رمان #جوانه_ی_امید
قسمت بیستودوم
مهر ماه شده بود
تازه از ماه عسل برگشته بودیم
صبح از خواب بیدار شدم و رفتم دوش گرفتم
وقتی از حموم اومدم بیرون حوله رو دور تنم پیچیدم و رفتم سمت تلفن
-الو ؟
هیراد: جان
- صبح چرا بیدارم نکردی وقتی میخواستی بری ؟
هیراد: اخه دیدم خوب خوابیدی دلم نخواست بیدار بشی .. الان داری میری استخر ؟
-اره عزیزم امروز 2تا شاگرد دارم ساعت 11 الانا دیگه حاضر میشم و میرم
هیراد: باشه عزیزم پس برو شب میبینمت خانومی
تلفن رو گذاشتم رو تخت و رفتم لباس بپوشم
ساعت حدودا 9 و 40 دقیقه بود که از خونه خارج شدم از پارکینگ که در اومدم محمدرضا جلوی در بود
ماشینو از پارکینگ خارج کردم و گوشه ای پارک کردم از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت اقای سماواتی
-سلام
محمدرضا: سلام هسلا
-خوبین ؟ اینجا چیکار میکنین ؟ هیراد مگه تو شرکت نیست ؟
محدرضا: چرا هست ولی اومدم با تو حرف بزنم
-خب بفرمائید .. فقط من عجله دارم
محدرضا: بهت گفته بودم که با هیراد ازدواج نکن .. شما که جدا شده بودین .. چی شد ؟
-ببینید اقای سماواتی برادر شیدا هستین .. برادر بهترین دوستم ..احترامتون واجب ولی بهتون اجازه نمیدم توی زندگی من دخالت کنین یه بار باعث شدین من و هیراد از هم جدا بشیم و 10 ماه جفتمون جدا بشیم از هم ولی دیگه این اجازه رو بهتون نمیدم خواهش میکنم دخالت نکنین
سریع به سمت ماشینم رفتم و راه افتادم
وقتی رسیدم به هیراد پیام دادم که اگه جواب ندادم نگران نشو
دلشوره گرفتم خدا بگم چیکارت کنم محمدرضا اه دست از سرم بردار دیگه ای خدا من چیکار کنم که بی خیال زندگی من بشه ؟ اخه واسه چی دخالت میکنه ؟
ساعت 6 عصر بود داشتم شام خوشمزه ای که هیراد دوست داره رو براش درست میکردم
زنگ ایفون به صدا در اومد
درو باز کردم رفتم جلوی در منتظر هیراد شدم
هیراد: به به چه بوی کبابی
-بله اقایی دارم براتون شام خوشمزه ای رو درست میکنم
هیراد رفت که لباساشو عوض کنه .. خدایا بهش بگم ؟ قاطی نکنه ؟
نمیخوام این مهربونی هیراد از بین بره .. نمیخوام زندگیم بهم بریزه اخه یکی نیست به محمدرضا بگه چی به تو میرسه اگه ما جدا بشیم ؟
من که نمیام حتی یه لحظه هم بهت نگاه کنم اقای سماواتی پس دست از سرم بردار
همین طوری تو فکر بودم که متوجه س صدای هیراد شدم
هیراد: خانوم کجایی ؟ حواست کجاست ؟؟؟
-همینجام عزیزم برو یکم بشین الان شام رو اماده میکنم
بعد شام ظرفارو شستم و با هیراد رفتیم که نماز بخونیم
بعد نماز سجاده رو جمع کردم و رو به هیراد گفتم : خوابت میاد
هیراد : اره
-هیراد وایسا
-جونم خانومم ؟
-هیراد میخوام یه چیزی بگم ولی توروخدا عصبانی نشو
- چی ؟ بگو هسلا
-محمدرضا همش تهدیدم میکنه
-چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-نمیدونم چرا همش میگه از تو طلاق بگیرم .. میگه اگه طلاق نگیرم بیچارمون میکنه
هیراد بلند شد و رفت چراغو روشن کرد .
اومد شونه هامو گرفت و با داد گفت کی این حرفارو زده ؟
-هیراد تروخدا عصبانی نشو
-حرف بزن هسلا
-چند ماه پیش ... هم قبل عروسی هم بعد عروسی یعنی امروز اومد گفت که چرا ازدواج کردیم
منم گفتم نمیخوام که دخالت کنه هیراد توروخدا عصبانی نشو .. بهت نگفتم که اینجوری نشی عزیزم قبل عروسی هم اومده بود میگفت نامزدی رو بهم بزن که بهم خورد
-اون شب ازت پرسیدم.. شب عروسی پرسیدم ... واسه چی دروغ گفتی ؟ اون مرتیکه باعث شد ما 10 ماه از هم دور بشیم هسلا میفهمی ؟ نباید ازم اینو پنهون میکردی
-هیراد از این عصبانی شدنت میترسیدم تو روخدا هیراد اروم باش
اولین باری بود که هیراد محکم پرتم کرد رو تخت
رفت لباسی پوشید و از خونه گذاشت رفت ..
