eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ❣گفتم:با این همه گناه چڪار مے توانم بڪنم؟ ✨مهربانم فرمود: 《الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده》 مگر نمے دانند خداست ڪه توبه را از بنده‌هایش قبول مےڪند🌷 @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
Morteza Ashrafi - Salam Salam Divooneh.mp3
7.06M
#مرتضی_اشرفی سلام سلام دیونه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📝 @Dastanvpand آدم هاي جالبي هستيم ! در دنياي مجازي همه از شكست احساسي گلايه ميكنيم و همه شكست هاي هم ديگرو به رخ هم ميكشيم ! همه ي زندگي ما فقط صرف لايك كردن هم شده ، يا عكس ميزاريم كه به بقيه بگيم حالمون بده ، يا همه رو متهم به بد بودن ميكنيم و اداي آدم خوباي قصه رو در مياريم ! خلاصه جالبيم ! هممون از بدي حرف ميزنيم و ميريم تو جلد آدم خوبا و از هم توقع داريم ولي موقع عمل كه ميشه فقط منافع خودمونو ميبينيم ! منتظريم يكي يه پست بزاره بريم دايركتش با جلد ادم خوبا و بهش ثابت كنيم عزيز من ، من از تو بدبخت ترم ، طرف ميگه باشه ولم كن اما تا بهش ثابت نكنيم من از تو بدبخت ترم ول نمي كنيم و ماشالا اين روزا كه خود شيريني چه نمي كنه ! هممون شديم مدل ، شديم عكاس ، لاكچري ، فقط كم مونده تا چند روز ديگه ادعاي خدايي هم بكنيم !! تو تلگرام تو شبكه هاي مجازي تقي به توقي ميخوره سريع ميخوايم همو له كنيم ، من غدم من مغرورم من فلانم ، بعدشم همو بلاك ميكنيم دوباره اين چرخه هر ماه تكرار ميشه ! گاهي وقتا چه حس خوبيه يكم از جلد اوني كه نيستيم در بيايم خودمون باشيم ، بريم تو دنياي حقيقي و دلي رو شاد كنيم ، دنياي مجازي به كسي خوبي نكرده كه هر روز و دقيقه رو صرفش كني و آخرش بشي يه افسرده كه خودشم نميدونه چشه ! بياين با هم مهربون تر باشيم ، از خودمون شروع كنيم و تورو خدا ديگرانو قضاوت نكنيم كه شك نكنيم اگه اين كارو كرديم روزي خودمونم تو موقعيت اونا قرار ميگيريم !! 👤 @Dastanvpand 💖 🧚‍♀●◐○❀
روزي فقيري به در خانه مردي ثروتمند مي‌رود تا پولي را به عنوان صدقه از او بخواهد. هنوز در خانه را نزده بود که از پشت در شنيد که صاحب خانه با افراد خانواده خود بحث و درگيري دارد که چرا فلان چيز کم ارزش را دور ريختيد و مال من را اين طور هدر داديد؟! مرد فقير که اين را مي‌شنود قصد رفتن مي‌کند و با خود مي‌گويد وقتي صاحب‌خانه بر سر مال خود با اعضاي خانواده‌اش اين طور دعوا مي‌کند، چگونه ممکن است که از مالش به فقيري ببخشد؟! از قضا در همان زمان در خانه باز مي‌شود و مرد ثروتمند از خانه بيرون مي‌زند و فقير را جلوي خانه مي‌بيند. از او مي‌پرسد اينجا چه مي‌کند؟ مرد فقير هم مي‌گويد کمک مي‌خواسته اما ديگر نمي‌خواهد و شرح ماجرا مي‌کند. مرد غني با شنيدن حرف‌هاي او، لبخندي مي‌زند، دست در جيب مي‌کند مقداري پول به او مي‌بخشد، و مي گويد: حساب به دينار، بخشش به خروار. از آن زمان اين ضرب المثل را در مورد افرادي به کار مي برند که حواسشان به حساب و کتابشان هست، اما در زمان مناسب هم بي حساب و کتاب مال خود را مي‌بخشند. @dastanvpand
❌ رمان جدید پدرم مرد خوبی بود تا اینکه بر اثر یه اتفاق تمام داراییشو از دست داد... هر روز دمه خونه بودن..یکیشون به پدرم قول داده بود اگر منو به عقد خودش در بیاره حاضره طلب بقیه رو پرداخت کنه... چاره ای نبود...ازدواج انجام شد و من وارد شدم... رو بودم که طلبکار پدرم وارد شد اما تنها نبود پدرمم بود که به من نزدیک میشدن... 😱👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
رویاهای کوچک را آرزو نکن، زیرا برای تکان دادنِ قلبت به اندازه‌ی کافی قدرت ندارند ... #گوته @dastanvpand ─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
❌ رمان جدید پدرم مرد خوبی بود تا اینکه بر اثر یه اتفاق تمام داراییشو از دست داد... هر روز دمه خونه بودن..یکیشون به پدرم قول داده بود اگر منو به عقد خودش در بیاره حاضره طلب بقیه رو پرداخت کنه... چاره ای نبود...ازدواج انجام شد و من وارد شدم... رو بودم که طلبکار پدرم وارد شد اما تنها نبود پدرمم بود که به من نزدیک میشدن... 😱👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
