#داستان_دردناک_یک_دانش_اموز_دختر😔
خیلی مهمه لطفا از دستش ندید و همشو بخونید(مخصوصا پدر و مادرا)
مادری تعریف میکنه:
یک روز که دخترم از مدرسه برگشت، خیلی زود بود. گفتم دخترم چرا اینقد زود برگشتی؟
داشت گریه میکرد از درد شکمش
هرکاری کردم خوب نمیشد. شکمش بزرگ شده بود اما میدونستم این بزرگ شدن شکمش، مال چاق بودن نیست چون دخترم لاغر بود و تا دیروز هم چیزیش نبود!
فقط میگفت مامان تحمل ندارم دارم دیوونه میشم... منم به باباش زنگ زدم و بردیمش بیمارستان... دکتر اومد بیرون و بعد از معاینه گفت که دختر شما.... ادامه داستان 👇👇👇❤️
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
سنجاق شده در کانال
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 #رمان_فصل_آخر #قسمت_شصت_پنج دو سه ساعت که گذشت حالش واقعاً بد شده بود سرش به شدت درد د
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_شصت_شش
(شیده)
ازصبح که بیدار شدم دارم گریه میکنم، بخاطرآبروریزی دیشب جلوی سامان و امیر و از همه بیشتر بخاطر عذاب وجدان، عذاب وجدان بخاطر اون اشکی که از چشم امیر ریخت از خودم بدم میومد آخه بخاطر کی من اشک اونو درآوردم؟ بخاطر کسی که دیشب رفت دنبال زندگیش؟؟ باید هرجوری بود از دل امیر در میآوردم باید میفهمید حرفای دیشبم از رو بچگی و عصبانیت بود باید میفهمید که انقدم نمک نشناس نیستم که با وجود همه کارایی که برام کرده هنوزم فقط یه همکلاسی باشه روی دیدنشو که ندارم خواستم زنگ بزنم اما از حرف زدنم حتی خجالت میکشیدم تلفنمو برداشتمو یه پیام براش نوشتم: سلام امیر بابت دیشب منوببخش، باور کن من منظوری نداشتم، در واقع تو خیلی وقته برام فقط یه همکلاسی نیستی عزیزم
پیامو که فرستادم با استرس منتظر جواب، شدم 5 دقیقه 10 دقیقه 15 دقیقه نیم ساعت گذشت جواب نیومد، عصبانی و کلافه شده بودم، از امیر لجم گرفت نمیدونم پیش خودش چه فکری کرده بودکه اینجوری برا من قیافه گرفته بودو جواب نمیداد، شایدم چون گفتم خیلی وقته که فقط یه همکلاسی نیستو یه عزیزمم تنگ جملم گذاشتم برا خودش توهم زده!!!
یه پیام دیگه براش نوشتم: نمیدونم پیش خودت چجوری دو دو تا چار تا کردی که الان جوابمم نمیدی اما بدون دیشب من تو حال خودم نبودم الانم فقط خواستم..
همینو بگم
فرستادمو طبق عادتم چندباری دوتا پیامی که فرستاده بودموخوندم همینجوری که پیامارو میخوندمو 5 دقیقهای گذشته بود یکدفعه اسم امیر افتاد رو صفحه گوشی و دیدم که داره زنگ میزنه، اولش خواستم جواب ندم ولی بعدش پشیمون شدم گفتم چرا جواب ندم مگه چیکار کردم که قایمشم
.این پرویی و حق به جانبی از بچگی تو ذاتم بود، جواب دادم.
من: بله
امیر با صدای خواب آلودگفت: سلام بانو
چقد صداش از حالت عادی قشنگتر شده بود کاش همیشه خواب آلود بود، تا صداشو شنیدم فهمیدم بیچاره خواب بوده، ای خدا بازم زود قضاوت کردم
من: خواب بودی؟
امیر: آره عزیزم با ویبره پیام دومت از خواب بیدار شدمو دیدم شیده خانوم ازم عصبانیه
من: چرا با ویبره پیام اولم بیدار نشدی؟
امیر: دیگه ببخشید گاهی اوقات ری اکشن بدنم...ضعیفه بعد یهو قوی میشه
من: فکر کردم بیداری و جواب پیاممو ندادی
امیر: این چه حرفیه آخه؟ میشه من بیدار باشمو جواب عشقمو ندم؟!
من: چی بگم والا؟ آخه الان چه وقته خوابه؟ ساعتو دیدی؟
امیر: آره عزیزم، ولی دیشب تا دم دمای صبح نتونستم بخوابم
من: چرا؟؟
امیر: همینجوری
من: بخدا من دیشب...
وسط حرفم پرید و گفت: میدونم عشقم تو دیشب حالت خوب نبود ولی دفعه آخرت باشه
من: باشه حتماً (عاشق این اخلاقش بودم که همیشه زود خطاهای منو زود از یاد میبرد)
امیر: شیده
من: بله؟
امیر: میشه امشب برا شام با بابا کامران بیاین خونمون؟
من: چرا؟
امیر: چرا نداره، دوس دارم امشب در خدمت خانومموپدرخانومم باشم، میگم بابا خودش با آقا کامران تماس بگیره
من: بنظرت بابا میاد؟
امیر: آره چرا نیاد؟ خب ما باید قبل عروسی یکم رفت و آمد کنیم، خونواده ها یکم بیشتر آشنا بشن، بعدشم؟
من: بعدش چی؟
امیر: منو تو هم باید بیشتر با هم معاشرت داشته باشیم، شناخت دانشگاهی که کافی نیست، اومدیمو من پشیمون شدم
من: نه بابا!! تو پشیمون بشی؟!! میخوای پشیمون شدنو بهت نشون بدم؟
امیر: نه نه دستت درد نکنه نمیخوام نشون بدی
من: خیلی پرو شدی
امیر: اونو که بودم از صفات جدیدم بگو
من: جدیدترینش همین لوسو بی مزه شدنته
امیر: بی مزگی من به خوشمزگی تو در، بالاخره زنو شوهر مکمل همدیگن
من: اصلاً کم نیاری ها من هرچی میگم تو یچی بگو
امیر: آره خب مررررررد جماعت که جلو ضعیفه کم نمیاره
من: ع بازم گفت ضعیفه، امیر یچی بهت میگما
امیر: ای بابا لابد الان دوباره میخوای ابراز علاقه کنی، باشه شیده جون میدونم عاشقمی
من: امییییییییییر؟؟
امیر: جان امیر؟
من: هیچی کاری نداری؟
امیر: ای جونم باز ناراحت شد، خب بابا باهات شوخی میکنم، اصن با عیالم شوخی نکنم با کی شوخی کنم؟ دختر همسایه؟
من: نه مثل اینکه همچین بدت نمیاد از این دختر همسایه؟
امیر: من غلط بکنم، همون که از تو خوشم اومده برا هفت پشتم بسه
من: واقعاً که
امیرخندید و گفت: فدای عصبانی شدنت، شب منتظرتونم مطمئنم بابا میاد توام از الان برو خوشگل موشگل کن، زن زندگی اونه که تا میتونه جلو شوهرش دلبری کنه
من: اونوقت کی همچین حرفی زده؟
امیر: هیشکی خودم از رو شعورم گفتم
خندیدمو گفتم: خدا این شعورو از تو نگیره
امیر: خدا همین که تورو ازم نگیره.برام بسه
از حرفش لبخند به لبم نشستو گفتم: خب من برم بکارام برسم شب میبینمت
امیر: باشه عشقم برو، منم برم به بابا زنگ..بزنم بگم با بابا کامران تماس بگیره
من: خدافظ
امیر: خدافظ عزیزم
@dastanvpand
ادامه دارد.......
#نویسنده_شیدا_اکبریان
، 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_شصت_هفت
غروب با بابا رفتیم اونجا، سارا و یحیی هم بودن جمعشون خیلی دوستانه بود با ماهم خیلی مهربون برخورد میکردن، منو سارا و سیما خانم مادر امیرکنار هم نشسته بودیمو، بابامو بابای امیر آقا سلیمان و یحیی و امیر هم کنارهم نشسته بودنو داشتن حرف میزدن، امیر یه پیرهن مشکی با یه شلوار جین سورمهای پوشیده بود، موهاشو مرتب داده بود بالا ته ریششم آنکارد کرده بود، خیلی به چشمم جذاب و خوشگل شده بود هر چند ثانیه یکبار بهش نگاه میکردم،ولی اون اصلاً حواسش به من نبود گرم حرف زدن بود، وسط بحثای مردونه جوری جدی حرف میزد و میمیک صورتشو تغییر میداد که دلم یجوری میشد، احساس قشنگی داشتم. منو سارا بلند شدیم یسر به آشپزخونه زدیم که نگاهی به غذاها بندازیم، از اینکه انقد راحت و خودمونی باهام برخورد میکردن خوشحال بودم، یه دقیقه بعد از ما امیر اومد تو آشپزخونه و به سارا گفت: هنوز هیچی نشده خواهر شوهر بازیت گل کرده شیده رو آوردی ازش کار بکشی؟
سارا خندید و گفت: ای نامرد چه زود منو فروختی
همه خندیدیمو امیر اومد سمت من گفت: بریم بالا اتاق عشقتو ببینی؟؟
من: حالا وقت زیاده بعداً میبینم
سارا:خب برو، برو ببین آقاتون چقد شلختس ما که نتونستیم درستش کنیم ایشالا تو درستش کنی
امیر: مگه من چمه سارا؟؟
بعدم مثل بچهها لباشو آویزون کرد
سارا: هیچی داداشی برین
امیر: بریم شیده؟
من: آخه
سارا: برو عزیزم غریبی میکنی چرا؟
بلند شدم با امیر رفتیم تو اتاقش، داخل که شدیم درو بست من رفتم رو صندلی میز کامپیوترش نشستم اما اومد دستمو گرفتو برد رو تخت کنار خودش نشوند
من: همونجا راحت بودم
امیر: اونجا که 2 تایی جا نمیشیم
من: خب نشیم
امیر: خب من میخوام کنار خانومم بشینم
به صورت هم زل زدیم نمیدونم چرا نمیتونستم یا بهتره بگم نمیخواستم چشم ازش بردارم، همینطور که نگاه میکردیم گفت: شیده خیلی دوست دارم
تو اون لحظه قلبم داشت میومد تو دهنم، نفسم بزور در میومد این حالو دوست داشتم، این اولین باری بود که جز بابامو سامان یه مرد دیگه تونسته بود با یه جمله وجود ناآرومموآروم کنه، تجربش برا
من که همهی عمر یه دختر لوس بودم خیلی قشنگ و دلچسب بود سرمو گذاشتم رو شونش صدای تند تند زدن قلبشو شنیدم سرمو بلند کردمو گفتم: خوبی؟؟ قلبت چقد تند میزنه!!
امیر: خوبم عشقم، تند زدنش از خوشحالیه
یه لبخند بهش زدمو نگاهمو ازش گرفتمو آروم بلند شدم، به بهونه دید زدن اتاقش یه چرخی زدم، اتاق قشنگی داشتو برخلاف حرف سارا خیلی هم مرتب بود احتمالاً بخاطر امشب مرتبش کرده تنبل خان، یه گیتار گوشهی اتاقش توجهموجلب کرد آخه من.دبیرستانی که بودم تقریباً یه سالی کلاس گیتار میرفتم، یچیزایی ام بلد بودم، گیتار و برداشتمو یه دستی رو سیماش کشیدم
امیر: دوس داری؟
من: آره خیلی
امیر: اگه بخوای بهت یاد میدم
یه لبخند ملیح زدمو گفتم: خودم بلدم آقا
امیر: جدی؟ چه خوب
من: آره یسال کلاس میرفتم
امیر: آفرین ولی من کلاس نرفتم یعنی کلاس بیرون نرفتم یکی از دوستامون به منو کسری یاد داد البته فقط من یادم گرفتم، کسری بعد از اون همه آموزش در این حد یاد گرفت که گیتارو برعکس کنه با پشتش صدای تبل دراره، حالا هرقت هوس میکنم بخونم یه صداهاییام از این در میارم..
