🍃🌺
#قسمتدوازدهم
#نمنمعشق
یاسر
سوار ماشین شدم و پشت رول نشستم
چند لحظه بعد از من مهسوهم سوارشد.
توی سکوت به سمت آزمایشگاه به راه افتادم و همزمان از آینه ها حواسم به اطراف بود که سروکله ی اون ماشین مشکی پیدانشه.که ظاهرااثری هم نبود...
+شماتوماشینتونآهنگمپیدامیشه؟
_بلهولیبابمیلشمانیست
+چرابابا،منهمهچیگوشمیدم،حالایدونشوبزارید..
_بااینکهمیدونمباب میلتون نیست ولی چشم میذارم.
از توی داشبورد یه سی دی درآوردم و توی دستگاه گذاشتم:
باپیچیدن صدای حامد زمانی توی ماشینم انرژی گرفتم..
*مردان ماموریت سخت
مردان روز کارزاریم
تا خون غیرت در رگ ماست
این سرزمین را پاسداریم
ما وارث از خود گذشتن
از نسل عشق و اعتقادیم
ما وَأَعِدُّواْ مَّا اسْتَطَعْتُم
اینک مهیای جهادیم..
+اینننن آهنگه؟
_گفتم که باب میلتون نمیشه...من اهل موسیقی نیستم...
فقط آهنگ های ارزشی وحماسی ازهمین یک خواننده روگوش میدم بقیه اش فقط نوحه و مداحی.
پوزخندی زد و گفت:
+اونوقت این خشکه مقدس بازی نیست؟واقعا که امثال شماها املن.افسردگی نگرفتین؟
_خانم،اعتقادات دین من بادین شما تفاوت داره.من شیفته ی این دینم.لطفاعقایدکسی رو به سخره نگیرید.
همون لحظه به آزمایشگاه رسیدیم،ماشین رو پارک کردم و گفتم:
درضمن به مرورزمان متوجه میشین که من نه تنها افسردگی ندارم بلکه بسیار هم سرزنده ام حالاهم منتظرباشیدتاجواب رو بیارم.
و از ماشین پیاده شدم..
مهسو
من که نفهمیدم چی گفت دقیقا ولی واقعا باید اعتراف کنم به قدری قاطع حرف میزنه که جای مخالفتی نمیمونه.
معلومه خوب به حرف آدم گوش میده چون به تک تک سوالات وحرفهابه ترتیب جواب میده.چه تناقضایی داره این بشر،پولداره،خوش چهره و خوشتیپه،ولی بچه مذهبیه وحسابی مقیده اینجور که مشخصه،خیلی وظیفه شناس و زرنگ هم هست،یکمم بداخلاقه البته.
ولش کن بابا یه مدت تحملش میکنم دیگه..هرچی باشه ازاون همه تنهایی که یه عمرکشیدم که بهتره...
همون لحظه دیدم که از آزمایشگاه بیرون اومد و به سمت ماشین اومد..
بعد از اینکه سوارشد دستشو برد به سمت گوشیش..
+سلام الهام جونم،خوبی فداتشم؟
چشمام اندازه ی یه توپ تنیس گردشده بود...ازاین بعیده..نکنه زنشه...
چه بگوبخندم میکنن
+آره فداتشم جواب آزمایشوگرفتیم،یه سرمیایم خونه برااون جریان که گفتم...
اره...کاری امری؟قربونت یاعلی ع
_کی بود؟کجامیریم؟
لبخند ملیحی زد و گفت:
+مادرم بود...میریم خونه ی ما...
و بعد ماشین رو روشن کرد و به راه افتاد....
#گویاخداتوراهمهچیزآفریدهاست
#اینازنینترازهمهیآفریدهها
#محیاموسوی
ادامه دارد....
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃از دختــــر جوانى پرسیدند:
از چه نوع آرایشى
استفاده مى كنى؟
گفت اینها رو به كار مى برم:🍃
ﺑراى لبانم ↶رﺍﺳﺘــــــگویى
براى صدایم ↶ذكــــــر خـــــدا
براى چشمانم ↶ﭼشم پوشى از حرامات
ﺑراى ﺩﺳﺘانم ↶یارى به مستمندان
براى پاهایم ↶ایستادن براى ستــایش🍃
براى قامتم ↶سجده بردن براى خــــدا
براى قلبـــم ↶محبت خــــــــدا
شکــــــر 🍃
🌹 برای چنین دختری زیبا
@dastanvpand
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#دلبری_های_دختر_ایرونی #قسمت_چهاردهم مجری:خوب دیگه بریم سراغ بازنده امروز چون منم دوست دارم زودتر
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_پانزدهم
خدا خدا می کردم که حداقل من نفر آخر باشم این جوری راحتتر با خودم کنار میام. داشتم با خودم فکر می کردم که اگه دنیل خواست بهم نزدیک شه از فنون رزمی که یکمی بلد بودم استفاده میکنم و... همینجوری داشتم با خودم شاخ و شونه میکشیدم که به یه چیزی برخورد کردم. بالای سرم رو که نگاه کردم دیدم سرم تو سینه.ی دنیل فرو رفته و اونم داره میخنده. یه لحظه حسرت خوردم که اگه کفشای پاشنه دارم پام بود ممکن بود الان هم طعم لباش رو بچشم.(چه بی حیا) -سلام عشق من. :برو خودتو سیاه کن ما خودمون یه عمره زغال فروشیم برو به یکی این حرفا رو بزن که باورت کنه - حالا چرا عشق من این قدر عصبیه نگران نباش با پارتی بازی یه کاری میکنم که اولین نفر باشی - زهی خیال باطل من بخوام با تو باشم؟ اونم اولین نفر؟ - چی چی باطل؟ ایرانیها هم پیشرفت کردنا - کرده بودن شما خبر نداشتی، یه لحظه به این فکر کردم که ولگا داره ما رو میبینه چون من پشت به پنجره بودم و دنیل رو به روش، یه فکر شیطانی به سرم زد. یهو دنیل رو بغل کردم و لبمو به گونه هاش رسوندم و بوسش کردم. دنیل یه لحظه از کارم شوکه شد اما اون باهوشتر از این حرفا بود چون آروم زیر گوشم گفت: - زدی به هدف ولگا ما رو دید. توی اون شرایط باید یکم خجالت میکشیدم اما به جاش راهمو کج کردم و گفتم: - تو مسابقه می بینمت. - به امید اول شدنت - بدو بدو.... وقتی به اتاق رسیدم ولگا و مگی رو دیدم که دارن به خودشون می رسن آخه یه ساعت دیگه میبایست اونجا بودیم. به ولگا نگاه کردم و مثل خودش یه پشت چشم هم نازک کردم خون خونشو میخورد. از این کارم کیف کردم. رفتم طرف اتاقم تا آماده شم یه بلوز و شلوار جین که خیلی خیلی قشنگترم میکرد با موهای لخت اتو شده واقعا قشنگم کرده بود. بعد از نیم ساعت اومدم بیرون و دیدم اون دو تا هم حاضرن. با هم راه افتادیم طرف ماشین. توی اون لحظه واقعا استرس داشتم....... نمیدونستم اسمشو چی بذارم اضطراب هیجان یا... اسمش رو نمی دونم اما حس جالبی بود حسی كه با اینكه نمی دونستم چیه اما ازش نمی ترسیدم. نميدونم شاید هم به خاطر حسی بود كه به دنیل داشتم. نميدونم چرا ولي تو اون لحظه با جان مقایسهاش كردم. هر دوتاشون خوش تیپ بودن هر دو پول دار ولی دنیل چیز دیگه ای بود در ضمن من اگه تا آخر دنیا هم مجرد می موندم حاضر نمیشدم با جان ازدواج كنم مخصوصا با اون كاری كه با خونوادم كرده بود. توی همین افكار بودم كه صدای شدید ترمز كردن لیموزین منو به خودم آورد مثل این كه یه ماشین جلوی لیموزین ما پیچیده بود و راننده هم داشت با رانندهی اون ماشین حرف میزد. حواسم از بحث دو راننده به مگی كه خیلی با ولگا صمیمی شده بود پرت شد داشتن خیلی آروم با هم حرف میزدن و همین باعث شد كه من گیرنده هام رو واسه شنیدن حرفاشون به كار بندازم. خوب كه گوش كردم دیدم دارن دربارهی من حرف میزنن و همین هم كنجكاوی یا بقول خودمون فوضولیم رو بیشتر تحریك كرد خوب كه گوش كردم فهمیدم كه ولگا از بوسهی مصلحتی صبحمون برای مگی گفته. حرفاشون بوی حسادت میداد و این منو بیشتر از همه چیز هیجان زده ميكرد. بعد از حدود ده دقیقه راننده برگشت و بطرف استودیو راه افتادیم بازم اون اضطراب لعنتی به جونم افتاده بود. یهو یاد حرف خانوم جون افتادم همیشه میگفت وقتی اضطراب داری چشماتو ببند و هرچی ميخوای از خدا بخواه. منم اومدم همینكارو بكنم اما خودم هم هنوز نمیدونستم چی ازخدا ميخوام پس بيخیال این كارا شدم. انتظارمون خیلی طول نكشید و زودتر از اونی كه فكر میكردم به استودیو ضبط رسیدیم. یه نفس عمیق كشیدم و راه افتادم. به محض ورودمون صداي دنیل رو شنیدم كه درحالی كه به طرفمون میومد بلندگفت: دخترا پنج دقیقه وقت دارین زود باشین خودتونو واسه یه زندگی رویایی آماده كنین... تا دنیل به ما رسید ولگا خودشو بهش چسبوند و اول به من نگاه كرد و بعد لباشو محكم به لبای دنیل رسوند. داشتم ازحسادت ميمردم و هدف اون لعنتی هم همین بود بخاطر همین هم تصمیم گرفتم به روی خودم نیارم به جاش رفتم جلوی آینه و بعد از رضایت ازچهرهی خودم بطرف میز مصاحبه رفتم. كمتر ازیك دقیقه بعد ولگا و مگي و دنیل هم اومدن و هركدوم سرجای مخصوص خودشون نشستن. بعد از آوردن آب برامون مجری برنامه كه اسمش جرج بود هم اومد و با همهی ما دست داد و به جایگاه خودش رفت و دراین لحظه بود كه برنامه شروع شد جرج: سلاااام به همه بینندههای باحال مسابقهی ... همون زمان همهی اونایی كه تو سالن حضور داشتن با صدای بلند گفتن" عاشقم كن" جرج با لحن پرشور همیشگی ادامه داد: آفرین به بینندههای باهوش! همونجوری كه همتون میدونید و شاید هم نمیدونید از روز بر اساس قرعه كشی نوبت ورود این سه تا خوشگل به كاخ رویایي واسه یه روز مشخص میشه. ميدونم كه همه منتظرین بدونین كی اول میشه اما حالا فعال تو خماریش بمونین.
ادامه دارد...
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_شانزدهم
خیلي با انرژی حرف می زد و همین بود كه تا حدودی اضطرابم رو كم میكرد. دلم نمیخواست هول كنم و طبق معمول هم تو حفظ ظاهر موفق بودم. جرج رو به دنیل كرد و گفت: دنیل جان، دوست داری كدوم یك از اینا اول بیان تو خونت؟ و بعد هم یه چشمك بهش زد كه معنیش خیلی منو می ترسوند امیدوار بودم حداقل نیمهی ایرانیش فعال بشه و كار به جاهای باریك نكشه چون اون جوری اگه منو نمیخواست رسما بدبخت ميشدم. دنیل: خب راستش... هم ولگا هم مگی منتظر جواب بودن و اینو به تابلوترین نحو ممكن نشون دادان من هم خیلی دلم میخواست نظرشو بدونم اما خودمو بیتفاوت نشون دادم. دنیل چند ثانیهای مكث كرد و بعدش با یه لحنی كه شیطونی ازش میبارید گفت: نمیدونم. از جوابش خوشم اومد خیلی آدم جالبی بود. به مگی و ولگا نگاه كردم دو تاشون مثل بادكنكایی شده بودن كه بادشونو در حد تیم ملی خالی كرده باشن خیلی ضدحال خورده بودن و این حالتشون كیف منو تكمیل كرد. جرج هم كه انگار مثل من از جواب دنیل كیف كرده بود با خنده ادامه داد: و حاالاااااااااااااا..... نفس هاتون رو تو سینه حبس كنید چون لحظهی نهایی نزدیك است فقط دو دقیقه مونده تا تكلیف معلوم شه. اون گوي طلایی كه گوشه سمت چپ میز هست رو نگاه كنین.... این همون گویی هست كه سرنوشت رو مشخص ميكنه.