‍ رمان قسمت 95 بدون اینکه لبخندی از مرور جوک روی لبم نقش ببندد کمربند ایمنی را باز کردم و پایین رفتم. همراه فرهاد سمتش قدم برداشتیم. به دل کوچک و ساده ی سبز رنگ اشاره کرد. -این خونه بی بیه. به در نگاه کردم. خدا می دانست که دیگر چه چیزهایی باید می‌شنیدم که نشنیده بودم ولی نمی‌دانم چرا آرام‌تر بودم! آه... یادم آمد، حتما تاثیر قرص‌ها بود! پوزخندی به آرامشم زدم و کناری ایستادم. پوریا دستش را روی زنگ گذاشت. صدای زنگ انقدر بلند بود که فکر کنم کل کوچه شنیدند! پوریا یک چشمش را به حالت بامزه ای بست و زبانش را میان دندان هایش گرفت. صدای زنگ که قطع شد، تک خنده ای زد. - گوش های بی بی سنگینه.به خاطر همین صدای زنگش اینقدر بلنده. هر وقت زنگش رو می زنم فکر می کنم همه ی همسایه ها فحشم میدن. لبخندی به مزاحش زدیم. صدای گفتن 《کیه》 لرزان زنی مسن از حیاط آمد. پوریا با لبخند آهسته گفت: آخه قربونت برم بی بی، تو مگه میشنوی که می پرسی؟! منم بیا باز کن. با باز شدن در زنی مسن پوشیده در کلی لباس بافت در چهارچوب در ظاهر شد. تعجبم از هوای متعادل بود! موهای فرق وسطش یک دست سفید... حتی مژه ها و ابروهایش هم جو گندمی شده بود. بعدها که سنش را گفت، فهمیدم، گذر زمان در این سفیدی ها نمی توانست تنها دلیل باشد! غم بزرگ در سینه ی این زن، روی گذر زمان را سفید کرده بود... مگه نه اینکه غم سیاه و کدر است! چرا پس به انسان که چیره می‌شود گرد سفیدی به همراه دارد! نمی دانم... غم است دیگر، سر ناسازگاری دارد! همه چیز را دگرگون می کند... روز و روزگار را طوری سیاه می کند که چشم چشم را نبیند! شب و آرامش تاریکی اش را طوری سفید میکند که خواب به چشم نیاید! موهای سیاه را هم از کینه اش سفید می کند تا خالی از عقده شود! یعنی وقتی بیاید فاتحه همه چیز خوانده است! بی بی با دیدن پوریا نگاه کنکاش گرش رنگ آشنایی گرفت و با لبخند به داخل خانه تعارفمان کرد. با سلام داخل حیاط کوچک و ساده اش که فقط حوض و تخت کوچکی تزیین گرش بود و از تمیزی برق می زد رفتیم. با تعارف دیگرش از در آهنی و قدیمی ای، داخل خانه پا گذاشتیم. خانه ای ساده ولی مرتب و تمیز... به سمت سماوری که گوشه ی اتاق قرار داشت رفت و با دست به پشتی‌ها اشاره کرد. -بفرمایید غریبی نکنید، همراه های پوریا برای من هم عزیزند مثل خودش. چقدر مهربان بود و انرژی مثبت به آدم منتقل می‌کرد. کنار پشتی ها رو به روی بی بی نشستیم ولی پوریا رفت و کنارش نشست و با صدای نسبتا بلندی کنار گوشش شروع به معرفی ما کرد. علت حضورمان را مبهم برایش گفت و بعد نام حبه را آورد. با شنیدن نام حبه با ناباوری در حالی که پوریا را کنار می زد بلند شد و سمت من آمد‌. بی اختیار نیم خیز شدم که بلند شوم ولی مانع شد و جلوی پایم نشست. چشم‌های به اشک نشسته اش چشم های من را هم به تقلا انداخت. -عزیزکم، گفتم برام آشنایی و بوی آشنات دلم رو بیقرار کرده! گفتم به چشمم غریبه نیستی!حبه اگر صابر رو گذاشت و رفت یه یادگاری شبیه خودش دنیا آورد، بمیرم برای دلت حبه بمیرم مادر، بمیرم کجایی؟ به گریه افتاد و در آغوشم کشید. غمش آنقدر بزرگ بود که دل هر سه امان را بیقرار کرد. برق اشک را در چشم پوریا و فرهاد دیدم. خودم را نگویم اشک دم شک این روزهایم قصد ویرانی داشت و سیل وار روی صورتم روان شد‌. -بیست و چهار ساله چشم به راهم مادر... کجا کمت گذاشتم که اینجوری دل بریدی ازم؟! نگفتی ضحی دل بریدن بلد نیست؟! نگفتی تو دوریت جون به لب میشه؟! دردت به جونم مادر، بچه ت رو چرا رها کردی؟! اینقدر عشق صابر ریشه داشت که تیشه به عشق مادر و فرزندی بزنی؟! چیکار کردی مادر؟! کجا رفتی مادر؟! جون به لبم اومد تو نیومدی... هر بار صدای زنگ این غم خونه بلند شد دلم ریخت که تو باشی! نیومدی و دسته گلت رو برام فرستادی حبه؟! دورت بگردم مادر، این چه کاری بود که کردی با جگر گوشه ت؟! نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ رمان قسمت 96 در آغوشش از گریه می لرزیدم و خودم را به تکان های ننو وارش سپرده بودم، مرا حبه می‌دید و گلایه هایش را نجوا می کرد، گاه مادروار بوسه ام می زد، گاه مادر بزرگ وار... دقایقی