📚#داستان_کوتاه_غمانگیز
امشب در مغازهای مواد غذایی میخریدم که جوانی سیوچند ساله وارد مغازه شد و کارتی را به صاحب مغازه نشان داد. گفت: قیمت این کارت پارک، ۱۰ تومن است، من ۹ تومن میفروشم. صاحب مغازه گفت من متأسفانه ماشین ندارم که این کارت به دردم بخورد. جوان بیچاره بیرون رفت. دنبالش رفتم و گفتم: چرا میخواهی این کارت را بفروشی؟ با دست به داروخانۀ نزدیک مغازه اشاره کرد و گفت: میخواهم برای بچهام شیرخشک بخرم. من چون نمیتوانستم به حرف او اعتماد کنم، گفتم: جسارت نیست که من برای شما مقداری شیرخشک بخرم؟ گفت: دستتان درد نکند. با هم رفتیم داخل داروخانه و یک کارتن شیرخشک خریدیم. بیرون که آمدیم، من توقع داشتم که او را خوشحال ببینم، ولی موقع خداحافظی، وقتی چشمش به چشمم افتاد، بغضش ترکید. چنان گریهای کرد که من هم... کارتن شیرخشک را از دستش گرفتم که راحتتر گریه کند. سرش را روی شانهام گذاشت و زار زار گریه کرد. آرامتر که شد، با هم به گوشهای رفتیم. گفتم چرا گریه میکنی جوان؟ بریدهبریده و با صدایی که میلرزید، گفت: دانشجوی فنی بودم ولی نتوانستم ادامه بدهم. مدتی سرایدار یک آپارتمان در بالای شهر قم بودم که بعد از مدتی گفتند به سرایدار نیاز نداریم. حدود هفت ماه است که در یک گارگاه تولیدی کار میکنم. چند ماه پیش، کارگاه ورشکست شد و حقوق ندادند. در این چند ماه از هر کس که میشناختم قرض کردم. الان باید شیرخشک میخریدم و جز این کارت پارک که مال من هم نیست، چیزی برای فروختن نداشتم. گفتم: خرجهای دیگر را چه میکنی؟ گفت: مدتی است که مهمان پدرخانمم هستیم. امشب که خانمم گفت برو شیرخشک بخر، نتوانستم بگویم پول ندارم. مقداری وسایل خانه و فرش دارم که فردا میفروشم. گفتم: شیرخشک بچهات با من. هر وقت لازم شد به این شماره زنگ بزن. قبول نکرد. گفتم: شماره را حفظ کن شاید لازم بشود. گفت باشد؛ ولی میدانم که به خاطر نسپرد. تشکر کرد و رفت.
وقتی گریه میکرد، چند بار گفت: لعنت بر من! لعنت بر من! انگار دیگر نفرین دیگران هم دلش را آرام نمیکرد...
➖آری ما در همچین مملکتی زندگی میکنیم
@dastanvpand
🌺🌿🌺🌿🌺
روزی مردی زیر سایهی درخت گردویی نشست تا خستگی در کند در این موقع چشمش به کدو تنبلهایی که آن طرف سبز شده بودند افتاد و گفت:
خدایا! همهی کارهایت عجیب و غریب است! کدوی به این بزرگی را روی بوتهای به این کوچکی میرویانی و گردوهای به این کوچکی را روی درخت به این بزرگی!
همین که حرفش تمام شد گردویی از درخت به ضرب بر سرش افتاد.
مرد بلافاصله از جا جست و به آسمان نظر انداخت و گفت: خدایا! خطایم را ببخش! دیگر در کارت دخالت نمیکنم چون هیچ معلوم نبود اگر روی این درخت به جای گردو، کدو تنبل رویانده بودی الان چه بلایی به سر من آمده بود !!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #به_تلخی_شیرین قسمت 108 آنقدر از علم پزشکی سر در می آوردم که به خودم دروغ نگویم؛ یک
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 109
از آشپزخانه خارج و سالن غذاخوری را رد کردیم. داخل راهروی باریکی شدیم، در اول را رد و درب دوم را باز کرد بی توجه به دو در دیگر نگاهم را داخل اتاق انداختم.
- اینجا اتاق توئه. لوازمت رو میارم برات.
نگاهی به تخت دونفره سلطنتی مشکی رنگ که با روتختی بنفش رنگش هماهنگی قشنگی داشت انداختم.
-می خوام زنگ بزنم رستوران سفارش غذا بدم. چی میخوری؟
نگاهم را به فرهاد دادم.
-میل ندارم فرهاد. زحمت نکش.
اخم هایش در هم شد.
- ببین عسل یه چیز رو همین اول مشخص کنم؛ خیلی بدم میاد که باهام تعارف می کنی! تکرار نشه خواهشا. اینکه میل ندارم و نمی خورم و نمی خوام هم کلماتیه که من ازشون بیزارم. به کار نبر. افتاد؟!
خنده ام گرفت.
- زورگو!
- بگو چشم.
لبخندی زدم و با سر کج کرده ام نگاهی به اخم های جدی اش کردم.
-چشم.
نگاهش رنگ عوض کرد و اخم هایش باز شد.
-آفرین دختر خوب. حالا بگو چی میخوری؟
-هر چی خودت می خوری همون رو سفارش بده. فرقی نداره.
سری تکان داد و همزمان در اتاق کناری را باز کرد.
- اتاق من اینجاست. کارم داشتی...
این بار من سر تکان دادم.
داخل اتاقش رفت. من هم داخل اتاق خود رفتم و در را بستم. دور تا دور اتاق چشم چرخاندم دقیقا شبیه اتاق خواب یک عروس و داماد بود!
فرهاد دیگر انتظارش سر آمده بود، به قول خودش بیست و نه سالش شده! هوش بالایی نمی خواست، مطمئنم این اتاق را برای خودش و من آماده کرده بود...
دستی به پرده حجاب سفید رنگ دور تخت کشیدم، شروعش از سقف و انتهایش روی زمین پهن بود وتخت را رویایی کرده بود... ترسی ناشناخته به دلم چنگ زد؛ باز همان افکار بد و تلاش برای فرار و بی نتیجه ماندن تلاش...