من: تو میخونی؟؟
امیر: گاهی اوقات
من: میشه الانم بخونی؟
امیر: میشه ولی شرط داره
من: بدجنس، چه شرطی؟
امیر: گیتارشو تو باید بزنی؟
من: اگه آهنگشو بلد باشم باشه میزنم.
امیر: حالا که میخوای برات بخونم اون آهنگی که دوس دارمو میخونم، جدید نیست ولی من همیشه به یاد تو گوشش دادمو خوندمش آهنگشم سخت نیست شبیهشم بزنی قبوله..
من: چی هست حالا؟
امیر: گل هیاهو، خیلیها مث من گیتارو با این آهنگ یاد گرفتن.
من: آهان آره منم تقریباً بلدم اینو بزنم.
امیر: پس حله بانو شما بفرما اینجا بشین (بعدم منو رو تخت نشوند) خودشم صندلی رو آورد روبروم نشست، من شروع کردم به زدنو اونم شروع کرد به خوندن، همش به هم خیره بودیمومنم بعضی جاهارو با صدای آروم باهاش زمزمه میکردم، واقعاً صداش فوق العاده بود و زیباتر از صداش اون نگاه نافذش بود که از من بر نمیداشت...
@dastanvpand
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_شصت_هشت
آهای خوشگل عاشق
آهای عمر دقایق
آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایق
آهای ای گل شب بو
آهای گل هیاهو
آهای طعنه زده چشم تو به چشمای آهو
دلم لالهی عاشق آهای بنفشهی تر نکن غنچهی نشکفتهی قلبم رو تو پرپر
منکه دل به تو دادم چرا بردی ز یادم بگو با منه عاشق چرا برات زیادم
آهای صدای گیتار
آهای قلب رو دیوار
اگه دست توی دستام نزاری خدانگهدار خدانگهدار
دلت یاسه پر احساسه آهای شیده ی نازم
تا اون روزی که نبضم بزنه ترانه سازم
برات ترانه سازم تا آهنگیو سازم بیا برات میخوام از این صدا قفس بسازم
آهای خوشگل عاشق
آهای عمر دقایق
آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایق
آهای ای گل شب بو
آهای گل هیاهو
آهای طعنه زده چشم تو به چشمای آهو
دلم لالهی عاشق آهای بنفشهی ترنکن غنچهی نشکفتهی قلبم رو تو پرپر
منکه دل به تو دادم چرا بردی ز یادم بگو با منه عاشق چرا برات زیادم
آهای صدای گیتار آهای قلب رو دیوار
اکه دست توی دستام نزاری خدانگهدار خدانگهدار
تموم که شد خیلی احساساتی شده بودم، آهنگی که بهم تقدیم کرده بودو دوست داشتم اصلاً احساس میکردم خودشم دوس دارم، بهش زل زدمو گفتم: مرسی خیلی قشنگ خوندی
امیر: من باید تشکر کنم
من: برا چی؟
امیر: برا اینکه الان اینجایی، برا اینکه اجازه دادی آهنگی که هزار بار تو خلوت برا تو خوندم اینبار در حضورت بخونم
سرمو پایین انداختم نمیدونم چرا بغضم گرفته بود حتماً تحت تأثیر این فضای رمانتیک بعده آهنگ بودم، فکر کنم امیر متوجه عوض شدن حالم شد و خواست بحثو عوض کنه که گفت: راستی عمو سامانت دیگه چیزی نگفت؟ آخه دیشب دیدم داشت باهات حرف میزد
بغض بی دلیلمو قورت دادمو گفتم: نه خدارو شکردیگه چیزی به روم نیاورد
امیر: خب خداروشکر، من همش نگران بودم اوضاع برا تو بد نشه کسی متوجه حالت نشه
من: نه بابا انقدی همه درگیر سورو سات بودن که کسی منو یادش نبود، امیر پاشو بریم پایین غیبتمون طولانی شده
امیر: باشه عزیزم بریم که دیر برسیم یحیی هیچی از شام برامون نزاشته هرچند مامانم بدون عروس گلش شامو نمیاره
هردو خندیدیمو رفتیم پایین، شام خوردیمو یه ساعت بعدشم برگشتیم خونه، وقتی رو تختم دراز کشیدم همش به امیر فکر میکردم، به شعر قشنگی که با اون همه احساس برام خوند، به حرفاش، به نگاهش، به لحظهای که سرمو رو شونه های مردونش گذاشتم، به دوست دارمی که گفت، به قلبی که اونجوری بیقرار میتپید، من تا امشب هیچکدوم از این،احساسارو نداشتمو تجربه نکرده بودم، درسته مدتها عاشق فرزاد بودم اما هیچوقت نه آهنگی رو بهم تقدیم کرده بود نه سرمو رو شونش گذاشته بودم نه حتی حرفای قشنگ بهم گفته بود، حس امشبم جدید بود حسی بود که تو همهی این سالها عشق فرزاد بهم نداده بود، نمیدونم تصمیمی که الان گرفتم از رو احساساتی شدنمه یا از صمیم قلبم، نمیدونم، نمیدونمو مثل
همیشه با دلم جلو میرم. تصمیم گرفتم با امیر بمونم، باهاش میمونم چون مطمئنم دیگه هیچکس تو این دنیا پیدا نمیشه که قده اون دوسم داشته باشه، امیر خوبه انقد خوب که دیگه نمیتونم چشممو رو این همه خوبی ببندم، من با امیر میمونم.
@dastanvpand
ادامه دارد...
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
✨﷽✨
✅داستان تربیتی واقعی
✍معلّم از دانشآموز سوالی کرد امّا او نتوانست جواب دهد، همه او را تمسخر کردند. معلّم متوجّه شد که او اعتماد به نفس پایینی دارد. زنگ آخر وقتی همه رفتند معلّم، او را صدا زد و به او برگهای داد که بیت شعری روی آن بود و از او خواست آن بیت شعر را حفظ کرده و با هیچکس در این مورد صحبت نکند. روز بعد، معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن را پاک کرد و از بچّهها خواست هر کس توانسته شعر را سریع حفظ کند، دستش را بالا ببرد. تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز بود. بچّهها از این که او توانسته در فرصت کم شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند. معلّم خواست برای او دست بزنند. معلّم هر روز این کار را تکرار میکرد و از بچّهها میخواست تشویقش کنند. دیگر کسی او را مسخره نمیکرد و دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره او را "خِنگ" مینامیدند، نیست و تمام تلاش خود را میکرد که همیشه احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن را حفظ کند.
💥آن سال با معدّلی خوب قبول شد. به کلاسهای بالاتر رفت. وارد دانشگاه شد. مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی گرفت و اکنون پدر پیوند کبد جهان است.
@dastanvpand
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ناحله🌺
#قسمت_صد_و_یک
اذان صبح وچند دقیقه ای میشد که دادن...
قرار شد دم یه مسجد نگه دارن .
هوای بیرون سرد بود .
اتوبوس چند بار جلو و عقب کرد و بعدش نگه داشت.
ریحانه رو بیدار کردم و گفتم دوستشم بیدار کنه.
نگام افتاد به پالتوم .
نمیدونستم چجوری باید تو این سرما بدون پالتو برم بیرون.
از ی طرفم خجالت میکشیدم بهش بگم پالتومو بهم بده
کلا بیخیال شدم که با صدای ریحانه از خواب پرید دست کشید به چشاشو خودشو درست کرد.
چشم ازش برداشتمو بغل دستیمو که از اول راه تا خودِ الان یه کله خوابیده بود بیدار کردم و خودمم از اتوبوس پایین رفتم.
از قبل وضو داشتم برا همین فوری رفتم سمت مسجد و نمازمو خوندم .
بقیه اقایون تازه وارد مسجد شدن.
نگام خورد به محسن.
یه لبخند بهش زدمو گفتم
_حاج اقا التماس دعا!!
اونم خوابالود یه لبخند زد و نشست رو به قبله.
از سرما به خودم میلرزیدم .ولی جز تحمل هیچ راهِ چاره ای نبود.
رفتم سمت دسشویی...
بعدِ دستشویی دوباره وضو گرفتمو سریع رفتم تو اتوبوس.
چهار ستون بدنم از سرما میلرزید!
این دختره هم با پالتوی من رفت.
ای خدا...
چند دقیقه منتظر موندیم تا همه اومدن.
دیگه یخورده عادی تر شده بودم .
ریحانه و فاطمه اخرین نفر بودن .
همه که نشستن اتوبوس حرکت کرد.
به محسن نگاه کردم که کنار خانومش نشسته بود.
یه لبخند بهش زدمو دوباره رومو برگردوندم.
به فاطمه نگاه کردم که پالتوم تنش بود و از زیر چادر خیلی پف کرده بود.
دیگه حس کردم چیزی ازم نمونده
نمیدونم چیشد که پوف زدم زیر خنده و با صدای بلند خندیدم.
ریحانه و فاطمه برگشتن سمتم ولی من سعی کردم بی اعتنایی کنم که نفهمه دارم به اون میخندم.
دیگه بعد نماز کسی نخوابید.
فاطمه هم از تو نایلونش ساندویچش و در اورده بود و با ریحانه تقسیم کرد.
نمیدونم چرا ولی دلم میخاست به منم بده .
بدون اینکه حتی بهم نگاه کنه ساندویچشو خورد.
بیخالش شدم و سرم و به گوشی گرم کردم...!
__
فاطمه
ریحانه خوابیده بود
حوصله ام سر رفته بود و خوابمم نمیبرد
یاد کتابی که با خودم آورده بودم افتادم
میخواستم برم بگیرمش
ریحانه پاهاشو تو بغلش جمع کرده بود
نگام به محمد افتاد که یه تسبیح تودستش بود و ساعد دستش و رو چشماش گذاشته بود
برام سوال بود که چرا خوابش نمیگرفت
هر وقت دیدمش بیدار بود
به سختی از جام بلند شدم
و دستم به صندلی ریحانه گرفتم تا نیافتم
کولم و آوردم پایین
و کتابم و از توش گرفتم و دوباره گذاشتمش بالا
نگاهی به محمد ننداختم
نشستم سرجام
پالتوو از تنم در آوردم و انداختم رو ریحانه که وقتی بیدار شد بده به محمد
سرم و تکیه دادم به شیشه و شروع کردم به خوندن کتاب
محو کتاب شدم و به هیچی توجه نداشتم
خیلی خوشم اومد
اونقدر خوندم که تقریبا بیشتر مسافرا بیدار شدن و نور خورشید افتاد به چشمام
ساعتم و نگاه کردم ۹ شده بود
نگام افتاد به محمد
چشماش بسته بود
چ عجب بلاخره خوابید
نگه داشتن واسه صبحانه
قرار نبود بریم پایین
ریحانه بازوی محمد و تکون داد و گفت :داداش پاشو صدات میکنن
محمد گیج به ریحانه نگاه کرد
رو چشماش دست کشید و بلند شد رفت
جلو
همونطور ک میرفت تسبیحش و دور مچش پیچید
چند دقیقه بعد یکی با یه کارتون که توشو نمیدیدم اومد
وقتی به ما رسید کارتون و سمت ما گرفت
ریحانه دوتا نایلون برداشت ویکی و انداخت بغلم .