به بوییدن و سکوت گذشت، هر دو آرام شده بودیم. بالاخره دل ازآغوش هم کندیم. بلند شد و در حالی که با گوشه ی روسری بلند سفیدش اشک‌هایش را پاک می‌کرد و ذکر می‌گفت سرجایش برگشت و با گفتن 《به کلی یام رفت پذیرایی کنم》 مشغول ریختن چای در استکان های کمر باریک شد. پوریا با صدای بلند، بی بی را مخاطب قرار داد. - بی بی فدات شم، ما برای چای خوردن نیومدیم، مامانم رو که می شناسی با حرف هاش عسل خانوم رو ناراحت کرده. آوردمش اینجا که خودت راست همه زندگی مادرش و مادربزرگش رو براش بگی. سینی چای را دست پوریا داد. - مگه مامان بی چاکو دهنت ایرانه؟ -متاسفانه بله. ایرانه. پوریا بلند شد و چای تعارفمان کرد. هیچ چیز از گلویم پایین نمی رفت ولی حوصله ی تعارف نداشتم و اسکانی برداشتم. رو به بی بی گفتم: بی بی لطفاً برام بگید. - چی بگم قربون اون چشمای قشنگت برم؟ اینقدر ماجرا پشت زندگی مادرت حبه و ندای خدابیامرز هست که بخوام بگم ساعت‌ها طول می کشه. -اشکال نداره بی بی. منم این همه راه و اومدم که بشنوم. خواهش می کنم بگید! نفسش را آه مانند بیرون داد. -چاییتون رو بخورید. رو به پوریا کرد. - مادر پام نمیکشه، بی حس شده، از داخل یخچال ظرف میوه رو بیار. خیر ببینی. پوریا بلند شد، فرهاد خواست مانع شود. - نه آقا پوریا ما میل نداریم زحمت نکشید. در حالی که سمت آشپزخانه کوچک کنار اتاقی می رفت گفت: بی بی تا نخود لوبیا های خام تو کابینت رو هم به خورد ما نده ول کن نیست! اگه میخواید زبون باز کنه، بی‌تعارف کامل چای و میوه تون رو بخورید. لبخندی به مضاحش زدیم. بعد از خوردن چای و سیب، با التماس چشم به بی‌بی دوختم. لبخند تلخی به صورتم زد و نفسش را عمیق و پر حسرت بیرون داد و شروع به تعریف کرد. همه ی وجودم چشم و گوش شده بود به دهان بی بی. از حالتش متوجه بودم انگار میان ما نیست و به سالها قبل بازگشته و گذشته را مرور می کند... -یه سال از ازدواجم با مرتضی می‌گذشت، من مال این روستا نبودم. بعد از ازدواج این جا ساکن و ماندگار شدم. روزگار می گذرونیدیم که صدای بمباران و شلیک گلوله ها تن و بدنمون رو لرزاند. خبر اومد که صدام به خرمشهر حمله کرده، مرتضی بی معطلی آماده شد برای رفتن، ترسیده بودم... التماسش کردم نره، گفت وقت تنگه، وقت توضیح ندارم فقط بدون میرم که از کشورِ تو دفاع کنم، اگه شهر بیفته دست دشمن دیگه فاتحه ی هممون خونده ست، حرف هاش رو زد و صبر نکرد جواب بگیره، پرید ترک موتور ابراهیم برادرش و رفتن. بیست روز گذشت... بیست روزی که جونم به لبم رسید، مردم و زنده شدم تا مَردم، مرتضی جانم، برگرده... بیشتر اهالی از ترس اومدن دشمن داخل روستا زن و بچه هاشون رو به شهرهای اطراف برده بودند ولی من و خانوم و حاج محمد چشم به راه بودیم، کارمون شده بود دعا خوندن و گریه کردن، تا اینکه بعد از بیست روز، شب از نیمه گذشته بود و دم دمای صبح بود که صداش رو از بالای سرم شنیدم. سریع بلند شدم، مرتضی اومده بود، صحیح و سالم بود! یادمه ریش و سیبیل درآورده بود و حسابی لاغر شده بود، دلم می‌خواست صورت اصلاح نشده ش رو غرق بوسه کنم! افتادم به گریه و سجده شکر به درگاه خدا کردم. شونه هام رو گرفت و بلندم کرد. -مهمون داریم ضحی جان. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد..... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 97 سرم رو سمتی کج کردم تا پشت سرش رو ببینم، با دیدن زنی که صورتش زخمی و خونی بود و دختر بچه ای که محکم بغلش کشیده بود مات موندم، حدس این که جنگ زده بودند و مرتضی پناهشون شده کار سختی نبود، به خودم اومدم و سریع از رختخواب بلند شدم و تعارف شان به نشستن کردم. زن بیچاره هیچ حرفی نمی‌زد و نگاه ترسون و بی قرارش دلم را به درد می‌آورد، دخترش تو بغلش توی تب داشت می سوخت، سریع با مرتضی مشغول پاشویه و دوا درمانش شدیم، خودش که گوشه ای نشسته بود و مات در و دیوار بود‌. آروم از مرتضی که پیشونی دختر رو با دستمال خیس می کرد پرسیدم: چشونه مرتضی؟ گفت: چیزی نیست جنگ که شده ترسیدند. مراقبشون باش، من باید برگردم داخل شهر، اومدم که هم این زن و بچه اش را به تو و بابا جان بسپارم هم اینکه به بابا بگم لوازمتون رو جمع کنید و از روستا و خرمشهر خارج بشید. موندن دیگه صلاح نیست. - پس تو چی مرتضی؟ - منم میام ولی الان نه. نیرو کم داریم. نمی تونم رهاشون کنم. دست از پاشویه کردن دختر کشیدم و به گریه و التماس افتادم. - مرتضی من نمی تونم بدون تو برم، تو رو خدا یا منو ببر با خودت یا خودت هم نرو و با من بیا. -نمیشه ضحی جان نمیشه! بردن تو جز دردسر چیزی برام نداره خطرناکه، موندن تو اینجا هم خطرناکه. پاشویه پاشویه بده بچه رو، نذار تلف بشه. کاری از دستم بر نیومد، ازم خواست اون زن رو ببرم حمام و زخم هاش رو دوا بزنم، زن بیچاره توی حمام جیغ‌هایی می کشید و ناله هایی می کرد که دل سنگ رو آب می کرد. به صرافت جمع کردن لوازم ضروریمون افتادیم، مرتضی موقع خداحافظی بهم گفت شش دانگ حواسم رو بدم به اون زن چرا که ممکنه بخواد بره یا حتی خودکشی کنه! مونده بودم علتش چی می تونه باشه این همه غم و درد و عذاب که تو وجودش بال بال می زدند... تلاش آخرم هم نتیجه نداد و مرتضی رفت و ما همگی بار به الاغ ها بستیم و از راهی که مرتضی گفته بود امنه، راهی شدیم. همه اش سعی می کردم زن رو به حرف بیارم ولی حرف نمی زد، شب ها کابوس می دید و با جیغ و گریه از خواب می‌پرید ولی علتش رو نمی گفت، کم کم داشتم فکر می کردم شاید لاله! دخترش هم مثل خودش کابوس می دید و حرف نمی زد. چند روزی از سکونتمون تو مهمون خونه ای که دولت برای جنگ زده ها فراهم کرده بود می‌گذشت که رادیو اعلام کرد خرمشهر افتاد دست دشمن، اون روز بدترین روز عمرمون بود، زار می زدیم، خون گریه می کردیم... ندا هم بعد از این همه مدت به حرف اومد؛ مردی به اسم ادلان رو با شیون صدا می‌زد و گریه می‌کرد... بالاخره زبان باز کرد و حرف زد! یکی دو روز بعد از اعلام خبر گفت که اسمش نداست و ساکن روستای مرزی بوده اند، گفت دخترم حبه لال نیست! نه ما علت پرسیدیم نه خودش حرفی زد، جنگ زده ای بودند که مرتضی کمکشون کرده بود... دیگه دونستن باقی ماجرا درست نبود و پرسیدن نداشت! حبه همچنان گنگ و لال بود، تند تند تب می کرد و به بدبختی دمای بدنش رو میزون می کردیم. ندا هم زیاد حرف نمی‌زد، بی قرار بود... می دیدم که روز به روز داره به طور غیر عادی موهای سرش سفید میشه، بچه سال بود و عجیب بود برام سفید شدن دسته دسته ی موهاش. چیزی هم نمی خورد، شده بود استخوانی که پوست روش کشیدند! از زن زیبا و مه لقا ای که روز اول دیدم دیگه هیچ اثری نمونده بود. مونده بودم مرتضی اومد جوابش رو چی بگم؟! اصلا نمی دونستم مرتضی کجاست! سالمه؟ زنده ست؟ دردم که یکی دوتا نبود! همه ی وقتم رو ندا و حبه پر کرده بودند که کمتر بیقراری می کردم... دو باری که برای عشقم خلوت کردم و از ندا غافل شدم، دست به خودکشی زد، خدا رو شکر زود فهمیدم و نجاتش دادیم. دیگه حمام هم نمی ذاشتم تنهایی بره، چشمم ترسیده بود از نترسیش برای رگ زدن. یه مدتم گذشت تا اینکه مرتضی برگشت ولی بدون ابراهیم... ابراهیم شهید شده بود، خدا رحمتش کنه شیر پاک خورده ای بود خدا بیامرز. مرتضی هم سرپایی سر زد و رفت باز. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ ❤️ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 98 شش ماه می گذشت، با ندا، حبه رو که سرما خورده بود برده بودیم بیمارستان که بمباران شد، همه به پناه گاه‌ها رفتیم ولی ندا نیومد. هرچه جیغ زدم، صداش زدم، التماسش کردم، نیومد. می دوید و گوش هاش رو گرفته بود، انگار به استقبال مرگ می رفت... جلوی چشم هام بدنش پر از ترکش شد و غرق خون افتاد... سریع چشم های حبه رو گرفتم تا نبینه...ولی نتونستم خوددار باشم و سر جنازه ش نشستم و زجه زدم... رفت! رفت و راحت شد از اون همه درد و غم توی چشم هاش. بی بی ضحی آه عمیقی کشید و هقی زد ولی همان یک هق بود و گریه اش را در نطفه خفه کرد. با حال زار از شنیده هایم به دهانش چشم دوختم که ادامه داد: چهار سال از شروع جنگ می گذشت، حبه هنوز هم به حرف نیامده بود، باید کاری می کردم، بس بود پنج سال سکوت. همون روزا بود که خانم جان بالاخره از فراق و درد ابراهیم دق کرد و مرد. خدا رحمتش کنه مادری کرد برام. حبه هم دوازده سالش شده بود. باید کاری می کردم. بردمش دکتر، گفتن ببرینش تهران. مرتضی