eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از .
🇮🇷خیلی جالبه❗️خواب امام خمینی(ره) و تعبیر دقیق آیةالله كشميري ✨✨✨✨✨ ✅ يادگار امام آقا مصطفی نقل میکنه: به امام گفتم که یکی از اولیای خدا را پیدا کرده ام، 💢 امام(ره) میگوید: آقا مصطفی تو كه ميدونى من كسي را براحتي قبول نميكنم تا اينكه برايم ثابت بشود، من یه خوابی دیدم تا بحال به کسی هم نقل نکردم، اگه این شخصی که میگی که از اولیاست هم بگه خوابم چی بوده هم تعبیر کنه......👇 💫💫💫💫💫 👈 ادامه را در کانال زیر ببینید. 💯 خواب امام (ره) و تعبیرش رو حتما ببینید، خیلی عجیبه از دستش ندهید👇 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3440181265Cd19ddafce4
چقدر دوست‌داشتنی هستند آدمهایی که تا آخر خوبند آنها که برای غرور و احساس ما هم به اندازه خودشان ارزش قائلند آنهاییکه دست دوستی میدهند و تا همیشه میمانند ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
﷽ 📝⇦•آیا میدانید بهترین نوشیدنی که در قرآن ذکر شده، شیر می‌باشد. 📝⇦•آیا میدانید بهترین خوردنی که در قرآن ذکر شده، عسل می‌باشد 📝⇦•آیا میدانید که حضرت سلیمان نخستین شخصی بود که «بسم الله الرحمن الرحیم» نوشت. 📝⇦•آیا میدانید که سلمان فارسی اولین شخصی بود که سوره حمد را به زبان فارسی ترجمه کرد. 📝⇦•آیا میدانید قرآن کریم دارای سی جزء است، که هر جزء با جزء دیگر از نظر طول برابر است. 📝⇦•آیا میدانید معوّذتین (که به فتح واو تلفظ می‌شود و درست آن، کسر واو است) نام دو سوره آخر قرآن، یعنی فلق (قل اعوذ بربّ الفلق) و ناس (قل اعوذ بربّ الناس) است که چون حضرت رسول (ص) با خواندن آن‌ها نوادگانشان حسن و حسین (ع) را تعویذ می‌کردند (به‌پناه خداوند می‌سپردند) به این نام خوانده شده‌اند. 📝⇦•آیا میدانید دو آیه در قرآن وجود دارد که تمامی حروف الفبا در آنها به کار رفته است، این دو آیه عبارتند از آیه 154 سوره آل‌عمران و آیه آخر سوره فتح. @dastanvpand ┈••✾•🍃♥️🍃•✾••
📚 قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه ی کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود، اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه ای دیگر نوشید... باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه ی عسل کفایت نمی کند و مزه ی واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیاندازد تا هر چه بیشتر و بیشتر لذت ببرد... مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد... اما افسوس که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت... در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد... بنجامین فرانکلین می گوید: دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ! پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک میشود... @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