تا حالا به گوی طلایی دقت نكرده بودم. یه گوی خوش رنگ یا پایههای موج دار روي میز قرار داشت. یه سری توپ توش بود كه احتمالا اسمای ما توشون نوشته شده بود چیز جالبی بود با دیدنش خوشحال شدم نميدونم چرا ولی اضطراب اولیه رو نداشتم.... جرج هم كه انگار كرم داشت فقط سعی داشت اضطراب ما رو بالا ببره. سعی میكردم به حرفای توجه نكنم تا اینكه یهو با داد و فریاد گفت: به اون تایمری كه با پروژكتور روی زمین تصویرش افتاده نگاه كنید فقط یك دقیقه تا لحظهی نهایی مونده... سه دو یك و حاالااااااااا تایمری كه روی زمین بود شمارش معكوس رو شروع كرد سعی كردم اضطرابم رو پایین بیارم بخاطر همین یه صلوات زیرلب فرستادم. ناخودآگاه چشمم به اون سمت كه دنیل بود افتاد بلند شد و به طرف گوی طلایی رفت. سرمو برگردوندم و به ولگا و مگی نگاه كردم دو تاشون سرشون رو انداخته بودن پایین. پنج... چهار... سه... دو... یك
سهتایی همزمان سرمونو آوردیم بالا و به دنیل نگاه كردیم مثل این كه استرس ما به جرج هم سرایت كرده بود چون داشت ساكت و آروم به ما نگاه ميكرد. دنیل با دستاش گوی رو چرخوند و اولین توپ رو بیرون آورد سرشو باز كرد و جلوي دوربین گرفتش: " نفر اول مگی ادواردو." مگی از سر آسودگی نفسشو بیرون داد و با غرور به ما نگاه كرد. دستای دنیل دوباره داخل شد و گوی بعد رو بیرون آورد و باز هم... " نفر دوم ولگا تیمبرتون" حالا هر دو با غرور به من نگاه ميكردن ولی من خیلی ناراحت نبودم نميدوم چرا ولی یه جورایی خوش حال هم بودم. جرج گفت: دنیل خیلی زرنگی خوشگل ترینشونو گذاشتی آخر كه مزش از یادت نره و خودش با صدا خندید. ولگا و مگی از این حرف جرج ناراحت شدن و دنیل به لبخندی بسنده كرد. ناراحت به نظر ميرسید ولی دلیلش رو درك نميكردم. جرج ادامه داد: خب یه آهنگ پخش میشه و بعدش با سه نفر مصاحبه ميكنیم. از دنیل عزیز خواهش ميكنم یه آهنگ رو انتخاب كنه. دنیل بعد از كمی فكر گفت: آهنگ girl pretty مناسب این برنامست. چند دقیقه بعد اهنگ شروع شد.....
آهنگ قشنگی بود و البته مثل اینكه هورمونهای قر دادان رو شدیدا توی ولگا تحریك كرده بود چون همش داشت خودشو تكون میداد آخی بچم قر تو كمرش خشكیده. وقتی كه آهنگ تموم شد جرج گفت: - خب دیگه حالا هر چی كه باشه نوبت مصاحبه با این شركت كننده هاست از نفر اول یعنی مگی شروع ميكنیم. و به مگی كه لباسش همهی اجزای بدنش رو به طور كامل نشون میداد چشمك زد. مگی از وقتی كه ما این جا اومده بودیم خیلی عوض شده بود بیشتر با ولگا ميگشت و این جوری شده بود. توی این دوازده سالی كه با هم دوست بودیم هیچ وقت این جوری لباس نپوشیده بود. نچ نچ نچ براش متاسفم جرج: مگي جان لطفا بیا بالا وقتی كه جرج اینو گفت تعدادی از حضار توی سالن دست زدن و مگی با عشوهای كاملا خركی رفت و پیش جرج وایساد. جرج: چه حسی داری؟! - خوشحالم
- مگي اضطراب هم داری؟ - اوهوم - به نظرت در برابر بقیه شركت كننده ها شانسی هم واسه ورود به كاخ آرزوها داري؟!!! و یه لبخند ژكوند به من زد. مگی كه منظور جرج رو خوب فهمیده بود ابروهاش رو یكم تو هم برد و گفت: - امیدوارم كه داشته باشم آخه...
ادامه دارد...
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_هفدهم
مگی گفت: - امیدوارم كه داشته باشم آخه همهی اونایی كه اون جا نشستن یه زمانی با من دوست بودن پس ما ميتونیم با هم كنار بیایم. طعنهای كه توی كلامش بود خیلي واضحتر از اونی بود كه فكرشو ميكردم. یكم ناراحت شدم اما زود خودمو به بیخیالی زدم. جرج: نظرت رو دربارهی مرد خوش تیپ ما بگو. مگی با یكم ناز به دنیل نگاه كرد و گفت: معلومه كه دیوونشم. جرج در حالی كه یه پوزخند گوشهی لبش خودنمایی ميكرد دوباره پرسید: خب به نظرت نظر اون دربارهی تو چیه؟! مگی كه معلوم بود انتظار شنیدن این سوال رو نداشت با حالتی كه دست پاچگی توش داد ميزد یه چشمك به دنیل زد و گفت وقتی رفتم خونهاش نظرشو ازش بپرسین. جرج: ممنون از جوابت.... خب دیگه سوالی ندارم حرف خاصی نداری؟! - نه فقط ميخوام بگم واسه فردا لحظه شماری ميكنم. جرج: خب پس از همین حالا لحظه ها رو بشمار تعدادش رو به ما گزارش كن با این حرفش مگی بنفش شد و كل سالن هم زدن زیر خنده و به این ترتیب مگی با یه حالتی كه عمق ضایع شدنس رو نشون ميداد اومد توی جایگاه نشست. جرج: و حالا ولگا.... دختری اصیل از تبار روسیه ولگا متوجه طعنهی كلام جرج شد. كلا جرج مثل اینكه امروز از دندهی چپ بلند شده بود و همه رو ضایع ميكرد نميدونم روی چه موضوعی دربارهی من میخواست كلیك كنه؟ وقتی كه ولگا بلند شد جمعیت بیشتری تشویقش كردن. تو صورت مگی رگههای حسادت رو ميدیدم. همیشه وقتی حسودی ميكرد دور دماغش قرمز ميشد و قیافهی خیلی بامزهای پیدا ميكرد. جرج: احساست؟! - به نظرم این ادامهی مسابقه الكی هست چون معلومه كه دنیل منو انتخاب كرده! اوه اوه اوه اعتماد به سقفو برم من! جرج: از كجا مطمئنی؟! - سریه و دوباره همان پوزخند كه به خیابونی بودن ولگا اشاره داشت - اضطراب داری؟! - خیلي كم - خب خب خب نظرت دربارهی دنیل؟! - خیلي باحاله از همه نظر و عمدا به دنیل نگاه كرد كه عكس العملشو ببینه و دنیل هم یه دونه از اون خندههای دختركش تحویلش داد كه حسادت رو در من فعال كرد. - و نظر دنیل دربارهی تو؟! - باحالم جرج با خنده گفت: پس چه حال تو حالی شود.
-و حاالااااااا..... مهرسا...
تا اینو گفت همهی سالن با هم شروع به دست زدن كردن و این اون یه ذره حسادت رو از بین برد....... جرج میکروفن رو سمت من گرفت و گفت :به به .... عزیزم نوبت توا ..... خودت رو چندم میبینی .... به نظرت شانسی هم داری طبق معمول با اخم و بی تفاوت گفتم: راستش من از اولشم برای برنده شدن نیومده بودم فقط اومده بودم که مجانی تابستون خوبی داشته باشم .... چی از این بهتر؟ :یعنی اصلا علاقهای به دنیل نداری؟ پوزخندی زدم و بهش خیره شدم: راضیم به رضای خدا ، صدای خندهی حضار بلند شد . جرج رو به دوربین کرد و گفت: از نظر من دختر خیلی اغوا گریه .... عزیزم اگه دنیل نخواستت من تو استودیو شماره چهارم .... همه خندیدن ..... : راستی نظرت راجع به اون عکسا چیه؟ من که درست و حسابی اون عکسا رو ندیده بودم ولی واسه اینکه کم نیاورده باشم سرتکون دادم و گفتم: عکسای خوبین .... اگه بخوایین بقیهاشم خودم دارم .... ولی قیمتش بالاس چون خیلی خیلی خصوصی تره و بعد سمت دوربین با ناز چشمکی زدم. دوربین سمت دانیل چرخید و دانیل هم لبخند موذی زد و شونهاشو بالا انداخت ....ولگا داشت منفجر میشد خیلی خیلی عصبی بود و میشد عصبانیت رو توی چشاش خوند .... برنامه تموم شد و من که خیلی خسته شده بودم به سمت خوابگاهم رفتم تا دوش بگیرم سر راهم برخورد کردم به مگی خواستم بی تفاوت از کنارش رد شم که مچمو گرفت:به به خانوم خوشگله :این چه بازییه مگی.... دستمو ول کن شکستیش با نفرت تو چشمام زل زد: دستمو ول کن .. :بازی رو تو راه انداختی قرار بود فقط کمکم کنی اما تو بجاش هر شب میری پشت درختا و با اون عشق بازی میکنی دستمو روی بینیم گذاشتم :هیس آرومتر این دری وریا چیه که میگی :دری وری چیزیه که تو میگی .... :ببین باور کن اون عکسا کار من نبود.... خواهش میکنم باور کن .... میبینی که من همه جا میگم عاشق اون نیستم :آره ولی با این کارت داری بیشتر وابستش میکنی، دستمو ول کرد دلم به حالش سوخت بوسیدمش: مگی من رفیق دوازده سالهی توام ... خواهش میکنم از همکاری با اون افریته دست بردار من که باید کوله بارمو ببندم و امروز و فردا برم و تا سه هفتهی دیگه هم برنمیگردم ..... :تو به من خیانت کردی :نه .... من هنوزم حاضرم تو رو بهش برسونم ...کمکت میکنم :پس اثبات کن .... قول بده اگه حتی اون تو رو خواست تو اونو نخوای :خیلی خب ...گوش کن با صدای بلند فریاد زد :قول بده :خیلی خوب قول دلم شکست مجبور بودم قول بدم چون حس عذاب وجدان داشتم غافل از اینکه روز به روز عاشقتر خواهم شد هواپیما ساعت دو ظهر پرواز میکرد نمیدونم چرا دنیل خودش منو میرسوند تو راه اصلا حرف نمیزد فقط گهگداری نگاهم میکرد خودم سکوتو شکوندم: هی دنی.
ادامه دارد...
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت اول
بعد از مرگ پدرو مادرم،با خواهرم هستی بزرگ شدم.
اون با باربد ازدواج کرد و بچه دارن.
منم درشرف ازدواجم با پسری به اسم هیراد،کسی که خیلی دوسش دارم.
وقتی شیدا صمیمی ترین دوستم بوسیله برادرش محمدرضا منو ب شرکتشون معرفی کرد همونجا با هیراد اشناشدم و بعد مدتی منو به خانوادش برای ازدواج معرفی کرد
بعداز قرارومدارهای خواستگاری و تعیین روز عقد.حالا قراره منو هیراد فردا نامزد کنیم.
روز نامزدی
صبح که از خواب بیدار شدم بدون اینکه به کسی بگم رفتم به سمت بهشت زهرا
وقتی رسیدم اب و گلاب و گل خریدم و رفتم به سمت قبر مامان و بابام
نشستم روی سنگ و از ته دلم گریه کردم ...
مامان .. بابا
امروز روز نامزدیمه .. حداقل میومدین تو خوابم و بهم تبریک میگفتین
امروز قراره صیغه محرمیت بخونیم .. با هیراد محرم میشیم شوهرم میشه
بابا کاش بودی میگفتی من به این اسونیا دختر شوهر نمیدم
مامان میدونم برام کلی ارزو داشتی .... میدونم دوست داشتی تو همیچین روزی میبودی
خدا از اونی که زد بهتون نگذره .. ایشالا ...
ولش کن روز نامزدیم نمیخوام نفرین کنم
بابا کاش میومدی تو خوابم و میگفتی توام خوشحالی از اینکه من دارم ازدواج میکنم
قراره یه مدت نامزد بمونیم و بعدش عقد و عروسیمونه
من دارم میرم امروز کلی کار دارم الان باید برم خونه هیراد اینا با بارانا خواهرش و مامانش بریم ارایشگاه اخه واسه شب کلی مهمون دارن و برام کلی مراسم با شکوه میخوان بگیرن
بابا مراسم نامزدی با خانواده ی دختره ولی من اینقدر بی کسم که نمیتونم نامزدی بگیرم
کاش بودین .. امروز ازتون ناراحتم نمیدونم چرا ..
