eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 🔆دستورالعملی که را متحول کرد" 💫یکی از بازاریان که از شاگردان مرحوم شاه آبادی[استاد اخلاق و عرفان امام خمینی] بود، نقل می کرد که ایشان، یک شب در یکی از سخنرانی هایشان، با ناراحتی اظهار داشتند: “چرا افرادی که در اطراف ایشان هستند، حرکتی از خود در جنبه های معنوی نشان نمی دهند؟ می فرمودند :آخر، مگر شماها نمی خواهید آدم شوید؟ اگر نمی خواهید من این قدر به زحمت نیفتم” همین فرد می گوید: 💫بعد از منبر، ما چند نفر خدمت ایشان رفتیم و گفتیم که آقا ما می خواهیم آدم بشویم. چه کنیم؟ 🔅ایشان فرمودند: من به شما سه دستور می دهم، عمل کنید، و اگر نتیجه دیدید، آن وقت بیایید تا برنامه را ادامه دهیم. ✨سه دستور ایشان چنین بود: 💫۱٫ مقید باشید نماز را در اول وقتش اقامه کنید. هر کجا باشید و دیدید صدای اذان بلند شد، دست از کارتان بکشید و نماز را اقامه کنید و حتی المقدور هم سعی کنید به جماعت خوانده شود. 💫۲٫ در کاسبی تان انصاف به خرج دهید، و واقعا” اقل منفعتی را که می توانید، همان را در نظر بگیرید . در معاملات، چشم هایتان را ببندید و بین دوست و آشنا و غریبه و شهری و غیر شهری فرق نگذارید. همان اقل منفعت در نظرتان باشد. 💫۳٫ از نظر خمس ، گر چه می توانید برای ادای آن تا سال صبر کنید و امام معصوم علیه السلام به شما مهلت داده اند، اما شما ماه به ماه حق و حقوق الهی را ادا کنید. 💫همین فرد می افزاید: من دستورات ایشان را که از ماه رجب شنیده بودم، اجرا کردم تا به ماه رمضان رسید. قبل از ماه رمضان در بازار پاچنار می آمدم که، صدای اذان بلند شد. خود را به مسجد نایب رساندم و پشت سر مرحوم حجت الاسلام سید عباس آیت الله زاده مشغول نماز شدم. 💫در نماز دیدم که ایشان گاهی تشریف دارند و گاهی ندارند. در قرائت نیستند ولی در سجده و رکوع هستند. پس از نماز به ایشان عرض کردم: شما در حال نماز کجا تشریف داشتید؟ نبودید. 💫ایشان متحیر شد. تعجب کرد و فرمود که معذرت می خواهم. من از مسجد و منزل ناراحت شدم، لذا در نماز، گاهی می رفتم دنبال آن اوقات تلخی و بعد از مدتی، متوجه می شدم و بر می گشتم. 💫این اولین مشاهده ی من بود که در اثر دستورات آیه الله شاه آبادی برایم حاصل شده بود. در اثر دو ماه و نیم التزام من به این سه دستور، دید ما باز شد و برنامه را هم چنان ادامه دادم که مشاهدات بعدی من، دیگر قابل بیان نیست. کانال داستان و پند ☀@Dastan1224
❄داستان تاثیر شگفت انگیز قران بر روح ما! یک مسلمان سالخورده، بر روی یک مزرعه همراه با نوه جوانش زندگی می کرد. پدربزرگ هر صبح زود بر روی میز آشپزخانه می نشست و قرآن را می خواند. نوه اش تمایل داشت عین پدربزرگش باشد و از هر راهی که می توانست سعی می کرد از پدربزرگش تقلید کند. یک روز آن نوه پرسید: پدربزرگ، من تلاش می کنم که مثل شما قرآن بخوانم اما آن را نمی فهمم و آنچه را که من نمی فهمم، سریع فراموش می کنم و در نتیجه آن کتاب را می بندم.چه کار باید انجام بدهم که آن قرآن را خوب بخوانم؟ پدربزرگ به آرامی از گذاشتن زغال سنگ در کوره بخاری دست کشید و جواب داد:این سبد زغال سنگ را داخل رودخانه بگذار و برگشتنی برای من یک سبد آب بیاور! آن پسر انجام داد آنچنانکه به او گفته شده بود، اما همه آب به بیرون نشت می کرد قبل از اینکه او دوباره به خانه بیاورد. پدربزرگ خندید و گفت:تو مجبور هستی که اندکی، سریع تر زمان آینده را جابجا کنی.