♨️ عجیب ترین طلاق سال 🔴 روز شنبه، مردی به دادگاه خانواده شهید محلاتی مراجعه کرد و دادخواست طلاق خود را به قاضی یکی از شعب ارائه داد.این مرد بیان کرد که پس از گذشت 1 سال از زندگی مشترک، هنوز مستأجر است و همسرش اجازه خرید خانه را به او نمی‌دهد؛ وهنگامی که علت را از زنش میپرسد زن تفره میرود،،اما پس از مدتی و با نصب دوربین مرد متوجه میشود که همسرش هرشب ساعت3:17دقیقه بامداد به زیر زمین خانه میرود و وقتی مرد به زیر زمین مراجعه میکند درکمال تعجب میبیند که همسرش در زیرزمین با یک پیراهن کهنه حرف میزند و دم از انتقام میزند؛پس از بررسی های لازم دادگاه متوجه شد که پدر این دختر اورا در کودکی به زیرزمین میبرده و کتک میزده و زن دچار نوعی بیماری روانی شده است و هر شب پیراهنه پدرش را در زیر زمین تهدید میکند؛متاسفانه مرد شرایط را نمیپذیرد و کار به طلاق میکشد؛؛؛؛ فرزندانمان را با محبت پرورش دهیم.......... 🔴⚪️ @Dastanvpand
مردی وارد کاروانسرایی شد تا کمی استراحت کنه. کفشاشو گذاشت زیر سرش و خوابید. طولی نکشید که دو نفر وارد آنجا شدند. یکی از اون دو نفر گفت: طلاها رو بزاریم پشت اون جعبه... اون یکی گفت: نه اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره. گفتند: امتحانش کنیم کفشاشو از زیر سرش برمیداریم اگه بیدار باشه معلوم میشه. مرد که حرفای اونا رو شنیده بود، خودشو بخواب زد. اونها کفشاشو برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد. گفتند: پس خوابه! طلاها رو بزاریم زیر جعبه... بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو برداره اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهاش رو بدزدن!! "یادمان باشد در زندگی هیچ وقت خودمان را به خواب نزنیم که متضرر خواهیم شد..." ‍‌📚_______ ( @dastanvpand ••• ❤️  ̄ ̄ ̄ ̄🔝 ̄ ̄ ̄
🍃🍂داستـــــان هاے پنــــــد آمـ👏ـوز🍃🍂 🌸✨ مردی در کنار چاه زنی زیبا دید ، از او پرسید : زیرکی زنان به چیست؟ زن داد و فریاد کرد و مردم را فراخواند ، مرد که بسیار وحشت کرده بود پرسید : چرا چنین میکنی؟ من که قصد اذیت کردن شما را نداشتم ،دیدم خانم محترم و زیبارویی هستی ، خواستم از شما سوالی بپرسم . در این هنگام تا قبل از اینکه مردم برسند زن سطل آبی از چاه بیرون کشید و آن را بر سر خود ریخت ،مرد باتعجب پرسید : چرا چنین کردی؟ زن خطاب به مردم که برای کمک آمده بودند گفت: ای مردم من در چاه افتاده بودم و این مرد جان مرا نجات داد ، مردم از آن مرد تشکر کرده و متفرق شدند. دراین هنگام زن خطاب به مرد گفت : این است زیرکی زنان اگر اذیتشان کنی تو را به کام مرگ میکشند و اگر احترامشان کنی خوشبختت میکنند . @Dastanvpand 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💦💦💦💦💦 📚 زوج جوانی به محل جدیدی نقل مکان کردند. صبح روز بعد هنگامی که داشتند صبحانه میخوردند، از پشت پنجره، زن همسایه را دیدند که دارد لباس هایی را که شسته است آویزان میکند. زن گفت: ببین؛ لباسها را خوب نشسته است! شاید نمی داند که چطور لباس بشوید یا اینکه پودر لباسشویی اش خوب نیست! شوهرش ساکت ماند و چیزی نگفت... هر وقت که خانم همسایه لباس ها را پهن میکرد، این گفتگو اتفاق می افتاد و زن از بی سلیقه بودن زن همسایه میگفت... یک ماه بعد، زن جوان از دیدن لباس های شسته شده همسایه که خیلی تمیز به نظر میرسید، شگفت زده شد و به شوهرش گفت: نگاه کن! بالاخره یاد گرفت چگونه لباس ها را بشوید... شوهر پاسخ داد: صبح زود بیدار شدم و پنجره های خانه مان را تمیز کردم! زندگی ما نیز اینگونه است... آنچه را که ما از دیگران می بینیم بستگی دارد به "پاکی پنجره" و "دیدی" که با آن نگاه میکنیم... @Dastanvpand 💦💦💦💦💦💦
