رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 65
با لحنی جدی گفت: بشین پشت فرمون.
اطاعت کرده و نشستم. یک دستش را به سقف ماشین تکیه داد و دست دیگرش را روی در باز ماشین گذاشت.
-رانندگیت که حرف نداره. خب؟
-خب.
-میری امتحان میدی وقتی گفت پارک کن زنگ می زنی به من. بهش میگی من یه نوکر دربست دارم که سر هر پارک با یه تک زنگ خودش و بهم می رسونه.
خندیدن هر هر گونه اش با عصبانی شدن من تا حد انفجار یکی شد و پا به فرار گذاشت. قفل فرمان را چنگ زدم و با جیغ جیغ دنبالش دویدم. می خندید و فرار می کرد...
با سوال راننده از مرور خاطراتی که لبخند را به لب هایم نشانده بود بیرون آمدم.
-خانوم در یک یا دو؟
-لطفا برید در دوم.
سری تکان داد و به رانندگی اش مشغول شد.
آهی کشیدم. یعنی می توانستم این خاطرات را از یاد ببرم یا تا ابد شیرینی شان می خواست تلخی روزهایم شوند و بیچاره ام کنند...
بالاخره به جان کندنی روز ها سپری و جواب کنکورم آمد، با رتبه ی خوبی قبول شدم. به یاد روز امتحانم حسرت کنج لبم لبخند شد. تنها انتخاب شهرم، همین تبریز بود و با توجه به رتبه ام به راحتی پذیرفته شدم و ثبت نام کردم.
هیچ وقت فکر نمیکردم که چنین شود و سر از شهر دوری چون تبریز در آورم! روزگار است دیگر کمی سر ناسازگاری دارد...
داخل آسانسور شدم. خوبی مجتمع چند طبقه با تعداد واحدهای بالا به این است که کسی کاری به کارت ندارد، بدون هیچ نوع برخوردی کنار دو زن و مرد ایستاده و دکمه طبقه هفت را زدم. دقایقی بعد آسانسور ایستاد. در حالی که کلید را از داخل کیفم بیرون می کشیدم خارج شدم. جلوی در واحد کفشم را در آورده و کلید را در قفل فرو کردم. دستی که به شانه ام خورد باعث شد با ترس به عقب برگردم... برگشتن همانا و سوختن سمتی از صورتم همانا... هینی از ترس کشیدم، دستم بی اراده سمت صورتم بالا آمد و جای سیلی قرار گرفت. صورتم را با بهت سمت کسی که این گونه غافلگیرم کرده بود چرخاندم... با دیدن فرهاد مقابلم شوکه شدم و سوزش صورتم به کل از یادم رفت!
-فر... فرهاد!
صورت کبود شده از خشمش را نزدیک صورتم آورد دستش را به دیوار پشت سرم کوبید و غرید: گفتم پیدات می کنم نگفتم!؟
نگاهم به پشت سرش افتاد. خدا را شکر کسی در راهرو نبود، دو مرتبه به صورتش خیره شدم و دستپاچه به التماس افتادم.
- تو رو خدا یواش تر فرهاد همسایه ها می شنود!
همان طور که با غضب چشم هایم را هدف گرفته بود با سر اشاره ای به در کرد.
- بازش کن!
از خدا خواسته چرخیدم و با دست های لرزانم سریع در را باز کردم و داخل شدم. پشت سرم آمد.
قلبم مانند قلب گنجشکی که ساعت ها زیر باران مانده است می کوبید! سوال بزرگی در مغزم شکل گرفته بود که چطور مرا پیدا کرده است؟!
در را به چهارچوبش چفت کردم.
نگاهی دور تا دور خانه محقرم چرخاند. تمام تنم یخ بسته بود و عرق سرد پشت کمرم نشسته بود. تقلایی برای رفع ترسم کردم.
- برو بشین چایی بیارم.
تیز نگاهم کرد و سمت تک مبل سه نفره ی جلوی پنجره رفت، باهمین مبل و تلویزیون اموراتم میگذشت و نیازی به لوازم بیشتر نداشتم ولی حالا مقابل فرهاد از حقارت خانه ام خجالت می کشیدم! روی مبل سبز رنگم لم داد و با نگاه طلبکار و خیره اش آشفته ترم کرد!
برای فرار داخل آشپزخانه شدم و دکمه ی چای ساز را زدم! خیلی زود آماده شد، فحشی نثار سرعت عملش کردم و به اجبار سینی و نیم لیوان ها را برداشتم و چای آماده شده را داخل شان ریختم. هنوز سنگینی نگاهش رویم کوه بود. اگر چاره ای داشتم همان جا می ماندم ولی به اجبار داخل سالن رفتم، سینی را مقابلش گرفتم، از دستم گرفت و روی میز انداخت. صدای بدی داد...
از ترسم اعتراضی نکردم!
به طرف دیگر مبل اشاره کرد.
- بشین.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد........
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 66
سری تکان دادم و نشستم.
نگاهش سمت گونه ام کشیده شد... میدانستم جای انگشت های دست سنگینش روی صورتم مانده! پشیمان بود، این را هم می دانم ولی همچنان کوه آتشفشان بود و من منتظر انفجارش...
بی اراده جای سیلی اش را لمس کردم، چشم هایش را بست و چنگی به موهایش زد و سرش را به رو به رو چرخاند...
حالا که نگاهم نمیکرد نیم رخش دلتنگی ام را یاد آورم می کرد!
انگار آرام تر شده بود. جرعتی به خود دادم و لب باز کردم.
- من مجبور بودم فرهاد!
صورت خسته ولی برافروخته اش را سمتم چرخاند و حرف هایش را با فریاد به صورتم کوبید.
-چه اجباری؟! هیچ به من فکر کردی؟! چندماهه در به در دنبال تو می گردم، چه جور دلت اومد؟! ها؟! اصلا دل داری توی سینه ات؟! می دونی با رفتنت دل چند نفر رو سوزوندی؟! مامان از غصه داغون شده! خودخواهی عسل خودخواه! فقط به خودت فکر میکنی. اطرافیانت و احساسشون بهت برات پشیزی ارزش نداره...
قضاوتش عین بیعدالتی بود در نظرم!حرفش را بریدم.
- بی انصاف نباش فرهاد!
نگاهش روی اشک های روان شده ام سر خورد.
-خیلی خب! برای گله و شکایت نیومدم. می دونم مرغت یه پا داره! حالا هرچقدر هم که بگم خطا کردی حرف خودت رو می زنی... اومدم که برت گردونم.
سریع جبهه گرفتم.
-من برنمی گردم فرهاد. دانشگاه دارم، کار دارم، نمیخوام و نمی تونم!
پوزخندی کنج لبش نشست.
-اگه همین دانشگاه رفتنت نبود حالا حالاها پیدا نکرده بودمت.
با بهت خیره اش شدم! فکر این جایش را نکرده بودم!
فکرم را به زبان آوردم.
- فکرم زیادی درگیر بود به اینجاش فکر نکرده بودم.
نیشدار گفت: خدا رو شکر و گرنه قید درس خوندن رو هم می زدی تا پیدات نکنم نه!؟
دلگیر نگاهش کردم.
- بس کن فرهاد تو از دلم خبر داری پس اینقدر زخم زبون نزن.
- دِ لعنتی از دلت خبر دارم که دلم ازت پره دیگه! یه نگاه به خودت و حال و روزت بنداز! نصف شدی... زیر چشم هات گود افتاده... این چه خونه ایه که برای خودت درست کردی!؟ دور از من داری زندگی می کنی مثلا!؟ اسم این رو میذاری زندگی؟! باورم نمیشه به خاطر یه حرف مسخره پا رو دلت بذاری و گند بزنی به اعصاب و زندگی من و خودت.
-اگه بگم درکم نمی کنی و مجبور بودم، داد نمی زنی؟
از لحن پر عجزم، خودم هم تحت تاثیر قرار گرفتم چه برسد به فرهاد!
با دنیایی ازآغوش خیره ام شد. تاب نیاوردم و سر به زیر انداختم.
-ببخش فرهاد.
با فرو چکیدن قطره ای اشک، از جایم بلند شدم. تنها، قدمی از مبل دور شده بودم که بازویم کشیده شد و در آغوش گرمش فرو رفتم. دلتنگش بودم! به قدر چهار ماه نه، قدر چهار قرن عذاب دوری اش را کشیده بودم... دست هایم را دور کمر پهنش حلقه کردم. یک دستش را دور کمرم حلقه کرده بود و با دست دیگرش سرم را که روی سینه اش می فشردم نوازش می کرد. گریه ام شدت گرفت.
-فکر می کنی دلم براتون تنگ نشده بود؟! از لحظه ای که به قصد ترکتون سوار ماشین شدم دلم تنگ شد تموم ساعاتی که توی بیمارستانم فکرم پیش شماست، شبا تو رخت خواب که میرم فکرتون رهام نمی کنه! روزهای جمعه تا مرز مرگ پیش میرم... من دل تو سینه ندارم فرهاد؟! خیلی بی انصافی... خیلی...
خجالت می کشیدم بگویم فکر و دلتنگی برای تو دیوانه ام کرده و خواب و خوراک را از من گرفته...
حصار آغوشش تنگ تر شد و سرم را محکم تر به سینه اش فشرد.
-معذرت می خوام عزیزم، تند رفتم، هرچی تو بگی، فقط آروم باش...
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
❤️@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 67
بوسه ای روی سرم نشاند، از عذرخواهی اش شرمنده شدم، می دانم که زیادی اذیتش کرده ام!
آرام نشده بودم، آرامش از من فراری بود ولی در آغوشش ماندن هم درست نبود. سرم را نرم از روی سینه اش بلند کردم و به عقب رفتم. نگاه خسته اش را به صورت سرخ شده از شرمم، داد.
-برو دست و صورتت رو بشور بریم یه دوری تو شهر بزنیم یه چیزی هم بخوریم.
