🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_سی_شش
(شیده)
بعضی وقتا که تو خلوت خودم به کارم فکر میکنم از خودمو حرفایی که جلو امیر زدم خجالت میکشم اما سریع خودمو قانع میکنم که اینا همه ارزش فهموندن یسری چیزا به فرزاد رو داره حالا هر چقدم که جلو امیر کوچیکم کنه. چند روز پیش سوینو دیدم، عمه ناهید همه رو برا شام دعوت کرده بود سوین خانومم که الان دیگه نامزد فرزاد بود تو لیست مهمونا بود شایدم در الویت مهمونا. اونشب برام خیلی سخت و نفس گیر گذشت، نشستن اون کنار فرزاد، پچ پچاشون، باهم خندیدنشون همه و همش برا من حکم شکنجه رو داشت. آوا بیشتر از هر وقتی دوروبرم میومدو سعی میکرد سرگرمم کنه تازه این روزا داشتم میفهمیدم آوا دختر بدی نیست شاید حس بدی که همهی ما نسبت به کتایون داشتیم باعث شده بود،با این دختر احساس غریبگی کنیم بهرحال رابطم باهاش بهتر شده بود. با تمام کارایی که آوا میکردخوندن جوک از گوشیش نشون دادن عکسای با مزه یا تعریفای الکی از بیرون رفتن با دوستاش، بازم من کل حواسم به فرزاد بود به وضوح میفهمیدم داره مراعات منو میکنه و وقتی متوجه نگاه من میشه سعی میکنه کمتر با سوین بخنده اما هر چقدم که از این کارا میکردنمیتونست انکار کنه که کنارعشقش چقد خوشحاله، بیشتر از همه چیزی که منو حرص میداد و باعث حسادتم میشد این بود که سوینو یه دختر بی عیب و نقص دیدم انقد خوشگل و خوش صحبت بود که اگه میخواستم حسودی نکنمومنصفانه قضاوت کنم به فرزاد حق میدادم که عاشقش بشه، خوشرویی قابل تحسینش توجه همه روبه خودش جلب کرده بود، هومن که یجوری بهش نگاه میکرد که حاضرم قسم بخورم اگه نامزد فرزاد نبود همون شب ازش خواستگاری میکرد. اونشب وسط اون همه حرص و جوش تنها نکته مثبت جمع که یکم آرومم میکرد سامان و فرنوش و تینا بودن که مثل یه خونواده ی خوشبخت کنار هم نشسته بودن، کتایون هنوز هم دلخور بود و با سامان و فرنوش سر سنگین برخورد میکرد اما راستش از بس این اخلاقای افاده ایی کتایون عادیو تکراری بود که این رفتار سردش برا هیچکس مهم نبود حتی خواهرش فرنوش.
سامان با اینکه اونشب بیشتر با خونوادش بود اما نمیشه گفت که از من غافل بود، یه چند دقیقهای از نبودن آوا استفاده کرد و اومد کنارم نشست یکم دلداریم دادو ازم خواست هیچ کار بچگانهای نکنم، طفلک عمو سامانم خبر نداشت چه چیزایی به فرزاد گفتم، چه درخواستی از امیر کردم و قراره چه بازی راه بندازم.
خلاصه با هر بدبختی که بود اونشب رو تا بعد از شام تحمل کردم بعدم به بهونه امتحان کلاس زبان از بابا خواستم بریم خونه بابامم که فک میکرد من حسابی پیگیر کلاس زبانمم قبول کرد که زود بریم بیچاره نمیدونست این روزا از هر چهار جلسه یکیشو به زور میرموجای سه تای دیگشم با فلور میرم بیرون. البته چند روزه فلورو ندیدم، آخرین باری که دیدمش خیلی از دستم عصبانی شد براش تعرف کردم که چی از امیر خواستم تا شنید عصبانی شد و شروع کرد به زدن همچین حرفایی که چرا باز یه بهونه برا کلید کردن دست این پسره دادی؟ این
همه آدم چرا از اون کمک گرفتی؟ با دست پس میزنی با پا پیش میکشی؟؟ مکه از امیر متنفر نیستی؟ خب ولش کن پس، چرا از ازش چیزی میخوای؟
عصبانیتشو درک نمیکردم تنها چیزی که میدونستم این بود که فلور دوسم داره و اگه چیزی میگه بخاطر خودمه، بخاطر همین چیزی بهش نگفتم، از اون روز دیگه به دیدنم نیومده گاهی تلفن میکنه اما تو همون چند دقیقه مکالمه، سردشم همش سعی میکنه منو از کارم پشیمون کنه، منم خیلی زود خدافظی میکنمو نمیزارم حرفاش ذرهای مرددم کنه.
@dastanvpand
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_سی_هفت
از امیر براتون بگم از اون روز تو کافی شاپ به بعد ندیدمش اما مدام پیام میده و زنگ میزنه حالمو میپرسه منم به ناچار جوابشو میدم که یه موقع پشیمون نشه هرچند که حواسم هست خیلی بهش رو ندم که دور برنداره. روزی که بهم گفت کمکم نمیکنه خیلی دلم شکست، خونه که رفتم کلی گریه کردم کلیام پشیمون شدم که اصلاً چرا بهش گفتم، ولی بعدش که پیامش اومد و گفت که حاضره کمکم کنه واقعاً خوشحال شدم. میدونم خیلی وقتا دلشو شکستم اما اون خودش درک میکنه یعنی باید درک کنه، چون خودش میدونه من عاشقش نیستم و از کسی که عاشق نیست نباید توقع رفتاربا عشق رو داشت.