شاید چون حتی تو خوابمم نیومدین ازتون دلخورم
بازم میام ... خدافظ مامانی .. خدافظ بابایی
راه افتادم به سمت خونه ی هیراد اینا
رسیدم تو ماشین گوشیمو چک کردم دیدم هیراد چند باری زنگ زده و پیام داده اومدم بهش زنگ بزنم که دیدم خودش داره زنگ میزنه
الو هیراد
-معلومه کجایی هسلا ؟؟؟ 10 بار زنگ زدم چرا بیدار نمیشی ؟ الان جلو در خونتم باز کن بیام بالا
-من خونه نیستم عزیزم
-کجاییی پس ؟؟
-اومده بودم بهشت زهرا
-چرا به من نگفتی ؟ هسلا اصلا از کارای پنهونی خوشم نمیاد ... بیا خونه من منتظرتم . مامان و بارانا هم منتظر توان که برید ارایشگاه دیر شد بجنب
-باشه اومدم
خواستم که بلند شم اقای سماواتی(محمدرضا) رو دیدم از دور که داره میاد سمتم.هیراد بهم سفارش کرده بود فعلا از نامزدیمون به محمدرضا چیزی نگم حالا فعلا خوبه شیدا هم سفره وگرنه به شیدا میگفتم اون به محمدرضا میگفت...
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت دوم
-عه سلام حالتون خوبه ؟
-سلام هسلا مرسی اینجا اومدی ؟ تسلیت میگم بازم
-مرسی .. لطف دارین راستی اقای سماواتی من به شیدا زنگ میزنم گوشیش خاموشه کجاست این دختره من کارش دارم
-والا رفته سفر مام زنگ میزنیم میگه خاموشه ولی حالا میاد نگران نباش.
-هسلا خانوم راستش من میخوام یه چیزی بگم
-اقای سماواتی شرمنده من کار دارم باید برم میشه حرفتون رو بزارید برای بعدا؟
-بله البته .. جایی میرید برسونتمون
-نه ممنون ماشین هست
تقریبا یه ساعت بعد رسیدم دم خونشون .. به بارانا زنگ زدم و گفتم بالا نمیام بیاین پایین بریم
از در که اومدن بیرون هیراد سریع تر از اونا خودشو بهم رسوند و گفت: -خوبی ؟
-اره عزیزم
-باشه ولی دیگه اینکارو نکن .. هرجا بخوای بری باهم میریم اوکی ؟
-اوکی
مامان و بارانا هم اومدن با هم سوار شدیم و رفتیم سمت ارایشگاه ساعت 2 کار همگیمون تموم شد
مامان: واااای ببینمت؟ چقدر ماه شدی دخترم خیلی ناز شدی نازنینم ... قربون اون چشمات بشم
بارانا: اره خیلی خوشگل شدی عزیزم .. ایشالا خوشبخت بشین
-مرسی مامان مرسی بارانا جونم ممنونم ازتون .. من الان واقعا یه خانواده دارم خیلی خوشحالم
رفتم سمت یکی از اتاقای ارایشگاه تا لباسمو بپوشم
لباسم یه پیراهن بلند صورتی بود با استین های حریر بلند که دستمو معلوم نمیکرد ..
خیلی پوشیده و مناسب بود برای مهمونیه نامزدیه قاطی
شال سفیدمو سرم کردم با کیف و کفش سفید صدفیم .. خیلی خوشگل شدم از خودم حسابی راضی بودم
به سمت خونه حرکت کردیم و رفتیم داخل خونه خداروشکر هیراد نبود نمیخواستم منو از الان ببینه
بعد از خوردن یکمی ناهار هستی و باربد و 2قلو هاشون اومدن
ساعت تقریبا 6 بود که هیراد و بقیه مهمونا اومدن
-هسلا ؟ من چرا هرچی به شیدا زنگ میزنم جواب نمیده ؟
-نمیدونم هستی، منم از اون روزی که رفتیم مرخصی شرکتی باهاش حرف نزدم 2 هفته شده امروز محمدرضا گفت رفته سفر اونا هم بهش زنگ میزنن جواب نمیده
یه هفته که خود شرکت تعطیل بود یه هفته هم به خاطر مراسم هام هیراد برام مرخصی گرفت
-نگرانشم .. خب جواب میداد میگفتیم داری نامزد میکنی دیگه از هیچی خبر نداره
-اره منم ولی ایراد نداره پس فردا که رفتم شرکت احتمالا دیگه میاد
-اره حتما میاد
تقه ای به در خورد و در باز شد
هیراد با یه دسته گل اومد سمتم چشماشو نمیتونست برداره ازم
با لبخند و چشمایی که تحسین ازش میبارید داشت نگام میکرد
هستی تنهامون گذاشت و گفت که زود بیایم پایین تو حیاط همه ی مهمونا اومدن دیگه
-وای هسلا .. هسلای من . عجیب من .. تو واقعا از زیبایی عجیبی مثل اسمت
خندیدم و سریع گل رو ازش گرفتم و رفتم بیرون
هیراد هم سریع دنبالم اومد
با هم از پله ها اومدیم پایین کسی تو خونه نبود همه تو حیاط بودن
-هیراد الان اسفند ماهه خب یخ میزنیم که
-نه عشقم نگران نباش همه چی ردیفه
با هم وارد شدیم که همه کلی جیغ و دست و سوت و هورا برامون زدن و کلی گل و نقل و پول رو سرمون ریختن .. وای دست کمی از عروسی نداشت خیلی تدارک دیده بودن مادر هیراد با اسپند اومد سمتمون
-چشم نخورید ایشالا تبریک میگم بهتون عزیزای دلم
بابای هیراد هم اومد و دسته ای تراول در اورد و ریخت رو سرمون و چندتایی هم به دستمون داد .. هرچی پول دستم بود رو دادم به هستی و رفتیم جای مخصوصمون نشستیم
عاقدی اورده بودن برای خوندن خطبه ی محرمیت
بعد از اینکه بهمون یاد داد چی باید بگیم شروع به خوندن کرد و ما هم تکرار کردیم .
مهریه برای عقد صیغه ایم 14 شاخه گل بود
که همون موقع هیراد همشو بهم داد و منم خیلی خوشحال شدم.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🍃🌺
#قسمتسیزدهم
#نمنمعشق
یاسر
به سمت خونه به راه افتادم،رسیدیم به قسمت سخت ماجرا،آموزش احکام اولیه ی اسلام😁
حالا اگه طرف پسربود یه چیزی،دخخخختره...یاسرفاتحه ات خونده است.مجبورم از مامان و یاسمن بخوام انجامش بدن،مسلمااونابهتربلدن...
_خب،مهسوخانم جواب آزمایشمون خوب بوده الان میریم پیش مادرم و یاسمن یه سری چیزها رو براتون توضیح میدن که لازمه برای مسلمون شدن رعایتشون کنین.ممنون میشم اگر دقت کنید به حرفاشون که سریعتر بریم پیش یه بنده ی خدایی برای اسلام آوردن...
+بله،ممنون،چشم.
به در خونمون رسیدم ریموت روزدم تا دربازبشه، به سمت پارکینگ روندم..
بعداز پارک کردن ماشین پیاده شدم و..
_اینم از کلبه ی درویشیه ما،بفرمایید.خوش آمدید
ولبخندی هم چاشنیش کردم..
«اولین ضربه،اسلام دین مهربانیه»
آروم پیاده شد و پشت سرم اومد
مامان اینارو میدیدم که از در سالن خارج شدن و بالای پله ها منتظرمونده بودن..
مادرمو توی بغل گرفتم و دستشو بوسیدم...
عادت هرروزه ام بود...
«دومین ضربه،وبِالوالِدَینِ اِحسٰاناً»
_الهی قربون قدوبالات برم الهااام جونم.بترکه چشم حسودت.بگوایشالا
«سومین ضربه،مامذهبیاافسرده نیستیم»
بادست ب عقب هلم داد و گفت:بروعقب ببینم هرکول،لهم کردی...مردگنده فک کرده هنوزم دوسالشه ...بارآخرتم هست به من میگی الهام جون.
_یوهاهاها.حرص نخور قندعسلم😋😍
_بح سلام یاسمن خانم گل گلاب.میگم بوی ترشی فضاروبرداشته بودا...نگو ...
باضربه ای که توی بازوم زد آخم رفت هوا...
_چه ضرب دستی داری تو ...اه اه
مهسو
داشتم به صمیمیت و شوخیای یاسرو خانوادش نگاه میکردم که با شنیدن اسمم اززبون یاسمن به خودم اومدم.
+بحححح عروس بعدازاین...خوش اومدی گل من...ببخشید بس که این بشرحرف زدنذاشت اصل کاری روتحویل بگیریم..
بعد هم با خنده بغلم کرد و گونه ام رو بوسید.
لبخندی زدم و سلام دادم
به سمت مادرش رفتم وبغلش کردم و اونم بهم خوش آمد گفت.
دوس داشتنی بنظرمیرسیدن.و برخلاف تصوراتم شوخ و شنگ و سرزنده بودن...پس چراتوی خونه ی ما ازین خبرانبود😞
بعداز تعارفات معمول واردخونه شدیم و روی مبل ها یه گوشه نشستم.
یاسر گفت:ببخشید،میرسم خدمتتون..
و ازپله ها بالارفت...
#غروریداریازجنسسیاسیونآمریکا
#ولیمناهلایرانممقاومسختوپابرجا😌
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتچهاردهم
#نمنمعشق
مهسو
یاسمن کنارم نشسته بود و یه سری از مسائل و احکام اسلام رو برام توضیح میداد..
+ببین خانمی،الان شما چون دینت با دین مافرق داره پس مسلما مسائلش هم فرق داره.البته اصول پرستش یکیه ولی یک سری از احکام رعایتشون الزامیه.
خب،اون مسائلیو که توضیح دادم قبلا اونا واجبات و کلیات هست که یک سری از اونا هم مربوط به خانمهاس.
الهی بگردم داداشم بس که سر به زیر و خجالتیه روش نشده خودش بگه.
و بعد ازین حرف ریزریز خندید و من به این فکر میکردم که یاسر و خجالت😕؟
والا این اینقدربداخلاقه که دیگ جایی برای خجالت نمی مونه....
یهو باصدای آخ گفتن یاسمن توجهم بهش جلب شد..
خندم گرفت،یاسرگوش یاسمنوگرفته بود و میپیچوند و میگفت
+یالااعتراف کن پشت سرم چی میگفتی که میخندیدی؟
++من؟کی گفته من پشت سرت حرف میزدم؟ول کن آخ آخ ..بابا مگه من اون خلافکاراییم که میگیریشون؟آخ ول کنننن
_ولش کنیدآقا یاسر،گناه داره
++آره آقایاسر ولم کن...خخخخ
خندم گرفت که این دختر چه شیطنتایی داره.مثل خودمه
یاسرگوششو ول کرد و روی مبل تک نفره نشست و اخم کرد...
+شانس آوردی مهسوخانم پادرمیونی کرد وگرنه تااعتراف نمیکردی ولت نمیکردم...
اومد رو به روی من و مثل سریالهای تاریخی جلوی روم زانو زد صلیبی روی سینه اش کشیدوگفت:
+آه ای دخترپاکدامن،به راستی که از سلاله ی پاک مریم مقدس هستی.
خدایان توراحفظ کنند.باشد که در رکابتان جان دهم بانو.پدر،پسروروح القدس نگهدارتان
شلیک خندم به هوا رفت.
_وای پاشودخترمردم بس که بهت خندیدم.عالی بود.
بعدم براش دست زدم.
تعظیمی کردوشکلکی برای یاسردرآورد و متواری شد و ضربه ی دمپایی رو فرشی یاسر بی نتیجه موند..
یاسر
این دختر زلزله اس
ازهمین روزاول چهره ی واقعیشونشونداد.آبروی ماروبرد
نه اینکه خودت خیلی بهتری؟شاگردخودته دیگه آقایاسر...
وجدان جان کافیه😒
_خب مهسوخانم مادرحمام رو آماده کردن.یه دست لباس نو هم مال یاسمنه که هنوز دست نخورده است براتون کنارگذشته اونم.
تشریف ببرید یه غسل طهارت انجام بدید که بریم حاج آقا منتظرمونن.
+بلهچشمممنون.
_خواهش میکنم.خ وب یادگرفتید دیگ؟خجالت نکشید از یاس بپرسید اگ خواستین.اگرم باهاش راحت نیستین خودم درخدمتم.
سرشو انداخت پایین و گفت
+نخیر،تشکر.بایاسمن خیلی راحتم
_خب خداروشکر .
