رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 52
دستهای بابا از دورم شل شد. خوابم را برایش تعریف کردم. کمی آرام شدم و از عالم خواب فاصله گرفتم.
فهمیدم که پناهم سست شده، نه دستی دورم حصار بود نه کلامی سعی در آرام کردنم داشت. خودم را از بابا جدا کردم. رنگش پریده بود و به سفیدی می زد. نگاهش به دیوار روبه رو بود. آنقدر عقلم رشد کرده بود که بفهمم خوابم بیانگر حقیقتی است که بابا می داند و از بازگو کردنش هراس دارد. خیرگی کردم.
-بابا اون زن مامانمه؟
تکان شدیدی خورد، به تقلا افتاد.
-بخواب عسل جان تو خسته ای، از خستگی کابوس می بینی.
نمیخواست بگوید!
زور که نبود!
حالش هم خوب نبود تا پافشاری کنم!
بلند شد، حتی مثل شب های گذشته سرم را نبوسید، از اتاق خارج شد، بی حواس بود که در راهم پشت سرش نبست. هنوز ساعت سه بود!
زیر پتو خزیدم و بی حال به خواب رفتم. با صدای عسل گفتن کسی چشم باز کردم. صدای فرهاد بود که از پشت در می آمد!
متعجب چشم گرد کردم، فرهاد اول صبح پشت در اتاقم چه کار داشت؟! هزار و یک فکر به مغزم هجوم آورد، پررنگ ترینش این بود که شاید حرف هایش پشت درب باز را به خاطر آورده و آمده مهره ی سوخته ام را پسم دهد. تقه ی دیگری به در زد.
-عسل، خوابی؟
با صدای گرفته از خواب گفتم:
-بیدارم بیا تو.
و بلافاصله پتو را کنار زدم و از روی تخت پایین آمدم. در را باز کرد و در چهارچوب ظاهر شد.
-خواب موندی خانم.
تازه هزار و دومین فکر به ذهنم حمله کرد؛ کنکورم!
سریع سرم سمت ساعت چرخید و وای بلندی گفتم و دستپاچه سمت کمد رفتم. با هول لباس هایم را بیرون کشیدم.
-آروم باش عسل، من می رسونمت.
در حالی که موهایم را با کلیپس بالای سرم جمع می کردم نالیدم:
-نمیرسم فرهاد نمیرسم!
با لحن مطمئن تکرار کرد:
-من می رسونمت.
از اتاق خارج شد و در را بست. سریع لباسهایم را تن زدم. داخل سرویس بهداشتی شدم و آبی به صورتم پاشیدم. با عجله
چند دستمال از جعبه اش بیرون کشیدم و از سرویس خارج شدم. در حال پوشیدن کفش هایم بودم که فرهاد با لقمه ی بزرگی که نمی دانستم محتویاتش چیست کنارم قرار گرفت.
- داشتم می رفتم باشگاه. اگه ماشینت رو دم در ندیده بودم متوجه خواب موندنت نمیشدم. هرچی هم زنگ زدم باز نکردید با کلید یدک توی جاکفشی در و باز کردم.
سری تکان دادم، لقمه را بی تعارف از دستش گرفتم و سمت در قدم تند کردم.
-بدو فرهاد نمی رسیما.
لحظه ی آخر موقع بستن در نگاهم سمت آشپزخانه کشیده شد: وای صبحانه ی بابا رو آماده نکردم!
دستگیره ی در را کشید و چفت چهارچوبش کرد.
-زنگ می زنم مامان بیاد آماده کنه براش.
برای راحت کردن خیالم همان دم تماس گرفت و عمه مثل همیشه با جان و دل پدیرفت.
تمام مسیر راه را پر استرس در حال غر زدن بودم و فرهاد با آرامش تاکید به نگران نبودنم برای دیر رسیدن داشت.
حرفش حرف بود! به موقع رسیدیم، با دیدن افرادی که با آرامش سمت سالن میرفتند لبخند پهنی روی لب هایم نقش بست. نگاهم را به صورتش سوق دادم. با لبخند لذت نگاهش را پیش کش خوشحالی ام کرد.
- فرهاد حرفش حرفه!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 53
پلکی برای تأیید حرفش زدم و با لبخند گفتم: دمش گرم.
پیاده شدم، همزمان با من پایین آمد و ماشین را دور زد و کنارم قرار گرفت. نگاه نافذش را در چشم هایم گره زد.
- به هیچی فکر نکن، در آرامش کامل فقط و فقط به سوال ها جواب بده. من اینجا منتظرت می مونم.
چقدر نگاهش آرام بخش بود! ترسیدم لالایی شود و خوابم کند! نگاه گرفتم و به سالن اشاره کردم.
-مرسی بابت همه چی. تو دیگه برو نیازی نیست بمونی بچه که نیستم، برو به کارت برس.
- کاری ندارم. بسم الله بگو برو.
لبخندی زدم و سمت سالن قدم برداشتم.
استرس نداشتم، وجود فرهاد نهایت آرامشم بود...
بی خیال گذشته و آینده، حال را چسبیدم! فرهاد اینجا بیرون از سالن برای قوت قلب من مانده بود، به پاس قدردانی لبخند به لب سوال ها را یک به یک با دقت خواندم و پاسخ دادم و با رضایت کامل از سالن خارج شدم و
مستقیم به جایی که ماشین را پاک کرده بود رفتم.
پشت فرمان، صندلی را خوابانده بود، رویش دراز کشیده و سرش را به عقب مایل کرده و ساق دستش را روی چشم هایش گذاشته بود، لبخندی زدم...
انگار خاصیت مغناطیسی داشت که تمام حالاتش جذبم میکرد!
آرام قدم برداشتم. درب کنار راننده را باز کردم، از صدای ایجاد شده دستش را از روی صورت برداشت و نیم خیز شد. نشستم و در را بستم. صندلی اش را به حالت نشسته در آورد.