به سمت پنجره رفتم و پرده سفید را که با طرح های بنفش، هماهنگی اش با دیگر لوازم اتاق را نشانگر بود، کنار زدم. نگاهم به پایین کشیده شد، طبقه ی هشتم یعنی چیزی حدود سی متر ارتفاع! پنجره را باز نکرده، عقب گرد کردم. دلم برای خودم سوخت! چه بلایی سرم آمه بود؟!
ذهنم به سالها قبل کشیده شد... به زمانی که علی، بابایم بود و من از وجود حبه و صابر نامی بی خبر...
در حیاط مردها بساط کباب راه انداخته بودند، به پیشنهاد ژیلایِ عشقِ بازی، جوان ها دور هم جمع شده و دور دایره ای فرضی روی زمین نشسته بودیم و بطری نوشابه در مرکز دایره قرار داشت. ژیلا با صدای جیغ مانند مثل بچه های سه ساله در جایش بالا و پایین پرید.
- اول من، اول من.
کیان دستش را گرفت و تقریباً روی زمین کوباندتش.
- بیا خرس کوچولو اول تو.
ژیلای لوس پرورده ی عمه رویا بلند شد.
- من پیش تو نمی شینم.
- با یه خداحافظی خوشحالم کن.
همگی از حرف کیان به خنده افتادیم.
میان فرهاد و رژان نشسته بودم، بلند شدم و جایم را به ژیلا دادم و خود کنار کیان نشستم.
ژیلا شمارش معکوس را گفت و بطری را چرخاند؛ آنقدر انرژی برای چرخاندن گذاشت که حداقل پنج دور تاب خورد تا از حرکت ایستاد. امتداد سر بطری به سمت کیان بود.
ژیلا خنده ای شیطانی کرد و چشم هایش را تابی داد و گفت: جرات یا حقیقت؟
کیان هم مستثنا از مردهای دیگر نبود، به نظر من همه ی مردها جرات را انتخاب میکنند تا شجاعتشان را رخ کش زن ها کنند.
-جرات!
ژیلا لبی تر کرد.
-همین الان جلوی همه به من اجازه بده فردا برم آرایشگاه ابروهام رو بردارم، موهام رو هم رنگ کنم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 110
کیان با حرص دستی به معنای《برو بابا》سمت ژیلا پرتاب کرد.
-برو بابا. این میشه سو استفاده کردن از موقعیت، نه بازی!
در حالی که چشم هایش روی تک تک ما می چرخید ادامه داد: مگه نه؟!
همگی با خنده بلند گفتیم: نه!
من که خبر داشتم این تغییر اساسی برای ژیلای پرمو و به قول خودش سیبیلو چقدر مهم است و از نظر خودم هیچ اشکالی نداشت که یک دختر قبل از ازدواج موهای صورتش را اصلاح کند، گفتم: جر نزن گفتی جرات، حالا مرد عمل باش.
کارد به شاهرگ کیان می زدی هیچ خونی به بیرون درز نمیکرد ولی به جبر رو به ژیلا گفت: خبر مرگت قبول.
ژیلا از جا پرید و دور خود چرخید و بالا پایین پرید، از حرکاتش، پسرها با تاسف سر تکان دادند و من و رژان به خنده افتادیم.
کیان چشم غره ای به ژیلا که لب هایش روی دندان هایش بند نبودند رفت و بطری را پر حرص چرخاند، این بار روی فرهاد ثابت شد.
کیان ژیلا را به دست فراموشی سپرده و با خنده ای شیطانی کف دست هایش را به هم کوبید و به تلافی چند شب پیش که فرهاد به او پیشنهاد جرات با سر در آب استخر پریدن را داده بود گفت: جرات یا حقیقت؟
فرهاد با غرور و لحنی بامزه گفت: صد درصد جرات!
-فرهاد خان زمین گرده داداش!
فرهاد لبخندی زد و با خنده گفت: جغرافیت خوبه ها!
- آره پس چی! ریاضیم هم بد نیست. مثلا الان بهت میگم، دیوار دورچین پشت بوم تا کف حیاط حدود دوازده متره.
همگی جز فرهاد سرهایمان سمت بالا کشیده شد.
ادامه داد: و اگه تو جرات کنی و روش راه بری، باید خیلی مواظب باشی که نیفتی، چرا که اگه مواظب نباشی دیگه باید با کارتک جمعت کنیم از کف حیاط.
من و رژان و ژیلا هینی کشیدیم.
مجید اعتراض کرد.
- کیان آدم باش.
بردیا: بازیه دیگه! فرهاد پاشو.
فرهاد بلند شد. از جایم پریدم. نگاهها سمتم کشیده شد با خودشان فکر کرده بودند، می خواهم مانع فرهاد شوم!
ولی من تازه به هیجان آمده بودم.
- منم باهات میام فرهاد.
دستش را با خنده سمتم گرفت.
-بزن قدش.
خندیدم و محکم کف دستم را به کف دستش کوبیدم و با هیجان دست هایم را به سمت بچهها تاب دادم.
- بای بای ما رفتیم دیوار نوردی.
توجهی به اعتراض مجید نکردیم و از جمع فاصله گرفتیم.
داخل آسانسور پرسیدم: فرهاد نمی ترسی؟
چپ چپ نگاهم کرد.
-من و ترس؟!
با هیجانی وصف ناپذیر و جیغ جیغ کنان در پشت بام دویدم و به دیوار دور چین رو به حیاط رسیدم. خم شدم و برای بچه ها دست تکان دادم.
- یوهو، ما رسیدیم بالا.
بزرگتر ها هم سرهایشان سمت بالا چرخید. صدایشان میآمد که با داد حرف می زدند تا بشنویم.
- اونجا چیکار می کنید؟!
فرهاد داد زد: می خوام بند بازی کنم.
با یک حرکت پایش را روی دیوار نسبتا پهن گذاشت.
بچه ها جیغ کشیدند و صدای اعتراض بزرگترها بلند شد. عمه ها که به التماس افتاده بودند. فرهاد بلند داد زد: نگران نباشید، من ورزشکارم.
