رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 82
اهالی خانه که شامل پسر ها و دیگر عروس های عمو بودند یکی پس از دیگری داخل اتاق بزرگ شدند و دید و بوسی ها انجام شد. همگی با کمک هم سفره را پهن کردند و دور هم ناهار را خوردیم، با اینکه در کنارشان احساس رضایت قلبی می کردم ولی کمی معذب بودم دختر زود جوشی نبودم و حضور فرهاد دلگرمم می کرد، بعد از صرف ناهار با اصرار و راهنمایی سادات برای استراحت به اتاق کوچکی در طبقه ی دوم ساختمان رفتیم. فرهاد خسته بود تمام شب را رانندگی کرده و چشم هایش از بی خوابی سرخ و بی حال شده بود. کنار پنجره نشستم و به منظره خانه های روستایی نگاه کردم از ذهنم گذشت که نخل ها چه خوش قامت و استوار میان خانه ها قدعلم کرده اند. حیف از آنهایشان که بی سربودند! نگاه گرفتم و به فرهاد که در حال درآوردن کتش بود گفتم: یکم بخواب فرهاد چشمات سرخ شده از بی خوابی.
روی زمین دراز کشید.
-آره، دارم میمیرم.
چشم هایش را بست. سرش روی فرش بود.
در دور اتاق چشم چرخاندم، گوشه ی دیوار چند متکا روی هم چیده شده بود، بلند شدم و یکی را برداشتم، بالای سرش روی زانو نشستم.
- فرهاد؟
بدون اینکه چشم باز کند با صدای تحلیل رفته ای که نشان از خستگی اش بود گفت: جانم؟
- سرت و بلند کن متکا بذارم برات.
لبخند روی لبش نشست و چشم هایش نیمه باز شد. متکا را زیر سرش هل دادم، سرش را بلند کرد و جا گیر شد.
- ممنون.
بلند شدم و گوشه ای از اتاق نشستم تا راحت بخوابد. خسته راه بودم که خیلی زود با وجود تمام فکر و خیال هایم خوابم برد. جایمان زیادی راحت بود که تا غروب خوابیدیم!
دستی به مانتو ام کشیدم تا چروک هایش باز شود و روسری ام را مرتب کردم و همراه فرهاد که آستین پیراهنش را تا آرنج تا زده بود و قصد پوشیدن کت تکش را نداشت از پله های باریک به طبقه اول رفتیم. از این که اینقدر خوابمان طولانی شده بود کمی معذب بودم.
حاج محمد جواد با ویلچر داخل حیاط بود، روز بخیری گفت و پیشنهاد گردش در کوچه های روستا و نخلستان را داد هنوز هوا کاملا تاریک نشده بود ولی محمد باقر فانوس خاموشی به دستم داد و یکی هم دست عمو و ویلچر را به حرکت انداخت.
کم نبودند خانه های ویران و نیمه ویرانی که حالا با غم سنگین تری نظاره گرشان بودم!
عمو از ساکنان آن خانه ها برایمان حرف میزد و دلم به درد می آمد...
هوا دیگر تاریک شده بود و چراغ های سوار بر تیر برق روشن شده بودند ولی باز کوچه ها تاریک بودند. اعصابم زیادی ضعیف شده بود که حضور بعثی ها را در لابهلای کوچهها حس میکردم... کاش شیشه ی قرص هایم را گم نکرده بودم احساس میکردم نیاز شدید به خوردن شان دارم. کمی خودم را به فرهاد نزدیکتر کردم، نگاهش سمتم برگشت و رشته ی کلام از دستش خارج شد؛ محمدباقر متوجه موقعیت شد و بی خیال ادامه ی حرف فرهاد کمی به چرخ ویلچر عمو سرعت داد و فاصله گرفت!
نگاهم را با شرمندگی از حرکتش گرفتم.
- چی شده عزیزم، خوبی؟
خجالت می کشیدم بگویم از ترسم است که چسبیده به او راه می روم...
با گفتن 《نترس》 کارم را راحت کرد و زبانم به کار افتاد.
- همه ش صحنه های جنگی که حضور نداشتم توش ولی خیلی فیلم ها راجع بهش دیدم میاد تو نظرم و حس می کنم پشت در و دیوارهای این خونه ها پر از دشمنه!
