📚#داستان_کوتاه_غمانگیز
امشب در مغازهای مواد غذایی میخریدم که جوانی سیوچند ساله وارد مغازه شد و کارتی را به صاحب مغازه نشان داد. گفت: قیمت این کارت پارک، ۱۰ تومن است، من ۹ تومن میفروشم. صاحب مغازه گفت من متأسفانه ماشین ندارم که این کارت به دردم بخورد. جوان بیچاره بیرون رفت. دنبالش رفتم و گفتم: چرا میخواهی این کارت را بفروشی؟ با دست به داروخانۀ نزدیک مغازه اشاره کرد و گفت: میخواهم برای بچهام شیرخشک بخرم. من چون نمیتوانستم به حرف او اعتماد کنم، گفتم: جسارت نیست که من برای شما مقداری شیرخشک بخرم؟ گفت: دستتان درد نکند. با هم رفتیم داخل داروخانه و یک کارتن شیرخشک خریدیم. بیرون که آمدیم، من توقع داشتم که او را خوشحال ببینم، ولی موقع خداحافظی، وقتی چشمش به چشمم افتاد، بغضش ترکید. چنان گریهای کرد که من هم... کارتن شیرخشک را از دستش گرفتم که راحتتر گریه کند. سرش را روی شانهام گذاشت و زار زار گریه کرد. آرامتر که شد، با هم به گوشهای رفتیم. گفتم چرا گریه میکنی جوان؟ بریدهبریده و با صدایی که میلرزید، گفت: دانشجوی فنی بودم ولی نتوانستم ادامه بدهم. مدتی سرایدار یک آپارتمان در بالای شهر قم بودم که بعد از مدتی گفتند به سرایدار نیاز نداریم. حدود هفت ماه است که در یک گارگاه تولیدی کار میکنم. چند ماه پیش، کارگاه ورشکست شد و حقوق ندادند. در این چند ماه از هر کس که میشناختم قرض کردم. الان باید شیرخشک میخریدم و جز این کارت پارک که مال من هم نیست، چیزی برای فروختن نداشتم. گفتم: خرجهای دیگر را چه میکنی؟ گفت: مدتی است که مهمان پدرخانمم هستیم. امشب که خانمم گفت برو شیرخشک بخر، نتوانستم بگویم پول ندارم. مقداری وسایل خانه و فرش دارم که فردا میفروشم. گفتم: شیرخشک بچهات با من. هر وقت لازم شد به این شماره زنگ بزن. قبول نکرد. گفتم: شماره را حفظ کن شاید لازم بشود. گفت باشد؛ ولی میدانم که به خاطر نسپرد. تشکر کرد و رفت.
وقتی گریه میکرد، چند بار گفت: لعنت بر من! لعنت بر من! انگار دیگر نفرین دیگران هم دلش را آرام نمیکرد...
➖آری ما در همچین مملکتی زندگی میکنیم
@dastanvpand
🌺🌿🌺🌿🌺
روزی مردی زیر سایهی درخت گردویی نشست تا خستگی در کند در این موقع چشمش به کدو تنبلهایی که آن طرف سبز شده بودند افتاد و گفت:
خدایا! همهی کارهایت عجیب و غریب است! کدوی به این بزرگی را روی بوتهای به این کوچکی میرویانی و گردوهای به این کوچکی را روی درخت به این بزرگی!
همین که حرفش تمام شد گردویی از درخت به ضرب بر سرش افتاد.
مرد بلافاصله از جا جست و به آسمان نظر انداخت و گفت: خدایا! خطایم را ببخش! دیگر در کارت دخالت نمیکنم چون هیچ معلوم نبود اگر روی این درخت به جای گردو، کدو تنبل رویانده بودی الان چه بلایی به سر من آمده بود !!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #به_تلخی_شیرین قسمت 108 آنقدر از علم پزشکی سر در می آوردم که به خودم دروغ نگویم؛ یک
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 109
از آشپزخانه خارج و سالن غذاخوری را رد کردیم. داخل راهروی باریکی شدیم، در اول را رد و درب دوم را باز کرد بی توجه به دو در دیگر نگاهم را داخل اتاق انداختم.
- اینجا اتاق توئه. لوازمت رو میارم برات.
نگاهی به تخت دونفره سلطنتی مشکی رنگ که با روتختی بنفش رنگش هماهنگی قشنگی داشت انداختم.