به دیوانه بازی هایمان عادت کرده بودند ولی این یکی دیگر آخرش بود و واقعا کار انسان عاقل نبود.
به فرهاد که با غرور روی دیوار قدم برمیداشت نگاه کردم.
- فرهاد مواظب باش.
-هستم نگران نباش.
- حال میده؟
-آره جات خالی.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 111
خندیدم. بد هم نبود جایم را پر کنم. به پهنای دیوار نگاه کردم و آهسته پایم را بلند کردم و با احتیاط رویش ایستادم. بیشتر از آنکه بترسم هیجان وجودم را پر کرد. صدای جیغ و داد و اعتراضها و عسل عسل گفتن ها که بلند شد، سر فرهاد سمتم چرخید. بافاصله ی دو قدمی در پشت سرش قرار داشتم. نیشم را برایش باز کردم. دست پاچه شد و روی پشت بام پرید.
- بیا پایین عسل. خواهش می کنم.
هنوز قدم از قدم برنداشته بودم.
- بزار دو سه قدم راه برم، تا آخر نمیرم.
-عسل تو رو خدا دیوونگی نکن، بیا پایین خطرناکه.
-اگه خطرناک بود خودت چرا رفتی پس؟
- من مَردم احمق.
به تریج قبایم برخورد.
- چه ربطی داره، باز موضوع رو جنسیتی کردی!
صدایش از نگرانی و ترس می لرزید.
- من غلط کردم، بیا پایین تو رو به خدا.
معترض نامش را صدا زدم: عه فرهاد!
-تا سه می شمارم یا میای پایین یا دیگه نه من نه تو!
نگاهی به حیاط انداختم. پسرها و مردها نبودند، احتمالاً در راه آمدن به پشت بام بودند. دخترها و زن ها هم از ترس و نگرانی پس افتاده بودند.
دیدم ارزشش را ندارد، نه من نه فرهاد شویم...
روی دیوار نشستم و پایین آمدم. خیال فرهاد که راحت شد زانوهایش خم شد و به زمین خورد. چشم هایش را بست و نفسش را پر صدا بیرون فرستاد. تازه رنگ پریده و لب های سفید شده اش را متوجه شدم و به عمق کاری که کرده بودم پی بردم.
دلجویانه صدایش زدم: فرهاد؟
سرش را بلند کرد و به یک لحظه صورتش از خشم کبود شد.
- گمشو پایین تا نزدم لهت نکردم.
***
از فکر کردن به آن روزها بیرون آمدم، بغضم گرفت و دلم سوخت، نه به خاطر خشم فرهاد بلکه از اعصاب داغون شده و تغییر صدوهشتاد درجه ای که با آن روزهای بی خبری ام کرده بودم.
تقه ای به در خورد.
- عسل بیداری؟
- بله بیدارم الان میام.
- شام سرد میشه زود بیا.
در آینه بزرگ کنار تخت نگاهی سرسری به خود انداختم. هنوز لباس هایم را تعویض نکرده بودم، باید بعد از خوردن شام که هیچ میلی برایش نداشتم، استحمام میکردم و لباس هایم را می شستم. از اتاق خارج و سمت آشپزخانه رفتم. فرهاد در حال چیدن میز کوچک و چهارگوش داخل آشپزخانه بود، به ظروف مد روزش نگاه کردم، نمی دانم چرا خنده ام گرفت ولی بروز ندادم.
- ممنون فرهاد افتادی تو زحمت.
اخمی کرد.
-باز شروع کردی؟
پشت میز ایستادم و مشغول باز کردن فویل روی ظرف غذاها شدم.
- تشکر هم نمیشه کرد ازت، جبهه میگیری.
- تو زحمت افتادی چه مدل تشکریه؟!
اخم هایش زیادی شیرین بود. خنده ام گرفت با خنده نگاهش کردم از آن طرف میز در صورتم خم شد.
- از تشکر هم بدم میاد. این خونه یه سری قوانین داره که بعدا برات لیست می کنم.
باقالی پلو با گوشت را در دیس ها ریختم و در همان حین گفتم: آقای منضبط بد اخلاق حالا فعلا تا غذا سرد نشده بشین، وقت زیاده.
صندلی اش را عقب کشید و قاشقش را برداشت.
-مجید زنگ زد.
منتظر ادامه حرفش نگاهش کردم، محتوای قاشقش را داخل دهانش گذاشت. با چشم و ابرو به دیس غذایم اشاره کرد، قاشق را برداشتم.
- چیکار داشت؟
- میگفت مریم افتاده به جونش که بریم خونه ی فرهاد، عسل رو ببینم. منم چون نظر تو رو نمی دونستم گفتم نیارتش.
لبم را به دندان گرفتم. من همه اش زحمت بودم برایش...
- فرهاد من باید یه سر برگردم تبریز باید آپارتمانم رو بفروشم. تکلیف دانشگاهم رو هم مشخص کنم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا
کمک کن دیرتر
برنجیم، زودترببخشیم
کمتر پیش داوری کنیم
و بیشتر فرصـت دهیم ...
خدایا
در این شب زیبا
دوستان وعزیزانم را
در مسیر خوشبختی ♡
و آرامش قلبی قرار بده ...
شبتان بی غم و در پناه خـدا 🌙
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 112
قاشقش را داخل دیس رها کرد. چشم ریز کرده و حرصی خیره ام شد.
- پشت بند حرف من این حرف تو چه معنی میده؟
باهوش بود یا من زیادی ناشی!
- هیچ معنی ای نمیده فقط...
حرفم را برید.
-ببین عسل یه بار دیگه میگم بهت دیگه نمیگم رو مخ من نرو خوب تو دختر دایی منی و من برای دختر داییم از جونم مایه می ذارم تا تو آسایش باشه، اینم که تو توی این خونه معذبی علتش هرچی که هست رو دور بریز چون واقعا بهم بر می خوره، بودن تو اینجا هیچ منتی نداره که تو مغز کوچولوت همه ش دنبال فراری که بترسی از جبران بعدش. صریح گفتم بهت که راحتت کنم.
- خیلی خوب چرا عصبانی میشی؟ منظورم این نبود.