- اینجا امنه امنه. این چند وقته خیلی تو فشار بودی و اعصابت ضعیف شده، به زودی تموم میشه این ماجراها. سعی کن آروم باشی.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا
کمک کن دیرتر
برنجیم، زودترببخشیم
کمتر پیش داوری کنیم
و بیشتر فرصـت دهیم ...
خدایا
در این شب زیبا
دوستان وعزیزانم را
در مسیر خوشبختی ♡
و آرامش قلبی قرار بده ...
شبتان بی غم و در پناه خـدا 🌙
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 83
سری برای تأیید تکان دادم. دستم را در دستش گرفت، امنیت به وجودم بازگشت، پا تند کردیم و به عمو و محمدباقر رسیدیم، جلوی خانه ای که کم از اولین ویرانه ای که در بدو ورودمان به روستا دیدیم نداشت، ایستاد.
محمد باقر فانوس ها را با فندکش روشن کرد. درب کوچک اهنی را هل داد و فانوس را بالا گرفت.
- اینجا خونه ی عمو اردلانه.
قلبم فشرده شد و بغض چنگ گلویم... این خانه، مکان زندگی مادرم بوده!
دستم را از دست فرهاد جدا کردم و بی اختیار با پاهای لرزانم قدم داخل حیاط تاریک گذاشتم.
همگی به دنبالم داخل آمدند. فانوس ها کمی فضا را روشن کرد. تصویر حبه ی شش ساله که در این حیاط کوچک بازی می کرده، جلوی چشم هایم نقش بست و ندایی که از ترس بعثی ها پشت درهای بسته ی این خانه به انتظار بازگشت همسرش و آوردن خبر پیروزی علیه دشمن نشسته بود... به وضوح صدای تیر اندازی و میدان جنگ در گوشم پیچید...
معده ام می سوخت، از ظهر درد میکرد و حالا دیگر به اوج رسیده بود. دستم که روی معده ام نشست، فرهاد سریع به طرفم پا تند کرد.
-خوبی عزیزم؟
سری تکان دادم. دستم را گرفت و سمت در کشید و رو به عمو و محمدباقر گفت: بریم لطفاً!
به پشت سرم نگاه کردم و تصویر خانه ی کوچک و ویران شده را در ذهنم حک کردم!
کمی که از خانه دور شدیم به خودم مسلط شدم ولی از غمم ذرهای کم نشد، فقط ظاهرم را تا حدودی آرام تر کردم و صبوری در پیش گرفتم.
-عمو؟
-جان عمو؟
نگاهم را از خانه ی ویران دیگری گرفتم و به عمومحمدجواد دادم.
- بعد از این همه سال چرا هنوز این خونه ها تعمیر نشدن؟ به خدا حالم بد و قلبم درد میگیره وقتی نگاهشون می کنم. شما چه جور تو اینجا بین این خونه ها زندگی می کنید؟!
آهی کشید و اشاره ای به خانه کرد
- ما با نگاه کردن به این خونه ها یادمون میاد که چه جور با چنگ و دندون شهرمون رو از دست دشمن پس گرفتیم... آدمای این خونه ها جانشان رو دادند تا ما الان این جوری راحت و تو امنیت روزامون رو بگذرونیم... تو جای ترکش می بینی ما رد غیرت! تو ویرانیِ این خشتها رو می بینی، ما آبادی مملکت! تو جای خالی آدم های این خونه ها رو می بینی، ما هدفشون برای رفتن...
راست می گفت من و من ها ظاهر قضیه را می دیدیم و حاج جواد و حاج جواد ها عمق و باطنش را...
تمام مسیر برگشت را به حرف های پر عمق و ریشه ی عمو فکر کردم.
داخل خانه بساط شب نشینی و دور همی جمع خانواده به پا بود، شب به یاد ماندنی ای شد، آن شب عمو تصنیف حافظ خواند و از همسرش که در جنگ شیمیایی و به مقام والای شهادت نائل گشت گفت...
چه شکنجه ها و سختی ها که این مردم متحمل نشده بودند و من ها ندیده بودیم و حتی شنیده هایمان را هم در اعماق ذهنمان ته نشین کرده بودیم!
بعد از صرف شام خواستیم رفع زحمت کنیم که مانع شدند و با اصرارشان ماندگار شدیم.
راحله عروس بزرگ عمو باردار بود، از سر شب حواسم بود که رنگ پریده است و گاهی به خود می پیچد! بالاخره طاقت نیاوردم و وقتی مرد ها در حال صحبت بودند از کنار فرهاد بلند شدم و به نگاه پرسشگرش پلکی اطمینان بخش زدم و سمت راحله رفتم. برایم جا باز کرد. با لبخند تشکری کردم و کنارش جاگیر شدم.