الان به فکر اینم که چجوری ترتیب یه قرار 4 نفررو بدم، منو امیر با سوین و فرزاد! یکم فکر کردمو بعدش به فرزاد زنگ زدم
من: سلام
فرزاد: به سلام خوبی؟
من: ممنون، مزاحم که نشدم؟؟
فرزاد: نه بابا اتفاقاً خوشحال شدم
من: زیاد وقتتو نمیگیرم فقط میخواستم یچیزی بهت بگم
فرزاد: جانم بگو
من: البته چون خودت گفتی جای داداشمیو میتونم روت حساب کنم میخوام بهت بگم
فرزاد: برا من افتخاره وروجک تو حرفاتو به من بزنی
من: مسخرم نکن دیگه
فرزاد: مسخره کدومه بگو ببینم چیشده
من: من یه چند وقتیه با یه آقایی آشنا شدم، البته همکلاسیمه ولی چند وقتیه رابطمون داره یه شکل دیگه میشه
فرزاد: چه شکلی؟ میخواید ازدواج کنید؟
من: نه فعلاً که برا ازدواج زوده، قصد داریم یه مدت با هم باشیم بیشتر همدیگرو بشناسیم بعد اگه دیدیم اخلاقامون به هم میخوره همه چیو رسمی کنیم
فرزاد: فکر بدیام نیست فقط این چند وقت به اصطلاح آشنایی باید یه حریموچارچوبی داشته باشه، این آقا قابل اعتماده؟؟
من: منم برا همین زنگ زدم، از نظر من که خوبه حالا گفتم اکه میشه یه قرار بزاریم تو هم ببینش نظرتو بده
فرزاد: باشه مسئلهای نیست یروز 3 تایی میریم بیرون
من: میخوای 4 تایی بریم؟
فرزاد:4 تایی؟
من: آره سوینم بیار بزار به هممون خوش بگذره
فرزاد: مراسم آشناییه یا تفریح؟
من: حالا چه اشکالی داره ضمن آشنایی یه کوهی جنگلی جاییام بریم؟
فرزاد: بدم نیست باشه
من: فقط؟؟
فرزاد: جانم
من: فعلاً نمیخوام کسی چیزی بدونه به سوینم سفارش کن
فرزاد: باشه متوجه شدم حتماً
من: پس روزو جاشو بهت زنگ میزنم میگم
فرزاد: منتظرم
من: فعلاً خدافظ
فرزاد: مواظب خودت باش، خدافظ
بعدش به امیر زنگ زدمو جریانو بهش گفتم، گفت غروب میام دنبالت بریم بیرون راجبه اینکه جلو فرزاد باید چی بگیمو چیکار کنیم حرف بزنیم یه جای مناسبم برا روز قرار انتخاب کنیم. نزدیک 5 عصر بود که پیام داد سر خیابونتونم، منم به بابا که خونه بود گفتم میرم از یکی از همکلاسیای زبانم جزوه بگیرم به سرخیابون که رسیدم سریع سوار شدموامیرم سریع راه افتاد.
امیر: سلام بانو
من: سلام
امیر: اصل حال خانوم رادمنش چطوره؟
من: مرسی خوبم
امیر: خدارو شکر، کجا بریم؟
من: نمیخواد جایی بریم همینجا تو ماشین حرف میزنیم بعدشم میریم خونه
امیر: نه ممنون من مزاحم نمیشم
من: منظورم این بود هرکی بره خونه خودش
بعدم نگاش کردم که دیدم داره موذیانه لبخند میزنه
امیر: خب شیده جان قراره با هووی بنده و هووی جنابعالی کجا بریمو چیا بگیم؟
با اخم بهش نگاه کردمو گفتم: هووی تو کیه؟
امیر: اون فرزاده...
نزاشتم حرفشو ادامه بده سریع گفتم: نبینم به فرزادچیزی بگی.
امیر: چیشد؟؟؟ بزار همین الان بهت بگم بخوای جلو من هی از اون پسره طرفداری کنی بجون خودت یکاری دست جفتمون میدم
ادامه دارد.....
@dastanvpand
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌸🌼🌸🌼
داستان و پند. ........
اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍂 #رمان_فصل_آخر #قسمت_سی_هفت از امیر براتون بگم از اون روز تو کافی شاپ به بعد ندیدمش ام
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_سی_هشت
حرفشو خیلی جدی و با عصبانیت گفت، منم که نخواستم میدون بهش داده باشم گفتم: خب پس توام چیزی نگو
با اکراه گفت: باشه
یکم که سکوتمون طولانی شد کمی به سمتش چرخیدم و گفتم: چطوره جمعه صبح بریم کوه؟
امیر: کوووووه؟؟؟ نع
من: چرا؟؟
امیر: آخه چیزه
من: چی:
امیر یه لبخند زد و گفت: هیچی شوخی کردم هر طور تو بخوای، میریم کوه
من: خب این از جاش، فقط مونده اینکه جلو اونا چجوری رفتار کنیم؟
امیر: منکه لازم نیست رفتار خاصی داشته باشم خودم باشم کافیه، فقط شما یه لطفی کن جلو اونایکم منو تحویل بگیر، البته مدیونی اگه فکر کنی عقده ایی شدما نه فقط میخوام نقشت درست پیش بره همین
بعدم خندید و منم با یه لبخند رومو ازش برگردوندم
امیر: شیده؟
من: بله
امیر: از الانم دیگه به من نگو اصلانی بزار عادت کنی بگی امیرکه جلو اونا سوتی ندی، اصلاً یکاری کن
من: چی؟؟
امیر: به من بگو عشقم انقد بگو تا ملکه ذهنت بشه
بهش اخم کردم، کشید بغل خیابونو پارک کرد، کامل به سمت من چرخید یه دستش رو فرمون بود یه دستش رو پشتی صندلی من بعدم با یه لبخند گفت: چیه سختته؟؟
من: آره خیلی
اینو که گفتم لبخندش محو شد، یجوری نگاهم میکرد که یه لحظه دلم براش سوخت، خیلی نامردی بود که اون این همه میخواست با من راه بیاد ولی من نمیتونستم با یه کلمه حتی به دروغ یکم خوشحالش کنم، قیافمو مظلومانه کردمو خیلی مهربون بهش گفتم: آخه زشته، من تورو اینجوری صدا کنم اونا فک میکنن من چقد بی حیام
امیر: بخاطر این نمیخوای بگی یا سختته حتی الکی به من بگی عشقم؟
من: بخاطر زشت بودنشه که نمیگم
دستشو از رو صندلی برداشتوبه،روبروش نگاه کرد و گفت: باشه اگه بخاطر آینه نگو منم دلم نمیخواد راجبه تو فکر بد بکنن، اما؟
من: اما چی؟
امیر: من که مث تو حجب و حیا ندارم هروقت دلم بخواد میگم عشقم به کسیام ربطی نداره
خوب میدونستم منظورش فرزاده، چیزی نگفتم،دوباره راه افتاد، بعد از چند ثانیه سکوت، با یه لحن جدی گفت: شیده اونجا حواست به یه چیزی باشه
من: ای بابا دیگه چی؟
امیر: اینکه من غیرت دارم بخوای با اون بگی بخندی زیادی شوخی کنی مجبوریم 4 تایی بریم 3 تایی برگردیم با یه جسد
من: بعد اونوقت اون جسده کیه؟
امیر: یا منم یا اون، بالاخره تو بخوای باش زیادی بخندی من که چغندر نیستم اونجا یا میزنم خودمو له میکنم یا اونو
من: یا شایدم منو، بگو تعارف نکن
امیر: ای جونم نه بابا کی دلش بیاد آخه
خیلی از این همه غیرتی شدن امیرخندم گرفته بود، گفتم: امیر؟
امیر: جانم؟
من: زیادی داری جدی میگیری
امیر: تو هیچوقت برا من شوخی نبودی
من: بهرحال این اداهارو بزار کنار
امیر: ادا نیست من رو تو تعصب دارم خیلی وقته
هم نگاهش جدی و مردونه شده بود هم لحنش میدونستم دروغ نمیگه منم دیگه ادامه ندادم
من: خب دیگه منوبرسون
امیر: نمیشه یکم دوردور کنیم؟؟ فعلاً که زوده
من: دور دوره چی من به بابام گفتم سریع میام
امیر: یعنی قده یه آبمیوه خوردنم وقت نداری؟
من: نه باید برم،
امیر: مظلوم گیر آوردی هی ضدحال میزنی دیگه باشه میرسونمت
من: مرسی، منو که رسوندی بعدش با خیال راحت برو آبمیوتو بخور
امیر: بی تو کوفت بخورم بهتره بیشتر بهم میچسبه
از حرفش خندم گرفت من که خندیدم اونم اخماشو باز کرد وخندید. منو رسوند و قرار شد جمعه صبح بیاد دنبالم. منم قبل از اینکه برم تو خونه به فرزاد زنگ زدمو جریان جمعه رو بهش گفتم.
