🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#مدرسه_دخترونه #قسمت_هفتم مریم با لگد به در میکوبید و داد و بیداد میکرد. معلمان و دانش آموزان
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_هشتم
هیچ کس در خلوت خود هیولا نیست. تصویر هیچ کس از خود، تصویر یک فرومایهی زهوار در رفته نیست. هر کس برای خود مرکز آفرینش است. با یک توجیه در خلوت، از بدترینِ خود بهترین میسازیم. ما همینایم. یک سر و دو گوش! از این گونه بودن گریزی نیست. زمینه و موقعیّت، از بیشتر ما همانی میسازد که میخواهد. کسی که ناراحت است، میتواند انگشت میانی را رو به کهکشان آندرومدا بگیرد و یک بیلاخْ فرنگی به هستی پیشکش کند. بعید میدانم کار دیگری از کسی ساخته باشد.
به هر حال! حیاط بزرگ یا، واقعا بزرگ بود. دهها اتاق و اتاقکِ خشت و گِلی دور تا دور حیاط بود با یک دستشویی اشتراکی و حوضی بزرگ در وسط. از آن خانههایی که عوام الناس دوران قاجار در آن سکونت داشتند و ساکنینش پس از ترور ناصرالدین شاه و گرانی نان سنگک، در رثای شاه شهید و غضب الهی، مویه سر میدادند.
جمعیت ساکنان حیاط بزرگ کمتر از یک شهرک تازه بنیاد نبود. در آن اتاقها و اتاقکهای کوچک و بزرگ، آدمهای جورواجوری میزیستند. از عظیمه سادات که شبهای جمعهی هر هفته با چشمانی اشکبار و زبانی پر از استغفار و ناله به آستان شاه عبدالعظیم حسنی میرفت تا معصومه سیاه که آن قدر مواد مخدّر فروخت که نیروی انتظامی مجبور شد جلوی حیاط بزرگ کیوسک نگهبانی بگذارد و از داوود ملقب به داوود خانم که سینههای برآمده و اطوارهایی زنانه داشت و با آفتابهی مخصوص خود به آبریزگاه میرفت تا ابرام لاشخور پدر مریم.
زمانی که پای سربازان به حیاط بزرگ باز شد، اوضاع کمی تغییر کرد. مواد به آسانی رد و بدل نمیشد. همهی آدمهایی که چهرههای غلطانداز و گمانبرانگیز داشتند را در جلوی حیاط بزرگ بازرسی بدنی میکردند. اما خیلی زود یکی از سربازها گَردی شد و حتی داخل کیوسک نشئه میکرد و برای ولایت و زادگاهش آواز میخواند. سربازان را عوض کردند و در نهایت پست نگهبانی تعطیل شد و همه چیز به حالت اول برگشت. پیش از تعطیلی پست نگهبانی، مدتی یک سرباز تندخو و تنومند را فرستادند و حکایت واقعی مریم از آن جا آغاز شد.
مریم با قیافهای عصبی وارد اتاق شد. ابرام لاشخور کنار بساط پایش را دراز کرده بود و بازی فوتبال را نگاه میکرد. مریم سلام کرد و به اتاق دیگر رفت. اتاق که نه، یک پستو در انتهای اتاق اصلی قرار داشت که مریم بیشتر وقتش را آن جا میگذراند. ابرام مانند همیشه پرسید: «خوبی بابایی»؟
این پرسش همیشگی او بود. مریم هم طبق روال گذشته گفت: «آره آقا جون». ابرام نیم متری به هوا پرید و عربده کشید: «پنالتی»! کنار سیخ و گاز پیک نیکی روی زانوانش ایستاد و سکوت کرد. بعد هم دو دستی کوبید روی سر خودش. توپ به تیر خورد و پرسپولیس هم چنان یک بر صفر عقب بود.
– ای خدا! کجایی سلطان که این جک و جندههای قرتی یه پنالتی هم بلد نیستن بزنن! کجایی پروین! بریز اون چایی رو زن! یه چایی دیگه دم کن. کُشتی ما رو با شاش ننهت!
مادر مریم استکان چای را جلوی شوهرش گذاشت. مریم را هم صدا کرد و و برای او هم چای ریخت.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_نهم
– با کدوم پول؟ با سر خرجی که شما میدی؟ یه سر بری قهوه خانه و یه چایی بخوری میفهمی یه من ماست چقدر کره داره!
– پس بگو! از ارث بابات آوردی که چایی خریدی!
– نه از سر قبر ننهم آوردم. بکش خمار نشی.
– جواب زن جماعت رو فقط شبها باید داد! فعلا رجز بخون تا شب!
مادر مریم به آهستگی گفت
– یه چیزی بگو که بهت بیاد! آن وقتها که میتونستی، ماهی یک شب هم نمیدیدمت! با جنده جهودهای سر پامنار حشر و نشر داشتی! حالا که… ای مادر خدا نیامرزدت!
– بیا یه دود بگیر و حلالم کن!
سیخ سرخ شده را به بستِ سر سنجاق چسباند و لول کاغذی را بر لبش گذاشت و به آوایی دو رگه و نه چندان واضح گفت: «بیا! دوای همهی آن شبهایی است که بی من خوابیدی»!
مادر مریم سرش را پیش برد و گفت: «حالا نمیشه این همه لفظ قلم حرف نزنی! من که حلالت نمیکنم». آن گاه دود را تا اعماق سینهاش فرو برد.
– بگو به امام حسین با معصومه سیاه سر و سری نداری! قسم بخور.
– عجب اسبی شدهی سر پیری! من تو رو نمیتونم سیر کنم. معصومه یکی رو میخواد که خروسش بی محل باشه. دم به دقیقه آواز بخونه. من توان ندارم که بدبخت!
– بگو به جان مریم.ع
– خفه شو دیگه! راست میگن که اگه به غربتی رو بدی میآد خواستگاریت! دو دقیقه نمیشه باهات گرم گرفت!
مریم لباسش را عوض کرد و به اتاق آمد. استکان چای را به سمت خودش کشید. معلوم بود که ناراحت است. رویدادهای مدرسه در ذهنش میلولیدند. سکوت کرده بود. ابرام پرسید: «چرا بی حرفی بابایی»؟ مریم به عصبانیت گفت: «ده بار گفتم از این حیاط بریم. پس کی میریم»؟
ابرام دودی گرفت و با احتیاط، به شکلی که دود حرام نشود، دهانش را باز کرد و گفت: «میریم بابا جون! یه روز میریم. یواش یواش، گاماس گاماس. میریم…»
مریم سینی چای را هل داد و به عقب رفت. به دیوار تکیه زد.
– مگه من مسخرهی شمام؟ چند بار بگم که من از بوی تریاک بدم میآد! بابا جلوی من نکشید!
ابرام بساطش را جمع کرد و گفت که به خانهی همسایه میرود. بی گمان در بین اهالی حیاط بزرگ، کسی تا این اندازه بچهاش را دوست نمیداشت. آن هم بچهی دختر را که واقعا نانخور بود و نه نانآور. مریم تنها دختر حیاط بزرگ بود که به دبیرستان میرفت و این اجازه را داشت که پدرش را مجبور کند تا بساط تریاکش را از او دور کند. دختران دیگر حیاط بزرگ این بخت را نداشتند.
مادر مریم برخاست و ناهارش را آورد. بشقاب برنج و پارچ آب را روی سفره گذاشت. چند بار به پستو رفت و آمد اما مریم لب به غذا نزد. به حیاط رفت و کنار حوض استکانها را شست و برگشت.
– چرا عزا گرفتی دختر؟ به برکت خدا بی احترامی نکن.
مریم بشقاب غذا را برداشت
– این برکت خداست؟ به این میگی برکت خدا؟
بشقاب برنج را به سمت در پرتاب کرد. دانههای برنج و تکّهای کوکو در بخشی از اتاق پخش شد.
مادر با عجله جارو را برداشت و استغفار کنان، دانههای برنج را جمع کرد. از لای در، حیاط بزرگ را نگریست تا مطمئن شود که کسی آن اطراف نبوده است و رفتار مریم نهان مانده است. مادر جا خوده بود. مریم پیشتر هم خودخواه شده بود اما این نخستین باری بود که رفتاری چنین گستاخانه از خود نشان میداد. آن هم با برکت خدا! او زیر لب چیزهایی میگفت. وقتی طلب آمرزشش به پایان رسید، گفت: «افسار بریدی؟ غذای مفت میخوری هار شدی؟ خوب شد پدرت ندید…! خاک بر سرت کنم. دیدی چه کار کرد! برکت خدا رو…»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❌ عاقبت خیانت
دو سالی بود با محسن ازدواج کردە بودم زندگی خوب و راحتی داشتیم تا این کە پای رفیقش بە خونەی ما باز شد از رفیقش خوشم نمیومد چون خیلی زشت نگام میکرد.احساس میکردم میخواد خودشو بە من نزدیک کنە.
یە روز با شوهرم اومد خونە گوشیش رو داد تا براش شارژ بزنم گوشی رو براش تو شارژ گزاشتم بعد نهار خوردن با شوهرم رفتن ولی گوشیش یادش رفت .