یاسمن رو صدازدم و اومدتا مهسو رو راهنمایی کنه.
واردآشپزخونه شدم و نشستم،سرمو روی میز ناهارخوری گذاشتم.
به شدت احساس خستگی داشتم...
یکهو یادم اومد که باید با سرهنگ تماس بگیرم و ماجرای صبح رو توضیح بدم..
گوشیمو دست گرفتم و شماره ی همراه سرهنگ رو گرفتم...
بعد از اینکه ماجراروتوضیح دادم و یک سری نکات مهم رو بهم یادآوری کردتماس روقطع کردم.
باصدای سلام به پشت سر چرخیدم.
مهسوبود که از حمام اومده بود،سریع سرموپایین انداختم و جواب سلامشودادم.
_علیکم السلام،عافیت باشه اگرکه حاضرید حرکت کنیم تادیرنشده.
+بله من کاملا آماده ام.
_بریم پس.
_مامان؟حاج خانوم؟یاسی؟مارفتیما
+کجامادر؟
_میریم پیش حاج آقا رضوی
+باشه عزیزم به سلامت.مراقب خودتون باشین.
و بعد جلواومد و صورتامونوبوسید و مهسوروبغل کرد.
_یاسی کو؟
+حمامه مادر
_باشه،خداحافظی کن.راستی بعدش میرم اداره.فعلایاعلی
+یاعلی پسرم
تا امامزاده صالح توی ماشین سکوت برقراربود
دلم نمیخاست خلوت روحی مهسوروبشکنم.میدونستم حال خوشی نداره
بعدازرسیدن بی حرف از ماشین پیاده شدیم و به سمت دفتر آستانه رفتیم.حاج اقارودیدم و سلام دادیم.
+آماده ای دخترم؟
باصدای زیروپرازبغضی جواب داد
++بله حاج آقا
+کف دست راستت رو بالا بیاروهرچی میگم دقیقاتکرارکن..
«اشهد انْ لا اله الّا الله و اشهد انّ محمّداً رسولُ الله و اشهدُ انّ عليّاً و ابنائه المعصومينَ حججُ الله و اوصياءُ رسولِ الله و خلفائه»
شهادتین رو تکرار کرد و
+مبارکه دخترم.ان شاءالله توی این دین بمونی و ثابت قدم باشی.بعدهم یک گواهی مسلمان و شیعه شدن همراه با چندتا کتاب و بروشور بهمون دادوگفت مطالعه کنه...
برگه رو ازش گرفتم
_بدینش به من،کارای قانونیش با من.بریم...
و پشت سرم به راه افتاد..
#خوبانهـمیشہباسڪوتخودسرندانگار
#نهمذـهبےهـاازهـمـہعاشقترندانگار
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🔻کپی بدون ذکر نام نویسنده وذکرنام منبع پیگرد الهی دارد💝
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتپانزدهم
#نمنمعشق
مهســو
پشت سرش به آرومی حرکت کردم.
یه حس و حال عجیبی داشتم...
خیلی سردرگم بودم،خیلی زیاد..
حس میکردم از یه پرتگاه پرت شدم پایین ولی وسط راه یه دست منو نگه داشته...
نه رهام میکنه نه منوبالامیکشه...
سوار ماشین شدیم.
+خب بریم یه ناهار بخوریم که من یکی خیلی گشنمه.
چیزی نگفتم و فقط به معنای موافقت سرتکون دادم.توی ماشین سکوت بدی برقرار بود...
ولی اصلا تمایلی به شکستنش نداشتم.
_بفرماییداین هم یه رستوران که خیلی هم من عاشقشم...
کیفموبرداشتم و پیاده شدم
کتش رو تنش کرد و توی آینه بغل ماشین موهاشو درست کرد و پیاده شد.
باهم وارد رستوران شدیم.فضای قشنگ و شیک و دنجی داشت.
خوبه، الان تنها جایی که حال نداشتم برم جای شلوغ بود.یه گوشه نشستیم.بعدازچندلحظه رفت که دستاش روبشوره.
وقتی اومد چند لحظه بعد هم گارسون تشریف فرما شد.
+چی میل دارید؟
++خب مهسوخانم انتخاب کردید؟
_نه هرچی خودتون میخورین.
++باشه.پس سامان جان دوتا باقالی پلو با ماهیچه و سالادومخلفاتش بیار.درضمن زیتون پرورده یادت نره
گارسون باخنده گفت
+چشم سیدجان شماجون بخواه.کیه که بده😅
ورفت
_خیلی میاین اینجا؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
+نگفتم مگه؟اینجا رستوران پدرمه. پدر صاحب رستوران های زنجیره ایه( ....)هستن.
با تعجب گفتم
_عججججب،فک میکردم پدرتون شغلشون مذهبی باشه.
تک خنده ای کرد و گفت:
+مگه الان کارش غیرمذهبیه؟😅چه فرقی داره.خدمت به خلق خدا هم یه نوع عبادته دیگ مهسوخانم.
سرش رو پایین انداخت و بینمون سکوت ایجاد شد...
یاسر
_خیلی ناراحتین؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
+مگه فایده ای هم داره؟کلافه ام،خیلی کلافه،من هیچی ازدین شمانمیدونم،عملاهیچی...داغونم آقایاسر...من یه عمری بااین اعتقادات بزرگ شدم.حالا اعتقاداتم که عوض شده هیچ باید توی شرایطی زندگی کنم که نمیدونم کی روزآخرمه...ببخشید اینو میگم ولی من حتی ذره ای شناخت از شماهم ندارم...😔
اینوکه گفت یه قطره اشک ازچشمش چکید پایین..
دلم گرفت،چقدراین دختر شکننده اس...
_لطفاگریه نکنید.ضعف شما همون چیزیه که اونامیخوان.ولی من و شماوخانوادتون که اینونمیخوایم...
ولی راجع به من،بزاریدچندتامساله رو باهم روشن کنیم..فرصت خوبیم هست،من ازونا نیستم که بگم خب چون ازدواجمون برای این کار بوده بهتون سخت بگیرم و کل کل کنم باهاتون،ازاونانیستم که بگم توی کارام دخالت نکن و خودمم بکشم عقب.درسته مصلحت خاصی برای این ازدواج بوده نه علاقه.ولی من خودتاهل وتعهدمومیبینم..
از شماهم میخام اینارودرک کنین.
معلوم نیست این موقعیت چقدرطول بکشه...
ولی من میخام توی این مدت باهم مثل دو دوست باشیم.صمیمی و تکیه گاه برای همدیگه.میخام زندگی کنم.نمیخام از هردوطرف هم کار هم خونه ام که یه خانم بااسم همسر توشه خسته باشم.
متوجهین؟
لبخند ملیحی که حس کردم کمی خجالت هم چاشنیشه زد و سرشو پایین انداخت و گفت:بله میفهمم.خوبه☺لااقل منم اینجورتنهانیستم.
_بله دقیقا،نمیخام دوتامون احساس تنهایی داشته باشیم.من بچه مذهبیم به قول شما.خدای من و دین من میگه باهمسرت بامهربانی رفتارکن.
پس شک نکنین که اگه امروز برای من مهسوخانم و خانم امیدیان هستین بعدازمحرمیت ،من فرقی با تازه دامادای دیگه ازلحاظ اخلاقی ندارم.نگران نباشید.امن ترین جا برای شما خونه ی من میشه.خونه ی «ما» البته..
به محض این که صحبتم تموم شد سامان اومد و غذاهارو روی میز گذاشت.
+چیزی کم نیست سید؟
_نه پسر ممنون.چیزی خواستم صدات میزنم.
فقط اون مورد که برات پیامک کردم رو آماده کن...
+چشم بااجازه.
ورفت
_خب،بفرمایید...سردمیشه.
ومشغول غذاخوردن شدیم....
#اینخاصیتعشقاستبایدبلدتباشم
#سختاستولیبایددرجذرومدتباشم
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🔻کپی بدون ذکر نام نویسنده و ذکرنام منبع پیگرد الهی دارد.💝
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتشانزدهم
#نمنمعشق
مهسو
حرفهای جالبی میزداین پسر...کنجکاوشده بودم راجع به اخلاق و رفتارش بیشتربدونم...
هرچی نباشه دانشجوی جامعه شناسی ام دیگه...
ولی خب غرورم اجازه نمیدادبیشترازاین کنجکاوی کنم...
بعداز صرف غذا که انصافا هم خوشمزه بود گفتم:
_اون برگه که ازم گرفتین جریانش چی بود؟
+خب اون یه گواهیه برای این که شما دین ومذهبتون تغییرکرده برای اثبات به مراجع قانونی...
کارت ملی،شناسنامه،مدارک تحصیلی واینادیگه....بایدتغییرکنن...من کارشوانجام میدم
سرموپایین انداختم و اروم گفتم:
_اهان.ممنون
+وظیفس
_بااجازه برم دستاموبشورم...
+بفرمایید
بلندشدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم.دستاموشستم و چندمشت آب به صورتم زدم...
خنکای اب روهمیشه دوست داشتم..
به سالن برگشتم...
وقتی به میزرسیدم باصحنه ی جالبی رو به رو شدم...
یه کیک شکلاتی که خیلی خوشگل تزئین شده بود و روش نوشته بود«مسلمون شدن مبارک»
از تعجب دهنم بازمونده بود...
_این...این کیک برامنه؟
لبخند ملیحی زد و گفت:
+صددرصد..مگه بجز شما کسی دیگ الان اینجا هست که تازه مسلمون باشه؟
روی صندلیم نشستم و:
_واقعاممنونم.کیک قشنگیه.فک نمیکردم اهل سوپرایزکردن باشید...
تک خنده ی مردونه ای زد و گفت:
+واقعاشما منواینقدر بد تصورکردین؟من بلدم خوبشم بلدم.حالا اجازه هس بخوریمش ؟اخه بدجوری چشمک میزنه...😂
خنده ای کردم و گفتم:
_باشه باشه بفرمایین...
و کیک رو برش زدم...
یاسر
بعد از خوردن کیک ازرستوران خارج شدیم.
به سمت ماشین رفتیم و سوارشدیم.
_خب بریم که من شماروبرسونم منزلتون...
یکمم کاردارم بایدانجامشون بدم.
و به راه افتادم...
تا رسیدن دم خونه ی آقای امیدیان هردوسکوت کرده بودیم.
دم در خونه پارک کردم ...
_اینم منزل شما.ببخشید اگه خسته شدین...
+نفرمایید ممنون ازشما.لطف کردین.
ازخانوادتونم تشکر کنین.
پیاده شد
_من دم در میمونم تا برید داخل خونه.
+باشهممنون.خدانگهدار
_یاعلی
وقتی مطمئن شدم که وارد خونه شده تلفن همراهموبرداشتم
_سلام،مرحله ی اول تموم شد.میریم برا فاز دوم.
و قطع کردم.
سیمکارت رو شکوندم و توی جوب آب انداختم.
عینک دودیمو زدم و به راه افتادم...
#منپایبدیهایخودممیمانم
#منپایبدیهایتوهممیمانم
#محیاموسوی
ادامه دارد....
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🔘 داستان ، عبرت آموز👌
قشنگه, قابل تامل🌹
"کشتی" در طوفان شکست و "غرق شد."
فقط "دو مرد" توانستند به سوی جزیره ی کوچک بی آب و علفی شنا کنند و "نجات یابند."
دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند؛
"بهتر است از خدا کمک بخواهیم."
بنابراین دست به "دعا" شدند و برای این که ببینند دعای کدام بهتر "مستجاب" می شود به گوشه ای از جزیره رفتند...
"نخست،" از خدا "غذا" خواستند؛
فردا "مرد اول،" درختی یافت و "میوه ای" بر آن، آن را خورد.
اما "مرد دوم" چیزی برای خوردن نداشت.
هفته بعد، مرد اول از خدا "همسر و همدم" خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، "زنی" نجات یافت و به مرد رسید.
در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت.
مرد اول از خدا "خانه، لباس و غذای بیشتری" خواست، فردا، به صورتی "معجزه آسا،" تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید.
مرد دوم هنوز هیچ نداشت.
دست آخر، مرد اول از خدا "کشتی" خواست تا او همسرش را با خود ببرد.
فردا کشتی ای آمد و در سمت او "لنگر" انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از "جزیره" برود و مرد دوم را همانجا "رها" کند..!
پیش خود گفت:
مرد دیگر حتما "شایستگی" نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواستهای او پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است!
زمان حرکت کشتی، ندایی از او پرسید: «چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟»
مرد پاسخ داد: «این همه نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است و خودم درخواست کرده ام. درخواست های همسفرم که پذیرفته نشد. پس چه بهتر که همینجا بماند.»