دوتا خرما ویه قاشق کوچیک یه بار مصرف با پنیر و مربای هویج تو نایلون بود
محمد با یه کارتون که انگار توش آبمیوه بود نزدیک میشد
به جلوییا که پخش کرد
رسید به من و ریحانه
انگار صورتش و اب زده بود ،چون موهای رو پیشونیش خیس بود
ریحانه دوتا ابمیوه پرتقالی برداشت و به محمد گفت :داداش اگه تونسی اب جوش بگیر برامون.
محمد چیزی نگفت و به پشت سری هامونم ابمیوه داد
کارتون خالی و دستش گرفت
رفت پیش راننده
برگشت وسط اتوبوس و گفت:آقایون اگه کسی آبجوش میخواد فلاسک بده براش بیاریم
محسنم بلند شد دوتا فلاسک بهش دادن
محمدم یکی گرفت و اومد پیش ریحانه
فلاسک کوچیک ریحانه ام برداشت
چند دقیقه بعد همشو پر ابجوش کردن واوردن
داد دست ریحانه و گفت:مراقب باش نریزه روتون
ریحانه گفت لیوانم و در بیارم
محمدم نشست سر جاش واسه خودش چیزی نگرفته بود
ریحانه یه لیوان چایی با خرما داد دستش و واسش لقمه میگرفت
سختش شده بود
پالتوی محمد و داد بهش و محمد گذاشتش بالا
متوجه نگاهش شدم
ولی توجه ای نکردم و دوباره سرگرم خوندن کتابم شدم
ریحانه گفت :چی میخونی؟
_دختر شینا
+عه منم خوندم خیلی کتاب قشنگیه
_اوهوم
داشت نگام میکرد که گفتم :تو پالتو روم انداختی ؟
خندید و گفت :اره داشتی یخ میزدی .محمدم سردش نبود پالتوشو در اورده بود .گرفتم انداختم روت .
یه پوزخند زدم
که باعث شد با تعحب نگاهم کنه.
به یه لبخند سرد تبدیلش کردم و نگاهم و رو کتاب چرخوندم.🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
ناحله🌺
#قسمت_صد_و_دو
متوجه نگاه ریحانه و محمد بهم شدم ولی توجه ای نکردم .داشتم به این فکر میکردم که چقدر فکر های احمقانه به سرم زد اصلا چی شد که بخودم اجازه دادم خیال کنم ممکنه ازم خوشش اومده باشه
من ادم ضعیفی نبودم ولی بشدت جلوی محمد از خودم ضعف نشون میدادم.
ترجیح دادم از الان طور دیگه ای رفتار کنم
با این کارهام نه تنها چیزی عوض نمیشد بلکه همچی بدترهم میشد
به خودم لعنت فرستادم که پالتوش رو تنم کردم
ریحانه متوجه شد یه چیزیم هست.
چون دیگه سوالی نپرسید و گذاشت تو حال خودم باشم
میخواستم بهم خوش بگذره و از این فرصتی که پدرم بهم داد نهایت بهره رو ببرم
کتابم تموم شد
یه لبخند غمگین زدم و احساس کردم به شخصیت قدم خیر حسودیم میشه
چه عشق قشنگی داشت
دلم به حال ریحانه سوخت
کلافه به در و دیوار اتوبوس نگاه میکرد
با خنده زدم رو پاش که با تعجب نگام کرد
گفتم:
_چه خبر ازآقاروح الله تون؟خوبین باهم ؟چرا نیومدن؟
ریحانه خوشحال از اینکه مثل قبل شده بودم از زندگی مشترک و خانواده شوهرش گفت
چندین بار متوجه نگاه متعجب محمد به خودم شدم ولی کوچک ترین اعتنایی بهش نکردم و تمام حواسم رو دادم به ریحانه
انقدر حرف زدیم و خندیدم که تشنمون شد
بطری آب معدنی تو یخچال جلوی محمد بود
ریحانه به محمد گفت برامون آب بیاره
محمد هم به حرفش گوش کرد
بطری رو در اورد و داد دست ریحانه
و خودش رفت جلوی اتوبوس پیش محسن
____
ساعت دوونیم شده بود
واسه ناهار و نماز نگه داشتن
البته محمد
همون زمان که اذان شد و قرار شد راننده ها جاشون رو عوض کنن
رفته بود پایین و نمازش رو خونده بود
سوییشرتم رو تنم کردم
چادرم رو روی سرم مرتب کردم و همراه ریحانه و شمیم رفتیم پایین
محمد پشت سرمون اومد و با چند نفر دیگه رفت طرف رستوران
ماهم رفتیم دستشویی تا وضو بگیریم
شمیم خیلی دختر خون گرمی بود و خیلی زود باهم صمیمی شده بودیم.
چادرش رو براش نگه داشتم تا وضو بگیره
نگام افتاد به روسری حریرش که خیلی خوشگل بسته بود به سرش
گفتم:
_چه خوب بستی روسریتو
لبخند زد و گفت:
+لبنانی بستم.خیلی آسونه بزار بهت یاد میدم
وضوش رو گرف
گیره های روسریش رو گذاشت تو جیبش و گفت:
+نگاه! اینجوری باید ببیندی
با دقت بهش نگاه کردم لبخند زدم وگفتم:
_اهان فهمیدم
چادرش رو گرفت و سرش کرد و پایینش رو جمع کرد تا به زمین نخوره
واسه من رو هم نگه داشت
ریحانه با اخم ساختگی بهم نزدیک شد گفت:
+هه فاطمه خانوم به این زودی منو فروختی ؟؟نو دیدی رفیق کهنت رو ول کردی
خندیدیم و گفتم:
+من غلط بکنممم
وضو گرفتیم و بعداز خوندن نماز رفتیم تو رستوران
انقدر خندیدیم شکمم درد گرفته بود
با وارد شدن به رستوران خودمونو کنترل کردیم
شمیم گفت :بچه های ما اونجان
هرکی با خانوادش نشسته بود
رفتیم و روبه روی محمد و محسن نشستیم
نگام افتاد به جوجه کباب روی میز
تمام سعیمو کردم بخودم بقبولونم محمدی وجود نداره
خود خودم شده بودم
به بچه ها یه چیزایی رو میگفتم که باعث میشد از ترس محسن و محمد ریز ریز بخندن
آخرشم ریحانه طاقت نیاورد و زد رو بازوم و گفت:
+وایی فاطمه توروخدا ترکیدم از خنده بذار غذام رو بخورم
دلم براشون سوخت و ترجیح دادم فعلا به حال خودشون بزارمشون
غذام رو زودتر از همه خوردم
و به ریحانه گفتم میرم بیرون هوا بخورم
رفتم مغازه و یخورده خوراکی خریدم و گذاشتم تو اتوبوس
اون اطراف یه دوری زدم و از هوای خنک لذت بردم
برگشتم سمت اتوبوس که دیدم همه دارن سوار میشن
محمد دستش تو جیبش بود و داشت اطرافشو نگاه میکرد
نگاهش که به من افتادسرش رو انداخت پایین
رفتم سمت در دوم اتوبوس و از پله ها گذشتم که ریحانه گفت:
+فاطمه کجا رفتی ؟
_هیچی رفتم یه دوری بزنم
+اوف ترسیدم چند بار زنگ زدم جواب ندادی
_عه لابد متوجه نشدم.
نشستم سر جام
محمد هم نشست
یهو یه فکر به ذهنم رسید و از قصد بلند گفتم:
_عه حیف شد کاش شمیم اینا هم کنار ما بودن،بیشتر خوش میگذشت
ریحانه گفت:
+اره لابد جا نبود جلو نشستن
دوباره طوری که محمد بشنوه گفتم :
_نمیشه جاشونو با داداشت و بغل دستیش عوض کنن؟
متوجه نگاه محمد شدم
نمیدونستم کاری که میکنم درسته یا نه ولی اینو میدونستم خیلی دلخورم و باید یه جوری تلافی کنم
ریحانه یه خورده مکث کرد و به محمد نگاه کرد
انگار که دوست نداشت به محمد بگه بره
واقعیتش این بود که بود و نبود شمیم کنارم خیلی هم فرقی نمیکرد
فقط دلم میخواست با دور کردن محمد از خودم،خودم رو آزار بدم و وادار شم به فکر نکردن در موردش
ریحانه به هر جون کندنی بود به محمد گفت
محمد یه نگاه طولانی بهم انداخت
به ریحانه گفت:
+من و بغل دستیم جامون خیلی راحته!
ناراحتی ای نداریم که
هر کی مورد داره بسم الله!
بغضم گرفت
واقعا الان سبک شدم؟اخه این چه کاری بود؟
به خودم گفتم:
خاک بر سرت فاطمه همینو میخواستی؟
زدی ضربتی،ضربتی نوش کن
خاک بر سر عقده ای🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت
کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
ناحله🌺
#قسمت_صد_و_سه
همش نگاه دلخور محمد می اومد جلو چشم هام.
ترجیح دادم مثل قبل بیخیال شم
کاری بود که انجام دادم
الان دیگه با این که با خاک یکسانم کرده بود نمیشد کاریش کرد
تقصیر خودم بود
نایلون خوراکی هارو برداشتم
یه چیپس باز کردم و به ریحانه که نگاهش دنبال داداشش بود تعارف کردم
بیخیال شد و برداشت
مامانم زنگ زده بود جوابش رو دادم و گفتم دوساعت دیگه میرسیم
مداحی زده بود راجع به شهدا حال و هوام عوض شده بود
_
ماشین رو نگه داشتن
وسایلامون رو گرفتیم و پیاده شدم
با گل و خشت یه تونل درست کرده بودن
ورودیش دوتا آقا که لباس های خاکی داشتن و روی لباسشونم نوشته بود خادم الشهدا سینی اسفند دستشون گرفته بودن و خوش آمد میگفتن
رد شدیم و رفتیماون سمت تونل.
یه حس خیلی خوبی بهم دست داده بود
حس کردم دارم میرم جنگ مخصوصا با این آهنگی که داشت پخش میشد و تو جبهه میذاشتن
گوشیم رو در اوردم و چندتا عکس گرفتم که ریحانه گفت:
+فاطمه تا صبح وقت داریم میام عکس میگیرم حالا
کوله ات سنگینه خسته میشی بیا اینارو ببریم
ب حرفش گوش دادم و دنبالش رفتم
با سیم خار دار و کلاه خود و فشنگ و... اطراف رو تزئین کرده بودن
یه نفس عمیق کشیدن و سعی کردم آرامش رو به ریه هام بکشم
خانومای خادم در نهایت احترام مارو راهنمایی کردن به قسمت خانوم ها.
تا وقتی که جامون مشخص شه یه گوشه نشستیم
چند دقیقه بعد اومدن و گفتن که کجا باید بریم.
یه سوله به ما دادن.
قرار شد تا صبح اون جا استراحت کنیم و بعدش بریم سمت خرمشهر.
پام رو گذاشتم تو سوله .
اولش بوی نم و نا اذیتم میکرد.
جلوی دماغم رو با دستام گرفتم که ریحانه ادامو در اورد و باهم خندیدیم.
یه سری پتو اونجا بود.
یه خانم خادم به هرکی یه دونه پتو میداد.
پشت ریحانه رفتم تا به منم بدن.
پتوهاش خیلی بد بود.