سلام دادم.
چشم هایش سرخ شده بود! از خواب بود؟!
گوشه ی چشمش را خاراند.
- سلام. خسته نباشی. خوب دادی امتحانت و؟
لبخند کم جانی زدم.
- آره. بد نبود. شرمنده تو رو هم انداختم تو زحمت.
چرا لبخندش این قدر بی جان بود؟!
- تو رحمتی خانم.
دلم می خواست بگویم؛ پس چرا این قدر خسته و بی حوصله ای! ولی حرفی نزدم و به ساعتم نگاه کردم.
-منو می رسونی بیمارستان؟
گیج و مستاصل جواب داد:
-ها... آخه...
نگران شدم، برداشتم از حال فرهاد و تعبیر آن به خستگی اشتباه بود! چیزی شده بود و فرهاد سعی در پنهان کردنش داشت!
- چیزی شده فرهاد؟
-نه...
نفسی دم و بازدم کرد... با آرامش تازه به دست آورده اش استارت زد و ماشین را به حرکت درآورد.
-می رسونیم؟ اگه سختته بگو، تاکسی می گیرم.
- ببین عسل، نمی خوام هول کنی یا نگران بشی...
به صورتم نگاه کرد، میخواست از خوب بودن حالم مطمئن شود ولی من خوب نبودم و دلم گواه بد میداد...
-بگو فرهاد. حاشیه نرو.
سری تکان داد و باز به خیابان چشم دوخت و در حین رانندگی یک دستش را از دنده جدا و روی دست من که به بند کیفم قفل بود گذاشت، باید دنده عوض میکرد دستم را رها نکرد و روی دنده گذاشت و جابهجایش کرد.
اعتراضی نکردم... دلم آشوب شده بود فشار آرامی به دستم آورد... من فرهاد را از بر بودم! تمام حالات و حرکاتش را... این فشار رنگ و بوی تسلی داشت!
-جون به لبم کردی بگو دیگه.
- دایی... یعنی بابات... سکته کرده.
مغزم فلج شد... با تلاش به دنبال معنی و مفهومی برای کلمه ی آشنای سکته می گشتم!
دهانم کمی باز بود و با گیجی مات فرهاد بودم! با دیدنم در آن حال ترسید، سریع کنار خیابان توقف کرد و بعد از کشیدن ترمز دستی سمتم چرخید. شانه هایم را گرفت و تکانم داد.
-عسل؟!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 54
مغزم به کار افتاد... بابا سکته کرده بود! دستم را روی سرم گذاشتم و نالیدم: یا خدا...
ضعف کردم و پلک هایم روی هم افتاد. به شدت و ترسیده تکانم داد.
- عسل؟ عسل؟!
چشم باز کردم و بی رمق پرسیدم: تو خواب؟
نفسی آسوده کشید و سری به نشانه تایید تکان داد.
-کجاست؟ حالش خوبه؟ منو ببر پیشش.
- باشه عزیزم. آروم باش تو! الان میریم خونه، مامان رو برمی داریم با هم میریم بیمارستان. حالشم خوبه نگران نباش. خطر رفع شده.
بی جان سری تکان دادم و به پشتی تکیه زدم. سرم به عقب مایل شد. شل شدن دست و پاها و تمام بدنم را حس می کردم... خوب که فکر می کردم می فهمیدم که جز بابا کسی را در دنیای به این بزرگی ندارم! چشم هایم را بستم و علم پزشکی را زیر سوال بردم و نخواستم باور کنم که سکته در خواب یعنی چه... تنها جمله ای که در مسیر به زبان آوردم 《تند تر برو فرهاد》 بود.
جلوی درب خانه توقف و ماشین را خاموش کرد. کمی در جایم جابجا شده و بدن لخت شده ام را تکان دادم.
- چرا ماشین رو خاموش می کنی!؟ مگه نمیریم بیمارستان؟!
- آروم باش عسل. رنگ به رو نداری پیاده شو یه آب به سر و صورتت بزن، مامان آماده بشه میریم.
کلافه نالیدم: وای فرهاد تو رو خدا دلم آشوبه تو بمون با عمه بیا. من با ماشین خودم میرم. فقط بگو کدوم بیمارستانه؟
چشم هایش می لرزید و حالش خراب بود! همین هم دلم را بیشتر می ترساند... قرار نداشت، پیاده شد و مستعصل گفت: خواهش می کنم پیاده شو، خودم می برمت، با این حالت نمی ذارم رانندگی کنی.
به اجبار پیاده شدم و در حالی که دل تو دلم نبود هم قدمش داخل خانه رفتیم. در واحدمان باز بود و صداها نشان از تجمع عمه ها و بقیه میداد. با ترس از حرکت ایستادم و به فرهاد که نگران به در باز خانه مان چشم دوخته بود نگاه کردم. نگاهش را از در گرفت و به صورتم داد، تکانی به پاهایم دادم و با سرعتی که نمیدانم از کجا به پاهایم منتقل شد از فرهاد فاصله گرفتم و بی توجه به عسل عسل گفتن هایش داخل واحدمان رفتم. مستقیم راه سالن را در پیش گرفتم. با دیدن عمه ها در لباس مشکی جان از تنم جدا شد، اگر فرهاد در آغوشم نمیگرفت بیشک روی زمین سقوط می کردم!
عمه ها گریه کنان سمتم دویدند و صدای داد عسل گفتن فرهاد بلند شد.
بی جان در آغوش فرهاد افتاده بودم و پلک های سنگینم را به جان کندنی باز نگاه داشته بودم. سیل اشک روی صورت عمهها روان بود و دیدنشان و فکر کردن به علت آن همه اشک، هر لحظه بغض روی سینه ام را سنگینتر میکرد و درد بی کس شدنم را کوبنده تر به سرم میکوبید و من مسخ شده و بی جان با فکر های تلخ تر از زهری که خوره ی جانم شدند، میخ صورت هایشان بودم. وقتی فرهاد واکنشی از طرفم ندید رو به ژیلا داد زد: بدو آب قند بیار.