- هرچی بود تمومش کن. نگران دانشگاهت هم نباش، خودم ردیفش می کنم.
سری تکان دادم و دیگر حرفی نزدم که از این بیشتر ناراحتش نکنم.
- با غذات بازی نکن.
-واقعا امشب میل ندارم فرهاد، اذیتم نکن، نصف بیشترش رو خوردم دیگه جا ندارم.
-چند تا قاشق بخور به خاطر معده ت.
به اجبار چند قاشق دیگر خوردم، در حالیکه فرهاد هنوز در حال خوردن بود بلند شدم.
-بعد از شام چای می خوری؟
- بشین غذاتو بخور بچه.
- گیرنده لطفا.
سمت چایساز روی کابینت رفتم و مخزنش را برداشتم و زیر شیر آب گرفتم.
-برات کلید گذاشتم روی جاکلیدی بالای جاکفشی، ده صبح میرم باشگاه، ظهر غذا می گیرم میام.
-نمی خواد، احتمالاً برم بیمارستان ناهار هم خونه نیستم، بعدشم مگه نمیری خونه؟
-داری بیرونم می کنی؟
معترض اسمش را صدا زدم.
- فرهاد!
دست هایش را تسلیم وار بالا گرفت و تک خنده ای زد.
- شوخی کردم. نه، فعلا نمیرم، بعدش هم نمی تونم تورو اینجا تنها بزارم. تو با بودن من اینجا مشکل داری؟
-نه، نه، اینجوری نگو فرهاد معذ...
چشم غره اش را سمتم پرتاب کرد و حرفم را برید: عسل!
پرده را کنار زدم و روی تخت دونفره دراز کشیدم. قرص آرامبخش خورده بودم و افکار آزاردهنده تا حدودی دست از سرم بر داشته بودند، نگاهم روی عکس بزرگ فرهاد که روی دیوار روبه روی تخت نصب بود قفل شده و با لبخند در دلم قربان صدقه اش می رفتم!
از خودم خجالت کشیدم، نگاهم را از صورت خندان و جذابش گرفتم و به پهلو چرخیدم و چشم هایم را بستم.
برخلاف اصرار های فرهاد برای رساندنم به بیمارستان با تاکسی رفتم، دلم هوای مریم را کرد، قبل از اینکه به اتاق آقای مجد بروم و تقاضای شروع مجدد کارم را بدهم، داخل بخش زایمان شدم. تازه می فهمیدم چقدر دلم برای دوستانم تنگ شده است، همگی ابراز دلتنگی کردند و اکثراً گله از بی معرفتی ام داشتند که بی خداحافظی ترکشان کرده بودم و حسابی شرمنده شدم.
از پذیرش بخش سراغ مریم را گرفتم، داخل اتاق عمل بود، به مطبش رفتم و به انتظارش پشت میز نشستم، خودم را آماده ی یک فص کتک از سمتش کرده بودم و با تصورش خنده ام گرفته بود؛ با باز شدن در و نمایان شدن مریم در چهارچوب از جایم بلند شدم. در حالی که دلم برای به آغوش کشیدنش پر می کشید با خنده و تند تند شروع به توضیح کردم.
- مریم برات توضیح میدم ، فقط تورو خدا حمله نکن. ببین من مجبور شدم که...
در را به چهارچوب کوبید و سمتم قدم تند کرد و حرفم را برید.
- ببند دهنت رو که هیچ توجیهی رو نمیپذیرم، دختره ی احمقِ بیشعورِ بی احساسِ خاک برسر خر...
بغض به صدایش چیره شد و از صفات حسنه ای که نسبتم می داد، دست کشید و در آغوشم کشید و با هم به گریه افتادیم
- خیلی خری عسل، به خدا دق کردم از دوریت ابجی.
- ببخش مریم نمی دونم در جریانی یا نه ولی مجبور بودم برم.
- می دونم قربونت برم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
@dastanvpand
─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
─┅─═ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 113
میدانست... ولی دانستن مریم آزارم نمیداد، بارها و بارها خواسته بودم خودم برایش بگویم و دلم را سبک کنم ولی نتوانسته بودم. بی میل از آغوش هم جدا شدیم. سوالی راجع به گذشته نپرسید. نمی دانم فرهاد و مجید از حالم باخبرش کرده بودند یا خودش نمی خواست معذبم کند!
در این که فرهاد حواسش، شش دانگ جمعم بود که شک نداشتم ولی مریم هم شعور و درکش خیلی بالا بود.
نیم ساعتی به شوخی ها و حرف های معمولی گذشت که پیج بیمارستان نامش را صدا زد، از روی مبل بلند شدم.
-پاشو برو دار صدات می کنن. منم برم پیش آقای مجد ببینم چی میگه.
از جایش بلند شد.
-باشه شب با مجید میآییم آپارتمان فرهاد میبینمت.
- باشه خوشگلم.
نگاهمان دلتنگی را هوار می زد و دل جدا شدن را نداشتیم، دومرتبه همدیگر را در آغوش کشیدیم و بوسیدیم و بالاخره به اجبار هر یک دنبال کار خود رفتیم.
آقای مجد با خوشرویی استقبال کرد و با محبت تمام برگه استخدام مجدد را امضا زد.
لباس زیادی به همراه نداشتم، ادکلن و برسم را هم که ان شب در هتل به فنا داده بودم. تصمیم گرفتم کمی خرید کنم به پاساژ رفتم و بعد از خرید چند دست لباس و دیگر لوازم مورد نیازم راهی خانه فرهاد شدم. غروب بود و هنوز فرهاد برنگشته بود. دوش گرفتم و لباس هایم را تعویض کردم. تونیک قرمز و شلوار سفید، رنگ و رویم را بازتر کرد. موهایم را دم اسبی بستم و با شنیدن صدای فرهاد که صدایم می زد از اتاق بیرون رفتم. سمتش قدم برداشتم.
-سلام خسته نباشی.
- سلام خانوم خانوما. شما هم خسته نباشید.
به پاکت های میوه و جعبه ی شیرینی دستش اشاره کردم.
- چقدر خرید کردی!
سمت آشپزخانه راه افتاد. جعبه ی شیرینی را از بین ساعد و سینه اش برداشتم.