❤️❤️❤️❤️❤️ داستان واقعی با سلام ب اعضای کانال داستان و پند،این خاطره تو جبهه برای من اتفاق افتاده خواستم با اعضای کانال به اشتراک بذارم سلام.خاطره یه واقعیت:سال 65 مرحله دوم عملیات کربلای پنج درشلمچه؛درسنگرسوله ای خویش دراستراحت بودیم ناگهان صدای آژیرخطرپیچیدهررزمنده ای یک سنگرانفرادی درکنارسنگرگروهی داشتیم بنام حفرروباهی،این سنگرحفرروباهی فقط درحملات هوای مورداستفاده ماقرارمیگرفت،بعدازاژیرخطربیرون دویدیم درسنگرانفرادی خودمو جمع وجورکردم،بالای سرم جنگنده های میگث23وسوخو15 درحال بمباران مواضع مابودند،یکی ازموشکهای شلیک شده مستقیما به شما من می اومد،خودم رو تکه تکه فرض کردم غرق ازسروصورتم میریخت،چشای آبی مادرمرحومم رو درحال اشک ریختن دیدم تمام حواسم به چشمان مادرم بود،موشک شلیک شده درفاصله تقریبا50متری زمین تبریز به چترتبلیغاتی شدوازته آن برگهای تبلیغاتی علیه سران جمهوری اسلامی پخش شد.برگها دعوت به تسلیم شدن به ارتش عراق،گذاشتن اسلحه به زمین،فرارازجبهه هابود،وبرگهای فوق به آرامی درون سنگر من ومحیط موضع پخش شدند.من واقعازنده ماندم اما متاسفانه در شرق بصره دچار عوارض شیمیایی شدم و دوتا چشمام و دستام وریه هام مجروح شدن،و الان هم از ارائیه هایم دارم عذاب می کشم 💚این داستان کاملا واقعی و ارسالی از اعضای کانال داستان و پند💚 @Dastanvpand 💚💚💚💚💚💚
‍ ‍ 😳 😳 زن و شوهر جوانی که بچه دار نمی شدند به یکی از بهترین پزشکان متخصص مراجعه کردند. پس از معاینات پزشک نظر داد که مشکل از مرد میباشد و تنها راه حل، بهره برداری از خدمات «» است. زن: منظورتان از پدر جایگزین چیست؟ پزشک: مردی با دقت انتخاب می شود تا نقش شوهر را اجرا و به بارداری خانم کمک کند..زن تردید نشان داد اما چون شوهرش بچه می خواست او را راضی کرد تا راه حل را بعنوان تجویز پزشک بپذیرد. چند روز بعد جوانی را یافتند تا زمانیکه شوهر در خانه نباشد برای انجام وظیفه مراجعه کند. بالاخره روز موعود فرا رسید. اما وقتی جوان وارد منزل شد...... 😳😱😱 ادامه داستان 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥ایده مجسمه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
این داستان واقعی می باشد. این دو برادر اسمهاشون فرزاد و فرشید هست فرزاد دو سال از فرشید بزرگتره و پدر و مادرشون بخاطر مسائل شخصی که به خودشون ربط داره از هم جدا شده بودن و بچه ها با مادرشون زندگی می کردن ، فرزاد خیلی هوای فرشیدو داشت چون فرشید بچه بود ، فرزاد که بزرگتر بود هم درس می خوند هم خرج خونه شونو در میاورد از بچه گی زرنگ بود و هر کاری می گفتن انجام میداد کلا بچه های دوست داشتنیی بودن ، فرزاد از خودش میزد و به فرشید میداد نمیذاشت کوچکترین کمبودی داشته باشه حتی بعضی از شبها بخاطر راحتی فرشید می رفت کار میکرد تا پول تو جیبی فرشیدو جور کنه ، مادرشون این دوتا بچه رو جوری تربیت کرده بود که نه به کسی