وای خدایا .. نره بلایی سر محمدرضا بیاره ..
چیکار کنم حالا ؟
انقدر گریه کردم که خوابم برد .. صبح که بیدار شدم دیدم هیراد داره نگام میکنه .. چشماش خیلی قرمز بود
-هیرادم ..
-هیس .. هیچی نگو هسلا .
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت بیستوسوم
فکر کردی منو خوشبخت کردی ؟؟؟
تو داری هروز بیشتر از قبل بیچارم میکنی ..
هیراد اومد جلو
ادامه دادم : همش داد میزنی .. مگه من چقدر طاقت دارم .. مگه من چیکارت کردم ؟؟ نه میخندی نه باهام حرف میزنی نه باهام بیرون میای ..
بعد اگه گریه کنم بهم میگی بچه ؟؟؟؟؟
هیراد سعی کرد ارومم کنه اما من دیگه اروم نمیشدم ..
کاری میکنی هیراد فکر کنم تو ازدواج باهات عجله کردم .. اگه مشکل داری بیا بگو با هم حلش کنیم .. با همه بد رفتار میکنی با باراد با من با مامانت ..
بسه دیگه .. انقدر داد زدی سرم که پشیمونم از ازدواجم ..
خودمم نمیدونم چرا این حرفارو زدم من که پشیمون نیستم فقط خسته شدم از داد و بیداد کردنش ..
هیراد تند تند اشکامو پاک میکرد .. هی قربون صدقم میرفت اما من دیگه پسش میزدم .. گفتم : محمدرضا راست میگفت باید ازت طلاق بیگرم .. اون میشناختت اما من فقط عاشقت شده بودم و هیچی نمیدیدم ازت .. هیراد منو از بغلش جدا کرد و سیلی محکمی زد بهم ..
با دستم روی صورتمو گرفتم و از جام بلند شدم
تا حالا داد میزدی حالا میزنی منو ؟؟؟
هیراد بلند شد دستمو گرفت .. تو چشماش بغض بود نگرانی بود ..
با صدای لرزون گفت : من دوست دارم .. من حال روحی خوبی ندارم هسلا درکم کن
-پس کی منو درک کنه هیراد ؟ مگه من چیکار کردم ؟ واسه چی حال روحی خوبی نداری ؟ ما تازه ازدواج کردیم قبلا خوشبخت تر بودی که اون 10 ماهی که از هم جدا بودیم حالت بهتر بود که این حال و روز رو نداشتی
-محمدرضا داره نابودمون میکنه هسلا
-هیراد بسه .. هرچی میشه به اون میچسبونی .. خودت منو میزنی .. میگی تقصیر اونه ؟؟ سرم داد میکشی میگی تقصیر اونه ؟؟؟ جمع کن خودتو
رفتم بالا تو اتاق و درو بستم.. دستمو رو شکمم گذاشتم
-مامان جونم .. قربون لوبیا کوچولوم بشم .. نترسیا فقط یه دعوای سادس ..
نشستم روی تخت و دستمو به شکمم گرفتم .. هیراد درو باز کرد و اومد داخل
پایین پام زانو زد و گفت : هسلای من خوشگلم منو ببخش حق با توئه
-هیراد برو بیرون .. اگه الان اینجام فقط به خاطر باراناس .. نه چیزه دیگه .. وگرنه با اون سیلی همچی دیگه تمومه
-نه هسلا اینو نگو توروخدا
احساس کردم حالم داره بهم ومیخوره سریع دویدم سمت سرویس بهداشتی که داخل اتاق قرار داشت ..
هیراد اومد کنارم ..
-خوبی هسلا ؟ ببخش منو توروخدا منو ببخش .. من بهت بد کردم جبران میکنم .. ببخشید که زدمت .. ولی نمیخوام دیگه اسم محمدرضارو بیاری
-نگاش کردم .. واقعا پشیمونی از قیافش میبارید .. حال و حوصله ی کش دادن بحث رو نداشتم
نگامو ازش گرفتم و رفتم دراز کشیدم .
ساعت نزدیک 2 بود که مامان اومد تو اتاقمون : هسلا جان بیا پایین عاقد اومده
-باشه مامان الان میام
با هیراد سر سنگین بودم ولی مثل پروانه داشت دورم میچرخید .. با خودم گفتم : اگه هیراد بفهمه حامله ام خیلی خوب میشه . بعد امشب بهش میگم
عقد بارانا خیلی با شکوه انجام شد و تا خود شب من فقط پذیرایی کردم و کار کردم .. داشتم از خستگی میمردم ..
تا فرودگاه همراهیشون کردیم ...
مامان و بابا خیلی گریه میکردن ..
