آرامش شب نصیبتون
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 31
با خوردن دستش به چیزی چشمانش را باز کرد.به قیافه با نمک فاخته دستش را زیر صورتش گذاشته بودو با دهانی باز خوابش برده بود لبخندی زد دست روی پیشانی اش گذاشت خنک بود.ناگهان چشمانش را باز کرد.چشمانش را باز کرد.نمی دانست اسم این بیماری قلبی چیست که در این مواقع دچار می شد.
-خوبی
نگاهش را گرفت و بلند شد.نگاه از نیما گرفت.شکنجه کردن را خوب بلد بود.
-من نفهمیدم اصلا دیشب چم شده بود
بلند شد و نشست.اتفاق دیشب مهم نبود...پس لرزه های بعدش بیشتر مخرب بود.او هم بلند شد و نشست
-فاخته....بابت دیشب.....
در باز شد و حرفش نیمه ماند.نازنین داخل آمد
-سلام خوبی...سکته دادی دیشب همه رو
لبخند زد.نیما بیشتر آب می شد.داشت تنبیه می کرد.او را با آخرین توانش تنبیه می کرد.از تخت پایین رفت تا آبی به صورتش بزند اما حواسش به صحبتهای آنها بود
-راستی نازنین گفتی آرایشگری بلدی....موهای منو کوتاه می کنی
آنچنان سریع به سمت شان برگشت که صدای استخوان گردنش را شنید
-باشه فقط یهو موهاتو بشور .اول یه چیزی بخور منم برم شکم مهبد و مرسده رو سیر کنم بیام
با سر قبول کرد.از کنار نیما گذشت و از اتاق بیرون رفت.امکان نداشت اجازه بدهد.دوست داشت فریاد بزند و بگوید غلط کردم مجاز اتم این نباشه.نمی گذاشت ...نمی گذاشت فاخته اینجوری دلش را بگریاند.در را بست و سریع نشست روبروی فاخته.فاخته چشمانش را برای لحظه ای در صورت نیما ثابت کرد
-حالت که خوبه فاخته.... زود یه چی بخور .. خیلی کار داریم باید بریم
خودش هم لقمه ای کند و خیره به چشمان متعجب فاخته نان را در دهانش گذاشت
هنوز همینطور در حال خوردن بود که نیما از اتاق بیرون رفت و دوباره حاضر و آماده وارد اتاق شد و ایستاد.در آن لحظه دلش نمی خواست برود نمی داند چرا ؟؟
-خب برو کارت رو انجام بده منم اینجا کار دارم با نازنین
اخمهایش در هم رفت
-لازم نکرده من دوباره بیام دنبال تو این همه راه.پاشو بجنب خونه استراحت می کنی
دست از خوردن کشید و بلند شد.اصلا دوست داشت زور بگوید و رو ترش کند.پس دیشب را چطور بیدار مانده بود برای او.مانتو اش را پوشید. مقنعه اش را هم سر کرد یادش آمد موهایش باز است .دوباره موهایش را بست و مقنعه را سر کرد .برگشت ،نیما هنوز همانجا مات او ایستاده بود
-من آماده ام
کوله اتو بر نمی داری
باز هم اطاعت کرد و دنبال نیما از اتاق بیرون رفت.مادر جان آنها را دید اخم کرد
-این بچه مریضه کجا بلندش کردی
-کار داریم باید بریم
-ناهار ندارین که بمونین بعد ناهار
-نه مامان باید بریم
دلیل این همه عجله را نمی فهمید.مادرش هم ناراحت رفت و روی مبل نشست
-قرار بهشت زهرا داشتیم
نیما رفت و کنار مادر دلشکسته اش نشست و گونه اش را بوسید
-قربونت برم امروز چهارشنبه ست. اصلا میریم دوباره شب می یام همینجا.ولی باقالی پلو با گوشت می خوام ها.گفته باشم
اشکش را پاک کرد.
-فاخته رو نبر خب
فاخته......اصلا داشت برای نجات موهای فاخته می رفت.
-کار داریم....می یام قول می دم
سریع بلند شد و به فاخته هم اشاره کرد بروند.صدای نیما نیما کردن مادر از پشت سرشان می آمد .نیما به سمت صدا برگشت
-مادر یادم رفت بگم.عروسی دعوت شدیم خونه عمه پری
دستی برای مادرش تکان داد
-شب می یام حرف می زنیم
.پشت فرمان نشست و به فاخته نگاه کرد.
-سر دت نیست
بدون اینکه نگاهش کند جوابش را داد
-چرا
او حرف می زد به بهانه نگاه فاخته، او هم که ید طولایی در تنبیه نیما داشت.نیما در حالیکه بخاری ماشین را می زد تشر زد
-تو چرا زبون نداری دختر....
بدتر نگاهش را به سمت پنجره داد و نیما را کلافه تر کرد.هنوز راه نیافتاده بود با صدای فاخته ایستاد
-نیما
برگشت و .نیم رخ فاخته به سمتش بود.مژه های بر گشته بلندش حالت قشنگی به چشمانش داده بود
-منم مثل خودت مجبور شدم.کلی کتک خوردم ، فقط یه فرقی بین ماست ؛تو هنوز پدر و مادرت رو داری که برات سر و دست می شکنن من همونم ندارم....نمی دونم چند ماه دیگه چه تصمیمی برای زندگیت می گیری. مسلما ازدواج می کنی ولی من.....یه خواهش ازت دارم .....میشه برام یه کار پیدا کنی
داشت از خجالت آب میشد.حرفهایش یعنی قبول می کند جدا شوند اما فاخته بی کس و کار می ماند.کجا باید برود یک دختر شانزده ساله جوان مظلوم ،پایش به خیابان برسد تنش را می درند.
ادامه دارد...
@dastanvpand
🌸🌸🌿🌿🌸🌸
در زمان های قدیم یک #دختر از روی اسب می افتد و لگنش از جایش درمیرود❗️
#پدر_دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد دختر اجازه نمیدهد کسی دست به لگنش بزند‼️
هر چه به دختر می گویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که می کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمیگذارد کسی دست به او بزند
به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر می شود😱😱
تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش می کند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم❤️🌹
پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول می کند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟⁉️
ادامه داستان در لینک زیر 👇👇
#کپی_حرام_است❤️👉
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_سیوشش
تا به عمرم چنین خونه ای ندیده بودم از نمای بیرون که داد می زد توش باید چه خبر باشه باید بگم این خونه چیزی کمتر از کاخا نداشت شهاب ماشینو نزدیکای خونه جناب رئیس متوقف کرد .یه عالمه ماشین مدل بالا که حتی اسم یکیشونم نمی دونستم پارک شده بود با هم پیاده شدیم من که از همون اول شروع کرده بودم به لرزیدن با قدمای اهسته دنبال شهاب راه افتادم .نزدیک دم ورودی وایستادم شهاب متوجه نشده بود و همین طور داشت می رفت .نه ژاله تو متعلق به اینجا نیستی… تو رو چه به اینجا ها برگرد. می خواستم برگردم باید از غفلت شهاب استفاده می کردم هنوز متوجه من نشده بود سرییع پشتمو کردم به طرفش و به طرف خیابون اصلی رفتم که شاید اونجا ماشینی گیرم بیادو و فلنگ ببندم .ترس، دلهره و اضطراب داشتن به جونم چنگ می نداختن .. اخه تا حالا اینجور جاها نیومده بودم مخصوصا اینجا که باید حسابی هم شلوغ باشهداشتم به خیابون اصلی نزدیک می شدم که یکی از پشت بازومو گرفتشهاب – تو داری کجا می ری؟-من نمی تونم ………می ترسم ……..من هیچ وقت اینجور جاهاد نبودم… انقدر دستپاچلوفتیم که همه کارای تو رو هم خراب می کنم….. تازه حتما ابروتم می برم ….بذار برم . وقتی این حرفو زدم با دستی که بازومو گرفته بود به طرفی هلم داد و باعث شد چند قدمی به عقب پرت بشم و کیفم از دستم بیفته شهاب – تو همیشه انقدر ترسویی. – من..شهاب – لازم نیست چیزی بگی برو … از اولم باید می دونستم که تو نمی تونیولی گفتم شاید باید یکی هلت بده تا راه بیفتی…. ولی نه کاملا اشتباه فکر می کردم تو ترسوتر بی جربزه تر از این حرفایی .برو برو برگرد به همون زندگی قبلی خودت ….. مثل همیشه بذار همه به کارات بخندن و تو هم تو سکوت بهشون نگاه کنی و با سکوتت به همشون بگو اره حق باشماست من یه ادم ترسو، بی عرضه دستو پاچلفتیم فکر می کردم شاید اعتماد به نفست به خاطر چهرهته که انقدر پایینه ولی وجود تو خالی از اعتماد به نفسه………. برو………. اره برو برو تا امثال مزژگانا و فریده ها به خودت و اعتمادت به نفس بخندن .. لایق بیشتر از اینا نیستی ژاله …. برو با رفتنت ثابت کن حرفام درسته برو این شهاب بود که با من اینطوری حرف می زد . قبلم از درد فشرده شد .-تو حق نداری با من اینطوری حرف بزنیشهاب – چرا ندارم…. پس چرا بقیه حق دارن هر جور دوست دارن باهات حرف بزن و برخورد کنن…. منم که چیزی از اون جماعت کم ندارم …..پس هرچی بگم حق دارم و حقته -من ترسو نیستم شهاب –هستی…..با فرارت داری ثابت می کنی که هستی ..من از ادمای ترسو بدم میاد………. از ادمایی که حتی جرات گفتن یه نه ساده رو هم ندارن بدم میاد………… از ادمایی که حتی سعی نمی کن یکم خودشون عوض کنن بدم میاد . شهاب – برو من بدون تو هم می تونم کارامو پیش ببرم – ولی اگه من نبودم اون اطلاعاتو هم به دست نمی یوردیشهاب – اره شاید ولی بلاخره دیر یا زود که به دست می یوردم…. یادت باشه بهت گفته بودم که من چیکارم پس مطمئن باش تو هم نبودی اون اطلاعاتو به دست میوردم .-اما من… منشهاب – تو چی…. حرفتو بزن ….حرفی هم داری بزنی؟…. جز اینکه چرا من زشتم زشتم زشتم ………….تو این چند وقته چیز دیگه ای هم به من گفتی چونم می لرزید شهاب حرفاشو زده بود احساس خرد شدن می کردم چرا باید من اینطوری می بودم که شهاب این حرفا رو بهم بزنه کسی که دوسش داشتمنمی دونستم چی باید بگم چیزی هم نداشتم که بگم به چهرش نگاه کردم … نمی خواستم از دستش بدم یعنی حالا که کسی رو پیدا کرده بودم که بهم ثابت کرده بود منم وجود دارم ….نه نباید از دستش می دادم حتی اگه اون به منم فکر نکنه…. حتی برای یه مدت کوتاه حداقل تا اخر کار کیفمو از روی زمین برداشتم و به طرف خونه رئیس رفت در حالی که از کنارش رد می شدم بدون اینکه بهش نگاه کنم دیگه با من اینطوری حرف نزن غرور نداشتم جریحه دار شده بود و باید به کسی که از صمیم قلب دوسش داشتم ثابت می کردم که تمام حرفای درستش غلطهیعنی حالا باید ثابت می کردم که من می تونم عوض بشم اونم فقط به خاطر تو…. اره فقط به خاطر تو شهاب … پس باید خودمو برای هر برخوردی و اتفاقی اماده می کردم**** با هم وارد باغ شدیم- نگفتی چطوری خودتو دعوت کردی؟شهاب – خودمو نه خودمونو …. تو این مهمونیا انقدر سر همه شلوغه که چندان دقتی نمی کنن که کیا امدن و کیا نیومدن مخوصا ما که کارمندای جزئیم …..کسی به وجودمون اهمیت نمی ده – مژی و فریده که اهمیت می دن ….چون از نظر اونا این مهمونی نشون برتری اونا نسبت به منهشهاب – تو نیازی نداری به کسی در باره حضورت تو این مهمونی تو ضیح بدی ..راستی سعی کن از جلوی چشمم دور نشی این خونه خیلی بزرگه …فکر کنم برای پیدا کردن سوئیچ حسابی باید وقت بذارم .- نگفتی من چطور می تونم کمکت کنم شهاب – فعلا صبر کن کمی از مهمونی بگذره و من تمام موقعیتا رو بسنجم تا هر موقعه ازت کاری رو که خواستم انجام بدی- الان کجا می ریمبا خنده….