-مرسی. شب مهمون داریم.
- مجید و مریم؟
- آره و البته احمد.
میوه ها را داخل سینک گذاشت. من هم جعبه شیرینی را روی میز رها کردم.
با تردید پرسیدم: احمد برای چی؟
به سمتم چرخید و نزدیکم آمد و به نگاه کلافه ام لبخند آرامبخشی زد.
- احمد لولو نیست که اینجوری وا رفتی!
نگاهم که تغییر رنگ نداد جدی شد و ادامه داد: ببین عسل خودت دختر عاقلی هستی و نیازی نیست من بهت بگم ولی این مدت خیلی اعصابت ضعیف شده. قبول کن که نیازه احمد کمکت کنه.
نفسم را آه مانند بیرون دادم و سمت کابینت ها رفتم و در حین گشتن دنبال ظرف مناسبی برای چیدن شیرینی ها گفتم: می دونم. فقط نمی کشم که بخوام هی از چیزهایی که شنیدم حرف بزنم. اصلا دلم میخواد فراموش کنم.
ظرف شیرینی خوری بلور را در کابینت دوم پیدا کرده. در طبقه بالای بود و قدم نمیرسید. تلاشم را که دید جلو آمد، ظرف را برداشت و دستم داد.
- نیازی نیست تو تعریف کنی. احمد از همه چی خبر داره. منم گفتم بهش که از تکرارش بدت میاد و اذیت میشی. گفت همین بد اومدن رو باید درمان کرد!
نامفهوم خیره اش شدم.
-یعنی چی؟
- ولش کن. حالا خود احمد میاد حرف می زنیم، من برم یه دوش بگیرم، کاری نداری باهام؟
آرام زمزمه کزدم: نه برو.
از کنارم که رد می شد ضربه ای به نوک بینی ام زد.
- زیاد فکر نکن پروفسور میشی.
لبخندی زدم و سعی کردم به حرفش گوش دهدم. خودم را با چیدن شیرینی ها در ظرف و شستن میوه ها سرگرم کردم.
گرسنه ام شده بود. در یخچال را باز کردم و به محتویاتش نگاهی انداختم، تعدادی گوجه و تخم مرغ برداشتم. آشپزی بلد نبودم؛ به املت اکتفا کردم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 114
مشغول چیدن میز بودم که فرهاد حوله به دوش داخل آمد.
- به به چه بویی راه انداختی.
از اغراقش خنده ام گرفت.
- الکی مثلا خیلی سخت بود پختنش. شاهکار کردم. نه؟!
حوله را از دور گردنش برداشت و روی پشتی صندلی انداخت و در حالی که با نگاهش صداقت حرفش را تفهیمم می کرد گفت: دستپخت تو خوردن داره، اتفاقاً هوس املت کرده بودم.
- پس بشین که واقعا شاهکار کردم انگار!
پارچ دوغ و سبد سبزی را روی میز گذاشتم و خودم هم نشستم.
بعد از خوردن املتِ کمی شور شده ام که حسابی زنیتم را به رخ کشید زنگ در به صدا درآمد. در حالی که پارچ دوغ را داخل یخچال میگذاشتم پرسشگر به فرهاد نگاه کردم.
-حتما احمده میرم باز کنم. بابت املت شورت هم یه دنیا ممنون.
لیوان روی میز را به قصد کوبیدن به فرق سرش برداشتم که با خنده پا به فرار گذاشت.
خودم هم خنده ام گرفت.
بعد از جمع کردن میز شام به اتاقم رفتم و شال سفید رنگی برداشتم و روی سرم انداختم. به آشپزخانه بازگشتم و چای تازه دم را در نیم لیوان ها ریخته و به سالن رفتم، صدای خنده احمد و فرهاد در خانه پیچیده بود احمد بود دیگر... معلوم نبود چه گفته که خودش قش و فرهاد را از خنده کبود کرده بود!
کمی تن صدایم را بالا بردم تا میان خنده هایشان شنیده شود.
- سلام.
نگاهشان سمتم کشیده شد و خنده شان را تقریبا جمع کردند. احمد از جایش بلند شد، از دو سال پیش که دیدمش کمی چاق تر شده بود ولی همچنان خوش پوش و خوش استایل بود. همیشه از دیدنش یاد مدلینگ های ترک می افتادم.
- به به سلام عسل خانوم، حال شما؟ پارسال دوست امسال هیچی!
- خواهش می کنم بفرمایید. ممنون شما خوبید؟
منتظر ماندم تا بنشیند، چای را تعارفش کردم، حین برداشتن گفت: مگه داریم که من بد باشم؟ حال بد، اونایی ان که به خودشون سخت میگیرن!
- نرسیده داری تیکه میندازی؟
رو به فرهاد با خنده گفت: هنوز تیزه ها! اخلاقشم که همون جوره! چی گفتی بیا عوض شده، عوض شده!
فرهاد با خنده به صورت من چشم دوخت. سری از روی تاسف تکان دادم و حرف دلم را زدم.
-میذاشتی ده دقیقه از سلام و احوال پرسی مودبانمون میگذشت بعد شروع می کردی!
تک خنده ای زد.
- آخرین باری که دیدمت بهت گفتم... یادته؟ گفتم تا اخلاقت اینه دنیا سرش کجه یه ور دیگه! بخند به روی دنیا، تاچی؟! دنیا به روت بخنده.
لبخندی به لحن بامزه اش زدم. سینی را جلوی فرهاد گرفتم. چشم هایش از شوق برق می زد، حتما به شوق حضور احمد بود که برای خوب کردن حال من قدم رنجه کرده بود و لغز بارم می کرد! سینی را روی میز جلوی مبلی گذاشتم و رو به رویشان نشستم.
-سفر خوش گذشت؟
حالم گرفته شد و روی لحنم تاثیر گذاشت.
-ای جای شما خالی.
- چرا اینقدر شل و وارفته؟! اینجور که فرهاد برام تعریف کرده که جای تبریک داره! رسیدی به سوال هایی که چند سال تو ذهنت بود. ها؟
- نه کاملاً.