دو ، سە ساعت گزاشت کە یکی در زد هنوز در رو کامل باز نکردە بودم کە درو محکم هل داد و اومد تو ؛زود در رو بست و منو محکم بە دیوار چسبوند و در گوشم خوند کە گوشی همش بهونە بود عزیزم الان ۳ سالە کە میخوام با تو باشم ؛با شوهرت دوست شدم کە بتونم بە تو برسم صدای جیغم بلند شد دستش رو روی دهنم گذاشت یهو گوشیم زنگ خورد صفحەی گوشی رو دیدم شوهرم بود تماس میگرفت ؛ گوشی رو برداشت پرت کرد یە گوشە و گوشی شکست.
خدا خدا میکردم شوهرم زود برگردە از دست این مرتیکە نجات پیدا کنم.
این نامرد هی منو میکشید بە سمت اتاق منم پافشاری میکردم و نمیزاشتم یە سیلی محکم بە صورتم زد و بیهوش شدم .
با صدای شوهرم چشمام رو باز کردم .نمیدونم چی شدە بود وچقدر بیهوش بودم ولی خوشحال بودم کە شوهرم پیشم بود .
بهش گفتم کە چی شد برگشتی ؟گفت:وقتی گوشیت خاموش شد خیلی نگران شدم و زود برگشتم رفیق نامردم رو دیدم کە داشت لباسات رو میکند اول فک کردم تو هم بە هم خیانت میکنی بعد کە نزدیکتر شدم دیدم بیهوشی فوری یە چاقو برداشتم تو شکمش فرو کردم و بە پلیس زنگ زدم الان چن ساعتی میشە کە اون نامرد رو روانەی بیمارستان کردند بعد هم میبرنش زندان.
💧عاقبت خیانت جز نابودی نیست هشیار باشیم کە در حق دوستانمان خیانت نکنیم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
کپی حرام است
🍃🌺
#قسمتچهلوششم
#نمنمعشق
مهسو
به ساعت زل زده بودم...حالم از خودم واین ضعفم بهم میخورد...
ازطرفی هم دلشوره ای داشتم که همون اول صبح به محض چشم بازکردن درگیرش شده بودم...
اصلا حال خوبی نبود...
هوای ابری هم موجب دل گرفتگی بیشترم شده بود..
صدای بارون رومیشنیدم...فنجون نسکافه ام رو دست گرفتم و کنار پنجره رفتم...
همون لحظه صدای چرخیدن کلید توی قفل اومد...سریع به پشت سرم چرخیدم...بادیدن قامت یاسر نفس راحتی کشیدم...
اینو نمیتونستم انکار کنم که وقتی خونه بود آرامش توی خونه موج میزد...
+سلام مهسوووخانم...
آروم گفتم
_سلام
+حقیقتا فقط سین اول سلام رو شنیدم...ولی خب باز..
روی مبل نشستم و به صفحه تلویزیون زل زدم...
روی مبل روبه روی من نشست...
باجدیت گفت
+چیزی شده؟
بهش نگاهی انداختم و پوزخندی زدم و سری به علامت نفی تکون دادم...
باکلافگی گفت
+بریم بیرون بگردیم؟
_واقعا؟
+اره واقعا
_یعنی خطری نداره؟
+تامنوداری غم نداری بابا،بروآماده شو.منتظرم...
باذوق مثل بچه ها گفتم
_باوووشع،مررررسی
وارد اتاقم شدم و باذوق و شوق مشغول لباس انتخاب کردن شدم...
یاسر
توی ماشین نشسته بودیم و درحال حرکت به سمت شهربازی بودیم
_آخه کی توی این هوا میره شهربازی...
اونم دوتا آدم به سن من و تو...
+غرنزن دیگه بادیگارد..اینجا من دستووور میدم..یالااا...
همه ی اینهارو باخنده میگفت...
بیچاره چه زجری کشیده توی خونه..داشت افسرده میشدا...
بعدازطی کردن یه ترافیک طولانی به مقصد رسیدیم...
وای خدا این دختر ازهمون بدو ورود شروع کرد به جیغ جیغ کردن و شلوغ بازی
_مهسسسو،زشته بابا،همه دارن نگاهمون میکنن
+خب نگاه کنن
_آخه صحیح نیس شما اینقدبلندبلند میخندیا...جلب توجه داره...من باخندیدنت مخالف نیستم دخترخوب...ولی میگم درشأن دختر خوبی مثل تونیست که انگشت نما باشی...
چشماشو ریز کرد و گفت
+یعنی باخندیدنم مشکل نداری؟فقط باصداش؟
_آره،آخه نگاه کن پسراچقد بد نگاهت میکنن..
باتخسی گفت
+خب اونا نگاه نکنن...
_مگه میشه؟خودت باشی یه چیزی نظرتو جلب کنه نگاهش نمیکنی ؟برات جالب نمیشه؟
کمی فکر کرد و گفت
+خب چرا ولی...
_نه دیگه ولی نداره...بازم هرجوری راحتی...
+باشه حواسم هست...
لبخندی ازسررضایت زدم و گفتم...
_آفرین.درضمن،فقط کنارخودم بمون...نمیخام اتفاقی بیافته مهسو...
+باشه...
به دستور مهسوخانم بستنی خریدیم و به سمت چرخ و فلک رفتیم ....
#جزفکرتودرسرمهمهعینخطاست
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتچهلوهفتم
#نمنمعشق
یاسر
_وااای مهسووو من ناهارنخورده بودم ولی الان دارم میترکم...حالمم داره بهم میخوره...
+عههه اذیت نکن دیگگگه...پشمک بخریم بعدش بریم ترن هوایی..خسیس خان
چشماموگردکردم و گفتم
_مهسومن خسیسم؟الان دوساعت و نیمه که اینجاییم و یه سره داریم بازی میکنیم...
من واقعا دیگه نا ندارم...بریم برات پشمک بخرم ولی ترن رو بیخیال
لباش رو برچید و گفت
+باشه ،ضدحال
*
اب معدنیش رو سرکشید و گفت
+الان کجا داریم میریم؟
_بام
+بااام؟توکه گفتی خسته ام
_ازبازی خسته بودم...حوصله ی خونه رو ندارم..ناراحتی بریم خونه
+نه نه...من راضی توراضی گوربابای ناراضی
نیشخندی زدم
همینه،ازم حساب میبره حسابی..ایولا جذبه
وقتی که به بام رسیدیم غروب بود دیگه..
تا پارک کردیم ماشین و این حرفا...
اذان شد...
یادم افتاد که وضودارم...
بعداز طی کردن یه مقدارازمسیر به جایی رسیدیم که چندتا تخت داشت...
بعدازپرسیدن قبله از مردی که اون نزدیکی ایستاده بود و صاحب جگرکی اونجا بود،برای مُهر سنگی رو از روی زمین برداشتم و شستمش...
روی تخت گذاشتم و رو به قبله قامت بستم....
*
به سمت مهسو برگشتم دیدم داره خیره نگاه میکنه...
لبخند ملیحی زدم و گفتم
_چیزی شده؟
باصدای آرومی گفت
+نمازکه میخونی چه حسی داری؟
میدونستم بالاخره میپرسه...
_حس عالی دارم....آرامشی که توی نماز جاریه مثال نزدنیه...ماتوی نماز باخدا صحبت میکنیم...دردودل میکنیم،شکرمیکنیم،همه چی..
خیلی لذت بخشه وقتی بفهمی بین تو و خدا واسطه ای نیست...لبخندش روحس کنی...
لبخندی زد و سکوت کرد
_خب جیگر که دوس داری؟
+خیییلی
_پس من برم سفارش بدم
**
یک ساعت و نیم گذشته بود و حالا روی این بلندی ایستاده بودم...
مهسو روی زمین نشسته بودم...خوشم میومد که خاکی و بی ریاس...برعکس ظاهرش...
_مهسو،بایدبریم...
+کجابریم تازه اومدیم این لبه بابا...
آروم و پرغم گفتم
_ازینجا نه مهسو...
بایدازایران بریم...
مهسو
بابهت گفتم
_چی؟کجابریم؟شوخیه نه؟
+نه مهسو،بایدبریم ترکیه،استانبول...
اینجا امن نیست...
با خشم بلندشدم و گفتم
_اهااا،پس این همه مهربون شدنت بخاطرهمممین بود...شهربازی و بستنی و دربند و اینور اونور...آره؟همه چیمو که گرفتی خانوادمم ازم میخوای بگیری؟ازکشورمم دوربشم؟
باخشم گفت
+بارآخرته که منومتهم میکنی به اینکه مجبورت کردم...اینجا کشورمنم هست،منم خانواده دارم...از هیچی خبرنداری تو...هیچی...پس حق قضاوت نداری...آخرهفته ازکشورخارج میشیم...فعلا هم به کسی اطلاع نمیدی...خودم حلش میکنم...
به سرعت کوله امو روی دوشم انداختم و از راهی که اومده بودیم برگشتم...
کمی ازراه روطی کرده بودم که بازوم کشیده شد...
+مهسو....خواهش میکنم
#دلبهدریازدهایپهنهسراباستنرو
#محیاموسوی
ادامه دارد....
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتچهلوهشتم
#نمنمعشق
یاسر
واردخونه شدیم....
مهسو یکراست به سمت اتاقش رفت و درروکوبید...
انگار من مقصرم...همه اش تقصیر بابای خودته دیگه...
دررو قفل کردم و وارد اتاق شدم و بعداز تعویض لباسم روی تخت ولو شدم...
گوشیم زنگ خورد....