الانم می ریم تو ساختمونو کمی از مهمونی لذت می بریم چطوره؟شونه هامو بالا انداختم و تو دلم گفتم این از منم مشنگتره…. ولی قد یه دنیا دوسش دارم بوی دود سیگار و ادکلون تو هوا پیچیده… همه دارن تو هم می لولند از بودن تو این جمع باز وجودمو ترس گرفته ولی به خودم قوت قلب می دمهی اروم باش دختر اروم……تو تنها نیستی شهاب اینجاست…. تو تنها نیستی جلوی در ورودی خدمتکاری کیف و مانتومو ازم گرفت و منو شهاب وارد سالن شدیم سر چرخودندم تا ببینم اشنایی می بینم یا کسی که چهرش برام اشنا باشه بعضی از کارمندارو که می شناختم امده بودن . بی جهت همش دنبال فریده و مژی بودم ولی هرچی چشم چرخوندم ندیدمشون ………… شاید هنوز نیومدم شهاب -بیا بریم انور ………هم می تونیم از اونجا همه رو ببینیم…… هم جای نشستن هم هست.-ببین تو می تونی راحت نفس بکشیشهاب -اره چطور-احساس می کنم نفسم بالا نمیادشهاب -نگران نباش به خاطر بوی سیگاره الان عادت می کنی – اگه نکردم چیشهاب – اینکه پرسیدن نداره می ری بیرونو و نفس تازه می کنی و بر می گردی – چه خوب شد گفتی ……..با خودم گفتم نکنه باید تا اخر مهمونی همینجا بشینم شهاب -گفتم از جلوی چشام دور نشو ولی نگفتم فقط یه جا بشین دختر خوب -اوه خدا خیرت بده ها کم کم داشتم می ترسیدم که اگه کار لازم شدم باید چه غلطی کنم… که با این حرفت خیالمو راحت کردی شهاب – دباغ تو روخدا یه امشبی رو منو به خنده ننداز-حرفم انقدر خنده داربود؟بهش نگاه کردم در حالی که داشت به جای دیگه نگاه می کرد می خندیدخدمتکاری با سینی که توش دوتا جام پایه بلند بود نزدیکمون شد و بهمون تعارف کرد .هوای گرفته اونجا داشت خفم می کرد سریع دست دراز کردم و یکی برداشتم به شهاب نگاه کردم که داشت نگام می کرد- بردار تشنت نیست…….. تازه می خواستم برم دنبال اب ….که این اقا زحمتشو کشید و برامون شربت اورد……. بردار این بره معلوم نیست حالا حالا ها کسی برامون شربت بیاره ها…بردار دیگه خدمتکار- اقا شما بر نمی داریدشهاب – نه ممنون- چرا بر نداشتیشهاب جامو از دستم گرفت… ادم هرچیزی که بهش دادنو می خوره؟-این که هر چیزی نیست شربته منم حسابی گلوم خشکه شهاب -تو به این می گی شربت-رنگش که به شربت می خوره دیدم جامو توی گلدونی که کنارش بود سر و ته کرد – وا چرا اینکارو کردی من تشنمهبا دست به یکی از خدمتکار اشاره کرد که به طرفمون بیاد لطفا یه لیوان اب خنک برامون بیارید چشم الانشهاب -دباغ این شربت نیست لطفا حواست باشه لب به این چیزا نزنی-خوب بزنم چی میشه منفجر که نمی شم اره خودت منفجر نمی شه ولی شاید مخت کنجایش نداشته باشه و مخت منفجر بشهبیا خیر سرمون امدیم مهمونی که خوش بگذرونیم . شیرم کرد که بیام تو …….حالا هی برام اقا بالاسر بازی در میاریه من که محو مهمونا ی وسط سالن بودم که داشتن قره کمرشونو تخلیه می کردن ولی شهاب چهارچشمی داشت همه جا رو نگاه می کرد و اصلا به چیزیایی که من توجه می کردم نگاه نمی کرد .همونطور که داشتم به این ور اونور نگاه می کردم مژی و فریده رو دیدم که وارد شدن من نمی دونم این دوتا درباره خودشون چی فکر می کنن… انگار الان تو ناف لس انجلسن نگاه کن تورخد ا اینا چیه که پوشیدن با ورودشون اکثر چشای هیزو به خودشون جلب کردنقربون خدا برم انگار موقعه افرینش فریده هرچی خاک اضافه بوده تو وجود این موجود جا داده که انقدر دنبه اضافه داره حالا مجبوری با این هیکلت انقدر لباس تنگ بپوشی که موقعه راه رفتن هر کدوم از دنبه هات یه طرفت بیفتن هنوز متوجه من نشدن شایدم چون چهرهم عوض شده نفهمیدن که منم امدممژی هم که طبق معمول از اون لباسای جلف همیشگی پوشیده از شانس منم دقیقا امدن کنار ما نشستن سعی می کنم زیاد بهشون نگاه نکنم-ببین من سرو وضعم درستهشهاب سر تا پامو نگاه کرد و اروم سرشو تکون دادکه یعنی اره و زود سرش اور جلو و به بغل دست من نگاه کرد .و در همون حال به من نگاه کرد و دوباره به مژی نگاه کرد شهاب – به به خانوم فردوسی شما هم تشریف اوردیدای لال بشی شهاب من خودمو با هزار بدبختی قایم کرده بودم این چه کاری بود که کردی اخهمژی تا مارو دید حسابی قرمز کرد فریده – اه شما هم دعوتید فکر نمی کردم شما هم باشید فریده و مژی هنوز نمی دونستن من کیم و طرف صحبتشون با شهاب بود .مژی در حین حرف زدن به من هم نگاه می کرد فکر کنم به این فکر می کرد که چقدر چهرم براش اشناستفریده- اقای دادگر نمی خواید ما رو با دوستتون اشنا کنید انگارکه فریده حرف دل مژی رو زده باشه با دوتا چشمش بهمون خیره شدشهاب – اوه بله باید ببخشید ایشون خانوم ژاله دباغ ……نازمرد بنده هستن یا خدا این چی گفت نامزد ش …. من……………من که حالت طبیعی نداشتم و چشام به جای چهارتا ۱۰ تا شده بود…..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌸🍃🌸🍃
#حکومت_خرانه_و_اطاعت_بزدلانه !!
خر،سلطان جنگل شد!
خر همۀ حیوانات را مجبور کرد که ساعت 6 صبح بیدار شده و 6 عصر بخوابند!
در هنگام توزیع غذا دستور داد که هر کدام از چارپایان و پرندگان و سایر حیوان ها فقط حق دارند 6 لقمه غذا بخورند.
وقتی خواستند پینگ پونگ بازی کنند، هر تیم 6 بازیکن داشته باشد، و زمان بازی نیز 6 دقیقه باشد.
کارها خوب پیش می رفت و خر قوانین ششگانه یی وضع کرد
در یک روز دل انگیز پاییزی، خروس ساعت 5 و 20 دقیقه صبح بیدار شد و آواز خواند.
خر خشمگین شد و در یک سخنرانی جنجالی گفت:
قوانین ما از همه قوانین دیگران کامل تر است و خروج از اینها و تخلّف از قانون های ششگانه جرم محسوب و منجر به اشدّ مجازات می شود، و طی مراسمی خروس را اعدام کرد.
همۀ حیوان ها از اعدام خروس ترسیدند و از آن پس با دقّت بیشتر قوانین را اجرا می کردند.
بعد از گذشت چندین سال، خر بیمار شد و در حال مرگ بود.
شیر به دیدارش رفت و گفت:
من و تعدادی دیگر از حیوان ها می توانستیم قیام کنیم، ولی نخواستیم نظم جنگل به هم بریزد، حال بگو علّت ابلاغ قوانین ششگانه چه بود؟ و چرا در این سال ها سختگیری کردی؟
خر گفت:
حالا من به خاطر خرّیت یک چیزهایی ابلاغ کردم،
شماها چرا این همه سال عین بُـز اطاعت کردید؟!!!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#پنبه_دزد_دست_به_ریشش_میکشد
تاجری بود کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه. بازرگانان دیگر به او حسودی میکردند؛ یک روز یکی از بازرگانها نقشه ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد.
شب تا صبح پنبه ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد.
صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به غارت رفته است. به نزد قاضی شهر رفت و گفت : خانه خراب شدم .
قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه ها را .
قاضی گفت:به کسی مشکوک نشدید؟ ماموران گفتند: چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به آنها مشکوک شدیم. قاضی گفت: بروید آنها را بیاورید. ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند.
قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این ها شک داری؟ تاجر پنبه گفت به هیچ کدام. قاضی فکری کرد و گفت: ولی من دزد را شناختم. دزد بیچاره آن قدر دست پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه ها را از سر و ریش خودش پاک کند.
ناگهان یکی از همان تاجرهای دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند .
قاضی گفت: دزد همین است و به تاجر گفت: همین حالا مامورانم را می فرستم تا خانه ات را بازرسی کنند. یکساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد.
از آن به بعد وقتی می خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می دهد می گویند:
پنبه دزد، دست به ریشش می کشد .
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
ولی چیزی نگفت و به طرف ماشینش رفت و ماشینو روشن کرد و دنده عقب گرفت و منم به رفتنش نگاه کردم…… به ان
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_سیوپنج
سلام شهاب -همه چیتو برداشتی ارهوسایل تو دسمو ازم گرفت و برد گذاشت صندلی عقب و در جلو رو برام باز کرد و خودشم رفت سوار شد-میگم چیزهشهاب – چیه؟- میگم به نظرت امدن من واجبه…. میشه من نیام …من حتی نمی دونم چطور می خوام به تو کمک کنم با خنده گفت امدنت که واجب کفایی….در ثانی حتما باید بیای …. بعدشم نگران نباش به موقعش می فهمی چطور می تونی بهم کمک کنی-حالا چرا انقدر زود امدی دنبالم نکنه می خوای زودتر از همه بری اونجا شهاب – نه همچین زودم نیست تا تو بری ارایشگاه و بیای فکر کنم دیرم بشهارایشگاه ؟ارهدوباره برای چی؟ من که …..شهاب – ای بابا همینطوری که نمی شه امد مهمونی اونم این مهمونی …رویا از ارایشگاه برات وقت گرفته -رویا هم میاد؟شهاب – نه تا رسیدن به ارایشگاه دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد کمی می ترسیدم نمی دونم این ترس لعنتی چی بود که عین خوره افتاده بود به جونم هر کاری که می خواستم بکنم این ترس بود که اول میومد جلو و تمام وجودمو می لرزوند.بعدم تا نیششو نمی زد گورشو گم نمی کرد که نمی کردپس بهترین کار اینکه نترسی ….نترس دختر قوی باش….اره قوی مثل کوه قوی باشو بعد در حالی که نفسمو با غم می دادم بیرون گفتم زرشک….. اگه تو مثل کوه قوی بشی ….شانس بیار خودتو تا اونجا خیس نکنی کلی هنر کردی دخی به شهاب نگاه کردم چقدر اروم بود و مطمئن …. انگار می دونست امشب به هدفش می رسه ….کاش منم مثل اون دل شیر داشتم که چی بشه دل شیر داشته باشی …لابد می خواستی با دل شیریت بری به جنگ مژی و فریده…..چه می دونم الان مخم هنگیده…..اخه کی مخت فعال بوده که حالا بهنگه …اوه چقدر دارم چرت و پرت می گم….. خدا روشکر که نمی تونه مخمو بخونه وگرنه اصلا بهم محل سگم نمیداد با این مغز بکرم شهاب – خوب خانومی من یه ساعت دیگه میام اینجا دنبالت -ببین میشه یه چیز بگمشهاب – باز چی شده….خواستم دهن باز کنم که ….. فقط نگو نمیام و بی خیال مهمونی شو تو برو منم بای که جون تو اصلا راه نداره-اصلاشهاب – اصلا-خیل خوب پس تا یه ساعت دیگهبا خنده یه ساعت دیگهنه …….اینم نمی دونم خروسشه… مرغشه …. هنوز یه پا داره و از خر شیطون پایین امدنی هم نیست.خوب با اطمینان می تونم بگم این دفعه که رفتم ارایشگاه نه ترسی داشتم که به جونم بیفته و نه خجالتی که از سرو روم بباره و از همه مهمتر دیگه قرار نبود درد بند انداختنو تحمل کنم.(وای و اما از همه مهمتر دل خوانندگان رمانو هم یه دل سیر شاد کردم و گذاشتم یه اب خوش از گلوی نیلا جون که الهی درد و بلاش بخوره تو سر دوس پسرش (نیلا… به خدا من دوست پسر ندارم) حالا………(نیلا… ای زهرمار حالا )خوب باشه فهمیدیم بچه مثبتی ………….رد بشه )بعد از کار ارایشگر نگاهی به خودم انداختم با ارایشی که رو صورتم انجام داده بود چهره ام کمی تغییر کرد . و به قول خانوم رحیمی با نمک شده بودم البته ازش خواسته بودم ارایشمو زیاد غلیظ نکنه که زیاد تو ذوق بزنه کارم بیشتر از یک ساعت طول کشیده بود وقتی از ارایشگاه امدم بیرون شهابو دیدم که منتظرمه -سلام ببخش دیر شد(در حالی که نگام می کرد) سلام منم تازه امدم زیاد منتظر نشدم بعد از گذشت ۱۰ دقیقه -راستی ادرس داری؟شهاب – پس دارم کجا میرم-خوب پرسیدم اخه تو که ادرس مهمونی رو نداشتیشهاب – دباغ کار منم پیدا کردن همین چیزای مجهوله -چه خوب پس واقعا کار درستیشهاب – تازه فهمیدی -نه تازه نفهمیدم ولی هنوز یه سوال تو ذهنم هست شهاب – چی؟- تو که کارت پیدا کردن چیزای مجهوله یه لطفی کن و این سوال مجهول منو هم جواب بده شهاب – باشه اگه بتونم چرا که نه چطوره که تو همه کار می تونی بکنی هرجایی که بخوای می تونی بری …ولی نمی تونی بدون بلیت سوار اتوبوسای واحد بشی…. در حالی که چونمو می خاروندم……. باور کن هر چی فکر می کنم به جواب قانع کننده ای نمی رسم دیدم که سریع گوشه خیابون پارک کرد و به طرف من برگشتشهاب – ژاله تو مشکلت با این بلیت اتوبوسای واحد چیه ؟-هیچی بخداشهاب – پس چرا به این بلیت گیر دادیاب دهنمو قورت دادم …فقط سوال بود به جون تو ….باشه دیگه نمی پرسم با نگاهی که توش هم خنده هم جدیت موج می زد به هم نگاه کرد-دیر می شه ها نمی ری چیزی نمونده بود که از خلی زیاد من سرشو بکوبه به فرمون ولی به همون لبخند همیشگیش اکتفا کرد و راه افتاد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
آرامش شب نصیبتون رمان #وقت_دلدادگی قسمت 31 با خوردن دستش به چیزی چشمانش را باز کرد.به قیافه با ن
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 32
دستی به صورتش کشید.از حرفهایش، رنجش را خیلی خوب حس می کرد
-فاخته....بابت دیشب...من منظوری نداشتم یعنی.. چطور بگم اونی که تو برداشت کردی نبود....خب خیلی چیزا هست برای حرف زدن اما بعد از انجام دادن کارامون بزار فعلا این کارا رو انجام بدین
به روبرو نگاه می کرد و با سر تایید کرد.آنهم از آن آدمهایی بود که به گدا پول نمی دهند.نیما هم گدای محبت نگاه فاخته بود.صدایش را کمی بالاتر برد
-فاخته باهات حرف می زنم به من نگاه کن .. فهمیدی
شانه اش را بالا انداخت
-ببخشیدا .....شکم خجالت بر نمی داره. ...چه کار داریم! بریم انجام بدیم من گشنمه
لبخند بر لبانش آمد .این شد یک چیزی
-میریم یک جای خوب ..... فاخته
برگشت و منتظر حرف، نگاهش کرد.نیما اما فقط لبخند زد.فقط می خواست نگاهش کند همین.ماشین را به حرکت در آورد و به سمت مقصد مورد نظرش راند.