-می خوام زنگ بزنم رستوران سفارش غذا بدم. چی میخوری؟
نگاهم را به فرهاد دادم.
-میل ندارم فرهاد. زحمت نکش.
اخم هایش در هم شد.
- ببین عسل یه چیز رو همین اول مشخص کنم؛ خیلی بدم میاد که باهام تعارف می کنی! تکرار نشه خواهشا. اینکه میل ندارم و نمی خورم و نمی خوام هم کلماتیه که من ازشون بیزارم. به کار نبر. افتاد؟!
خنده ام گرفت.
- زورگو!
- بگو چشم.
لبخندی زدم و با سر کج کرده ام نگاهی به اخم های جدی اش کردم.
-چشم.
نگاهش رنگ عوض کرد و اخم هایش باز شد.
-آفرین دختر خوب. حالا بگو چی میخوری؟
-هر چی خودت می خوری همون رو سفارش بده. فرقی نداره.
سری تکان داد و همزمان در اتاق کناری را باز کرد.
- اتاق من اینجاست. کارم داشتی...
این بار من سر تکان دادم.
داخل اتاقش رفت. من هم داخل اتاق خود رفتم و در را بستم. دور تا دور اتاق چشم چرخاندم دقیقا شبیه اتاق خواب یک عروس و داماد بود!
فرهاد دیگر انتظارش سر آمده بود، به قول خودش بیست و نه سالش شده! هوش بالایی نمی خواست، مطمئنم این اتاق را برای خودش و من آماده کرده بود...
دستی به پرده حجاب سفید رنگ دور تخت کشیدم، شروعش از سقف و انتهایش روی زمین پهن بود وتخت را رویایی کرده بود... ترسی ناشناخته به دلم چنگ زد؛ باز همان افکار بد و تلاش برای فرار و بی نتیجه ماندن تلاش...
به سمت پنجره رفتم و پرده سفید را که با طرح های بنفش، هماهنگی اش با دیگر لوازم اتاق را نشانگر بود، کنار زدم. نگاهم به پایین کشیده شد، طبقه ی هشتم یعنی چیزی حدود سی متر ارتفاع! پنجره را باز نکرده، عقب گرد کردم. دلم برای خودم سوخت! چه بلایی سرم آمه بود؟!
ذهنم به سالها قبل کشیده شد... به زمانی که علی، بابایم بود و من از وجود حبه و صابر نامی بی خبر...
در حیاط مردها بساط کباب راه انداخته بودند، به پیشنهاد ژیلایِ عشقِ بازی، جوان ها دور هم جمع شده و دور دایره ای فرضی روی زمین نشسته بودیم و بطری نوشابه در مرکز دایره قرار داشت. ژیلا با صدای جیغ مانند مثل بچه های سه ساله در جایش بالا و پایین پرید.
- اول من، اول من.
کیان دستش را گرفت و تقریباً روی زمین کوباندتش.
- بیا خرس کوچولو اول تو.
ژیلای لوس پرورده ی عمه رویا بلند شد.
- من پیش تو نمی شینم.
- با یه خداحافظی خوشحالم کن.
همگی از حرف کیان به خنده افتادیم.
میان فرهاد و رژان نشسته بودم، بلند شدم و جایم را به ژیلا دادم و خود کنار کیان نشستم.
ژیلا شمارش معکوس را گفت و بطری را چرخاند؛ آنقدر انرژی برای چرخاندن گذاشت که حداقل پنج دور تاب خورد تا از حرکت ایستاد. امتداد سر بطری به سمت کیان بود.
ژیلا خنده ای شیطانی کرد و چشم هایش را تابی داد و گفت: جرات یا حقیقت؟
کیان هم مستثنا از مردهای دیگر نبود، به نظر من همه ی مردها جرات را انتخاب میکنند تا شجاعتشان را رخ کش زن ها کنند.
-جرات!
ژیلا لبی تر کرد.
-همین الان جلوی همه به من اجازه بده فردا برم آرایشگاه ابروهام رو بردارم، موهام رو هم رنگ کنم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 110
کیان با حرص دستی به معنای《برو بابا》سمت ژیلا پرتاب کرد.
-برو بابا. این میشه سو استفاده کردن از موقعیت، نه بازی!
در حالی که چشم هایش روی تک تک ما می چرخید ادامه داد: مگه نه؟!
همگی با خنده بلند گفتیم: نه!