وااای امیرتروخدا حوصله ندارم...
_الو،جانم امیر
+خوبی داداش؟
_عی بدک نیستیم...توچی خوبی؟بهش گفتی؟
+آره خیلی استقبال کرد....
_خوشبحالت مال ماهم استقبال کرد ولی با فحش و دادوبیداد
+اوه اوه،پس هوا ابریه
_نه داداش،بارش همراه با رگبارورعدوبرقه
+یاصاحب صبر...خدا بهت صبربده داداشی
_قربونت...من میرم یه چرت بخوابم امیر،معدم اذیت میکنه...
+باشه،مراقب خودت باش،حرص نخور...خوب بخوابی،یاعلی
_قربانت،یاعلی
گوشیم رو کنار گذاشتم و خودم رو به دستای خواب سپردم...
***
باهم وارد دانشگاه شدیم...
میتونستم نگاه خیلی هارو حس کنم...
یکراست واردبخش اداری شدیم و به سمت دفترریاست رفتیم...
+بایدمیرفتیم آموزش...
نگاه جدی انداختم و گفتم
_من میدونم دارم چکارمیکنم...
یه چیزی زیرلب گفت که نشنیدم...خودموزدم به بیخیالی و راهمو ادامه دادم...
وارد دفترریاست شدیم...ازمنشی اجازه ورودگرفتیم و بعدازدرزدن وارداتاق آقای رئیس شدیم...
جلورفتم و بادکتر دست دادم...
_سلام آقای دکتر،خوشحالم که دوباره زیارتتون میکنم...
+من هم همینطور پسرم...
مهسو هم سلام کردو بعداز اینکه آقای دکتر جواب داد
روبه مهسو کرد و گفت
++چرانمیشینی دخترم؟شماهم بشین یاسرجان
مهسو باتعجب نگاهم کرد
توجهی نکردم و مشغول حرف زدن با رئیس شدم..
_دکترجسارتا ما باید برای این ترم مرخصی بگیریم،درجریانید که...متاسفانه اینجا دیگه برای خانم امیدیان امن نیست و هرچه سریعتر باید به یکی از مقرهای ما درخارج ازکشور منتقل بشن.
دکترابرویی بالاانداخت و گفت
++واقعامتاسف شدم.امیدوارم هرچه سریعتر اوضاع مساعدبشه و هردوتون زندگی عادیتون رو به دست بیارید...
من شخصا برگه مرخصی اضطراری شمادونفرروامضامیکنم...راستی اون برادرتونم وضعش مثل شماست...
مهسو یکهو گفت
+برادر؟
_من برای شماتوضیح میدم.
ادامه دادم
_بله آقای دکتر.اوناهم میرسن خدمتتون....
بعد ازاین حرف شروع کرد به امضاکردن نامه مرخصی....
#دارمجهانرادورمیریزم...
#منقوموخویششمستبریزم...
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتچهلونهم
#نمنمعشق
مهسو
واردمحوطه شدیم...عه عه عه،پسره ی خونسرد....انگار نه انگار...
_یاسرخان باشماما...
+چی شده باز؟
_این چه طرز حرف زدنه؟
+چشه مگه؟مگه من آدم بده ی این ماجرانیستم؟؟؟پس رفتارمم بده
حاضرجواب پرو...بداخلاق...اه
_توبرادرداری مگه؟
+بله دارم...
_امیرحسین برادرته؟
باخشم عینک دودیش رو ازروی چشماش برداشت و گفت
+لطف کن فعلا سکوت کن،قرارنیست فعلا چیزی بگم.هرچی کمتربدونی به نفعته...جونت درخطرنیست...درضمن توی حیاط دانشگاه سکوت کن...اینجاکم جاسوس نیست..
+حاااالم از این اخلاق ناپایدارت بهم میخوره.اه
و جلوترازون راه افتادم...به ماشین رسیدم بعدازچندلحظه یاسرهم رسید
به محض سوارشدن و بستن درها گفت
+منم ازاین خودشاخ پنداریات متنفرم...فکرکرده تخس باشه جذابه...
_چچچچچی گفتی؟؟؟؟توکی هستی که بخوام خودمو درنظرت جذاب جلوه بدم؟
جز یه پسر امل کی هستی؟دو قرون قیافه داره فکرکرده پادشاهه...انگار برای من کم پسر ریخته،کمترینش همین یاشار...
یهو زد روترمزو همزمان دادزد
+خفهههه شوووو...
یکباردیگه،فقط یکباردیگه اسم این سوسمار رو جلو روی من بیاری،قیدهمه چی رو میزنم و حالیت میکنم من کیم و بات چه نسبتی دارم...حالیت شد؟
یکبار حرفش رو تجزیه کردم و بعداز پی بردن به منظورش ازفرط خجالت گرگرفتم...سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم....
یاسر
ازحرفی که زده بودم پشیمون شدم...
حالا چه فکرایی راجع به من میکنه...
ازشدت عصبانیت معدم میسوخت و حالت تهوع بهم دست داده بود...
نمیتونستم تحمل کنم...ماشین رو کنار اتوبان پارک کردم و ازماشین پیاده شدم و کنار جاده رفتم...
روی زمین خم شدم تا حالت تهوعم رفع بشه...
بعدازچندلحظه که حس کردم حالم بهترشده به ماشین برگشتم و سرم رو روی فرمون گذاشتم...
درهمون حالت گفتم
_معذرت میخام مهسو...بابت حرفم...داغ بودم نفهمیدم چی گفتم...متاسفم
آروم گفت
+من هم متاسفم...حالت خوبه؟چی شدی؟
جون نداشتم جواب بدم...سرم گیج میرفت...
داشتم منگ میشدم...
با کرختی گفتم
_خوبم...
داغی دستش رو روی سرم حس کردم...حسش کردم...حسی رو که سالهابود انکارش میکردم رو حس کردم...
واین آژیرخطر بود...
پیاده شد و درسمت من روبازکرد...
+برو اونوربشین ،من پشت رول میشینم...انگارروفرم نیستی...
جون نداشتم مخالفت کنم...
روی صندلی کناری نشستم و چشمام رو بستم....
**
بانوری که توی چشمام خورد ازخواب بیدارشدم...
مهسورو دیدم که پایین تخت من خوابش برده بود...
هیچی یادم نمیومد...
خواستم از اتاق خارج بشم که دلم نیومد مهسوروبااون وضع رها کنم...
به حالت نشسته کنارتخت خوابش برده بود...
مسلما گردن و کمرش خشک میشد...
ولی دودل بودم...دوست نداشتم این کارروانجام بدم....دریک لحظه تصمیمموگرفتم و به سمتش رفتم و بغلش زدم و اززمین بلندش کردم و روی تخت خوابوندمش و پتوروش کشیدم...
و سریع ازاتاق خارج شدم...
به سمت آشپزخونه رفتم و سرم رو زیر شیرآب توی سینک ظرفشویی گرفتم....
بلکه کمی از التهابم کم بشه...
خاک برسرت یاسر...
مثل پسرای دبیرستانی شدی....
#مردآنستکهحتیجسدبیجانش
#بارقیبانسرمعشوقرقابتدارد....
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتپنجاهم
#نمنمعشق
مهسو
باتابش شدید نورازخواب بیدار شدم....
نگاهی به دور و اطرافم انداختم...من اینجا چکار میکردم؟؟؟؟
کمی به ذهنم فشارآوردم...
دیشب بعدازرسیدن به خونه با کمک نگهبان یاسررو آوردم توی خونه...
بعدهم تا صبح مشغول پرستاریش بودم...
پس حالا چراروی تخت یاسر بودم؟؟
باکرختی ازروی تخت بلندشدم ،با تیرکشیدن وحشتناک گردنم آخ بلندی گفتم...
لعنتی..
ازاتاق خارج شدم و به سمت سرویس اتاق خودم رفتم
**
پای تلویزیون نشسته بودم و مشغول تماشای فیلم بودم....
باصدای چرخیدن کلید به سمت در برگشتم...
مثل همیشه یاسر با لبخندمحوی واردشد..
+سلام مهسوخانم...
پاشدم ایستادم،لبخندکجی زدم و گفتم
_سلام،خسته نباشی...
کتش رو ازتن خارج کرد و به سمت اتاق رفت...
+درمونده نباشی...میبینم که مثل همیشه بوهای خوب هم میاد..
لبخندی زدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا میزروبچینم...
*
+تشکرمهسو..هم بابت دیشب هم بابت قرمه سبزی خوشمزه ات...انصافا چسبید...
_نوش جان...امروز تب نداشتی دیگه؟
باتعجب گفت
+تب؟؟مگه من تب داشتم؟
_خب آره،یادت نیست؟تاصبح توی تب میسوختی و هذیون میگفتی...
لبخندخسته ای هم زدم و گفتم..
_هذیوناتم باحاله ها...تو توی خواب هم ملت رو تهدید میکنی؟
_مگه چی میگفتم؟
+نمیفهمیدم ،ولی انگار برای یه نیلا نامی نقشه میکشیدی...
آبی که داشت میخوردتوی گلوش پرید و به سرفه افتاد...
+نه بابا،نیلا کیه...راستی مهسو گفتم پاسپورتت و مدارکتو درست کردم؟
_نه...الان گفتی دیگه...
تشکر کرد و به سمت اتاقش رفت...