در پارکینگ یک مجتمع تجاری نگه داشت و پیاده شدند.در طول شانزده سال عمرش اولین بار بود خرید می آمد همیشه مادرش وقتی پول بیشتری در می آورد خودش سر را ه برایش چیزی می خرید و می اورد.آرام کنارش به راه افتاد اما به محض ورود به مجتمع و دیدن ازدحام جمعیت به نیما نزدیک شد و کاپشنش را گرفت.نیما متوجه فاخته شد
-طوری شده
نگاه پرسشگرش را به نیما دوخت
-برای چی اومدیم اینجا
آرام دستش را گرفت.نیروی حرارت دستانش دستان سردش را گرما می بخشید.دیگر نیاز به دستکش نداشت ،پوست دستش از گرما جلز و ولز می کرد.نمی دانست چرااز گرمای دستان نیما از قلبش آتشفشان بیرون می زد.گرمای مخلوط شده با شرم نزدیکی به نیما حسابی دستپاچه اش کرده بود.مخصوصا که بودن در آن محیط شیک که همه به سر و وضع خودشان رسیده بودند خجالت زده اش کرد.دست نیما را کشید تا بایستد
-نمیشه از اینجا بریم
متعجب به او که خجالت زده زیر چشمی همه را نگاه می کرد چشم دوخت
-چرا ؟؟....خرید کنیم می ریم دیگه
سرش را پایین انداخت.
-من ....من هیچی نمی خوام
نیما تقریبا حدس می زد از حضور در آنجا معذب است .شاید برای نیما هم زمانی اهمیت داشت با چه کسی بیرون باشد اما حالا...با وجود فرشته کوچکی به نام فاخته برایش زیاد هم مهم نبود.درست است طرز لباس پوشیدنش را نمی پسندید اما در برابر جاذبه جادویی چهره اش کوچکترین اهمیتی برایش نداشت.لبخند دلگرم کننده ای به روی چهره خجالت زده اش زد
-خب اضافه خرید می کنیم.هر چی دوست داشتی اینجا بخر.هر چی. ....دوست ندارم معذب باشی ...باشه
با سر قبول کرد و راه افتاد.هر چه به فکرش می رسید که فاخته لازم دارد و هر چیز که به نظرش برای فاخته و به سنش مناسب بود می خریدند.فاخته هیجان زده از دیدن خریدهایی که همه متعلق به او بود خجالت را که فراموش کرد هیچ در هر مغازه ای می ایستاد و کلی وارسی می کرد.حتی کش سر هم خرید .گل سر رنگ و وارنگ .هر چیز بی اهمیتی که برای او مثل آرزو بود.لوازم آرایش... با اینکه زیاد سر در نمی آورد با کمک فروشنده خرید.آنقدر ذوق زده بود که نیمای اخمو را هم سر حال آورده بود.روبروی یک مغازه لباس مجلسی ایستادند.پیرهن شیری رنگ کوتاه پشت ویترین را نگاه می کرد که زمزمه صدای نیما را کنار گوشش شنید
-ازش خوشت می یاد
آرام سرش را تکان داد.با هم به مغازه رفتند تا لباس را پرو کنند. سایز کوچک بدنش هم دوست داشتنی بود لباس را پوشید و در اتاق پرو را باز کرد.با شادی کودکانه ای گوشه های دامن پیراهن را باز کرد.دختر بود دیگر؛ از دامن پر چین خوشش می آمد
-اینو من بخرم نیما
کمند موهای باز شده اش که بلا تکلیف دورش ریخته بود با آن پیراهن فقط متعلق به فرشته ای بود که نیما برای خودش می خواست
-حالا چرا موهاتو باز کردی
یک لحظه از خنده ایستاد
-زشت شدم
در اتاقک را بیشتر بست تا مبادا از بیرون دیده شود
-نه...خیلی قشنگه سریع عوض کن بیا بیرون
ادامه دارد...
❤️ @dastanvpand
🌸🌸🌿🌿🌿🌸
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 33
با کلی وسیله از پله های آپارتمان بالا می رفتند که باز هم پسر مزخرف همسایه جلوی رویشان سبز شد.فاخته سریع دو پله بالاتر آمد و خودش را به نیما رساند و تقریبا پشتش سنگر گرفت.نیما نگاهی به او کرد و جواب سلام پدر پسرک را داد.نگاه پسر را روی فاخته فهمید اما سعی کرد در آن لحظه نادیده بگیرد.با هم از پله ها بالا رفتند و وارد آپارتمان شدند.ذهنش هنوز هم درگیر پسرک هیز همسایه بود اما دلش نمی خواست خوشی امروزش خراب شود.صدای فاخته را از آشپزخانه شنید
-بیا دیگه پیتزاها رو گداشتم روی میز
خریدها را همانجا در راهرو گذاشت و وارد آشپزخانه شد.فاخته خوشحال از خوردن پیتزا برای اولین بار،سریع پشت میز نشست و یکی از جعبه هارا برداشت.نیما هم نشست
-ناهار الان مثلا دیگه .ساعت پنجه.یه دوش بگیرم یه کم استراحت .بریم خونه مامان
با دهان پر سرش را تکان داد.تمام آن پیتزا را خورد.نیما خوشحال از یک دل سیر نگاه کردن فاخته؛امروز را بهترین روزش دید.او که از خرید کردن خوشش نمی آمد حالا چندین ساعت با فاخته را فقط در خرید گذرانده بود.از پشت میز بلند شد
-یه دوش بگیرم خستگیم در بره....یه چایی هم بزاری ممنون
خوشحال به او نگاه کرد.اینبار چشمهایش هم می خندید.کمی محبت از فاخته دختری بالبخندی زیبا ساخته بود.یاد نصیحتهای مادرش افتاد"تا توانی دلی به دست آر "
دوش گرفته بود و حسابی سر حال بود .وارد هال شد و فاخته را دید، دلیل بیماری مزمن قلبی اش را.یکی ازلباسهایی را که امروز خریده بودند را پوشیده بود.کافی بود کمی لباسش قشنگ باشد ،کمی هم موهایش باز ،چشمانش هم که بخندد دیگر بهار از راه رسیده است.
-خیلی بهت می یاد
سر از کتابش بلند کرد
-خیلی ممنون ...چایی بریزم
-چایی بریز بیا اینجا بشین کارت دارم
بلند شد و بعد از چند دقیقه با دو لیوان چای داغ برگشت.روی مبل کناری اش نشست اما با اشاره نیما به کنارش،بلند شد و کنارش نشست.قلبش مثل طبل می کوبید. امروز نیما اصلا انگار متحول شده بود. با او بیرون رفته بود...دستش را گرفته بود... خرید کرده بودند و حالا اینجا دقیقا کنارش نشسته بود.موهای از حمام آمده نیما را دوست داشت.جعد موهایش با مزه اش می کرد.بعد می رفت سشوار می کشید و صاف می کرد،دلش می خواست به او بگوید آخر مگر مریضی موهای به این زیبایی را هی صاف می کنی. به دستانش نگاه می کرد.فاخته هم به همان دستها که امروز در دست او بود نگاه می کرد
-من و تو....آشنایی خوبی نداشتیم.خب اگه از طرف تو هم به اجبار بوده باشه حال منو می فهمی.یهو می یان می گن بیا اینم زنت برو زندگی کن
نیما دستانش را مشت کرد و جلوی دهانش گذاشت.به فکر فرو رفته بود بعد از مکثی نگاهش را به فاخته داد
-می خوام بگم یعنی، این حرفی که الان می خوام بزنم رو بد برداشت نکنی اما... (نفس عمیقی کشید)تو ...چطور بگم. ..دوازده سال از من کوچیکتری....کم نیست فاخته دوازده سال.....یعنی می خوام رک بگم بهت، از تظر من برای ازدواج خیلی بچه ای....وقتی می گم خیلی یعنی خیلی .....هنوز شونزده سالته... من واقعا با ازدواج زود دخترا مخالفم ...ولی خب حریف بابام نشدم....بدون رو در بایستی بگم.... برای ازدواج با تو حاضر شد زمینم بزنه. ...ازش دل گیرم چون بخاطر به کرسی نشوندن حرفش تا خیلی جاها رفت ... تا بی اعتبار کردن من تو کارم. ....خواستم دلیل مخالفتم با تو رو بدونی.....اما .....یه تصمیم گرفتم دیشب... به همین روش باشیم......من واقعا از لحاظ عقلی نمی تونم پذیرای زنی به سن و سال تو باشم .....از من وظایف عجیب و غریب نخواه...من نمی تونم ،از من بر نمی یاد... اما می تونیم با هم دوست باشیم فعلا ... هان .. تا واقعا بتونم خودم رو وفق بدم .....تو هم همینطور.....می خواستم اینارو بهت بگم همین.
ادامه دارد....
❤️ @dastanvpand ❤️
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
پیرمردی با همسرش در فقر زیاد زندگی میکردند.
هنگام خواب ، همسر پیرمرد ازو خواست تا شانه برای او بخرد تا
موهایش را سرو سامانی بدهد.
پیرمرد نگاهی حزن امیز به همسرش کرد و گفت که نمیتوانم بخرم
حتی بند ساعتم پاره شده و در توانم نیست تا بند جدیدی برایش بگیرم.
پیرزن لبخندی زد و سکوت کرد..
پیرمرد فردای انروز بعد از تمام شدن کارش به بازار رفت و ساعت خود را فروخت و شانه برای همسرش خرید ..
وقتی به خانه بازگشت شانه در دست با تعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده است و بند ساعت نو برای او گرفته است .
مات و مبهوت اشکریزان همدیگر را نگاه میکردند.
اشکهایشان برای این نیست که کارشان هدر رفته است برای این بود که همدیگر را به همان اندازه دوست داشتند و هرکدام بدنبال خشنودی دیگری بودند.
@dastanvpand
🌸🌿🌸🌿🌸
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_دوازدهم_۲
......