توهین میکردن نه با بچه های هم سن خودشون دعوا میکردن و تو کارای مذهبی فعال بودن ، فرزاد بخاطر اینکه کار میکرد کمتر به درسش میرسید ولی نمیذاشت فرشید کار کنه و میگفت تو باید درس بخونی و واسه خودت کسی بشی ، اگه کلاس فرشید زودتر تموم میشد فرزاد کلاسشو ول میکرد تا فرشیدو برسونه خونه ، فرزاد جوری تلاش میکرد که پدر مادرا اونو الگوی بچه هاشون قرار میدادن اگه فرشید مریض میشد اون تمام کارو درسشو ول میکرد و به فرشید میرسید تا خوب بشه حتی شبها نمیذاشت مادرش بیدار بمونه پیش فرشید و خودش بیداری میکشید و داروهای فرشیدو سرموقع میداد تا فرشید خوب بشه، اینو میخوام بگم که فرزاد از جون مایه میذاشت واسه فرشید، فرزاد با هر بدبختی که بود دیپلمشو گرفت ولی دانشگاه قبول نشد بخاطر همین چسبید به کار چون از بچه گی کار کرده بود بلد بود چه جوری پول در بیاره فرشید هم اول دبیرستان بود و درس میخوند فرزاد پولاشو جمع کرد و رفت تو کار خریدو فروش لیمو ترش کارش هم گرفت با یک سال کار تونست باغ لیمو بخره از قضا فرزاد عاشق یه دختری شده بود که چهار سال از خودش کوچیکتر بود به اسم نسترن که همسایشون بود ، نسترن هم عاشق فرزاد بود ولی هیچ وقت فرزاد به خاطر موقعیتش اسم زن گرفتنو نمیاورد و فکرش روی خانواده ی خودش بود و به نسترن هم گفته بود تا فرشدو زن نده خودش زن نمیگیره نسترن هم قبول کرده بود و میگفت صبر میکنم تا بهت برسم. با هم تلفنی حرف میزدند و بعضی وقتا دور از چشم بقیه با هم میرفتن بیرون هیچکس نمیدونست فرزاد نسترنو دوست داره ولی فرشید با مادرش میدونستن که فرزاد دختری رو دوست داره اونم از روی پیامها و زنگهایی که رو گوشی فرزاد میخورد و هر چی به شوخی یا جدی میگفتن کیو دوست داری فرزاد به خودش نمیگرفت و میگفت من تا داداش کوچیک خودمو زن ندم خودم زن نمیگیرم این دوست داشتن و عشق پنهانی ادامه داشت تا چند سال که درس فرشید تموم شده بود و سال آخر دانشگاه بود و نسترن هم دانشجو شده بود فرزاد هم به یک تاجر معروف لیمو ترش با همین سن و سال کمش تبدیل شده بود و زندگیش خیلی خوب شده بود از همه لحاظ ، فرزاد منتظر فرشید بود تا اسم دختریو بیاره تا خودش رسما از نسترن خواستگاری کنه عشق بین فرزادو نسترن زیادتر شده بود ولی همش پنهانی ، دفتر خاطراتشون پر شده بود از حرفهای چند سال گذشتشون از گریه ها و خنده های هر دو شون تا اینکه فرشید دانشگاهشو تموم کرد و شده بود دبیر ادبیات و تو دبیرستان تدریس میکرد یک شب مادرشون بعد از شام بهشون گفته بود که حالا وقت زن گرفتنتونه و دامادیتونو میخوام جشن بگیرم منم آرزو دارم فرزاد گفته بود اول فرشید بگه کیو میخواد بعدش من میگم و با هم جشن عقدمونو میگیریم فرشید با خجالت تمام و اصرار داداشو مادرش بلاخره گفته بود که نسترنو میخواد مادرش هم گفته بود مبارکه دختر نجیب و خوبیه ، بله دوستان درست شنیدید فرشید هم عاشق نسترن شده بود پیش خودش ، فرزاد که اصلا نفهمیده بود فرشید چی گفته دوباره ازش پرسیده بود که عزیزم کیو دوست داری؟ اونم گفته بود نسترن دیگه دختر همسایه رو میگم دو سالی میشه که بهش فکر میکنم فرزاد که رنگ از صورتش پریده بود گفته بود شوخی میکنی؟ اونم گفته بود فرزاد حالت خوب نیست؟ فرزاد گفته بود نه خوبم فقط کمی سرم درد میکنه چیز مهمی نیست فرزاد که هنوز باورش نشده بود دوباره پرسیده بود واقعا نسترنو میخوای؟ اونم گفته بود آره مگه دختر خوبی نیست که انقد میپرسی؟ فرزاد گفته بود نه خیلی دختر خوبیه فقط یه کم تعجب کردم بعد پرسیده بود باهاش حرفم زدی؟ اونم گفته بود نه الان دارم به شما میگم و هیچکس این موضوع رو نمیدونه فرزاد که چهره اش به چند رنگ در اومده بود و تمام غصه هاش با درداشو با گفتن دختر خوب و پاکیه پنهون کرد بعد گفته بود ...!!! ⚡️ادامه دارد⚡️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
💠شبی از شبها، شاگردی در حال تضرع و گریه و زاری به درگاه خدا بود. در همین حال مدتی گذشت تا آنکه استاد خود را بالای سرش دید که با تعجب و حیرت او را نظاره می کرد. استاد پرسید: «برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟» شاگرد گفت: «برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم و برخورداری از لطف خداوند!» استاد گفت: «سوالی می پرسم پاسخ ده؟» شاگرد گفت: «با کمال میل، استاد.» استاد گفت: «اگر مرغی را پروش دهی، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟» شاگرد گفت: «خوب معلوم است استاد. برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم.» استاد گفت: «اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟» شاگردگفت: «خوب راستش نه...! نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!» استاد گفت: «حال اگر این مرغ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!» شاگرد گفت: «نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر خواهند بود!» استاد گفت: «پس تو نیز برای خداوند چنین باش! همیشه تلاش کن تا با ارزش تر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت گردی. تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی تا مقام و لیاقت توجه و لطف و رحمت او را بدست آوری. خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد! او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد. نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را...!» ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
هر روز صبح ، شروع یک صحنه از داستانِ زندگی توست... بهترینش را بساز... سلام روزتان بخیر @dastanvpand ─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
🌼🍃پدرمیگفت: محبتت را به برگ ها سنجاق مزن که باد با خود می بَرد ❣محبتت را به آب جویی بریزکه با ریشه ها عجین شود ریشه ها هرگز اسیر باد نیست 🌼🍃 مادر میگفت: پروانه ی محبتت را به تار عنکبوتی بینداز که سیر نباشد محبتت را به خانه ی دلی بنشان که خیال بیرون شدن ندارد 🌼🍃و یاد معلمم بخیر هر وقت به آخر خط میرسیدم میگفت: نقطه سر خط مهربان تر از خودت با دیگران باش @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❣ 🌼🍃روزی تاجری بسیار ثروتمند، با خود عهد کرده بود در طول زندگانی خویش، یک روز از عمرش را خوب زندگی کند و به مردم مهربانی ورزد. در آن روز تصمیم گرفت عهد خویش را بجا بیاورد و با مردم به اندازه ی یک روز درشت خویی نکند و با آنها با عطوفت رفتار نماید. 