بعداز چندلحظه با پوشه ای که دستش بود برگشت...
+اینم خدمت شما،شروع کن وسایلتم جمع کن بیزحمت...
_ممنون.باشه...
دوباره به سمت اتاقش رفت ولی وسط راه برگشت و گفت
+امشب میریم خونه بابات اینا..باید باهاشون حرف بزنم.خوبه؟
لبخندی ازته دل زدم وگفتم
_عااالیه مررررسی یاسر...
چشمکی طبق عادت زد و گفت
+قابل نداره عیال....
و وارد اتاقش شد...
#شدهآیاکهغمیریشهبهجانتبزند؟
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #جوانه_ی_امید قسمت دوازدهم -هیراد من امشب خونه هستی اینا میمونم هیراد : باشه عزیزم منم یکم ک
.
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت سیزدهم
محمدرضا : هسلا ؟ میشه باهات حرف بزنم ؟
-البته .. مشکلی هست ؟
-نمیدونم الان وقتش هست یا نه ولی میدونی که مامان و بابا چطوری وابستت هستن !
-میدونم حالا مگه چیزی شده ؟
-میخوام که ...
همون لحظه گوشیش زنگ خورد
محمدرضا: الو هیراد ؟
هیراد بود .. تا اسمشو شنیدم انگار قلبم شروع به تپیدن کرد حتی با شنیدن اسمش . عشق چقدر شیرینه خدایا
تو فکر و خیال خودم بودم که دیدم تلفن محمدرضا تموم شده
-خوب اگه کاری ندارین من برم دیرم شد
محمدرضا : باشه برو بعدا حرف میزنیم هسلا
-حتما فعلا
راه افتادم به سمت خونه ی خودم
وقتی رسیدم به هیراد زنگ زدم که شب بیاد اینجا
-عزیزم ؟
-جون
-میای خونه ی من ؟
-اره خانومی میام
-باشه منتظرم
بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم یه لباسی پوشیدم به رنگ طوسی روشن
دلم لباس جدید میخواست
جلوی یقه اش زیپ داشت تا پایین سینه ام
خیلی لباس فانتزی و جالبی بود
با شلوار زرشکی پوشیدمش و موهامو کج ریختم تو صورتم و یکمی ارایش کردم.
عطری که هیراد دوست داشت رو زدم و بیرون رفتم.
چای دم کردم و هرچی میوه ی سالم تو یخچال داشتم رو تو طرف چیدم
مشغول گذاشتن زیر دستی ها روی میز شدم که هیراد زنگ زد درو باز کردم
تا دیدمش انگار بهم ارامبخش تزریق کردن
اون موهای قهوه ای تیره اش که هوش از سرم میبرد.
با ته ریش دوست داشتنیش که عاشق ترم میکرد.
تیپ قشنگش که بهم حس مالکیت میداد چون لباساش به انتخاب من بود
بعد از اینکه شام خوردیم نشستیم و با هم شروع به فیلم دیدن کردیم
نمیدونم کی بود که روی مبل خوابم برد
روزها از پی هم میگذشتن و به خرداد ماه رسیده بودیم با وجود اقای سماواتی شرکت دوباره جون گرفته بود ..
هیراد اصرار شدیدی داشت که من سر کار نرم دیگه .. خودمم میخواست که نرم . دلم میخواست برم مربی شنا شم یا یه همیچین کارایی . دیگه از کارای شرکت خسته شده بودم ..
واسه همین تا اخر خرداد باید همه چیو جمع میکردم . تحویل میدادم سرم خیلی شلوغ بود از یه طرف خریدای عروسی از یه طرف شرکت . خیلی فشار روم بود .. از یه طرف احساس بدی داشتم و نمیدونستم دلیلش چیه ولی نگرانیه اینکه همه چی خراب شه داشت منو میخورد ..
-اقای سماواتی این برنامه هم تکمیل شد .. من دیگه تقریبا کار خاصی ندارم ..
-نگفتین چرا میخواین از شرکت برید.
-من دیگه نمیخوام کار کنم.
-عه چرا ؟ جای دیگه کار پیدا کردین ؟
-نه کلا دیگه نمیخوام کار شرکتی انجام بدم خیلی خستم میکنه.
-خب پس خرج و مخارجتون چی ؟
-من راستش دارم ...
گوشیش زنگ خورد جواب داد و بعد از کمی صحبت قطع کرد ..
-خانوم بازرگان هسلا خانوم میخواستم ازتون خواهش کنم امشب شام به من افتخار بدین و بریم بیرون.
-به چه دلیلی اقای سماواتی ؟
-امر خیر
-چی ؟؟؟
-راستش هسلا خانوم من میخوام که بهتون یه پیشنهادی بدم .. میشه دعوت امشب شام رو قبول کنین ؟
-نه من نمیتونم معذرت میخوام ..
- چرا ؟ خب فردا شب چی ؟
-نه اقای سماواتی من نمیتونم من دارم ازدواج میکنم .. منظور شما رو هم از امر خیر کاملا متوجه شدم که چیه . ولی شما در جریان نیستین ..
شیدا فوت کرد من به خاطر شیدا عروسیمو عقب انداختم ...
داشتم همینطور به توضیحاتم ادامه میدادم که اقای سماواتی یک هو از جاش بلند شد و داد زد با کی ؟
-چرا داد میزنین ؟
-پرسیدم با کی ؟؟
-با اقای رادمنش .. هیراد
-حق نداری هسلا ..
-واسه چی ؟
- چون من نمیزارم .. میدونی لامصب چند ساله دوست دارم ؟
از حرفی که میشنیدم اصلا حس خوبی بهم دست نداد ..
-اقای سماواتی من شمارو به عنوان برادر دوستم دوست داشتم و شمارو مثل برادر خودم میدونستم .. واقعا براتون متاسفم ..
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت چهاردهم
خواستم برم که صدام کرد : هسلا بمون .. من نمی خوام با هیراد ازدواج کنی ... من دوست دارم خواهش میکنم یکم به من فکر من من نمیتونم بدون تو زندگی کنم .. هسلا این شانس رو از من نگیر ..
خدایا اگه هیراد بفهمه این داره به من چی میگه میکشتش .. هیراد خیلی غیرتیه
-اقای سماواتی خواهش میکنم اوضاع من رو خراب نکین ..
این بحث رو همینجا تموم کنین و این بحث رو هم بین خودمون بزارید بمونه ..
-نمیخوام هسلا .. نمیخوام خواهش میکنم به من فکر کن .. هسلا به من ..
-اقای سماواتی من نامزد دارم ..
-نامزد که خیلی مهم نیست .. تازه تو هیراد رو کامل نمیشناسی ..
-ما الان خیلی وقته نامزدیم ... میشناسمش
-از من بیشتر ؟؟؟
-شما به عنوان دوست میشناسینش .. من به عنوان همسر
-هسلا اینقدر ساده نباش تو از گذشتش هیچی نمیدونی
-اقای سماواتی خواهش میکنم با حرفاتون بین من و هیراد رو خراب نکنین ..
سریع از اتاق بیرون اومدم و رفتم سمت پارکینگ شرکت .. محمدرضا هم دنبالم بود .. سریع سوار شدم و درو قفل کردم .. ماشینو روشن کردم که محمدرضا به شیشه کوبید :
هسلا وایسا .. هیچی نمیدونی .. خودتو بدبخت میکنی ..
هسلا من دوست دارم .. هسلا .. هسلا
گازشو گرفتم و با سرعت از شرکت دور شدم .. خداروشکر کارارو کرده بودم .
از اون روز همش اقای سماواتی جلوی در خونم میومد .. خداروشکر تا الان هیراد هیچی نفهمیده بود .. دیگه تیر ماه کم کم از راه داشت میرسید و من و هیراد همش دنبال خرید هامون بودیم ..
خونه ی من رو که فروختیم هستی اومد کمکم که وسایلارو بزاریم تو کارتون .. هیراد برای کاری رفته بود به مشهد .. اقای سماواتی هم از فرصت استفاده میکرد و همش میومد اینجا.
-اقای سماواتی میشه لطف کنین دیگه مزاحم من نشین ؟ من تا الان دارم حرمت اینکه داداش دوست من بودین هیچی بهتون نمیگم ولی دارین دیگه زندگیه منو خراب میکنین ..
-هسلا میفهمی ؟؟؟ تو از هیراد هیچی نمیدونی اگه باهاش ازدواج کنی من ولت نمیکنم .. تا الانم دارم بهت میگم ازدواج نکن .. من دوست دارم ..
-بفرمایید بیرون
-تک تک این پس زدناتو یادت میارم هسلا
-اقای سماواتی
-هسلا توروخدا با خودت این کارو نکن ... من مامانم اینا میخواستن بیان خواستگاری ولی مشکل شیدا پیش اومد بعدم گذاشتیم برای یه فرصت مناسب تر خواهش میکنم ازت
-اخه من چیکار کنم ؟ اقای سماواتی من و هیراد از قبل عید با هم نامزد کردیم به خواست هیراد به شما چیزی در این باره نگفتیم
-میدونم واسه چی نخواسته من بدونم
بدونه اینکه دیگه حرفی بزنه گذاشت رفت.
وقتی رفت هستی پرسید : این چرا اینجوری حرف میزنه ؟ هیراد مگه چیکار کرده ؟
-هیچی بابا میخواد هیراد رو بده کنه که بتونه با من ازدواج کنه.