من که خبر داشتم این تغییر اساسی برای ژیلای پرمو و به قول خودش سیبیلو چقدر مهم است و از نظر خودم هیچ اشکالی نداشت که یک دختر قبل از ازدواج موهای صورتش را اصلاح کند، گفتم: جر نزن گفتی جرات، حالا مرد عمل باش.
کارد به شاهرگ کیان می زدی هیچ خونی به بیرون درز نمیکرد ولی به جبر رو به ژیلا گفت: خبر مرگت قبول.
ژیلا از جا پرید و دور خود چرخید و بالا پایین پرید، از حرکاتش، پسرها با تاسف سر تکان دادند و من و رژان به خنده افتادیم.
کیان چشم غره ای به ژیلا که لب هایش روی دندان هایش بند نبودند رفت و بطری را پر حرص چرخاند، این بار روی فرهاد ثابت شد.
کیان ژیلا را به دست فراموشی سپرده و با خنده ای شیطانی کف دست هایش را به هم کوبید و به تلافی چند شب پیش که فرهاد به او پیشنهاد جرات با سر در آب استخر پریدن را داده بود گفت: جرات یا حقیقت؟
فرهاد با غرور و لحنی بامزه گفت: صد درصد جرات!
-فرهاد خان زمین گرده داداش!
فرهاد لبخندی زد و با خنده گفت: جغرافیت خوبه ها!
- آره پس چی! ریاضیم هم بد نیست. مثلا الان بهت میگم، دیوار دورچین پشت بوم تا کف حیاط حدود دوازده متره.
همگی جز فرهاد سرهایمان سمت بالا کشیده شد.
ادامه داد: و اگه تو جرات کنی و روش راه بری، باید خیلی مواظب باشی که نیفتی، چرا که اگه مواظب نباشی دیگه باید با کارتک جمعت کنیم از کف حیاط.
من و رژان و ژیلا هینی کشیدیم.
مجید اعتراض کرد.
- کیان آدم باش.
بردیا: بازیه دیگه! فرهاد پاشو.
فرهاد بلند شد. از جایم پریدم. نگاهها سمتم کشیده شد با خودشان فکر کرده بودند، می خواهم مانع فرهاد شوم!
ولی من تازه به هیجان آمده بودم.
- منم باهات میام فرهاد.
دستش را با خنده سمتم گرفت.
-بزن قدش.
خندیدم و محکم کف دستم را به کف دستش کوبیدم و با هیجان دست هایم را به سمت بچهها تاب دادم.
- بای بای ما رفتیم دیوار نوردی.
توجهی به اعتراض مجید نکردیم و از جمع فاصله گرفتیم.
داخل آسانسور پرسیدم: فرهاد نمی ترسی؟
چپ چپ نگاهم کرد.
-من و ترس؟!
با هیجانی وصف ناپذیر و جیغ جیغ کنان در پشت بام دویدم و به دیوار دور چین رو به حیاط رسیدم. خم شدم و برای بچه ها دست تکان دادم.
- یوهو، ما رسیدیم بالا.
بزرگتر ها هم سرهایشان سمت بالا چرخید. صدایشان میآمد که با داد حرف می زدند تا بشنویم.
- اونجا چیکار می کنید؟!
فرهاد داد زد: می خوام بند بازی کنم.
با یک حرکت پایش را روی دیوار نسبتا پهن گذاشت.
بچه ها جیغ کشیدند و صدای اعتراض بزرگترها بلند شد. عمه ها که به التماس افتاده بودند. فرهاد بلند داد زد: نگران نباشید، من ورزشکارم.
به دیوانه بازی هایمان عادت کرده بودند ولی این یکی دیگر آخرش بود و واقعا کار انسان عاقل نبود.
به فرهاد که با غرور روی دیوار قدم برمیداشت نگاه کردم.
- فرهاد مواظب باش.
-هستم نگران نباش.
- حال میده؟
-آره جات خالی.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 111
خندیدم. بد هم نبود جایم را پر کنم. به پهنای دیوار نگاه کردم و آهسته پایم را بلند کردم و با احتیاط رویش ایستادم. بیشتر از آنکه بترسم هیجان وجودم را پر کرد. صدای جیغ و داد و اعتراضها و عسل عسل گفتن ها که بلند شد، سر فرهاد سمتم چرخید. بافاصله ی دو قدمی در پشت سرش قرار داشتم. نیشم را برایش باز کردم. دست پاچه شد و روی پشت بام پرید.