با انگشت اشاره ام اشک هایم را پاک کردم و سری به نشانه ی موافقت تکان دادم. بعد از شستن دست و صورت و تعویض لباس هایم به سالن بازگشتم. سرش را میان دست هایش گرفته و به فرش کوچک پهن بر زمین چشم دوخته بود.
نفسم را با آه بیرون فرستادم.
-من آماده ام.
سرش را بالا آورد و به تیپ قرمز مشکی ام نگاهی با رضایت انداخت و بلند شد.
داخل ماشین نشستیم، استارت زد و ماشین را راه انداخت. با لحن شوخی که سرحالم آورد پرسید:
-خوب خانم خانوما راهنمایی می کنی کجا برم یا از عابرها بپرسم؟
-اختیار دارید عابرها چرا؟! خودم تبریز رو مثل کف دستم بلدم.
تای ابرویش نمایشی بالا پرید.
-جسارت کردم پشت فرمان نشستم پس!
خندیدم.
-شوخی میکنم فقط مسیر بیمارستان تا مجتمع رو بلدم. شماره ی یه رستورانم دارم که با پیک برام غذا می فرسته.
-شهر به این بزرگی و تاریخی، حیف نیست چهار ماهه از بودن توش لذت نبردی؟!
دلم گرفت. یاد آن روز افتادم که به تفریحگاه «ائل گل» رفتم و دلتنگی به زیبایی خیره کننده اش چیره شد و برگشتم.
-آدم بی حوصله و تنها رو بهشت هم ببرند لذت نمیبره.
در حالی که میدان را دور می زد نیمنگاهی سمتم انداخت. از غم نگاهش بغضم گرفت.
-مریم میگه هر بار نوزادی رو به دنیا می آوردی به هم می ریختی و به قرص معده پناه می بردی.
-فرهاد تو نمی دونی یه مادر چه دردی رو به خاطر عشق به فرزندش تحمل می کنه تا دنیاش بیاره و به آغوش بکشتش! پا به پای مریض هام درد می کشیدم که چرا مادر من عشقی به من نداشته و رهام کرده. جای من نیستی فرهاد پس به جای من فکر نکن و دلگیرم نکن از قضاوت هات...
جلوی رستورانی توقف کرد. کلافه و غمگین از زهر حرف هایم گفت:
-حالا پیاده شو بریم شام بخوریم از صبح هیچی نخوردم بعداً حرف می زنیم.
مطیع سری تکان دادم، کمربند ایمنی را از دور کمرم باز کردم و پایین رفتم. میلی به غذا خوردن نداشتم ولی به اصرار فرهاد نیمی از چلو گوشت سفارشی اش را خوردم و عقب کشیدم. فرهاد بعد از خوردن کامل غذای خود، جای دیس خالی از غذایش را با دیس نیمه خورده ی من تعویض کرد و با اشتهای قبل، شروع به خوردن کرد. دلم برای لودگی هایش تنگ شده بود.
-خیلی چرکی فرهاد!
چشمکی زد و محتویات داخل دهانش را فرو داد و در حالیکه لیوان نوشابه اش را بر می داشت گفت پول پاش دادم ها!
نتوانستم خوددار باشم و به خنده افتادم و سری از روی تاسف برایش تکان دادم. اگر افکار آزاردهنده در خیالم ته نشین می شدند با فرهاد همه چیز خوب و عالی بود!
-اینقدر میخوری هیکلت به هم نریزه مربی!
لبخندش قشنگ ترین نقاشی خدا بود!
-آدم غذا زیاد بخوره هیکلش به هم بریزه بهتر از اینه که غصه بخوره هیکلش رو باربی کنه!
- تیکه میندازی؟ من غصه رو نمی خورم غصه داره منو می خوره.
-تو اوکی رو به من بده غصه رو دار میزنم جلوی روت.
-نمی تونی، خودتو اسیر من نکن فرهاد. دل بکن. من حتی حوصله خودم رو هم ندارم چه برسه به شروع زندگی مشترک و...
حیا کردم از بیان کلمه ی زناشویی و بر زبان نیاوردم و سر به زیر انداختم.
-تو بله رو به من بده، زندگی زناشویی نمیخوام ازت قول میدم بشینم یه گوشه فقط نگاهت کنم!
لبم را به دندان گرفتم. فکر نمیکردم با این وضوح به رویم بیاورد و حرف نسنجیده ام را تفسیر کند!
سرخ شده و توبیخ گر نگاهش کردم.
-فرهاد!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.....
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
❤️@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 68
جدی خیره ام بود. روی حرفم سرتقانه ایستادم.
-دل بکن فرهاد! تو نمی تونی به نبرد غصه های من بری خودتم نابود می کنه!
-اگه بتونم چی؟
بی حوصله پرسیدم: چه جوری مثلاً؟
-میرم به جنگ آسمودئوس و خواهرهاش.
جمله اش برایم نامفهوم بود.
-به جنگ کیا؟
-دایی حسین و مامانم و خاله ها!
شلیک خنده ام به هوا کاملا بی اراده بود. سریع با یادآوری موقعیتم و نگاه هایی که با تعجب به سمتم خیره شده بود دست روی دهانم گذاشتم و خنده ام را فرو خوردم.
-خیلی خری فرهاد عمو حسین آسمودئوسه آره؟
-دیگه وقتی یه چیزایی می دونه از گذشته و نمیگه یعنی سد راه رسیدن من به تو شده، بگیره بکشتم که سنگین تره! خواهر هاش هم مثل خودشند.
خنده کاملا از روی لبم دور شد.
-منظورت چیه؟!
بلند شد و صندلی اش را به عقب هل داد. دست هایش را روی میز ستون کرد و سرش را سمتم که پرسشگر نگاهش می کردم خم کرد.
-منظورم اینه اگه تو بخوای، کار نشد نداره. الان هم هیچی نگو. دلم نمی خواد شبمون رو خراب کنی. پاشو بریم دور دور تو خیابون های خوشگل تبریز بزرگ.
لب باز کردم تا اصرار به حرف زدنش کنم که با گذاشتن دستش روی بینی و اخم های در همش پشیمانم کرد.
-هیس یک کلمه هم نمی خوام بشنوم، حداقل امشب نه! به اندازه کافی مستفیضم کردی!
نگاهم را از نگاهش گرفتم. کیفم را از روی میز برداشتم و هم زمان بلند شدم.
تازگی ها هر دو دل نازک شده بودیم...
داخل ماشین نشستیم، خم شد سمتم و در داشبورد را باز کرد و فلش را برداشت. چشمکی در همان حالت به چهره ی درهمم زد و صاف در جایش نشست و فلش را در دستگاه جا زد. پشت بندش ماشین را روشن کرد.
-اخمات و وا کن، قهر بسه!
هم زمان با راه افتادن ماشین صدای بلند و پر کوبش آهنگ در فضا پخش شد، پخش یهویی اش باعث شد به صندلی بچسبم و هینی بکشم. با صدای بلند خندید. میدانست اهل این جور آهنگ ها نیستم مخصوصاً با این ولوم بالا ولی باز شده بود همان فرهاد سرتق که کفرم را بالا می آورد. دست بردم و کمش کردم. بی توجه به حرکتم شیشه ها را بالا داد.
-بدیم بالا نگیرنمون بیچاره بشیم!
دو مرتبه صدای آهنگ را زیاد کرد ولی نه به زیادی قبل و خودش شروع به هم خوانی با خواننده ی سرخوش کرد. جملات و محتویات ترانه آنقدر بی معنی بودند که به خنده افتاده بودم. شنیدنشان از زبان فرهاد برایم خیلی مضحک میآمد. وقتی حرکات حرفه ای و موزونی به شانه هایش داد با صدای بلند خندیدم. با لذت نگاهم کرد.
-اینه. آره بخند زندگی همینه به قول خیام بزرگ
«می نوش که عمر جاودانی اینست
خود حاصلت از دور جوانی اینست
هنگام گل و باده و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی اینست»
در فکر رفتم و به مفهوم شعری که برایم خواند اندیشیدم واقعاً چرا نمی توانستم آنطور که فرهاد توقعش بود باشم؟!
کاش کسی در موقعیت خودم می یافتم و جویای حالش میشدم تا مسیر درست را پیدا کنم.
ساعتی را دل به دل فرهاد دادم و با خنده هایش خندیدم و به لوس بازی هایش چشم غره رفتم، حتی مجبورم کرد یکی دو آهنگ را همراهی اش کنم گر چه بیشتر خندیدم تا خواندن! سر حال شدم؛ گرچه دروغ است بگویم غم آشنا در قلبم را حس نمی کردم!
شب از نیمه گذشته بود که داخل آپارتمان شدیم، در حالی که کفش هایم را در می آوردم پرسیدم:
-خوابت نمیاد فرهاد؟
خودش را روی مبل راحتی رها کرد و به حالت درازکش شد.
-چرا اتفاقاً، له له ام. بکوب از تهران تا تبریز رانندگی کردم.
-پاشو برو اتاق روی تخت بخواب اینجا سرده، وقت نکردم برم بخاری بخرم.
-خوبه همین جا فقط یه پتو بهم بده خودت هم برو استراحت کن.
-آخه...
-میگم جام خوبه.
اصرار نکردم، میدانستم حرفش یکی است. داخل اتاق شدم و از روی تخت تنها پتویم را برداشتم. لعنت به من که فکر روز مبادا را نکرده بودم!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌺🍃
🍃🌸خدای خوبم
شکر بخاطر بودنم در چهارمین
روز از ماه رمضان
شکر، برای یک آدینه زیبای دیگر
شکر، برای بوی خوش زندگی
شکر و هزاران شکر
برای وجود ارزشمند عزیزانم
شکر، برای سلامتی جسم و جان
شکر، برای رزق و روزی حلال و بینیازی
شکر بخاطر دوستان خوبم
مهربانا
چتر رحمتت را بر سر دوستانم
همیشه باز نگه دار و
بهترین تقدیرها را برایشان رقم بزن🌸🍃
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
راننده تاكسی گفت :
بهترین شغل دنیا راننده تاكسیه
چون هر مسیری خودت بخوای میری
هر وقت دلت خواست یه گوشه می زنی بغل استراحت می كنی
هی آدمهای جدید و مختلف می بینی
حرفهای مختلف، داستان های مختلف
گفتم : خوش به حالتون.