موها قشنگ روی سرش ریخته بود کاملاً ، به قول خودش:
+خانم سرمون تاس شده برق میزنه...😢
بدنه قشنگش هم تقریبا بی جون و لاغر شده بود، دائما ماسک به صورتش بود، یک روز قبل از تزریق که باهم رفته بودیم بیرون برای خرید بهم گفت:
+فاطمه، به نظرت امسال کربلایی میشیم باهم؟ 🤔
آه بلندی کشید و ادامه داد :
+یعنی میشه خوده آقا یه کار بکنه به حق شش ماهه کوچیکش،تزریق داروی منم شمشمین جلسه تموم بشه؟😢 میرسیم بریم زیارت، حتی بعده اربعین هم بریم قشنگه😊😊
دستم رو گذاشتم روی دست بی جونش، با بغض جواب دادم:
+الهی من دورت بگردم، آقا هرچی بخواد، همون میشه،به بعده ماه صفر فکر کن که خوب بشی،باهم بریم خیابون ایران،خونه پدربزرگت رو تر و تمیز کنیم،وسیله بچینیم و زندگی شروع کنیم😊
با خنده ادامه دادم،:
+خودمون هنوز بچه ایم،میخوام زندگی مشترک شروع کنیم😂😂
روحیه امیر عوض شده بود،ولی خیلی بی قرار کربلا بود، دلم میخواست هرجور شده بریم کربلا تا دلش آروم بشه،ولی خب هنوز عقد نکرده بودیم،امیر هم اصلا شرایط سفر رو نداشت،...😢😢
صبح روزه بعد طبق معمول همیشه رفته بودیم بیمارستان برای تزریق دارو، من روی صندلی میشستم و بعد از تزریق میرفتم بالاسرش و باهم برمیگشتیم😊
اما ایندفعه بعداز تزریق اتفاق غیر منتظره ای افتاد که پرستار ها دائم به تکاپو بودن،دکتر با عجله داخل اتاق تزریق شد،بلند شدم و سراسیمه خودم رو به اتاق رساندم، قصده ورود داشتم، ولی اصلا نمیزاشتن، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید 😔😔😔
داخل سالن هی چند قدم میرفتم و برمیگشتم، استرس داشتم، تا اینکه دکتر از اتاق بیرون اومد و خواست که با من صحبت کنه، از من خواست که آرامش خودم رو حفظ کنم و اطمینان دادن به من که امیر زنده اس و حالش نرماله....
داخل اتاق،دکتر با عجله به پرونده ها و نتایج آخرین آزمایش ها نگاه میکرد، با یکم مکث بهم گفتن:
........
#ادامه_دارد...
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_دوازدهم
آیفون رو برداشتم و گفتم :
+سلام امیر، بیا بالا، خانم جون فهمیده قضیه مریضی رو،میخواد باهات صحبت کنه... 😔
با نا امیدی جواب داد؛
+خیلی خُب، درب رو باز کن،بیام بالا
رو به خواهرها گفتم :
+امیر داره میاد بالا،چادر سر کنین
خواهرا رفتن داخل اتاق من تا چادر سر کنن و خانم جون هم داخل روی کاناپه نشسته بودن و مشغول بافتن شال گردن برای من بودن، امیر از در که اومد داخل به خانم جون سلام کرد و نزدیک خانم جون نشست، چند لحظه بعد خواهرا هم اومدن و باهم سلام و احوال پرسی کردن، من به دیوار تکیه دادم و منتظر واکنش خانم جون بودم که بک دفعه خانم جون دست امیر رو گرفت و گفت:
+امیر، مادر،بلند شو بریم توی اتاق من باهات خصوصی صحبت کنم،..🤔
امیر نگاهی به من انداخت و جواب داد:
+حاج خانم، فاطمه نذر داره، ما بریم حرم سیدالکریم، برگشتم باهاتون صحبت کنم.... 😕😕
خانم جون با جدیت و اخم گفت :
+بزرگتر یه چیز میگه، کوچیکتر میگه چشم، قدیما اینجوری بود،الآن رو نمیدونم،،،😒😒😠😠😠
امیر سرش رو پایین انداخت و جواب داد:
+چشم،بفرمایید😞
رفتن داخل اتاق و حدودا نیم ساعت باهم صحبت کردن، متوجه حرف ها نشده بودم، ولی انگار همه چیز در آرامش بود، امیر با چشم هايی که معلوم بوده اشک ریخته از اتاق بیرون اومد، رنگش هم پریده بود، خودش رو جمع و جور کرد و به من گفت :
+فاطمه جان آماده شو بریم، زود تر برگردیم،شام موندگار شدیم خونه بابات دیگه 😊
بلند شدم و رفتم توی اتاقم، سریع لباس پوشیدم و آماده شدم، از خانم جون و خواهرا خداحافظی کردیم و رفتیم سمت حرم سیدالکریم، 😊
داخل اتوبان که داشتیم میرفتم،امیر حواسش به رانندگی بود، ولی گاهی وقت ها فرمان موتور رو تکان میداد، که من محکم بگیرمش، من هم از پشت به کلاه ایمنی روی سرش میزدم که اذیتش کنم، از این خاطرات خوش هرچقدر هم که بیان بشه کمه، رسیدیم حرم و طبق معمول همیشه، موتورش رو نزدیک حرم پارک و رفتیم داخل، نزدیک درب اصلی به ساعتش نگاه کرد و گفت:
+فاطمه، نیم ساعت دیگه، همین جا باش، نذرت رو هم انجام بده، نگران نباش،
با دست به ستون نزدیک اشاره کرد و ادامه داد: اگرهم طول کشید، من زیره این ستون میشینم تا بیای😊
با خوشحالی جواب دادم :
+باشه، ولی امیر ماسکت رو بزار، تنفس زیاده اینجا، توهم دارو تزریق کردی یه وقت خطرناک نشه...😊
چند قدم رفتم، ولی سریع برگشتم عقب و با خنده بهش گفتم :
+بعده زیارت، بستنی مهمون شما میشمااا😊
سرش رو با خنده تکان داد و جواب داد:
+واسه شکمت هم نذر کن یکم جمع بشه،باشه مهمون من، نیم ساعت دیگه اینجام یا علی 😊
از هم جدا شدیم برای زیارت، راستش همش به ثذر فکر میکردم و اصلا حواسم به اطراف نبود، زیارت کردم و نزدیک ضریح بیشتر از ده دقیقه ایستادم، با خیال راحت حاجتم رو گفتم و عقب عقب، خارج شدم و داخل محیط کناره ضریح شروع به نماز خواندن کردم، اصلا حواسم به ساعت نبود،بعد از انجام اعمال زیارت به ساعت نگاه کردم متوجه شدم ده دقیقه از قرارمون گذشته، سریع و با عجله از جام بلند شدم، از درب خارج شدم، سراسیمه به اطراف نگاه کردم، دیدم همونجایی که گفته بود،زیره ستون نشسته بود، نزدیک رفتم،تا من رو دید بلند شد،با خنده گفت؛
+قبول باشه خانمی، نذر کردی خدا این امیره تحفه رو نگه داره؟ 😕😊
بهش چپ چپ نگاه کردم و با لحن تند گفتم :
+ببین پسرجون،حیف که محیط عمومی، وگرنه با دست باهات صحبت میکردم تا الکی دل من رو نلرزونی😒😒
خندید و راه افتاد جواب داد:
+تحفه شماییم دیگه، حالا عصبی نشو،بیا بریم بستنی بهت بدم آروم بشی،مامانت منتظره....😊
خلاصه، طبق معمول رفتیم و بستنی خوردیم اطراف حرم و راه افتادیم سمت خانه ما، همه دوره هم بودن،ماهم ملحق شدیم به جمع،فضای خانه سنگین شد با وروده ما،.. 😔
امیر بی پروا و با لبخند گفت:
+بابا من که نمردم شما ماتم گرفتین، مثله همیشه بخندین دیگه، سرطانم مثل سرماخوردگی، طول درمان داره،تموم میشه😊
از حرف های امیر خیلی خوشحال بودم، من هم ادامه حرف امیر شروع کردم صحبت کردن:
+آبجی های گلم، بیاین شیرینی شکلاتی خریدیم، بخندین راست میگه دیگه حاج آقامون😂
با این حرکات و حرف های من و امیر بهم نگاه کردن و شروع به خندیدن کردن، موضوع فراموش شده بود ولی خنده های خانم جون تلخ بود، اما به روی خودش نمی آورد😢
خلاصه که شب خوبی شد امیر هم نزدیک ساعت دو صبح رفت منزلشون، معمولاً دامادها که باهم میشستن، آقاجون هم کنارشون بود و مشغول صحبت کردن میشدن،خواهرا و مادرمم هم حرف های خودمون رو داشتیم😊
همه چیز خوب پیش میرفت و انگار مریضی از یاده امیر رفته بود، من هم با خوشحالی امیر خوش بودم تا اینکه نزدیک وقت تزریق چهارمین داروی شیمی درمانی بودیم، محرم تمام شده بود، اوایل ماه صفر بود، امیر برای آشناها و دوستانی که خیلی وقت بود مارو ندیدن،غریبه شده بود،..
#ادامه 👇
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــ
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_سیزدهم
دکتر با یک کم مکث بهم گفت:
+خانم احمدی، همسرتون کاره خیر انجام داده؟ 😕
با تعجب و جدیت پرسیدم :
+چطور مگه،؟ آقای دکتر لطفا اگر اتفاقی افتاده به من هم بگین 😔
با تعجب خیلی زیاد جواب داد:
+خانم به خدا اتفاقی نیافتاده،فقط، چحوری بگم؟ اتفاق عجیبی افتاده، نتایج آزمایش های امروز،نشون داده، رشد سلول های سرطانی کاملا متوقف شده، اما یک جلسه دیگر باید دارو تزریق بشه, توی این فاصله هم ما آزمایش های نهایی رو انجام میدیم،بعد من نظره قطعی خودم رو میگم😊
اصلا روی زمین بند نبودم، نمیدونستم چکار باید انجام بدم،تنها چیزی که فکرم رو مشغول کرده بود، کرمه امام حسین بود، چجوری بیماره سرطانی با چهار،پنج جلسه شیمی درمانی خوب میشد آخه😢😢😢
با استرس فراوان با دکتر صحبت کردم و نتایج رو از ایشون پرسیدم، حدودا یک ربع ساعت صحبت کردیم و به من گفتن چه کارهایی باید انجام بدم، بعد از اتمام صحبت ها،تشکر کردم و از اتاق خارج شدم،... 😊
خیلی خوشحال بودم، جوری که اصلا قدرت تکلم نداشتم، داخل راهروی بیمارستان به اطراف نگاه کردم و دیدم امیر نزدیک درب اتاق دکتر،روی صندلی نشسته، خوش حال به نظر میومد، با خوشحالی روی سرامیک های سفید بیمارستان راه میرفتم تا که بالاسره امیر رسیدم... 😊😊😢🙈
با خوشحالی گفتم:
+حاج آقا،دکتر میگن معجزه شده، شما حالت خوب شده....😐😐😊
دستش رو روی زانوهاش گذاشت و همونجوری که بلند میشد،جواب داد :
+حاج خانم،من که میدونستم چیزی نیست، شما الکی شلوغش میکردین😂
شروع کردیم به قدم زدن و همونجوری هم صحبت میکردیم، با طعنه جواب دادم:
+موهای سره من ریخت و شبیه اسکلت شدم دیگه😕😕 تو هم اصلا چیزیت نشد😕
خندید و به سرم نگاه کرد جواب داد:
+اِاِاِ،کچل شدی که فاطمه؟ لاغرم شدیااا😕 من زن کچل نمیخوام 😂😂😂😂
با آرنج به پهلوش ضربه زدم و با طعنه گفتم :
+بشکنه این دست که نمک نداره، هی آقا رو تر و خشک کن،هی بیارش بیمارستان، هی بهش غذا بده، آخرشم میگه من زن نمیخوام 😕 هی خدا جون امان از این زمونه😢😢😢
لبخند زد و دستم رو گرفت با جدیت جواب داد:
+من گفتم زن نمیخوام، نگفتم که فاطمه رو نمیخوام😊 جز تو دنبال کی برم آخه من حاج خانم😊 الآن بریم یه جا صبحونه بخوریم باهم،بعد بریم به بقیه خبر بدیم 😊
با لبخند جواب دادم:
+منت کشیت خوبه، حالا چون التماس میکنی صبحونه باهات میام بیرون،😂
یک کم مکث کرد و جواب داد :
+منت کشه شما نباشم پس منت کش کی باشم؟😊 حرف شکم که بشه همه رو میبخشی😂
سوار موتور شدیم، راه افتادیم سمت یه جایی که صبحونه بخوریم، دکتر رژیم غذایی رو برداشت، امیر با خیال راحت میتوانست هر غذایی بخوره، ولی هنوز حال و هوای دارو ها و قیافه جدیدش از سرش بیرون نرفته بود 😢
هرکاری میخواستم انجام بدم که حال و هوای این مدت و این سختی ها از سرش بیرون بره،پیشنهاد دادم برای شب همه جمع بشن منزل ما، تا هم خبر بدیم که امیر خوب شده هم دوره هم باشیم😊
امیر یک کم فکر کرد و جواب داد:
+نه فاطمه، ماه صفره، خوب نیست خنده و شادی باشه، من و افشین یه جا باشیم محاله جوک نگیم و نخندیم، فقط بعد از صبحونه میریم امامزاده صالح بعد از زیارت میرسونمت خونتون، به مادرت هم خبر میدم،.. 😊
با خوشحالی گفتم:
+پس،خودت میای خونه ما؟ واسه ناهار بمون دیگه؟ امروز خانم جون مدرسه نرفته، تعطیله مدرسشون😊
یک کم فکر کرد جواب داد:
+نه فاطمه خیلی وقته به کارام نرسیدم، عقب میافتم از همه چی، یه وقت دیگه ان شاءالله میام 😊
+باشه پس اصرار نمیکنم😊 بریم صبحونه بخوریم فعلا، که شکمم داره ضعف میره 😂
یک کافه سراغ داشتیم که اکثر اوقات به اونجا میرفتیم، صاحب اون کافه مرده پیری بود، ولی خیلی با سلیقه و خوش ذوق هم به نظر میرسید 😊 حدس میزدم که امیر به همین کافه بره، بعد از حدود بیست دقیقه رسیدیم و دیدم بله، همونجایی که مده نظرم بود اومدیم 😊😊
بعد از وارد شدن،دیدم کافه خلوته،خیلی خوب بود، امیر هم رو به من گفت:
+فاطی، چقدر خلوته.حداقل کسی به خاطر بی مویی و بی ابرویی روی ما زوم نمیکنه هی نگاه کنه😊
از این مدل حرف زدن امیر، به عمق فشاری که نگاه ها و رفتارهای دیگران بهش تحمیل میکرد پی بردم،😔
با خنده و انرژی جواب دادم :
+خوشگل ندیدن، واسه همین زوم میکنن،ولی بفهمم کیه خودم چشاش رو از کاسه در میارم که امیره خوشگل من رو نگاه نکنه😊😊
جفتمون باهم خندیدیم، نشستیم و صبحانه خوردیم، اوقات خوبی بود، ولی دلم هنوز قرص نبود از حرف دکتر، چون گفته بود با آزمایش آخر نتیجه قطعی مشخص میشه😔
بعد از صرف صبحونه، راه افتادیم سمت امامزاده صالح، قدم زدن و عبور کردن با موتور از خیابان ولیعصر همیشه برای من شیرین بود، درخت های اطراف،ترافیک همیشگی حتی سره صبح، مغازه ها و
خلاصه رسیدیم و امیر موتورش رو پارک کرد نزدیکه درب ورودی، باهم رفتیم داخل و بازهم
#ادامه
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــا
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_سیزدهم_۲
....