آن ندا گفت:
اشتباه می کنی!
تو مدیون او هستی...
هنگامی که تنها "خواسته او" را اجابت کردم، این "نعمات" به تو رسید...
مرد با تعجب پرسید:
«مگر او چه خواست که من باید مدیونش باشم؟»
* و آن ندا پاسخ داد:
«از من خواست که تمام دعاهای تو را مستجاب کنم!!..» *🙏🙏
نکته:
* شاید داشته هایمان را مدیون کسانی باشیم که برای خود هیچ نمی خواستند و فقط برای ما دعا می کردند...🌹
ممکن است همه موفقیت و ثروت و هر چیز دیگر که داریم را...
"مدیون آن دو فرشته ای" باشیم که ما را بزرگ کردند... * (پدر و مادر)🌹🌹
بدون هیچ توقعی! 💚
@dastanvpand
🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زنگ انشا : علم بهتر است یا ثروت!
این انشا رو حتما گوش بدین😂👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #جوانه_ی_امید قسمت دوم -عه سلام حالتون خوبه ؟ -سلام هسلا مرسی اینجا اومدی ؟ تسلیت میگم بازم -م
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت سوم
پیشونیمو بوسد و همه تک تک اومدن بهمون تبریک گفتن و رفتن
موزیکی پخش شد و هیراد دستمو گرفت و کمی رقصیدیم.
اهنگ که تموم شد با صدای دست مهمونا به خودمون اومدیم و رفتیم نشستیم
-هیراد خیلی شبیه عروسیه تا نامزدی
-اره عشقم میخواستم همه چی تموم باشه دیگه
-اخه اینجوری دیگه عروسی میخوایم چیکار
-نمیخوای ؟
-نه دیگه بعد یه مدت میریم محضر و عقد میکنیم
-باشه عزیزم هرجور تو بخوای
بعد از خوردن شام مهمونا کم کم داشتن میرفتن .. هرکی که برای خدافظی می اومد باهاشون عکس میگرفتیم و بعد هم تبریک میگفتن و میرفتن
بعد رفتن تموم مهمونا رفتیم بالا
به سمت اتاق خودم و هیراد رفتیم ..
و من رفتم ی دوش گرفتم.
مامان بابای هیراد میگفتن برم باهاشون زندگی کنم ولی من قبول نمیکردم .. ولی اخر سر برای اینکه ناراحت نشن یه سری لوازمم رو بردم خونشون تا بعضی شبا اونجا بمونم
قرار بود اردیبهشت عقد کنیم و بدون عروسی بریم سر خونه زندگیمون...
از حموم در اومدم و رفتم سریع لباس پوشیدم و خوابیدم.
صبح که بیدار شدم دیدم در باز شد و مامان و بارانا اومدن داخل
چقدر خوبه از تنهایی در اومدم
مامان : سلام تازه عروس من خوبی ؟ خوب خوابیدی ؟
-سلام ممنونم بله خیلی خوب بود
هیراد: منم هستما
مامان : حسودی نکن پسرم هسلا رو بردار و بیاین صبحونه
نمیدونم چرا بارانا ناراحت بود
اصلا حرفی نزد
-هیراد؟
-هوم ؟
-بارانا چرا ناراحت بود ؟
-نمیدونم عزیزم بیا بریم پایین
لباسامو عوض کردم و شالی رو سرم انداختم و رفتیم پایین
هیراد: برو تو اتاقت هروقت ما از اینجا رفتیم میتونی بیای بیرون گمشو
باراد(داداشش) : ببین دیگه خیلی دارم تحملت میکنم
هیراد یه دونه زد در گوش باراد و من هییین بلندی کشیدم که بابا و مامان و بارانا اومدن تو هال
بابا: هیراد تمومش کن این مسخره بازیو
هیراد: مسخره بازی ؟ به گندی که بالا اورده میگین مسخره بازی ؟؟ بچه بوده که بوده عقل که داشته میتونسته خوب رو از بد تشخیص بده اینی که میگین بچه بوده 16 ، 17 سال داشته پدر من گناه کرده گنـــــــــاه .
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت چهارم
سعی کردم هیرادو اروم نگه دارم نمیخواستم ازش بپرسم چون تقریبا فهمیده بودم موضوع چیه
باراد احتمالا با یه دختره دوست بوده و بعدا بلایی سرش اورده تجاوزی چیزی بعدم ولش کرده .. فکر کنم زنا کرده که هیراد اینقدر باهاش بده بعد 3 سال 4 سالی که میگه از موضوع گذشته.
فکر کنم اگه ازش نپرسم بهتره چون شاید باعث خجالتش بشه
بعدا اگه بخواد خودش برام تعریف میکنه.
اره اینطوری خیلی بهتره
-هیرادم اروم باش عزیزم
همین یه جمله انگار کافی بود تا هیراد از اون حال خارج بشه
نگاهی با غم بهم انداخت و دیگه چیزی نگفت.
همگی با هم رفتیم سر سفره به جز باراد
اون رفت تو اتاق و بعدم اومد بیرون و گفت :
-مامان هروقت این عروست با این پسره مزخرفت رفتن بیرون زنگ بزن بیام خونه
مامان: وای باراد ؟ این چه وضع حرف زدنه.
بابا: باراد می مونی کارت دارم وگرنه دیگه بر نمیگردی.
انگار از باباش خیلی حساب میبرد که سر جاش وایساد ...
باراد: بمونم که پسرت هرچی میخواد جلو زن عملیش بارم کنه ؟ گمشین از این خونه بیرون.
چنان دادی زد که مامان به گریه افتاد.
رفتم دستشو گرفتم و ارومش کردم حواسم به هیراد بود که بلند نشه.
بابا بارادو برد تو اتاق و درم بست ..
از حرفش ناراحت نشدم چون حس میکردم باراد بیماری روحی گرفته خیلی قیافش افسرده بود.
درسم که نمیخوند فقط تو اتاقش بود .. هیرادم که میومد اون بنده خدا از اتاق خارج نمیشد اگرم میومد با داد هیراد میرفت داخل.
ولی از وقتی من میومدم اینجا باراد همش جواب میداد و به هیراد توجه نمیکرد که داره داد میزنه.
فکر کنم چون از من خجالت میکشه دوست نداره جلوی من هیراد سرش داد بزنه.
کسی دیگه اشتهایی به صبحونه نداشت
با کمک بارانا میزو جمع کردیم.
ظرفارو شستیم و وسایلارو جمع و جور کردیم رفتم بالا تو اتاقمون.
-هیراد اینجایی ؟
-...
-هیراد ؟
-...
-هیراد
-وای ! جانم چرا داد میزنی ؟؟؟
-واسه چی جواب نمیدی ترسیدم.
میشه بریم خونه ؟
-خسته شدی ؟
-نه ولی هیراد فردا باید دوباره بریم سرکار ... میخوام خونه باشم و به کارا برسم .. میدونی که این پروژه تو ساری هستش ..
-هسلا ما باهم میریم اونجا باشه ؟
-اره عزیزم میدونم من که بدون تو نمیرم . تو هم بدون من نمیری
خندیدیم و گفت : باشه پس وسیله هاتو جمع کن که بریم واسه فردا اماده شیم
باشه ای گفتم و شروع کردم به جمع و جور کردن .. این اتاقو واسه من و هیراد در نظر گرفته بودن .. یه سری لوازمی که احتیاج بود رو اورده بودم اینجا که همیشه باشن و بتونم شب اگه خواستم بمونم
کیف و گوشیمو با لباسمو جمع کردم و راه افتادیم ..
مامان اینا خیلی اصرار کردن که بمونیم ولی با هیراد قانعشون کردیم که از فردا کلی کار داریم .. نزدیک عید هم بود و من هنوز برای هیراد هییچی نگرفته بودم.
بعد از کلی خرید میوه و خوراکی رسیدیم خونه.
هیراد: تو برو وسیله هارو جابه جا کن من ناهار اماده میکنم
اتاقمو جمع و جور کردم لباسامم همین طور نشستم روی تخت و شماره ی شیدا رو گرفتم.
خاموش بود ..
خدایا یعنی کجاس!
از اتاق خارج شدم و به هیراد گفتم : هیراد خبری ازشیدا نداری ؟
-نه من برای چی باید خبر داشته باشم ؟
-افرین ولی هرچی زنگ میزنم میگه خاموشه
-جدی ؟؟؟؟؟ خبری ازشون ندارم تو این 2 هفته ندیدمشون حتی محمدرضا رو هم ندیدم.
-اره منم خبری ندارم نگران شیدام چیزی نشده باشه.
-نه حتما رفته سفری جایی از فردا میاد سر کار حتما.
-ایشالا .. خب ناهار چیه عزیزم ؟ من خیلی گشمنه.
-ایناها
-این که فقط گوجه و خیاره
-غذای اصلی رو گازه.
رفتم سمت گاز دیدم نیمرو درست کرده
همیجوری نگاهش کردم اومدوگفت: خب من فقط سوپ بلدم و نیمرو..
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#حتما بخوانید💥
@Dastanvpand
🎈عاقبت عشق خياباني💥
همه خواهران و برادرانم ازدواج کرده بودند. من آخرين فرزند خانواده بودم و سال آخر دبيرستان را مي گذراندم. پدر و مادر پيرم سعي مي کردند آنچه را که دوست دارم برايم فراهم کنند. در واقع آنها هيچ کاري به کارم نداشتند و مرا آزاد گذاشته بودند.
آن روزها خودم را براي کنکور آماده مي کردم که يک روز مردي به ظاهر آرام و با شخصيت که سر راهم ايستاده بود توجهم را به خود جلب کرد. رفت و آمدهاي آن مرد ۳۲ ساله در مسير مدرسه باعث آشنايي من و او شد.
آن مرد همواره مرا نصيحت و به ادامه تحصيل تشويق مي کرد حرف هاي او باعث مي شد اعتماد من به او بيشتر شود.
ديدارهاي مخفيانه من و جمشيد از دو سال قبل ادامه داشت که با گذر زمان متوجه شدم به او علاقه مندم.
شدت اين علاقه به حدي بود که اگر يک روز او را نمي ديدم آن روز مانند ديوانه ها کلافه مي شدم.
@Dastanvpand
ارتباط پنهاني من و جمشيد به جايي رسيد که من در نبود همسر و فرزندش به خانه او مي رفتم. يک روز که او مثل هميشه مرا نصيحت مي کرد گفت تو کمي چاق هستي و بايد خودت را لاغر کني تا مورد توجه ديگران قرار بگيري!
در اين هنگام او مقداري پودر سفيد رنگ به من داد تا با استعمال آن لاغر شوم من هم که از چاق بودن خود ناراحت بودم پيشنهادش را پذيرفتم اما پس از مدتي به خودم آمدم که ديگر معتاد شده بودم تازه فهميدم که پودرهاي سفيد موادمخدر😱 صنعتي (شيشه) بوده است که من وابستگي شديدي به آن پيدا کرده بودم.
اين موضوع موجب سوءاستفاده هرچه بيشتر جمشيد شد و من مجبور بودم براي تامين موادمخدر هر روز نزد او بروم.😔
اين ارتباط حدود ۲ سال طول کشيد تا اين که سه ماه قبل متوجه شدم باردار شده ام آن روز دوست داشتم زمين دهان باز کند و مرا درخود فرو ببرد. نمي دانستم با اين آبروريزي بزرگ چه کنم مي ترسيدم که ديگران از ارتباط مخفيانه و آشنايي خياباني من و جمشيد مطلع شوند به همين خاطر تصميم احمقانه ديگري گرفتم و از خانه فرار کردم.
اما هنگامي که در جست وجوي مکاني براي زندگي بودم توسط ماموران دستگير شدم
يک عشق دروغين و خياباني مرا به گرداب فلاکت و نابودي کشاند و اگرچه جمشيد هم دستگير شد اما مي خواهم بگويم هيچ ثروتي بالاتر از پاکدامني نيست.