راننده گفت :
حالا اگه گفتی بدترین شغل دنیا چیه؟
گفتم : چی؟
راننده گفت : راننده تاكسی
چون دو روز كار نكنی دیگه هیچی تو دست و بالت نیست، از صبح هی كلاچ، هی ترمز، پادرد، زانودرد، كمردرد، با این لوازم یدكی گرون، یه تصادفم بكنی كه دیگه واویلا میشه،
هر مسیری مسافر بگه باید همون رو بری
به راننده نگاه كردم ، راننده خندید و گفت :
زندگی همه چیش همینجوره
هم میشه بد نگاه كرد
هم میشه بهش خوب نگاه كرد ...
@dastanvpand
🌿🌺🌿🌺🌿
#ویلای_نحس
یکسالی بود با نیما نامزدکرده بودم .افشین دوست چندساله نیما بود.
نیما خیلی بهش اعتماد داشت ولی من از وقتی باهاش اشنا شدم نظرخوبی راجبش نداشتم از نگاهاش خوشم نمیومد،و خیلی بیش از حد با من راحت رفتار میکرد...
اخرهفته بود ک نیما قرارشد با دوستش ب ویلامون برن و ب چندتا از کاراشون برسن.
دوسه روزی بود ک از نیما بیخبر بودم،نگرانش شدم.تماس گرفتم دردسترس نبود،ساعت ۱۲شب بود ک گوشیم زنگ خورد،شماره ناشناسی بود جواب دادم دیدم افشینه
گفت واسه نیما اتفاقی افتاده اصلا حالش خوب نیست خودتو سریع برسون...
با نگرانی زیاد راه افتادم ب سمت ویلا.وقتی رسیدم در باز بود خیلی ترسیده بودم هچ صدایی هم نمیومد.
خودمو ب اتاق خواب رسوندم درو ک باز کردم یکی منو هل داد داخل و امد تو و زود درو بست...منو محکم چسبوند ب دیوار از ترس زبونم بند امده بود.اون شخص افشین بود...
گفت گلم خیلی وقته منتظر همچین روزی ام نیما برای انجام کاری ب بیرون ویلا رفته حالا حالا هم نمیاد و خنده کثیفی سرداد.
صدای جیغم بلند شد اما دستشو گذاشت روی دهنم نمدونم چیشد ک ک بیهوش شدم...
وقتی بهوش امدم نیما بالای سرم بود خیالم راحت شد.
گفتم چطور برگشتی. نیما گفت لپ تابو جا گذاشته بودم ت ویلا وقتی برگشتم صدای جیغ شنیدم و سررسیدم صحنه رو ک دیدم با افشین درگیرشدم و بعدم سپردمش ب پلیس...
خداروشکر ک نیما ب موقع رسید وگرنه معلوم نبود چ اتفاقی میفتاد..
🔆سواستفاده از اعتماد دوستان و اطرافیان خیانت است،اگاه باشیم.
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #به_تلخی_شیرین قسمت 68 جدی خیره ام بود. روی حرفم سرتقانه ایستادم. -دل بکن فرهاد! تو
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 69
به سالن رفتم و پتو را رویش انداختم. به حرکاتم که مشغول تنظیم پتو رویش بودم خیره بود و لبخندی به لذت زمان نوازش یار، در صورتش نشسته بود. بی توجه به نگاه پر معنایش شب بخیر گفتم و داخل اتاق شدم. اتاقم نه پنجره ای داشت و نه دل باز بود. در را که بستم بدتر هم شد. بغ کرده به تختم پناه بردم، کمکم سرما به تنم رسوخ کرد؛ باید فردا حتماً برای خرید بخاری به بازار می رفتم یا کسی را برای تعمیر پکیج میآوردم. پاهایم را در شکمم جمع کردم بلکه از شدت سرما کم شود. خسته بودم؛ قرصی هم که به دور از چشم فرهاد خوردم کم کم اثر کرد و به خواب رفتم. با دیدن کابوس تکراری از خواب پریدم، نیم خیز شدم، نفسم را با غم فوت کردم، تشنه ام بود، برخواستم تا به آشپزخانه بروم. هنوز از اتاق خارج نشده بودم که نگاهم با فکر سرمای دیشب به سمت پتو کشیده شد. لبخند نقش صورتم شد. کار فرهاد بود که حواسش همه وقت بود ولی خیلی زود با احساس سرمای خانه از کارش خجالت زده شدم. سمت تخت برگشتم و پتو را برداشتم و به سالن رفتم. مدل خوابیدنش همیشه همین طور بود. طاق باز، ساق دستش را هم روی چشم هایش می گذاشت.
پاورچین سمتش رفتم و آرام پتو را رویش انداختم. بطری آب روی میز بود، حتماً کار فرهاد بود. برداشتم و سر کشیدم. در این مورد وسواس داشتم ولی حس و حال رفتن به آشپزخانه و برداشتن لیوان را در خود ندیدم. احتمالاً دهان خورده ی فرهاد هم بود ولی ایرادی نداشت، فرهاد فرق میکرد. تکیه به پایه ی مبل نشستم و گوشه ی پتو را که از مبل آویزان بود روی پاهایم کشیدم. خواب از سرم پریده و به آینده فکر می کردم، به فرهاد، به حرف سرشبش... انگار تردید داشت برای گفتن، باید بار دیگر به قول خودش «مستفیضش» می کردم بلکه سر بحث را باز کند و اگر از چیزی خبر دار شده به زبان بیاورد. با تکان خوردن فرهاد از فکر بیرون آمدم و سویش سر چرخاندم، به پهلو شد و دستش را از روی صورتش پایین کشید. چشم هایش سرخ بی خوابی بود.
-چرا نخوابیدی؟
-هر کار کردم خوابم نبرد. پتو زیادی بوی عطر تو رو میداد، اومدم اتاق ببینم پس خودت چی کشیدی روت که پتوی خودت رو دادی به من؟
نگاهم را دزدیدم و سرم را به حالت قبل چرخاندم و به رو به رو چشم دوختم.
-همونجا پایین تخت می خوابیدی و نصف پتو رو روت می کشیدی. این جوری سرما میخوری.
زمزمه اش کنار گوشم گرم شدن بدنم را هدف داشت!
-اون جوری که دیگه اصلاً خوابم نمی برد، تو باشی و من دلم بیاد چشم ازت بگیرم و بخوابم!
آب دهانم را فرو خوردم و بلند شدم. سریع دستم را گرفت.
-متکات رو بیار همین پایین مبل بگیر بخواب وگرنه پتو رو بردارو برو.
راه مخالفت را بست.
با تردید نگاهش کردم. به شوخی زد تا از آن حال و هوا بیرون بیایم.
-ولی الان دیگه گیج خوابم، می خوابم صبح پا میشم یه دل سیر نگاهت می کنم.
لبخندی به شوخی به جایش زدم. تردید را کنار گذاشتم و به اتاق رفتم و با متکایم بازگشتم. کمی سخت بود برایم. متکا را از دستم کشید و روی زمین پایین مبل انداخت.
-بگیر بخواب بذار بخوابم.
سری تکان دادم و در حالی که قلبم از هیجان و شرم به تقلا افتاده بود و پر حرارت به قفسه سینه ام می کوبید روی زمین نشستم. فهمیده ترین مردی که می شناختم بود. باز هم طاق باز خوابید و دستش را روی چشم هایش حصار کرد. در دل فدایش شدم... با مکثی کوتاه دودلی را یک دل کردم و زیر نیمه ی آویزان پتو خزیدم. حضور نزدیک فرهاد گرچه در سکوت همراه بود ولی تمنا ها در بر داشت، تمنای داشتنش!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
❤@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 70
دل چرکین از راز سر به مهری که خوره ی جان و روانم شده بود آهی کشیدم و پشت به فرهاد خوابیدم شاید دل در سینه کمتر بی قراری کند!
چه راحت سرنوشت عشقم را به بازی گرفته و ریشخندم می کرد و طرح جدایی و حسرت را در فضایی که هردو نفس های ناآرام مان را پخشش میکردیم میزد و می خندید. میگویم می خندید، چرا که ایمان دارم به گفته ام!
اگر غمش بود رهایم می کرد از این طرح و نفس هایمان را یکی میکرد.
سوختنم از فاصله ی بینمان کمتر از فرهاد نبود ولی سیلی خورده سرنوشت بی احساس بودم و دل همراه کردن فرهاد را با غم هایم نداشتم. دلم نمیخواست با دل به دل دادنش این شور و سرزندگی را در وجودش سلاخی کنم.
《 فرهاد!
خوابم نمی برد در هوایی که تو در آن نفس می کشی، زیادی سنگین است و دمش خفه ام می کند!》
صدای اذان از امام زاده نزدیک مجتمع می آمد. دلم، درد و دل با خدا را که از هر کس به رازم آگاه تر بود خواست. پتو را کنار زدم و بلند شدم، وضو گرفتم و در اتاقم به نماز ایستادم. سجده ی شکر را به جا آوردم و عاجزانه از خدا آرامشی طلب کردم که لایق فرهادم کند.
فرهاد در خواب بود که برای خرید وسایل صبحانه از خانه بیرون زدم، وقتی بازگشتم بیدار شده بود و از پشت پنجره به آسمان سرخ شده ی آماده ی بارش خیره بود.
-سلام صبحت بخیر.
چرخید. لبخندی زد و به سمتم قدم برداشت. تکه نانی از سنگک تازه و داغ را کند و در دهان گذاشت.