رنگِ خاکیش باعث میشد حس کنم کثیفه.
دقیقا مثل همونایی بود که شهدا استفادشون میکردن.
دلم نمیکشید بهش دست بزنم.
خادم که تعلل من رو دید گفت
+بیا لولو نمیخورتت.
دو شب مث شهدا بودن روتحمل کن.
با یه حالت چندش گفتم
_شپش نداره؟
بلند زد زیر خنده که باعث شد بقیه حواسشون به ما جلب شه.
+شپش ؟
مثل اینکه تو خیلی مامانی ای ها.
از خطابش خندم گرفت که ادامه داد:
+نه عزیز دلم شپش نداره.
به خدا ناخونامون ترکید از بس با آبجوش شستیمشون.
یه لبخند زدمو پتو رو ازش گرفتم
یه قسمتم بالش افتاده بود.
پشت ریحانه رفتم یه بالشم برداشتم.
دلم میخاست گریه کنم
واقعا شهدای ما اینجور چیزا رو تحمل میکردن؟
خدایاااا به من صبر بده
یه نفس عمیق کشیدم و گوشه ی سوله بعد از شمیم و ریحانه پتو پهن کردم
بالشت رو گذاشتم رو پتو.
رفتم از سوله بیرون و کولم رو با خودم اوردم.
درش رو باز کردم. .یکی از شالامو گرفتم و دورِ بالش پیچیدم.
شمیم و ریحانه با دیدن من غش غش میخندیدن.
منم یه لبخند مصنوعی بهشون زدم و دوباره مشغول کارم شدم.
ریحانه تو سه سوت بساطش رو پهن کردو دراز کشید و گفت میخواد بخوابه.
به ساعت نگاه کردم
تقریبا ۱۰ بود.
مسواکم رو گرفتم و خواستم برم بیرون ک شمیم صدام کرد.
+بایست منم میام.
منتظر موندم تا بیاد.
ریحانه دیگه هفت تا پادشاهو خواب میدید.
کفشامونو پوشیدیم و تا دستشویی دوییدیم.
من مسواک زدمو شمیم رفت دسشویی.
یه خورده صبر کردمتا اومد.
داشتیم برمیگشتیم که تلفن شمیم زنگ خورد.
آقا محسن بود.
یه چیزی به شمیم گفت که شمیم در جوابش گفت باشه.
تلفن رو که قطع کرد گفت:
+باید بریم شام.
_عه این وقت شب؟
+اره
_من ک مسواک کردم که.
ریحانه همخوابه
+نمیدونم اقا محسن اصرار کرد همه بیان.
دوباره تا سوله دوییدیم.
روسریو چادرمون رو سر کردیم
قرار بود تو حسینیه جمع شیم.
ریحانه رو بیدار کردم
یه لگد زد تو کمرم و گفت
+نمیام. غذامو برام بیار.
شمیم به بقیه خانوم ها اطلاع داد و خودمون جلو راه اوفتادیم.
چراغ قوه ی موبایلم رو روشن کردم و داشتیم فضا رو نگاه میکردیم.
ماکت بعضی شهدا رو تو خاک و سنگ گذاشته بودن و دورشو با گونی های خاکی محکم کرده بودن.
از یه راه دراز و مستقیم عبور کردیم و رسیدیم به یه حسینیه.
با بقیه خانوما وارد شدیم.
بعضیا که نماز نخونده بودن مشغول نماز شدن
من و شبنم هم منتظر یه گوشه نشستیم و پچ پچ میکردیم.
یه خورده که گذشت از پشت پرده ای که خانوما رو از آقایون جدا میکرد یه آقایی چندتا نایلون از ظرفای غذا گذاشت.
شمیم رفت و از اون پشت نایلون هارو گرفت.
من رو صدا زد که برمکمکش.
جز بچه های اتوبوس ما کسی تو حسینیه نبود.
غذا ها رو پخش کردیم که محمد از اون پشت یا الله گفت و جعبه ی ماست و نایلون قاشق چنگال و بعدش هم سفره و بطری آب و لیوان هم گذاشت.
بقیه خانوماهم تو پخششون کمک کردن.
تقریبا فقط دو با سه نفر مسن بودن و بقیه جوون .
شاممون رو خوردیم و کمک کردیم که جمع کنن.
میخواستیم بریم دور بزنیم که شمیم گفت نمیاد و خستس.
#غین_میم #فاء_دآل🌹بـا فروارد کردن داســــت
ناحله🌺
#قسمت_صد_و_چهار
ازش خداحافظی کردم و چراغ قوه ی گوشیم رو روشن کردم
داشتم دور و اطراف رو نگاه میکردم
دقت کردم
زیارت عاشورا بود
خیلی قشنگ میخوند.
رفتم پشت سنگر
بلند بلند میخوند و گریه میکرد.
پشت سنگر یه قایق آبی رنگ بود
رفتم پشت قایق نشستم.
با اینکه میترسیدم با اون صدا آروم شدم.
هوا خیلی تاریک بود
فقط یه تیر برق بود که روش یه چراغ کم نور داشت
صداش خیلی آشنا بود.
دیگه رسیده بود به سجده ی زیارت عاشورا.
منم سجده کردم به همون سمتی که نوشته بود قبله و تو دلم خوندم.
منتظر شدم بیاد بیرون ببینمکیه.
پشت قایق موندم و از جام تکون نخوردم
یه چند دقیقه گذشت که محمد اومد بیرون.
به اطراف نگاه کرد وبعدش کفشش رو پوشید.
با دست هاش رو چشم هاشو مالوند و از سنگر دور شد.
تا رفت پشت سرش رفتم تو سنگر.
نوشته بود(دو رکعت نماز عشق)
وضو نداشتم
خیلی ناراحت شدم.
به اطراف نگاه کردم که دیدم یه بطری آب افتاده
حتما محمد گذاشته بود
درش رو باز کردم و باهاش وضو گرفتم
بلند شدم که نمازم رو ببندم که یه صدای قدم شنیدم.
اولش ترسیدم بعدش تو دلم صلوات فرستادم.
صددی قدم ها نزدیک تر میشد.
دلمنمیخواست از سنگر برم بیرون.
یه خورده که گذشت صدا زد
+ببخشید...
چیزی نگفتم صدای محمد بود.
دوباره گف
+یا الله!
از سنگر اومدم بیرون!
بهش نگاه نکردم سرم رو انداختم پایین که گفت:
_خیلی عذر میخام...
فکر کنم من تسبیحم رو اونجا جا گذاشتم
میشه یه لطفی کنید ..؟
رفتم تو سنگر
چراغ قوه گوشیم رو گرفتم و چرخوندمش که چشمم خورد به تسبیحش.
گرفتمشو دوباره رفتم بیرون
+اینه؟
_بله دست شما درد نکنه .
دراز کردم سمتش که ازم گرفت.
دوباره قلبم به تپش افتاده بود
حس کردم گرمم شده
یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو سنگر.
نمازمو بستمو مشغول شدم...
____
به ساعت نگاه کردم.
تقریبا ۱۲ بود.
تقریبا یگ ساعت و نیم نشسته بودم تو سنگر.
کلی نماز خوندم و دعا کردم
کلی گریه کردم و برای بار هزارم ازخدا خواستم که مهر منو بندازه به دلش...
زیادی معنوی شده بودم.
همش حس میکردم یکی داره نگام میکنه،حواسش بهم هست.
خیلی میترسیدم
کفشم رو پوشیدم و از سنگر رفتم بیرون.دوباره راه سوله روگرفتم و رفتم سمتش.
کفشم رو در اوردمو در رو باز کردم
چراغ ها خاموش بود و همه خوابیده بودن
منم رفتم سمت قسمتی که پتو پهن کرده بودم
دراز کشیدم .دیکه احساس چندش نداشتم
انگار واسم عادی شده بود
حس عجیب و غریبی بهم دست داده بود.
چشم هام رو بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم
____
با تکونای ریحانه از خواب بیدار شدم
شمیم گفت:
+فاطمه جون پاشو بعد نماز حرکت میکنیم
از جام بلند شدم
شالم رو روی سرم انداختم
مسواک و از کیفم برداشتم همراهشون رفتم دستشویی
مسواک زدیم و وضو گرفتیم و برگشتیم
روسری قواره بلند مشکیم رو برداشتم و همونجوری که شمیم گفته بود سرم کردم دوتا از گیره های شمیم رو هم ازش قرض گرفته بودگ.
ریحانه گفت:
+عجله کنید به نماز جماعت برسیم
نگاهش که ب من افتاد گفت:
+چه ملوس شدی توو
خندیدم
شلوارم رو با یه شلوار مشکی عوض کردم ولی مانتوم رو نه.
چادرم رو گذاشتم رو سرم و همراهشون رفتمالان بیشتر از قبل بهشون شبیه شده بودم
آسمون هنوز تاریک بود
به نماز جماعت رسیدیم و نمازمون رو خوندیم
پلک هام از خواب سنگین بود
کفشم رو پوشیدم
و با بچه ها رفتیم بیرون
بیشتر آدمای کاروانمون اومده بودن نماز
نگاهم رو چر خوندم
نگاهم به محمد افتاد که دست می کشید به موهاش و با محسن حرف میزد
انگار منتظر بودن
محسن،شمیم رو دید
با محمد اومدن سمتون
سلام کردیم
محمد به ریحانه گفت:
_به همه خانوما بگید وسایلشونو جمع کنن و برای صبحانه بیان همین جا
پشت ریحانه و شمیم ایستاده بودم متوجه من نشده بودن
جلوتر رفتم و کنار شمیم ایستادم
محمد بهم نگاه کرد و حواسش از ریحانه که پرسید کی حرکت میکنیم پرت شد
محسن به جاش جواب داد:
+۷ دیگه باید تو اتوبوس باشیم.
با بچه ها برگشتیم سوله
وبه خانم هایی که از کاروان ما بودن خبر دادیم وسایلشون رو جمع کنن و برن حسینیه
لبخندی رو صورتم نشست
خوشحال بودم از پوششم خیلی بهم میومد وسایلم رو جمع کردم
پتوم رو هم تا کردم و زودتر از بقیه رفتم بیرون
بچه ها نیومده بودن .تا اونا بیان
وسایل رو گذاشتم تو حسینه و رفتم طرف قرفه ای که زده بودن
داشتم به کتاب ها نگاه میکردم نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم
به ناچار از پسر جوونی که پشت قرفه رو صندلی نشسته بود پرسیدم:
_آقا ببخشید از اینا کدومش جالب تره؟
+نمیدونم خانوم همش رو نخوندم
یکی اومد و سمت دیگه ی قرفه ایستاد
دیگه یاد گرفته بودم نگاهم رو کنترلم کنم
نگاهی بهش ننداختم و مشغول خوندن اسامی کتابا بودم
یه کتابی بهم نزدیک شد و پشت بندش این صدارو شنیدم:
+پیشنهاد میکنم این کتاب رو بخونید!