من مامان رو دلداری میدادم هیراد بابارو
وقتی بارانا و همسرش رفتن مام برگشتیم سمت خونه مامان اینا .. تو راه حالم چندباری بهم خورد و هیراد هی نگه میداشت .. وقتی رسیدیم تا اومدم از پله ها بیام بالا سرم گیج رفت و از پله ها پرت شدم پایین فقط صدای داد و جیغ مامان و بابا و هیرادو میشنیدم .. دیگه چیزی نفهمیدم
وقتی چشم باز کردم ساعت 4 صبح بود هیراد کنارم نشسته بود .. هیراد: خوبی ؟
-بهترم
-چرا اینجوری شدی ؟
-دکترا چیزی نگفتن ؟
-ازمایش گرفتن ازت
-خب ؟
-جوابش نیومده
-اهان ..
پس هنوز نمی دونه من حامله ام . البته خودمم مطمئن نیستم هیراد خوابش برده بود .. پرستار اومد تو اتاق
-سلام خانوم رادمنش .. بهتری ؟
-بله خانوم پرستار جواب ازمایشم کی میاد ؟
-اومده منتظر دکتریم بیاد
-خب ؟
-خبرای خوبیه نگران نباش
با لبخند رفت بیرون ..
مطمئن شدم که حامله ام ..
خیلی خوشحال شدم .. ساعت 9 مامان و بابای هیراد اومدن .. دکتر هم اومد.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـدایـا ...
در این صبح زیبا
از تو میخواهم دلهایمان را
چون آب روشن ...
زندگیمـان را چـون بهـار
خـوش عطـر ...
وجـودمان را
چـون گل باطراوت ...
و روزگارمان را
چون نگاهت زیبا کنی ...
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
4_5992531640612557175.mp3
10.09M
|شباهنگ 🎧🎈
دیـوونتم^^
هیشکےنمےتونہجاتو،توےِقلـبمبیاد
تورو دوسِـتدآرممیدونےخیلےزیاد
روزاےِشیـرینم ازشبِچشـماتمیاد..
#بخونیدبراش 🙊🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت بیستوچهارم
دکتر : سلام خانوم بهتری امروز ؟
-بله ممنونم
دکتر : خب اینم از جواب ازمایشتون ..
اون لحظه برگشتم که فقط صورت هیرادو ببینم ..
-دکتر: تبریک میگم بهتون دارین مادر میشین .. مبارکه
هیراد چشماش اشکی شده بود .. از اتاق رفت بیرون .. مامان و بابا اومدن سمتم
-دختر نازم خیلی خوشحالم .. ایشالا خوش قدم باشه .. هیراد از این شرایط روحی در میاد
-پس چرا گذاشت رفت ؟
بابا: هیجان زده شده بابا جون اصلا نگران نباش خودم میرم الان سراغش
بعد از چند لحظه هیراد و بابا اومدن داخل .. هیراد اومد سرمو بوسید و گفت : خیلی خوشحالم هسلا
-منم هیراد .. خیلی
همراه هیراد و مامان اینا به خونه رفتیم ..
مامان : هسلا باید وقت دکتر زنان بگیرم برات عزیزم .. یه دکتر خوب پیدا میکنم برات نگران نباش ولی باید تو اولین فرصت بریم ..
-باشه مامان جون پس خودتون برام پیدا کنین
-هیراد ؟ امروز شرکت نمیری ؟؟ امروز 5 شنبه اس ..
-نه نمیرم هسلا .. تو خوبی ؟ حالت تهوع داری ؟
-اره هنوزم دارم ولی بهترم ..
-میخوای بریم خونه یا اینجا راحتی ؟
-نه اینجا خوبه .. فردا شب بریم خونه خودمون
مامان: دخترم دیگه استخرم کنسل کن بمون خونه خوب استراحت کن باشه ؟
-حتما مامان
نمیدونم چرا تازگیا هیراد زیاد سرکار نمیره ..
نگرانشم اصلا بهم حرف نمیزنه که چه خبره و داره چه اتفاقی می افته ..
شب هستی و باربد اومدن اینجا ..
هستی : خیلی خوشحالم خواهری برات .. خیلی خیلی خوشحالم
-مرسی عزیزم
هستی : اقا هیراد به شمام تبریک میگم ..
هیراد: ممنونم ..
-هستی پس چرا علی و عرفان رو نیاوردی ؟
-پرستار پیششون بود دیگه گفتیم میایم سریع یه سر به تو میزنیم و بر میگردیم عزیزم .. حالا حالت خوبه ؟ بهتری ؟ کدوم دکتر میخوای بری ؟
-اره بهترم . نمیدونم مامان قراره برام یه دکتر خوب پیدا کنه
-اهان ..