هیراد
فردا بلیط داشتم واسه تهران دلم برای هسلا یه ذره شده بود چند روز دیگه عروسیمون بدود و داشتم بال در میاوردم اما
اما از اینکه همه چی خبرا شه خیلی نگران بودم ... میدونم کار درستی نکردم بابت اینکه از هسلا پنهون کردم اما من دوسش دارم من خطا نکردم همش تقصیر باراده
گوشیم که زنگ خورد از این فکرا اومدم بیرون
-الو ممد
محمدرضا: زهر مارو ممد .. با هسلا نامزد کرده بودی ؟ تو داری باهاش چیکار میکنی هیراد هان ؟؟؟
-تو از کجا فهمیدی ؟
-مهم اینه که تو داری به هسلا دروغ میگی
-ببین ممد من بهش دروغ نگفتم .. من فقط موضوع بارادو نگفتم
-اره نگفتی باراد زده به مامان و باباش اره نگفتی قاتل پدر و مادر هسلا باراده برادر تو
-ببین گوش کن .. من اومدم تهران باهم حرف میزنیم اوکی ؟
-هیراد هسلا بهترین دوست شیدا بود نمیزارم اینجوری با این کارای خودخواهانت اون دختر رو بیچاره کنی .. اون باید حقیقت رو بدونه شاید اینجوری نخواد که باهات ازدواج کنه
-ممد طرف منی ؟ طرف من که این همه ساله دوستتم ؟؟
-من دیگه طرف تو نیستم تو داری بهش نارو میزنی
گوشیو قطع کردم .. تا محمدرضا چیزی به هسلا نگفته باید برگردم
منتظر فردا نشدم
با اولین پرواز خودم رو رسوندم تهران
سریع ماشینو برداشتم و رفتم سمت خونه محمدرضا
رسیدم و زنگ زدم
درو باز کرد و رفتم داخل خداروشکر ماشین مامان و باباش نبود انگار نیستن
وارد خونه شدم
تا محمدرضا رو دیدم اومد طرفم و یقه لباسم رو گرفت و گفت : نامرد .. نامرد ...
-چته ممد .. میفهمی عاشق شدم یعنی چی ؟
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
📚 #داستانک
👈 ﮔﺮﻳﻪ ﺍﺯ ﺑﻬﺮ ﺧﻮﻳﺶ!
ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﺯﺍﻫﺪﻯ ﺩﺭ ﺑﺼﺮﻩ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻣﺮﮒ ﺭﺳﻴﺪ، ﺧﻮﻳﺸﺎﻧﺶ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﮔﺮﺩ ﻭﻯ ﺩﺭ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﺴﺘﻨﺪ. ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﺎﻧﻴﺪ. ﻭﻯ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﺎﻧﻴﺪﻧﺪ.
ﺭﻭ ﺳﻮﻯ ﭘﺪﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ ﭘﺪﺭ! ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻰ؟ ﮔﻔﺖ: ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻧﮕﺮﻳﻢ ﻛﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﻯ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﺑﻤﻴﺮﺩ ﻭ پشتم ﺑﺸﻜﻨﺪ.
ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻰ؟ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﻴﺪ ﻣﻰ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﻴﺮﻯ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﻦ ﻛﻨﻰ ﻭ ﺩﺭ ﺑﻴﻤﺎﺭﻯ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺑﺎﻟﻴﻦ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻰ.
ﺭﻭﻯ ﺳﻮﻯ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺷﻤﺎ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻴﺪ؟ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺯﻳﺮﺍ ﻛﻪ ﻳﺘﻴﻢ ﺷﺪﻳﻢ ﻭ ﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺫﻟﻴﻞ ﮔﺸﺘﻴﻢ.
ﺭﻭ ﺳﻮﻯ ﻋﻴﺎﻝ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻰ؟ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ نگه ﺩﺍﺭﻡ ﺍﻳﻦ ﻳﺘﻴﻤﺎﻥ ﺭﺍ؟
ﮔﻔﺖ: ﺁﻩ! ﺁﻩ! ﺷﻤﺎ ﻫﻤﻪ، ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺩ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻴﺪ، ﻫﻴﭽﻜﺪﺍﻡ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﻧﻤﻰ ﮔﺮﻳﻴﺪ ﻛﻪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﭼِﺸَﻢ ﺗﻠﺨﻰ ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﻭ ﭼﻪ ﮔﻮﻳﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﻭ ﻛﺮﺩﺍﺭ ﺧﻮﻳﺶ ﺭﺍ؟ ﺍﻳﻦ ﺑﮕﻔﺖ ﻭ ﺑﺨﺮﻭﺷﻴﺪ ﻭ ﺟﺎﻥ ﺑﻪ ﺣﻖ ﺗﺴﻠﻴﻢ ﻛﺮﺩ.
📗 #ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ_ﻋﺎﺭﻓﺎﻥ
✍ ﻭﺍﻋﻆ ﺑﻴﻬﻘﯽ
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت پانزدهم
-خفه شو لعنتی اسمشو نیار
-اسم کیو ؟ من که اسمی نیاوردم
-ببین هیراد به همون نون و نمکی که با هم خوردیم قسم اگه دست از سر هسلا ور نداری کاری میکنم از اینکه اینجوری بازیش دادی مثه سگ پشیمون بشی
-من بازیش ندادم ... واسه من صداتو نبر بالا
-بازیش دادی .. تو منم بازی دادی تو بهم نگفتی نامزد کردی چون میدونستی اگه بگی من نمیزارم
-اره معلومه .. اصلا به تو چه ؟ وکیل وصی مائی ؟
-من عاشق هسلام
داد زدم ... چیزی که شنیدم رو غیرتم وول میخورد
-غلط کردی عاشق زن باشی مرتیکه
-من از اینکه عاشق شدم گفتم .. بهت گفتم ولی تو نگفتی که نامزد کردی اونم با عشق من
-برو بابا زده به سرت من که کف دستمو بو نکرده بودم چه میدونستم که تو عاشق هسلا شدی در ضمن فکر هسلارو از سرت بیرون میکنی
-اونی که باید فکرشو بیرون کنه تویی هیراد من همه چیو بهش میگم
-بیخود میکنی عوضی تو رفیق نیستی نا رفیقی .. ادم یکیو مثل تو داشته باشه احتیاجی به دشمن نداره
-ببنددهنتو هیراد .. فکر نمیکردم اینجور ادمی باشی من بهت کار دادم چون زندان رفتی چون نمیتونستی کار پیدا کنی .. هسلا هم چون مامان و بابا نداشت بهش کار دادم .. چون عاشقش شده بودم ولی میدونستم اگه اون موقع بگم جواب رد میده
دیگه طاقت نیاوردم و یقه لباس محمدرضا رو گرفتم و کوبیدمش به دیوار
-حق نداری عاشق زن من باشی فهمیدی ؟ هیچیم بهش نمیگی ..
از پشت سرم صدایی شنیدم : ولش کن مادر چرا دارین دعوا میکنین ؟ اقا هیراد ؟
یقه لباسشو ول کردم اما هنوز نگاهم به محمدرضا بود
سوییچ ماشینو برداشتم و زدم بیرون
نمیدونستم باید چیکار کنم .. به هسلا بگم ؟ نگم ؟
اخه اگه نگم محمدرضا میگه
خدایا چیکار کنم
تو ماشین نشسته بودم که در ماشین باز شد و محمدرضا اومد تو و نشست رو صندلی جلو
سرمو از رو فرمون برداشتم و گفت : ولش کن هیراد اون دختر گناه داره بعدا اگه بفهمه داغون تر میشه الان ولش کن
نم اشکی از گوشه چشمم اومد پایین و گفتم : اخه چرا نمیفهمی ؟ من دیونه وار دوسش دارم
-این به نفع کسی هست که دوسش داری اگه دوسش داری ولش کن
صدای گوشیم باعث شد نگاه از محمدرضا بردارم
گوشیو تو دستم گرفتم و گفتم : هسلا ..
زدم زیر گریه ...
محمدرضا: از همین الان شروع کن .. از الان ولش کن
-نمیتونم .. ممد نمیتونم ... چرا اخه چرا من عاشقشم .. توام نا رفیقی .. تو نباید عاشق زن من باشی
-من نمیدونستم تو با هسلا نامزد کردی ولی هیراد باید ازش جدا بشی این کار به نفع اونه
گوشیو جواب ندادم
یه پیام به هسلا دادم و گفتم : هسلا من واقعا متاسفم نمیخواستم اینطوری بشه اما ما به درد هم نمیخوریم
بهتره اینجا تموم بشه
100 بار این پیام رو خوندم میدونستم با فرستادنش همه چی تموم میشه من دارم نامردی میکنم
رو کردم به محمدرضا و گفتم : اینجوری هم نابود میشه
-بزار اینجوری نابود بشه .. تا اونجوری که بفهمه قاتل پدر و مادرش داداش توئه
-اخه ممد چطوری ؟ چطوری لامصب .. رو هوا داری حرف میزنی انگار از عشق بوئی نبردی
-معلومه که بردم هیراد ولی این دختر گناه داره نکن این کارو باهاش
از حرفایی که با محمدرضا زدیم خودم فهمیدم که تصمیمم چیه واسه همین اون پیام رو برای هسلا ارسال کردم
اینجوری دلش میشکست ولی اگه همه چیو میفهمید اونجوری بدتر میشد .. خیلی بدتر
اینطوری شاید بتونم گاهی از دور ببینمش ولی اگه همی چیو بفهمه میزاره میره میدونم که میره
مغرورتر از این حرفاس که بمونه
نگاهی به گوشیم انداختم هیچ خبری ازش نبود
به محمدرضا نگاه کردم سری تکون داد و گفت : من دیگه میرم بهترین کارو کردی هیراد از منم ناراحت نباش ..