-کاملش کن. برو دنبال ادامه اش، نصف بیشتر راه رو که رفتی.
آهی کشیدم. سخت بود اعتراف ولی کردم.
- همونم پشیمونم.
به فرهاد نگاه کردم که موشکافانه به گفت و گوی من و احمد گوش می داد. آهان! تازه فهمیدم، جلسه ی درمانی من شروع شده بود.
- چرا پشیمون؟
نگاهم را دو مرتبه سمت احمد گرداندم.
- کاش نفهمیده بودم، کاش اصلا هیچ وقت نمی فهمیدم که عسل رادمهر هویت اصلی من نیست تا برای پیدا کردن شیرین کریمی این همه خودم و اطرافیانم رو آزار ندم. میدونی احمد...
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
🔴دخترزیبایچوپان
چوپانى دختر زيبائى داشت. پسر پادشاه خواستگار دختر بود. اما هر چه به خواستگارى مىرفت دختر مىگفت که بايد صنعت و حرفهاى ياد بگيرد. پسر پادشاه رفت و حرفهٔ فرشبافى ياد گرفت. بعد دختر زن او شد. بعد از چند روز دختر و پسر رفتند گردش کنند. سر راهشان به قهوهخانهاى رسيدند، رفتند آنجا غذا بخورند. جلوى در قهوهخانه يک فرش انداخته بودند، پسر و دختر تا پايشان را روى فرش گذاشتند افتادند توى يک زيرزمين. نگاه کردند ديدند گوش تا گوش پر از جوانهائى است که گرفتار شدهاند.هر روز چند نفر مىآمدند و سه چهار نفر از جوانها را انتخاب مىکردند، مىکشتند، گوشتهايشان را کباب مىکردند و مىدادند به کسانى که برايشان کار مىکردند تا زور و قوتشان زياد شود و بيشتر کار کنند.پسر پادشاه فکرى به نظرش رسيد به افراد قهوهچى گفت: مرا نکشيد، در عوض من برايتان فرشهائى مىبافم که با فروش هر کدام پنجهزار تومان گيرتان مىآيد. قهوهچى ابزار و لوازم کار را آماده کرد. پسر يک فرش بافت و روى آن نشانى محى که در آن گرفتار بودند نوشت.بعد فرش را به قهوهچى داد و گفت: اين فرش خيلى خوب يافته شده آنرا براى پادشاه ببريد. انعام خوبى به شما مىدهد. آنها فرش را براى پادشاه بردند. پادشاه انعام خوبى به قهوهچى داد. بعد فرش را باز کردند ديدند پسر پادشاه پيغام فرستاده. از روى نشانى قهوهخانه را پيدا کردند. پسر و دختر و ديگران را آزاد کردند و قهوهچى را کشتند.
دختر چوپان- گنجينههاى ادب آذربايجان - ص ۱۵۴
بشنوید ترانه شاد وزیبا گُلی گُلی گُلی باصدای امیدجهان ترانه کانال تو کانال موج ترانه هس دان کنین
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ #امانت_داری ✨
روزی مردی قصد سفر کرد ،پس خواست پولش را به شخص امانت داری بدهد.
به نزد قاضی شهر رفت و به او گفت: به مسافرت می روم، می خواهم پولم را نزد تو به امانت بگذارم و پس از برگشت از تو پس بگیرم.
قاضی گفت: اشکالی ندارد پولت را در آن صندوق بگذار... پس مرد همین کار را کرد.
وقتی از سفر برگشت، نزد قاضی رفت و امانت را از خواست.
قاضی به او گفت: من تو را نمی شناسم.
مرد غمگین شد و به سوی حاکم شهر رفت و قضیه را برای او شرح داد...
حاکم گفت: فردا قاضی نزد من خواهد آمد و وقتی که در حال صحبت هستیم تو وارد شو و امانتت را بگیر.
در روز بعد وقتی که قاضی نزد حاکم آمد، حاکم به او گفت: من در همین ماه به حج سفر خواهم کرد و می خواهم امور سرزمین را به تو بدهم چون من از تو چیزی جزء امانتداری ندیده ام.
در این وقت صاحب امانت داخل شد و به آن ها سلام کرد و گفت: ای قاضی من نزد تو امانتی دارم. پولم را نزد تو گذاشته ام. قاضی گفت: این کلید صندوق است، پولت را بردار و برو.
بعد دو روز قاضی نزد حاکم رفت تا درباره ی آن موضوع با هم صحبت کنند.
حاکم گفت:
ای قاضی امانت آن مرد را پس نگرفتیم مگر با دادن کشوری به تو!
حالا با چه چیزی کشور را از تو پس بگیریم؟
و بدین ترتیب دستور به برکناری وی داد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#قشنگه_بخونيد👇🏻
دکتري براي خواستگاري دختري رفت ولي دختر او را رد کرد و گفت به شرطي قبول ميکنم که مادرت به عروسي نيايد.
آن جوان در کار خود ماند و نزد يکي از اساتيد خود رفت و با خجالت چنين گفت:
در سن يک سالگي پدرم مرد و مادرم برای اينکه خرج زندگيمان را تامين کند در خانه هاي مردم رخت و لباس مي شست
حالا دختري که خيلي دوستش دارم شرط کرده که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است
اين گذشته مادرم باعث خجالت او شده که چنین گفته
به نظرتان چکار کنم؟
استاد به او گفت: از تو خواسته اي دارم به منزل برو و دست مادرت را بشوی، فردا به نزد من بيا تا بگویم چکار کنی.
جوان به منزل رفت و اينکار را کرد، ولي با حوصله دستهاي مادرش را در حالي که اشک بر روي گونه هايش سرازير شده بود را شست.
زيرا اولين بار بود که دستان مادرش را درحالي که از شدت شستن لباسهاي مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته اند را ديد
طوري که وقتي آب را روي دستانش مي ريخت از درد به لرز مي افتاد.
پس از شستن دستانِ مادرش، نتوانست تا فردا صبر کند همان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت:
ممنونم که راه درست را به من نشان دادی. یک تار موی مادرم به دنیا می ارزد
تقدیم به همه مادرها❤️
@dastanvpand
🌿🌼🌿🌼🌿
کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد!