بازهم قرار گذاشت که فاطمه بیست دقیقه بعد اینجا نزدیک قبر شهیدهای گمنام منتظرت میمونم...😊
با خوش حالی قدم برمیداشتم، بعد از زیارت و دست کشیدن به ضریح، قصت کردم دو رکعت نماز شکرگذاری هم بخوانم به خاطره اتفاقی که افتاده، سریع بلند شدم و با عجله رفتم وضو گرفتم، دوباره برگشتم داخل، نماز خواندم و برای همه گرفتارهای به این مریضی دعا کردم 😊 بیست دقیقه رو به اتمام بود، اما به خاطر اوضاع امیر بعد از تزریق و شرایط جسمی که داشت،نمیخواستم معطل بشه، زود تر بلند شدم و خارج شدم، داخل حیاط کنار قبر شهیدان گمنام منتظره امیر ایستادم😊
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که امیر هم آهسته و قدم زنان داشت سمت قبرها میومد، سرش پایین بود، معلوم بود نگاه های ترحم آمیز مردم اذیتش میکرد، آخر چند بارهم بهم گفته بود که از این قضیه رنج میبره، نزدیک که شد متوجه حضور من شد،با لبخند گفت :
+خیلی وقته اینجا منتظری؟ این دفعه زود اومدی😊
جواب دادم:
+زیارت قبول😂 نه منم تازه رسیدم 😊 بریم خونه ما؟
جواب داد:
+بریم، راستی فاطمه، منم نذر قول داده بودم به امام حسین که اگر تا اربعین خوب بشم، هر ماه، یک مبلغ بریزم به حساب خیریه محک😊 حالا هم که زودتر خوب شدم، پس از ماهِ بعد،این رو هم بزاریم داخل خرج زندگی 😊😊
با خوشحالی و غرور جواب دادم:
+حتماً، ولی به من نگفته بودیااا، منم نذرم رو ادا میکنم به زودی 😊 حالا بریم دیگه....😊
من رو رسوند خانه، پیش مادرم رفت، خبر خوب شدنش رو داد و مادرمم پیشانی امیر رو بوسید و گفت؛
+ان شاءالله که همیشه سلامت باشی مادر، 😊😊
با لبخند جواب مادرم رو داد و به خاطره اینکه عجله داشت، سریع خداحافظی کرد و رفت😊
من به اتاقم رفتم، پنجره رو باز کردم، هوا مثل همیشه دل نشین بود، روی تخت دراز کشیدم و باز ذهن فعال بنده شروع به صحبت کرد:
+یعنی باز امیر مثله قبل میشه؟
+خونه رو کی تمیز کنیم؟
+امسال اربعین باهم میریم کربلا؟
هزار جور سوال مختلف توی ذهنم، رفت و آمد میکرد، خوش حال بودم، تلفنم رو گرفتم و پیامک زدم:
+امیر، حالا که خوب شدی، امسال اربعین، من دلم کربلا میخواد، خودت دنبال کار رو بگیر، بلیت هواپیما با آقاجون😊😊😊😊
چند دقیقه گذشت، حدودا نیم ساعت، مایوس شدم از اینکه بهم جواب بده، که دیدم گوشیم لرزید😊
پیامک داشتم :
+فاطمه، امروز هم اومدم دنبال کاره کربلا، پیش دوستمم که اگر بشه برای ما جا پیدا کنه که باهم بریم 😊😊 پیام میدم، فعلا یا علی🌸
با دیدن این پیامک از جا پریدم و فقط گفتم:
+حسین جون عاشقتم آقاجان😊 بخواه که بیایم پابوست....😊
جواب دادم:
+نعم الامیر،😂😂 میکشی که مرا حاج آقا، مواظب خودت باش، یا علی🌸
خانم جون،درب اتاق رو زد و اومد داخل روی صندلی نشست و گفت:
..........
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#صدای_التماس
زمان انقلاب مرد سرمایهداری با دختر و زنش قصد فرار از کشور را پیدا میکند. مرد توان کوهپیمایی نداشت و پاسپورت داشت از مرز قانونی بازرگان رد میشود و زن و دخترش را دست یک قاچاقچی میسپارد از مرز خارج کند.
مرد پس از مدتی راه بردن زن و دختر جوان، دچار وسوسه شیطانی میشود و پیش چشم مادر به دختر هوس تجاوز میکند.
مادر هر چقدرالتماس می کند و میگوید او نامزد است و با سرنوشتش بازی نکند، شیطان رخصت نمیدهد و به نالههای التماس دختر و مادر بیپناه گوش نمیدهد.
مرد، پس از اجرای نقشه شوم خود، آنها را در آن سوی مرز رها کرده و 40 هزار تومان میگیرد
در زمان برگشت دچار عذاب وجدان میشود و مسیر را اشتباه برگشته و در دام مأموران مرزی ترکیه میافتد. دست خود را بالا میبرد ولی سرباز به او تیراندازی میکند.
زمان جان دادن سرباز ترک بالا سر او رسیده و می گوید مرا حلال کن من بالا بودن دست های تو را ندیدم و التماست را اصلا نشنیدم. مرد قاچاقچی داستان را می گوید و می گوید: نگران نباش این مجازات من بود و تو تقصیری نداری. ساعتی پیش من صدای التماس کسی را نمی شنیدم و خدا باید کاری می کرد تو صدای التماس مرا نمی شنیدی.
✅ازهردست بدی ازهمون دست میگیری
@dastanvpand
🔰🔰🔰🔰
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #وقت_دلدادگی قسمت 33 با کلی وسیله از پله های آپارتمان بالا می رفتند که باز هم پسر مزخرف همسایه
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 34
-اما دخترا از همون اول زن آفریده شدن....از نظر سن نمی گم .....اگر تعهد و وظیفه ای داشته باشن
نگاهش کرد.از حرفهای نیما دمغ شده بود و انگار حال خوشش پریده بود اما نیما باید می گفت ....
-اوف می دونم.....من فقط نظر خودم رو گفتم ....
لب و لوچه اش آویزان شده بود.با آرنج سقلمه ای به پهلویش زد
-حالا چرا لب و لوچت آویزون شد....
شانه هایش را با بیتفاوتی بالا انداخت.او که اینطور حرف می زد فاخته چطور به او می گفت دوستش دارد.
بحث را عوض کرد
-کم کم حاضر شو بریم
لبخند دلنشینش را تکرار کرد و با ذوقی وصف ناشدنی بلند شد.
-وای من برم یکی از لباس نو هام رو بپوشم
با دو به اتاقش رفت و در را بست.هنوز در دنیای صورتی دخترانه اش سر می کرد.چطور دلش می آمد او را از این دنیا بیرون بکشد.آهی کشید و خودش هم به اتاق رفت تا حاضر شود.پنج دقیقه ای حاضر شد و دم اتاق فاخته رفت و در زد
-حاضر نشدی هنوز
در باز شد.پالتوی کرم رنگ جدید ش را پوشیده بود.شال قهوه ای به صورتش می آمد. بدجنس کمی هم آرایش کرده بود.می خواست نیما را مغلوب کند دیگر.....بامزه بود خیلی. . . نمی دانست چرا نمی توانست او را بزرگ ببیند .....همین دخترا نه هایش را دوست داشت.لبخندی به روی ماه رویش زد
-خیلی بهت می یاد
ذوق زده از تعریف نیما جلوتر از او از در بیرون رفت.
در خانه حاج خانم مثلا شام می خوردند.آنقدر حاج خانم هر دوشان را زیر تظر گرفته بود نیما دیگر داشت خفه میشد. هر از گاهی هم هی لبخند به نیما می زد.سعی می کرد تا جایی که امکان دارد با پدرش هم کلام نشود اما خب گاهی اوقات نمی شد.کارت دعوتی هم به او دادند.هفته دیگر اصفهان عروسی دعوت داشتند و نیما باید می رفت.چون مسافت طولانی بود و پدرش نمی توانست زیاد رانندگی کند.نازنین هم قرار بود با آنها برود.شوهر بچه ننه اش هنوز بر نگشته بود.ساعت به وقت خواب نزدیک میشد و نیما منتظر بود تا در فرصتی مناسب به فاخته بفهماند با هم می خوا بند.بی خیال سخنرانی طولانی که برایش انجام داده بود.اگر تصمیم داشت در زندگیش نگهش دارد باید از جایی شروع می کرد.مادراز آشپزخانه بیرون آمد
-فاخته مادر....بالشت هنوز روی تخته
فاخته خوشحال بدون توجه به نیما به اتاق رفت.پوفی کشید و کلافه به صفحه تلویزیون چشم دوخت.پدرش هم خواندن قرآن را تمام کرد و بلند شد.روبروی نیما که رسید ایستاد
-خودت بلند شو برو رختخوابها رو بنداز تو اتاق.لااقل با خودت رو راست باش بابا جان
بلند شد و رو در روی پدر ایستاد
-چون با خودم رو راستم وضعم اینه حاجی
-قبل سفر بیا یه سر حجره
دست به سینه نگاهش کرد
-می یام حتما.باید بدونم این دختر چطور وسط زندگی من سبز شده
نیما با اجازه ای گفت و به سمت اتاق مادر رفت.فاخته در حال بافتن موهایش بود.اخم کرد و به طرف کمد رختخوابها رفت
-جا رو بردم یه ربع دیگه اتاق من باش
دهان باز مانده از تعجب فاخته خنده بر لبهایش آورد.حالا در اتاقش رختخواب انداخته بود و منتظر فاخته بود تا بیاید.بیخیال فکرهای فانتزی که قبلا داشت و فکر می کرد با مهتاب به تمام آنها رسیده است....او که هیچ چیز زندگیش با خواسته های خودش مطابقت نداشت...این یکی هم روش.دراز کشیده بود و در دل غوغایی داشت.قرار بود کنارش دراز بکشد .در همین افکار بود که فا خته آرام در را باز کرد.حالا چرا گونه هایش اینقدر سرخ شده بودند.یک خوابیدن معمولی بود دیگر.سریع کنار نیما دراز کشید و به پهلو پشتش را به او کرد.پتو را روی سرش کشید و ارام شب بخیر گفت.دخترک بیچاره فکر می کرد نیما فکر و خیالاتی هم دارد.نیما هم پشتش را به او کرد.بیست دقیقه ای گذشته بود فاخته در جایش فقط وول می خورد. آخر کلافه اش کرد.همانطور که پشتش به او بود نق زد
-بگیر بخواب دیگه.....چقدر سر و صدا می کنی
پتو را کنار زد و نشست
-خوابم نمیبره خب
کمی به طرفش برگشت
-تا صد بشمار خوابت می بره
-اوف. .کتابی چیزی نداری بخونم
با دست به گوشه ای از اتاق اشاره کرد
-برو از تو اون قفسه بردار
ادامه دارد...