🍒داستان های عبرت آموز و واقعی در کانال داستان و پند🍓🍓
@Dastanvpand
💥☂💥☂💥☂
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#دلبری_های_دختر_ایرونی #قسمت_هفدهم مگی گفت: - امیدوارم كه داشته باشم آخه همهی اونایی كه اون جا نش
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_هجدهم
خودم سکوتو شکوندم: هی دنیل واسه چی خودت اومدی؟ پاول منو میرسوند، :چون میخواستم دلتنگیمو جبران کنم ... چرا نمیمونی؟ :چون باید برم پیش مامانم تا شک نکنه .... :اوکی اذیتت نمیکنم ... همش دوهفتس چرا الکی فیلم بازی میکنی؟ تو که خودتم میدونی از من بدت میاد :یادت میاد بچه که بودی دندونت که یکم لق میشد هی باهاش ور میرفتی .... با این که درد داشت اما دردش لذت بخش بود ...... عشق هم یه همچین چیزیه دردش لذت بخشه ... عشقه من با نفرته ... اما حس میکنم تو بهم نارو نمیزنی :ببین دنیل من اصلا دوستت ندارم ..... اگه شیدا بهت گفت دوستت داره و نارو زد من بهت نگفتم دوستت دارم پس امکان داره بهت نارو بزنم دلم شکست من بهش علاقه داشتم اما جواب مگی رو چی میدادم؟ :به نظر من مگی بهترین گزینه واسه توا.... :تو دروغ میگی من میدونم که دوستم داری :نه ... من دوست ندارم، باشه ولی ما یه هفته قراره باهم باشیم پس این یه هفته برام بهترین هفته عمرمو بساز .... تو تنها عشق منی.... میخوام خاطرهی خوبی ازت داشته باشم بعدشم با یکی از همون دوتا عروسی میکنم که البته دلم نمیخواد اون ولگا باشم ... برای این اصرار نمیکنم که باهام ازدواج کنی که دیگه توان شکست عشقی رو ندارم میخوام همین شخصیت کثیف رو حفظ کنم :نمیدونم چی بگم .... دنیل تو واقعا انقد که عوضی نشون میدی عوضی نیستی خندید و بهم خیره شد بغضشو فرو داد :دوستت دارم مهرسا .... باور کن .... میدونم اون خدایی که باهام لجه تورم داره ازم میگیره به خودم قول دادم دیگه به هیچ دختری نگم دوسش دارم .... تو رم به خدا میسپرم خدایی که تو اعتقاد داری بهش ولی یک هفته بذار طعم عشق رو بچشم ترمز دستی رو کشید :رسیدیم دلم آشوب بود حسشو میدونستم منم برای اولین بار عاشق شده بودم .... :یه جمله بهت بگم: عشقای قبل از تو سوء تفاهم بود.
اینو با فارسی و لهجه گفت خندم گرفت بی اختیار گونشو بوسیدم و ازش جدا شدم دنیل: به امید دیدار عزیزم، وقتی رسیدم خونه بعد از ظهر بود پول تاکسی رو حساب کردم و داخل خونه شدم خونه طبق معمول سوت و کور بود کلید انداختم و وارد شدم بابا نشسته بود روبروی تلویزیون و بی صدا تلویزیون میدید و مدام هم سرفه میکرد رفتم پشت ویلچرش وایسادم و دستمو روی چشماش گذاشتم بابا دستشو روی دستم کشید: مهرسا بابا خودتی؟ :آره بابایی جونم خودمم چطوری؟ ببین برات چی آوردم شکلاتی رو که آخرین لحظه ها از بساط دنیل کش رفته بودم روبروی چشاش گرفتم. بابا سرفه محکمی کرد و گفت: بابا جون به نظرت من میتونم این شکلات رو بخورم با این وضع بیماریم :ای وای پس نمیتونی نه... خب با اینکه من شکلات اصلا دوست ندارم مجبورم بجای تو این شکلات رو بخورم بابا قهقهی همراه با سرفه ای کرد و گفت: ای شیطون تو که از اولم بفکر بابای پیرت نبودی... :چرا واسه شما هم چند تا پیرهن خریدم جیگر شی بری مخ دخترای امریکا رو بزنی. :آره حتما با این ویلچر.... راستی دیشب جان اینجا بود گفت کی حاضر میشی واسه جشن نامزدی؟ شکلات پرید گلوم :واسه چی باید نامزد کنم ؟ بابا یکم صداشو برد بالا: مهرسا تو به مادرت قول دادی دیروز یکی از طلبکارا اومده بود دم خودنم با تفنگ تهدیدم کرد.نفس عمیقی کشیدم و گفتم :خوب بابا شما توقع داری من خودمو بخاطر اشتباهات شما تباه کنم بابا صداشو بیشتر برد بالا :چه تباهی چه کوفتی؟ دارن فرش زیر پامونوم میبرن... جان خیلی پولداره در ضمن خوشقیافه هم هس تورم خیلی دوست داره... :بابا جون شما که خودت بریدی و دوختید..... لااقل تا سه هفته ی دیگه وایسید :قراره تا سه هفته ی دیگه موجزه بشه ؟ :آره ...مطمئن باش :خیلی خب .... تو فعلا با جان نامزد کن یه مراسم سوری بگیریم که جان دهن اینا رو ببنده .... تا بعد :باشه ولی عقدی در کار نیستا :اوکی.... ولی یادت نره کاری نکن که شک کنه حالا اون معجزه چی هست :هیچی دوستم مگی رو میشناسی :همون دختر مو هویجیه :آره .... اون خیلی پولداره قرار شده اگه من کمک کنم بهش که تویه مسابقه دختر شایسته قبول شه بخشی از جایزشو بده به من :خب این شد یه حرف حساب.... :خوب ددی مامانیم کو؟ :مامانت رفته آرایشگاه تو که نبودی رفت استخدام شد ...... بلکم خرج خونه در بیاد .... :بابا تو با هوسبازیات خیلی به ما بد کردی باباسرشو انداخت پایین و گفت :شرمندم.... جبران میکنم. گوشیمو از میز برداشتم و از بابا دور شدم گاهی اوقات ازش متنفرمیشدم ..... رفتم توی اتاقم و خوابیدم. شنیدم بابا زنگ زد به جان و واسه شب دعوتش کرد ..... با صدای مهربون مامان بیدار شدم دستشو روی موهام کشید: به به دخترم کی رسیدی جان اومده بیدار نمیشی میخواستم بگم بدرک که جان اومده اما برعکس دست مامان رو بوسیدم و خواب آلوده گفتم :چرا الان یکم بخودم میرسم میام...
ادامه دارد...
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_نوزدهم
مامان که از اتاق رفت بیرون رفتم جلوی آینه نشستم همش فکرم پیش دنی بود چقد دلم براش تنگ شده بود یه لحظه تصور کردم تو آینه عکس اونه پیش خودم خندیدم یه پیراهن سفید بلند پوشیدم موهامم از دوطرف بافتم و رفتم پیش بقیه جان با دیدن من گل از گلش شکفت رفتم جلو حسابی باید خرش میکردم: سلام جان :سلام عزیزم چقد خوشگل شدی انگار حسابی آب رفته زیر پوستت سفرخوش گذشت؟ :بله ..... رفتم جلو و بابا و مامان جان رو بوسیدم و کنار برادرش نشستم ... چطوری الویس؟ الویس: خوبم زن داداش، لپ الویس کوچولو رو کشیدمو به حرف بقیه گوش دادم بابای جان شروع کرد: خب پس بالاخره عروس خودمون شدی ... :آره دیگه.... بالاخره دخترا ناز دارن دیگه شما باید نازمو میخریدید. بابای جان: شایدم وعده های ما باعث شده تو قبول کنید جان اعتراض کرد: پدر! من هم با کنایه گفتم: از خودمون میگیرید به خودمون میخواید پس بدید کنایه هم میزنید :خوشم میاد معلومه دختر اون بابا و عروس خودمی تو باید تو شرکت خودم مدیریت کنی :پوزخندی زدم و گفتم :نظر لطفتونه. جان :عزیزم بیا بریم بیرون باهات صحبت کنم، باهم دیگه رفتیم بیرون و شروع کردیم به قدم زدن دستشو دور کمرم انداخت و پیشونیمو بوسید: چی شد بالاخره رام من شدی :من از اولم دوست داشتم منتهی ناز میکردم :ای جان..... خوب کی عقد کنیم من کی مسلمون شم :عزیزم عقد زوده بیا جشن نامزدی رو بگیریم یه ماه دیگه عقد میکنیم :باشه هرچی تو بخوای. جان زیادی سرخوش شده بود و همین من رو واسه رسیدن به هدفم بیشتر تشویق ميكردم خیلی كیف میداد كه آدم یه جوری بزنه تو برجك اینا مخصوصا خودش و باباش.... دستشو انداخت دور گردنمو می خواست لبامو ببوسه كه سریع به خودم اومدم و با یه لحن پر از ناز و عشوه گفتم: - عزیزم مثل این كه یادت رفته من ایرانی هستما فقط یه كوچولو صبر كن بعدش كاملا مال خودت ميشم. خودم كه حتی نیم درصد به چرندیاتی كه داشتم بلغور ميكردم اعتقاد نداشتم ولی جزء نقشم بد دیگه. ده دقیقه بعدش دیگه تصمیم گرفتیم بریم بالا. دستشو دور كمرم حلقه كرد. با این كه خون خونمو ميخورد اما سیاستمو حفظ كردم و هیچی نگفتم. دم در ورودی هال وقتی كه فهمیدم همه به ما توجه ميكنن یه نگاه خمار به جان انداختم كه دیگه همه مطمئن شن كه من راضی هستم. به سمت مبل راه افتادیم و با یه ببخشید از جان دور شدم و بعد از خوردن یه لیوان آب پیش مامانم نشستم. مامان: مهرسا برو یه دونه از اون آهنگایی كه صبح تا شب گوش ميدی رو روشن كن كه این شادی رو جشن بگیریم. بلند شدم و سی دی جدیدی گ رو كه از خونهی دنیل كش رفته بودم برداشتم. با دیدن سی دی بازم یاد دن افتادم و داغ دلم تازه شد. دو هفته خیلی زیاد بود نمی دونم چرا ولی خیلی دلم براش تنگیده بود. یاد جملهای كه همیشه معلم فیزیكمون ميگفت افتادم:
"love is a big lie, don't believe it "
یعنی راست ميگفته؟ پس اسم این حسی كه به دنیل دارم چیه؟ خدایا یهو نفس یه نفر رو بالای سرم حس كردم یه لحظه جایگاه خودمو فراموش كردم ميخواستم جیغ بزنم كه صورت جان رو بالای سرم دیدم. جان: خانوم خوشكل این آهنگ ما چی شد؟ من: هیچی الان میام عزیزم. سی دی رو توی دستگاه گذاشتم و پیش مامان اینا رفتم. تا حالا به آهنگایی كه تو سی دی بود گوش نكرده بودم. بعد از یكی دو دقیقهای كه گذشت صدای آهنگ بلند شد با شنیدن آهنگ چشمام چهار تا شده بود... آهنگ فارسی بود یعنی دنیل آهنگ ایرانی گوش می ده؟! من خودم تو این مدت شاید پنجاه تا آهنگ ایرانی بیشتر گوش نكرده بودم ولی دنیل؟... خیلی برام جالب بود.
خونوادهی جان هیچی از آهنگ نمی فهمیدن، آهنگ دخترا باید برقصن ابی بود. ایول دنیل... از این كارا هم بلد بود. با این كه هیچی نمی فهمیدن اما خب بالاخره چون فضای آهنگ شاد بود فهمیدن مناسبه. بابای جان: خب مهرسا جان كی مراسم رو برگزار كنیم؟ من: فرقی نميكنه بابا جون، خودم از لحن لوسم حالم بهم ميخورد اما... بابای جان: خب پس آخر همین هفته خوبه؟ دو دقیقه ای طول كشید تا حرفشو فهمیدم چییییییییییی؟ یعني پس فردا؟ :باشه مشکلی نیست اما اگه میشه تا دو هفته صبر کنید من باید یه سفر برم بعد، بابای جان: باشه مشکلی نیست ... منم حرفی ندارم ولی یه حلقه بندازید که نشون باشید با هم دیگه :باشه عالیه. همه به سالمتی نوشیدن به غیر از من که دلم تنگ عشقم بود ... جشن نامزدی مفصلی گرفتیم و تمام همکلاسی ها رو دعوت کردیم غیر از مگی که آخرای هفته خودشو میگذروند از همه بچهها خواسته بودم که به مگی تو این یه هفته چیزی نگن تا خودم بهش بگم و سورپرایزش کنم اما خودم میدونستم که همش دروغه و میخوام مگی رو دوربزنم ولی نه... من میخواستم همه چی بسپرم به دست زمونه و تقدیر و سرنوشت...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍃🌺
#قسمتهفدهم
#نمنمعشق
یاسر
توی اتوبان مشغول رانندگی بودم که تلفنم زنگ خورد...
زدم روی بلندگو
_جانممامان
+سلامپسرم.کجایی مادر؟
_سلام.دارم میرم یه سری کاردارم بعدهم میرم اداره..
+باشهعزیزم.مراقبخودتباش.خداپشت و پناهت.
_یاعلی .
و تماس رو قطع کردم..
بارسیدن به مقصدموردنظرم از ماشین پیاده شدم...