هستی رو کرد سمت مامان و گفت : اره خانم رادمنش دکتر خیلی مهمه .. یه دکتر خوب پیدا کنین من از دکترم خیلی راضی نبودم .. واسه همین میخوام هسلا از دکترش راضی باشه
رفتم سمت دست شویی هیراد پشت سرم اومد و برگشتم سمتش و دیدم چشماش خیسه
-هیراد ؟ داری گریه میکنی ؟
-نه عزیزم چیزی نیست
-هیراد منو ببین !!
-جونم
-چرا ؟ چرا اینجوری میکنی ؟ من خیلی نگرانم
-نگران نباش
-هیراد چی شده ؟
-هیچی هسلایی شب با هم حرف میزنیم
از دست شویی در اومدیم و رفتیم سمت بقیه ..
هستی : هسلا ما دیگه میریم توام خوب نیستی باید استراحت کنی این روزا خیلی مهمه .. میدونی که امکان سقط هستش .. باید حسابی مراقب خودت باشی
-باشه عزیزم .. پس من میرم بالا شمام مراقب خودتون باشین 2قلو هارو هم ببوسین از طرف من
-حتما عزیزم فعلا خدانگهدار ..
-شب بخیر همگی البته هنوز زوده ولی میخوام استراحت کنم.. هیراد بریم بالا عزیزم
-اره بریم . شب بخیر
مامان : شب خوش مراقب هسلا باشی هیراد ..
بابا : کاری داشتین صدامون کنین
هیراد: حتما بابا
-هیراد ؟
-جونم هسلا
-میگم خدا بهمون عیدی داده
-اره .. عیدی داده .. روزیشم خداکنه بده
-هیراد مگه ما وضعمون بده ؟ برو خدارو شکر کن خونه به اون بزرگی داریم .. پول داریم عشق داریم صفا داریم صمیمیت داریم
-هسلا باید با هم حرف بزنیم
-خب ؟ بگو من میشنوم عزیزم
-هسلا نگران نشو خودم درستش میکنم
-چیو ؟ چی شده ؟
-من از شرکت اومدم بیرون
-راست میگی هیراد؟ خد اروشکر .. من که بهت گفته بودم بیا بیرون خیلی خوشحال شدم عزیزم .. این که خبر خوبیه با محمدرضا کار نمیکنی
-اره خبر خوبیه . ولی من هیچ جای دیگه بهم کار نمیدن .. اگرم بدن حقوقش خیلی پایینه
-واسه چی ؟ تو که هم مدرک ارشد داری هم لیسانس هم سابقه کار
-اره ولی خب الان از مهر تا حالا دارم دنبال کار میگردم اما هیچ جا بهم کار نمیدن
-چرا ؟ تو که حتی کارت پایان خدمتم داری هیراد.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت بیستوپنجم
-اره دارم هسلا همه چیم اوکی هستش .. اما نمیدونم ... کار برام پیدا نمیشه .. اگه میبینی این همه ماه به هم ریختم واسه اینکه کار ندارم . اگه میبینی زود میام خونه واسه همینه .. اگه میبینی بعضی روزا خونه ام واسه همینه
-هیراد ؟؟؟ از مهر تا حالا بی کاری و من الان باید بفهمم ؟ واسه چی بهم نگفتی ؟
-نمیخواستم نگران بشی
-خب الان که داریم بچه دار میشیم که بیشتر نگرانم .. پس این همه مدت از کجا میاوردیم ومیخوردیم ؟
-بابا کمکمون میکنه
-وای خدا باورم نمیشه ..
بلند شدم و شروع کردم به راه رفتن تو اتاق .. اصلا باورم نمیشد ..
-هیراد همش تقصیر محمدرضاست . لابد اون کاری کرده که تو نتونی جایی کار پیدا کنی .. اره حتما تقصیر اونه خدا ازش نگذره
هیراد
حالا به هسلا چی بگم ؟؟؟ چطوری قضیه رو بگم ؟؟؟ وای خدا اگه از کس دیگه بشنوه چی .. منو ترک میکنه میره ..خدایا چطوری خودمو از این گرفتاری نجات بدم ؟؟ خودت کمکم کن
بعد از حرف زدن با هسلا انقدر به محمدرضا بد و بیراه گفت که خوابش برد .. خدایا من چطوری کار پیدا کنم حالا
من چجوری شکم زن و بچمو سیر کنم .. تا کی بابا خرجمو بده ؟
انقدر فکر و خیال کردم که منم کنار هسلا خوابم برد ...
هسلا
صبح بیدار شدم .. امروز جمعه بود .. حوصله اینجا موندن رو دیگه نداشتم دلم میخواست برم خونه ..
خونه خودم ..
-هیراد ؟ هیراد بیدار شو
-ها ؟ چیه ؟ جونم ؟ چی شده هسلا خوبی ؟ حالت بده ؟
-نه نه خوبم اروم باش .. هیراد بیا بریم خونمون
-الان ؟ واسه چی ؟
-نمیدونم ولی دیگه نمیتونم اینجا بمونم خسته شدم دلم خونه خودمون رو میخواد
-باشه عزیزم بیا الان یکم دراز بکش مامان اینا که بیدار شدن میریم
حدودای ساعت 11 بعد از صبحونه با کلی زور و زحمت راه افتادیم بریم خونه خودمون ..