@dastanvpand
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_چهل
صبح قبل از اینکه بیام، قرصمو خورده بودموچنتا نرمش هوازی هم انجام داده بودم. سوینو فرزاددست همو گرفته بودنو با فاصلهی کمی از ما راه میرفتن، حسابیام مشغول حرف زدن بودن منم که اصلاً دلم نمیخواست کمتر از اونا بهم خوش بگذره شروع کردم از خاطرات خنده دار کسری برا شیده تعریف کردم اینجوری صدا خندهی ما حتی از اونا هم بیشتر شده بود.
یکم که جلوتر رفتیم به یه بلندی رسیدیم که یکم بالا رفتن برا دخترا سخت بود، فرزاد دست سوینو گرفتو کمک کرد بره بالا، بعدم دستشو به سمت شیده دراز کرد منم همزمان با اون دستمو سمت شیده گرفتم، شیده چند ثانیهای مردد به دست هردومون نگاه کرد بعدم دست منو گرفت اومد بالا، فرزادم دستشو پس کشید. لحظهای که دستش تو دستم بود احساس عجیبی کل وجودمو گرفت، تا اون روز دستشو لمس نکرده بودم حس فوق العاده قشنگی بود، قشنگ حس میکردم که تپش.قلبم نامنظم شده، وقتی اومد بالا خواست دستشو از تو دستم بکشه که من محکم دستشو نگه داشتم، نگاهم کرد با یه لبخند خیلی آروم بهش گفتم: اینجوری طبیعی تره و به فرزادو سوین که دست همو گرفته بودن اشاره کردم، شیده هم که نمیخواست هیچ جوره جلو اونا کم بیاره قانع شد، وقتی دست شیده اونجوری محکم تو دستم بودتموم سنگای سخت زیر پام به ابرهای نرم تو آسمون تبدیل شده بود، فاصلهی فرزاد وسوین داشت با ما زیاد میشد که وایسادن تا مام برسیم، فرزاد وقتی دستای منو شیده رو دید یه اخم ریز کرد و روشو برگردوند، از اینکه داشتم حسابی لجشو در میآوردم خوشحال بودم، حین راه رفتن سوین دوباره شروع کرد به نطق کردن
سوین: شیده جون کجا با امیر آشنا شدی؟
شیده: مگه فرزاد بهت نگفته؟ ما همکلاسی هستیم
سوین: فرزاد یکم حواس پرته بعضی وقتا یچیزایی،رو یادش میره بگه، گفت که با یه آقایی آشنا شدی ولی نگفت کی و کجا
من: نخیر سوین خانوم نگفتنش از حواس پرتی نیست
سوین: پس از چیه؟
من: معمولاً پسرایی که همه چیو به عشقشون نمیگن همونا ایی ان که یه کاسهای زیر نیم کاسشونه
فرزاد: دستت درد نکنه آقا امیر حالا موش ول میدی تو زندگی ما؟
من: چه موشی من فقط نمیخوام سر این دختر طفل معصوم کلاه بره همین
سوین: آخی نه آقا امیرفرزاد خیلی نازه اصلاً اونجوری نیست
از حرفش خندم گرفت یجوری میگفت فرزاد نازه انگار داشت از گربش تعریف میکرد
من: خلاصه از من گفتن بود
سوین: تو خودت همه چیو به شیده میگی؟
من: معلومه که میگم نگم که زنده نمیمونم
یه نگاه به شیده انداختم با دیدن لبخند رضایت رو لباش خیالم راحت شد که گند نزدم.
سوین: پس خوشبحال شیده
من: آره بابا همه همینو میگن، میگن خوشبحال شیده شده
شیده با یه اخم ساختگی گفت: امییییییییییر؟
من: البته بیشتر خوش بحال منه، یعنی همه به من میگن خوشبحالت امیر که شیده رو داری
همه خندیدیمو تقریباً یه سکوت طولانی برقرار شد. یکم که جلوتر رفتیم قلبم داشت اذیتم میکردسرعت راه رفتنموخیلی کم کردم یکم آب خوردم تا نفسم جا بیاد ولی فایده نداشت، شیده متوجه نفس نفس زدنم شد
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
@dastanvpand
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_چهل_یک
شیده: چیشده امیر؟ خوبی؟
من: آره ممنون، ببخشید من به کوهنوردی عادت ندارم
شیده: میخوای یکم بشینیم بهتر که شدی بعد بریم؟
من: اگه اینکارو بکنیم بهتره
بعدم نشستیم رو یه سنگ بزرگ که جا برا هردومون داشت.
شیده: خیلی خسته شدی؟؟
من: نه خیلی
شیده: اونروز گفتی کوه نریما من جدی نگرفتم
من: تو کی منوجدی گرفتی؟؟؟
شیده: الان نشستیم بهتری؟؟
من: آره خیلی
شیده: آسم داری؟؟
خندیدمو گفتم: چرا عیب رو پسر مردم میزاری؟؟
شیده: آخه...
بین حرفش گفتم: نه آسم ندارم ولی به این جورورزشام عادت ندارم یکم زود خسته میشم
فرزاد پشت سرشو نگاه کرد وقتی دید ما خیلی جا موندیم با صدای بلند گفت چرا نمیاید؟؟
من: نفهمن من کم آوردما خیلی بد میشه فک میکنن معتاد پتادم
شیده: نه خیالت راحت
بعدم با صدای بلند گفت: من یکم خسته شدم شما آروم آروم برید مام میرسیم بهتون
من: دمت گرم خیلی مردی
شیده: میخوای برگردیم؟
من: حرفشم نزن
از اینکه میدیدم شیده نگرانمه حس خوبی داشتم هرچند میدونستم نگرانیش از دوس داشتن نبود فقط از رو عذاب وجدان بود چون هرچی باشه اون منو به کوهوکمر کشونده بود.