رو راضی کردم چند وقتی جبهه نره و تا تهران بریم، گفتم دختره، امانته، عیبناکه گناه داره. بریم شاید به حرف بیاد. قبول کرد. رفتیم تهران، یه دکتری بود میگفتن خیلی کارش خوبه. پرسون پرسون رفتیم پیشش پیداش کردیم، تا حبه رو دید گفت ترسیده زبانش بند اومده، گفت باید هیپنوتیزم بشه و خاطره ای که ازش ترسیده از ذهنش پاک بشه، بعد تو عالم هیپنوتیزمی بهش القا کنه که حرف بزنه. حرف هاش برام عجیب بود. من که درست نفهمیدم میخواد چیکار کنه ولی مرتضی گفت اگه خدا بخواد صددرصد جواب میده این روش. زمانبر بود، قرار شد آخر وقت وقتی همه بیمارها رفتند کار ما رو انجام بده.حیه رو برد تو یه اتاق، چند ساعت داخل اتاق بودند. وقتی اومد انقدر حالش منقلب بود که من و مرتضی از ترس پس افتادیم. مرتضی سریع پرسید: چی شده آقای دکتر؟ حالش خوبه؟ سرش رو با تاسف تکون داد و گفت: این دختر تو بچگی شاهد تعرض دو مرد به یه زن بوده! زجرآوره حتی از یاد آوریش هم می لرزید به خودش. با بغض به مرتضی نگاه کردم، انگار خبر داشت که لا اله الا الله گفت و صورتش رو میون دست هاش پنهان کرد. گفتم مرتضی چیزی می دونی؟ بعد از ۵ سال توداری و خودخوری بالاخره گفت، گفت که چرا ندا حرف نمی زد! چرا بی قرار بود! چرا مدام کابوس می دید! چرا دست به خودکشی زد! چرا موقع بمباران به پناهگاه نیومد و به استقبال مرگ رفت! گفت... گفت و جگرم رو آتش زد... گفت، بعثی ها برای اشغال شهر تمام خانه‌ها رو از سکنه خالی می کردند، همه جا رو به خاک و خون می‌کشیدند، گفت با نیروها راه افتادیم تو خونه ها که قبل از رسیدن بعثی ها، زن و بچه ها رو فراری بدیم. گفت ده نفر بودیم یه سری ها را تک به تک به عقب بر گردوندیم. گفت فقط منو یکی از همرزم ها مونده بودیم و خونه آخر توی اون کوچه و صدای جیغ و شیون یه زن... وقتی داخل خونه شدیم با صحنه ای مواجه شدیم که تیغه ی کمرمون تیر کشید و شکست... اسم هم رزمش فاتح بود. گفت فاتح یا زهرا گفت ورفت تو دل کثافتای از خدا بی خبر. بدن ندا رو که به خودش می لرزید با پتو پوشوندم و کمکش کردم لباس تنش کنه و بچه ی مات مونده ش رو بغل کردم. انقدر حالشون بد بود که نمیشد با تیم جابه‌جاشون کنیم، جیپ یکی از بچه‌ها رو گرفتم و به ندا اطمینان دادم. آروم تر شده بود و فقط به روبروش خیره بود، با مرده فرقی نداشت و مثل روح سرگردان دخترش رو تو سینه ش گرفته بود و حرفی نمی زد. استارت رو زدم. آه... چی کشیده بود ندا؟! ندایی که با آوردن اسم ادلان زجه می زد و برای مردن عجله داشت، آه... چی کشیده بود حبه؟! حبه ی شش ساله ی من با دیدن اون صحنه ها... بگذریم...خلاصه دکتر تونست با چند جلسه زبان حبه رو باز کنه. بچه مخیلی تغییر کرد، انگار که دکتر کارش رو خوب انجام داده بود. به کل یادش رفت، حتی ندا رو هم از یادش برد. سال ششم جنگ بود که خبر آوردن مرتضی هم شهید شده... ای وای... ای وای... نگم از حال و روزم که نمیتونم! مردم و دم نزدم که دخترم حبه غصه نخوره، که دوباره حالش بد نشه. موندیم من و حبه و حاج محمد. گذشت... سخت... سخت تر از سخت... ولی گذشت! نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅ ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ فوق العاده زیبا 👌♥️ خدایا هوامونو داشته باش @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
توو آسمون همیشه از یه ارتفاعی به بعد دیگه ابری وجود نداره،🌼🍀 پس هروقت آسمون دلت ابری شد با ابرها نجنگ فقط اوج بگیر🌼☘ @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
📕 امیر که امسال دانشگاه قبول شده بود و خوابگاه بود، شب به درخواست زن عموش به خونشون میره. عموی امیر که کارمند بود هفته ای یکبار خونه می اومد، از قضا اون شب هم خونه نبوده. شب که میرسه خونه عموش، زنگ خونه رو میزنه وقتی میره داخل زن عمو با دامن کوتاه، تاپ و آرایش زیاد به استقبالش میاد، فرید که جا خورده بود با تعارف روی مبل میشینه و بعد از اینکه زن‌عمو شربت براش میاره کنارش میشینه و در زن عمو کمال تعجب شروع می‌کنه به…😱 👇 🔞👈 ادامه 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم مردی حکیم از گذرگاهی عبور می کرد ، دید گروهی می خواهند جوانی را به خاطر گناه و فساد از منطقه بیرون کنند و زنی از پی او سخت گریه می کند . پرسیدم این زن کیست ؟ گفتند : مادر اوست . دلم رحم آمد ، از او نزد جمع شفاعت کردم و گفتم : این بار او را ببخشید ، اگر به گناه و فساد بازگشت بر شماست که او را از شهر بیرون کنید . حکیم می گوید : پس از مدتی به آن ناحیه بازگشتم ، در آنجا از پشت در صدای ناله شنیدم ، گفتم شاید آن جوان را به خاطر ادامه گناه بیرون کردند و مادر از فراق او ناله می زند . در زدم ، مادر در را باز کرد ، از حال جوان جویا شدم . گفت : از دنیا رفت ولی چگونه از دنیا رفتنی ؟ وقتی اجلش نزدیک شد گفت : مادر همسایگان را از مردن من آگاه مکن ، من آنان را آزرده ام و آنان مرا به گناه شماتت و سرزنش کرده اند ، دوست ندارم کنار جنازه من حاضر شوند ، خودت عهده دار تجهیز من شو و این انگشتر را که مدتی است خریده ام و بر آن « بسم اللّه الرحمن الرحیم » نقش است با من دفن کن و کنار قبرم نزد خدا شفاعت کن که مرا بیامرزد و از گناهانم درگذرد . به وصیتش عمل کردم ، وقتی از دفنش برمی گشتم گویی شنیدم : مادر برو آسوده باش ، من بر خدای کریم وارد شدم @dastanvpand
‍ رمان قسمت 99 جنگ تمام شد. جوونای مملکت با خونشون از کشور دفاع کردن. حبه هفده سالش شده بود، برگشتیم خرمشهر، که کاش برمیگشتیم. اکثر آدم هایی که موقع جنگ رفته بودن برگشتن. بابای صابر هم برگشت ولی تنها. موقع جنگ از ایران خارج شده بودند، انگار خانواده‌اش وابسته اون کشور میشن و نمیخوان دیگه برگردن فقط گه گداری برای تفریح و سرزدن به اکبر آقا می‌آمدند. صابر پسر کوچک اکبر آقا بود توی همین رفت و آمدها حبه رو دیده بود و دل داده بود و قاپ دزدیده بود ازش. پسر برازنده ای بود، اون وقتها هم که دختر ها دلشان می رفت برای پسرهای فرنگ رفته و بر و رو دار و کت و شلوار پوش، از رفتار های صابر زیاد خوشم نمی اومد. حس خوبی بهش نداشتم. نمی دونستم تو کشور غریب چیکار داره می کنه که بر نمی گرده. هر کاری کردم حبه رو از این رابطه منع کنم نشد که نشد. سارا خواهرش اومددم خونه مون، گفت حبه رو جمع کن. دختری که مادر و پدرش معلوم نیست کی هستن، وصله ی داداش من نیست. راسخ تر شدم که پشیمونش کنم ولی نه حبه کوتاه اومد از اون عشق نه صابر. خیلی کشمکش داشتیم و در آخر این من و سارا بودیم که شکستیم. حبه و صابر به عقد هم درآمدند. دلم به اعتبار اکبر اقا خوش بود ولی دریغ... دریغ که گول شعر پسر کو ندارد نشان از پدر، رو خوردم و صابر هیچ شباهتی به اکبر نداشت. بچم رو نابود کرد... عشقش فقط شش ماه دوام آورد. ساز رفتن می زد، اونم بدون حبه. حرف‌های جدیدی می‌زد، می دونستم که معلمش ساراست. تلخ بچه م رو می سوزاند با حرفهاش. داشت با حرف هاش باز هم حبه رو می برد سمت خاطراتش، خاطراتی که حبه ام رو چند سال لال کرده بود... یه شبه حبه ترسون و پریشون اومد خونه، جوری در رو می کوبید که گفتم شاید باز جنگ شده و بی خبرم. در رو که باز کردم پرید تو خونه و در رو محکم به هم کوبید. گریه نمی کرد. شوکه بود. برام تعریف کرد که صابر با دوستاش تو خونه ش بساط عیش و نوش راه انداختند و یکی از دوستاش جلوی صابر خواسته بهش دست درازی کنه و بی غیرت فقط خندیده و کاری نکرده. تمام خاطراتی که دکتر از ذهنش پاک کرده بود یادش اومده و حالش خیلی بد بود. همش از ندایی حرف می زد که بهش تجاوز می شده و زیر دست و پاهای اون دوتا مرد زجه می زده... بچه م برای مادرش اون شب عزاداری ای کرد که تاریخ به خودش ندیده، زجه می زد و مرثیه می خوند... خوند و خوند و خوند تا تو بغلم خوابش برد. ای وای دنیا! ای وای دنیا! صبح که از خواب بیدار شدم دیگه حبه نبود. برام دستخط گذاشته بود که میترسم دست صابر بهم برسه و باید برم! حلالیت خواسته بود ازم نوشته بود زحمتم رو کشیدی، جوونیت رو به پام گذاشتی، این دنیا نتونستم جبران کنم ولی اون دنیا داد می زنم بی بی ضحی رو پیش فاطمه زهرا جا بدید وگرنه شک می کنم به عدالتی که دمش می‌زنید. روزی هزار بار اون دست خط رو می خوندم و ضجه می زدم ولی چه فایده، رفته بود و خبر نداشتم و نمی دونستم کجا رو باید پی اش بگردم، صابر چند باری اومد دم خونه دنبالش، ولی انگار