-چرا زحمت کشیدی؟! بیدارم می کردی، می رفتیم بیرون یه چیزی می خوردیم.
چپ چپی نگاهش کردم.
-یعنی عرضه یه صبحانه دادن به مهمونم رو هم ندارم!؟
-مهمون؟! من خودم صاحب خونه ام!
-معذرت می خوام تصحیح می کنم شما خودت صاحب خونه ای!
با شیطنت نگاهم کرد.
-الان یعنی بله رو دادی؟
دلخور از اصرار دم به دقیقه اش که فقط بر حسرتم می افزود رو گرفتم و سمت آشپزخانه رفتم. سفره ی کوچکم را برداشتم و بی توجه به حضورش مشغول چیدن روی میز جلوی مبل شدم. چایی که قبل از خروج از خانه دم کرده بودم را در لیوان ریخته و همراه شکر به لوازم داخل سفره افزودم. بدون اینکه نگاهش کنم تعارفش کردم.
-بیا سر سفره.
-قهر کردی باز؟
پشت بند حرفش روی مبل نشست.
-بس کن فرهاد!
ادامه داد: اگه سوال های توی ذهنت راجع به پدر و مادر واقعیت رو حل کنم چی؟! بازم بهونه برای فرار و پس زدن داری!؟
شوک زده نگاهش می کردم! یعنی واقعاً خبر داشت؟! لب هایم از شوق زیاد میان لبخند لرزید و چشم هایم از اشک تار شد! همه ی وجودم اشتیاق فهمیدن را فریاد زد. یعنی درمان کابوس هایم در این سالها دست فرهاد بود!؟
- جدی میگی فرهاد؟!
کمی خودش را جا به جا کرد و کنارم قرار گرفت. دستش را روی دست لرزانم گذاشت.
-آروم باش تو، تا بهت بگم.
-من آرومم فرهاد! هر چی می دونی بهم بگو!
دستم را رها کرد و دور لب هایش کشید.
- اون قسمت از کتاب خونه ی بابات که در داره رو نگاه کردی؟
یادم نمیآمد دقیق کجا را می گوید!
- نمی دونم کجا رو میگی! من زیاد اتاق بابا نمیرفتم.
نگاهش شماتتم کرد...
- تا این حد باهاش غریبه بودی؟!
نگاهم را به تلویزیون خاموش روبرویم دادم.
- نمی دونم مقصر من بودم یا بابا؟! برخورد هامون در حد احترام به هم بود. خودت که می دیدی! و حمایت های گاه و بیگاهمون از هم. همین!
- دلم نمی خواد سرزنشت کنم ولی یه روز می فهمی که این سال ها چه اشتباهاتی رو مرتکب شدی.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
ـرمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 71
راست می گفت! همین حالا هم فهمیده بودم ولی دیر شده بود و بابا زیر خروارها خاک دفن بود...
به سمتش چرخیدم.
-این بحث رو کش نده فرهاد! خودم به اندازه ی کافی پشیمونم! خواهش میکنم حرفت رو بزن، هشت سال منتظر جوابی ام که تو دستای توئه.
سری به نشانه ی موافقت تکان داد.
-وقتی رفتی زمین و زمان رو به هم دوختم ولی پیدات نکردم، تنها امیدم به انتخاب رشته ات تو دانشگاه بود که خدا رو شکر کردی و تونستم جات رو پیدا کنم. تو مدتی که نبودی خون همه رو تو شیشه کردم و جویای حقیقت شدم ولی دریغ از یک کلمه...
لبی تر کرد و ادامه داد: ببین عسل اگه الان می خوام مو به موی حرف هاشون رو بهت بگم به خاطر اینه که با هر واقعیتی که رو به رو شدی قبولش کنی و دیگه تمومش کنی این عذابی که به جون خودت خریدی. میفهمی منظورم رو؟
ترسی به دلم افتاد ولی نخواستم که فرهاد را متوجه اش کنم! سری تکان دادم.
-می فهمم. ادامه بده.
متوجه بودم که سخت است برایش بازگو کردن! این را هم می فهمیدم که برای آرام کردن من جز گفتن حقیقت چاره ای پیدا نکرده است.
-از زور دلتنگی گاهی اوقات می رفتم خونتون و شب رو تو اتاق تو صبح می کردم. انقدرم اخلاقم سگی شده بود که می ترسیدم تو گیر دادن های مامان حرفی، دادی، چیزی بگم که بعدا پشیمون بشم، تو خونه ی شما آروم تر و راحت تر بودم. همین که بوی تنت از اون خونه نرفته بود سرپا نگهم می داشت. یه روز از سر فکر مشغولی سرم رو به انفجار بود، خواستم با کتاب خوندن از فکرت بیام بیرون. رفتم تو اتاق دایی خدا بیامرز، بین کتاب هاش دنبال یه کتاب مناسب حالم می گشتم که کلید اون قسمت از کتابخانه رو که حالت بوفه بود بین کتابها پیدا کردم. بدون هیچ نیت یا فکری بازش کردم. فکر می کردم توش کتابه، اصلا فکر نمی کردم چیز مهمی توش باشه ولی بود...
چایش را از روی میز برداشت. می دانستم فرهاد چای را با بخارش می نوشد!
-سرد شده فرهاد!
لبخند معناداری تحویلم داد و لیوان را سمتم گرفت.
-داغش کن.
پشیمان از تعارف بی موقعم گفتم: اول تو بگو تو بوفه چی بود؟
لبخندش هم معنا دار بود.
- خیلی خوب چای نخواستیم!
رسم مهمان نوازی را از یاد برده بودم!
بلند شدم.
- تو تعریف کن. تا آشپزخونه یه وجب فاصله است، هم میشنوم هم چای میارم.
به اضطرابم برای فهمیدن حقیقت پی برد.
- پس نیفتی!
دستم را گرفت و کشید. روی مبل افتادم.
-چای نمی خوام بشین.
از خدا خواسته گفتم:
- پس بگو.
- به نظرت تو بوفه چی نگه می داشت؟
کلافه شدم.
- اینجور که تو داری می پرسی جواب سر بریده است لابد! بگو دیگه فرهاد، جون به لبم کردی!
-خیلی خب میگم، خاطراتش رو!
-چی رو؟!
-توی اون بوفه پر بود از لوازم منصوره.
متاثر شدم، دلم گرفت! درست است منصوره را به خاطر نداشتم ولی شنیده بودم که بی نهایت دوستم داشته و مراقبم بوده. ممنونش بودم! عمرش کوتاه بود شاید اگر نمی رفت، نه بابا آنقدر تنها و غمگین بود و نه من اینقدر پر حسرت...
- یه سری عکس های دونفره و یه سری یادگاری. اینها مهم نبود عسل! چیزهای مهم اون بوفه که به تو مربوط میشه سه تا شناسنامه ست.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 72
به حول و ولا افتادم. قلبم پر هیجان قصد بیرون جهیدن کرده و به شدت کوبش گرفت.
- شناسنامه ی کیا؟! فرهاد درست حرف بزن ببینم چی میگی! قصد سکته دادن من رو کردی!؟
- من غلط بکنم. پاشو بریم نشونت بدم.
-کجا؟
-تو ماشینم.
از جایم پریدم.
-بریم.
کلید خانه را برداشتم و در را باز کردم. کت اسپرت مشکی رنگش رااز تن بیرون آورد و روی مبل رها کرد و به دنبالم راه افتاد. در را بستم و در موازاتش هم قدم شدم و سمت آسانسور قدم برداشتم. داخل آسانسور جز ما کسی نبود. دیگر نتوانستم منتظر بمانم و دو مرتبه پرسیدم: شناسنامه ها برای کیه فرهاد؟
- الان میریم خودت می بینی.
برای پرت کردن حواسم به صورتم اشاره کرد.
-حداقل یه کرم می زدی.
در آینه ی آسانسور به صورتم نگاه کردم، جای انگشت هایش روی صورتم مانده بود.
با نوک انگشتش گونه ام را لمس کرد. صورتم را عقب کشیدم.
- لوازم آرایش ندارم.
نگاه دیگری به آینه انداختم و ادامه دادم: هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز تو گوشم بزنی!
لحنم با گله همراه نبود. واقعا فکرش را نمی کردم!
- نبودی ببینی چه عذابی کشیدم تا بهم حق بدی که کتکت هم بزنم!
درب آسانسور در طبقه همکف باز شد و خارج شدیم. لحنش تغییر کرد انگار دلش یادآوری آن روزها را نمی خواست که به لودگی پناه برد.
-حالا یک کرم و رژ بخر، لازمت میشه!
در حینی که از لابی خارج می شدیم نگاهش کردم.
- رژ دیگه برای چی؟
چشمکی زد و به خودش اشاره کرد.
- برای دل من! آقایون رژ دوست دارند.
مشتی به بازویش زدم.
- پررو نشو دیگه... کرم هم لابد به خاطر اینکه آقایون دست به زدنشون خوبه!
خندید.
- نه دیگه آقایون مرض ندارند که بزنند، خانمها ملاحظه نمی کنن!
چپ چپی نگاهش کردم.
- یه چیزی هم بدهکار شدم؟! جای عذرخواهیته؟!
نگاهش رنگ عشق گرفت و سرش را کج کرد. به ماشینش که در خیابان جلوی مجتمع پارک بود رسیدیم.
-معذرت می خوام عصبانی بودم.
حرفی نزدم و سوار ماشین شدم. بعد از مکث کوتاهی ماشین را دور زد و پشت فرمان نشست. نه این که حواسم را به کل پرت کرده باشد نه ولی تا حدودی موفق بود! برای دقایقی از فکر شناسنامه ها بیرون آمده بودم ولی به محض نشستن باز استرس بر وجودم قالب شد.
داشبورد را باز کردم جز کیف پول و اسپری هوای ماشینش چیزی نبود.