یکم آب خوردمو راه افتادیم کمی بالاترفرزاد و سوین منتظر ما نشسته بودن به اونا که رسیدیم شیده گفت: بچهها دیگه بالاتر نریم من خیلی خسته شدم
منم که پرو انگار نه انگار شیده داشت بخاطر مراعات حال من اینو میگفت برگشتم گفتم: چه زود خسته شدی هنوز که راهی نیومدیم تازه به مجتمعم نرسیدیم همه صفای کلک چال به مجتمعشه
شیده با حرص یه نگاه بهم کردو گفت: من نمیام شما میخواید برید برید خودت که دیدی من نفسم بالا نمیومد
من: عزیزم این چه حرفیه آخه؟ من بی تو برم؟؟ منم دیگه نمیام فرزاد جان میخواین شما با سوین برین
فرزاد: نه دیگه چه کاریه همه پیش هم باشیم بهتره
سوین: اوهوم اینجا خیلیام قشنگه همینجا بشینیم
یه گوشهی دنج پیدا کردیمو نشستیم، کلی حرف زدیموخندیدیم بیشتر منو سوین گوینده بودیموفرزاد و شیده هم شنونده، وسط خنده هامون فرزاد خان خیلی جدی گفت: اقا امیر اگه میشه یکم خانوماروتنها بزاریم بریم همین دوروبر یه گپ مردونه بزنیم، چطوره؟
من: والا چی بگم حرف زدن بدون خانوما که لطفی نداره ولی باشه بفرمایید
بلند شدمو روبه شیده گفتم: عزیزم من زود برمیگردم اگه دلت تنگ شد زنگ بزن بعدم یه چشمک دختر کش زدمو کنار فرزاد راه افتادم، سوینم کلی به حرفو حرکت من خندید.
@dastanvpand
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_چهل_دو
فرزد: اقا امیر میخوام با هم رک حرف بزنیم
من: خیلی هم خوبه بفرمایید
فرزاد: تو وشیده چنوقته با همین؟؟
من: خیلی وقته
فرزاد: نه دیگه نشد، قرار شد رک حرف بزنیم، صادقانه، من میدونم شیده تا همین چند روز پیش دلش یجا دیگه بود پس نمیتونه خیلی وقت باشه که با توئه
این حرفش خونمو به جوش آورد
من: از این حرفا میخوای به چی برسی؟ منوشیده 3 ساله همکلاسی هستیم،3 ساله که دوسش دارم، یبارم رفتم با آقا کامران صحبتامو کردم ایشونم راضی بودن اما شیده اونموقع گفت آمادگی ازدواج نداره، از اونموقعم من همه جوره حواسم بهش بوده، حالام آره بقول شما مدت زیادی نیست که صمیمیتمون دو طرفه شده، اما که چی؟
فرزاد: یکم منطقی فکر کن جوری که تو داری میگی شیده سه ساله تورو نخواسته حالام سر احساسات الکی اونم بخاطر اتفاقات اخیر باهات.راه اومده و صمیمی شده
من: تهش میخوای چی بگی؟؟؟
فرزاد: میخوام بگم شیده دوست نداره داره با خودشو یه نفر دیگه لجبازی میکنه کسی که این همه مدت دوست نداشته چطور ممکنه یهو عاشقت بشه؟ خودت خوب فکر کن ببین شدنیه؟؟
من: اصلاً گیرم اینجوری باشه من دوس
دارم با کسی باشم که دوسم نداره چون عوضش من قده جفتمون دوسش دارم، حالا تو چی میخوای اینوسط؟ دلت برا من که نسوخته؟؟
فرزاد: من دلم برا شیده میسوزه، بخاطر یه لجبازیه احمقانه داره کاری میکنه که درست نیست، الان نمیتونه درست فکر کنه چنوقت دیگه میشه همون شیده ایی که دوست نداره و پست میزنه اونموقع برا جفتتون شرایط بدی بوجود می آد
من: شما نگران ما نباش
فرزاد: دلیل این بچه بازی چیه؟ میدونی که بهت علاقهای نداره پس به این..دروغی که داره به خودش میگه دامن نزن
من: آقای رادمنش شیده همه چیز منه اگه عاشق باشی میفهمی چی میگم، برام مهم نیست دوسم داره یا نه مهم آینه من دوسش دارم بیشتر از جونم، حالا بهر دلیلی خواهشمو قبول کرده واجازه داده
کنارش باشم پس هستم، تا آخرشم میمونم
فرزاد: اینجوری هم به خودت ضربه میزنی هم اون
من: خودمو نمیدونم اما نمیزارم هیچ آسیبی به شیده برسه، من فرصت با اون بودنو از دست نمیدم
فرزاد: پس حواستو جمع کن یادت باشه حق نداری از این فرصت سوءاستفاده کنی شیده مثل خواهرمه اگه بلایی سرش بیاد طرفت منم
من: داری تهدیدم میکنی؟
فرزاد: نه دارم میگم که بدونی شیده بی کسوکار نیست
من: معلومه که نیست ولی یادت باشه کسوکارش تونیستی اونیه که حاضره جونشم برا شیده بده مطمئن باش نه بیشتر از من دوسش داری نه بیشتر از من نگرانشی
فرزاد: مردونه بگو چقد دوسش داری؟
من:2 ساعته دارم حسین کرد تعریف میکنم؟
فرزاد: خیلی نگرانشم
من: دوس ندارم جز خودم کسی نگران عشقم بشه
فرزاد: شاید درست نباشه جلو پسر عموش انقد عشقم عشقم کنی
من: من به باباشم گفتم که دوسش دارم هیچ اباییام ندارم که جلو همه بگم عشقمه تا چنوقت دیگه مراسم خواستگاریو بعدم نامزدیو عروسی انجام میشه اونوقت رسماً میشه بانوی زندگی من پس بنظرم لازم نیست تو بخوای جلو شوهر آیندش غیرتی بشی
فرزاد: خیلی مطمئن حرف میزنی
من: اگه شک داری بشینو تماشا کن
فرزاد: امیدوارم همه حرفات راست باشه من چیزی جز خوشبختی شیده نمیخوام
من: خوشبختش میکنم البته نه بخاطر خواستهی شما، بخاطر خودش که لیاقت خوشبختی رو داره
فرزاد: اوکی جوابمو گرفتم بریم پیش خانوما
رفتیم پیش سوین و شیده، سوین داشت یچیزی تعریف میکرد و بلند بلند میخندید، شیده هم که یخ و سردبهش نگاه میکرد ما که رسیدیم شیده نگاه نگرانو پرسشگرشو به من دوخته بود منم یه لبخند بهش زدمو یه پیامک براش فرستادم که آروم باش عشقم همه چی حله
بعد از پیامم با یه اخم شیرین بهم نگاه کرد فهمیدم اخمش بخاطر کلمهی عشقم بود ولی بروی مبارک نیاوردمو یه لبخند زدم.
ادامه دارد.....