محکم در آغوشش تکانم داد و صدایم زد. با دست بی جانم فشاری به سینه اش آوردم. لیوان آب قند را که توسط ژیلا به لب هایم چسبیده بود پس زدم و بلند شدم...
بین این آدم ها چه می کردم!؟ هویت موقتی ام رفته بود... علی رادمهر رفته بود و من دیگر نه تنها رادمهر بلکه عسل هم نبودم...فقط 《من》 بودم! یک دختر بی پناه و بی هویت...
به سمت اتاقی که علی بنا به وظیفه در اختیارم گذاشته بود و من به جبر چرخ روزگار ساکنش بودم، قدم برداشتم و توجهی به صدا زدن ها و گریه های دیگران نکردم.
مثل شیء ای معلق در فضا بودم، باید چه می کردم؟! حق گریه کردن داشتم؟! به چه نام صدایش می کردم و ضجه می زدم تا دلم آرام بگیرد؟! بی پدر شده بودم یابی علی؟!
یک شبه چه اتفاقی افتاد! دیشب بازی را شروع کردم؛ امید وار بودم ولی حالا، امروز تمام امیدم ناامید شد... میان تمام حدس هایی که می زدم این یکی جایی نداشت... فکر نمیکردم که بمیرد و تنهایم بگذارد و بیهویتم کند...
تقه ای به در خورد و فرهاد بی اجازه داخل آمد. لبه ی پنجره نشستم... سرم تیر می کشید و نمیدانستم کوهی را که به اشتباه این همه سال فکر می کردم بغض است را چگونه از روی سینه ی تنگم پس بزنم...
چشم های بی روحم را به فرهادی دوخته بودم که به جان کندنی جلوی گریه اش را گرفته بود، قدم به قدم نزدیکم شد.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
❤️@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب
“ ﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﺣﯿﺜﯿﺘﻢ ﺭﻓﺖ . ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻏﻔﻮﺭﯼ ﻣﯿﮕﻢ ﺍﯾﻨﺎ ﺯﯾﺎﺩن ﮔﻮﺵ ﻧﻤﯿﺪﻩ . ﻫﻤﻮﻧﺠﺎ ﺳﺮ ﺟﺎﻡ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﺳﺮﻣﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ .
ﻭای ﺍﯾﻦ ﭼﺮﺍ ﻧﺸﺴﺖ ؟ ﭼﺮﺍ ﻧﻤﯿﺮﻩ ؟ ”
ﺳﺮﻣﻮ آﻭﺭﺩﻡ ﺑﺎﻻ ﻭ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺑﺎﻻ آﻭﺭﺩﻥ ﺳﺮﻡ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﭼﺸﻢ ﺷﺪﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ . ﻭﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﺍﯾﻦ .… ﺍﯾﻦ ..… ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮﺳﺖ ﮐﻪ ……
ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺍﻭﻧﻢ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ ، ﺑﯽ ﭘﺮﻭﺍ ﺯﻝ ﺯﺩﻡ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﺵ . ﺍﺳﻤﺶ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﯾﺎﺩﻡ ﺑﻮﺩ ، ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ .
ﻫﻤﻮﻧﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ _ ﺷﻤﺎ .… ﺷﻤﺎ ……
ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺍﯾﻦ ﻣﯿﮕﻪ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﺑﻬﺶ : ﻣﻦ ﻣﺘﺎﺳﻔﻢ ﺍﺯ ﻗﺼﺪ ﻧﺒﻮﺩ
_ ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻥ ﻧﻪ . ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ ……ﯾﻌﻨﯽ ..…
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺳﺮﯾﻊ ﺳﺮﺷﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻥ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺷﺪ، ﻫﺮﭼﯽ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﺧﻮﺩﻡ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺍﺻﻼ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ .
ﺍﻣﯿﺮ ﺣﺴﯿﻦ : ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﺑﺒﺮﯾﺪ؟
_ ﺩﺳﺘﺘﻮﻥ ﺩﺭﺩﻧﮑﻨﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻗﺪﺭﻫﻢ ﺯﺣﻤﺖ ﮐﺸﯿﺪﯾﺪ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ : ﮐﺠﺎ ﺑﺒﺮﻡ؟
ﻣﻨﻢ ﺑﺎ ﻟﺠﺎﺟﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ : ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ : ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ . ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺎ ﺯﯾﺎﺩﻥ . ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ . ﺑﮕﯿﻦ ﮐﺠﺎ؟
ﺩﯾﮕﻪ ﮐﻼ ﺩﻫﻨﻢ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ : ﻗﺴﻤﺖ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻥ
ﭘﺸﺘﺸﻮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﮔﻔﺖ : ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎﻡ .
ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺭﻓﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﻣﺴﺠﺪ . ﻣﻨﻢ ﺍﻭﻥ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﻭﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻭﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﮔﻔﺘﻢ :ﻋﺬﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺣﺎﺝ ﺧﺎﻧﻮﻡ
ﺍﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ :ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ عرو... ﻋﺰﯾﺰﻡ .
ﺑﻪ ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﮐﺘﻔﺎ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﺍﺧﻞ . ﻭﺍﻩ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﺍﺯ ﻋﺮﻭ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ؟
ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺍﺯ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺮﻡ ﺑﺎﻻ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻩ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺍﻭﻣﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﭼﺸﻢ ﺷﺪﯾﻢ . ﺳﺮﻣﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ :ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﻟﻄﻒ ﮐﺮﺩﯾﺪ .
_ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﺑﻮﺩ .
ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺭﺩ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻭ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﻨﻢ ..…
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
ﺑﻪ ﺭﻭﺍﻳﺖ ﺍﻣﻴﺮحسین
ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﭘﯿﺶ ﻣﺎﻣﺎﻥ .