- پس کوش شناسنامه ها؟
دستش را از بین صندلی به عقب برد و کیف دستی اش را برداشت. با دلشوره به کیف خیره بودم و فرهاد مشغول دادن رمز به آن...
اعداد رمزش تاریخ تولد من بود. فرهاد بود واقعاً ثابت کرده بود! تیشه به دست به جان کوه می افتاد باور می کردم.
سه شناسنامه بیرون آورد و دستم داد. قلب در دهان زدن را آن لحظه تجربه کردم!
دست هایم از هیجان می لرزیدند، نفسی عمیق دم و بازدم کردم. نگاهی به فرهاد که خیره حرکاتم بود انداختم و دو مرتبه نگاهم را به شناسنامه ها دادم. آرام انگشتان لرزانم را به لبه اش گیر دادم و بازش کردم. شناسنامه ی مامان بود. منصوره پاکپوریان!
نفس حبس شده ام را آزاد کردم و در دل خدابیامرزی نثار روحش کردم و روی پایم گذاشتمش. باز نفسم حبس شد و شناسنامه ی دیگر را باز کردم. نمیدانستم اول به اسمش نگاه کنم یا به عکسش؟!
حسابی آشفته بودم. معده ام هم به تقلای پس زدن محتویاتش افتاده بود و بر، آشفتگی ام افزوده بود. بالاخره تصمیم گرفتم و نگاهم سمت نامش کشیده شد؛ «حِبه احلام» در همان چند ثانیه هزاران فکر در سرم جولان دادند. نگاهم سمت عکس شناسنامه کشیده شد سیاه و سفید بود، دختری با چشم های درشت مشکی. علت تپش بیش از حد قلب و گزگز انگشت ها و یخ زدن بدنم، حسی بود که از آن گریز داشتم. دیدن این نام و عکس قلبم را بیقرار کرده بودند. ریزش اشک با نشستن دست فرهاد روی بازویم هم زمان شد. سرم را سمتش گرداندم.
-این شناسنامه برای کیه فرهاد؟!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
4_5992545856954303737.mp3
7.17M
💕هر صبح یه آهنگ تقـدیم میڪنم به ڪسی ڪه دوسـش داری💕
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سلام🌹
💜تا لحظاتی دیگه با داستان واقعی و غم انگیز دختری بنام مریم ما رو همراهی کنید❤️
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑
🌘🌘🌘🌘🌘🌘🌘
🌗🌗🌗🌗
🌖🌖
🌕
🌙داستان واقعی و غم انگیز دختری بنام مریم💥💥
#قسمت_اول
@Dastanvpand
ﺑﺪﺭﻭﺩ ﻋﺸﻖﺍﻭﻝ ﻭ ﺍﺧﺮﻡ،ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ
ﺷﯽ🌹
ﺍﺳﻤﻢ ﻣﺮﯾﻤﻪ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﺘﻮﺳﻂ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻡ ﭘﺪﺭﻡ ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﺑﺎﻧﮏ ﻭﻣﺎﺩﺭﻡ ﺩﺑﯿﺮ ﺯﺑﺎﻥ ﺗﮏ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ
ﭼﻬﺮﻩ ﯼ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺟﺬﺍﺑﯽ ﺩﺍﺭﻡ😌 ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺮﻡ ﺗﻮ ﻻﮎ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻮﺩ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻮ
ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺮﺧﻼﻑ ﻫﻢ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻻﻧﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮑﯽ ﻭ ﻣﻬﻨﺪﺳﯽ ﻋﻼﻗﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ
ﺣﺴﺎﺑﺪﺍﺭﯼ ﺭﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻟﯽ ﮐﻪ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺩﻭﻟﺘﯽ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﻗﺒﻮﻝ
ﺷﺪﻡ
@Dastanvpand
ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯿﻢ ﺗﻮﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺳﺖ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﭼﻬﺮﻩ ﻭ
ﺩﺭﺳﺎﯼ ﺧﻮﺑﻢ ﺑﻬﻢ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ
ﺗﻮﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﭘﺴﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﯾﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﻬﻢ
ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺑﺎﺷﻪ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺯﯾﺎﺩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻊ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﺧﺴﺘﻢ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ
ﺯﯾﺎﺩ ﺗﺮﻡ ﺩﻭﻡ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺑﻮﺩﻡ
ﻋﻤﻮﻡ ﻣﺎﻟﮏ ﯾﻪ ﺷﺮﮐﺖ ﺧﺼﻮﺻﯽ ﺗﻮﯼ ﺗﺮﮐﯿﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﺭﺳﻢ ﺗﻤﻮﻡ ﺑﺸﻪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺣﺴﺎﺑﺪﺍﺭ
ﻣﯿﺒﺮﺗﻢ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﺵ☺️ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻡ😃 ﻭ ﻓﻘﻂ ﺩﺭﺱ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﻡ
ﺗﻨﻬﺎ ﺩﻟﺨﻮﺷﯿﻢ ﺗﻮﺩﻭﺭﺍﻥ
ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻔﺮﯾﺢ ﻣﯿﺮﻓﺘﯿﻢ ﻭ ﺧﻮﺵ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺍﺧﺮﺍﯼ ﺑﻬﻤﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ
ﺳﻤﺖ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺪﺟﻮﺭ ﺳﻮﺯ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺷﺪﻡ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﮐﻼﺱ ﺗﺸﮑﯿﻞ
ﻧﻤﯿﺸﻪ
@Dastanvpand
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﻪ ﮐﻼﺱ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺘﻢ, ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﭼﻮﻥ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﻧﯿﻮﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﺍﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪﻡ ﺑﺮﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ🚎 ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﺪﻝ ﺑﺎﻻ🚘 ﺟﻠﻮ ﭘﺎﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻋﺎﺩﯼ ﺑﻮﺩ
ﻣﺤﻞ ﻧﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺍﻭﻧﻢ ﺳﺮﯾﻊ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﻭ ﺩﺍﺩ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺯﯾﺮ ﭼﺸﻤﯽ ﻧﮕﺎﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﺭﺍﻧﻨﺪﺷﻮ ﻣﯿﺸﻨﺎﺧﺘﻢ
ﺩﻭﺳﺖ ﻫﻤﺴﺎﯾﻤﻮﻥ ﺑﻮﺩ ﯾﻪ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭﯼ ﺩﺍﺧﻞ ﮐﻮﭼﻤﻮﻥ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻣﺶ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻡ😳
ﺑﻬﻢ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﻭ
ﺍﺯﻡ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﻢ ﻫﻮﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﺩ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ ﺗﺎ ﻓﻮﻻﺩ ﺷﻬﺮ ﻣﯿﺮﻩ ﺍﺧﻪ ﻣﺎ
ﺳﺎﮐﻦ ﻓﻮﻻﺩ ﺷﻬﺮ ﺍﺻﻔﻬﺎﻧﯿﻢ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻭﻧﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮﯼ ﺭﻭﺩﺭﻭﺍﺳﯽ ﻣﻮﻧﻢ ﻭ
ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰﺩ ﻭ ﺗﺎﺳﺮ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﺳﯿﺪ ﺍﺯﺵ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻡ
ﺭﺍﺳﺘﺶ
ﭘﺸﯿﻤﻮﻥ ﺷﺪﻡ ﭘﺲ ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ......
ادامه دارد⏪⏪⏪⏪
@Dastanvpand
🍇🍇🍇🍓🍓🍓
🌕
🌔🌔
🌓🌓🌓🌓
🌒🌒🌒🌒🌒🌒🌒
🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑
🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑
🌒🌒🌒🌒🌒🌒🌒
🌓🌓🌓🌓
🌔🌔
🌕
💥داستان واقعی و غم انگیز دختری بنام مریم💥💥
@Dastanvpand
#قسمت_دوم
ﺑﺪﺭﻭﺩ ﻋﺸﻖ ﺍﻭﻝ ﻭ ﺍﺧﺮﻡ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺷﯽ
ﭘﺸﯿﻤﻮﻥ ﺷﺪﻡ ﭘﺲ ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﮐﻼﺱ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻠﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﺎ
ﭼﻪ ﺟﺮﺍﺗﯽ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﯼ؟
ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻗﻀﯿﻪ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﮔﺬﺷﺖ . ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﺧﺮﯾﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ
ﺩﯾﺪﻣﺶ ﺟﻠﻮﻡ ﺗﺮﻣﺰ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﺳﻮﻧﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﻫﺮﭼﯽ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩﻡ
@Dastanvpand
ﻣﯿﺸﻨﺎﺧﺘﻤﺶﺍﺳﻤﺶ ﻣﺤﻤﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻗﺎﯼ ﺍﯾﺰﺩﯼ ﻫﻤﺴﺎﯾﻤﻮﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺤﻤﺪ ﺩﻭﺳﺖ ﺍﻗﺎﯼ
ﺍﯾﺰﺩﯼ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻣﻨﻮ ﻣﯿﺪﯾﺪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﻢ ﻭ ﻣﻨﻢ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ😒 ﺯﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺮﺩ
ﺑﻮﺩ ﻧﻪ ﭘﺴﺮ ﯾﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻭ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﻣﯿﺸﺪﻡ😏؟؟؟
ﻧﺰﺩﯾﮑﺎﯼﻋﯿﺪ ﺑﻮﺩ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﯾﻪ ﺟﻔﺖ ﮐﻔﺶ👠 ﻗﺸﻨﮓ ﺩﯾﺪﻩ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺍﮔﻪ ﻣﻦ ﺗﺎﯾﯿﺪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺨﺮﻩ ﺍﻭﻥ
ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﮐﻼﺱ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﮐﺎﻭﻩ ﺩﺍﺧﻞ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭘﺎﺳﺎﮊﻫﺎ ﮐﻔﺸﺎ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ
ﮔﺮﻭﻥ 160 ﻫﺰﺍﺭ !!!