به سمت در کوچک مشکی رنگ رفتم...
زنگ رو زدم...
مدل خاص خودم...
دوتا پشت هم...یکم فاصله یدونه زنگ ...دوتا پشت هم دوباره...
باصدای تیک بازشدن در رفتم داخل...کوچه رو ازنظر گذروندم و بعدازاطمینان از نبودن کسی در رو بستم..
یکی از بچه ها اومد سمتم...
+سلام میلادجان..خوش اومدی...چه عجب از این ورا...شنیدم گردوخاک کردی
پوزخندی زدم و به سمت کاناپه ی وسط اتاق رفتم...روش ولو شدم و پاهامو روی میزانداختم...
+سلام ... چقد کلاغا فعال شدن جدیدا...خبر گرد و خاکم پخش میکنن؟
+بس کن میلاد...خودت خوب میدونی چه خبره...کلاغا باید حواسشون به ادامس خوردناتم باشه...
با نفرت نگاش کردم و گفتم
_این هفدهمین باریه که بت میگم ازت بدم میادیاشار...
چندش ترین و غیرقابل اعتمادترین آدم روی زمینی برام...
کم حرف بزن...مسعود کجاست؟
+میخای کجاباشه؟خودت بش گفتی بره دنبال کارای مهمونی...
_خیلی خب...حواستو به همه چیز جمع کن...یه تارمو از سر کسی کم بشه خودم میکشمت...
میدونی که انگیزشم دارم...
+چشم رئیس😏کم رجز بخون...
حواسم هست...
پوزخندی به نشونه ی تمسخرزدم و از خونه خارج شدم...
دستمالمو درآوردم و اثرانگشتمو ازروی در پاک کردم...
سوارماشین شدم.و به سمت اداره به راه افتادم.
مهسو
وقتی رسیدم خونه در کمال تعجب بابا و مامان و مهیار خونه بودن.
نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
با عجله رفتم وگفتم:
_سلام چیزی شده؟
مامان :وا،سلام.دختر چته .چرابایدچیزی شده باشه..؟
_آخه...آخه..آخرین باری که هممون باهم خونه بودیم رو یادم نمیاد...
ترسیدم ...همین
مامان نگاهش پرازغم شدو به بابا که باشرمندگی به نگاه پراز غم مهیارخیره شده بود نگاه کرد...
بابا:نه چیزی نیست دخترم.یاسرگفته تاوقتی که بهمون اطلاع نداده ازخونه خارج نشیم...
راستی شما کجارفتین؟
تازه همه چیزیادم اومده بود.کل وقایع امروز ازجلوی چشمم گذشت..
_لباسم رو عوض کنم میام میگم براتون...
بعداز تعویض لباسم به جمع برگشتم و جریانات رو براشون تعریف کردم.
وقتی شنیدن که یاسرچجور جونمونجات داده کلی ازش تعریف کردن.ومنم کلی حرص خوردم...
تاشب خودم رو مشغول درس کرده بودم.
بعدازشام رفتم توی اتاقم گوشیموبرداشتم و به طناز زنگ زدم..
+سلامبفرمایید.
_سلامطنازیچطوری؟
+ببخشیدشما؟؟؟
_واااااا.طناااز؟؟؟منم ها...مهسو
+ببخشیدنشناختم
_کوفت.خب سرم شلوغ بود.نگو سر خودت شلوغ نبوده.خودت که میدونی چه بدبختیایی سرمون اومده...
+خیلی خب بخشیدمت.ولی خیلی پستی.چون خودمم سرم شلوغ بود درک میکنم فقط...
کمی باهم حرف زدیم و قرارشد فرداصبح بیاد پیشم تا کمی همدیگه رو ببینیم.
بعداز قطع کردن تلفن لباس خواب خرسیمو پوشیدم و روی تخت ولوشدم و چراغ رو خاموش کردم...
حجم فشارهای امروز برام زیادبود...
توهمین افکاربودم که صدای تماس گوشیم اومد...
_سلام آقاسید
+سلام خانم..خوبید؟ببخشیدبدموقع مزاحم شدم
_خوبم ممنون.شما خوبین؟اختیاردارین مراحمین
+غرض از مزاحمت این که ان شاءالله فرداشب خدمت میرسیم برامحرمیت.
البته مادرم صبح اول وقت تماس میگیرن.فقط خواستم شمابدونین واطلاع داشته باشین.
_ممنون.لطف کردین.
+خواهش میکنم.امری نیست؟
_عرضی نیست
+شبتون زیبا.یاعلی ع
_خدانگهدار
بعدازقطع تماسش افکار مختلف به سرم هجوم آوردن...
ولی بعدازمدتی چشمام گرم شد و به خواب رفتم...
#روزیکهنمانددگریبرسرکویت
#دانیکهزاغیاروفادارترممن
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتهجدهم
#نمنمعشق
یاسر
بعداز قطع کردن تماسم دوتاقرص خواب خوردم که تخت بخوابم...
خوب میدونستم تا تهِ این بازی که شروع شده خواب درست و حسابی ندارم...
****
صبح باصدای یاسمن که داشت خودشو میکشت تا منوبیدارکنه ازخواب بیدارشدم..
_هااااااان چه مرگته...چته...عجبا..بزاربخوابم آخرین روز مجردیموبابا
بعدم به حالت ناله از تخت بیرون اومدم..
_خیرنبینی عجوزه،بااین صدات.اه اه
بترشی ان شاءالله..
+هوووی خانداداش چته هی غرمیزنی...اثرات دومادشدنه؟
همین که تو نترشیدی بازم جای شکرش هست..من به جهنم...
بحث کردن بااین بی فایده اس..
رفتم تو سرویس اتاقم تا دست و صورتموبشورم ...قیافمو تو آینه که دیدم وحشت کردم...
یاصاحب صبر...
بعداز مرتب کردن سر و وضعم و مرتب کردن تختم رفتم پایین
وارد آشپزخونه شدم...
عادت به صبحانه خوردن نداشتم...معده ام اذیت میشد...
_سلام براهل بیت...مامان جان تماس گرفتین؟
بابا با کنایه و خنده گفت:
+میبینم که عجله ام داری...ماشالارنگ و روتم که وا شده امروز
بااین حرف همشون خندیدن و من ازخجالت سرموپایین انداختم..
مامان:الهی دورت بگردم گل پسرم.آره عزیزم تماس گرفتم و قرارروبرای ساعت نه شب گذاشتم.با یاسمن برید طلافروشی یه انگشتر نشون بخرید.
_چشم روی چشام.
+چشمت بیبلامادر.خریدای خودتم انجام بده آرایشگاهم برو
_باشه مادری.میدونم بلدم خودم😅
++مگه تاحالاچندباردومادشدی خااان دادااااش؟😂😆
_آی عجوزه تو فکر خودت باش که نترشی
++بابااااا ببینین چی میگه😢
+اذیتش نکن پسر گل دخترمو.پاشیدبریدیالا.
رفتم توی اتاقم و لباسام رو پوشیدم...
حاضرو آماده اومدم پایین و به همراه یاسمن به سمت ماشین رفتیم و راهی شدیم.
مهسو
از صبح که باصدای پلید طناز که توی گوشم جیغ میزد ازخواب پریدم تاالان ک ساعت چهار بعدازظهره سرم دردمیکنه.
بازخوبه مامان به گلبهار خانم که بعضی مواقع ازش میخادبرای کارای خونه کمکش کنه سپرده بود تا بیاد ...وگرنه حسابی دخلم میومد...
خیلی استرس داشتم.حس مزخرفی بود..دوس داشتم جیغ بزنم تا تخلیه بشم...
مامان اومد توی اتاقم و گفت
+مهسو؟؟لباس انتخاب کردی؟اصلا حمام رفتی؟این چ وضعیه که براخودت ساختی آخه ؟
اشک از چشام سرازیرشد...
_مامان؟میشه یکم بغلم کنی؟😢
روی تخت نشستم و گریه سردادم..
دستاشوکه دورم حلقه کرد هق هقم بیشترشد..
_آخرین باری که بغلم کردی یادم نمیادمامان..سالهابودعطرتنتوفراموش کرده بودم...
مامان من میترسم...ازآخرش میترسم..
+هیچوقت مادرخوبی نبودم..اصلا نبودم که بخوام خوب یابدش رو مشخص کنم..
ولی همیشه تو و مهیارروعاشقانه دوس داشتم..
عزیزدلم..پدرت به اقایاسر خیلی اعتمادداره..به منم چیزی نگفته ولی میدونم که حرفی روالکی نمیزنه...
خودت رو به دست سرنوشت بسپار ماه من..
با حرفاش آروم شده بودم..
بوسیدمش
_ممنون..حالم بهترشد..هرازگاهی آغوشتو به روم بازکن..
خنده ای کرد و گفت
+چشم بلاخانم.سرم رو بوسید و ازاتاق بیرون رفت..
**
به ساعت نگاه کردم راس نه بود..
باصدای زنگ آیفون از جام پریدم..
مهیار به سمت آیفون رفت و دررو بازکرد..
خداروشکر کردم که این بارقرارنیست چای ببرم.
اول از همه پدرش واردشد.آدم بادیدن چهره ی باباشون یه حس خوبی بهش دست میداد.
باهاش سلام کردم و به رسم ادب لبخندی هم چاشنیش کردم..
بعدازاون هم نوبت به الهام خانوم و بعدهم یاسمن رسید..
یاسمن منوسفت بغل کردوگونه ام روبوسید.منم همینطور..دم گوشم آروم گفت:خوشگل شدی زن داداش
_بروبینم بچچچه.
ازکنارم رد شد ..آخرین نفر یاسربود...
این بار کت و شلوار مشکی پوشیده بود با پیرهن یقه دیپلمات سرمه ای...که واقعا بهش میومد..تک خنده ای کرد و سر به زیر دسته گل رز رو بهم داد...
شیک و ساده..
+تقدیمبه شما
_ممنونم
به سمت جمع رفتیم و بهشون ملحق شدیم...
#اگردرمانتویی
#دردمفزونباد
#محیاموسوی
ادامه دارد....
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتنوزدهم
#نمنمعشق
پدرمهسو:اختیارمام دست شماست حاج اقا...بفرمایید.
بعدازسلام و احوالپرسی پدرم با حاج اقا مهدویان ،ایشون بعد از پرسیدن مقدارمهریه ی تعیین شده برای عقدموقت ومدت زمانش که ما یک هفته تعیین کرده بودیم صیغه ی محرمیت رو جاری کردن...
+بااجازه ی بزرگترای مجلس...بله...
من هم بله رو دادم و ...
رسما صاحب همسرشدم...
مهسو
باورم نمیشد...
یعنی الان دیگه من همسر یه مردم؟؟؟
باورم نمیشه...
چه نقشه ها که برای زندگیم نداشتم...
چه نقشه هایی که نقش برآب شد...
یاسر جعبه ای رو از مادرش گرفت و درش رو باز کرد...
یاسمن:اینم حلقه ی نشون عروس خانمیمون...امیدوارم خوشت بیاد فداتشم..البته خوشت نیاد هم حق داری...سلیقه ی این داداش خلمه...
همه به حرف یاسمن خندیدن...
و فقط من دیدم چشم غره و خط و نشونی رو که یاسر برای یاسمن کشید...
به سمت من برگشت و دستشو اروم جلو اورد...
باصدای زیری گفت
_میشه دست چپتون...یعنی..چپت رو..بدی؟
دستمو اروم توی دستش گذاشتم ...
لرزیدن دستش رو به وضوح حس کردم..
شنیدم که زیر لب گفت..
+ #بسماللهالرحمنالرحیم
خدایا به امیدتو..
باگفتن این جمله انگار چیزی درونم فروریخت و به جاش حس آرامش وجودموپرکرد..
انگشتم رو گرفت و سردی انگشتر رو توی دستم حس کردم...
هردومون همزمان نفس عمیقی کشیدیم و...
هنوز دستم توی دستش بود...
سرم رو آوردم بالا تا دلیلش رو بفهمم که با دیدن اشکی که از گوشه ی چشمش ریخت شوکه شدم...
+قسم میخورم که نزارم این وسط تو بازی بخوری...فقط بهم اعتمادکن
چیلیک
یاسمن:عجبببب عکسی شد...ایول الله
شکار لحظه ها بودا
الحق که رشته ی عکاسی برازنده امه...
لبخندی زدم و تا اومدم حرفی بزنم یاسر گفت...
+شمااین استعداداصلیتو نگه دار بمونه برای روز عقد ...عکسای اون روز قشنگتره..
نگاهی بهم کرد و ادامه داد..
+...مگه نه مهسو؟
دویدن خون به صورتم رو حس کردم...