@dastanvpand
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_چهل_سه
یکم بعد ساندویچایی که از بوفه گرفته بودیمو برا ناهار خوردیم، حین خوردن ناهار من همه حواسم به شیده بود، یه لحظه رو هم از دست نمیدادم، سوینم هرزگاهی یه تیکه نثارم میکرد، بعد از ناهار برگشتیم پارک که یه چایی اونجا بخوریو دیگه بریم خونه هامون، نزدیک ساعت 3 رسیدیم پارک منو شیده نشستیم فرزاد و سوین رفتن چایی بگیرن تو فاصله ایی که اونا نبودن خواستم یکم خودمو برا شیده شیرین کنم، گفتم: این دختره چه وروره
جادوییه چقد حرف میزنه
شیده: با همین پر حرفیاش دل فرزادو برده
من: حالا همچین مال تحفهای هم گیرش نیومده، یه نگاه به این شازده بنداز ببین تو بیشتر برد کردی یا اون؟
تا خواست دهنشو باز کنه یچیزی بگه فرزاد و سوین اومدن موقع نشستن پای فرزاد به لبهی آلاچیق گیر کرد و چایی ریخت روش شیده هول شد خواست بلند شه که من محکم دستشو کشیدمو نشوندمش، سوین و فرزاد حواسشون به ما نبود شیده که نشست با اخم بهش نگاه کردم تا بفهمه کارش،درست نبوده، بالاخره باید یاد میگرفت که دیگه حق نداره برا فرزاد غشو ضعف کنه. بعد از چایی بلند شدیم که بریم خونه، کنار ماشینا وایسادیم که خدافظی کنیم
فرزاد: خیلی خوب بود امروز امیدوارم بازم ببینمتون
من: منم همینطور
سوین: خیلی خوش گذشت بازم از این برنامهها بزاریم
فرزاد: آقا امیر شما اگه کاری داری برو ما شیده رو میرسونیم
من: این چه حرفیه؟ مگه کاری واجبتر از شیده هم دارم من؟
سوین: وای امیر تو واقعاً یه مجنونی
من: شما فعلاً جنون منو کامل ندیدی سوین خانوم
با خنده خدافظی کردیمو سوار ماشینامون شدیم، تو ماشین یه لبخندی زدمو گفتم: امروز چطور بود؟ خوش گذشت به شیده خانم ما؟
شیده: شیده خانم شما؟! چه زود پسرخاله شدی؟
من: من 3 ساله پسرخالم کلاه قرمزی
اخم نگاهش بیشتر شدکه من خندیدمو گفتم: ببخشید
شیده: حالا دیگه من کلاه قرمزیام؟
من: کلاه قرمزی دوس نداری؟ عجیبه همه بچهها دوس دارن،،
شیده: من بچم؟؟
من: ای جونم معلومه که بچهای، اصن واسه من بچهای خوبه؟
شیده: میفهمی چی میگی؟
من: نه
شیده: پس بهتره هیچی نگی
من: شیده واقعاً خوشحالم که قراره یه مدت کنارت باشم
شیده: الان اینو گفتی که یادم بندازی برا این مدت ازت تشکر کنم؟
من: ای بابا تو چرا اینجوری؟؟؟ با خودتم درگیریا
شیده: بفرما بگو من دیوونم
من: نخیر فعلاً که من دیوونم اونم دیوونه ی تو
روشو سمت شیشه کرد که من دوباره گفتم: شیده؟
شیده: بله؟
من: قرار بعدیمون کی باشه؟
شیده: نمیدونم باید ببینم اونا کی میگن بریم بیرون ضایس دوباره من پیشنهاد بدم
من: یعنی 2 تایی هیچوقت نمیریم؟
شیده:2 تایی بریم که چی بشه؟ کی ببینه؟
من: خب همیشه که نمیشه 4 تایی بریم بنظرم ما باید خیلی واقعی و طبیعی رفتار کنیم،2 تایی ام بیرون بریم، مطمئن باش خبرش به گوش فرزاد میرسه، اینجوری شکم نمیکنه که فیلمه.
شیده: راستی شک که نکرده بود؟ اونجا وقتی با هم رفتین چی بهت گفت؟
من: یا خدا؛ یادش اومد الان باید بشینم تعریف کنم
شیده: بله که باید تعریف کنی
من: جدی چیز خاصی نگفت، گفت چقد شیده رو دوست داری؟ چقد باش میمونی؟ چقد خاطرشو میخوای؟ منم گفتم خییییییییییلی، اونم دیگه دهنشو بست، همین.
@dastanvpand
ادامه دارد و......
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
داستان و پند. ........
اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 #رمان_فصل_آخر #قسمت_چهل_سه یکم بعد ساندویچایی که از بوفه گرفته بودیمو برا ناهار خوردی
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_چهل_چهار
شیده: راجبه من چیزی نگفت؟
من: غلط میکنه چیزی بگه ناسلامتی تو الان عشق منیا مگه جرات داره اسمتو بیاره
شیده: خب حالا باز جوگیر نشو
من: دستت درد نکنه خوب ریزو درشت بار من میکنی
شیده: میگم یوقت بابام نفهمه
من: بفهمه، بابات که منو میشناسه، اصلاً اگه فهمید میرم باش حرف میزنم اجازه میگیرم که یه مدت برا شناخت بیشتر با هم باشیم
شیده: نمیدونم یکم نگرانم
من: اصلاً میخوای بیام خواستگاریت با هم نامزدشیم بعدم عقدت کنم؟ اینجوری همه چی طبیعی تره
این حرفارو داشتم با لبخند میگفتم که شیده گفت: نه بابا دیگه چی؟ میخوای عروسی کنیم زیادی طبیعی باشه؟؟
من: خب اگه تو انقد برا عروسی عجله داری اشکال نداره منم خودمو سریع آماده میکنم که دلت نشکنه
شیده: خیلی پرویی، اگه بابام فهمید که یجوری درستش میکنیم اگرم نفهمید که بهتر، خبر باهم بودنمونم سعی میکنم از طریق آوا خواهر فرزاد به گوشش برسونم
من: باشه عزیزم هرطور تو بخوای، فعلاً
که ما شدیم غلام حلقه به گوش
شیده: والا همچین غلامیام نیستی، تو پارک یجوری دستمو کشیدی که هنوزم درد میکنه
من: ای جونم خب ببخشید ولی خدایی حقت بود
شیده: چرا؟؟؟
من: واسه چی برا پسره اونجوری هول شدی؟؟
شیده: هول نشدم
من: بله دیدم ولت کرده بودم از رو میز میرفتی ببینی چیشده
شیده: خب حالا
من: خب عزیز من کارت ضایع بود، اینجوری میکنی میفهمه دیگه بعدشم اینا به کنار مث اینکه من غیرت دارما
شیده: باز غیرت آقا شروع شد
من: پس چی؟ از قدیم گفتن مردوغیرتش
شیده: بعد احیاناً از قدیم نگفتن پاتو اندازه گلیمت دراز کن؟
من: نه دیگه شیده جان سن من که مثل تو به اون قدیم قدیما قد نمیده که این ضرب المثلای قدیمی رو نشنیدم
چشاشو ریز کرد و بهم خیره شد منم گفتم: باورکن
با حرفم هردو خندیدیم یکی دو ثانیه تو صورتش خیره شدم چقد خواستنیتر میشد وقتی میخندید.
سر خیابونشون نگه داشتم پیاده شد و گفت: برا امروز ممنون خدافظ
منم پشت سرش پیاده شدموهمونجوری که بین در وایساده بودم گفتم: شیده؟
شیده که روشو اونور کرده بود برگشتو گفت: بله
من: یادت نره
شیده: چیو؟
یکم نگاهش کردمو گفتم: اینکه خیلی دوست دارم
بهم خیره شد و بدون اینکه چیزی بگه رفت، منم توقع جواب نداشتم خیلی وقت بود که عادت کرده بودم ابراز علاقه کنمودوست دارم بگم ولی در مقابلش سکوت بشنوم.