_ ﺧﺐ ﺑﺮﯾﻢ ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ، ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺷﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﺎﻻ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ .
ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﻡ . ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﺎﺷﯿﻨﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﻔﺖ :ﭘﺲ ﺁﻗﺎ ﺩﻟﺶ ﺟﺎﯾﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﮔﯿﺮﻩ ، ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﭘﺲ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺑﺎ ﭘﺎ ﭘﯿﺶ ﻣﯿﮑﺸﻪ .
ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﻣﺎﻥ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺑﺮﯾﻢ ﺩﯾﺮ ﺷﺪ .
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺧﺐ؟
_ ﭼﯽ ﺧﺐ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺘﻪ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯿﺶ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻮﻣﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯿﺮﺳﻪ . ﻓﻘﻂ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺗﺎﺣﺎﻻ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻣﺶ ﺗﻮ ﻣﺴﺠﺪ .
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺘﻮﻧﻢ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺘﻤﻮ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﮐﻨﻢ ﻧﻔﺲ ﺻﺪﺍ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻡ .
_ ﺁﺧﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ ، ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻢ ﺳﻼﻡ . ﺷﻤﺎ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ . ﻣﯿﮕﻢ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ . ﻧﻪ ﺧﺪﺍﯾﯿﺶ ﺭﻭ ﭘﯿﺸﻮﻧﯽ ﻣﻦ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻣﻨﻮ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﯾﺎﺩ ﺯﻥ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻣﻦ ﻣﯿﻮﻓﺘﯽ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻋﻪ ﺗﻮﺍﻡ . ﺣﺎﻻ ﭼﯿﻪ ﻣﮕﻪ؟ ﺑﮕﻮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺧﻮﺷﺖ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﯾﺎ ﻧﻪ؟
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ “ ﻧﻪ ” ﺗﻮ ﺩﻫﻨﻢ ﻧﭽﺮﺧﯿﺪ .
_ ﻭﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ . ﺗﻮﺭﻭﺧﺪﺍ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﻣﻦ ﺑﺸﯿﻦ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺣﺎﻻ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻢ ﻭﺍﯾﺴﺎ .
ﺳﺮﺧﻮﺵ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻓﻌﻼ ﺍﺯ ﺧﯿﺮ ﻣﻦ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﻭﻥ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻤﺶ . ﻓﮑﺮﮐﻨﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﻬﻢ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﻮ .
.
.
ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ۱۰ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺭﺍﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺩﻡ ﺩﺭ ، ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺸﯿﻨﻪ ﭘﺸﺖ ﻓﺮﻣﻮﻥ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺧﺐ ﺧﺐ . ﻣﮋﺩﻩ ﺑﺪﯾﺪ ، ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﻣﻮﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪ ﺭﻓﺖ .
_ بلهههه
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺑﻠﻪ ﻭ ﺑﻼ . ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﮕﯽ ﻧﻪ ، ﻣﻦ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﻭ ﺗﻮ .
ﺑﻌﺪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ : ﻧﺪﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﺕ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺗﻮ ﺑﮑﺸﯽ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﻼﻡ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺮﺩﻡ ، ﺁﺧﺮﻡ ﮐﻠﯽ ﮐﻤﮑﺶ ﮐﺮﺩ ،
ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ :ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ، ﻗﺒﻼ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﺶ ﮐﻪ ﻫﻤﺶ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ؟
ﻣﻦ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﯽ ﺑﮕﻢ . ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺗﻨﻪ ﻣﺎ ﻫﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯽ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪ ﺑﺎﺑﺎﻫﻢ ﻓﻘﻂ ﺍﺧﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﺩﻟﯿﻠﺸﻮ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ …
ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ ؛ ﻋﺸﻖ؟ ﻫﻪ . ﻋﻤﺮﺍﺍﺍﺍﺍﺍ
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجاه_و_ششم
ﺑﻪ ﺭﻭﺍﻳﺖ زینب
ﮐﻼ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻭﺯ ﮔﯿﺞ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﻫﻤﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﺮﺍﺑﮑﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ، ﺍﻭﻥ ﺍﺯ ﺻﺒﺢ ، ﺍﯾﻨﻢ ﺍﺯ ﺍﻻﻥ .
ﻫﻤﺶ ﻓﮑﺮﻡ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﻮﺩ، ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﻣﻨﮑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﺸﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮ ﯾﻪ ﺟﺬﺑﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﺮﺩ ، ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻣﺶ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎ ﺑﻘﯿﻪ ﻣﺮﺩﺍﯼ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ، ﺟﺰ ﺑﺎﺑﺎ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ؛ ﻓﺮﻕ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﻣﻦ ﺍﺳﺘﺎﺭﺕ ﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺗﻢ ﺑﺎ ﺣﺮﻑ ﺍﻭﻥ ﺯﺩﻩ ﺷﺪ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﮐﺠﺎﯾﯽ زینب؟ ﭼﺘﻪ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ؟
_ ﻫﺎ ؟ ﭼﯽ؟ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﻫﯿﭽﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺵ . ﺑﻪ ﺗﻮﻫﻤﺎﺗﺖ ﺑﺮﺱ ﻣﻦ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﻧﻤﯿﺸﻢ .
_ ﻋﻪ . ﺗﻮﺍﻡ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﯼ ﺭﻓﺖ .
_ ﻋﺎﺷﻖ ﮐﯽ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻢ
_ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﻫﻬﻬﻪ . ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺩﺍﻧﺪ.
_ ﺑﺮﻭ ﺑﺎﺑﺎ .
.
.
_ ﺍﻩ ﺍﻩ ﺍﻩ ﺧﺎﻣﻮﺷﻪ
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﭼﯽ ﺧﺎﻣﻮﺷﻪ؟
_ ﻋﻤﻮ . ﺩﻭﺭﻭﺯﻩ ﺧﺎﻣﻮﺷﻪ . ﻣﻦ ﺩﻟﺸﻮﺭﻩ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﺎﻣﺎﻥ.
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻭﺍﻩ ﺩﻟﺸﻮﺭﻩ ﺑﺮﺍ ﭼﯽ؟ ﺗﻮﮐﻠﺖ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺷﻪ . ﺍﺻﻼ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﮑﻨﻪ ﭼﻮﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﻧﺪﯼ؟ ﭼﻪ ﺣﺮﻓﺎ ﻣﯿﺰﻧﯿﺎ .
ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺷﺪﻡ ، ﺫﻫﻨﻢ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺑﻮﺩ ، ﺩﺭﮔﯿﺮ ﻋﻤﻮ ﻭ ﺭﻓﺘﺎﺭﺍﺵ . ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻩ . ﺩﺭﮔﯿﺮﻩ ﺩﺭﺱ ﻭ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﺍﺩﺍﻣﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ .
ﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﺍ ﺫﻫﻨﻤﻮ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ .
ﯾﻪ ﺟﺎ ﺗﻮ ﺗﻠﮕﺮﺍﻡ ﺧﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﻩ ﻫﺮﮐﺲ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ، ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﺵ، ﭼﻬﺮﺵ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺯﻧﺪﮔﯿﻨﺎﻣﻪ ﺍﺵ ﺑﺮﺍﺕ ﺟﺬﺍﺑﯿﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ .
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺩﻭ ﺩﻝ ﺑﻮﺩﻡ ، ﭼﻮﻥ ﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﺷﮏ ﺩﺍﺷﺘﻢ ، ﭼﺮﺍ ﭼﺎﺩﺭ ؟
ﺩﺭﮐﺶ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ . ﻓﻘﻂ ﺣﺠﺎﺑﻮ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺩﺭﮎ ﮐﻨﻢ . ﭼﺮﺍ ﺷﻬﺎﺩﺕ؟ ﭼﺮﺍ ﺟﻨﮓ؟ ﭼﺮﺍ ﻫﻤﺴﺮ ﺷﻬﺪﺍ ﺍﺯ ﺷﻮﻫﺮﺍﺷﻮﻥ ﻣﯿﮕﺬﺭﻥ؟ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﺮﺍﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺟﻮﺍﺑﺸﻮﻥ ﺑﺎﺷﻢ ..…
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب
ﺳﺮﺷﻮ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﭼﺸﻤﺎﺷﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﺸﻤﺎﺷﻮ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﻠﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﻫﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ، ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ، ﻭﻟﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻣﻨﻮ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻊ ﺑﺒﯿﻨﻪ . ﻫﺮﭼﻨﺪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﺻﻮﺭﺗﻤﻮ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﭼﻮﻥ ﺳﺮﻡ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻮﻫﺎﻣﻢ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺗﻮ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﺍﻭﻧﻢ ﺑﺴﺘﻪ . ﺑﻪ ﻓﮑﺮﻡ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻢ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﻢ ، ﺍﻣﺎ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ، ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﯿﺮ ﺍﻭﻧﺎ ﺑﯿﻮﻓﺘﻢ ، ﺗﻨﻬﺎ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪﻡ ، ﺻﺪﺍﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﺍ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ: _ ﺍﻭﻩ ﯾﺎﺭﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺑﺴﯿﺠﯿﺎﺱ، ﺑﺪﻭ ﺑﺮﯾﻢ .
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﮑﻮﺕ …… ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺳﺮﺟﺎﻡ ﺑﻠﻨﺪﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ . ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﺵ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ .
ﭘﺸﺘﺶ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ : ﺷﻤﺎ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ……
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﺮﯾﻢ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﻓﺖ، ﻟﺮﺯﺵ ﺻﺪﺍﺵ ﻭ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﯼ ﻫﺎﺵ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ، ﺍﯼ ﺧﺪﺍﺍﺍﺍ، ﻣﻦ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻡ .
_ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ : ﺧﺐ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ..… ﮐﻪ ..… ﮐﻪ .… ﺧﺐ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﭼﯿﺰﯼ .…… ﻭﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ ﭼﻘﺪﺭ ﺧﻨﮕﻢ .
_ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﻭﻟﯽ …… ﺗﻮ ﮐﻮﭼﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ .
ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ، ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﮐﻮﭼﻪ ، ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺮﺳﻢ ﺑﺮﮔﺸﺖ ، ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﺑﺮﺍﻡ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻮﺩ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ، ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺳﻤﺘﻢ ﺑﻨﺪﺍﺯﻩ ﺷﺎﻟﻢ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻃﺮﻓﻢ ، ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﻣﻤﻨﻮﻧﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﺷﺎﻝ ﺭﻭ ﺍﺯﺵ ﮔﺮﻓﺘﻢ ، ﯾﮑﻢ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﺗﺮ ﮐﯿﺮﯾﭙﺴﻢ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﺴﺘﻦ ﻣﻮﻫﺎﻡ ، ﺷﺎﻟﻤﻮ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﻮﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﮐﺎﻣﻼ ﺩﺍﺩﻡ ﺩﺍﺧﻞ . ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ ﺳﺮﺟﺎﻡ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻃﺮﻓﻢ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﺮﺷﻮ آﻭﺭﺩ ﺑﺎﻻ ﻭ ﮐﺎﻣﻼ ﺗﻌﺠﺒﺎﺯ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ، ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺗﻌﺠﺐ ﯾﻪ ﻏﻢ ﺧﺎﺻﯽ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﺑﻮﺩ
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ : ﺳﻮﺍﺭﺷﯿﻦ ﻟﻄﻔﺎ
_ ﮐﺠﺎ؟
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ : ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ …… ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻨﻬﺎ …… ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺷﺐ ……ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻤﺘﻮﻥ .
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻭﺟﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﻢ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺑﻮﺩ ، ﻭﻟﯽ ﺑﻬﺶ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻢ ، ﯾﻪ ﺣﺲ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﻟﻢ ﺭﻭ ﻗﺮﺹ ﻣﯿﮑﺮﺩ ، ﺑﯽ ﺣﺮﻑ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻋﻘﺐ .
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ : ﺧﻮﻧﺘﻮﻥ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
آﺩﺭﺱ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺍﻭﻧﻢ ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ .
ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻧﺰﺩﯾﮑﺎﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﮑﻮﺕ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺩﺍﺩ : ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ …… ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﻦ .
_ ﻣﻦ ..… ﻣﻦ .…… ﻣﺘﺎﺳﻔﻢ
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ : ﺣﺠﺎﺏ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺑﻄﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﮐﻼ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩﻡ
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺑﻄﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﯾﻪ ﻏﻢ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺳﺮﺍﻏﻢ .
_ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ..… ﺗﻮ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻣﮑﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮﻡ ﻣﯿﮑﻨﻢ .
ﺳﺮﺷﻮ ﺗﮑﻮﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﮕﻔﺖ .
ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﻣﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ، ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﺭﺳﯿﺪ، ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﺮﺩﻭﺷﻮﻥ ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﻪ ﻫﻢ . ﺑﻌﺪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻣﻨﻮ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻫﻨﻮﺯ . ﺍﻟﻬﯽ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﺩﺍﺩﺍﺷﻢ ﭼﺸﺎﺵ ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺩﺭﻭ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ، ﻫﺮﮐﺲ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﻻﻥ ﻫﺰﺍﺭﺟﻮﺭ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﻮﺩ .
.
.
ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻧﻪ ﻫﻤﺸﻮ . ﻗﺴﻤﺖ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺷﺎﻝ ﻭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺭﻭ ﻓﺎﮐﺘﻮﺭ ﮔﺮﻓﺘﻢ . ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻓﺮﺍﻭﻭﻥ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﮐﻠﯽ ﻣﻨﻮ ﺩﻋﻮﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ آﺧﺮﺵ ﻫﻢ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺯﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺗﺸﮑﺮﮐﺮﺩ .………
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
به روایت زینب
ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯿﮕﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﺟﺮﺃﺕ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ، ﻓﻘﻂ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﭼﻨﺪﺑﺎﺭ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﯾﺪﻧﻢ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﻡ ﮐﻪ ﺑﯿﻦ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﻭ ﻧﺠﻤﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯﺧﻮﻧﺪﻥ ﻭ ﺣﺠﺎﺏ ﻣﻦ ﺍﯾﺮﺍﺩ ﻧﻤﯿﮕﺮﻓﺖ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺑﻮﺩ .
ﻋﻤﻮ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻫﺮﭼﯽ ﺑﻬﺶ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺑﺮ ﻧﻤﯿﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ ﻣﯿﮑﺮﺩ .
.
.
.
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ زینب ﺟﺎﻥ . ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﺑﯿﺎ ﺗﻠﻔﻦ
_ ﮐﯿﻪ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻓﺎﻃﻤﻪ
ﺳﺮﯾﻊ ﺩﻭﯾﯿﺪﻡ ﺳﻤﺖ ﺗﻠﻔﻦ
_ ﺳﻼﺍﺍﺍﺍﻡ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺳﻼﻡ ﺧﺎﻧﻮﻡ . ﺧﻮﺑﯽ؟
_ ﻣﺮﺳﯽ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺗﻮ ﺧﻮﺑﯽ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻓﺪﺍﺕ . ﺑﺎﺧﻮﺑﯿﺖ . ﻣﯿﮕﻤﺎ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﮔﻞ . ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻼﺱ ، ﻣﯿﺎﯼ؟
_ ﻣﮕﻪ ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﺲ ﺍﻣﺮﻭﺯ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ :آﺭﻩ
_ ﻭﺍﯼ ﻧﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ . ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺍﺯ ﭼﯽ ﻣﯿﺘﺮﺳﯽ ؟ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ ﺑﻮﺩ، ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺍﮔﻪ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﻠﻮﺕ ﻧﺮﯼ ﻭ ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ ﻫﻢ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯿﺸﻪ . ﺗﺎﺯﻩ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﯿﺎﯾﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ .
_ ﻧﻪ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﻧﻤﯿﺸﻢ
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺳﺎﻋﺖ ۴/۵ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﺎﺵ . ﺧﺪﺍﻧﮕﻬﺪﺍﺭﺕ .
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻫﯿﭻ ﻣﺨﺎﻟﻔﺘﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﻣﻦ ﻧﺸﺪ ﻭ ﺯﻭﺩ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩ، ﻣﻨﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻮﻧﺪﻥ ﺭﻭ ﺟﺎﯾﺰ ﻧﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺱ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺷﺪﻡ .
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﻣﻦ ﺑﻌﺪﺍﺯﻇﻬﺮ ﺑﺎ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻣﯿﺮﻡ ﮐﻼﺱ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺑﺎﺷﻪ . ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﮕﻢ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﻪ ﺩﻋﻮﺗﺸﻮﻥ ﮐﻨﻪ، ﮐﻪ ﯾﻪ ﺗﺸﮑﺮﯾﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻥ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﻻﻥ ……
ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﺮﻓﺶ ﺭﻭ ﺗﻤﻮﻡ ﮐﻨﻪ ، ﭘﺸﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﮔﺮﺩﮔﯿﺮﯾﺶ ﺷﺪ .
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻩ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﻏﺮﻭﺭﻣﻮ ﺑﺸﮑﻨﻢ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﻨﻢ .
_ ﺣﺎﻻ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺷﯿﻢ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺶ . ﺧﯿﺮ ﺳﺮﺕ ﺟﻮﻧﺘﻮ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩﻩ . ﺍﺯ ﺍﺩﺏ ﻭ ﻧﺰﺍﮐﺖ ﺑﻪ ﺩﻭﺭﻩ .
_ ﺍﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭ . ﺣﺎﻻ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻣﻨﻮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﻫﻦ ﺍﮊﺩﻫﺎ ﺩﺭﺍﻭﺭﺩﻩ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺩﻫﻦ ﺍﮊﺩﻫﺎ ﻧﺒﻮﺩﻩ ، ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻥ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﻻﻥ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ .
ﺭﺍﺳﺖ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﻔﺖ، ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻥ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﭼﻪ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮ ﻣﻦ ﻣﯿﻮﻣﺪ .
ﻣﺜﻠﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ پرو ﺷﻮﻧﻤﻮ ﺑﺎﻻ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ :ﻫﺮﺟﻮﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ
.
.
.
ﺩﺭ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ، ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﺭﺳﯿﺪﻥ .
ﺷﯿﺸﻪ ﺭﻭ ﮐﺸﯿﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺳﻼﻡ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺗﺮﺳﻮ
ﭼﭗ ﭼﭗ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮﺩﻡ، ﺍﻣﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺭﻭﻡ ﻧﺸﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ .
ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺗﺮﯾﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﮔﻔﺘﻢ _ ﺳﻼﻡ . ﺧﻮﺑﯿﺪ؟ ﺧﺎﻟﻪ ﺟﺎﻥ ﺧﻮﺑﻦ؟
ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﺳﻼﻡ ﺩﺧﺘﺮﻡ . ﻣﻤﻨﻮﻥ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺑﯽ؟ ﺧﺎﻟﻪ ﻫﻢ ﺧﻮﺑﻦ ﺳﻼﻡ ﺭﺳﻮﻧﺪﻥ .
_ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻗﺪﯾﻤﯿﺎ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ ﮐﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﺳﻼﻡ ﻭﺍﺟﺒﻪ ﻇﺎﻫﺮﺍ
_ ﻋﻠﯿﮏ
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺧﺐ؟ ﭼﻪ ﺧﺒﺮﺍ؟ ﺧﻮﺵ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ؟
_ ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺮﺳﯿﻢ ﮐﺎﻣﻼ ﺧﺒﺮﺍ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺕ ﺷﺮﺡ ﻣﯿﺪﻡ
ﭘﺮﻭ ﺧﺎﻧﻮﻡ .
.
.
.
ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﺴﺠﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻭﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﺪﺍﻋﯽ ﺷﺪ . “ ﺍﯼ ﺧﺪﺍ آﺧﻪ ﻣﻦ ﭼﺮﺍ ﻫﻤﺶ ﺑﺎﯾﺪ ﺿﺎﯾﻊ ﺑﺸﻢ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﻩ؟ ”
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجاه_و_نهم
مامان_ زینب بیا این میوه هارو بزار رو میز. الان میان دیگه.
داشتم از استرس میمردم ، وای اصلا نمیدونستم چرا. وای خدا.
مامان به فاطمه هم گفته بود بیاد که هم کمک کنه هم پیش آقاشون باشه?
یعنی چقدر جالب و شیرین بود عشق این دوتا .
میوه هارو از مامان گرفتم گذاشتم رو میز و بعد هم رفتم از پشت پنجره خیره شدم به حیاط. با نشستن دستی روی شونم. جیغ کشیدم و برگشتم عقب.
فاطمه_ چته دیوونه؟ عه
_ عه خب ترسیدم.
فاطمه_ چرا انقدر بی قراری؟ خبریه؟
_ چه خبری؟
فاطمه_ چمدونم والا. گفتم شاید خبر لیلی و مجنونی چیزی باشه.
_ مسخره
فاطمه_ نه جدا.
واقعا احتیاج داشتم با یکی حرف بزنم. دسته فاطمه رو گرفتم و کشیدمش تو اتاق.
_ خب. قول بده به کسی نگی.
فاطمه_ همین الان میرم میگم
_ عه توام.
.
.
.
کل ماجرا رو براش تعریف کردم. از دربند گرفته تا ماجرای مسجد و اون شب رو که خودش میدونست.
فاطمه_ خب؟
_ خب به جمالت بالام جان.
فاطمه_ این چیش بده؟
_ بابا من روم نمیشه دیگه به این بگم سلام.
با صدای زنگ در که خبر از اومدنشون داد استرس منم بیشتر شد . عادت نداشتم تو مهمونیا چادر سرم کنم. یه تونیک آبی تا زیر زانو با شال و شلوار مشکی.
با فاطمه رفتیم دم در کنار مامان و بابا و امیرعلی برای استقبال.
بعد از سلام و علیک و آشنایی خانواده ها که با اب شدن من همراه بود، با مامان رفتیم تو آشپزخونه برای پذیرایی.
مامان_ بیا این چایی ها رو ببر.
_ نه.
مامان_ چی نه؟
_ من نمیبرم.
مامان _ حرف نزن بدو.
بعدم سریع سینی چای رو داد به من و خودش از آشپزخونه رفت بیرون
امیر علی هم طبق معمول شد فرشته نجات منو اومد سینی چای رو از من گرفت و رفت . منم شالمو مرتب کردم و رفتم بیرون.
.
.
.
همه مشغول بودن و خیلی زود باهم صمیمی شده بودن. مامان با خانوم حسینی (مامان امیرحسین ) بابا هم با اقای حسینی. فاطمه و پرنیان هم با هم. پرنیان دخترخوبی بود ولی من ازش خجالت میکشیدم چون فکر میکردم الان اونم همه چیزو میدونه. امیرعلی چایی هارو تعارف کرد و رفت نشست پیش امیرحسین.