@Dastanvpand
ﻭﺿﻊ ﻣﺎﻟﯽ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﺮﯾﺪﺷﻮﻥ ﺗﻮﯼ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺎﺳﺎﮊ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﺪﺟﻮﺭ
ﯾﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭﻟﯽ ﺍﺩﻡ ﻭﻟﺨﺮﺟﯽ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﺧﺎﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻡ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﺣﺎﻟﺶ ﯾﻪ
ﺟﻮﺭﯾﻪ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟
ﮔﻔﺖ ﻣﺮﯾﻢ ﯾﻪ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺯ ﺩﻡ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺩﻧﺒﺎﻟﻤﻮﻧﻪ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﺩﻡ ﻭ
ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺭﻭ ﺑﺎﮐﻠﯽ ﺫﻭﻕ ﻭ ﺷﻮﻕ ﻧﺸﻮﻧﺶ ﺩﺍﺩﻡ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺖ ﻧﻤﯿﺨﺮﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺟﯿﺐ ﺧﻮﺩﺵ ﭘﻮﻝ
ﺑﺪﻩ ﺑﺮﺍﻡ ﺑﺨﺮﻩ ﻭﻟﯽ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﻫﻤﻮﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﺴﯽ ﭘﺸﺘﻢ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﻣﺤﻤﺪ
ﺭﻭﺩﯾﺪﻡ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﺭﻧﮕﺶ ﭘﺮﯾﺪ😳 ﻭ ﺑﻬﻢ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﻮﻧﻪ ﺑﺎﺍﺧﻢ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﻡ
ﻧﺬﺍﺷﺖ
ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺕ ﺑﺨﺮﻡ .....
ادامه دارد⏪⏪⏪⏪
@Dastanvpand
🍒🍒🍒🍇🍇🍇
🌕
🌖🌖
🌗🌗🌗🌗
🌘🌘🌘🌘🌘🌘🌘
🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑
animation.gif
4.34M
سه شنبتون گلباران
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
دوستان خوبم شرمنده به دلیلی چن روز ارسال رمان متوقف شد امروز قسمتهای عقب مانده رو با هم ارسال میکنم به شرط اینکه دوستانتونم دعوت کنید به این کانال مرسی که هستید😊
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_شصت_و_ششم
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻱ ﺗﻖ ﺗﻖ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭ ﻧﻴﻤﻪ ﺑﺎﺯ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻴﺨﻴﺎﻝ ﻣﻴﺒﻨﺪﻡ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﭘﺎﺷﻮ ﺑﺒﻴﻨﻢ . ﺧﺠﺎﻟﺘﻢ ﻧﻤﻴﻜﺸﻪ .
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻴﺨﻴﺎﻝ ﺗﻮﺭﻭﺧﺪﺍ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﭘﺎﺷﻮ ﭘﺎﺷﻮ . ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﺮﯾﻦ ﻣﺤﺮﻡ ﺑﺸﯿﻨﺎ .
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﺯ ﺟﺎ ﻣﯿﭙﺮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺠﻮﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ ، ﺳﺎﻋﺖ ۱۱ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺩﻡ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺎﺷﻢ، ﻫﻤﻮﻥ ﻣﺴﺠﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻮﺳﺴﻪ . ﻫﻤﻮﻥ ﺩﯾﺸﺐ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﺤﺮﻡ ﺑﺸﯿﻢ ﭼﻮﻥ ﻫﺮﺩﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﻋﻘﺪﻣﻮﻥ ﺭﻭﺯ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﻮﻻﻡ ﻋﻠﯽ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﺑﺎﺷﻪ، ﻭﺍﯼ ﺍﻻﻥ ﺳﺎﻋﺖ ۱۰/۴۵ ﻫﺴﺘﺶ ؛ ﺗﺎ ﻣﺴﺠﺪ ﺣﺪﻭﺩ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺭﺍﻫﻪ . ﻭﺍﯼ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺳﻮﺗﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﭘﯿﺸﻪ .
ﺳﺮﯾﻊ ﺣﺎﺿﺮﻣﯿﺸﻢ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﻮﻓﺘﯿﻢ ﺳﻤﺖ ﻣﺴﺠﺪ ، ﺳﺎﻋﺖ ۱۱:۱۰ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻣﯿﺮﺳﯿﻢ . ﭼﺸﻤﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻭ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻣﯿﻮﻓﺘﻪ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﯿﺸﻢ . ﺑﯿﺎ ﺩوﺭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺴﺮ آﯾﻨﺪﻩ ﺿﺎﯾﻊ ﺑﺸﻢ .
_ ﺳﻼﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺟﻮﺍﺑﻢ ﺭﻭ ﻣﯿﺪﻩ ﻭ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺮﻭﯾﯽ ﺟﻮﺍﺑﻢ ﺭﻭ ﻣﯿﺪﻩ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺩﯾﺮ ﺷﺪ .
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﺷﻤﻨﺘﻮﻥ . ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﻫﻢ ﻫﻨﻮﺯ نیومدن.
ﺗﺎﺯﻩ ﻓﺮﺻﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﻪ ﺗﯿﭙﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻢ، ﯾﻪ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﮐﺘﻮﻥ ﻣﺸﮑﯽ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺑﻠﻮﺯ ﺳﻔﯿﺪ، ﺧﻮﺷﺘﯿﭗ ﻭ ﺩﺭ ﻋﯿﻦ ﺣﺎﻝ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺕ ﮐﺎﻣﻞ . ﺗﻌﺮﯾﻒ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺶ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ، ﺗﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻧﺠﺎﺑﺖ ﻭ ﭘﺎﮐﯿﺶ ﻣﯿﺸﺪ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺍﻭﺭﺩ .
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﮔﻮﺷﯽ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪﯼ ﻣﯿﮕﻢ ﻭ ﮐﻤﯽ ﺍﺯ ﺟﻤﻊ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ .
ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﺭﻭ ﺻﻔﺤﻪ ﮔﻮﺷﯽ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻭ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﺳﺒﺰ ﺭﻭ ﻟﻤﺲ ﻣﯿﮑﻨﻢ .
_ ﺳﻼﻡ ﻋﺰﯾﺰﻡ
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ _ ﺳﻼﻡ ﻭ ………… ( ﺳﺎﻧﺴﻮﺭ )
_ ﻋﻪ . ﭼﺘﻪ؟
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ _ ﺧﺎﻟﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﮕﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
_ ﺣﺎﻻ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺸﺪﻩ .
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ _ ﺭﻓﺘﯽ ﻋﻘﺪ ﮐﻨﯽ ﻣﯿﮕﯽ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺸﺪﻩ ؟؟؟؟
_ ﻋﻘﺪ ﭼﯿﻪ ﻓﻘﻂ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﻣﺤﺮﻡ ﺑﺸﯿﻢ ﻫﻤﯿﻦ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ زینب ﺟﺎﻥ . ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ
_ ﯾﺎﺳﯽ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻡ ﺑﻬﺖ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻢ .
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ _ ﺑﺎﺷﻪ . ﺑﺎﯼ
_ ﺳﻼﻡ .
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ _ ﺳﻼﻡ ﺩﺧﺘﺮﻡ
.
.
.
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺧﺐ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ . ﺍﻥ ﺷﺎﻟﻠﻪ ﮐﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺑﺸﯿﺪ .
ﺳﺮﺥ ﻣﯿﺸﻢ ﻭ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﮐﯽ ﺣﯿﺎ ﺭﻭ ﯾﺎﺩﮔﺮﻓﺘﻢ ؟ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ .
ﮔﻮﺷﻪ ﺣﯿﺎﻁ ﻣﺴﺠﺪ ﻭﺍﯾﻤﯿﺴﺘﯿﻢ، ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﻭ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻫﻢ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺗﻠﻔﻦ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ . ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﺎ ﮔﻮﺷﻪ ﺷﺎﻟﻢ ﻣﯿﺸﻢ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺪﻧﻢ ﯾﺦ ﻣﯿﺰﻧﻪ
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺳﺎﺩﺍﺕ ﺑﺎﻧﻮ .
ﭼﻘﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ، ﺳﺎﺩﺍﺕ . ﺍﻣﺎ ﭼﻮﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﻢ زینب ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﺪﻡ ﻣﯿﻮﻣﺪ، ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺳﺎﺩﺍﺕ ﺻﺪﺍﻡ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ ﺣﺘﯽ ﺗﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﺍﺧﯿﺮ .
ﮐﻤﯽ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ، ﺑﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺣﺮﻓﺶ ﺭﻭ ﺗﻤﻮﻡ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﻧﺴﺘﻦ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺣﺮﻓﺶ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯿﺸﻢ ؛ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﻢ ﻣﯿﺎﺩ ﻭ ﺯﻥ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺧﻄﺎﺏ ﻗﺮﺍﺭﻡ ﻣﯿﺪﻩ . ﺩﺭ ﺩﻝ ﺫﻭﻕ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻇﺎﻫﺮ ﻓﻘﻂ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻧﺎﺧﻮﺩآﮔﺎﻩ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻣﯿﮑﺸﻢ ﮐﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﻪ ﻟﺐ ﺩﺍﺭﻩ .
_ ﺟﺎﻧﻢ؟
ﯾﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﻧﺮﮔﺲ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﻢ ﮔﺮﻓﺖ .
ﻭﺍﯼ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﮔﻼﯼ ﺧﻮﺷﮕﻠﯽ ﺑﻮﺩﻥ ،
_ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ؟
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ _ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺒﺮﯾﮏ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺧﺎﻥ ﺩﺍﺩﺍﺵ .
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﺳﺮﺵ ﻫﻢ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯿﻪ .
ﮔﻞ ﻫﺎﯼ ﻧﺮﮔﺲ ﺭﻭ ﺍﺯﺵ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ؛
_ ﺍﺯﺷﻮﻥ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﻦ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ _ ﭼﺸﻢ . ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺷﻤﺎﺭﺗﻮﻧﻮ ﻣﯿﺪﯾﺪ؟
ﺷﻤﺎﺭﻡ ﺭﻭ ﺑﻪ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻣﯿﮕﻢ ﻭ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺮﻡ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻧﺶ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ .
ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻋﺠﻠﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺤﺮﻣﯿﺖ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺳﻔﺮ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﻭ ﻋﻼﻗﻪ ﺯﯾﺎﺩ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﺧﻄﺒﻪ ﻣﺤﺮﻣﯿﺖ ﺗﻮﺳﻂ ﺍﯾﺸﻮﻥ ﺑﻮﺩ .
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_شصت_و_هفتم
به روایتﺍﻣﻴﺮﺣﺴﻴﻦ
ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﻴﺸﺪ ﭼﻪ ﺯﻭﺩ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﺤﺮﻡ ﺷﺪﻳﻢ ﻭ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ . ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﺭﻭ ﺩﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺮﻡ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻣﺠﺮﺩﯼ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ . ﺣﺎﻻ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺮﻡ ﺑﻤﯿﺮﻡ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﯿﺮﺳﻢ ﺩﻡ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ، ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ ﻭﺍﻣﯿﺮ ﻭ ﻋﻠﯽ ﻭ ﻃﺎﻫﺎ ﻭ ﺣﺴﯿﻦ ﺑﺎ ﯾﻪ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﻣﺸﮑﯽ ﺩﻡ ﺩﺭ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ . ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﯿﺸﻢ ﻭ ﺳﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﻣﯿﮑﻨﻢ .
_ ﺍﯾﻦ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﻭ ﺭﻧﮓ ﻭ ﺍﯾﻨﺎ ﭼﯿﻪ؟
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ _ ﻓﻀﻮﻝ ﺳﻨﺞ . ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﺑﭙﺮ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﯿﻖ .
_ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺮﺍﺕ
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ _ ﻭ ﻣﻦ ﺍﻟﻠﻪ ﺗﻮﻓﯿﻖ .
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ _ ﺧﺐ ﺷﻤﺎﻫﺎ ﭘﺲ ﺑﺮﯾﺪ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎﯼ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ . ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺁﻗﺎ ﺩﻭﻣﺎﺩﻩ ﯾﺎ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﺟﺪﯾﺪﻣﻮﻧﻢ میاییم.
_ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﺟﺪﯾﺪﻣﻮﻥ ؟
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ _ ﺗﺎﺍﻃﻼﻉ ﺛﺎﻧﻮﯼ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ ﺑﭙﺮ ﺑﺎﻻ . ﺯﻥ ﺫﻟﯿﻞ ﺑﺪﺑﺨﺖ .
ﻫﻤﻪ ﺯﺩﻥ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ
ﻫﻤﻮﻧﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ
_ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﺣﺎﻻ
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺟﻠﻮ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﺴﺖ .
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ _ ﺑﺮﻭ ﺩﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﻤﺴﺮﺗﻮﻥ
_ ﻫﺎ؟؟؟؟؟؟
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ _ ﻫﺎ ﻭ ……… ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻥ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﻦ .
_ ﺧﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ _ ﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﺑﺮﻭﺳﻠﯽ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺣﺮﮐﺖ ﻧﮑﻨﯽ ﭼﻨﺎﻥ ﻣﯿﺰﻧﻤﺖ ﮐﻪ .
_ ﮐﻪ ﭼﯽ؟
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ _ ﻫﯿﭽﯽ ﻓﺪﺍﺕ ﺷﻢ . ﺑﺮﻭ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﻤﺴﺮﺗﻮﻥ . ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﮐﺎﺭﯾﺶ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ . .
.
.
ﺳﺮ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ زینبﻭ ﭼﻬﺎﺭﺗﺎ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻡ ﺩﺭ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻥ . ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻥ ﻣﺎ ﺗﻮ ﮐﻮﭼﻪ ، ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﻣﯿﺎﺩ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺪﻭﻧﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﯾﻦ ﻣﺤﻤﺪ ﭼﯽ ﺗﻮ ﺳﺮﺷﻪ .
ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻭ ﺳﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﻗﯿﻖ ، ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻭ ﺑﯽ ﭘﺮﻭﺍ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﯼ زینب ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯿﺸﻢ . ﭼﺸﻤﺎﯼ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﺎ ﻣﮋﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ . ﺳﺮﺥ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺳﺮﺷﻮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻼﻡ ﻭ ﻋﻠﯿﮏ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻪ _ ﺑﺮﯾﻢ؟
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ _ ﺑﺮﯾﻢ ﺩﺍﺩﺍﺵ .
ﮔﻨﮓ ﻭ ﭘﺮﺳﺸﯽ ﺑﻪ ﻫﺮﺩﻭﺷﻮﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻫﺮﺩﻭ ﻣﯿﺰﻧﻦ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ ﻭ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﯿﺸﻦ، ﻣﻨﻢ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﺨﺘﺼﺮﯼ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﻣﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﯿﺸﻢ .
ﻇﺎﻫﺮﺍ ﻫﯿﭽﮑﺪﻭﻡ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻥ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺑﺪﻥ ﭼﻪ ﺧﺒﺮﻩ ، ﭘﺲ ﻣﻨﻢ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﻧﻤﯿﭙﺮﺳﻢ ﺗﺎ ﺑﺮﺳﯿﻢ ..…
.
.
.
ﮐﻞ ﺭﺍﻩ ﺗﻮ ﺳﮑﻮﺕ ﺳﭙﺮﯼ ﻣﯿﺸﻪ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﯿﺮﺳﯿﻢ، ﯾﻪ ﺟﺎﯼ ﺳﺮﺳﺒﺰ ﻭ ﺧﻮﺵ ﺁﺏ ﻭ ﻫﻮﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻓﺸﻢ ، ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ .
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﯿﺸﻦ .
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺎ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺧﺐ ﺍﯾﺸﻮﻧﻢ ﻋﻀﻮ ﺟﺪﯾﺪ ﺍﮐﯿﭗ .
ﻣﯿﺮﻡ ﺟﻠﻮ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ _ ﻓﺎﺭﺳﯽ ﺭﻭ ﭘﺎﺱ ﺑﺪﺍﺭ ﺩﺍﺩﺍﺵ .
ﺑﻌﺪﻫﻢ ﺩﻭﻧﻪ ﺩﻭﻧﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ .
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻪ ﺗﻮ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﺮﯾﻦ ﭼﻮﺏ ﺟﻤﻊ ﮐﻨﯿﺪ .
_ ﻧﻮﭺ
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ _ ﺍﻭﺍ ﻋﺸﻘﻢ ﺑﺮﻭ ﺩﯾﮕﻪ .
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﺯ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺟﻮﺍﺩ ﻫﻢ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺶ ﮔﻮﺵ ﺑﺪﻡ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﺍﺯ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﻫﻢ ﺷﺪﻩ ﮐﺎﺭﺷﻮ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻡ
ﺩﺳﺖ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﻣﯿﮕﻢ _ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﻣﯿﺨﻨﺪﻩ ﻭ ﻫﻤﺮﺍﻫﻢ ﻣﯿﺎﺩ .
.
.
.
ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﻴﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻭ ﻛﻠﻲ ﺧﻨﺪﻳﺪﻥ ﺑﺎ ﺍﻣﻴﺮﻋﻠﻲ ، ﭼﻮﺏ ﻫﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺭﻭ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ .
ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺭﺍﻫﯿﺎﻥ ﻧﻮﺭ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻪ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻮﺩ، ﭼﻮﺏ ﻫﺎﺭﻭ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺸﻮﻥ ﻣﯿﺮﻡ .
ﻫﻤﻪ ﯾﻪ ﺷﺎﻝ ﻣﺸﮑﯽ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﻭ ﺳﺮﺷﻮﻥ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩﻥ . ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩﻡ ﯾﻪ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻗﺮﻣﺰ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭﺵ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﯾﻪ ﭼﻮﺏ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﺼﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﺵ ﻣﯿﭽﺮﺧﻮﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻧﺎﻟﻪ ﮔﻔﺖ _ ﺍﻭﻣﺪﻥ
ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﻣﺜﻼ ﺭﻭﺿﻪ ﺧﻮﻧﺪﻥ
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ _ ﺍﻣﺎﻥ ﺍﻣﺎﻥ . ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺗﺎ ﺟﻮﻭﻧﻢ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻦ ( ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ) ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺗﺎ ﻫﻢ ﭘﺮﯾﺪﻥ ، ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺷﺪﻥ ، ﺧﺎﮎ ﺗﻮﺳﺮﺷﻮﻥ ﺷﺪ . ﺍﯾﻨﺎﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﻇﺮﻑ ﺑﺸﻮﺭﻥ، ﺑﺸﻮﺭﻥ ﻭ ﺑﺴﺎﺑﻦ .
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺮﺍﻫﯽ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻭ ﺑﺎ ﻫﺮﮐﺪﻭﻡ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺟﻮﺍﺩ ﻣﯿﮕﻪ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﺷﻮﻧﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﺗﺮ ﻣﯿﮑﻨﻦ .
ﯾﮑﻢ ﮐﻪ ﺩﻗﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯿﺸﻢ ﮐﻪ ﺭﻭ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﻣﺸﮑﯿﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﻫﺎ ( ﺣﺴﯿﻦ ﻭ ﻋﻠﯽ ) ﺍﯾﻦ ﻣﺼﯿﺒﺖ ﺟﺎﻥ ﺳﻮﺯ ( ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺭﺍ ) ﺗﺴﻠﯿﺖ ﻋﺮﺽ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺍﺟﺮﮎ ﺍﻟﻠﻪ . ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺟﺎﻥ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺑﺒﺮﯾﺪ .
ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﻣﯿﺸﯿﻨﯿﻢ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ ﺗﻮ ﺳﺮ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ . ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﻗﻊ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﯼ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﺗﻌﺠﺐ ﻣﯿﮑﻨﻦ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻥ ﻣﺪﺍﺣﯽ ؛ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻇﺮﻑ ﺣﻠﻮﺍ ﺟﻠﻮ ﻣﯿﺎﺩ ، ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﺷﻮﻧﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ ﺳﺮﺷﻮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ ﻭ ﺑﺎﺣﺎﻟﺖ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻣﯿﮕﻪ _ ﺩﺍﺩﺍﺷﺎﯼ ﮔﻠﻢ ﺗﺴﻠﯿﺖ ﻣﯿﮕﻢ ؛
ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﻋﻼﻗﻪ ﺯﯾﺎﺩ ﻗﺎﺷﻘﯽ ﺣﻠﻮﺍ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﺭﻭ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﻣﯿﺮﯾﺰﻡ ، ﻇﺮﻑ ﺣﻠﻮﺍ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﻣﯿﮕﺮﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻄﺮﯼ ﻫﺎﯼ ﺁﺑﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻠﯽ ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻥ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺭﻭ ﺳﺮ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﻭ ﺑﻘﯿﻪ ﻫﻢ ﭼﻮﻥ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﯿﺲ ﻣﯿﺸﻦ .
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @D
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_شصت_و_هشت
به روایت زینب
وای که چقدر امروز با بچه ها خوش گذشت . این اولین دورهمی بود که فاطمه هم همراهمون بود ، فکر نمیکردم بچه ها به خاطر حجابش آنقدر زود باهاش کنار بیان اما برعکس تصورم خیلی هم باهم صمیمی شدن.
.
.
.
روی تخت میشینم و کتاب زبانم رو باز میکنم، حوصله هرچیزی رو دارم جز زبان . دوباره میبندمش و میرم سراغ گوشی. چند روزی میشه که سری به تلگرام نزدم. داده تلفن رو روشن میکنم و وارد تلگرام میشم، بین این همه پیام نگام که به شماره عمو میفته استرس بدی میاد سراغم، پیامش رو باز میکنم.
عمو_ سلام تانیا جان. خوبی؟ عمو بابت رفتار اون روز و سرد برخورد کردنای بعدش عذر میخوام. راستش نگران شدم که شاید ناراحت شده باشی که سراغی از ما نگرفتی دیگه.
“چی شده که عمو دوباره بهم پیام داده؟ خب شاید دلش تنگ شده ”
سریع براش تایپ میکنم _ سلام عموجون. نه بابا چه ناراحتی.
مردد میمونم که بهش بگم ازدواج کردم یا نه. اما زود پشیمون میشم ، من که هنوز ازدواج نکردم یه محرمیت ساده بود فقط همین. بیخیال بقیه پیاما نتم رو خاموش میکنم و گوشی رو روی میز میزارم. کلا میونه خوبی با گوشی نداشتم و ندارم .
دوباره یاد امیرعلی میوفتم. عه عه چجوری با نامزد بنده رفت بیرون منم نبردن ، مردم تو دوران نامزدیشون چجوری گردش میرن، ما چیکار میکنیم؟
با صدای در سریع از اتاق میرم بیرون. که با چهره خندون امیرعلی مواجه میشم.
_ سلام پسر پرو .
امیرعلی_ سلام خواهر پسر پرو.
_ نامزد بنده رو کجا بردی؟
امیرعلی_ نزار غیرتی بشما?هههه. قبل از اینکه نامزد شما بشه دوست من بوده ، بعدشم شما نامزد بنده رو کجا بردی؟
_ قانع شدم.
امیرعلی_ آفرین. راستی نامزد محترمتون گفتن که از پدر محترممون اجازه میگیرن، فردا تشریف ببرید بیرون ، کارتون دارن. بابت امروز هم که مجبور شد بره عذرش موجه بوده و گفت. بهت بگم پوزش.
دست به سینه به دیوار تکیه میدم و میگم_ خب عذرش چی بوده؟
امیرعلی_ حالا دیگه.
_ عهههه؟؟؟؟
امیرعلی_ آررررره .
مامان_ سلام مادرجان.
امیرعلی_ سلام قوربونت برم.
مامان_ خدانکنه. خسته نباشید مادر
راستی زینب به مادربزرگت زنگ زدی؟
_ برای چی؟
مامان _ من زنگ زدم عذر خواهی کردم که نشد برای محرمیت بیان توهم یه زنگ بزن.
_ باشه حالا.
با صدای زنگ گوشی به اتاق برمیگردم ؛ شماره ناشناس .
_ بله؟
+ سلام عزیزم. پرنیانم
_ سلام پرنیان جان. خوبی؟
+ الحمدلله. ببخشید مزاحمت شدم. راستش داداشم کارت داشت ، گفت من زنگ بزنم بعد گوشی رو بهش بدم.
با تموم شدن جملش ، یه دفعه گوشی از دستم میوفته. وای خاک برسرم. گوشی رو برمیدارم.
_ الو جانم؟ چیزه ببین پرنیان میگم…..
با پیچیدن صدای مردونه تو گوشی دیگه اشهد خودمو خوندم، طبق معمول سوتی + سلام علیکم ببخشید پرنیان فکر کرد باهاش خداحافظی کردید، گوشی رو داد به من رفت بیرون. میخواید صداش کنم؟
فقط تونستم سکوت کنم.
+زینب خانوم.
_ سلام.
+سلام. خوب هستید؟
_ ممنونم شما خوبید؟
+ ممنون باخوبیتون.راستش من با پدر بزرگوارتون تماس گرفتم ، اجازه گرفتم که اگه موافق باشید، فردا بریم بیرون که یه مقدار باهم حرف بزنیم.
_ نههههه؟؟؟؟
+نه؟ نکنه به خاطر امروز ناراحت شدید؟
_ نه یعنی اره .
+ناراحت شدید؟
_نه اون نه اون یکی اره.
+چی نه؟
_نه یعنی ناراحت نشدم. فردا رو بریم.
“گند زدم ”
+بله. ممنونم. پس من فردا ساعت ۱۰ ، دم منزلتون باشم خوبه؟
_ بله. مرسی.
+ پس فعلا با اجازتون سلام. نه یعنی خدافظ.
_ خدانگهدار
گوشی رو که قطع کردم نفس راحتی کشیدم و یه دفعه زدم زیر خنده. خداروشکر یه بار سوتی داد دیگه ابروی من نرفت .
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_شصت_و_نه
به روایت امیرحسین
…
وای خدایا آبروم رفت، این حجم استرس برای صحبت کردن با یه نفر غیر طبیعیه.
با صدای اذان سریع بلند میشم، نماز میخونم. دیگه هرچقدر کلنجار میرم خوابم نمیبره…..
.
گل های نرگس رو روی داشبورد میزارم و از ماشین پیاده میشم.میخوام بردارم خودم بهش بدم ولی روم نمیشه بیخیال گل ها به سمت زنگ میرم دستم رو بالا میارم که در باز میشه و زینب سادات میاد بیرون. با دیدنم تعجب میکنه و منم یکم هول میشم اما زود خودمو جمع و جور میکنم و لبخند میزنم_ سلام سادات بانو.
سرش رو پایین میندازه و سرخ میشه.
حانیه_ سلام .
_ خوبید؟
زینب_ ممنون شما خوبید؟
_ الحمدالله . باخوبیه شما. بریم؟
زینب _ بله .
سوار ماشین میشیم و نگاهش به اولین چیزی که میفته گل های نرگسه. از روی داشبورد برشون میدارم و روی پاش میذارم.
لبخند میزنه . چقدر زود دلباختم به همين لبخندش.
زینب_ ممنون
لبخندي ميزنم و حركت ميكنم.
_ صبحانه خورديد؟؟
زینب_ بله. ممنون.
_ خب شما جایی رو درنظر ندارید که بریم.
زینب_ نه.
“وای این چرا حرف نمیزنه کل حرفاش تو نه و اره خلاصه میشه ”
_خب پارک نهج البلاغه خوبه؟
زینب_ بله
#چیزے_بگو_حرفے_بـزن_شیرین_زبانم
#کم_حرف_ها_پرچانه_ها_را_دوست_دارند.
.
بعد از نیم ساعت رسیدیم. رفتیم کنار آبشار مصنوعی و هرکدوممون روی یکی از سنگاش نشستیم.
#عاشقی_دردی_ندارد_درد_اصلی_حسرت_است
#با_حیای_خود_مرا_باخاک_یکسان_میکند.
امیرحسین _ نمیخواید چیزی بگید؟
_ خب شما شروع کنید.
امیرحسین _ برنامتون چیه؟
_ برای عروسی و عقد و……..
به روایت زینب
_ من عروسی نمیخوام.
امیرحسین _ نمیخوایددددددد؟؟؟؟؟؟؟؟
خیلی خونسرد جواب دادم_ نه
با تعجب برگشت طرفم.
_ چیزی شده؟
امیرحسین _ اگه به خاطر اون میگید که من گفتم شاید همیشه وضع مالیمون خوب نباشه ، شما نگران اونش نباشید ….
حرفش رو قطع کردم.
_ نه. به خاطر اون نیست ، به نظر من سادگی زیباترین چیزه، میدونم شاید عجیب باشه دختری که تا پارسال اونجوری بود و تنها ارزوش سفر به آمریکا و کشورای خارجه بوده حالا همچین چیزی رو بگه اما…. اما….موافقید به جای عروسی بریم…… کربلا؟؟؟؟
امیرحسین _ شما امر بفرما.
یکم خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین.
امیرحسین _ فکر کنم به هم محرمیم.نه؟ پس خجالت نداره بانو.
با لفظ بانو کیلو کیلو قند تو دلم آب میشد. دلم میخواست همونجا سجده شکر برم برای این عشق، برای این مرد، برای این آرامش…..
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
@
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