-نه داداش ناراحت نیستم میدونم توام از نامزدیه ما بی خبر بودی ولی ممد من حالم بده بیا امشب خونه من بمون کنارم
-نمیتونم هیراد امشب کار دارم تو برو من فردا میام
وقتی از ماشین پیاده شد به سرعت از اونجا دور شدم
حتی به این فکر نکردم که برم هسلارو برای اخرین بار ببوسم یا بغلش کنم یا بوش کنم
اشتباه کردم
خدایا معجزه میخوام این شر رو از زندگیم دور کن خواهش میکنم خدایا
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت شانزدهم
هسلا
-هستی ؟ به نظرت این لباسارو بریزم دور دیگه نه ؟ نمیخوام لباس کهنه ببرم
-اره عزیزم بهتره اونایی که نو هستن رو ببری دیگه
نگاهی به گوشیم انداختم خبری از هیراد نبود
هستی : انقدر نگاه نکن فردا میاد دیگه خانوم جان
-وای هستی همش دلم شور میزنه .. نمیدونم چرا ولی از وقتی این محمدرضا اومده و هی میگه ازدواج نکن نمیدونم چرا حس بدی بهم دست داده
-نه عزیز من بد به دلت راه نده من میدونم هیراد خیلی دوست داره ولت نمیکنه ادم خوبیه مطمئن باش
مشغول جمع و جور کردن وسایلام بودیم صدای پیامک گوشیم بلند شد سریعا به سمت گوشی رفتم و باعث شد هستی کلی تیکه بارم کنه
پیام از طرف هیراد بود قلبم از دیدن اسمش روی گوشیم به شدت شروع به تپیدن کرده بود
وقتی بازش کردم نوشته بود :
هسلا من واقعا متاسفم نمیخواستم اینطوری بشه اما ما به درد هم نمیخوریم بهتره اینجا تموم بشه
یه بار دو بار سه بار ... فکر کنم 10 باری خوندم
10 بار ؟؟؟ نه عزیزم 100 بار خوندم نمیفهمیدم
اما دلشوره ام انگاری بهم راست میگفت
گوشی از دستم افتاد
10 ماه بعد
نگاهم هنوز به بخار هایی که از قهوه ی داغ بلند میشد بود
نمیدونم چقدر تو فکر رفته بودم که صداش اومد
-هسلا کجایی عزیزم ؟؟؟؟
-هوم ؟
-بیا بریم دیگه دیر میشه ها
-باشه اومدم پس قهوه چی ؟ نمیخوری ؟
-نه عزیزم نمیخوام گفتم که نریز
با هم سوار ماشین شدیم و به سمت خونشون راه افتادیم
-من حوصله ندارم کاش منو میزاشتی خونه بمونم
-اصلا امکان نداره خانوم مگه میزارم تو تنها باشی ؟هسلایی اینجوری نباش دیگه خیر سرمون داریم میریم تولد
-اوف از دست تو خوب من حال و حوصله ندارم
-خودم کاری میکنم سر حال بشی عشقم
عشقم رو انقدر غلیظ و کش دار گفت که نا خواسته زدم به بازوش و گفتم : اه انقدر بدم میاد اینجوری صدام میکنی صدبار بهت گفتم اینطوری صدام نکن
-باشه بابا ادمو به ... خوردن میندازیا دختر
وقتی رسیدیم با هزار تا فحش و بد و بیراه پیاده شدم
با اکراه به سمت در ورودی که از قبل باز بود و یک اقایی جلوش ایستاده بود رفتم
اقا: سلام خانوم کارت دعوت رو لطف میکنین نشون بدین ؟
کارتی رو از کیفم در اوردم و نشون اقا دادم و گفتم : اون خانوم هم با من هستن
اقا: بله بله حتما بفرمائید خوش امدین
-اه نسرین بیا دیگه بابا چیکار میکنی ؟
-اومدم هسلا چته ؟ پاچه میگیری همش
-خیر سرت نسرین .. حوصله ندارم
-خسته نشدی از این حالت ؟ والا از وقتی من تورو شناختم همین بودی خب یه ذره شاد باش دختر مگه چند سالته اخه ؟ مگه چقدر عمر میکنی که همش این شکلی هستی ؟
راست میگفت مگه چند سالمه ؟ مگه چقدر عمر میکنم که بخوام همش غصه ی رفتن هیراد رو بخورم
هیراد .. بازم زدم زیر قولم
قرار گذاشته بودم دیگه حتی اسمشو به زبون نیارم ولی نشد
خب از شنبه ایشالا که میتونم رو قولم وایسم
نسرین : هسلا نمیخوای بیای تو ؟ همه منتظرنا
نگاهی به جمعی که جلوی در ورودی منزل وایساده بودن انداختم اصلا حواسم نبود فکرم که بره پیش هیراد اصلا از این دنیا رها میشم
اه بازم زدم زیر قولم
با نسرین به گوشه ای پناه بردیم و نشستیم روی یه مبل راحتی 2 نفره
به کل جمعیتی که حاضر بودن نگاهی انداختم چقدر دخترا لباسای ناجور میپوشن خدا خودش رحم کنه من که دخترم دلم میخواد همش نگاهشون کنم چه برسه به پسرا
به لباسی که تن من و نسرین بود نگاه کردم
-نسرین
-جان ؟
-میگم یه وقت زشت نباشه من و تو با شال و کت و شلوار نشستیم
نسرین قهقه ای بلند سر داد و گفت : عاشقتم دیگه دیونه نه نگران نباش من و توام زیاد نمیمونیم زود بر میگردیم خونه خانوم ترسو
-ترسو نیستم فقط از محیطش خوشم نیومد من میرم پایین تو ماشین تو هروقت خواستی بیا
از جام بلند شدم و به سمت در ورودی رفتم پسری جلوی راهم سبز شد
از بوی الکلش و مستیش و حرف زدنش معلوم بود که یه چیزایی زده ..
کنار زدمش و به سرعت خودم رو به ماشین رسوندم
درو که بستم قفل ماشین رو هم زدم و یکمی شیشه هارو دادم پایین
صندلی رو خوابوندم و دنبال اهنگ مورد علاقم گشتم
از زمانی که از هیراد جدا شدم شب و روز کارم شد گوش کردن به این اهنگ ... هیچ کار مفید دیگه انجام ندادم
حتی ارایش نکردم
حتی دست نزدم
حتی نخندیدم اونم از ته دل
حتی ....
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
💠✨ #یڪ_داستان_یڪ_پند
‼️ مرد فندزدی بود ڪه بعد از خاڪ ڪردن جنازهها شبها سراغ آنها میرفت و ڪفن آنها میدزدید.
💠 روزی تاجری این ڪفن دزد را صدا ڪرد و گفت: از تو خواهشی دارم این ڪفن ارزشمند را به تو میدهم و تو قول بده ڪفن مرا بعد از مرگم ندزدی. ڪفندزد پذیرفت.
💠 تاجر از دنیا رفت و ڪفندزد وسوسه شد شبانه ڪفن او را بدزدد. وقتی دزدید و خواست جنازه را بیڪفن خاڪ ڪند گفت: مرا ببخش تو این همه دزدی ڪردی از مردم سیر نشدی، من چگونه با یڪ ڪفن ڪه به من دادی سیر شوم و از دزدی دست بردارم. مرا ببخش ڪه زیر پیمانم با تو زدم. تو از من پیمانی گرفتی ڪه تا زنده بودی به آن عمل نمیڪردی (حریص دنیا بودی).
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🌹 سه دفتری که خداوند اعمال بندگان
را در آنها ثبت میکند
🔹 پیامبراکرم(ص) فرمود:
برای اعمال بندگان سه دفتر هست؛
1⃣دفتری که خدا چیزی از آن نمیآمرزد.
2⃣دفتری که خدا به آن اهمیت نمیدهد.
3⃣دفتری که از هیچ چیز آن نمی گذرد.
👈سپس فرمود: دفتری که خدا
چیزی از آن را نمیآمرزد، شرک به خدا است.
👈دفتری که خدا به آن اهمیت نمیدهد، ستمی است که بنده میان خود و خدا به خویشتن کرده است. مانند روزهای که خورده
یا نمازی که ترک کرده و خداوند اگر بخواهد آنرا میبخشد و از آن می گذرد.
✍ و اما دفتری که خداوند از هیچ چیز آن نمیگذرد ستمهائی است که بندگان به یکدیگر کردهاند که ناچار باید تلافی شود.
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
📚داستان عبرت آموز👌
دکتر مرتضی شیخ، پولی به عنوان حق ویزیت از مردم نمی گرفت🍃🌺 و هرکس هر چه می خواست، در صندوقی که کنار میزش بود می انداخت و چون حق ویزیت دکتر پنج ریال تعیین شده بود (خیلی کمتر از حق ویزیت سایر پزشکان آن زمان). اکثر مواقع بسیاری از بیمارانی که به مطب او مراجعه می کردند، به جای پنج ریالی، سرِ فلزی نوشابه داخل صندوق می انداختند تا صدایی شبیه به انداختن سکه شنیده شود...!