تو فکر این بودم فردا برم دم خونه محمدرضا اینا ... باید باهاش حرف بزنم .. اونی که دم از عشق و عاشقی میزنه چطور دلش میاد منو بدبخت کنه .. هیراد مگه دوست صمیمیش نبود .. چطوری میتونه
هرطور بود جمعه رو با کلی فکر و خیال گذروندم .. فردا صبح بعد از رفتن هیراد بلند شدم و اماده شدم ..
سوییچ ماشینو برداشتم و راه افتادم سمت خونه محمدرضا اینا .. همیشه وقتی میرفتم خونشون به دیدار شیدا میرفتم اما حالا ...
اگه شیدا بود نمیزاشت محمدرضا اینکارو بکنه ..
وقتی رسیدم ماشینو روبه رو خونشون پارک کردم و از ماشین پیاده شدم ..
عه این که ماشینه هیراده ...
دره خونشونم بازه ..
اروم رفتم داخل ..
صدای هیراد و میشنیدم .. خیلی داد میزد .. خدایا چی شده ؟ چرا اومده اینجا
از پله های توی حیاط گذشتم و رسیدم به در ورودیشون .. صدای محمدرضا بود : تقصیر خودته ... بی خود کردی با هسلا ازدواج کردی .. توام بهم نارو زدی .. من بهت گفتم ازدواج نکن .. گفتم نامزدی رو بهم بزن
بهم زدی اما الان ازدواجم کردی
هیراد: اصلا همش تقصیر توئه .. واسه چی تو زندگیم دخالت میکنی ممد ؟؟؟
محمدرضا : دخالت میکنم چون تو حقی نداشتی هسلارو عقد کنی حقی نداشتی باهاش ازدواج کنی میفهمی؟
هیراد: به تو چه اخه ممد .. به تو چه ربطی داره من با هسلا ازدواج کردم ؟ دوسش دارم دلم خواسته ازدواج کنم
محمدرضا: هیراد ببند دهنتو ..
هیراد : تو ولی الان بهم نارو زدی .. تو الان بیچارم کردی .. تو میدونستی من به این اسونیا نمیتونم جایی کار پیدا کنم .. میدونستی
محمدرضا : به من چه ؟ من فقط از شرکت بیرونت کردم .. همین .. جلوی کار پیدا کردنتو که نگرفتم
هیراد : اما میدونستی جایی بهم کار نمیدن اگرم بدن انقدر حقوقش کمه که واسه یه لباس هسلا هم نمیشه ..
محمدرضا: الان اومدی اینجا التماس کنی رات بدم تو شرکت ؟
هیراد: از گشنگی هم بمیرم نمیام منت توئه نارفیق رو بکشم .. محمدرضا بدجور بهم خنجر زدی ..
محمدرضا : جمع کن بابا .. میخواستی نری زندان الان بهت کار میدادن همه جا .. اصلا واسه شرکت منم خوب نیست یه ادمی مثل تو که سابقه زندان داره تو شرکتم باشه
چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هیراد ؟؟؟ زندان ؟؟؟
زندان ؟؟؟؟
رفتم داخل داد زدم
-هیراد ؟؟؟؟؟؟ زندان ؟؟ تو کی زندان بودی ؟
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣#داستان_کوتاه_خواندنی
🌼🍃لقماﻥ ﺣﮑﯿﻢ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ، ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺧﯿﺰ تا ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﻧﯽ!
🌼🍃ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻏﻼﻡ! ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ!
🌼🍃ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺷﺪ؛
ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﻧﻤﺎﺯﮔﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﺎﻧﺪ.
ﻭﻟﯽ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ!
🌼🍃ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻃﻠﻮﻉ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺍﯼ بی خبر
ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﻧﻤﺎﺯﮔﺮﺍﻥ ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ!
🌼🍃ﺑﺮﺧﯿﺰ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ هستی، ﺩﺭﺣﺎﻝ ﺳﺠﻮﺩ ﻭ ﺗﺴﺒﯿﺢﺍﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺏ ﻏﻔﻠﺖ ﺭﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ!
ﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ "ﺩﻝ" ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﻪ "ﻋﻤﻞ" ﻧﯿﺴﺖ!
ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻣﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ!
🌼🍃ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﻭﺯ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﺪﻡ را ﺑﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺑﮑﺎﺭﺩ.
ﻭلی ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ فرﻭﺧﺖ ﻭ ﻣﺸﺘﯽ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺎﺷﯿﺪ!!!
🌼🍃ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﺭﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺩﯾﺪ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺟﺰ ﻋﻠﻒ ﻧﯿﺴﺖ!
ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺟﻮﯾﺎ ﺷﺪ...