در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت؛ چشمه ای پر آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید. این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد. روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود.
پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.» یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند. اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا تا ابد بی آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو کوه هرگز به هم نمی رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!»
این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پایین کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود.
این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر یکی از قنات ها را به طرف ده ما برگردانید.» کدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پایین به بالا نمی رود، بعد هم یادت هست که گفتی: کوه به کوه نمی رسد. تو درست گفتی: کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد.»
از آن به بعد، زمانی که کسی در حق دیگری نامردی می کرد از این ضرب المثل استفاده ‘ميكردند
@dastanvpand
🌼🌿🌼🌿🌼
#داستانک
دکتر «مکسبی» از آن دسته از استادان دانشگاه کالیفرنیا بود که هیچ دانشجویی نمیتوانست سر امتحانش تقلب کند یا اینکه سر او کلاه بگذارد.
یک روز چهار دانشجو برای تفریح راهی یکی از تفریحگاههای جنگلی در ۱۵۰ کیلومتری کالیفرنیا شدند.
دانشجویان که میدانستند استادشان از سفر آنها خبر دارد، قصد داشتند ضمن تفریح، خود را برای امتحان روز دوشنبه نیز آماده کنند، اما در تعطیلات آخر هفته آنقدر به ۴ دانشجو خوش گذشت که نتوانستند درس بخوانند، به همین دلیل یک روز دیرتر برگشتند و سپس سه روز حسابی درس خواندند و نقشهای کشیدند تا دکتر از آنها دوباره امتحان بگیرد.
روز چهارشنبه آنها به سراغ دکتر رفتند و گفتند:
«استاد ما حسابی درس خوانده بودیم، اما در راه برگشت لاستیک ماشینمان پنچر شد و زاپاس هم پنچر بود، سه روز منتظر ماندیم تا ماشینی از راه رسید و کمکمان کرد و پنچری لاستیک را گرفتیم و حالا هم اینجا هستیم. آیا شما به ما فرصت تجدید امتحان را میدهید؟»
دکتر مکسبی فکری کرد و تقاضای آنها را پذیرفت، سپس هر کدام را داخل یک اتاق نشاند و برگههای امتحان را جلویشان گذاشت.
روی برگهها فقط یک سؤال نوشته بود: «کدام لاستیک ماشینتان پنچر شده بود؟»😉😊
@Dastanvpand
#عذاب_سخت_ارتباط_نامشروع
#با_زن_شوهر_دار ❗️
جزای ارتباط نامشروع با زنان شوهر دار
در زمان رسول خدا (ص) دسته ای از مسلمین طبق دستور حضرت به حبشه هجرت کردند تا از آزار مشرکین در امان بوده و راحت باشند.
قریش برای آزار مسلمین در حبشه، دو نفر به نامهای «عمروعاص» و «عماره بن ولید» را با هدایای زیاد نزد «نجاشی » سلطان حبشه فرستادند تا بدینوسیله آسایش مسلمانان را در حبشه سلب کنند.
عمروعاص در این سفر همسر خود را به همراه داشت و مسافرت این سه نفر بوسیله کشتی انجام می شد.
آنها در بین راه شراب می خوردند و بد مستی می کردند و می رفتند.
عماره مردی خوش اندام و زیبا بود و در اثناء سفر تمایل جنسی به همسر عمروعاص پیدا کرد و درحال مستی به آن زن می گفت مرا ببوس.
عمروعاص که بر اثر مستی شراب، غیرت خود را از دست داده بود علاوه بر آنکه ناراحت نمی شد زنش را وادار می کرد که عماره را ببوسد و او هم می بوسید.
خلاصه بر اثر این تماسهای نامشروع، عشقی در عماره پیدا شد و پیوسته به زن عمروعاص اظهار علاقه می کرد و همین عشق و شهوت سبب شد که در فکر نابودی عمروعاص باشد تا با خیالی راحت و آسوده بتواند با عیال وی در این سفر، خوش باشد. بدنبال این فکر در پی بدست آوردن فرصت بود تا نقشه خود را پیاده کند.
از قضا روزی عمروعاص بر لب کشتی نشسته بود، عماره از پشت سر او را به دریا انداخت ولی عمروعاص خود را به هر نحوی بود به کشتی رساند و از غرق شدن رهائی یافت و دانست که عماره قصد داشت او را از بین ببرد تا با عیالش خوش باشد ولی این موضوع را در دل خودش نگه داشت تا به موقع انتقام بگیرد.
وقتی که به حبشه رسیدند و هدایا و تحفه ها را به نزد نجاشی بردند، در اثر رفت و آمد زیاد، عماره با زن نجاشی ارتباطی پیدا کرده و مستقیماً با او ملاقات می کرد و تمام جریان را برای عمروعاص بیان می نمود.
عمروعاص گفت: «من هرگز باور نمی کنم که همسر نجاشی با تو ارتباط پیدا کند مگر اینکه از او نشانه ای برای من بیاوری زیرا او زن پادشاه است و هرگز فریب تو را نمی خورد، اگر راست می گوئی از او بخواه تا از عطرهای مخصوص نجاشی قدری به تو بدهد زیرا من عطر او را می شناسم.»
البته عمروعاص منظوری داشت و می خواست از عماره انتقام بگیرد. و وی را به دردسر و بدبختی بیندازد.
عماره نیز بخاطر این که نشان بدهد که راست می گوید در ملاقات بعدیش با زن نجاشی، مقداری از عطر نجاشی را گرفت و به نزد عمروعاص آمد و عطر را به وی داد.
عمروعاص نیز داستان ارتباط این دو نفر را به گوش نجاشی رسانید و عطر را به عنوان نشانه درست بودن گفتارش به وی نشان داد.
چون نجاشی از حقیقت مطلب با خبر شد و دانست که قضیه درست است چون عماره به عنوان پیک به حبشه آمده بود وی را نکشت اما دستور داد که جمعی از ساحرین درباره او فکری کنند که از کشتن بدتر باشد، بدین ترتیب که آنها با وسائلی، در آلت مردانگی عماره، جیوه ریختند که او در اثر این کار متواری شد و رو به صحرا نهاد و در زمره حیوانات در بیابانها بود تا اینکه قریش برای گرفتن او در محلی پنهان شدند وقتی روزی به جهت آب خوردن به کنار نهری آمده بود گرفتند ولی او از شدت اضطراب و ناراحتی در دست قریش جان داد.»