خیلی هم براش بد نشده بود برگشت همون خراب شده ای که ازش اومده بود. بیست و چهار ساله چشمم به در خشک شده تا بیاد ولی خبری نیست که نیست... وعده ی بهشت داد بهم، خودش هم فهمید که بعد از رفتنش جهنم رو تجربه می کنم! به پهنای صورت اشک ریخته بودم، بی بی ساکت شد، باقی حرف‌هایش توصیف جهنم بود دیگر... چشمم به پوریا افتاد سریع زمزمه کرد: بابت حرف های مادرم شرمنده تم. بغض داشت خفه ام می کرد، معده ام می جوشید، دو روزی بود که قرص هایم را فراموش کرده و نخورده بودم. حالت تهوع امانم را بریده بود با حس این که تا لحظاتی دیگر ممکن است فرش دستباف بی بی را کثیف کنم، سریع از جایم بلند شدم و به حیاط دویدم، کنار حوض نشستم و در دریچه کوچک چاهِ کناره‌ حوض بالا آوردم و بغضم شکست. دست و صورتم را با آبی که فرهاد با کاسه از داخل حوض می ریخت شستم. حالت چشم هایش غمگین ترین حالت بود... - بهتری قربونت برم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ─┅ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 100 چشمهایم را بستم و باز کردم و به جای جواب دادن آهی کشیدم. پوریا و بی بی هم با نگرانی جلوی در ایستاده بودند، هر دو جویای حالم شدند. صورت بی بی را بوسیدم و باز بغضم گرفت. در جایمان که نشستیم بی بی گفت:غصه ت نباشه مادر، یوسف گمگشته باز آید به کنعان... اشک هایم جاری شدند. - دیگه نمیدونم چی درسته چی غلط! - چی میگی مادر؟! نکنه حرف های عمه ت رو باور کردی؟! -نه، نه، اشتباه متوجه نشید، منظورم اینه نمی دونم راه رو درست اومدم یا نه! اصلا من تاوان چیو دارم پس میدم؟! تاوان جنگ صدام به ایران رو؟! تاوان غیرت پدربزرگم رو؟! تاوان خوشگلی مادربزرگم رو؟! تاوان عشق مادرم رو؟! تاوان بی غیرتی پدرم رو؟! تاوان چیو؟! تا اینجاش این قدر تلخ بود؛ وای به حال ادامه‌اش... من هنوز نفهمیدم چرا رها شدم! به خدا نمی کشم دیگه... اصلا دیگه دلم نمی خواد بدونم... تمام این سال هایی که به گذشته نامعلومم فکر کردم، عذاب کشیدم ولی عذابش به اندازه ی این چند روز نبود به خدا... کاش تو بی خبری می موندم و این حجم از درد رو نمی‌شنیدم. اشتباه کردم. دیگه نمی خوام چیزی بدونم. کاش بمیرم و... گریه امانم را برید و در آغوش بی بی فرو رفتم. ننو وار تکانم می‌داد و لالایی عربی می خواند... آغوشش آنقدر گرم و آرام بخش بود که نمی‌دانم چطور و چه زمان خوابم برد... کودکی ده ساله شده و عروسک در بغل با آن لباس پر چین و پرنسسی در دل شب پشت درختی ایستاده بودم و با وحشت به دفن کردن زنی توسط مردی زیادی آشنا نگاه می‌کردم... دست های زن از قبر بیرون آمد و با التماس صدایم زد: شیرین؟... به یکباره بزرگ شدم، بیست و چهار سالم شد، به سمت مرد دویدم تا بیل را از دستش بگیرم، جیغ زدم: دفنش نکن زنده است. مادرم زنده است... به سمتم چرخید... پوریا بود! با وحشت جیغی کشیدم... - عسل؟ عسل؟ عزیزم خواب دیدی نترس. به گریه افتادم، باز کابوس دیده بودم ... رو به فرهاد که با نگرانی شانه هایم را تکان می داد و سعی در آرام کردنم داشت کردم. - خیلی وحشتناک بود! شانه هایم را رها کرد. -چیزی نیست آروم باش به خاطر استرسه. من کنارتم. تو بخواب، خسته‌ ای. - قرص می خوام فرهاد. چشم هایش را با درد بست. خودم می فهمیدم اوضاع ام زیادی اسفبار شده است، از روی لبه تخت بلند شد سمت کتش که آویزان دیوار بود رفت، قرص را همراه لیوانی آب که از پارچ روی طاقچه ریخته بود دستم داد. گرفتم و خوردم، روی تخت دراز و لحاف را روی سرم کشیدم. چشم هایم را نیمه باز کردم ولی هنوز خوابم می آمد، غلتی زدم و به پهلو شدم که در مقابل صورتم کنار تخت فرهاد را دیدم. کامل چشم‌هایم باز شد. روی زمین به خواب رفته بود و سرش را لبه تخت گذاشته بود. نگاهی به اطراف انداختم. اتاق کوچک ساده ای بود. روی تخت یک نفره خوابیده بودم. از مدل اتاق حدسش سخت نبود که بفهمم هنوز در منزل بی بی هستیم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 101 حرف‌های بی بی را به یاد داشتم؛ نه این که دردم کمتر شده باشد نه، فقط به خودم مسلط و از آن شوک خارج شده بودم. باز به فرهاد نگاه کردم. در همه حالت دوست داشتنی بود. تکه ای از موهای صاف