@dastanvpand
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_چهل_پنج
(شیده)
چند روزه یکم حالو هوام عوض شده و دارم سعی میکنم با حقیقت کنار بیام، ماجرای با امیر بودنمو برای آوا تعریف کردم، اولش باور نمیکرد اما کلی دروغ براش سرهم کردم، گفتم منکه یه دختر بچه نیستم بخوام احساساتی فکر کنم، وقتی فرزاد با یکی دیگست، ازونورم یکی هست که حاضره برا من بمیره پس بهتره فرزاد و ول کنمو با اونی باشم که دوسم داره، با این حرفا قانعش کردم، کاش حرفام راست بود، کاش واقعاً یه دختر بچهی احساساتی نبودم اما راستش،این بود که این روزا کارم شده بود گول زدن خودمو بقیه، این روزا داشت همه چیز برای همه کس بر وفق مراد میگذشت، فقط من بودم که وسط یه عالمه آشوبو نگرانی دست و پا میزدم. خیلی تنها بودم فلورم روز به روز رابطشو باهام کمتر میکرد بدون اینکه حتی توضیحی برای این سرد شدنش بده، نبودن اونم شده بود قوز بالا قوز. تنها کسی که مدام باهام در تماس بود امیر بود فقط حرفا و شوخیای اون بود،،که گاهی خنده رو به لبام میآورد، تنهایی و فکر و خیال انقدی بهم فشار میآورد که بعضی شبا خودم به یه بهونه ای پیام دادن به امیرو شروع میکردم تا سرگرمشم و ساعت لعنتی بگذره بعدشم که به کمک قرص خواب میخوابیدم.
امروز دیگه میخوام کلاس زبانمو برم غیبتام خیلی زیاد شده. داشتم مسیر خیابونمونو طی میکردم که یه ماشین مدام پشت سرم بوق میزد اعتنایی نکردم داشتم میرفتم که یه صدای آشنا گفت: بابا نفس بوقم بند اومد نمیخوای برگردی...ببینی کیه؟؟
برگشتم امیر بود با همون لبخند همیشگی کنار ماشینش وایساده بود
امیر: سلام، چه عجب برگشتی!
من: سلام، من با هر بوقی بخوام برگردم که 2 روزه آرتوروز گردن میگیرم
امیر: آره؟؟؟ یعنی انقد برات بوق میزنن؟؟
با شیطنت گفتم: دیگه دیگه
امیر: د غلط کردن دیگه
من: اینجا چیکار میکنی؟؟
امیر: اومدم برسونمت کلاس
من: تو از کجا میدونستی من کلاس دارم؟
امیر: تو منو دست کم گرفتی؟ میخوای بگم چنتا غیبت داری؟
من: نه توروخدا یادم ننداز، الانم برو خودم میرم
امیر: بیخیال این همه راه نیومدم تنها برگردما
من: کی گفت بیای؟
امیر: خودت گفتی، من با تو تله پاتی دارم از صبح که بیدار شدم همش حس میکنم دلت برام تنگ شده هی میگی کاش امروز امیرو ببینم
ابروهامو دادم بالا و یکم چشاموبراش گرد کردم که در ماشینو باز کرد و گفت: بفرماییدمیرسونمتون
منم که حوصله نداشتم بیشتر از این خل بازیاشو وسط خیابون تحمل کنم سوار شدم، راه که افتاد
بهش گفتم: قرار نیست هر وقت میخوای بیای اینجا قرار شد هروقت من بگم بیای
امیر: نشد دیگه، ما تو کل خونوادمون مردی نداشتیم که بخواد زیرحرف ضعیفه جماعت بره پس قرار نیست حرف حرف شما باشه خانوم من هر وقت دلم تنگ شه میام
من: ضعیفه چیه درست حرف بزن
با صدای بلند خندید و گفت: چشم
من: اصلاً وایسا میخوام پیاده شم
امیر: ببخشید بابا داشتم شوخی میکردم اصن ما مردا ضعیف شما خانوما وزنه بردار، خوبه؟
من: نخیر
امیر: پس چی؟
من: هیچی
امیر: دیوونه
من: با منی؟
هول شد و گفت: نه بابا با این ماشین جلوییام ببین چجوری داره میره
میدونستم با من بود ولی دیگه چیزی نگفتم
امیر: وای شیده دلم میخواد زودتر تابستون تموم شه دوباره مهر بیاد
من: دلت برا جزوه و کتاب تنگ شده؟ نه که چقدم درس خونی!!!
امیر: شما جای کل کلاس درس میخونی بسه بعدشم جزوه چیه من دلم برا 4 روز تو هفته دیدنت تنگ شده
من: واقعاً عجیبه..
امیر: چی عجیبه؟
من: اینکه تو نمیخوای بفهمی
امیر: چیو؟
من: اینکه باید بیخیال منشی
امیربا لبخند گفت: منکه بیخیال، شدم تو خودت اومدی دنبالم گفتی بیا باهم باشیم عشق هم باشیم
با این حرفش خیلی بهم بر خورد و لجم درومد، با حرص گفتم: آره دیگه از همون اول باید میفهمیدم یروز منت این کارتو سرم میزاری
بهم نگاه کرد و گفت: چه منتی آخه؟ من فقط دارم میگم ما فعلاً با هم کار داریم پس منو تحمل کنو انقد نگو بیخیالم شو
من: من مجبور نیستم کسیو تحمل کنم لازم باشه بیخیال همه چی میشم
امیر: شیده تو چرا اینجوری میکنی؟ به خدا قسم من منظوری نداشتم خیر سرم خواستم شوخی کنم سگر مه هات وا شه همین، الانم باشه ببخشید دیگه شوخی نمیکنم
بعد از حرفش ساکت شد، منم دیگه چیزی نگفتم، پخش ماشینو روشن کرد چنتا آهنگ رد کردبعدم گذاشت یکیشون بخونه تا آهنگ اولشو شنیدم، فهمیدم کدوم شعره پیش خودم گفتم حتماً منظورش به منه دیگه، دوتایی تو سکوت صدای خواننده رو گوش کردیم
@dastanvpand
ادامه دارد.......