دختر دکتر نقل می کند:
"روزی متوجه شدم پدرم مشغول شستن و ضدعفونی کردن انبوه سرنوشابه های فلزی است! با تعجب گفتم: پدر! بازیتان گرفته است؟ چرا سرنوشابه ها را می شویید؟!🌺🍃
پدر جوابی داد که اشکم را درآورد... ایشان گفت: دخترم، مردمی که مراجعه می کنند باید از سرنوشابه های تمیز استفاده کنند تا آلودگی را از جاهای دیگر به مطب نیاورند.
این سرنوشابه های تمیز را آخر شب در اطراف مطبم می ریزم تا مردمی که مراجعه می کنند از این ها که تمیز است استفاده کنند.
آخر بعضی ها خجالت می کشند که چیزی داخل صندوق مطب نیاندازند."🌺🍃
اومدم بنویسم روحش شاد! یک لحظه فکر کردم اگه روح آدمی با قلبی به این بزرگی شاد نباشه، روح کی میخواد شاد باشه؟! بهتر دونستم بنویسم راهش، اندیشه اش و کردارش پر رهرو باد...🌹
🍃🌸🍃🌸🍃
@dastanvpand
animation.gif
5.91M
صبح یعنی🌸
یه سلامی که بوی
زندگی بده
یعنی امید برای یه
شروع قشنگ🌹
دوستان مهربون
آرزومندم سبد امروزتون
پر باشد از عشق
و یه دنیا سلامتی 🌸
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
4_5963292400909551489.mp3
10.93M
🎤 احسان خواجه امیری
هرروز یک اهنگ
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩#مدرسه_دخترونه
لینک قسمت نهم
https://eitaa.com/Dastanvpand/13271
#قسمت_دهم
چرا نمیپرسی چِم شده آخه! چرا نمیپرسی چه مرگم شده! چرا از این خانه نمیریم؟
مادر وسط گریهها و حرفهای مریم پرید
– چه مرگته خب؟ توی این حیاط که شوهر درس خوانده پیدا نمیشه! من چه خاکی توی سر خودم کنم؟ کجا بریم؟ مفت نشستیم. خوشی زده زیر دلت؟
– من دیگه مدرسه نمیرم. به بابا هم بگو.
مادر مریم دو دستی توی سر خودش کوبید. او کوشید تا به مریم بفهماند که پدرش به ادامه تحصیل او دل خوش کرده است و اگر چنین چیزی بشنود خانه خراب میشوند، اما مریم با قاطعیت میگفت که دیگر به مدرسه نخواهد رفت.
آن روز تا غروب مریم کنج خانه کز کرد. نه خود و نه مادرش چیزی به ابرام نگفتند. میدانستند که عربده خواهد کشید. چند بار عصبانیت او را دیده بودند. مریم نزدیک غروب به بهانهی خرید بیرون رفت و این بار از باجه تلفن سر پامنار به شمارهای ناشناس زنگ زد و بازگشت. پدرش از خانهی همسایه برگشته بود. آن شب مریم از پستوی خود بیرون نمیآمد. مادرش به ابرام گفت که مریم بیمار شده و تب و لرز دارد. ابرام دستی به پیشانی دخترش کشید و از او خواست که به درمانگاه بروند. مریم در زیر پتو غلتید و خود را به خواب زد. مادرش گفت: «فردا نمیخواد بری مدرسه. استراحت کن. دنیا که به آخر نمیرسه. خودم میرم به مدرسه خبر میدم.»
ابرام با ناراحتی گفت: «یه موقع درس و مشقش عقب نیفته! برو بگو وقتی برگشت باید درسهایی که نبوده رو باهاش کار کنید. یادت نره»!
آن شب مریم در کنج اتاق کوچک، در رویدادهای چند ماه پیشش شناور شد. تمام گفتهها و خندههای جاوید را مو به مو به خاطر میآورد. خودش را در خاطرات شیرین گذشته رها کرده بود. خاطراتی که آغاز زندگی نوین او بود و تجربهی لحظههایی بی مانند. لحظههایی که با برنامهها و سرگرمیهای روزمرّهیباشندگان حیاط بزرگ همخوانی نداشت. جاوید آخرین سربازی بود که در پست نگهبانی حیاط بزرگ انجام وظیفه میکرد. البته سربازان دیگری هم بودند اما اهالی حیاط فقط از جاوید حساب میبردند و مابقی را خیلی راحت دست به سر میکردند.
یکی از نیمروزهایی که از مدرسه باز میگشت، جاوید از کیوسک نگهبانی بیرون آمد و در برابرش ایستاد. به چشمانش زل زد و به گونهای ریزبینانه و مهرورزانه نگاهش کرد که انگار ساقهی گلی را در یخبندان کوهستان مینگرد.
– با خودت چی داری دختر؟ چی حمل میکنی؟
– هیچی! چی باید داشته باشم!
– توی کیفت…؟! گَرد؟ قرص؟ گیاه؟
– بیا بگرد.
– زیر لباست چی؟
– به خدا چیزی ندارم.
– داری! به خدا داری! به علی قسم داری! خیلی چیزها داری!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_یازدهم
غروب همان روز در تاریکی کوچه چنان گرم گفتگو شدند که مریم باورش نمیشد این همان سربازی باشد که خرده فروشهای حیاط بزرگ از او حساب میبرند و میخواهند برایش پاپوش بسازند. دو روز پس از آن دیدار، مریم جوری در کیوسک نگهبانی مینشست که از چشم آشنایان و سخن چینان در امان باشد. اگر چه دقایق با جاوید بودن کوتاه بود، اما او دستان تازهای را لمس کرده بود که برایش بوی قصه و افسانه میداد.
مریم روزی دو بار جاوید را میدید و در نخستین فرصت به کیوسک نگهبانی وارد میشد تا کسی آنان را کنار هم نبیند. گاهی که سربازان دیگری در کیوسک بودند یا سر میرسیدند، جاوید با اشارهای آنان را پی نخود سیاه میفرستاد. مریم از کلاس و مدرسهاش میگفت و جاوید از خانواده و دوستانش. نیمی از دوران سربازیش گذشته بود و به همان اندازه اضافه خورده بود. مریم هفده ساله بود و او نوزده سال داشت.
جاوید با حرفهایش، با نگاهها و دستانش، مریم را به سرزمینی بسیار دورتر از حیاط بزرگ و عودلاجان میبرد. وقتی با جاوید حرف میزد، هوایی میشد و میخواست با او به سرزمینهای نا آشنا برود. وقتی که جاوید رفت، مریم بیمار شد. تب و لرز داشت. تمام تابستان را گیج میزد و نابسامان بود. با آغاز سال تحصیلی توانست کمی او را فراموش کند. اما امشب، در کنج آن اتاق کوچک، نزدیک بساط ابرام، دوباره دلش هوای او را کرده بود.
دوست داشت چراغ کیوسک نگهبانی دوباره روشن شود و باز هم عملیها و خرده فروشها و حتی پدرش را بازرسی بدنی کنند اما جاوید برگردد. فقط یک شماره از او داشت. در اوایل تابستان، هر بار که زنگ زده بود، زنی آن سوی خط گفته بود: «خر نشو دخترم. برو دنبال بخت خودت»! امروز هم همین را شنیده بود.
مریم خاطرات روزانهاش را با آب تاب برای جاوید تعریف میکرد. هر آن چه در مدرسه میگذشت. از پچ پچ دخترها در کلاس، از دستپاچگی و گیجی آن دسته از هم کلاسیهایش که نامزد کرده بودند. از طعم بستنی اکبر مشدی در زیر پل ری، از دستشویینوشتهها و نوع نگاه دختران به شکم بر آمدهی یکی از خانم معلمها و …
جاوید هم از دوران دبیرستان خود میگفت. از اجتماع دوستان یکدلش در پارک پردیسان و ورود داوطلبانه به مینیبوس نیروی انتظامی. هر روز یک مینیبوس میآوردند و قیافههای مشکوک و جوانان و نوجوانان عربده کش را توی مینیبوس میریختند. یک بار هم جاوید را گرفته بودند و چند ساعت بعد در پاسگاه آزادش کرده بودند. از آن پس، هر روز که مینیبوس نیروی انتظامی به پارک میآمد، جاوید میدوید و پیش از همه روی صندلی کنار راننده مینشست. سربازها به زور مشت و لگد و گاهی به ضرب باتوم از ماشین پیادهاش میکردند.
گاو پیشانی سفید بوستان پردیسان شده بود. هر روز که سربازان به پارک میریختند تا جیب بنگیها را بگردند و یا دختر و پسرها را از جاهای پرت و دور افتاده جمع کنند و یا بچه پر روها و قرتیها را ادب کنند، یک سرباز مسئولیت داشت تا از ورود جاوید به مینیبوس جلوگیری کند. مریم با ولع به حرفهای جاوید گوش میداد و لذت میبرد. جاوید در یک دبیرستان دولتی، نزدیکِ دهکدهی المپیک درس خوانده بود. جایی که در زنگهای تفریح، یک ناظم جلوی دستشوییها میایستاد تا مبادا برای بچههای دست و پا چلفتی، اتفاقی بیفتد.