🌼🍃ﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ:
ﺍﯼ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺍﺯ رفتار ﺷﻤﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ
ﮐﻪ ﺍﮔﺮ "ﻧﯿﺖ" ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، "ﻋﻤﻞ" ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ!
🌼🍃ﻟﺬﺍ ﻣﻦ ﮔﻨﺪﻡ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﭙﺎﺷﯿﺪﻡ،
ﺑﻠﮑﻪ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﯿﺖ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﺬﺭ ﮐﺮﺩﻡ!!!!
🌼🍃ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﯽ "ﻧﯿﺖ" ﻭ "ﺩﻝ" ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ "ﻋﻤﻞ" ﻣﺎ ﻧﯿﺎﺯ ﻧﺪﺍﺭﺩ!!!
👌بهشت را به بها دهند نه به بهانه..
@dastanvpand
🍃🍃🌺🌺🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰این کلیپ تقدیم به تمام عزیزانی که #مادرشون به رحمت خدا رفته...😔
روحشان شاد و
یادشون گرامی...🌺
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍃🌺
نمنمعشق
قسمت چهاردهم
#فصل_دوم
خودموتوی این اتاق لعنتی حبس کرده بودم،کارم شده بود اشک و آه و گریه…گاهی تصاویری جلوی چشمام جون میگرفت که باعث زجروآزارم بود…
دیگه هم حرفی به یاسرنزدم…میدونستم که مثل دفعه ی قبل أنگ دیوانگی بهم میزنه…
دلم میخواست یکی میبود که حرفهای دلم رو بهش بزنم…
یکی که ارومم کنه،ارامش عمیق و واقعی..
گاهی به سرم میزد خودم رو بکشم…ولی وقتی به پدرومادرم فکرمیکردم که روحشون عذاب میکشه و مهیاریکی یدونه ام که تنها میمونه…منصرف میشدم…
به پنجره ی اتاق خیره شدم…#ماه خودنمایی میکرد…
خیلی زیباوقشنگ بود…
به یادشبی افتادم که خدای یاسر رو به ماه تشبیه کردم و باهاش حرف زدم…
یادم اومد که اون شب رو با چه آرامش عمیقی خوابیدم…حتی تاچندروزبعدهم اثرات اون آرامش روداشتم…
این دین چی داره؟که یاسراینقدرارومه ولی من مثل اسفندروی آتیش…
دلم میخواست ازاین سردرگمی رهابشم…دلم ارامش میخواست…یه اعتمادقلبی…
ارامش یاسر نشأت گرفته ازایمانش بود..و من این رو به وضوح حس میکردم…
#دلمیهتغییراساسیمیخواست
یاسر
امروز توی ستادجلسه بود،رسیده بودم به قسمت سخت ماجرا..بعدازکلی حرف شنیدن ازاین واون حالابایدبرم یه گزارش کاملامفصل ارائه بدم تالاقل اینجوری راضی بشن..
هماهنگ کرده بودم تاچندنفرمحافظ برای چندساعتی که ماخونه نیستیم بیان ..
+کجامیری؟
ابرویی بالاانداختم وگفتم…
_به به مهسوووخانم…منورکردید حضرت والا…آفتاب ازکدوم وردرومده حاج خانم؟
+ناراحتی برگردم توی اتاقم..؟
_نه نه نه…خبرمیدادی چراغونی کنم خونه رو..
+لازم به چراغونی نیست،بگوکجامیری؟
_یه جلسه ی کاریه…من وامیرمیریم،به بچه هاسپردم مراقب اینجاباشن…خیالت راحت باشه..
+مراقب خودت باش یاسر…دیگه ازرانندگی میترسم…
لبخندارومی زدم و گفتم
_چشم علیاحضرت،شما جون بخواه..کیه که بده
+خیییلی بدی…
*
++داداش یک هفته ی دیگه اول محرمه…
_آره،خودمم توفکرش بودم..
++میخوای چکارکنی؟امسال هم روضه هاروداریم؟
_پس چی؟نذرآقاجونه ها…زمین نبایدبمونه…
+پس امروز بعدازجلسه حتما بریم صحبت کن برای موادغذایی…دیرشده ها…
_آره،حتمایادم بنداز داداش..