@dastanvpand
🌸🌸🌿🌿🌸🌸
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 35
بلند شد و با کتابی برگشت.دوباره دراز کشید و در نور همان چراغ خواب کتاب را ورق می زد.نیما خوابش گرفته بود و صدای ورق زدنهای فاخته روی مخش بود.آخر سر طاقتش تمام شد برگشت و کتاب را از دستش کشید و گوشه ای پرت کرد
-بگیر بخواب دیگه بچه
اخمهایش را در هم کشید
-من بچه نیستم
کلافه نفس عمیقی کشید و دوباره به پهلوشد.چشمانش را بست تا بخوابد اما با صدای فاخته چشمانش را باز کرد
-نیما
-هوم
-میگم چیزه، منم فردا بیام بهشت زهرا
خوابش گرفته بود و این بچه هی چرتش را پاره میکرد
-نخیر
انگار دستش را روی تشک کوبید
-چرا
با عصبانیت به طرفش برگشت
-اوف فاخته.....عجب غلطی کرد ما.....نخیر نمی بر مت.بهشت زهرا فرق می کنه خیلی سرده دوباره مریض میشی. الانم بگیر بخواب دیگه کفرم در اومد
معلوم نبود قیافه اش چقدر عصبانی است که فاخته سریع باشه ای گفت و پتو را روی سرش کشید.دیگر از جایش تکان نخورد
در اتاق را که باز کرد با یک عدد رفیق عبوث و اخموی رو ترش کرده رو برو شد که بازور بعد از چند روز جواب سلامش را داده بود.مثلا خیلی کار داشت و وقت نگاه کردن به نیما نداشت.خود کشی رویا هم از این مرد آدم دیگری ساخته بود.خوش چهره اما افسرده و دلتنگ.چشمان دریایی اش گاهی اوقات از اشک لبریز میشد و باز هم مقاومت می کرد.رفت و بالا سرش ایستاد.این سردی بین خودشان را دوست نداشت
-خیلی خب بابا....خوب حرف نزدم باهات، ببخشید
یک نگاه به بالا انداخت و دو باره سرش را به نوشتن گرم کرد.از اینکه محلش نداد حرصش در آمد. دستش را روی برگه جلوی رویش گذاشت.از نوشتن ایستاد و با اخم نگاهش کرد
-چه مرگته....دستتو بکش بینم
-ازت معذرت خواهی کردم بیشعور.....
دستش را بلند کرد
-خیلی خب باشه....برو مثل بچه آدم بشین سر جات
اینبار دیگر بیخیال شد
-بمیر بابا ...بی لیاقت
پوزخندی زد
-همون تو لیاقت داری بسه
جوابش را نداد.معلوم بود از دنده چپ بلند شده است.تلفنش زنگ می زد و هی قطع می کرد و زیر چشمی به نیما نگاه می کرد
آخر سر برداشت و فریاد زد
-بابا خستم کردی زنکه..چی از جون من می خوای بابا.اینهمه مرد برو آویزون یکی دیگه باش .....اه .. .همه رو برق می گیره ما رو.... الله اکبر
قطع کرد و سرش را بین دستانش گرفت
حس کنجکاوی چیره شد بر نیما
-هوم.....کی بود رفیق ما رو می خواد اینقدر.حسودیم شد بابا
عصبانی شد و بلند گفت
-خفه شو بابا....همه حسرت زندگی تو رو دارن اونوقت. ..
یک خودکار به طرفش پرت کرد.جری تر ش کرد
-خفه بابا....زندگی من حسرت داره
-داره و خودت نمی فهمی. ...وقتی مثل من بابات ولت می کرد و با زن بابا می رفت خارج و سراغ ازت نمی گرفت می فهمیدی زندگی به چند منه.خوشی زده زیر دلت، حالیت نیست.هر ماه حسابت پره اما نفهمی...من جای بابات بودم عمرا دیگه حمایتت می کردم.والا زن اجباریتم از سلیقه خودت و از اون عفریته خیلی خیلی بهتره...ولی نمی تمر گی زندگی تو بکنی....وای ببخشید اصلا به من ربطی نداره.....فرهود خر کی باشه واسه رفیقش نسخه بپیچه.....اگه مثل من به جرم چشم داشتن به زن پدرت از همه چی محروم میشدی. ...هر یه ذره خوشبختی رو هورت می کشیدی...اما بی لیاقتی ....بی لیاقت......خاک عالم بر اون سرت....وقتی مثل من نمی زاشتن با اونی که دلم می خواد باشم و همونی که عاشقش بودم خودشو خیلی راحت خلاص می کنه؛ اونوقت هر روز پای پدرت رو می بوسیدی
بلند شد و دوباره رو برویش ایستاد.انگار امروز زندگی بدجور دست به گلویش گذاشته بود.
-رفیقتم . نوکرتم هستم .. می فهمم درد داری. ... ولی به همون رفاقتی که بینمونه دیگه هرگز اسمی از فاخته نبر. ...حواست جمع باشه.
ادامه دارد...
❤️ @dastanvpand❤️
🌸🌸🌿🌿🌸🌸
💕 داستان کوتاه
بنده خوب
روزی حضرت موسی (علیه السلام) به پروردگار متعال عرض کرد دلم میخواهد یکی از آن بندگان خوبت را ببینم.🌺🌿
خطاب آمد به صحرا برو، آنجا مردی کشاوزی می کند، او از خوبان درگاه ماست.
حضرت به صحرا آمد و مردی را مشغول به کشاورزی دید.
حضرت تعجب کرد که او چگونه به درجه ای رسیده است که خدا می فرماید او از خوبان ماست.
از جبریل پرسش کرد...🌺🌿
جبریل عرض کرد در همین لحظه خداوند او را امتحان می کند، عکس العمل او را مشاهده کن.
بلایی نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش را از دست داد.
نشست و بیلش را در مقابلش قرار داد و گفت مولای من، تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم، حال که تو مرا نابینا می پسندی من نابینایی را بیشتر از بینایی دوست دارم.
حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده است.
رو به آن مرد کرد و فرمود ای مرد، من پیغمبرم و مستجاب الدعوه، می خواهی دعا کنم خداوند چشمانت را شفا دهد؟
مرد گفت خیر.🌺🌿
حضرت فرمود چرا؟
مرد گفت آنچه مولای من برای من اختیار کرده بشتر دوست می دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم.🌺🌿
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@dastanvpand
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 36
با دهان باز فقط او را نگاه می کرد .از بین تمام حرفهایش فقط تعریف او از فاخته را شنیده بود.آن حسادت از شنیدن نام فا خته را در چشمانش می دید.ناخودآگاه دلش گرم شد.نیما دل از کف داده بود و خودش را به نفهمی می زد .نیشش تا بنا گوشش باز شد .خندید
-بدبخت عاشق.... !!!!
در صندوق عقب را بست .فاخته هنوز هم همانجا با ذوق ایستاده بود .از حرکاتش تعجب می کرد ولی شاید اگر می دانست او تا به حال مسافرت نرفته است اینقدر حرکاتش برایش جای تعجب نداشت.
-خب برو بشین دیگه
-مادر جون و آقا جونم بیان
دستانش را پشتش گرفته بود و خودش را تاب می داد.شماره فرهود را گرفت تا ببیند سر کار رفته است یا نه.باید یکی از قطعات را تحویل می دادند و بقیه پولشان را می گرفتند. برای شرکت نو پایی مثل شرکت انها سود خوبی بود.گوشی دم گوشش به شادی فاخته چشم دوخته بود.پدر و مادرش هم آمدند.خوشبختانه داماد عزیزشان هم تشریف فرما شده بودند.سهراب پسر بدی نبود اما نمی تو انست تعادل را میان زندگی و دخالتهای مادرش بر قرار کند.تا جاییکه نازنین را از شهرستانی که با مادر شوهرش زندگی می کرد فراری داد.سهراب خان هم شدند داماد سرخانه و حقوق بگیر پدر .حساب و کتاب پدر را انجام می داد. هیچوقت نتوانست او را خیلی دوست داشته باشد.آنها هم داشتند سوار ماشین خودشان می شدند.دوباره شماره فرهود را گرفت که دید پدر و مادرش عقب نشستند.سرش را از شیشه دولا کرد
-چرا نمی یای جلو بابا
-بشین بابا جان ...هر کس با زن خودش بشینه
دیروز قبل از آمدن یک سر به حجره پدر رفت.پدر و پسری کلی با هم حرف زدند .دلش هنوز هم از پدر گله داشت اما از دیروز و شنیدن حرفهایش کمی دلش آرامتر شده بود.دنبال فاخته گشت در حیاط کنار بچه ها بود.اصلا دلش نمی خواست حتی اندازه سر سوزن، هم کلام سهراب باشد.از همانجا بلند داد زد
-فاخته بیا دیگه
صدای چشم بلندش را شنید .بدو بدو آمد و جلو کنار نیما نشست.به پشت برگشت
-ببخشید پشتم به شماست
-راحت باش مادر ...با نیما حرف بزنی خوابش نبره
خوشحال گفت
-چشم
نیما هم نشست و کمربندش را بست.رو به فاخته کرد
-کمربندتو ببند
-چشم قربان
-شیشه رو هم بکش بالا
-چشم
نمایشی اخمی به چهره اش داد
-چرا هی می گی چشم
-چشم دیگه نمی گم
خنده اش گرفت.دست خودش نبود.شادی خود جوشی داشت که نمی توانست پنهانش کند.مهمتر همسفر شدن با نیمایی بود که در این یک هفته بعد از صحبتهایشان .می شد گفت هفته بسیار خوبی را گذرانده بود.شادی اش را حتی دوستان مدرسه اش هم فهمیده بودند.روحیه اش فرق کرده بود.برایش دیگر زندگی جذاب بود.نیما جذاب بود.. خانه اش جذاب بود... مدرسه .. زندگی. . . .حتی خوابیدن در اتاق هم جذاب بود.هر چند دوباره در اتاق جدا می خوابیدند اما نیما توجیه اش کرد هنوز با خودش کنار نیامده.کنار آمده باشد یا نه ....صاحب همیشگی قلب فاخته کسی جز نیما نبود.دیگر داشتند راه می افتادند که نیما دوباره روی ترمز زد
-فاخته کت و شلوار منو برداشتی
-بله برداشتم
دوباره راه افتاد.کل سفر آنقدر سوال پیچش کرده بود دیگر یک خط در میان توضیح می داد. اما خب خوبیش این بود که لحظه ای خواب به چشمش نیامد.دیگر رسیده بودند.شهر اصفهان و خیابانهایش.سی و سه پل آنقدر برایش دیدنی بود که محو در طبیعت شهری اصفهان شده بود.بالاخره رسیدندعمه اش و بقیه اهالی منزل به استقبال آمدند. نیما از سفرهای این مدلی که به خانه اقوام بیایند خوشش نمی آمد اما اینبار دیگر بخاطر پدر و مادرش قبول کرد.چاره ای نداشت.تا زمانیکه برادرش زنده بود اصلا از این کارها نمی کرد اما حالا وضعیت فرق می کرد.کنار فاخته قرار گرفت و دستانش را گرفت
-فقط میشینی پیش خودم.....
لبخند زد
-میشه یه ذره نشستیم بریم بیرون.
اخم کرد
-خسته ام دختر .....بکوب رانندگی کردم
ادامه دارد...
❤️@dastanvpand❤️
رمان #وقت_دلداداگی
قسمت 37
باز هم قیافه اش پنجر شد. یک هفته ای می شد روال زندگیش را دوست داشت.....از راهرو که می گذشت و بوی غذا می آمد خستگی اش در میرفت .فاخته خندان را می دید برایش اجبار در کنار او معنی نمی داد.هنوز هم با دلش یکرنگ نشده بود اما میدانست فاخته را می خواهد اما خواستن در برابر داشتن رابطه ای عادی با او فرق داشت ....نمی دانست چرا نمی تواند..... لب و لوچه آویزان فاخته را که دید دلش نیامد ناراحتش کند.سرش را به گوش فاخته نزدیک کرد
-یه کم استراحت کنیم بدجنس .... بعد بریم... روسریتم درست کن
زیر زیرکی خندید و سرش را تکان داد.
موقعیت بیرون رفتن پیش نیامد برای دیدن آنها پسر عمه و بقیه هم آمده بودند.نیما هم خدا خواسته پا پی بیرون رفتن نشد.شب موقع خواب اختصاصی برایشان جا انداختند. همه زنانه مردانه کردند الا این دو نیما نمی دانست چرا همه فکر می کنند انها حتما باید کنار هم بخوابند.در رختخواب دراز کشیده بود که فاخته اخمو و قهر هم آمد. دراز کشید و پشتش را به او کرد.دیگر از اخمهایش خسته شده بود.خیلی تابلو بی محلی میکرد نازنین هم فهمید حتی.حتما بقیه هم فهمیده بودند
-خجالت نکش ...یه کم دیگه اون روی خودتم نشون می دادی به بقیه
در همان حال جواب داد
-چی کار کردم مگه
-برو بابا ..اونوقت می گم بچه ای می گی نه. ...واسه یه بیرون نرفتن آبرو برام نزا ستی
بغضش گرفت
-دوست داشتم برم بیرون
براق شد به فاخته
-خب نشد...میگی چی کار کنم... خود کشی می کردم...بین این همه آدم کجا می رفتم
-اوف ..باشه ببخشید.....من یه ذره ندید بدیدم....شماها براتون عادیه
دوباره جدی تر گفت
-من از این لوس بازیا خوشم نمی یادا ....فردا هم بلند شم اینجوری باشی ....میزنه به سرم بر می گردم. ...حواس خودتو جمع کن
گفت و پشتش را کرد و در چشم به هم زدنی خوابش برد.