سرم رو آوردم بالا
نگاه محمد رو کتاب بود
کتاب رو ازش گرفتم که رفت اون سمت قرفه نزدیک پسره.🌹بـا فروارد کردن داسـ
ناحله🌺
#قسمت_صد_و_پنج
اسم رو کتاب رو خوندم: "سلام بر ابراهیم"
صفحه هاش رو ورق زدم
رفتم نزدیک پسره وگفتم :
_چقده قیمتش؟
بدون اینکه نگام کنه گفت:
+اون آقا حساب کردن
رد نگاهش و گرفتم ورسیدم به محمد که جلو حسینیه ایستاده بود
کتاب رو دستم گرفتم و رفتم طرف حسینه
ترجیح دادم فعلا چیزی نگم
رفتم داخل و پیش بچه ها نشستم
صبحانه رو خوردیم و برگشتیم طرف اتوبوس
وقت رفتنمون یادم افتاد آخرم نشد چندتا عکس بگیرم
ایستادم و برای اینکه تو خاطراتم بمونه از ورودیش عکس گرفتم
محمد:
از دیروز یه حال عجیبی دارم
چیزی که فاطمه گفت و من هم ناخوداگاه در جوابش یه چیز گفتم خیلی ناراحتم کرده بود
کل شب رو به این فکر کردم که چرا انقدر ارزش پیدا کردوبرام مهم شده حرفاش
و چراوقتی بهش فکر میکنم آروم میشم
از این حسای مسخره ای که افتاده بود به جونم عذاب وجدان گرفتم
داشتم فراموش میکردم
که صبح دوباره دیدمش
خیلی خوب حجاب کرده بود وپشت اون حجاب خیلی معصوم شده بود.
سعی میکردم تو اتوبوس بیشتر کنار راننده و محسن بشینم
دلم نمیخواست نگاهم حتی نا خواسته بهش بیافته
سرم رو به صندلی تیکه دادم که محسن گفت:
+داداش چرا اینجا نشستی کمرت درد میگیره .برو رو صندلیت دیگه
_نه اشکالی نداره
چشمام رو بستم و یاد امروز صبح افتادم
خیلی خوب بود که راجع به شهدا میخوند
خوشحال شدم از اینکه هر روز با روز قبلش تفاوت داشت
به خاطر اینکه از دلش در اورده باشم و حلالیت بخوام اون کتاب رو براش گرفتم
چند دیقه گذشت و حاج آقا که راوی مون بود قرار شد برامون حرف بزنه
رفتم و نشستم سر جام و با دقت به صحبتاشون گوش میکردم
با اینکه بیشترش رو تو سفرایی که اومده بودم شنیدم
_
فاطمه:
محمد بالاخره اومد و نشست رو صندلیش.
حاج آقا برامون حرف میزد و راجع به مسیر اطلاعاتی رو میداد
از مظلومیت شهدای اروند بغضم گرفته بود
حاج اقا گفته بود یه شهید تو آب پاداش دوتا شهید رو داره.
چه غریبانه به شهادت رسیده بودن
الان خیلی بیشتر از همیشه میفهمیدمشون و دوسشون داشتم
حاج آقا چندین بار گفت شما دعوت شده شهدایین
اگه شهدا دعوتتون نمیکردن مطمئن باشین نمیتونستین بیاین
این حرفا حس خوبی رو بهم القا میکرد
کم کم داشتم درکشون میکردم
حرفاش تموم شد و نشست
یاد محمد افتادم
بهش نگاه کردم به دستاش زل زده بود
یک دفعه از جاش بلند شد و خواست بره که صداش زدم:
_آقا محمد
با تعجب و به سرعت برگشت عقب
انگار باورش نمیشد من صداش زدم
با بهت بهم نگاه کرد
ادامه دادم:
_من بابت حرفام شرمندم .خیلی عذر میخوام ازتون.
شمام لطف کنید بشینید جاتون!
محمد چند ثانیه بهم خیره شد
نگاه پر از حیرت ریحانه ام از روصورتم کنار نمیرفت
سعی کردم بی توجه به تعجبشون عادی باشم
محمد نشست سر جاش که دوباره گفتم:
_آقا محمد
برای دومین بار با تعجب نگاهم کرد
_بابت کتاب هم ممنونم ازتون
تو همون حالت گفت:
+خواهش میکنم
سرم رو چرخوندم و از پنجره به بیرون زل زدم.
ریحانه هم با تعجب نگاهش رو من و محمد میچرخید
خندم گرفته بود
براخودمم عجیب بود این شجاعت
یادنگاهای پر از تعجب محمد باعث میشد ناخودآگاه لبخند بزنم
_
محمد
رسیدم اروندکنار
هنوز تو فکر رفتار عجیب فاطمه بودم
سعی کردم فراموش کنم
چفیه رو دور گردنم پیچیدم و رفتم پایین
همه پیاده شده بودن
قرار شد خیلی از هم دور نشیم و یک ساعت و نیم دیگه برگردیم کنار اتوبوس
محسن گفت:
+داداش نمیای؟
_شما برید من میام
فاطمه و ریحانه نیومده بودن
برگشتم تو اتوبوس ببینم چرا نیومدن پایین
ریحانه ایستاده بود و فاطمه داشت از صندلی بالا میرفت
داشتم نگاهشون میکردم متوجه شد حضورم شدن
فاطمه اومد پایین
گفتم:
_چیشده چرا نمیاین ؟
ریحانه:
+کوله فاطمه گیر کرده پشت این کیفه،در نمیاد
بعدازیخورده تقلا کوله رو محکم کشیدم عقب
که دونه های تسبیحم افتاد پایین
ریحانه بلند گفت:
+ای وای پاره شد!!!؟
فاطمه با ترس نگاهم کرد تا ببینه چه واکنشی نشون میدم
حیف شد خیلی این تسبیح رو دوست داشتم
یادگاری بابا بود
کولش رو گذاشتم رو صندلی.
فاطمه رو پاهاش نشست و دونه های تسبیح رو جمع میکرد و تو دستش میریخت
گفتم:
_خودم جمعشون میکنم شما زحمت نکشید.
به حرفم توجهی نکرد و همشون رو جمع کرد
فکر کردم جمع میکنه و میده به من ولی وقتی دیدم تو دستش نگه داشت
بیخال شدم و رفتم پایین
منتظر شدم تا بیان
چند دقیقه بعدتند اومدن پایین.
رسیدیمبه پل معلق
ریحانه و فاطمه جلو میرفتن و من پشتشون بودم
یه قسمت پل که رسیدیم خیلی تکون میخورد
فاطمه هم که انتظارش رو نداش یهو کج شد و دست ریحانه رو محکم گرفت و کشید.
توجه اطرافیان جلب شد و زدن زیر خنده
اخمام رفت توهم
از رفتارش خوشم نیومده بود.
از کنارشون گذشتم و رفتم جلوتر پیش محسن
فاطمه:
زدم رو پیشونیم.تا همه چیز یخورده بهتر میشد با سوتی های من برمیگشتیم خونه اول.
از پل گذشتیم و راوی شروع کرد به روایت گری.🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از
🔞ماجرای عشق نازنین ۱۶ ساله به پسری هوسباز😱
✍توصیە میشە دختران مجرد حتما بخوانند👇
نازنین ۱۶ سالە تعریف میکند کە:یک روز با جوانی بە اسم سینا آشنا شدم تعریفش رو از بیشتر همکلاسیهام میشنیدم این بود کە در مدت کوتاهی بهش وابستە شدم ما تقریبا هر روز همدیگر رو میدیدیم و با هم صحبت میکردیم.مادر سینا هم از رابطەی ما خبر داشت.
یک روز سینا گفت کە خواهر بزرگم از تهران بە مشهد آمدە و میخواهد تو را ببیند منم قبول کردم کە باهاش بە خانە بروم.رفتیم داخل خونە؛ ولی همون اول متوجە شدم کە کسی خونە نیست یە ترسی وجودم رو فرا گرفت .
توی اتاق نشستە بودم کە صدای باز شدن در اومد..
ادامه داستان را باز کنید ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
👈عاقبت عشق نازنین به سینا😨
برخورد با جن ها !!
علامه بهجت تعریف می کند : در شمال کشور خانه ای بزرگ و قدیمی وجود داشت که همه اهالی از آن وحشت داشتند و شایعه شده بود که در آن خانه جن ها زندگی میکنند!
حتی صاحبخانه منزل را رها کرده و به خانه ای در منطقه دیگر نقل مکان کرده بود.
خبر به من رسید و تصمیم گرفتم یک شب را در این خانه سپری کنم تا به راز این خانه پی برده شود و تا ترس همگان فرو بریزد!!
شب هنگام شد و علامه بهجت رهسپار آن منزل قدیمی شد و صاحب خانه هرچه اصرار کرد و گفت: آنجا نرو جن دارد! علامه بهجت گفت: باشد ، اشکالی ندارد!
رفتم داخل اتاق دراز کشیدم ، عمامهام را پهلوی خودم گذاشتم و عبایم را روی سرم کشیدم و خودم را به خواب زدم!!
پاسی از شب که گذشت، صدای پای جن ها را بیرون در اتاق میشنیدم و سپس....