- راحله خانوم حالتون خوبه؟
چادرش را روی شکمش باز تر کرد و با لبخند جوابم را داد: ممنون عزیزم خوبم.
متوجه منظورم نشد! وقتی سه ساعت بود که به خود می لولید و به همسر و خانواده اش جیک نمی زد پس به من هم نمیگفت دیگر!
از در دیگری وارد شدم، نگرانش بودم!
- من ماما هستم راحله خانوم. از سر شب حس می کنم درد دارید.
لب گزید.
- طبیعیه!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 84
خنده ام گرفت! من پزشک بودم و تشخیص دادم که حالش بد است ولی خودش در جایگاه بیمار نسخه ی ترخیص را امضا کرد!
-چند هفته ای؟
-نمی دونم فکر کنم سی و شش. هنوز زوده نگران نباشید شما.
-فکر میکنم باید معاینه بشی چون امکان زایمان زودرس هم هست.
لب گزید و به جمع نگاهی کلی انداخت.
- ممنون اگه ببینم بهتر نشدم مزاحمتون میشم.
دیگر اصرار نکردم ولی حدس زدم تا یکی دو ساعت دیگر درد زایمان امانش را ببرد و خودش طالب معاینه شود.
شب از نیمه گذشته بود، با فرهاد داخل همان اتاق که ظهر استراحتگاهمان بود شدیم، از دیدن دو تشک روی زمین نفس آسوده ای کشیدم، از دست فرهاد که موقع معرفی، من را نامزد خود معرفی کرده بود کفری شدم.
- فرهاد درست نیست من و تو...
دکمه های پیراهنش را باز کرد، لحظه ای کوتاه نگاهم به سینه عضلانی اش افتاد، حرفم نصفه ماند و چشم گرفتم! شعورش بالا بود، می دانستم قصد در آوردنش را ندارد، این را هم می دانستم که با لباس بیرون خوابش نمی برد و ملاحظه ی حضور من را می کند...
کنارم پشت پنجره قرار گرفت.
- اینکه توی یه اتاقیم؟! مگه دفعه اولمونه یا از من حرکت ناشایستی دیدی؟
- نه ولی درست نیست. نباید می گفتی نامزدیم که به اشتباه بندازیشون.
لبخند معناداری گوشه ی لبش نشست.
خدا کند نفهمد که مشکل از من است و طاقت این حضور نزدیک و صبح کردن شبی که فرهاد در آن نفس می کشد را ندارم.
جهت نگاهم را عوض کردم و قلبم را توبیخ... باید به متخصص قلب مراجعه میکردم! اینجور کوبش ها مطمئنم به زودی آسیبی جدی را در پی داشت!
فاصله گرفتم و روی زمین نشستم روسریام را برداشتم و در حال تا کردنش گفتم: حالا باید بریم روستایی که محل تولد... پ... پدرمه؟
کنارم با فاصله کمی نشست و مشغول در آوردن جورابش شد.
-صبح انشاالله راه می افتیم.
نگاهش را به چشم هایم برای نفوذ بیشتر کلامش انداخت.
- تو نگران هیچی نباش بهم اعتماد کن باشه؟
لبخند به لب هایم نشست.
- باشه.
-افرین دختر خوب.
خنده ام گرفت. شده بود پدری که ناز دختر لوس و بهانه گیرش را برای جلوگیری از گریه و نق نق می کشد!
با تقه ای که به درخورد خنده ام را خوردم و سریع روسریام را روی سرم انداختم و بلند شدم.
- بفرمایید.
در باز شد و دختر یازده ساله ی راحله در چهارچوب در ظاهر شد و شصتم خبردار از حال مادرش شد!
سمتش قدم برداشتم.
به زبان عربی چیزی گفت که فقط امه اش را فهمیدم. سریع دستش را گرفتم و از پله ها سرازیر شدم.
- اتاق مامانت کجاست؟
انگار فهمیده بود که عربی ام افتضاح است! با لهجه غلیظی در میان اشاره اش به نخل ها گفت: پشت نخل ها.
پا تند و نخل ها را رد کردم.
در ساختمان باز بود. کمی تعلل کردم که پیش دستی کرد. داخل شد و بفرما زد.