جلوی در آرایشگاه منتظر فاخته و نازنین بود.تهدیدش دیشب کار ساز افتاده بود .صبح اخلاقش خوب بود.خدا خدا می کرد خودش را در خمره رنگرزی نیانداخته باشد.بالاخره آمدند. سوار شدند و راه افتاد به سمت خانه تا بروند لباس بپوشند برای عروسی.به اتاق رفته بود تا آماده شود.دل توی دلش نبود تا فاخته راببیند.آخر سر وارد اتاق شد.با خنده به سمتش برگشت
-چطوره
چطور بود؟ .عالی بود .خیلی ساده و دخترا نه آرایش داشت.موهایش را باز گذاشته بود و پایینش را پیچیده بود.با آن پیراهن، فرشته کوچک خوشبختی اش کنار چشمانش می درخشید
-خیلی بهت می یاد
با ذوق پا تند کرد تا کفشهایش را بر دارد و بپوشد .اما ناگهان پهلویش را گرفت و با درد روی زمین نشست
سریع به سمتش رفت
-چی شد فاخته یهو
پهلویش را فشار داد
-یهو درد عجیبی تو بدنم پیچید
کنارش نشست،دستپاچه صورتش را نگاه کرد.اشک در چشمانش جمع شده بود
-رنگتم یهو پرید. ...بریم دکتر
همانجا که روی زانوهایش نشسته بود راحتر نشست و به چشمان نیما نگاه کرد
-نه بابا .. .خوبم ....یه لحظه گرفت و ول کرد
خوب نبود درد داشت
-خوب نیستی ....
پهلویش را ماساژ داد
-خوبم...طوری نیست
از زیر بغلش گرفت و بلندش کرد
-بیا اینجا یه ذره دراز بکش
-من خوبم.....عروسی دیر میشه ....زشت میشه دیر بریم
حرصش در آمد، او نگران حال فاخته بود؛ فاخته دلش هوای عروسی داشت
-تو مهم تری یا عروسی....هر موقع دردت خوب شد میریم
پشت چشمی نازک کرد
-حالا چرا داد میزنی. ...خوشت می یاد هی دعوا کنی
کنارش نشست
-خب برای اینکه حرف خودتو می زنی
دیگر چیزی نگفت همانجا روی زمین دراز کشید.خواست سرش را روی زمین بگذارد دستی زیر سرش آمد.چشم در چشمان نیما دوخت.او حقیقتا نگرانش بود.چشمانش لحظه ای از او برداشته نمی شد.آرام سرش را روی پایش گذاشت.چقدر خوب بود... همیشه اینگونه باش،خاموش اما عاشق....به محبتش زیادی احتیاج داشت. نیما هم سرش را به دیوار تکیه داد
ادامه دارد...
❤@dastanvpand ❤️
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_چهاردهم
...
روی صندلی نشست و گفت :
+مزاحم نباشم؟؟😊
با لبخند جواب دادم:
+نه قربونت برم من خانم جون😊 جونه دلم...😊
با خوشحالی و بغضی که از شادی منشاء میگرفت، جواب داد:
+خیلی خوشحالم حاله امیر بهتر شده، همه چیزهایی که باید برای جهیزیه تهیه میکردیم رو هم تهیه کردم...😊
سریع پریدم وسط صحبت خانم جون و گفتم:
+خانم جون حالا زوده واسه ی این حرفا، الان قصد کردیم بریم کربلا،😊😊
با جدیت و اخم جواب داد :
+وسطه حرف پریدن رو بهت یاد ندادما😕 بزار صحبتم تموم بشه، بعد نظرت رو اعلام بفرما خانم مهندس😊😊😊
اصول تربیتی خانم جون عالی بود، دوست داشتم این لحن برخوردش رو، با لحن ندامت گفتم؛
+چشم خانم جون، بفرمایید 😊😘
خانم جان ادامه داد و راجع به آینده، کاره امیر، چیدمان خانه و خیلی چیزهایی که باید به عنوان یک زن برای زندگی مشترک میدانستم رو بهم گوش زد کرد و سعی کرد مطالبش رو به ذهن بسپارم،😊
بعد از حدوداً یک ساعتی که صحبت کردیم، خانم جان از من سوال پرسید:
+کربلا میخوای بری، پاسپورتت رو بگرد پیدا کن پس، از پارسال یادم نیست کجا گذاشتمش...😕
با تعجب جواب دادم:
+یعنی پاسپورت خونس؟یا اینکه اصلا نمیدونی کجا هست؟😕😕😕
یکم فکر کرد و جواب داد:
+فکر میکنم، لابه لای وسایل خودت باشه، ولی بزار آقاجونت بیاد، داخل گاوصندوق رو هم ببین،احتمالا همونجا باشه😕😕
از اتاق خارج شد، روی تخت نشستم، فکرم باز درگیر شد، :
+حالا،پاسپورت رو کجای دلم بزارم؟
+سرگذشت داریم ماهاا😕
+حسین جان، جانه مادرتون یه کاری واسه ما بکنید آقا 😔
خیلی خسته بودم، به خواب احتیاج داشتم واقعا، سرم رو آروم روی بالشت گذاشتم، طبق عادت این شب ها، هِدسِت رو گذاشتم روی گوشم و مداحی حاج حسین سیب سرخی رو پخش کردم، (قدم قدم با یه علم، ان شاءالله اربعین میام سمت حرم)، بغضم گلوم رو فشار میداد، اصلا توی حال و هوای خودم نبودم، مدارک معمولا جای مشخصی بودن، اما نبودن پاسپورت روحیه ام رو به هم میریخت، آروم آروم خوابم برد و اصلا توی حال خودم نبودم انگار....😢
*ساعت حدودا هفت غروب شده بود:
صدای زنگ موبایل به گوشم میرسید، با چشم های نیمه باز به صفحه موبایل نگاه کردم،اسم امیر افتاده بود، چشم هام رو بهم فشردم، و همونجوری که از جا بلند میشدم، جواب تلفن رو دادم:
+جانم امیر؟ خوبی؟
با صدای خوشحال بهم گفت:
+سلام فاطمه، به امیده خدا،دوتا جا پیدا کردم که بریم زیارت😊 خواب بودی؟
در حال خمیازه کردن و با صدای بم جواب دادم:
+آره خواب بودم ولی خوب شد زنگ زدی،حالم خیلی خوب شد بهم خبر دادی😊
یکم مکث کردم و با بغض گفتم :
+امیر؟ پاسپورتم معلوم نیست کجاست، باید بگردم پیدا کنم، دعا کن پیدا بشه فقط 😔😔
با انرژی خاصی بهم جواب داد:
+قربونت برم که از من بی تاب تر شدی😊 حسین اربابه نگران نباش، پیدا میشه😊😊 بگرد بهم خبر بده که فردا بیام و مدارک رو ازت بگیرم😊مواظب خانمم باش، فعلا یا علی 😘🌸
حرف های امیر ایندفعه انرژی مضاعف داد بهم، جواب دادم:
تو هم مواظب خودت باش، انشاءالله که پیدا میشه😊 علی یارت حاج آقا🌸😍
بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم، تمام جاهایی که فکر میکردم پاسپورت باشه رو گشتم، اما نتیجه ای نگرفتم 😕
خیلی بهم ریخته بودم، به اتاق آقاجان رفتم، آقاجون روی صندلی چوبی خودش با میز تحریر کوچک کنار اتاق، مشغول رسیدگی به کارها و پرونده ها بود، اجازه خواستم و کناره میز نشستم، با ناراحتی پرسیدم :
+آقاجون، پاسپورت من، داخل گاو صندق شما نیست، تمام خونه رو گشتم ولی پیدا نکردم 😢
عینکش رو، از چشمش درآورد و روی میز گذاشت، با لبخند بهم جواب داد :
+توی گاوصندوقه دیگه بابا،خودت پارسال بعد از اربعین گذاشتی که گم نشه،حواست پرت شده هاا😊😊😂
از جا پریدم و آقاجان رو بوسیدم،
گفتم :
+الهی قربونت بشه دخترت که خوشحالم کردی😊
با لبخند روی سرم دست کشید و سرم رو بوسید، گفت:
+خدانکنه،عروس خانم 😊آقاتون هم خوب شدن مبارک باشه، همیشه لب هاتون خندون باشه😊😊
از داخل کشوی سمت راست، کلید گاوصندوق رو بهم داد و ادامه داد :
+برو از توی گاوصندوق پاسپورتت رو بردار، هزینه سفرتون هم گذاشتم، بردار و هرچقدر دوس داشتین خوش بگذرونین😊
با خوشحالی بلند شدم و پاسپورتم رو برداشتم، اما اصلا نمیتونستم پولی که آقاجان گفته رو بردارم، مطمئن بودم که امیر قبول نمیکنه....😕
تا اینکه آقا جان با اخم و عصبانیت جواب داد :
.....
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_پانزدهم
.......
تا اینکه آقاجان با اخم و عصبانیت جواب داد :
+فاطمه،؟چرا اینقدر لفت میدی؟ مشکلی هست بابا؟ 😠
به صفحات پاسپورتم نگاه میکردم و با لحنی مردد جواب دادم:
+آقا جان، پاسپورتم رو برداشتم، اما..
اما امیر قبول نمیکنه بخوام پول رو بردارم 😕😞
با کنایه جوابم رو داد :
+از کی تاحالا حرف بابات از امیر برات بی ارزش تر شده؟😏 یه حرفی میزنم بگو چشم 😕😒
سرم رو بلند کردم با جدیت گفتم:
+هیچکس برای من، مثله آقاجانم نمیشه، حرفه آقاجانمم برای من حجته،ولی چون اخلاق امیر رو هم میدونم نمیتونم پول رو قبول کنم😊
آقاجان از صندلی بلند شد و به سمته من اومدن،از داخل گاوصندوق مقداری پول برداشتن و درب گاوصندوق رو بستن، برگشتن و سره جاشون نشستن،همونجوری که پول رو روی میز میزاشتن جواب دادن :
+اشکال نداره، تو نگیر، میدم به خوده امیر، اینجوری توی رو در بایستی میوفته و قبول میکنه، حالا هم کار دارم، به امیر زنگ بزن بگو برای شام بیاد اینجا، درب رو هم پشت سرت ببند😊
بلند شدم و پیشانی آقاجان رو بوسیدم، گفتم ؛
+چشم،مرسی که خودت صحبت میکنی راجع به پول😊
از اتاق خارج شدم و با خوشحالی به اتاق خودم برگشتم، روی میز تحریر،گوشی موبایلم رو دیدم که نوره صفحه اش روشنه،به طرف میز رفتم و گوشی رو نگاه کردم، چهار تماس بی پاسخ، همه تماس ها از طرف امیر بود، گوشی رو برداشتم و خواستم زنگ بزنم دوباره که خوده امیر زنگ زد....😊
سریع و با خوشحالی جواب دادم:
+سلام، جونم آقا😊
+سلام،فاطمه کجایی جواب نمیدی؟ خوبی؟
با ذوق گفتم :
+شرمنده آقا گلی، داشتم دنبال پاسپورت میگشتم، امیر پیدا کردم پاسپورت رو،تو خوبی؟ بهتری؟
+منم خوبم خداروشکر، فاطمه مدارکی که برات پیامک کردم رو آماده کن،بیام دنبالشون بگیرم بیارم بدم سینا که بره برای ویزا😊
همونجوری که لز کنار پنجره به خیابان نگاه میکردم جواب دادم:
+امیر،آقاجان گفته شب حتماً بیای اینجا، شام نخوریا، خانم جون درست میکنه،مدارک رو هم با هم آماده میکنیم 😊
یکم مکث کرد جواب داد :
+باشه،پس تا یک ساعت دیگه میام خونه شما...فعلا یا علی😊🌸
از امیر خداحافظی کردم و روی تخت نشستم،به مهر هايی که چند بار قبل به کربلا رفتم و روی صفحات پاسپورتم بود نگاه میکردم، خوش حال بودم خیلی، اذان رو گفته بودن،بلند شدم و وضو گرفتم، نمازم رو که خواندم، از امام حسین تشکر کردم، با اشک گفتم :
+واقعا راسته که میگن حسین مادریه😢
ته لوتی گَریِ.. 😢مرسی که زندگیم رو نجات دادین، سایه شما و مادرتون روی سرم باشه آقاجون 😔
حدودا یک ساعت بعد امیر رسید و بعد از احوال پرسی،مشغول صحبت شدن با آقاجان...😊
آقاجان بعد از اینکه راجع به حاله امیر صحبت کرد با لبخند پرسید:
+راستی امیرجان شنیدم، میخواین برین کربلا؟ به سلامتی😊
با خوشحالی جواب داد:
+بله حاجی، انشاءالله اربعین با فاطمه خانم راهی میشیم با اجازه شما😊
آقاجان با جدیت گفت؛
+فاطمه نمیاد کربلا، يعنی من اجازه نمیدم،..😐😐
تعجب کرده بودیم، من اصلا توقع همچین حرفی رو از آقا جان نداشتم، چیزی نگفتم، فقط نگاه میکردم،😳😳
امیر با تعجب پرسید :
+حاجی میشه بپرسم چرا؟ من که قبلا باهاتون صحبت کردم که😕😕
بابا جواب دادن:
+الآن هم میتونید برید،ولی اگر شرطه من رو قبول کنید😊
من و امیر به اتفاق پرسیدیم؛
+چه شرطی؟🤔🤔
آقا جان روبه امیر جواب داد:
به شرطی میتونی فاطمه رو همراه خودت ببری که هزینه هتل و سفر با من باشه، در غیراین صورت فاطمه بی فاطمه 😊
توی دلم گفتم:
+آها، آقاجان برای اینکه امیر پول رو قبول کنه، دارن این شرط رو میزارن😂
ولی اصلا قیافه آقاجان نشان نمیداد که دارن شوخی میکنن 😕
امیر جواب داد:
+حاجی، هزینه سفر رو خودم میدم، هتل هم نرفتیم اشکالی نداره، یه جا پیدا میشه برای ما دیگه، یکی از همکلاسی های دانشگاه و خانمش هم همراه ما هستن، پس نمیشه با هزینه شما بریم هتل😊 ممنون از لطفتون، پس فاطمه بیاد؟
آقاجان یکم مکث کردوجواب داد
+همین که گفتم، هزینه هتل دوستاتون هم با من، براتون دوتا اتاق میگیرم، نگران نباش😊 حالا تصمیم با خودت یا فاطمه یا تنها دیگه... 😕
معلوم بود امیر سردرگم شده، یکم فکر کرد و به من نگاه کرد، من حرفی نداشتم بزنم، با چشم اشاره کردم که پول رو قبول کنه و سر تکان دادم،😊
امیر بعداز چند لحظه مکث جواب داد:
+قبول، اما فقط هزینه هتل، بقیه هزینه ها با خودم 😊
آقاجان لبخند زد و پول رو به امیر داد،😊
چند دقیقه بعد، مشغول شام خوردن شدیم و بعد از شام امیر خداحافظی کرد و رفت✋
ماجراها گذشت تا اینکه زمان پرواز ما به نجف بود😊
قرار بود از نجف تا کربلا پیاده روی داشته باشیم تا برای اربعین کربلا باشیم
داخل فرودگاه هر چهار نفره ما یعنی، من و امیر، نرجس و سینا، خوش حال بودیم اولین سفره دو نفری برای سینا و امیر بود😊 سوار هواپیما شدیم و راهی نجف
#ادامه
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــ
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_پانزدهم_۲
......