ادامه ماجرا👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز شروع قصه ایست
قصه امروزتان
سرشار ازعشق ومحبت🌸
قصه زندگیتون
پرازصفا وصمیمیت
و قصه دلتون #شاد
وبی غصه💜💫
💜💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
💚⭐️وآلِ مُحَمَّدٍ
♥️🌙وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀🌺🌹☘🌷🍀🌺🌹☘🌷
💦بسم الله الرحمن الرحیم💦
🌺واقعه جنزدگی که درنایسربرای زنی 26ساله اتفاق افتاد👌
شرح واقعه:
بعدازظهرروزدوشبه بودکه یکی از اهل جماعت مسجد بهم گفت که یکی ازاقوامشان سه سال است که بعلت جنزدگی دچارحالات عجیب وغریب شده است ودرطی این سه سال چندین بار براو رقیه خوانده شده وهربارجنی که در بدن اوبوده گفته که مسلمان میشوم وبدروغ شهادتین را گفته و وانمودکرده که خارج شده منتهی بعداز مدتی دوباره حالات قبلی برآن زن آشکارونمایان شده وهمان وضعیت قبلی را پیدا کرده.والان قریب به سه سال است که رنج میبرد باوصف اینکه رقیه خوانهای مختلفی براورقیه خوانده اند.واگرشما برایتان مقدوراست براورقیه بخوانید. من هم قبول کردم که شب بعدش بروم وبراورقیه بخوانم سبحان الله جنی که در بدن آن زن بوداین رافهمیده بود و ازهمان لحظه که آن شخص به من گفت ومن قبول کردم اوراتالحظه ای که وارد خانه شدم موردآزارواذیت قرارداده وآن زن یکسره جیغ و دادوهوارمیکرد.وحتی من درابتدای نایسر بودم او درخانه دادش بلندشده که من دارم میروم به سراغش ووقتی که به جلودرب منزلشان رسیدم صدای جیغ کشیدنهایش می آمدومن هم که به خانه داخل شدم فوراگفتم که اورابیاورید وچندین نفراوراگرفته بودند (پدر،دوبرادر،مادر،وخواهرش).اوراآوردند وروبه قبله خوابانیدند وچادری رابرسراوکشیدیم وعطرمشکی راکه همراهم بود به نوک بینیش زدم چون جنهای غیرمسلمان چون درزباله دانها وتوالتها زندگی میکنندازبوی خوب بدشان می آید و اذیت می شوند. بعداز آن شروع کردم به رقیه خواندن و وقتی اذکارراشروع کردم تنگی نفس وتکانهای شدیدسینه براونمایان شدوداشت کم کم اذیت میشد وهرچه جلوترمیرفتم بیشتر اذیت میشد وتاب وتوان اذکاررانداشت وقتی شروع به خواندن سوره فاتحه کردم جیغ بلندی کشید که تاچندین خانه آنطرفتر صدایش شنیده میشد وپنج نفربزورمیتوانستنداورابگیرند چون جنهافوق العاده قوی هستندازلحاظ قوای جسمانی و هی من قرآن خواندن روادامه میدادم اوبیشتراذیت میشد وتکانهاوجیغ کشیدنهاش بیشرمیشدتااینکه گفت سوختم قرآن نخوان من هم گفتم اسمت چیه ؟ اول نمیتونست بگه تاچندین بارتکرارکردم وهمزمان درانگشتان آن زن سوزن میکردم تابیشتراذیت شود. این رابدانیددرآن لحظه که رقیه میخوانیم فردجن زده بیهوش است وجن بجای اوواززبان اوصحبت میکند.من همزمان باپرسیدن اسمش سوزن درانگشتان زن جنزده میکردم تاآخرسرگفت اسمم فتنه هست ازاوپرسیدم دینت چیه باز نمیتونست بگه وباخواندن سوره بقره انقد به اوفشاراومدتااینکه گفت یهودی هستم.سنش راپرسیدم گفت 630سال سنمه پرسیدم عفریت(جنهای فوق العاده قدرتمندکه غالبا سن آنها بالای 500ویا حول وحوش 350تا500سال هستند) هستی گفت بله گفتم رنگ شعله ی آتیشت چه رنگیه ؟ گفت سیاه که قرمزدرآن نمایان است(جنهای یهودی سیاه ویاآبی کم رنگ تاپررنگ هستند. جنهای مسیحی آبی کم رنگ ویازرد وجنهای مسلمان سبزکال وسفیداندهمانگونه که شعله آتش طیفهای مختلفی دارندوچون جن از آتش خلق شده اوهم رنگهای متنوع و گوناگون دارد).بعدازآن که رنگش را پرسیدم مشخص شد که یهودیه وقرمزموجوددرشعله آتیشش مشخص میکنه که عفریته.بعدپرسیدم چندساله که دربدن این زن هستی؟گفت سه ساله که بدن این زن تاخیرکردن.پرسیدم محل زندگیت کجابوده گفت کرمانشاه.پرسیدم چه کسی تورافرستاده؟گفت یک شیطانپرست که درکرمانشاه زندگی میکرد.پرسیدم چراتورافرستاده؟گفت که خواهرشوهرش بخاطراختلاف بااووشوهرش که برادرخودش هم هست این کارراکرده وپیش این ساحررفته وبااستفاده ازدوسحریکی تفریق (جدایی)که سحرعقدبوده(سحری که به وسیله یک تارموی سرویاتاروپودلباس شخص مورد نظرکه قرار است سحرشود انجام میگیرد وساحردرآن تارمویاتاروپودلباس که یک تکه نخ است گره زده وهمزمان اورادشیطانی وکمک ومددازجنهاراانجام میدهد)ودیگری خوراکی بوده که قطران راازساحرگرفته ودرظرف غذای آنهاریخته زمانیکه
ادامه دارد
👇👇👇👇👇👇
@Dastanvpand
💚
ادامه داستان جنزدگی که در نایسر برای زنی 26ساله اتفاق افتاد
👇👇👇👇👇👇👇
زمانیکه آنهارادعوت کرده برای مهمانی،واین زن بااین دوسحر سه ساله که ازاذیتهای من که مأموربودم برای اذیت اوازطرف ساحررنج میبرد.به اوگفتم میخواهی مسلمان شوی تاآزادگی وحریت رابدست بیاری و ازشر ساحروکفرهای اوراحت شوی وازاین ذلت وخواری نجات پیداکنی ودردنیاوقیامت باسعادت وسربلندی زندگی کنی که یکدفعه زدزیرگریه که امکان داره خدامنوببخشه وازگناهانم بگذره گفتم خداوند وعده داده که کسانیکه ازکفربرگشته ووارداسلام شوندوتوبه کنند آنهاراموردغفران وبخشش خودش قراردهد وتوهم ازرحمت الله ناامیدنشو وامیدداشته باش که الله تمام گناهانت راقبول میکندواوهم پذیرفت و کلمه شهادتین روبزبان آورد ومن هم برای اوطلب مغفرت کردم وبعدش ازش پرسیدم که سحرعقدکجاست وبدون هیچ ترسی ازساحر گفت یکی ازلباسهای اوکه بافتنیه بطورماهرانه ای درلابلای تاروپودلباسش کارگذاشته شده ویک لباس کرم رنگه توکشوسوم لباسهاواونیکی سحرهم بهش خورانده شده.من هم به خواهرش گفتم که بره واون لباس روبیاره ودقیقا همونطوری بودکه گفته بود وبااذکارومعوذتین آنراباطل کردم
ویک لیوان آب هم آوردندوبرآن رقیه خواندم سپس به جنه گفتم که میخوای اسمتوچی بذارم چون بایداسمت که معنیش خلافه شرعه عوض بشه که گفت دوست دارم اسممو محمدبذاری ومن هم اسمشو گذاشتم محمد.وبعدش ازاوقول وتعهدگرفتم ک دیگه به بدن هیچکس نره ودچارکفروارتدادنشه واونهم درحالی که گریه میکردقول داد و بهش گفتم به محض اینکه خارج شدی به مکه که حریم امن اللهی هست بروواونجازندگی کن وجنهاهم چون قدرتشون زیاددرآن واحدبه هرکجادوست داشته باشند میروند سپس بهش گفتم ازانگشت شهادتین دست راستش خارج شو ووقتی میخواست خارج بشه باسختی وفشارخیلی زیادی که چنددقیقه طول کشید خارج شد.ومن هم پرسیدم اسمت چیه زنه اسم خودش رو برد وبرای یقین چنددقیقه براوقرآن خواندم والحمدلله که خارج شده بود.سپس آبی راکه برآن اذکارخوانده بودم همراه با آیات قرآن به اوخوراندم وبه محض خوردن آب فورابه توالت رفته و تادوسه دیقه استفراغ کردوکل سحرروکه سه سال دربدنش مانده بودبالا آوردوشوهرش هم که برگشت نیمه آب باقی مانده راخوردواوهم همه چیواستفراغ کرد والحمدلله ازآن موقع تابحال برایشان مشکلی پیش نیامده.
🌹راقی:ماموستاخبات عباسی امام جمعه مسجد جامع حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و سلم نایسر
💦💦💦💦💦💦💦💦💦💦💦💦
داستانهای جنزدگان
@Dastanvpand
💚💚💚💚💚💚
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 #رمان_فصل_آخر #قسمت_شصت_هشت آهای خوشگل عاشق آهای عمر دقایق آهای وصله به موهای تو سن
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_شصت_نه
روزها گذشت و تابستان زرد وزرد تر شد، پاییز آمد پاییزی که به سرعت به نیمه رسیده بود و عجیب با پاییزهای گذشته تفاوت داشت، این تفاوت بر زندگی خیلیها سایه انداخته بود، سامان در این پاییز دیگر اعتیاد نداشت، دیگرمجرد نبود، دیگرحاج صابربا او سرسنگین نبود. فرزاد هم دیگر در غربت نبود و همینجا با عشقش زندگی میکرد، سارا مادر شده بود و کنار یحیی و پسرشان زندگی آرامی داشت، کسری برای خودش در بازار تهران یک فروشگاه باز کرد و ازلحاظ اقتصادی و کسب و کار از پدرش جدا شد، آوا برخلاف تصورش این پاییزدانشجو نشد اما تصمیمش برای درس خواندن، جدیتر شده بود و شیطنتهای کودکانهاش کمتر، برخی دیگر هم همان ماندند که بودندجهان هنوز یکدنده و کتایون هنوز به دنبال سوژه برای تمسخر، ناهید همان مهربان همیشگی و نادر همان معلم وظیفه شناس، هومن باز هم به دنبال پیدا کردن شریک زندگی آن هم به سبک خودش، حاج صابرو عزیز خانمم تغییر زیادی نکردند تنها چندتار موی سفید به سر پدربزرگ و چند چین و چروک بیشتر به دستهای مادربزرگ افتاده بود و چهرهای مهربانشان را دلنشین تر کرده بود.و اما شیده و امیر، بیشتر از همه زندگی برای این دو متفاوت شده بود، امیر دیگر مزاحم شیده نبود نامزدی بود که هر روز او را میدید، شیده آن دختر کور شده از عشق فرزاد نبود که هیچ چیز را نبیند اینبار میدید، امیر را، مهربانیهایش را، عاشقانههایش را، همه و همه را میدید و دیدن اینها هرروز عاشقترش میکرد
شیده چیزهایی که با فرزاد آرزو داشت و در خیالش مرور کرده بود الان در واقعیت با امیر آنها را لمس، میکندوعشق و احساسشان دو طرفه شده بود. شیده دیگر در مقابل امیرکوهی از یخ نبود، چشمهی زلالی شده بود که تمام مسیر زندگی را با او همراهی میکرد، حالا دیگر تمام عملهای عاشقانهی امیرعکس المل دلبرانه ی از شیده را به دنبال داشت.
بنا را بر این گذاشتند که تعطیلات عید عقد کنند و تابستان که هردو فارق التحصیل شدند جشن عروسی بگیرند و راهی زندگی مشترک شوند. تنها چیزی که این روزها آرامش همه را به ناآرامی تبدیل کرده بود دردهای.گاه به گاه امیر بود، این روزها قلب درد عذابش میداد قلبی که از کودکی با درد به دنیا آمد و عجین بود دیگر تحملش به انتها رسیده بود و زود از پا در میامد. با هربار دردش شیده اذیت میشد و امیر اذیت تر از اینکه باعث ناراحتی شیده شده، با تمام این روزهای تلخ و شیرین پاییز را به زمستان زمستان را به بهار رساندند و عقد کردند.
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
@dastanvpand
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_هفتاد
(امیر)
امروز قراره عقد کنیم و سند بزرگترین و ارزشمندترین چیزی که حدود 4 سال چشمم به دنبالش بوده رو به نام خودم بزنم امروز شیده رو صاحب میشم هرچند که من 4 ساله که این حس مالکیتو دارم اما چه خوب که امروز قراره حکم خدا اجرا بشه و به حس من جنبهی شرعی و قانونی داده بشه، مراسم عقد به درخواست شیده توی محظر انجام شد، من خواستم تالار بگیرم قبول نکرد، بابا کامران خواست تو حیاط بزرگ خونه ی حاج صابرمراسم بگیریم اما بازم قبول
نکرد، به یه عقد ساده با فامیلای درجه یک تو محضر و بعدشم یه شام تو رستوران بدون بزن بکوب راضیتر بود، با کل مهمونا سی نفر میشدیم منم یه رستوران رو برا یه ساعت رزرو کردمو خواستم میزاشو کنار هم بچینن و سی صندلی هم اطرافش که همه کنار هم بشینیم.
،از صبح سارا و آوا خونه ی شیده بودن برا آماده کردن لبا سو بقیه کارا کمکش میکردن
منم به دنبال بقیه کارای مردونه، ظهر رفتم دنبال شیده که ببرمش آرایشگاه آوا و سارا هم همرامون اومدن، ساق دوش بودن عروس بهونه بود در واقع میخواستن اوناهم بی بهره از هنر آرایشگرنموننو دستی به روی خودشون بکشن، فقط شانس آوردم سارا بچشو سپرده بود دست مامانو ماشین یحیی رو هم آورده بود و با آوا جدا اومدن و من شانس اینو داشتم که روز عقدم حداقل
تو مسیر با عشقم تنها باشم.