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_چهل_شش
دوتایی تو سکوت صدای خواننده رو گوش کردیم
میگن هیچ عشقی تو دنیا مثل عشق اولی نیست
میگذره یه عمری اما از خیالت رفتنی نیست
داغ عشق هیشکی مثل اونکه پس میزنتت نیست
چه بده تنها شی وقتی هیچکسی هم قدمت نیست
میگن هیچ عشقی تو دنیا مثل عشق اولی نیست
میگذره یه عمری اما ازخیالت رفتنی نیست
داغ عشق هیشکی مثل اونکه پس میزنتت نیست
چه بده تنها شی وقتی هیچکسی هم قدمت نیست
چقده سخته بدونی اونکه میخوایش نمیمونه
که دلش یجای،دیگستو همه وجودش مال اونه
چه بده برای اونکه جون میدی غریبه باشی
بگی میخوام با تو باشم بگه میخوام که نباشی
چقده سخته بدونی اونکه میخوایش نمیمونه
که دلش یجای دیگستو همه وجودش ماله اونه
چه بده برای اونکه جون میدی غریبه باشی
بگی میخوام با تو باشم بگه میخوام که نباشی
آهنگ که تموم شد پخشو خاموش کرد دیگه مطمئن شدم که فقط میخواست حرفاشو تو این آهنگ به من بزنه، بهش نگاه کردم یه دستش روی فرمون بود و یه دستشم لبهی شیشه با یه اخم مردونه به روبروش زل زده بود، اونقد قیافش با جذبه شده بود که یه لحظه ازش خوشم اومد، نمیدونم وقتی ابهت مردونه انقد بهش میومد چرا همیشه،لوسو بچگونه رفتار میکرد!!! ته دلم داشت یجوری میشد شاید تحت تأثیر آهنگی بودم که شنیدم. همینجوری داشتم نگاهش میکردم که یهو روشو سمت من کرد، تو کمتر از یک ثانیه اخمش به لبخند تبدیل شد و گفت: چیه خوشگل ندیدی؟؟
یکم خودمولوس کردمو گفتم: نخیر اخمو ندیدم
امیر: منکه دارم میخندم
من: قبلش که اخم کرده بودی، انگار من گفتم آقا تشریف بیاره منو برسونه میخواستی اینجوری بد اخلاق باشی خب نمیومدی
امیر: ای جونم اینو باش چه لوس کرده خودشو، من کجا اخم کردم خانوم؟ شما زدی به قول کسری برجک مارو آوردی پایین مام گفتیم ساکت باشیم که شما راحتتر باشی
یکم نگاهش کردمو گفتم: امیر؟
امیر: جانم؟
من: یچیزی میگم خدایی به حرفم فکر کن بعد جواب بده، ببین تو دانشگاه خیلی از دخترا دوروبرت میپلکن، خود من یکیو میشناسم که آرزوش با تو بودنه، چرا نمیری سمت اونا؟ چرا من؟
امیربا حالت کلافگی موهاشو از رو پیشونیش کنار زدوهیچی نگفت
من: نمیخوای جوابمو بدی؟؟
امیر: جوابی ندارم، تو به آرزوی همه فک میکنی جز آرزوی من که با تو بودنه
من: منکه حرف بدی نزدم
امیر: بازم بی فکر حرف زدی
من: چرا؟ فقط یه سؤال پرسیدم
امیر: این سواله آخه؟ یعنی خودت نمیدونی چرا نمیرم با یکی دیگه؟
من: میدونم ولی درک نمیکنم
امیر: درکش کار سختی نیست بخدا، شیده من عاشق شدم، نمیتونم هر روز از یکی خوشم بیادکه
من: میخوای چیکار کنی؟ تو که میدونی من،...
وسط حرفم پرید و گفت: آره آره میدونم تو دوسم نداری
من: خب؟ پس کی میخوای تمومش کنی؟ آخرش که چی؟
امیر: به آخرش فکر نمیکنم
با گفتن این جملش رسیدیم جلوی آموزشگاه بدون اینکه بخوام چند لحظهای نگاهمون به هم بود بعدش خدافظی کردمو پیاده شدم. سر کلاس مدام ب امیر فکر میکردم، به حرفاش به آهنگی که برام گذاشته بود، دلم براش میسوخت پسر خوبی بود اما بخاطر من داشت اذیت میشد، یجور عذاب وجدان گرفته بودم منکه میدونستم بهش علاقه ندارم باید اونو از خودم دور میکردم نه اینکه بخاطر خودخواهیم بیشترنزدیکش کنم که بعداً بیشتر اذیت شه، تا اون لحظه انقد جدی،راجبه امیر فکر نکرده بودم. نگاه آخرش موقع پیاده شدنم همش جلوی چشمم بود، تلفنمو از جیبم درآوردم براش یه پیام نوشتم: آقای اصلانی برای همهی کمکاتون ممنونم ولی بنظرم دیگه ادامه ندیم بهتره، برامم مهم نیست فرزاد چه فکری میکنه، یعنی"دیگه"مهم نیست. داشتم پیامو ارسال میکردم که استادمون که یه آقای تقریباً میانسال با ریش پروفسوری بود به زبان انگلیسی یه چیزایی بهم گفت من زبانم،خوب نبود ولی دستو پا شکسته منظورشو فهمیدم، داشت بهم میگفت اگه کارم با تلفن خیلی واجبه میتونم از کلاس برم بیرون بکارم برسم، در واقع محترمانه منو از کلاس بیرون کرد، کلاً دل خوشی ازمن نداشت، هرچی از اونور سر کلاسای دانشگاه بچه زرنگ بودم اینور سر کلاسای این بچه تنبل بودم، منم که دیدم بچهها همه دارن میخندن دیگه خوشم نیومد بمونم، کولمو برداشتم و اومدم بیرون، پیاده راه افتادم سمت خونه، مسیر خیلی طولانی نبود یکم از راهو.که اومدم امیر زنگ زد حدس زدم همون لحظه پیاممو دیده باشه
@dastanvpand
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
داستان و پند. ........
اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 #رمان_فصل_آخر #قسمت_چهل_شش دوتایی تو سکوت صدای خواننده رو گوش کردیم میگن هیچ عشقی
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_چهل_هفت
من: بله؟
امیر: سلام خوبی؟
من: مرسی
امیر: سرکلاسی؟
من: نه کلاسم تشکیل نشد دارم میرم خونه
امیر: ای بابا کاش میموندم میرسوندمت
من: نه راهی نیست خودم میرم
امیر: باشه، شیده جان این پیام چیه؟ من کاری کردم که ناراحت شدی؟
من: نه
امیر: پس چی؟
من: مگه خودت روز اول نگفتی بچه بازیه؟ مگه مخالف نبودی؟
امیر: چرا؟ ولی اون برا وقتی بود که شروع نکرده بودیم حالا دیگه نظرم عوض شده
من: چرا عوض شده؟ چیزی تغییر کرده؟
امیر: خب نه ولی همین که باعث شده یکم بیشتر کنارت باشم بسه برا اینکه نظرم عوض شه
من: من نمیخوام بیشتر کنارم باشی چون
بعدش بیشتراذیت میشی
امیر: تو بفکر منی؟
من: چرا نباشم؟ تو واقعاًفکر کردی من انقد خود خواهم که هیشکیو جز خودم نبینم؟
امیر: من اذیت نمیشم، بهت قول میدم، تو فقط تمومش نکن، باشه؟
انگار ته دل خودمم راضی به تموم کردن این بازی نبود، فقط از رو عذاب وجدان اون حرفو زدم حالام که خودش میگه اذیت نمیشه و اصرار داره ادامه بدیم خب پس من دیگه چرا به فکر اون باشم؟ بازم تموم فکرم رفت سمت فرزاد و اذیت کردنش، خیلی آروم گفتم: باشه
امیر خندید و گفت: آفرین دختر خوب
من: فعلاً کاری نداری؟
امیر: نه مراقب خودت باش از پیاده روام برو خانوم
بدم نیومدیکم سربه سرش بزارم، گفتم: میترسی ماشین بم بزنه؟
امیر: خدا نکنه، دوس ندارم ماشینا برات بوق بزنن
من: اونو که پیاده روام باشم میزنن
امیر: شیده دور میزنم خودم میام دنبالتا
من: شوخی کردم نمیخواد بیای
امیر: خوبه والا غیرت من شده اسباب شوخی
من: بابا غیرت!