راحله در حال قدم زدن بود و صورتش از درد جمع شده بود. توجهی به خانهشان نکردم و مستقیم سمتش رفتم.
- حالت خوبه؟
-سلام. دردم مثل درد زایمانه ولی خیلی زوده ببخش نصف شبی زابراهت کردم. امونم و بریده خونریزیم نگرانم کرد وگرنه...
میان حرفش پریدم وگرنه تا خود صبح با وجود این همه درد باز هم تعارف تیکه پاره میکرد.
-این حرفا چیه؟!
سمت پنجره رفتم و پرده را کشیدم تا کسی به اتاق دید نداشته باشد. رو به دختر کردم.
-اسمت چیه خاله؟
-ساناز.
- ساناز جان برو زن عمو ساداتت رو صدا بزن بیاد کارش دارم ولی خودت نیا، بمون پیش عموت.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 85
چشمی گفت. چشم های اشکی اش را به مادرش دوخت. راحله به زور جلوی ناله اش را گرفته بود تا ساناز از این بیشتر نترسد و غصه نخورد. به زبان عربی چیزی گفت و به گریه افتاد و با سرعت اتاق را ترک کرد.
- چند تا پاکت پلاستیکی تمیز نیاز دارم. دستکش یکبارمصرف دارید؟
فهمیدم که خجالت کشید ولی چاره ای نداشت؛ خواست به اتاقی که درش بسته بود برود، مانع شدم.
- کجاست؟ بگو خودم میارم.
-علی خوابه تو اتاق.
توجهی به نگرانی اش برای بدخواب شدن همسرش نکردم و چند تقه به در زدم. صدای بله ی خوابالوی علی آقا بلند شد.
-علی آقا منم عسل. میشه بیایید بیرون، راحله حالش خوب نیست!
بلافاصله در باز شد. از آن علی مرتب سرشب خبری نبود لباس راحتی به تن داشت و موهایش ژولیده بود. سلامی سرسری داد و سمت راحله رفت.
- درد داری؟
- خوبم نترس...
به میان حرفشان رفتم و لوازم مورد نیازم را برای علی آقا لیست کردم.
همه را در چشم برهم زدنی مهیا کرد. سادات هم دستپاچه داخل اتاق شد. رو به علی آقا گفتم: میشه برید بیرون؟
چشمی گفت و با خجالت در حالی که پیراهنش را تن می زد از اتاق خارج شد. به علت خونریزی و پارگی کیسه آب دچار زایمان زودرس شده بود، به زودی وضع حمل می کرد و درمانگاهی در روستا نبود و برای رساندنش به روستای مجاور یا شهر زمان نداشتیم، دست به کار شدم و بالاخره بعد از دوساعت نوزاد پسرش را در آغوشش گذاشتم...
عرق پیشانی ام را پاک کردم، باید دوش می گرفتم لباس هایم همه کثیف شده بودند،
از گوشه ی پرده ی پنجره حیاط را نگاه کردم، علی آقا با اضطراب گوشه ی حیاط قدم می زد ولی بقیه در کنار نگرانی ذوق صدای گریه ی نوزاد را داشتند و صورتشان پر از خنده بود. پرده را رها کردم
-سادات؟
- جانم خانم دکتر؟
خنده ام گرفت، یادش رفته بود که 《عسل جان》هستم! خودش هم خندید.
- جانم عسل جان؟
- من باید یه دوش بگیرم.
به تونیک تنم نگاهی کرد و از جایش بلند شد.
-دنبالم بیاید، من همراهتون میام، میگم فریبا بیاد پیش راحله.
از اتاق خارج شدیم. به محض خروج همگی قدمی سمت ما برداشتند. لبخندی رو به علی آقا که خجالت می کشید و دورتر از همه با اضطراب چشم به دهان من دوخته بود زدم.
- تبریک میگم علی آقا.
لب هایش خندید و چشم هایش برق زد. خانم ها با کلی قربان صدقه رفتن و تشکر از من، داخل اتاق رفتند.
فرهاد که در اتاق عمو محمد جواد بود و احتمالا به خاطر بی قراری های راحله ملاحظه کرده و داخل حیاط نمانده بود، از اتاق خارج شد و نزدیکم آمد و همراه با نگاه پر تحسین لبخندی زد و خسته نباشید گفت.
صبح زود همگی برای تبریک مجدد به اتاق راحله رفتیم.