میرفتیم آرایشگاه، تو ماشین وقتی لبخند رو رو لبای شیده میدیدم و میفهمیدم اونم مثل من خوشحاله همه غمای دنیا یادم میرفت، نگاش کردمو گفتم: خوشحالیا بانو
شیده: چرا نباشم؟؟
من: والا حقم داری،یه نگاه به این مرد خوشتیپ کنارت بنداز خیلیا آرزشون بود الان جای تو بودن
یه اخم با نمک کرد و گفت: خودشیفته دوباره شروع نکنا
بعدم هردو خندیدیم
من: شیده؟
شیده: جانم؟
من: میگم آرایشگاه رفتی...
نزاشت حرفمو کامل کنم یهو با یه عصبانیت ساختگی گفت: چیه نکنه میخوای بگی کم آرایش کنم ملایم آرایش کنم که تو چشم نباشم ها؟ نخیر امیر خان روز عقدمه تازه آتلیه هم میخوایم بریم در حد آرایش عروس میخوام آرایش کنم شما هم امروز هیچی.نمیگی
من که یکم جا خوردم از اینکه دقیقاً میدونست چی میخوام بگم خودمو مظلوم کردمو گفتم: نه عزیزم این حرفا چیه فقط خواستم بگم سفارش کن، حسابی خوشگلت کنه همین
شیده که انگار میدونست چی میخواستم بگمو حالا چی گفتم خندید و گفت: باشه امیرخان حواسم به غیرت آقامون هست نمیزارم عجق وجق آرایشم کنه
منم که روی خوش دیدموباز بی جنبگیم گل کرد یه اخم کردم و گفتم: بله خانوم حواست باشه درسته روز عقدمونه اما بخاطر یه روز نمیتونم چشامو ببندمو بی غیرتشم
شیده: الان باز من خندیدم؟؟
بهش نگاه کردمو هر دو زدیم زیر خنده
رفتیم آرایشگاه بعدم آتلیه، آوا و سارا هم که پایه ثابت همه چی بودنوتو آتلیه بیشتر از منوشیده از خودشون عکس تکی گرفتن یجاهایی منو شیده عقب وای میستادیم که یوقت تو کادر نباشیموخدایی نکرده عکسای هنری سارا خانومو آواخانوم خراب نشه، بعد از آتلیه رفتیم محضروقتی ما رسیدیم بقیه مهمونا اونجا بودن حاج صابرو عزیزخانم، عموجهان و کتایون، عموسامانوفرنوشوتینا، عمه ناهید و آقا نادرو هومن و دوقلوها، بابا کامران، از طرف منم بابا بودو مامانویحیی با عمه و عمو خالهها که گفتم کلاً سی نفر شدیم. تو محضر همه میومدنو تبریک میگفتن تبریک همه به کنار تبریک فرزاد و سوین یچیز دیگه بود، شیده دیگه کلاً علاقش به فرزادو فراموش کرده بود و خیلی بی تفاوتوعادی باهاش برخورد میکرد وقتی اومدن جلو تبریک گفتن موقع روبوسی فرزاد تو گوشم گفت: خوشحالم که مرد بودیو رو حرفت موندی
@dastanvpand
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_هفتاد_یک
خیلی جملهها داشتم که تو جواب بهش بگم اما تو روز به این قشنگی اصلاً دلم نمیخواست با کسی کل کل کنم گفتم خوشحال باش داداش مام به خوشی تو خوشیم
خودش بیچاره کپ کرده بود از این جواب بی ربط من!!
از همه حاشیهها گذشتیمو خطبه خونده شد، موقع خوندن خطبه قلبم از هیجان داشت دیوارهی سینمومیشکافت اما من محلش نمیزاشتم. بعد از عقد به رستوران رفتیم با آهنگهای شاد و یه جو دوست داشتنی شامو خوردیم و هرکی راهی خونه خودش شد منم به رسم ادب از بابا کامران اجازه گرفتموشیده روخودم تا جلوی خونشون رسوندم حالا بماند که تو مسیرچقد خندیدیمو چرت و پرت گفتیم. خیلی دوس داشتم هرچی زودتر این سه ماهم بگذره و بریم سر خونه،زندگی خودمون، جلو خونشون که رسیدیم بهش گفتم: خیلی خوشحالم
شیده: منم همینطور
من: شیده یه قولی میدی؟
شیده: چه قولی؟
من: این که همیشه مال من بمونی
شیده: مگه قراره نمونم؟
من: عزیزم بیخود میکنی نمونی
شیده: پس چی میگی دیوونه؟
من: نمیدونم، ترس اینکه یه روز نباشی دیوونم میکنه
شیده: امیر من همیشه پیشتم
من: مرسی عشقم خیالتم راحت نگران نباش منم همیشه پیشتم
من این جمله آخرو با شوخی و خنده گفتم اما شیده با یه لحن خیلی جدی گفت: تو که باشی نگران هیچی نیستم
بعد از این حرفش یکم به هم زل زدیمومنم از تاریکی خیابون استفاده کردموپیشونی همسرموبوسیدم، بعدم خدافظی کرد و رفت وقتی داخل خونشون شد منم رفتم. اونشب جاذبهی زمین نیروشو در برابر من از دست داده بود و من روی آسمون سیر میکردم، تا رسیدم خونه صدبار خداروبخاطر این لطفش شکر کردم.
ادامه دارد..
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
@dastanvpand
ناحله🌺
#قسمت_صدو_شش
ریحانه و شمیم با هم حرف میزدن .
ازشون جدا شدم.
رفتم سمت پل که ریحانه گفت
+کجا میری دختر؟
_بزار برم ببینم. زود برمیگردم.
+باشه فقط دیر نکنیا
_چشم
رفتم سمت جایی که داشتن سوار کشتی میشدن.
خم شدم ببینم چی تو گِلا تکون میخوره!
یه خادم داشت رد میشد
گفتم
_ببخشید
وایستاد
+بفرمایین؟
_اینا چین تو گِل؟
+لجن خور
اینو گفت و رفت.
چندشم شد. یعنی اینا اون زمانم بودن؟ ادمایی که تو آب شهید شدن...
مور مورم شد.
ریحانه و شمیم نزدیکم شدن.
_ما نمیتونیم سوار شیم؟
+چرا نمیتونیم؟الان نوبت ماست
_اها
دست همو گرفتیم و رفتیم تو کشتی.
یه سری جلیقه باید تنمون میکردیم.
شمیم و ریحانه به ترتیب پوشیدن.
نگاشون کردم و زدم زیر خنده
ریحانه واسم شکلک در اورد و گفت
+میخندی؟ خودتم باید بپوشی
نگاش کردم و
_عمراااا
+نپوشی نمیزارن سوار شی
_اقا یعنی چی؟من نمیخوام!
رو چادر گنده میشم!پف میکنم!
شمیم یه جلیقه سمت من گرفت و
_اگه نپوشی میندازنت پایین.
به اطرافم نگاه کردم
دلم نمیخواست محمد منو ببینه
از یه طرفی هم خندم میگرفت وقتی خودم و توش تصور میکردم
محمد رو که تو کشتی ندیدم با خیال راحت رو چادرم بستمش.
دونه های تسبیح محمد تو جیبم تکون میخورد،ترسیدم گم شه!
روی جیبم رو محکم گرفتم که کشتی راه افتاد.
____
میخاستیم بریم سمت بازار که ریحانه گفت
+یه دقه صبر کن من تو این مرقد فاتحه بخونم
_مرقد چیه؟
+شهدا
باهم رفتیم سمتش. فاتحه خوندیم و خواستیم حرکت کنیم که چشمم خورد به محمد.
اون طرف کشتی تو خاکا نشسته بود .
یکم که دقت کردم دیدم داره نماز میخونه
به ریحانه گفتم
_عه عه این داداشت نیس؟
خندید و
+اره چطور؟
_تو خاک و خل نشسته،کلش شپش نزنه؟
جلو دهنش و گرفت که صداش بلند نشه.
+اه. توهم چقد سوسولیا!
نترس شپش نمیگیره.
_بدش نمیاد این همه خاک و خلی میشه؟
یه تنه زد بهم و
+عه عه ببین!
من هنوز زندم داری راجع ب داداشم اینجوری حرف میزنیا.
_وا من که چیزی نگفتم.
دیگه ادامه ندادم.به شمیم نگاه کردم که با محسن سمت بازار میرفتن.
منم دست ریحانه رو گرفتمو پشتشون حرکت کردیم.
یه آقایی و دیدم که یخ در بهشت میفروخت.
با هیجان دست ریحانه رو کشیدم و رفتیم سمتش
پشت ما شمیم و محسن هم اومدن.
بهش گفتم برامون چهارتا لیوان بریزه. اولین بار بود که میتونستم با خیال راحت بخورمش.
بدون حضور مامان!
چون هر وقت که بود کلی اذیتم میکرد و میگفت که کثیفه و مریض میشی و....!
خدا وکیلی سفر مجردی خیلی خوبه!
دوتا پرتقالی و دوتا آلبالویی واسمون ریخت. دستمو بردم تو جیبم پولشو حساب کنم که محسن خندید و گفت
+نمیخواد بابا.
با تعجب بهش خیره بودم که دست کرد تو جیبش و پولشو حساب کرد.
در کمال پررویی ازش تشکر کردم و رفتیم سمت اتوبوس.
____
محمد:
بعد از سلام نماز،بغل دستیم تو اتوبوس که از جلوم رد میشد داد زد :
+اقا محمد میشه جاتو با ما عوض کنی عزیزم؟
بلند خندید و با عجله از جلومرد شد.
به قدم هاش خیره بودم که منظورشو فهمیدم.
ناخودآگاه پوزخند زدم
آخه یه دختر بچه ...!
لا اله الا الله.
نمیدونستم اصلا چرا حرفاش برام اهمیت داشت ؟
از دست خودم و کارام آسی شده بودم.
با اینکه ازم عذرخواهی هم کرده بود بازم ازش دلخور بودم!
شاید به خاطر اینکه توقع این حرفو ازش نداشتم!
شاید چون فکر میکردم برای فاطمه مهمم،حرفش انقدر برام گرون تموم شده بود.
من داشتم فراموشش میکردم چرا سعید دوباره تکرارش کرد؟
فقط خدا میدونست چقدر حرص خورده بودم به خاطرش ...!
من چرا فکر میکردم فاطمه به من علاقه ای داره؟
مگه با شعری که اصلا مشخص نبود مخاطبش کیه میشد به این نتیجه رسید؟!
من چرا اینطوری شده بودم؟
تو کل عمرم جواب هر کی و که اینطوری حرف زد همینجوری دادم ولی هیچ وقت انقدر پشیمون نشده بودم!
شاید دلم نمیخواست ازم بِرَنجه دختری که تازه شبیه ما شده!؟
ولی خودمم خوب میدونستم این جواب دل نا اروم من نیست!
اخلاقم در مقابلش خیلی عوض شده بود.
نباید ضعف نشون میدادم.
چرا باید در مقابل دختری که همسن خواهرمه کم میاوردم؟
نباید روش انقدر دقیق میشدم.
نباید به دلم اجازه زیاده روی میدادم.
باید مثل همیشه سخت و مقاوم رفتار میکردم.
دلیلی نداشت واسه حرفاش ناراحت شم !!
از کلنجار رفتن با خودم خسته شده بودم!
از اینکه نمیدونستم با دلم چند چندم عصبی شده بودم.
من از خودم،افکارم،از دلم خسته بودم.
ترجیح دادم خودم و دلم رو دست شهدا بسپرم.
از جام پاشدم و تصمیم گرفتم برم تو اتوبوس!🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
ناحله🌺
#قسمت_صد_و_هفت
فاطمه
تو یه اردوگاهی نگه داشتن!
دیگه حالم از ماشین بهم میخورد.
تقریبا بیشتر مسافرا پیاده شدن .