، و او را به عقب ، به طرف رودخانه فرستاد تا دوباره با آن سبد تقلا کند. این دفعه آن پسر سریع تر دوید، اما آن سبد خالی می شد قبل از اینکه او به خانه برگردد. پسر جوان به پدربزرگش گفت که حمل کردن آب با سبد یک کار غیر ممکن است، و به همین دلیل او رفت و به جای سبد یک سطل آورد.پیرمرد گفت:من سطل آب نمی خواهم، من یک سبد آب می خواهم. تو به اندازه کافی تلاش نکردی. و سپس پیرمرد از در خارج شد تا تلاش دوباره پسر را تماشا کند. در این مرحله، پسر می دانست که این کار بی فایده است اما او می خواست به پدربزرگش نشان دهد که هر چقدر هم سریع بدود، با این حال آب به بیرون نشت می کرد قبل از اینکه او به خانه برگردد.پسر دوباره آن سبد را داخل رودخانه کرد و سخت دوید، اما زمانی که رسید نزد پدربزرگش، سبد دوباره خالی بود. پسر گفت: دیدی پدربزرگ، این بی فایده است. پیرمرد گفت: واقعا تو فکر می کنی که آن بی فایده است؟ نگاه کن به داخل سبد! آن پسر به داخل سبد نگاه کرد و برای اولین بار متوجه شد که آن سبد تغییر کرده بود.آن سبد زغالی قدیمی کثیف، تغییر شکل یافته بود و اکنون داخل و بیرونش تمیز بود. آن است رویدادی که تو زمانی که قرآن می خوانی. شاید تو درک نکنی و یا بخاطر نیاوری همه چیز را، اما درون و بیرون تو تغییر خواهد کرد. آن، کار خداست در زندگی ما! یعنی هدایت! کانال داستان و پند ☀@Dastan1224
❄مرحوم شیخ رجبعلی خیاط میفرمود: بطری وقتی پر است و می‌خواهی خالی اش کنی، خمش می‌کنی. هر چه خم شود خالی تر می‌شود. اگر کاملا رو به زمین گرفته شود سریع تر خالی می‌شود. دل آدم هم همین طور است، گاهی وقت‌ها پر می‌شود از غم، از غصه،از حرف‌ها و طعنه‌های دیگران. قرآن می‌گوید: "هر گاه دلت پر شد از غم و غصه ها، خم شو و به خاک بیفت. " این نسخه‌ای است که خداوند برای پیامبرش پیچیده است: "ما قطعا می‌دانیم و اطلاع داریم، دلت می‌گیرد، به خاطر حرف‌هایی که می‌زنند." "سر به سجده بگذار و خدا را تسبیح کن" کانال داستان و پند ☀@Dastan1224
❄ وقتی از ته دل بخندی, وقتی هر چیزی را به خودت نگیری , وقتی سپاسگزار آنچه که هست باشی, وقتی برای شاد بودن نیاز به بهانه نداشته باشی, آن زمان است که واقعا زندگی میکنی... بازی زندگی، بازی بومرنگ‌ هاست... اندیشه‌ها، کردارها و سخنان ما دیر یا زود با دقت شگفت‌ آوری به سوی ما باز می ‌گردند. زمانی که آدمی بتواند بی هیچ دلهره ای آرزو کند، هر آرزویی بی درنگ برآورده خواهد شد... کانال داستان و پند ☀@Dastan1224
مادر پسر هشت ساله‌ای فوت کرد. پدرش با زن دیگری ازدواج کرد. یک روز پدر از او پرسید: «پسرم! به نظرت فرق بین مادر اولی و مادر جدید چیست؟» پسر با معصومیت جواب داد: «مادر اولی‌ام دروغگو بود اما مادر جدیدم راستگو است.» پدر با تعجب پرسید: «چطور؟» پسر گفت: «قبلاً هر وقت من با شیطونیام مادرم رو اذیت می‌کردم، می‌گفت اگر اذیتش کنم از غذا خبری نیست اما من به شیطونی ادامه می‌دادم. با این حال، وقت غذا صِدام می‌کرد و بِهِم غذا می‌داد. ولی حالا هر وقت شیطونی کنم مادر جدیدم می‌گه اگر از اذیت کردن دست برندارم به من غذا نمی‌دِه و الان دو روزه که گرسنه‌ام. کانال داستان و پند ☀@Dastan1224