خوش حالی وصف ناپذیری بود، بعد از حدودا دو ساعت و ده دقیقه رسیدیم نجف، سر از پا نمیشناختم، نرجس خیلی خوش حال بود، گوشی موبایلش رو سمت من گرفت و گفت:
+فاطی،این عکسه یادته؟ توی اینستاگرام باهم لایک کردیم، منم گفتم،کاش ماهم از این عکسا بگیریم؟😊
با خوشحالی جواب دادم:
+وااااای نرجس، این عکسه، آره، چه دوره ای بودااا😂 یادت باشه ماهم بگیریم از این عکسا 😊😊
امیر مجبور بود هر چند ساعت دارو مصرف کنه که حالش بد نشه، آخر دکتر با شرط و اصراره ما اجازه دادن که سفر بره امیر 😊😊
خاطرات خوشی بود، زیارت، سفره دو تایی، نجف،😊
از زیارت امام علی که برگشتیم، داخل هتل که آقاجان از قبل رزو کرده بودن، قرار شد که شب ها من و نرجس داخل یه اتاق باشیم، ولی بقیه روز کنار همسرها داخل اتاق های خودمون باشیم،
معمولاً دو روزی که نجف بودیم، بیشتر زیارت بودیم و چهارتایی کنار هم😊
*روزه دوم زیارت:
دم دمای غروب بود که از حرم به سمت هتل اومدیم،من و امیر داخل اتاق خودمون، مشغول صحبت بودیم و بعد از حرف زدن،امیر به خاطر خستگی خواست که یک ساعتی بخوابه...😊
من هم روی تخت کناری دراز کشیده بودم، داشتم بعضی عکس های سفر رو برای خانم جون و مادره امیر میفرستادم و بگم که نایب الزیاره هستم و حالِ امیر خوبه 😊😊
همه چیز عالی بود تا اینکه متوجه اتفاق غیر منتظره ای شدم، احساس دلواپسی همراه با نگرانی تمام وجودم رو گرفته بود... 😢😢
فورا از جا بلند شدم و روی نشستم، سرم رو امیر گردوندم، ضربان قلبم تند شد،امیر رو میدیم که....
.......
#ادامه_دارد....
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_شانزدهم
امیر رو میدیدم که صورتش خیس شده از عرق و رنگِ صورتش پریده، ترسیدم 😔😔
بت خودم گفتم:
+یا خدا، اینجا حاله امیر بد بشه چه خاکی بر سرم کنم؟😢😢
سریع کنار تختش نشستم، با دست شروع کردم به تکان دادنه امیر و صدا میزدم،:
+امیر،؟ امیر جان؟ آقایی؟😢
استرس جواب ندادن امیر هم به وجودم اضافه شد که ناگهان، امیر چشم باز کرد،
نفس نفس زنان به اطراف نگاه کرد، من که رو که کنارش دید، دستم رو گرفت و روی سینه اش گذاشت و گفت؛
+فاطمه داشتم خواب میدیدم آره؟
با دست دیگرم روی پیشانیش دست کشیدم و جواب دادم :
+آره قربونت برم، خواب میدیدی، الآن بیدار شدی 😊😊
نفسش کم کم داشت برمیگشت سره جاش، از گوشه چشمش اشک سرازیر میشد، همونجور که به سقف نگاه میکرد و دستم و میفشرد گفت:
+فاطمه، خواب دیدم توی حرم امام حسین نشستم، فلانی و فلانی هم اومدن کناره من نشستن، ولی خوشگل تر از وقتی که شهید شدن، یکیشون بهم گفت:
+امیر خیلی خوب موقعه ای اومدیا، چند دقیقه دیگه خانم میان حرم😢😢
آب دهانش رو قورت داد و به چشمان من خیره شد ادامه داد:
+فاطمه، تو خواب تمام وجودم استرس بود، فاطمه باورت میشه، دیدم چند دقیقه بعد، همه دست به سینه ایستادن و سرهاشون پایین بود. از دور یک خانم با قده خمیده سمت حرم میومدن، از کنار هرکس رد میشدن، نوره قشنگی پخش می شد، من همونجوری مبهوت نشسته بودم، خانم از کنارم رد شد،چادرشون رو روی سرم کشیدن، یه صدایی پیچید توی گوشم، الحمدالله خوب شدی، داشتم ادامه خوابم رو میدیدم که بیدارم کردی 😢😢😢😢
راستش من اصلا زبانم بند آمده بود، نمیدانستم چی باید بگم، حرف غیره منتظره ای بود، امیر چیزی نمیگفت، فقط آروم اشک میریخت، دست من هم که توی دستاش بود آرامش داشت برای حالش، سرم رو پایین بردم و پیشانیش رو بوسیدم جواب دادم :
+فدای شوهر خفنم بشم که خواب حضرت زهرا دیده، برای کسی تعریف نکن. خانم به ما روی کرم نشون دادن😢
پاشو اگر حال داری بریم حرم اونجا تشکر کن😊
با سینا و نرجس راهی حرم شدیم، امیر تو حال خودش نبود، ولی برای اینکه فضای جمع خراب نشه، حرف میزد و شوخی میکرد، داخل حرم شدیم و امیر دله سیری گریه کرد، حالش آروم شد کمکم، من هم خیلی خوشحال بودم و بیشتر از قبل به خانم فاطمه زهرا(س) و اصل توکل ایمان پیدا کردم، از حرم که برگشتیم و وداع کردیم، کم کم آماده میشدیم که فردا صبح زود به مسیر پیاده روی بریم،...😊😊
*صبح روزه بعد:
داخل مسیر خیلی خوش میگذشت، موکب های مختلف، آدم های مختلف، هرکس با هر سنی که داشت به عشق امام حسین (ع) خودش رو قاطی زوار میکرد و پیاده به سمت کربلا راه افتاده بود، خاطرات خیلی شیرینی بود، از تذکر دادن به امیر که غیراز آب بسته بندی شده ومعدنی از آب دیگر استفاده نکنه بگیر تا گم شدنِ سینا داخل موکب ها برای خوردن میوه و چای در برو.. 😂😂
من و نرجس هم بیشتر اوقات یا ذکر میگفتیم یا با دوربین مشغول عکاسی از زوار و بجه های کوچیک بودیم، بعد از تقریباً دو روز و نصفی که توی راه بودیم، به شهر کربلا رسیدیم، خیابان های اطراف حرم پر از زائر بود، این همه عاشق اومده بودن ارض ارادت به آقا...😊
امیر بعد از رسیدن به کربلا، انرژی مضاعفی داشت، جنب و جوش بیشتری، انگار هر ستون که قدم زده بود تا برسه به کربلا، خداروشکر میکرد که پنجاه متر نزدیک تر شده به عشقش😊
سینا از من آدرس هتل رو خواست،تا به راننده تاکسی بده تا مارو به سمت هتل ببره، از داخل کوله پشتی که روی دوش امیر بود آدرس و کاغذ پرینت رزو هتل رو در آوردم و به سینا دادم، سینا عربی خوب صحبت میکرد، بعد از چند دقیقه تاکسی گرفت و ما هم به سمت هتل رفتیم، بعد از استراحت توی هتلی که خیلی نزدیکه حرم بود، برای زیارت راهی شدیم، بیشتر مسیر باهم بودیم، ولی نزدیکیای حرم، از هم جدا شدیم و من و نرجس باهم رفتیم، قرارمون هم این بود که بعذاز زیارت برگردیم هتل😊
خلاصه چند روزی که کربلا بودیم، حاله همه خوب بود و حاله امیر مضاعف تر از همه بود، 😊
تاریخ برگشت رسیده بود، باید برمیگشتیم تهران، خیلی وداع سخت بود، ولی امیر خیلی خوش حال بود، معلوم بود چیزی که میخواسته رو از آقا کرفته, به فرودگاه رفتیم و بعد از سوار شدن من و سینا جاهای خودمون رو عوض کردیم، من پ نرجس میخواستیم به عکس هايی که گرفتیم نگاه کنیم، امیر و سینا هم مشغول حرفای خودشون شدن،😊😊
به تهران رسیدیم، همه چیز سریع اتفاق افتاد، به خانه ها برگشتیم، با قراره اینکه فردا دوباره همدیگر رو ببینیم، خانوادهها هم استقبال قشنگی از ما کردن😊
اتفاقات پشت سره هم افتادن و کارها خود به خود جور میشدن، اصلا نمیشه خاطرات اون روزها رو وصف کرد، اینقدر سریع اتفاق افتاد همه چیز که، خاطره ای به ذهن نمیرسید😊😊😊😊
ولی شیرینیِ خاصی داشت،...😊
*دو ماه بعد:
خانواده ها تصمیم گرفتن که......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_پایانی_۲
.....
خانوادهها تصمیم گرفتن که عروسی بگیریم و بنده لباس عروس بپوشم، من و امیر، دوست نداشتیم که خرج بندازیم روی دوش خانوادهها، ولی قرار شده بود با دعوت اقوام نزدیک و مولودی خوانی عروسی برگزار بشه 😊😊
ما هم حرفی نداشتیم، تمام چیزهایی که یک دختر توقع داشت توی عروسیش باشه رو امیر فراهم کرده بود، موهای کوتاه روی سرش بود، ولی بهش میومد، ته ریش مردونه قشنگش دوباره روی صورتش بود😊 خیلی خوشحال بودم از این همه اتفاق خوب، یکی از مادحین معروف تهران برای مولودی خوانی دعوت شده بودن، قبل از ورود به سالن تالار. داخل اتاق عقد، امیر انگشتر، عقیقه طلایی رو برای من خریداری کرده بود که یا فاطمه الزهرا قشنگی روی سنگش حک شده بود به دستم کرد و حلقه رو هم داخل انگشت من گذاشت😊😊 من هم به رسم، حلقه ازدواج رو دستش کردم بعد از جاری شدن خطبه عقد😊
مراسم عالی برگزار شد، همه شاد و خوشحال و بیشتر از همه امیر، که بعد از این همه مریضی و مشقت، به وصال یارش رسیده بود😊😊
سینا و نرجس هم دو ماه بعداز ما عقد کردن، ولی تصمیم گرفتن برای عروسی به مشهدالرضا برن، اما به اصراره سینا تصمیم گرفتیم که ماهم همراه اونا بریم و زندگی مشترک آغاز شده بود برای هر چهار نفره ما😊😊
من فقط حیرت داشتم از این همه اتفاق خوب، تنها نتیجه ای که توانستم بگیرم این بود که اصل توکل، بهترین چیز توی زندگیه یک بچه شیعه میتونه باشه😊
زنذگی به کامتان، سایه لطف حضرت زهرا(س) روی سرتان🌸
#پایان
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