نگاهی به یاسمن انداختم و گفتم
_یاسر هرچی میگه درست میگه خواهر شوهرجان...
بازهم صدای خنده ی جمع...
و نگاه شوکه شده ی یاسر....
#منخواستمزینپستمامماجراباشی
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتبیستم
#نمنمعشق
یاسر
بعد از صرف شام راهی خونه شدیم
به خونه که رسیدیم گفتم:
_بابابااجازتون من برم یه چرخی بزنم یکم فکرم درگیره...
+چیه خان داداااش؟درگیرعروس خانمی؟
باخنده نگاهی بهش کردم و گفتم
_اونوقتم که باشم...نبینم تو زندگیه مادخالت کنیا...
باآویزون شدن لب و لوچه اش صدای خنده امون کوچه رو برداشت
++باشه باباجان،بروپسرم.مراقب خودت باش...فعلا
_چشم حاجی..یاعلی همگی
دوباره پشت فرمون نشستم و به سمت مقصد روندم..
***
همیشه عاشق اینجا بودم...
اینکه ببینی کل شهر زیرپاته حس خوبیه...
حس میکنی مشکلات دربرابرت قدرتی ندارن و خلع سلاحن...
جذابه...
گوشیموازجیب کتم بیرون آوردم به ساعت نگاه کردم...۲شب بود...
نمیدونستم کاردرستیه یا نه ولی...پیامک زدم
_«سلام بیداری»
بعد از گذشت چن ثانیه صدای زنگ پیامم بلندشد...
#پستوهمبیداری...
+«سلام،بله..شماچرابیدارید؟»
هیچوقت از پیامک دادن خوشم نمیومد،دلو به دریا زدم و دکمه ی اتصال رو فشاردادم..
بوق اول...بوق دوم...بوق سوم
+الو...
_سلام
+سلام
_ازپیامک دادن خوشم نمیاد...شرمنده
+موردنداره...میتونم حرف بزنم
_حالت خوبه؟چرانخوابیدی؟
+من خوبم.شماخوب هستین؟خواب به چشمم نمیادذهنم درگیره
_اولا این که من یه نفرم...شما گفتن رو زیاددوس ندارم.ممنون میشم اگه منوجمع نبندی.الان دیگه همسرمنی،موردنداره ..دوما ذهنت درگیر چیه؟بریزبیرون...
+سختمه مفرد به کار ببرم آخه..
_سخته ولی لطفا عادت کن...من و تو قراره دوست باشیم برای هم...
+باشه..
_خب،نگفتیدرگیر چی هستی؟یادت نره ازین به بعد کل حرفاتو باید بگی تا بتونم مراقبت باشم..پس یالا بریز بیرون...
مهسو
کمی مکث کردم...
_نمیدونم آقایاسر...یعنی...یاسر
خودم کلی خجالت کشیدم..برام واقعا عجیب بود..این همون پسریه که روز اول بهش گفتم امل و مسخره اش کردم؟؟؟
پس حالا چرا...
+میفهمم...وقتی آدم نمیدونه چرادلش گرفته و ذهنش مشغوله کار خیلی سخته...
دراصل اگه بدونی چرادرگیری داری زیادحاد نیست آخه خود به خود نصف ماجرا حل شده محسوب میشه...
_ظاهرااینجوره...امیدوارم ته همه ی این بازیا یه نتیجه ی خوب باشه لااقل...
+شنابلدی؟
_چی؟😳چه ربطی داره؟
+واضح بود..شنابلدی یا نه؟
_خب..خب آره چطور؟؟؟
+پس اینومیدونی که وقتی دریاطوفانی میشه دست و پازدن فقط غرقت میکنه...
پس باید خودتو به جریان آب بسپاری تا طوفان تموم بشه...
ازاین تعبیر قشنگش ذهنم آروم شد...یه حس اعتماد به دلم حاکم شد...درست مثل وقتی که اون جمله رو گفت:
« #بسماللهالرحمنالرحیم »
_تعبیرزیبایی بود.آرومم کرد...راستی اون جمله رو که گفتی موقع حلقه انداختن...
اونم آرومم کرد.مثل آبی که روی آتیش ریختن...شنیده بودم ارامش میده ولی باورش نداشتم...
+خوبه که تونستم آرامشو بهت القاکنم اونم به وسیله ی زیباترین جمله ی دنیا...
لبخندی زدم و...
_ممنون
+بودن وظیفه ی منه...بروبخواب فردامیام ببرمت دانشگاه.
درضمن از بدقولی متنفرما
خنده ای زدم و گفتم...
_این یه مورد رو حسابی یادم میمونه سیدیاسرخان..
صدای تک خنده ی مردونه اش و بعدش
+شب خوش
_شب بخیر
#ماییمونوایبینوایی
#بسمللهاگرحریفمایی
#محیاموسوی
ادامه دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#دلبری_های_دختر_ایرونی #قسمت_نوزدهم مامان که از اتاق رفت بیرون رفتم جلوی آینه نشستم همش فکرم پیش
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_بیستم
نوبت من فرا رسید جان یه لحظه ولم نمیکرد وسایلمو جمع کردم و به همراه جان به فرودگاه رفتم در فرودگاه جان مدام سوال پیچم میکرد: عزیزم حالا این سفر واقعا لازمه؟ :آره لازمه .... یه کاره واسه تحقیق دانشگاه خودم از دروغام خندم گرفته بود دستمو گرفت بوسید: کی میای :هفته دیگه :مگی کجاس :من نمیدونم یعنی اونم سفره .... :خیلی خب.... من دیروز باهاش حرف زدم گفت وگاسه و تو هم قراره بری پیشش :چیز دیگه ای نگفت. با شک نگاهم کرد: مثلا؟ :هیچی.... چرا انقد لکنت داری :نه من؟ باید برم دیرم شده عزیزم گونشو بوسیدم و لپشو کشیدم بابای گوشهی لبمو بوسید و باهام خدافظی کرد به سمت هواپیما پرواز میکردم..... تو هواپیما مدام فکرم پیش دنیل بود نکنه تو این دو هفته شیطونی کرده باشه نگنه دیگه منو دوست نداره ..... تو دلم انگار دارن رخت میشورن! تا رسیدیم چشمم دنبال دنیل بود چفد لاغر شده بود ریش درآورد با دیدن من دست تکون داد و به پاول اشاره کرد که وسایل منو ببره و من با ماشینش برم. جلو رفتم و خودمو انداختم تو بغلش. بغلم کرد و موهامو بوسید :سلام عزیزم :صورتشو بوسیدم :چطوری دنی :خوبم عزیزم بریم که داشته باشیم یه هفته پر از قشنگیو دستشو دور شونم انداخت و با هم رفتیم :چه خبر از اون دوتا: هیچی دیگه ..... : خوش گذشت :آره بد نبود.... میخوام ولگا رو برکنار کنم و بعد بین تو و مگی انتخاب کنم :من که شرایطمو واست توضیح دادم .... :بس کن بیا بریم .... با همدیگه به سمت کاخش راه افتادیم چقد قشنگ بود چقد دلم واسه اینجا تنگ شده بود مگی رو توی باغ دیدم اومد سمتم و بوسیدم و خندید: دنی تو میشه بری تو من میخوام با مهرسا صحبت کنم :اوکی .... من شما هووها رو تنها میذارم. با مگی گوشه باغ رفتیم. مگی سفت بغلم کرد و بوسید: بگو چی شد، بغضم گرفت میدونستم چی میخواد بگه بغضمو خوردم :چی شده :من تونستم برای اولین بار دنی رو ببوسم واقعا عالی بود، بزور گفتم: خاک تو سرت نتیحه کل این یه هفته یه بوسه بود : آره ... با یکمم ناز و نوازش. بغضمو خوردم و به سمت در رفتم :کجا میری: گوشیم داره تو جیبم ویبره میزنه یه لحظه عزیزم، داشتم خارج میشدم که مگی مرموزانه گفت: نامزدیتم مبارک خودمو به اون راه زدم و به ته باغ رفتم............ نفسمو بالا نمیومد بغضمو خوردم آهی کشیدم میدونستم شانس ندارم رفتم ته باغ کنار یه جوی آب نشستم سرمو توی دستام گذاشتم و شروع کردم به هق هق کردن نمیدونم چرا انقد بدبخت بودم دستمو توی جوی آب بردم و به صورتم زدم اه خدایا ...... من دیگه نامزد دارم نمیشه، کنار جوی آب خوابیدمو به آسمون خیره شدم بوی چمن خیس خورده آرومم میکرد اما یه بوی دیگه هم بود که باعث شده بود من آروم بشم اونم بوی ادکلن تلخ دنیل بود دستمو گرفت توی دستش :کوچولوی من چرا گریه کرده دستشو پس زدم: دست از سرم بردار و گمشو :حتما مگی چیزی گفته؟ با چشمای پر از اشک بهش خیره شدم. سرمو روی پاش گذاشت و اشکامو پاک کرد: ببین تو به من گفتی که هیشکی اندازه مگی دوستم نداره راست میگی... من قبلا یه بار بدجوری شکست عشقی خوردم .... تصمیم جدی گرفتم باهاش عروسی کنم، تو راست میگفتی آدم باید با کسی عروسی کنه که اون دوسش داره مگی درسته زیبایی خاصی نداره ولی میتونه منو به آرامش برسونه ... :مثل اون بازیم ندادی مرسی..... ولی خواهش میکنم بذار این یه هفته با تو باشم قول میدم دستم بهت نزنم فقط نگات کنم ... عشق شیدا عشق بچگیم بود ولی من تازه فهمیدم عشق یعنی چی همه چیزه تو برای من شیرینه .... خنده هات ... بی آبروییات ...... نمیدونم چجوری ترکت کنم ولی تو خودت میگی منو نمیخوای باشه ..... من دیگه طاقت شکست ندارم حداقل با مگی که ازدواج کنم تو چون دوستشی همیشه میبینمت. مگی برای من راجع به مشکلات تو گفت خیالت راحت، از اینکه انقد راحت راجب ترک من صحبت میکرد دلم شکست دستشو گرفتم و بازم اون غرور لعنتی بهم چیره شد :دنی واقعا ممنونم که فهمیدی عشق من یجای دیگست اون چشمای مشکی داره و یه پسر کاملا شرقیه..... وای باید ببینیش: لبخند تلخی زد و گفت: خوشبخت شی فقط این یه هفته رو حواست به من باشه .... اوکی چشمکی زدم و گفتم: حتما .... دنیل: هرچی به مگی بیشتر نگاه میکنم میبنیم زیبایی عجبیبی داره .... من کم کم دارم عاشقش میشم .... :خوبه منم وقتی دوست پسرمو دیدم همین حسو داشتم :تو که میگفتی تا حالا با کسی نبودی :خب الان میگم بودم. مرموذانه نگاهم کرد و گفت: من دوست دارم بچم شبیه مگی شه :منم همینطور :تو هم دوستداری بچت مثل مگی شه؟ :نه منم دوستدارم بچم شبیه عشقم شه اسمش ..... اسمش ... فرزینه :اسمش قزوینه ؟ :نه اون اسم شهره .... اسمش فرزینه :اوکی..... مبارک باشه...... تا حالا بوسیدتت؟ با چشای پر از اشک گفتم : آره با همون یکبار دلمو برد...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#داستانک
زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد ، پدر خانمش ، ملاصدرا ، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد .
در همان ایام در قمصر ، جوانی به خواستگاری دختری رفت . والدین دختر پس از قبول خواستگار ، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود .
از این رو ، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند ، به فکر چهره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند . لذا عروس حیله ای زد و گفت : من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا ، همدیگر را ببینیم .
در آن وقت مقرر ، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند :
اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی
اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی
در این حال ، عارف بزرگوار ، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد . او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید :
چرا این گونه گریه می کنی ؟
ملاصدرا گفت : من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت . گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم . لذا به حال خود گریه می کنم .
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🅱 کشتن زن خود با عصا
در اصفهان مردی عصایی به زنش زد و زن به خاطر خوردن آن عصا درگذشت که قصدکشتن در آن بود، چون مرد از قبیله زن ترسید پیش کسی رفت و با او مشورت کرد
وی گفت:علاجش در این است که جوان خوشگل و زیبارویی را به منزل ببری و به قتل رسانی و پیش همسرت بیندازی و بگویی که زوجه ام با این جوان زنا میکرد و من دیدم ،لذا هردو را به قتل رسانیدم..
پس مرد ساده لوح کلام آن مرد را تصدیق نمود و رفت درخانه اش نشست دید جوان زیبایی از راه میگذرد پس......
✍ادامه داستان کانال زیر سنجاق شده😃👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6