یه روز سوار تاکسی شدم که برم فرودگاه. درحین حرکت، ناگهان یه ماشین درست جلوی ما از پارک اومد بیرون.. راننده تاکسی هم محکم زد رو ترمز و دقیقا به فاصله چند سانتیمتری از اون ماشین ایستاد. راننده ی مقصر ناگهان سرشو برگردوند طرف راننده تاکسی و شروع به داد و فریاد کرد.. اما راننده تاکسی فقط لبخند زد و برای اون شخص دست تکون داد و به راهش ادامه داد. توی راه به راننده تاکسی گفتم: شما که مقصر نبودید و امکان داشت ماشینتون هم آسیب شدید ببینه و ما هم راهی بیمارستان بشیم، چرا بهش هیچی نگفتید؟ اینجا بود که راننده تاکسی درسی به من آموخت که تا آخر عمر فراموش نمیکنم! گفت: "قانون کامیون حمل زباله". گفتم: یعنی چی؟ توضیح داد: این افراد مانند کامیون حمل زباله هستن..! اونا از درون لبریز از آشغال هایی مثل: ناکامی، خشم، عصبانیت، نفرت و... هستند. وقتی این آشغال ها در اعماق وجودشان تلنبار میشه، به جایی برای تخلیه احتیاج دارن و گاهی اوقات روی شما خالی میکنند.. شما به خودتان نگیرید و فقط لبخند بزنید، دست تکان دهید و برایشان آرزوی خیر کنید. و ادامه داد: 💐"آدمهای باهوش اجازه نمیدهند که کامیونهای حمل زباله، روزشان را خراب کنند.... 💐 کانال داستان و پند ☀@Dastan1224
هزار شُکر که مشهد هوای ما را داشت اگر نبود رضا این گدا کجا را داشت 🌻🍃 🏴
کسی که می خواست مادرش را بکشد ولی دستش شل شد❄ آورده اند که مردی عاق و نافرمان، همسری ستمگر داشت که خیری در او نبود. مادرش او را نصیحت می کرد ولی به خاطر تأثیر همسرش به سخنان مادرش گوش نمی کرد. او زنی ظالم و غریبه بود، از شهری دیگر پس از این که اختلاف میان او و مادرش بالا گرفت، خواست او را بکشد و بنا به نصیحت همسرش از شرش خلاص شود. او به مادرش گفت:با من به گردش می آیی؟ مادر گمان کرد که پسرش می خواهد به او نیکی کند، لذا با شادمانی گفت: بله پسرم، باتو می آیم، خدا از تو راضی باشد و تو را در کار خیر توفیق دهد. هر دو سوار ماشین شدند و به صحرا رفتند، درحالی که او در دل قصد آسیب رساندن با او داشت. اما مادر از شدت خوش حالی می گریست، چون پسرش به او خوبی کرده بود و او را به گردش می برد. ماشین در جاده اصلی حرکت می کرد، بعد از طی مسافتی پسر از جاده خارج شد و در صحرا پیش رفت تا اینکه به تپه های ماسه ای که محل زندگی حیوانات وحشی بود، رسیدند. او ماشین را نگه داشت و به مادر گفت: پیاده شو. مادر مهربان گفت: آیا به خانه ی فلانی که ما را دعوت کرده بود رسیدیم؟ گفت: هیچ کس ما را دعوت نکرده است، ولی من میخواهم تو را بکشم، چون تو زندگی من و همسرم را تیره و تار کرده ای. مادر با گریه گفت: خوب مرا به یک خانه ی مجزا ببر. پسر گفت: مردم از این کارم ایراد می گیرند، اما اگر تو را بکشم هیچ کس از این موضوع باخبر نمی شود. مادر گفت: خدا که از کارت باخبر است و از تو و همسرت انتقام خواهد گرفت. او با تمسخر گفت: پس خدا تو را از دست من نجات دهد. مادر با صدای بلند گفت: حالا که تو مصمم هستی، بدان که من از مرگ نمی ترسم، چون خداوند متعال می فرماید: 🔆 فاِذا جاءَ أَجَلُهُمْ لَا یستَاَخِرونَ ساعَةً ولَا یسْتَقْدِمونَ [اعراف/۳۴] (چون اجلشان فرا رسد، نه [می توانند] ساعتی آن را پس اندازند و نه پیش.) وقتی می خواست او را بکشد مادر گفت: بگذار دو رکعت نماز بخوانم، وقتی به تشهد رسیدم اگر خواستی مرا بکش، چون نمیخواهم تو را ببینم. همین طور هم شد. او رو به قبله ایستاد و با صدایی آکنده از اعتماد به خدا تکبیر گفت و با خشوع کامل شروع کرد به خواندن نماز. پسر با سکوتی هولناک منتظر بود، ولی خداوند داننده ی پنهان هاست، از رازها باخبر است و یاری گر مظلوم، اگر چیزی بخواهد فقط می گوید: شو در دم می شود. به محض اینکه مادر به تشهد رسید، چشمان پسر قرمز شد و پلک هایش لرزید و به چپ و راست نگاه کرد، هیچکس نبود. او سنگی را که در دست داشت از پشت سر مادرش بالا برد و خواست آن را بر سر مادرش بزند و او را به دو نیم تقسیم کند که ناگهان مادر صدای فریاد بلندی از پسرش شنید. با وحشت برگشت تا ببیند چه شده است. او پسرش را دید که پاهایش در زمین فرو رفته است و دستی که سنگ را با آن برداشته بود، شل شده است و نمی تواند آن را حرکت دهد. مادر گریه کنان فریاد زد: پسرم، عزیزم، خدایا من فرزند دیگری غیر او ندارم، چه بر سرت آمد؟