و بلندش روی صورتش افتاده بود و مانع دیدن کامل صورتش بود. با تردید دستم را پیش بردم و آرام تکه مو را به سمت بالا کشیدم و میان موهایش رهایش کردم، صورت معصوم و آرامش بدون مانع جلوی دیدم قرار گرفت. دلم نوازشی از جنس واقعی می خواست! نه از آنها که در رویای نوجوانی ام جای گذاشتم شان!... دستم را بار دیگر پیش بردم و میان موهایش به حرکت درآوردم. تپش قلبم تند تر از حد معمول شد و بدنم از استرس کار دزدانه ام لرزش خفیفی گرفت. برایم از جان و دل مایه گذاشته بود... مدیونش بودم. دلم می خواست به پاس زحماتش هم که شده قبل از بیدار شدنش بوسه ای روی پیشانی اش بزنم... آب دهانم را فرو خوردم و دست لرزانم را میان موهایش به حرکت در آوردم. با حس تکانی که خورد خواستم دستم را پس بکشم. هنوز دستم مماس دسته ای از موهایش بود که مچ دستم در دست های گرمش اسیر شد، نگاه خجالت زده ام را از چشم های شیدا و تب دارش گرفتم. بلند شد و نرم کنارم قرار گرفت. هنوز دستم در دستش بود... -سرتو بلند کن. لبم را زیر دندان فشردم این چه کاری بود که کردم! قلبم در دهانم می کوبید و داشتم می مردم از خجالت کاری که کرده بودم... بی هوا دستم را کشید، آنقدر غیرمنتظره بود که به جلو پرتاب شدم. دستش را زیر سرم گرفت و از افتادنم بر زمین جلوگیری کرد . خواستم بلند شوم که مانع شد. در آغوشش بودم و سعی در دزدیدن نگاهم داشتم. - فرهاد من... - هیس! مگه من توضیح خواستم؟! لحنش آنقدر آرام بخش بود که نگاه گریزانم را به چشم هایش دادم. فاصله ی صورت های مان یک وجب بود. تن یخ زده از ترسم حالا داشت از آغوش عاشقانه اش گرم میشد و دمی بود که به گر گرفتن برود... نگاه تبدار و خمارش دلم را زیر و رو می کرد. سرش را پایین تر آورد. قلبم به تقلا افتاد و رو به انفجار رفت. با نشستن لب هایش روی پیشانی ام بدنم به یک باره لخت شد و پلک هایم روی هم افتاد. بامکثی سرش را عقب کشید و نرم سرم را بلند کرد. چشم باز کردم و در کنارش نشستم و سعی در کنترل حال منقلبم کردم. نگاهی به ساعت مچی دستش کرد و انگار نه انگار که اتفاقی میانمان افتاده؛ با لحن عامیانه گفت: باید بریم صبح شده، خوب نیست دیگه بیشتر از این مزاحم باشیم. سری تکان دادم و مثل خودش به رویم نیاوردم که بوسه اش، شیرین تر از عسل به جانم نشسته است! بلند شدم و از کنار تخت مانتو ام را برداشتم. مطمئناً در آوردنش کار فرهاد بود. یادم بود آخرین لحظه در آغوش بی بی در اتاقش بودم که لالایی اش اثر کرد و با همان مانتو و روسری خواب رفتم. جلوی آینه کوچک بی بی که بر دیوار آویزان بود ایستادم و موهایم را باز کردم. از انگشت هایم به جای شانه استفاده کردم. در آینه نگاهم به صورت آرام و نگاه آرامترش که عجیب رویم سنگینی می کرد کشیده شد. متوجه شد. لبخندی زد و بلند شد. قلبم بی قرارم بار دیگر به تقلا افتاد. داری با من چه می کنی فرهاد؟! هنوز تکلیفم را با خود و گذشته ام روشن نکرده ام و تو درحال برای آینده دل می بری... نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد..... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
زندگیت را طی کن و آنگاه که بر بلندترین قله هایش رسیدی لبخند خود را نثار سنگریزه هایی کن که پایت را خراشیده اند @dastanvpand ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ 🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕 امیر که امسال دانشگاه قبول شده بود و خوابگاه بود، شب به درخواست زن عموش به خونشون میره. عموی امیر که کارمند بود هفته ای یکبار خونه می اومد، از قضا اون شب هم خونه نبوده. شب که میرسه خونه عموش، زنگ خونه رو میزنه وقتی میره داخل زن عمو با دامن کوتاه، تاپ و آرایش زیاد به استقبالش میاد، فرید که جا خورده بود با تعارف روی مبل میشینه و بعد از اینکه زن‌عمو شربت براش میاره کنارش میشینه و در زن عمو کمال تعجب شروع می‌کنه به…😱 👇 🔞👈 ادامه 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر صبح خورشید فریاد می‌زند آی آدم ها ، کتابِ زندگی چاپِ دوم ندارد ! پس تا می‌توانید عاشقانه و خالصانه و شاد زندگی کنید … صبحتون بخیر ─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─