عمو محمدجواد بچه را به آغوش گرفت و در گوشش اذان گفت. رو به راحله کرد.
- راحله بابا اسم برای گل پسرت انتخاب کردی؟
راحله لب به دندان گرفت و با حیا گفت: حاج بابا اسم گذاشتن روی بچه که به عهده ی شماست. خجالتم ندید.
تای ابرویم بالا پرید، به دلم رجوع کردم، مطمئنا اگر روزی بچه دار می شدم خودم اسمش را انتخاب می کردم!
عمو محمدجواد با لبخند رو به من کرد.
- عمو جون مدیونت شدیم، اگه نبودی معلوم نبود چی سر عروس و نوه م بیاد، انگار قسمته که تو اسم بچه رو انتخاب کنی.
-من!؟
-چرا تعجب می کنی عمو، این بار قرعه به نام توعه که اسم روی بچه ای که با دستای خودت دنیاش آوردی بذاری.
جالب بود! اولین بارم بود که روی اسم نوزادی نظر می دادم. کمی هم ذوق داشتم. به راحله و علی آقا نگاه کردم، هر دو با لبخند رضایتشان را نشان می دادند.
از جایم بلند شدم و کنار ویلچر عمو نشستم.
عمو از حرکتم قصدم را فهمید و نوزاد را در آغوشم گذاشت. به صورت سبزه و بانمکش نگاه کردم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 86
فرهاد هم خم شد و به صورتش خیره شد، با پشت انگشت اشاره اش صورتش را لمس کرد و آرام و پرشیطنت زمزمه کرد.
- چه بهت میاد مامان شدن.
جهت نگاهم را به صورتش تغییر دادم و چشم غره ای نثارش کردم.
خنده اش گرفت و آرام تر زمزمه کرد.
- آهان حواسم نبود، قرار شد من یه گوشه بشینم فقط نگاهت کنم. با نگاه کردن هم که آدم مامان نمیشه!
از پررویی اش هم خنده ام گرفت هم حرص خوردم و در عین حال سرخ شدم.
نگاهی به جمع کردم، حواسشان به شیطنت فرهاد بود گرچه می دانم که صدای آرام و زمزمه وارش را فقط خودم شنیده بودم.
رو به راحله کردم.
-راحله جان، شما بدتون نمیاد که اسم پدربزرگم رو روی نوزاد بذارم؟ ادلان.
راحله لبخندی زد.
-باعث افتخار منه عسل جان.
همه با لبخند نشان از رضایتشان دادند. سکوت کوتاه به احترام پدربزرگم بود...
هدیه هایمان را به ادلان کوچولو دادیم و راحله را تنها گذاشتیم تا استراحت کند.
من هم کلی هدیه از سمت اهالی خانه دریافت کردم و حسابی شرمنده شدم، به اصرار شان ناهار را خوردیم و غروب قصد رفتن کردیم، عمو قول گرفت که هر خبری از مادرم یا ندا به دست آوردیم مطلع اش کنیم و با کمال میل قول دادیم و میان بدرقه شان از روستا خارج شدیم.
فرهاد طبق عادتش دست برد و پخش را روشن کرد و صدای آهنگ در اتاقک ماشین پیچید. عادت به آهنگ نداشتم و سکوت را ترجیح می دادم ولی در این چند روز کنار فرهاد دیگر عادی شده بود برایم، دست بردم و کمی صدایش را کم کردم.
-فرهاد؟
- جون دلم؟
حرف زدن راجع به پدری که هرگز ندیده بودم و حسرت و خلع وجود مادر نگذاشته بود حتی زیاد به او فکر کنم کمی، نه، بیشتر از کمی برایم سخت بود.
لبم را با زبانم تر کردم.
- یکم استرس دارم.
نگاهی گذرا سمتم انداخت و باز به جاده تاریک که فقط نور چراغ ماشین قابل دیدش کرده بود دوخت.
- چرا خوشگلم؟
لبخندی به عاشقانه خرج کردن هایش در جملات زدم ولی زود به یاد پدری که برای پیدا کردنش راهی محل تولدش بودیم جمعش کردم.
- تو میگی پیداشون میکنیم؟
- ان شاالله.
-فرهاد؟
- جون دل فرهاد؟
نگاهم را از جاده گرفتم و به فرهاد دوختم، لحظاتی چشم در چشمم لبخند زد، لعنتی به تاریکی مطلق جاده خاکی که نمی گذاشت یک دل سیر نگاهم کن فرستاد.