سپس با مهربانی و با دستان ضعیف و ناتوانش خاک را کنار می زد و می گفت: ای کاش من می مردم و به تو آسیبی نمی رسید پسرم! خداوند جل جلاله از این پسر عاق و نافرمان انتقام گرفت. کانال داستان و پند ☀@Dastan1224
منشی گفت کارتخوان نداریم، ۶٠ تومان از عابر بانک بگیرید بیایید! فاصله عابر‌ بانک تا مطب زیاد بود. گفتم چرا دستگاه پُز ندارید؟ خانم منشی گفت: خودت این را از آقای دکتر بپرس...! گفتم: لابد برای فرار از مالیات است دیگر... این جناب آقای دکتر مگر بورد تخصصش را از فرانسه نگرفته؟ آنجا یادش ندادند برای مالیات نباید مریض‌هایش را آواره کند؟ این مالیات مگر چند درصد از درآمد ایشان است!؟ فضا متشنج شد... جناب دکتر سخنانم را شنید و از مطب آمد بیرون‌ و به من گفت: من شما را ویزیت نمی‌کنم... لطفاً بروید بیرون... من نرفتم... جناب آقای پزشک به منشی اش گفت: تا این آقا نرود مریضی را داخل نفرست...!! پنج دقیقه گذشت... فقط پنج دقیقه.!!! توی این پنج دقیقه چند تن از مریض‌ها آمدند جلو و به من گفتند: بخدا حالمان خوب نیست، بروید بیرون بگذار ما هم به زندگی‌مان برسیم!! همه به من اعتراَض کردند!!! هیچ کسی اما به دکتر اعتراض نکرد!!! حس بدی به من دست داد... حس بازنده‌ها را داشتم. به خودم گفتم: رضا؛ از حقوق چه کسانی داری دفاع می کنی؟ برای کی و چه کسانی داری دست و پا می‌زنی؟ این‌ها یکی‌شان حتی حاضر نیست از تو حمایت کند.! زدم بیرون... با خودم گفتم: جداً برای کی‌ها دارم دست و پا می‌زنم؟ این مردم...!؟ ✍ یادداشتی از: رضا جلودار زاده؛ نویسنده و روزنامه نگار عضو فدراسیون بین المللی روزنامه نگاران «IFJ». کانال داستان و پند ☀@Dastan1224
❄آدمها فکر می کنند اگر یک بار دیگر متولد شوند، جورِ دیگری زندگی می کنند. شاد و خوشبخت و کم اشتباه خواهند بود. فکر می کنند می توانند همه چیز را از نو بسازند، محکم و بی نقص. اما حقیقت ندارد… اگر ما جسارت طور دیگری زندگی کردن را داشتیم، اگر قدرتِ تغییر کردن را داشتیم، اگر آدمِ ساختن بودیم، از همین جای زندگیمان به بعد را مى ساختيم…! آنتوان دوسنت اگزوپری کانال داستان و پند ☀@Dastan1224
هرچه برای خود و عزیزانت نمی پسندی برای دیگران هم مپسند. روزى جوانى نزد پيامبر«صلى الله عليه و آله و سلم» آمد و با‌كمال بی ادبی گفت: اى پيامبر خدا آيا به من اجازه مى‌دهى زنا كنم؟! با گفتن اين سخن فرياد مردم بلند شد و از گوشه كنار به او اعتراض كردند، ولى پيامبر با كمال ملايمت و اخلاق نيك به جوان فرمود: نزديك بيا، جوان نزديك آمد و در كنار پيامبر«صلى الله عليه و آله و سلم» نشست. پيامبر از او پرسيد: آيا دوست دارى كسى با مادر تو چنين كند؟ گفت: نه فدايت شوم. فرمود: همينطور مردم راضى نيستند با مادرشان چنين شود. بگو ببينم آيا دوست دارى با دختر تو چنين كنند؟ گفت: نه فدايت شوم. فرمود: همينطور مردم درباره دخترانشان راضى نيستند. بگو ببينم آيا براى خواهرت می‌پسندى؟ جوان مجددا انكار كرد و از سوال خود پشيمان شد. پيامبر«صلى الله عليه و آله و سلم» دست بر سينه او گذاشت و در حق او دعا كرد و فرمود: « خدايا قلب او را پاك گردان و گناه او را ببخش و دامن او را از آلودگى بى عفتى حفظ كن». کانال داستان و پند ☀@Dastan1224