کولمو از بالای سرم گرفتم و گذاشتمش رو دوشم.
ریحانه و محمدم وسایلشونو گرفتن و پیاده شدن.
کنار شمیم منتظر ریحانه ایستادم .
قرار شد باهم بریم داخل.
سنگینی کوله اذیتم میکرد.
به دیوارایِ گلی نگاه میکردم که توش قاب عکس شهدا بود.
کنارش با یه رنگ قرمز نوشته بود
"شهدا را یاد کنید حتی با ذکر یک صلوات"
ی نفس عمیق کشیدم و بوی اسفند و گلپرو به ریه هام کشیدم.
یه سری خادم ایستاده بودن و خوش آمد میگفتن.
جلوتر یه حالِ عجیبی بود
یه نوای بی کلامی پخش میشد و خانوما به جای روسری چفیه سبز رو سرشون بسته بودن و آقایونم دور گردنشون چفیه سبز بود.
یه سری اتوبوس بیرون اردوگاه خالی بود.
همه گریه میکردن وهمو تو بغلشون میفشردن.
داشتمنگاشون میکردم که صدای بوق پیاپی چندتا اتوبوس پشت هم توجهم و جلب کرد
برگشتم ببینم چه خبره که متوجه شدم یه عده ای با همین لباس پیاده شدن .
اونا اومدن تو و بقیه خادمایی که تو بودن رفتن تو اتوبوس.
همشون بدون استثنا گریه میکردن
حالم عجیب عوض شده بود.
اونایی که تازه اومده بودن میخندیدن و شاد بودن.
رفتم جلو
از یکیشون پرسیدم
_جریان چیه؟
چرا اینا گریه میکنن؟
با خنده گفت
+اینا خادمای اینجان.یک ماه بودن. الان دیگه رفتن و جاشونو دادن به خادمای جدید که ما باشیم.
با راهنمایی یه خادم رفتیم تو اردوگاه خانوما.
بعد چند دقیقه بهمون تو یه اتاق اسکان دادن .
من و شمیم و ریحانه وسایلمون و رو سه تا تخت کنار هم انداختیم که کسی جامون و نگیره بعدش هم گروهی باهم رفتیم سمت دستشویی!
واسه شام رفته بودیم سالن غذاخوری.
وقتی برگشتیم ریحانه و شمیم از خستگی رو تخت ولو شدن و خوابیدن.
همه ی چراغا خاموش بود
یه فکری به سرم زد.
آروم از رو تخت پاشدم و رفتم بیرون.
دوتا خادم رو یه صندلی نشسته بودن واروم اروم پچ پچ میکردن .
رفتم نزدیکشونو سلام کردم،اوناهم با خوشرویی جوابمو دادن.
بهشون نزدیک تر شدم وآروم گفتم
_ببخشید نخ و سوزن دارین؟
یکیشون خندید و گفت
+آره دارم
از جاش بلند شد و گفت
+با من بیا
پشت سرش رفتم.
رفت تو یه اتاقی و بعد چند ثانیه برگشت.
یه نخ قهوه ای خیلی زخیم با یه سوزن گنده بهم داد.
ازش گرفتم و تشکر کردم.
رفتم و روی سکوی دم یکی از اتاقا که چراغش روشن بود نشستم و دونه های تسبیح و از تو جیبم در اوردم و روی زمین ریختمشون.
سوزن و به زور نخ کردم . خدا رو شکر نخش به اندازه ی کافی ضخیم بود .
اخرین دونه ی تسبیح و به نخ کشیدم.
آخرشو به قسمت ریش ریش تسبیح گره زدم.
زیاد بد نشده بود .قابل تحمل بود.
تسبیحو گذاشتم تو جیبم و رفتم تو اتاق.
رو تخت دراز کشیدم و بعد چندتا پیامک به مامان و دادن خبرهای روز خوابم برد.
_
صبح رفتیم هویزه و فتح المبین
یه حال عجیبی بهم دست داده بود
قدم هامو که روی خاک میزاشتم ناخودآگاه گریم میگرفت.
شهدا روباورکرده بودم و الان خیلی بیشتر از همیشه دوستشون داشتم !
وقتی فکر میکردم میفهمیدم چقدر الانم از گذشتم قشنگ تره!
حس میکردم با ارزش تر شدم!
دیگه یاد گرفته بودم چادرم و چجوری رو سرم نگه دارم!
چجوری جلوشو نگه دارم که باز نشه
بهش عادت کرده بودم و از خدا خواستم همیشه رو سرم بمونه!
با دقت به حرفای راویا گوش میکردم و واسه مظلومیت شهدا اشک میریختم و هر لحظه بیشتر از قبل به حرفای ریحانه پی میبردم!
باکسی حرف نمیزدم!
تو اتوبوس هم بیشتر وقت ها کتاب میخوندم.
فرداشب عید بود ومن برای اولین بار پیش خانواده ام نبودم و برعکس تصور اصلاهم احساس ناراحتی نمیکردم!
_
#فاء_دآل #غین_میم🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
ناحله🌺
#قسمت_صد_و_هشت
غروب شده بود!
اومده بودیم جایی که بهش میگفتن طلاییه!
نماز جماعت وکه خوندیم ،با بچه ها رفتیم و یه گوشه روی خاک ها نشستیم.
دلم میخواست بدون فکر کردن به چیزی ساعت ها همونجا بشینم.
ریحانه سعی میکرد منو وادار کنه به حرف زدن،ولی وقتی جواباش و تو یکی دوتا کلمه بهش میدادم میفهمید که موفق نشده و بیخیال میشد!
با دستام خاک نرم زمین و جمع میکردم بعد دوباره پایین میریختمش.
من دختری بودم که حاضر بودم پاهام از درد بشکنه ولی نشینم روخاکها و لباسم خاکی نشه
ولی الان بدون هیچ غصه ای با آرامش نشسته بودم رو خاک و از خاکی شدن چادرم لذت می بردم!
چادر خاکیم منو یاد روضه حضرت زهرا مینداخت!
هرچی بیشتر هوا تاریک می شد دلم بیشتر میگرفت.
به خاک زل زده بودم که با صدای پسرا با تعجب سرم وبالا آوردم
شمعی که روی کیک تو دست محسن بود تعجبم و بیشتر کرد
ریحانه با ذوق به شمیم نگاه کرد و گفت :تو میدونستی؟؟
شمیم گفت:نه بابا.فقط محسن گفته بود تولد آقا محمده نگفت بود میخوان با کیک بیان بالاسرش!
چطور یادم نبود تولد محمده؟
محسن کیک و گذاشت کنار محمد که یه کتابی دستش بود.
نمیدونم مفاتیح بود یا قرآن.
شوکه شده بود و انتظار نداشت دوستاش تو طلاییه براش تولد بگیرن.
محمد بلند شد و همه رو بغل کرد
چون تاریک شده بود بقیه کاروان ها رفته بودن وفقط کاروان ما همراه تعدادی از خادما بودن.
داشتم بهشون نگاه می کردم که یکی دستم و کشید.
ریحانه بلندم کرد و تند تند به جمعشون نزدیک شد و گوشیش رو در آورد که فیلم بگیره
یخورده نزدیک تر که شدم نوشته رو کیکش و خوندم
(شهید شی الهی)
عکس محمد هم روش بود .توعکس لباسی شبیه لباس خادما تنش بود.
دور هم نشستن .دوستاش باهاش شوخی میکردن
به گفته دوستاش شمع و فوت کرد
یکی گفت :عه حداقل قبلش آرزو میکردی بلاخره یکی راضی شه زنت شه
یکی دیگه گفت :آقا محمد یه نگاه به شمع روی کیکت بنداز .بیست و هفت سالت شده،جهت اطلاع عرض کردم
حاج آقایی که از حرف دوستای محمد خندش گرفته بود گفت :راست میگن آقا محمد .درست نیست جوون مذهبی مثه شما مجرد بمونه .دینت و کامل کن پسر
محمد خندید و در جوابشون گفت :ان شالله به زودی!
تمام این مدت از خدا خواستم مهرم و به دلش بندازه .اگه قسمت نبود و نشد حداقل مهرش و از دل من بیرون کنه .
بیشتر از قبل دلم گرفت .تصمیمم رو گرفته بودم .مامانم درست میگفت،آدمی که انتخاب کرده بودم درست بود ولی خودم چی ؟ منم آدم درستی بودم ؟
نگاهم و ازشون گرفتم و دورشدم.
نشستم رو زمین و پاهام رو تو بغلم جمع کردم
یه صدای آشنایی به گوشم رسید
چند وقتی که اینجا بودم،چند بار اینو گوش دادم و هر بار بی اراده گریم گرفت
(دلم گرفته ،بازم چشام بارونیه وای... )
تا اولین جمله رو خوند زدم زیر گریه
حس کردم کلی چشم دارن بهم نگاه میکنن .خجالت می کشیدم ازشون!
اون مداحی تموم شده بود اشکام رو پاک کردم
واقعا سبک شده بودم.
دستم وتوخاک فرو بردم و یاد حرف راوی افتادم
(بچه ها دستتون که روی این خاکا باشه تو دست شهداست،میدونین چرا ؟
استوخوناشون و بردن ،گوشتشون اینجاست،پوستشون اینجاست .خونشون....)
دوباره گریم گرفت.
با احساس قدم هایی اشکام و پاک کردم
ریحانه بود :فاطمه تویی؟
سرم و آوردم بالا و با صدای گرفته گفتم:آره
_چرا تنها نشستی؟کلی دنبالت گشتم .بیا باید چند دقیقه دیگه بریم.
از جام بلند شدم قدم هام و آروم برمیداشتم وپام رو به زمین نمیکوبیدم .
همه پخش شده بودن وبعضیا به اتوبوس برگشتن.
محمد یه گوشه نماز میخوند
با دیدنش یاده تسبیحی که براش درست کرده بودم افتادم
سجده که کرد دوتا تسبیح و کنارش گذاشتم.
یه تسبیح دیگه رو فتح المبین براش خریده بودم،جای تسبیحی که پاره شد
ازش دور شدم و به اتوبوس برگشتم.
سرم و به شیشه تکیه دادم و چشمام رو بستم.
__
محمد
داشتم شمع روی کیک رو به اصرار بچه ها فوت میکردم،ولی تمام مدت حواسم بهش بود
داشتیم حرف میزدیم که متوجه شدم نیست
امشب به خودم اعتراف کردم که دوسش دارم و از خدا خواستم کمک کنه بهترین تصمیم و بگیرم.
خیلی تغییر کرده بود.سربه زیرو کم حرف شده بود .اون شیطنت قبلی تو چشماش پیدا نبود .کم کم داشت شبیه اسمش میشد و من چقدر ازاین اتفاق خوشحال بودم.
نگاهم افتاد به تسبیحی که دوباره مثه قبل شده بود و تسبیح جدید کنارش .
لبخند زدم،حس خوبی داشتم .
از حس خوبی که داشتم عذاب وجدان گرفته بودم بخاطر همین دلم و زدم به دریا و ریحانه رو صدا زدم.
اومد کنارم .دستش و گرفتم تا بشینه
اطرافمون خلوت بود.
به چشماش نگاه کردم و گفتم :من باید یه چیزی و بگم بهت
+اینجا؟الان؟دیرمیشه رفتیم اردوگاه بگو!
_نه باید الان بگم!
به ناچار گفت:خب بگو
_ریحانه یه چیزی شده!
نگاه ریحانه رنگ ترس به خودش گرفت و : دیگه چیشده؟ یاحسین بازم مصیبت ؟🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