- لعنتی خیلی تاریکه.
نور را سوبالا کرد و با خیال راحت تری نگاهم کرد.
- تا من باهاتم نگران چیزی نباش.
یک لحظه از این که نباشد نگران شدم!
-هستی دیگه؟ تا آخرش؟
لبخندش عمق گرفت.
- خط پایان رو هم رد می کنم من، خیالت راحت.
لب هایم کش آمدند و دیدنشان را برای فرهاد دریغ نکردم. با آرامش بیشتری به پشتی صندلی تکیه زدم. خواننده هنوز می خواند. دست فرهاد سمت پخش رفت، زیادش کرد و با صدای بلند با خواننده همراهی کرد.
بین منو تو راز قشنگی است که عشق است دل را تو نباشی به که باید بسپارم
دستم به تو و موی تو بند است نگریزی می دانم و می دانی عزیزم که عزیزی
بی تو نفسم نیست بسم نیست که عالم تو یک تنه جای همه عالم همه چیزی
آهنگ قشنگی بود، با همخوانی فرهاد هم که دیگر معرکه شد!
لبخند به لب گفتم: فرهاد تا حالا کسی بهت گفته صدای قشنگی داری؟
سمتم سر کج کرد نگاهش برق می زد و لب هایش از خوشی روی دندانهایش بند نبود.
- اینکه تو میگی برام بسه.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
🌷🌷🌷
پدرم بیماری قلبی داشت. دکترش گفت کار زیادی نمیشود برایش کرد. فقط مواظب استرسش باشید. تشکر کردم و رفتم طرف در. دکتر صدایم کرد. آرام گفت: ببین!
همیشه توی جیب روی قلبش پول بیشتری بذار که هر وقت درد گرفت حس کنه اونقدر پول داره که بتونه بره بهترین بیمارستان شهر.
.
این حرف را هجدهسال پیش استادم گفت. هجدهسال عمری است. اما الان بیشتر از هر وقت دیگری قبولش دارم.
اینکه آدم «ایمان، تقوا و عمل صالح» داشته باشد خوب است اما این روزها اگر بخواهم به یک نفر توصیهای بکنم میگویم سعی کن پولدار بشی!
.
گولمان زدند که پول خوب نیست.
علم بهتر است و آدمهای پولدار آخرش بدبخت میشن و بچههاشون معتاد میشن.
پولدارها خیلی افسردن، قرص میخورن و خودکشی میکنن و اصلاً پول چرک کف دسته و ... اما افسانه است.
ساختهاند که دست زیاد نشود.
وقتی پول دارید احترام اجتماعی دارید، روی سبیل شاه هم میتوانید نقاره بزنید.
وکیل و وزیر و نظمیهچی که سهل است. غذای سالمتری میخورید، کمتر مریض میشوید، لازم نیست تا بوق سگ برای یک لقمه نان بدوید، آب میوه میخورید، پوستتان بهتر میشود، ورزش میکنید، روز به روز به اذن الهی خوشتیپتر میشوید.
کار خیر میکنید، جاهای خوب بهشت را رزرو میکنید.
لازم نیست اخبار گوش بدهید، هیچ اهمیتی ندارد چه کسی رئیسجمهور است.
شما پول دارید. هوا پس شد بچههایتان را میفرستید جای امن، بدتر شد خودتان هم میروید.
وقتی پول دارید، خیابان که بوی خون گرفت میروید پاریس خرید میکنید.
میشوره میبره به خدا!
گرمتان شد میروید سوئیس اسکی میکنید، سردتان شد میروید دبی حمام آفتاب میگیرید. ایران بهشت پولدارهاست. پولدار شوید.
اینکه میگویند همه میمیرند هم خیلی حقیقت ندارد. همه میمیریم اما تفاوت در کیفیت مدت زندگی است. آدم اسهال بگیرد و در سیسالگی ریق رحمت سر بکشد، فرق دارد با اینکه در نود سالگی وقتی پرستارهای زیبارو دورش را گرفتهاند به ملکوت اعلی بپیوندد.
آمار نشان میدهد پولدارها بیشتر عمر میکنند. گول چند نفری که زود میمیرند را نخورید. اینها مثل چند دیکتاتوری هستند که در همین جهان تاوان دادهاند.
باقی دیکتاتورها سُر و مُر و گنده حالشان را کردهاند.