در یکی از غروبهایی که صدای اذانِ بلندگوی مسجد حوض در عودلاجان طنین افکنده بود، جاوید دستانش را دور گونههای مریم گذاشته بود و گفته بود: « بار اول که دیدمت، فکر کردم دانشجویی. گفتم، این شازده این جا چکار میکنه! نکند راه گم کرده»! مریم گفته بود: «داره اذان میگه. دستت رو بردار»! حالا که از جاوید خبری نبود، در نیمههای شب، به آن اتاق کوچک میغلتید و اشک میریخت و گونههایش تشنهی همان دستها بود.
خواب به چشمانش نمیآمد. برخاست و آرام از اتاقش بیرون آمد. پدرش گوشهای دراز کشیده بود و خر و پف میکرد و مادرش گوشهی دیگر اما آرام بود. از هر دو بدش آمد. در آن نیمه شب، از پدرش متنفر شد. از چهرهی خوابیدهی مادر بیزار بود. آرزو کرد پرنده باشد و پرواز کند. یا اگر پرنده شدنِ او برای خداوند مقدور نیست، دست کم سوسک باشد. سوسکی بزرگ که هم بپرد و هم پرواز کند. برود جایی که مردمانش جور دیگر میخوابند، به گونهای دیگر نشئه میکنند، به شکل متفاوتی زندهاند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_دوازدهم
به حیاط آمد. چراغ بعضی از اتاقها روشن بود و آواهای زیر و بم نامفهومی به گوش میرسید که گاهی به جیغی کوتاه پایان میپذیرفت. چرخیهای ایلامی گاریهایشان را به شکلی منظم کنار هم چیده بودند. چرخیهایی که روزها توی بازار جنس جابجا میکردند و آن قدر دعوا میکردند که شبها مانند جنازه میخوابیدند. کنار حوضِ بی آب نشست و شیر را باز کرد. مشتی آب به صورت خود پاشید. آسمان بی ستارهی تهران را نگاه کرد و نمیدانست که جاوید کجاست! به اتاقش برگشت. دراز کشید و غلتید.
روی پلّهها ایستاده بود. لاتهای خیابان مولوی، خانم مدیر را روی زمین خواباندند و به دقت و بردباری گروه پزشکانِ وظیفه شناس در یک جرّاحیِ سخت، قلبش را از زیر دندهها بیرون کشیدند. قلب خونین را به یکدیگر نشان میدادند و خشنود بودند. مرجان و سپیده مانند پرستاران، روپوشهای سفید پوشیده بودند و با دستمالهایی پاکیزه، عرق را از پیشانی و چهرهی لاتها میستردند.
ناگهان تمام دختران مدرسه با هم و در یک زمان، انگشت اشاره را به سوی مریم گرفتند. لاتها قلب خانم مدیر را سر جایش گذاشتند و به سوی مریم رژه رفتند. دختران و معلمان و خانم پورجوادی و هر کس که در مدرسه بود، در سکوتی هراس آور، انگشتان اشارهی خود را به سوی مریم گرفته بودند. لاتها با چشمانی شهلا و چاقوهایی دسته شاخی و تیز به او نزدیک میشدند.
مریم خواست به داخل کلاسها بگریزد اما به زمین میخکوب شده بود. ناگهان مدرسه تبدیل شد به چهار راه سیروس. هم مدرسه بود و هم چهار راه. چراغهای راهنمایی سر جایشان بودند. زنان بسیاری با چادرهای عربی سینه میزدند و گونه میخراشیدند. تندری غرّید و چند قطره باران بر زمین ریخت. درپوشِ فاضلاب خیابان تکانی خورد و کمی بالا آمد. مویهی زنها هزار برابر شد. چراغهای راهنمایی قرمز شدند و درپوش کنار رفت و جاوید با حالتی زار و نزار از کانال فاضلاب بیرون آمد. خودروها بوق عروسی زدند و زنان کِل کشیدند.
بیدار که شد، بدنش درد میکرد و لوزههایش برآماسیده بود. آب دهانش را به سختی فرو برد. در رختخواب نشست و احساس کرد با زنجیری نامرئی به زمین پیوند خورده است. دراز کشید.
آفتاب سخاوتمندانه بر حیاط بزرگ میتابید. همان گونه بر حیاط بزرگ میتابید که چند خیابان آن سوتر بر کاخ گلستان و بنای خورشید و بازاریان سختکوشِ و آیندهنگرِ سبزه میدان. ابرام لاشخور خمیازهای کشید و برخاست. زنش در خانه نبود. خمار و خموده بود. کسی در زد. ابرام گفت: «بیا تو. تنهام». یکی از چرخیها در را باز کرد و مشتی اسکناس مچاله شده را روی فرش گذاشت.
ابرام به اسکناسهای در هم و فشرده نگاهی انداخت و گفت: «عملِت بالا رفته رفیق! توی خط گَرد و شیمیایی نرو. سلطان نشئهجات همینه که میبینی. همین. سوغات قندهاره»! بلند شد و از لای ظرفها و استکانها یک لول تریاک بیرون کشید. با تیغِ سوسمار نشان، یک سره از تریاک را برید و دستش را دراز کرد و گذاشت کف دست جوان. چرخی نگاهی به تریاک انداخت و براندازش کرد. ابرام گفت: «بیشتر از پولت بهت دادم». چرخی در را بست و رفت. ابرام گفت: «مردک غُربتی! بگو تو مواد میشناسی آخه! سیر و گِرم سرت میشه»! فرش را بالا زد و سیخ و سنجاق را بیرون آورد. گاز پیک نیکی را به سوی خودش کشید و بستی به سنجاق زد و گذاشت کنار آتش تا، به قول اهل بخیه، خوب بپزد. زبانهی آتش را نگاه کرد و بعد رفت سراغ جا ظرفی و یک بطری خالی نوشابه بیرون کشید.
– سگ خورد! غلغلی یه چیز دیگه است! فوقش دو تا دود پِرت بشه. دودِ پِرتی زکات عمله دیگه! جای دوری نمیره! بکش که از دنیا خیلی کشیدی ابرام. بکش رفیق!
مقداری آب در بطری ریخت و سرش را سوراخ کرد. یک سوراخ هم در بدنهی بطری ایجاد کرد و لول کاغذی را در آن فرو برد. دقایقی بعد مریم با صدای غلغل آب و بوی تریاک از خواب پرید. سر درد شدیدی داشت. به اتاق آمد. ابرام جا خورد.
– به! مگه مدرسه نرفتی بابایی؟!
مریم به آرامی سلام گفت و روسریش را سرش کرد و به حیاط رفت. ابرام یک کتری آب روی پیک نیکی گذاشت. مریم با عصبانیت وارد شد.
– آب دستشویی قطع شده که!
– شیر حیاط آب داره؟
– فشارش کم شده.
– الان حالت خوبه؟ میخوای بریم دکتر بابایی؟
مریم با اشارهی سر پاسخ پدرش را داد و به اتاق کوچک رفت. به خواب دیشب فکر میکرد و به همان لحظهای که نمیدانست خانم پورجوادی به مادرش چه میگوید و او چگونه به جای دخترش عذرخواهی میکند. مریم تصمیم قطعی گرفته بود. میخواست مدرسه را ترک کند و جاوید را بیابد. میخواست یک بار دیگر دستان جاوید را دور کمر خود حس کند در حالی که قلبش تند میتپد. حال چه در کیوسک نگهبانی و چه در خیابان و یا خانه.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد.
روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند…
به همین خاطر مرد اینبار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت.
با این شرایط روستاییها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهایشان رفتند.
این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که به سختی میشد میمونی برای گرفتن پیدا کرد.
اینبار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون 100 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر میرفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمونها را بخرد.
در غیاب تاجر، شاگرد به روستاییها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را هر یک 80 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به 100 دلار به او بفروشید.»
روستاییها که احتمالا مثل من و شما وسوسه شده بودند پولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند...
البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستاییها ماندند و یک دنیا میمون و...!!!
حکایت پول نفت و پول برق و...کارت سوخت و یارانه و گوشت کوپنی و ...از همین دست است
"دو چيز را پاياني نيست ، يکي جهان هستي و ديگري حماقت انسان. در مورد اولی مطمئن نیستم!"
آلبرت انيشتين
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#آیت_اللهی_در_کاباره...❗️
لبنان به عروس خاورمیانه معروفه ، انواع و اقسام فساد هم توش هست ، امام موسی صدر#رهبر_شیعیان_لبنان که خیلی تو مردم محبوب بود یه روز کاملا ناگهانی وارد یک #کاباره شد ، همه مشغول میگساری بودند ، یدفه همه تا او را دیدند دست و پای خودشون و گم کردند اما در میان تعجب ، سید رفت پشت میز میکده نشست و به خدمتکار گفت برای من هم #مشروب خوب بیاورید ، سکوتی به آنجا حاکم شد اما او شوخی نمیکرد و جدی گفت پس چرا وایسادی ؟ خدمتکار رفت با حالت شرمندگی یه پیاله #مشروب آورد گذاشت جلوی سید ، همه با تعجب بهش نگاه میکردن که چی میشه که #ناگهان_سید ظرف #مشروب و برداشت و در میان بهت و تعجب همه ..
#ادامه_در_کانال👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
♠ #پیشنهاد_ویژه ♠