****
_همونجورکه گفتم ،من توی این مدت تمامی راه های ارتباطیم رو با هردوگروه قطع کرده بودم…وطبق درخواست شماهمکاران محترم،فقط ازلحاظ امنیتی شرایط رو تأمین کردم…
متاسفانه روزی که جناب سرهنگ برای من ایمیل شروع عملیات رو ارسال کردندچندساعت بعدازاون بسته ای به دست من رسید که حاوی عکسهای شخصی من و همسرم بود،وازهمه مهمتراین بود که من پی بردم که یکی از خدمتکارهام توسط آنا اجیرشده و کارهای من رو به اون اطلاع میده…
من ازاین موضوع به نفع خودم استفاده کردم وباوجود ریسک بالایی که این مساله داشت اون دخترروباتطمیع و تهدید توی تیم خودمون کشیدم و به عنوان نفوذی و منبع اطلاعاتی ازش استفاده میکنم…
یکی ازهمکارهاگفت
++ازکجامطمئنی که دوباره مارونمیفروشه و اطلاعات درست تحویلمون میده؟
_آنادخترباهوشی نیست،ولی اعتمادبنفس وادعای بالایی داره…وهمین هم نقطه ضعفشه..اون فکرمیکنه که به من داره ضربه میزنه،وتصورمیکنه که من از سلاح خودش دربرابرخودش استفاده نمیکنم…
#درچشمتودیدمغمپنهانشدهاترا
#مخفینکنآنحسنمایانشدهاترا
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
نمنمعشق
قسمت پانزدهم
#فصل_دوم
مهسو
_توکی میخوای آشپزی یادبگیری؟شوهربدبختت گشنه میمونه که…
+مثلا الان توآشپزی بلدی اقایاسر همیشه سیره؟
_کوفت..
خندید و به سالاددرست کردنش ادامه داد…
همون لحظه پسراواردخونه شدند.
یاسر مشغول حرف زدن باگوشیش بود
+نه حاجی جون…بفرستشون خونه ی بابااینا…اونجا جاش بزرگتره…مثل هرسال همونجامیگیرم…
+اره،اره…علی الحساب دویست کیلو بفرست ..امسال یکم جمع و جورترمیگیرم…
+قربانت حاجی..منتظرم..یاعلی
کنجکاوبودم بدونم با کی حرف میزنه…
+سلام مهسوخانم و طنازخانم…
همه چی درامن وامانه؟
_سلام آره…خسته نباشید..با کی حرف میزدی؟
ناخنکی به سالاد زد
امیرحسین گفت
+حاج حسین بنک دار بود…
یاسر پقی زد زیرخنده
من و طناز همزمان گفتیم
_+کی بووود؟
یاسر باخنده گفت
+حاج حسین بنک دار…همیشه خشکبار سالیانه امونو ازونجامیخریم…
الان هم چون یک هفته ی دیگه ماه محرمه سفارش دادم برای دویست کیلوبرنج و بقیه ی مخلفات…
_هفته ی دیگه ماه محرمه؟؟؟
+آره..
_خب برای چی اینهمه موادغذایی سفارش دادی؟
با خنده گفت
+خب پدربزرگم نذر داشت ده روز ماه محرم رو سفره مینداخت برای خونواده های بدسرپرست و بی سرپرست…
قبل ازمرگش وصیت کرد من این کارو انجام بدم…
نذرکه میدونی چیه؟
قیافمو توی هم کردم و گفتم…
_بله میدونم…تازه ماه محرمم بلدم چیه…ما مسیحیا امام حسین روخوب میشناسیم…
ابرویی بالا انداخت و گفت..
+خانمی..شما الان دیگه مسلمونی..ما مسیحیا جمله ی غلطی بودا…
_حالاهمون…گیرنده…
باخنده از آشپزخونه خارج شدن و به سمت سالن پذیرایی رفتن
یاسر
ناهاررو بادستپخت عالی مهسو خورده بودیم و الان توی اتاق مشغول نوشتن لیست دعوتیهای امسال بودم ازبین لیست دعوت همیشگیه آقاجون…
دراتاق بازشد و مهسو سینی به دست وارد شد..
+چای سبز آوردم اعصابت آروم بشه…
لبخندی زدم و گفتم
_خانم دودقه اومدیم خودتونوببینیم امروز همش توی آشپزخونه بودینا…
خجالت کشید و سرش رو باخنده پایین انداخت
_الان خجالت بخورم یا چای سبز؟
مشتی به بازوم زد وگفت
+عهههه یاسراذیتم نکن دیگه…
خندیدم و گفتم
_چشم ارباب…بشین ..
روی صندلی نشست
_خب منتظرم..
+منتظرچی
_حرفی که بخاطرش ناهارپختی..خوش اخلاق شدی…چای دم کردی و برام اوردی…
وازصبح منتظرگفتنشی…
چشماش گردشد
+توذهن خونی؟
_نه عزیزم،پلیسم…قیافت دادمیزد…خب بگو
+راستش…چیزه…راستش…
_راشتش چی؟
با حرفی که زد شوکه شدم اساسی…
+میشه برام از اسلام بگی…..