- بیا پایین عسل. خواهش می کنم.
هنوز قدم از قدم برنداشته بودم.
- بزار دو سه قدم راه برم، تا آخر نمیرم.
-عسل تو رو خدا دیوونگی نکن، بیا پایین خطرناکه.
-اگه خطرناک بود خودت چرا رفتی پس؟
- من مَردم احمق.
به تریج قبایم برخورد.
- چه ربطی داره، باز موضوع رو جنسیتی کردی!
صدایش از نگرانی و ترس می لرزید.
- من غلط کردم، بیا پایین تو رو به خدا.
معترض نامش را صدا زدم: عه فرهاد!
-تا سه می شمارم یا میای پایین یا دیگه نه من نه تو!
نگاهی به حیاط انداختم. پسرها و مردها نبودند، احتمالاً در راه آمدن به پشت بام بودند. دخترها و زن ها هم از ترس و نگرانی پس افتاده بودند.
دیدم ارزشش را ندارد، نه من نه فرهاد شویم...
روی دیوار نشستم و پایین آمدم. خیال فرهاد که راحت شد زانوهایش خم شد و به زمین خورد. چشم هایش را بست و نفسش را پر صدا بیرون فرستاد. تازه رنگ پریده و لب های سفید شده اش را متوجه شدم و به عمق کاری که کرده بودم پی بردم.
دلجویانه صدایش زدم: فرهاد؟
سرش را بلند کرد و به یک لحظه صورتش از خشم کبود شد.
- گمشو پایین تا نزدم لهت نکردم.
***
از فکر کردن به آن روزها بیرون آمدم، بغضم گرفت و دلم سوخت، نه به خاطر خشم فرهاد بلکه از اعصاب داغون شده و تغییر صدوهشتاد درجه ای که با آن روزهای بی خبری ام کرده بودم.
تقه ای به در خورد.
- عسل بیداری؟
- بله بیدارم الان میام.
- شام سرد میشه زود بیا.
در آینه بزرگ کنار تخت نگاهی سرسری به خود انداختم. هنوز لباس هایم را تعویض نکرده بودم، باید بعد از خوردن شام که هیچ میلی برایش نداشتم، استحمام میکردم و لباس هایم را می شستم. از اتاق خارج و سمت آشپزخانه رفتم. فرهاد در حال چیدن میز کوچک و چهارگوش داخل آشپزخانه بود، به ظروف مد روزش نگاه کردم، نمی دانم چرا خنده ام گرفت ولی بروز ندادم.
- ممنون فرهاد افتادی تو زحمت.
اخمی کرد.
-باز شروع کردی؟
پشت میز ایستادم و مشغول باز کردن فویل روی ظرف غذاها شدم.
- تشکر هم نمیشه کرد ازت، جبهه میگیری.
- تو زحمت افتادی چه مدل تشکریه؟!
اخم هایش زیادی شیرین بود. خنده ام گرفت با خنده نگاهش کردم از آن طرف میز در صورتم خم شد.
- از تشکر هم بدم میاد. این خونه یه سری قوانین داره که بعدا برات لیست می کنم.
باقالی پلو با گوشت را در دیس ها ریختم و در همان حین گفتم: آقای منضبط بد اخلاق حالا فعلا تا غذا سرد نشده بشین، وقت زیاده.
صندلی اش را عقب کشید و قاشقش را برداشت.
-مجید زنگ زد.
منتظر ادامه حرفش نگاهش کردم، محتوای قاشقش را داخل دهانش گذاشت. با چشم و ابرو به دیس غذایم اشاره کرد، قاشق را برداشتم.
- چیکار داشت؟
- میگفت مریم افتاده به جونش که بریم خونه ی فرهاد، عسل رو ببینم. منم چون نظر تو رو نمی دونستم گفتم نیارتش.
لبم را به دندان گرفتم. من همه اش زحمت بودم برایش...
- فرهاد من باید یه سر برگردم تبریز باید آپارتمانم رو بفروشم. تکلیف دانشگاهم رو هم مشخص کنم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا
کمک کن دیرتر
برنجیم، زودترببخشیم
کمتر پیش داوری کنیم
و بیشتر فرصـت دهیم ...
خدایا
در این شب زیبا
دوستان وعزیزانم را
در مسیر خوشبختی ♡
و آرامش قلبی قرار بده ...
شبتان بی غم و در پناه خـدا 🌙
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662