#عذاب_سخت_ارتباط_نامشروع
#با_زن_شوهر_دار 👆
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #به_تلخی_شیرین قسمت 114 مشغول چیدن میز بودم که فرهاد حوله به دوش داخل آمد. - به به چه
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 115
به فرهاد نیم نگاهی کردم و ادامه دادم: می دونم که از همون لحظه ی ورود و سلام دادنت بهم کارت رو شروع کردی. رک بگم، به فرهاد هم گفتم، من حوصله ی دکتر رفتن و روانکاوی و اینا رو ندارم؛ فقط می خوام کمکم کنی ذهنم رو یکم آروم کنم، دیگه نمی خوام دنبال مادری بگردم که حالا به هر دلیلی رهام کرده. فقط می خوام از ذهنم پاکش کنم.
- می تونی؟
- تو کمکم می کنی دیگه، نمی تونی؟
-چی تو گذشته آزارت میده؟
سعی کردم بغضم در صدایم نمود نکند.
-همه چی، این که دختر علی نیستم! اینکه یه عمر همه می دونستن و به روم نمیآوردند! اینکه الآن که فهمیدن می دونم، چه واکنشی باید نشون بدم، این که احساساتشان نسبت به من چیه؟! من از تحمیل متنفرم. من برای خانواده رادمهر یه تحمیلم.
بغضم صدایم را لرزاند ولی ادامه دادم: به زور فرهاد برگشتم ولی از رو در رو شدن باهاشون هراس دارم. نه تنها اون ها بلکه همه کسایی که میدونن گذشته م رو، من از ترحم بیزارم، اینکه حس کنم کسی که داره باهام حرف میزنه و از الفاظ عاطفی استفاده می کنه ولی عاطفه ای در کار نیست و ترحمه بیزارم، دلم میخواد جایی باشم که هیچ کسی ندونه من زاده ی شده از یه زن طرد شده ام که رهام کرده؛ پدرم مردی بوده که مادر آبستنم رو پیش کش دوستای خوش گذرونش کرده بوده، بیزارم از این گذشته ای که تو داری به خاطرش بهم تبریک میگی.
اشک هایم که با جان کندنی حفظشان کرده بودم روی گونه هایم جاری شدند. سریع پاکشان کردم. احمد دیگر آن احمد شوخ نیم ساعت پیش نبود، طوری با جدیت به حرف هایم گوش می کرد که دلم می خواست هر چه در دل و سر دارم برایش بگویم و بار سبک کنم.
- ببین عسل جان این چیزی که تو میگی یعنی فرار از واقعیت! فکر می کنی درسته؟ اینکه تا توی زندگی به چیزی خلاف میلمون برخوردیم سریع ازش فرار کنیم؟! گاهی باید با واقعیت روبهرو شد و قبولش کرد.
-خودت چرا فرار کردی؟ وقتی دیدی شغلت چیزی نبوده که دلت می خواسته، گذاشتیش کنار، پس میشه.
- آره میشه. ولی نمیشه پاکش کرد، فقط میشه گذاشت کنار. من گذاشتمش کنار ولی از ذهنم پاک نشده؛ که اگه اینطور بود الان تو روبروی من ننشسته بودی و من طالب درمان تو نبودم. من این واقعیت که چند سال تلاش کردم ولی راه رو اشتباه رفتم رو قبول کردم، خیلی محکم جلوی همه اون هایی که شماتتم می کردند ایستادم و گفتم من اشتباه کردم، راهم رو عوض می کنم، میرم دنبال کاری که با روحیه م سازگار باشه، ولی تو می خوای که پاکش کنی! نه تنها از ذهن خودت بلکه از ذهن همه. فکر می کنی شدنیه؟
به فرهاد نگاه کردم، حرفی نمی زد. چرا دلم می خواست دفاعی از خواسته ام که احمد ممنوع و باطلش میخواند کند؟!
- عسل؟
سمت احمد که صدایم زد، برگشتم.
- تو خودت مامایی. مامایی هم شاخه ای از پزشکیه. پنهون کردن ازت، کار احمقانه ایه، می خوام بدونی که راحتتر به خودت کمک کنی. چیزی راجع به پی تی اس دی "ptsd" شنیدی؟
نیازی به فکر کردن نداشتم، با زنهای زیادی در بیمارستان روبرو شده بودم که با تجاوز دچارش شده بودند و می دانستم که تنها دلیل دچار شدنش این نیست.
-شوک.
لبخندی زد.
- آفرین، شوک. تو از شنیدن واقعیت دچار شوک شدی. از خواب هایی که می بینی و خاطرات قبل از ده سالگی که به کل از ذهنت پاک شده، فهمیدم که یک بار در ده سالگی و احتمالا دیدن مادرت که دفنش میکردند دچار شوک شدی، که عوارضش به صورت فراموشی خاطراتت نمود کرده و خانواده ت متجه نشدند و درمانت رو درهمون ده سالگی شروع نکردند. یک بار در شانزده سالگی با شنیدن واقعیتی که نتونستی هضمش کنی و عوارضش این شد که نسبت به همه ی اقوامت بدبین بشی، به محبت هاشون اعتماد نکنی و روز به روز سردتر بشی و بخوای از همشون دوری کنی و با خودت حدس هایی راجع به گذشته بزنی و خودت رو روز به روز افسرده تر و آسیب پذیر تر بکنی، و بار سوم با شنیدن صحبت های سارا عمه ات دچار شوک شدی که شدیدترینش بود و با جیغ و داد خودت رو تخلیه کردی، بعد با شنیدن حرف های اون خانوم بی بی ضحی شوک آخر بهت وارد شد و نتیجهاش این شد که می خوای همه چیز راو فراموش و واقعیت رو کتمان کنی.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
@dastahvpahd
💖 🧚♀●◐○❀
🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─