#بهنامعشقکههرچیزخوبیعنیتو
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#نمنمعشق
قسمت شانزدهم
#فصلدوم
مهسو
با چشمای گردشده نگاهم میکرد…
+شوخی میکنی؟؟؟
_نهههه…واقعا میخوام راجع به دینت بدونم…کاربدیه؟
+نه نه اصلا…ولی خب آخه عجیبه…چیشد که یهویی…واقعانمیفهمم
لبخندغمگینی زدم و گفتم
_نپرس یاسر…خودمم نمیدونم…ولی میدونم که…توآرامش داری…آرامشتو از اعتقادت میگیری…من تشنه ی این آرامشم…
لبخند عجیبی زد و گفت…
+هرچی دوس داشتی،هروقت سوالی داشتی حتما بیا بپرس…منم بهت چندتا کتاب میدم…کمکت میکنه…
_ممنون…حتماسراغت میام
+امشب میبرمت خونه ی بابا اینا و چندتا کتاب که اونجادارم رو بهت میدم…علی الحساب با بهترین کتاب شروع کن…قرآن
_اخه…من..بلدنیستم بخونمش…
+بلدبودن نمیخوادکه عزیزم…معنی داره..شما معنیش روبخون…
_مطمئنی؟
+شکنکن…
کتاب رو بااحترام خاصی از دسنش گرفتم و ازاتاق خارج شدم…
یاسر
همونجا روی زمین نشستم و سجده ی شکر انجام دادم…خدایا یعنی میشه؟
خدایا خودت دستش روبگیر…یاامام حسین اگه دستش روبگیری که شک ندارم میگیری و خودت به روشنایی میرسونیش،به جان جوونت قسم هرسال سه تا مستحقو میفرستم کربلا…بیان پابوست..
**
توی اتاقم مشغول نمازخوندن بودم…داشتم سلام نماز رومیدادم که درباشدت بازشد….باآرامش نمازم رو تموم کردم و به عقب چرخیدم
_چی شده؟طوفانه؟
+بله،طوفانه…این چه دینیه آخه..یکجا حرف از رستگاریه…یکجا مهربانی ورحمت…یکجا عذاب شدید..یکجا هم ناقض حقوق بشرمیشین…
با تعجب بهش زل زدم و گفتم
_بشین..آروم باش…حرف میزنیم…
روی صندلی نشست و گفت
+منتظرم
_همش چهارروزه داری مطالعه میکنی..به این نتیجه رسیدی که ما ناقض حقوق بشریم؟
+بله…
_چرااونوقت..
+هزارتادلیل دارم..
_خب یکیش
+مثلا نصف بودن دیه ی زن…
مثلا نصف ارث بردن…مثلا اینکه حجاب فقط برای خانمهاست…
_کافیه…فهمیدم…من برات توضیح میدم
#دیرآمدیبهدیدنماماخوشآمدی
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#نمنمعشق
قسمت هفدهم
#فصل_دوم
مهسو
منتظرتوضیحاتش بودم
+ببین عزیزم ،اگردراسلام خداوندفرموده که دیه ی زن نصف زنه کاملا عادلانه است…چون مرد سرپرست یک نسله..یک خانوار…اگرمردی کشته بشه زن و فرزندان و خانوادش بی سرپرست میمونن..پس نیاز به دیه ی کامل دارندبرای تأمین امورزندگی…ولی اگرزنی کشته بشه،دیه ی اون نصف دیه ی مرده چون مرد توانایی تأمین داره…مرد وظیفشه که خودش رو تأمین کنه وحمایت لازم نداره…
همین دین ما میگه زنی که شیرمیده به بچه اش،داره به همسرش لطف میکنه..و درقبال این لطف میتونه ازهمسرش پول بگیره…
تواینوندیدی ولی نصف بودن دیه رودیدی؟
_خب این به کنار..من چندتامورددیگه هم گفتم
لبخندارومی زدوگفت
+شک نکن برداشتت ازوناهم غلط بوده…مثلا بحث حجاب…کی گفته حجاب فقط برای زن هست؟
خداوند به مردهم میگه لباس تنگ و چسبان و بدن نما و کوتاه نپوش…میگه به ناموس مردم نگاه نکن حتی اگر پوشیده باشه…یادته روزای اول به من گفتی امل؟چون سرم همش پایین بود…مخصوصا باراول که دیدمت بااون لباس…
از اینکه اینقدرک بی ادبیم رو به روم آوردشرمنده شدم…
+من اونموقه حجاب کرده بودم…حجاب چشممورعایت میکردم…چون اعتقادم اینه که چشمی که به نامحرم نگاه کنه..چشمی که پرده ی حیا و عفتش دریده بشه دیگه اشکی برعزای حسین ع نمیریزه مهسوجان…این امل بودن نبود..باحجاب بودن بود…
زنی که خودش رو ازدید نامحرم طبق دستوراسلام میپوشونه برای خودش ارزش قائل شده…چون اعتقادش اینه که هرکس و ناکسی ارزش نداره که جسم اونوببینه…من میگم دختری که حجاب میگیره و ازهمه بهتر چادر روی سرش میزاره منه پسر کمترین کاری که میتونم بکنم اینه که نگاهش نکنم…چون باید پیش پای اون دختر زانو زد…اینقدرکه مقامش بالاست…
متوجه شدی عزیزدلم؟
_آره….
#راهیستراهعشقکههیچشکنارهنیست
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