فاطمه و پرنیان داشتن حرف میزدن اما اصلا متوجه صحبتاشون نمیشدم چون اصلا تو حال و هوای اونجا نبودم همش نگران بودم دوباره یه سوتی بدم و ابروم بره. چندبار هم منو به بحثشون دعوت کردن اما هربار تشکر کردم و گفتم نظر خاصی ندارم و ترجیح میدم شنونده باشم……
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_شصتم
به روايت امير حسين
مدام نگران اين بودم كه بابا سرد برخورد كنه يا حرفی بزنه که ناراحتشون کنه. بلاخره با افراد مذهبی میونه خوبی نداره . اما خوشبختانه این خانواده انقدر خون گرم و مهربون هستن که هم مامان هم بابا خیلی زود باهاشون صمیمی شدن و همچنین پرنیان با نامزد امیرعلی فاطمه خانوم. اما اون خانومی که فهمیدم خواهر امیرعلی بوده و اسمش هم زینب ؛ نه تو بحثی شرکت میکنه نه حرفی میزنه ، وای مدام سعی میکنم بهش توجه نکنم اما همش فکرم درگیرشه و همین منو عذاب میده. بلاخره نامحرمه ، همون مسجد هم که باهاش چشم تو چشم شدم کلی توبه کردم و چند روز حالم داغون بود.
امیرعلی_ امیرحسین. اینجایی؟
_ جان؟
امیرعلی_ کجایی داداش ؟ عاشق شدی؟
_ چی ؟ من ؟ نه بابا
امیرعلی_ ? . میخوای من سکوت کنم به توهماتت برسی پسرم ؟
_ نه پدرم ادامه بده. ?
.
.
.
مامان زینب خانوم _ خب دخترا میاید کمک سفره بندازیم؟
با این حرف، مامان و پرنیان و فاطمه خانوم و زینب خانوم بلند میشن و به سمت آشپزخونه میرن و بلاخره بعد از تعارف معمول که نه شما بفرمایید و این حرفا؛ همه خانوما میرن تو آشپزخونه
.
.
.
چندبار سر جام غلط میزنم .” وای خدا دارم دیوونه میشم “. الان یه ساعته که میخوام بخوابم ولی خوابم نمیبره. تصمیم میگیرم کمی مهمونی امشب رو مرور کنم ، واقعا شب خوبی بود ، خیلی خوش گذشت. با این وجود که خانواده مذهبی بودن اما بابا خیلی خوب باهاشون کنار اومد اما اون اوضاع حجاب زینب خانوم اون روز دربند و اون شب برام عجیب بود ، از یه خانواده مذهبی همچین حجابی؟ البته حجاب اون شبش به خاطر کار اون……
با حرص دندونامو رو هم فشار میدم و چشمام رو میبندم . آية الكرسى مسكن خوبيه…….
.
.
.
با صداي آلارم گوشي سريع از جام بلند ميشم. با حرص گوشي رو خاموش ميكنم و ميندازمش اون سمت.
” واي امروز ، دانشگاه نه ”
.
.
.
محمدجواد_ ميگما امير اين خواهرمون چي بود اسمش؟ اها خانوم مقيمي. اخ ببخشيد بيتا خانوم.
بعد لحنشو زنونه ميكنه و ميگه _ خواهر فكر كنم ميخواد مختو بزنه.
_ خيلي مسخره اي جواد. ميدوني ازاين شوخيا بدم ميادا.
محمدجواد_ اوا خواهر . خب به من چه ؟
_ بسته برادر.
محمد جواد_ خب حالا بي جنبه جانم. امروز ميخوايم با بچه ها بريم بيرون فكر كنم يه شش هفت ماهي هست كه اصلا جايي نرفتيم ، فقط تو هيئت همدیگه رو دیدیم. میای دیگه ؟
_ صددرصد
محمدجواد_ سنگین باش خواهرم.
_ برادر تقبل الله
با نشستن دستی روی شونم برمیگردم عقب ، از چیزی که میبینم متعجب و فوق العاده عصبی میشم. چشمامو میبندم و چندتا صلوات زیر لب زمزمه میکنم. مغزم از کار افتاده و واقعا نمیدونم چیکار میتونم بکنم. دستم میارم بالا که با تمام قدرت بزنم تو صورتش اما گذشت بهترین کاره. تمام نفرتم رو تو چشمام میریزم و سریع پشتم رو بهش میکنم که از برم بیرون از دانشگاه. چشمم به اطراف که میوفته با دیدن جمعیتی که همه با تعجب زل زدن بهم عصبانیتم بیشتر میشه. دستم رو مشت میکنم و تمام حرصم رو سعی میکنم رو دستم خالی کنم. دختره بی حیا خجالتم نمیکشه.
سریع از در دانشگاه خارج میشم و به سمت ماشین میرم. با اینکه من کاری نکردم اما خودم رو گناهکار میدونم.
بهترین مهد آرامش برای من مزار شهدا بود ، پس پیش به سوی بهشت زهرا.
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🎄🎄🎄🎄
ما پيش ساخته به دنيا نيامده ايم
اين گچ هاي پيش ساخته ، ارزش چنداني ندارند. زيبايي و دوام چنداني هم ندارند. اين گچ ها در كار ساخته مي شوند ، هنر هم همين است.
ما هم پيش ساخته به اين دنيا نيامديم قرار شد كه در تن كارها و با كارهايمان ساخته بشويم. يكي از چيزهايي كه ، خيلي سازنده است و ما را مي سازد ، تبسم و خنده روبودن است.
پيامبر (ص) پيوسته متبسم و خندان بود. اگر انسان خندان باشد ، ديگران به او نزديك مي شوند. چون نزديك مي شوند ، ناگزير است كه خودش را بسازد ، همان طوري كه درب خانه ات را به روي ديگران باز مي گذاري ، ناگزير هستي كه خانه ات را نظافت كني و تميز نمايي.
🎄🎄🎄🎄
#تمثیل
#شماره_دوازده
#تبسم_داشتن
#خنده_رو_بودن
#اخلاق_نیک
#خود_سازی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662