اینکه چطور پولدار شویم داستان دیگری است. هر وقت یاد گرفتم یادتان میدهم
@dastanvpand
🌷🌷🌷
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 87
چقدر چشم تو چشم شدن با فرهادِ عاشق لذت بخش بود!
خدایا ببخش سالهاست این نگاه از آن من است و من امشب تازه شکرش را به درگاهت آورده ام...
- تا حالا کسی به تو گفته اینجوری دلبری نکنی خطرناکه؟!
مشتی حواله ی بازویش که از آن تیشرت کوتاه جذب مشکی بیرون زده بود کوبیدم.
- جنبه نداری دیگه!
با صدا خندید، آرام که شد چشمکی با شیطنت به نگاه توبیخ گرم زد.
بالاخره به جاده اصلی نزدیک شدیم، فرمان را چرخاند و در جاده روشن رو به شهر افتادیم. چراغ سو بالا را پایین داد.
- می دونی دارم می برمت کجا؟
- روستا؟
- نه بابا نصفه شب که نمیشه بریم در خونه مردم! بعدشم مگه میشه آدم بیاد خرمشهر و پل خرمشهر رو نره و نبینه!؟
تعریفش را از دوستان جنوبی ام در دانشگاه زیاد شنیده بودم، عکسهایش را هم دیده بودم، از فکر اینکه خود جنوبی بوده و خبر نداشتم و به وقت تعریف بچه ها از شهرشان گوش تیز می کردم و با دیدن عکس های شان دلم هوایی می شد آهی کشیدم.
-دوست دارم ببینمش.
ماشین را پارک کردیم و هم قدم هم سمت پل رفتیم. با اشتیاق به پل بزرگی که با چراغهای رنگارنگ منظره ای فوق العاده زیبا را در دل شب اروندرود به وجود آورده بود نگاه میکردم.
- چیزی می خوری؟
نگاهم را از آب گرفتم و به خوراکی فروش های زیر پل دادم. بوی انواع و اقسام کباب ها و ساندویچ ها در فضا پیچیده بود و سر فروشنده ها حسابی شلوغ...
در یک تصمیم آنی اشارهای به پسر بچهای که در دکه سیارش فلافل می فروخت کردم.
-هوس فلافل کردم.
- برای معده ت سنگینه. خوب نیست!
وارفته به صورتش نگاه کردم، تک خنده ای کرد.
-مثل بچه های شکمو شدی.
سمت دکه پا تند کرد و من هم دنبالش کشیده شدم چرا که دستم را رها نمی کرد.
کناری ایستادم و فرهاد برای خرید ساندویچ رفت.
خوب که دقت می کردم بیشتر رهگذرها جوان ها بودند و حس کردم این جای عاشقانه و دیدنی حتما محل گذر عشاق این شهر است.
- بفرمایید اینم ساندویچ درخواستی.
سمتش چرخیدم و خواستم ساندویچ ام را بگیرم که نگاهم در محتویات ساندویچ هایمان به نوسان افتاد. برای من سالاد بود برای خودش ترشی...
صدای پسر بچه ای که درخواست ساندویچ به فروشنده میداد آنقدر بلند بود، جهت نگاه مان را تغییر داد.
-عمو بیا.
به فرهاد نگاه کردم. دست پسر را گرفته و از صف نامنظم بیرونش کشید.
ساندویچ پر از ترشی اش را دست پسر بچه ی تپل داد.
- عمو فلافل با ترشی دوست داری؟
- بله خیلی.
-مال تو.
- مرسی چقدر میشه؟
- هیچی برو برای خودت خریدم. برو بخور، نوش جونت.
پسر بچه خندان تشکری کرد و در حین گاز زدن دستی تکان داد و رفت.
گوشه ی لباسش را گرفتم و کشیدم که نگاهم کرد.
-چیکار کردی؟ خودت چی!؟
- ترشی دارش برای معده ت ضرر داشت، اون جوری هم که تو نگاهش کردی دیگه زهر شد خوردنش!
ساندویچم را سمتم گرفت. لبخندی به دیوانگی هایش زدم و از دستش گرفتم و از وسط نصفش کردم، نیمه اش را سمتش گرفتم.
- پس بیا دوتایی بخوریم.
نگاهش زیادی سنگین و عمیق بود.
-بگیر دیگه فرهاد!
لبخندی زد و از دستم گرفت. بعد از خوردن ساندویچ ها که در سکوت صورت گرفت روی پل رفتیم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─