امیر: شیده؟
من: بله
امیر: جدی از کنار برو
شیده: از کنار میرم دیگه، دیوونه که نیستم وسط خیابون راه برم
امیر: باشه رسیدی خونه بهم خبر بده
با تعجب گفتم: چراااااا؟
امیر: میخوام خیالم راحت شه
من: خیالت راحت باشه من صحیحوسالم میرسم
امیر: حالا یه پیام بدی چی میشه؟
من: خیلی چیزا شما همینجوریشم جو گرفتت آقا بالا سر بازی در میاری، رفتو آمدمم خبر بدم دیگه، چه شود!
امیر: باشه بابا نگو، دعای خیرمو بدرقه راهت میکنم برو ایشالا سلامت باشی
منم خندیدموگفتم: خداشفات بده، خدافظ
امیر: خدافظ عشقم
کلمهی عشقمو با چنان تاکید و تشدیدی گفت که واقعاً دلم یجوری شد، تا حالا هیچ کس منو اینجوری خطاب نکرده بود، نمیدونستم این پسر تا کی میخواد به این رفتارش ادامه بده فقط یه چیزو میدونستم اینکه شاید کاراش هنوزم برام مهم نبود اما حداقلش این بود که مثل گذشته از کاراش ناراحتو عصبانی.نمیشدم، بیشتر اوقات با یه لبخند از کنار همهی شیطنتاش میگذشتم.
@dastanvpand
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_چهل_هشت
(شیده)
آخرای مرداد بود، امروز جواب کنکور سراسری روسایت سنجش میومد، منم صمیمیتم با آوا بقدری، شده بود که حالا دیگه قبول شدنش برام مهم بود، تا بعدازظهر صبر کردم خودش باهام تماس بگیره وقتی دیدم خبری نشد خودم بهش زنگ زدم تا تلفنو جواب داد زد زیر گریه، گفتم: الو آوا جان؟ چرا گریه میکنی؟
با گریه گفت: قبول نشدم شیده قبول نشدم، رتبم افتضاح شده
من: چند شدی مگه؟
آوا: اصلاً نپرس
من: ای بابا حالا مگه با گریه چیزی درست میشه؟؟
آوا: حالا چیکار کنم؟ بدبخت شدم یساله دارم درس میخونم
من: گریه نکن عزیزم، گریه که فایدهای نداره
آوا: حالم اصلاً خوب نیست، فعلاً کاری نداری؟
من: چرا حاضر شو بیام دنبالت با هم بریم بیرون
آوا: بیرون چرا؟
من: یکم حرف میزنیم، یدوری میزنیم
آوا: نه اصلاً حوصلشو ندارم
من: لوس نشو پاشو حاضر شو اومدم
آوا: بخدا حوصله ندارم
من: میدونم ولی بریم بیرون بهتر میشی، من دارم میام حاضر شو
آوا: خیلی شاهکار کردم الان به مامانمم بگم میخوام برم بیرون؟!!
من: دنیا که به آخر نرسیده، مامانتم با من، من اومدم خدافظ
آوا: باشه خدافظ
سریع حاضر شدمو زنگ زدم آژانس برام یه تاکسی بفرسته، تو راه تلفنم زنگ خورد، امیر بود
من: بله
امیر: سلام بانو
من:سلام
امیر: خوبی؟
من: مرسی، توخوبی؟
امیر: شما خوب باشی من همیشه خوبم
چیزی نگفتم که دوباره گفت: صدای ماشین میاد، بیرونی؟
من: آره دارم میرم جایی
امیر: کجا؟؟
من: باید بگم؟
امیر: بگی ممنون میشم
من: میترسم نگم از فضولی یچیزیت بشه، دارم میرم پیش آوا
امیر: آوا کیه؟
من: دختر عموم، خواهر فرزاد
امیر: آهان، چرا؟
من: جواب کنکورش اومده حالا یکم بهم ریختس برم ببرمش بیرون یه هوایی بخوره
امیر: فرزادم خونس؟؟
من: نمیدونم
امیر: اگه بود اصلاً تحویلش نگیر بنظرم
من: خیلی اونجا نمیمونم، میریم بیرون
امیر: میخوای بیام دنبالتون؟
من: نه بیای چیکار؟
امیر: خب بیام که ضرری نداره تازه آوا خانومم منو زیارت میکنه واس داداش جونش خبر میبره اینجوری یه تیر دو نشون میزنیم هم شما تنها نیستینو یه مررررررد باهاتونه هم خبرای خوب به فرزاد میرسه
من: نه امروز وقت مناسبی نیست، اینجور خبر رسونیا باشه یه روز دیگه
امیر: چرا امروز مناسب نیست؟
من: بابا میگم حالش بده، توام بیای ممکنه بیشتر اذیت شه یا خجالت بکشه
امیر: چه خجالتی آخه؟ من یکی که اصلاً هیچی به روش نمیارم، باشه؟؟ بزار بیام دیگه
لحنشو صداش دقیقاً مثل پسر بچههایی شده بود که برا بیرون رفتن به مامانشون اصرار میکنن، این روزا خیلی مقابل اصرارای امیر مقاومت نمیکردم شاید زیادی کم حوصله شده بودم که انقد سریع قانع میشدم تا بحث تموم شه
من: باشه بیا
امیر: از خدات بوداااا
اینجور موقع ها دلم میخواست خفش کنم، گفتم: اصلاً لازم نیست بیای، کاری نداری؟
امیر: ای جونم قهر نکن دیگه، باشه "مثلاً"تو از خدات نیست منوببینی، خوبه؟
من: کاری نداری؟؟؟
امیر: چرا، چقد دیگه میرسی خونه عموت؟
من: گفتم که نمیخوام بیای
امیر: یه شوخی کردم دیگه انقد گندش نکن
من: از این شوخیا نکن
امیر: چشم سعیمو میکنم
من: خیلی پرویی
امیر: غلامم، حالا کی میرسی؟
من: یه 20 دقیقه دیگه
امیر: پس آدرسو برام بفرست منم سریع خودمو میرسونم
من: باشه خدافظ
امیر: میبینمت مواظب خودت باش
@dastanvpand
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