🌼🍃زمانی که از خانه خود خارج شد پیرزنی گوژ پشت از او درخواست کمک کرد. از او خواست باری را که همراه دارد تا خانه اش حمل کند. 🌼🍃با خود گفت من با این همه ثروت و قدرت حمال این پیرزن باشم؟ لحظه ای به فکر فرورفت و به یاد عهد خویش افتاد، بار را برداشت و به همراه پیرزن به راه افتاد. تا به خانه ای خرابه رسیدند، دید سه کودک در آنجا مشغول بازی هستند 🌼🍃از او پرسید این کودکان کیستند؟ پیرزن پاسخ داد؛ اینها نوه های من هستند که با من زندگی می کنند. پدر و مادرشان را سالهاست که از دست داده اند.. از او پرسید مخارج آنها را چه کسی تامین میکند؟ 🌼🍃پیرزن اشک از چشمانش سرازیر شد، گفت؛ به بازار میروم میوه ها وسبزیجات گندیده ای که مغازه دارها آن ها را بیرون میریزند با خود به خانه می آورم و به آنها میدهم تاگرسنگیشان رفع شود. 🌼🍃تاجر نگاهی به کیسه های که دردستش بود انداخت، به سالها یی که متکبرانه زندگی خود را سپری کرده بود افسوس خورد.. آن روز تمام دارایش را به فقرا و درماندگان شهرش بخشید. 🌼🍃شب هنگام که به بستر خویش میرفت از خدای خویش طلب عفو کرد و بخاطر کارهایی که در گذشته انجام داده شرمسار و اندوهگین بود. بعد از آن به خوابی ابدی فرورفت. بدون آنکه فردایی در انتظار او باشد. ❣بیایم خوب بودن راتجربه کنیم.. حتی به اندازه یک روز شاید دیگر فرصت جبرانی نباشد. ‌‎‌‌‌‎‌@dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
این داستان واقعی می باشد. اونم گفته بود نه الان دارم به شما میگم و هیچکس این موضوع رو نمیدونه فرزاد که چهرش به چند رنگ در اومده بود و تمام غصه هاش با درداشو با گفتن دختر خوب و پاکیه پنهون کرد بعد گفته بود سرم درد میکنه میرم تا بخوابم فردا خیلی کار دارم مادرش گفته بود اسمشو نگفتی؟ فرزاد گفته بود اسم کی؟ مادرش گفته بود اسم دختره دیگه فرزادم گفته بود آهان حالا بزار استراحت بکنم فردا شب میگم مادرش گفته بود پسرم برو ولی به داداشت هم تبریک نگفتی فرزادم عذر خواهی کرده بود و صورت فرشیدو بوس کرده بود و بهش تبریک گفته بودو رفته بود تو اتاقش، فرزاد تا رسید بود اشک از چشماش جاری میشه و میگه آخه چرا مگه مرتکب چه گناهی شدم ؟ و نشسته بود چند ساعت گریه کرده بود که با همون حال خوابش برده بود فردا که از خواب بلند نشده بود مادرش رفته بود بیدارش کنه میبینه چشماش از بس گریه کرده قرمز شده بهش گفته بود فرزاد مادرم گریه کردی؟ گفته بود نه چرا گریه کنم؟ مادرش گفته بود چشمات هنوزم اشکی هستن و قرمز اونم گفته بود آهان اینا اشک شوق که فرشید داره زن میگیره مادرش گفته بود الهی بمیرم برات که انقد فرشیدو دوست داری خب تو هم زن میگیری اینو که گفته بود خود به خود اشک از چشمهای فرزاد ریخته بود مادرش گفته بود بسه دیگه اشکهاتو پاک کن بیا صبحونه بخور مگه کار نداری؟ باید بری سر کارت بلند شو دیرتم شده فرزاد بلند شده بود صورتشو شسته بود و تو خونه عادی برخورد کرده بود و صبحونشو به زور خورده بود و رفته بود سرکارش اونجا به نسترن زنگ زده بود که می خوام الان ببینمت نسترن هم گفته بود چیزی شده؟ اونم گفته بود بیا تا بهت بگم ، رفته بودن پارک همیشگی و فرزاد همه چیزو با گریه به نسترن گفته بود نسترن که میدونست فرزاد چقد فرشیدو دوست داره بیشتر از فرزاد زده بود زیر گریه و نمیتونست گریه نکنه بعد از چند ساعت حرف زدن نسترن گفته بود حالا چیکار باید بکنیم چه جوری بهش میگی که من و تو همدیگه رو دوست داریم فرزاد هم گفته بود هیچ کس این حرفو نمیزنه نسترین گفته بود منظورت چیه؟ فرزاد با گریه گفته بود عزیزم منو فراموش کن من نمیتونم داداش کوچیکمو که پدر بالا سرش نبوده و منو جای پدرش قبول کرده و از بچگی هر موقع مشکلی براش پیش میومد بغلش میکردم و تو بغلم گریه میکرد و بهش آرامش میدادم حالا خودم چشماشو اشکی کنم نسترن هم گفته بود همش تقصیر تویه اگه حداقل دو سال پیش میزاشتی همه بقهمند اینجوری نمیشد و گفته بود من تورو میخوام و علاقه ای به فرشید ندارم مگه من میتونم با فرشید زندگی کنم وقتی عشقم تویی؟ فرزاد گفته بود منم عاشقتم به خدا همه زندگی مو از دست رفته می بینم نمی بینی به چه روزی افتادم به خدا تا صبح گریه کردم من برات میمیرم تمام زندگی منی من بدون تو نابود میشم ولی داداشمو چیکار کنم؟ نسترن هم گفته بود بزار من خودم بهش میگم که نمیخوامش فرزاد گفته بود اگه اینو بگی بعد زن من بشی همه میگن فرزاد نزاشته و می فهمن من نزاشتم بگیریش ، نسترن با گریه بلند شده بود بره ولی فرزاد مانع شده بود و گفته بود تورو به جان فرزاد که دوستش داری قبول کن که باهاش باشی شاید قسمت این بوده بخدا درد این موضوع برای من سخت تره نسترن گفته بود آخه چه جوری خاطراتمو فراموش کنم بخدا می میرم فرازد گفته بود عادت می کنی بالاخره به هر نحوی بوده هر دوشون رضایت داده بودند، شب که شده بود مادر فرزاد گفته بود که با مادر نسترن حرف زده و قراره فرداشبو گذاشته که برن خواستگاری نسترن اونا هم قبول کردند اینو که شنیده بود فرزاد نزدیک بود از حال بره بعد مادر فرزاد گفته بود تو چت شده از دیشب پریشونی چیزی شده که نمیگی؟ اونم گفته بود نه مشغله کاریم زیاد شده بعد گفته بود مبارکه بالاخره داداش کوچیکمو تو لباس دامادی می بینم این بهترین روز زندگیم میشه ولی قلب فرزاد داشت آتیش میگرفت چون این وسط فرزاد بود که زندگی رو از دست رفته می دید و عشق چند ساله خودشو دو دستی به داداش خودش میداد و نمیزاشت داداشش بفهمه که این عشق مال اون بوده و داره پنهونش میکنه بله دوستان فرزادی که به خاطر داداشش از عشقش هم گذشت. ⚡️ادامه دارد⚡️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
خدایا🤲 سر آغاز صبحم را با یاد و نام تو میگشایم پنجره هاے قلبم را خالصانہ و عاشقانہ بسویت باز میڪنم تا نسیم رحمتت بہ آن بوزد ✨بسم اللہ الرحمن الرحیم✨ ❣الهے بہ امید تو❣ @dastanvpand ─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
💠✨ 🌙 روزی شیخ عارفی در یکی از روستاهای کربلا زندگی می‌کرد. 🏇 شیخ در مزرعه کار می‌کرد که از روستای دوردستی پیکی با اسب آمد و گفت: 🌙 در روستای بالا فلانی مرده است، حاضر شو برای دفن او با من برویم. شیخ اسم آن متوفی را که شنید، به شاگرد طلبه خود گفت، با پیک برود. 🌙 شاگرد طلبه رفت و دو روز بعد که مراسم ختم آن مرحوم تمام شد، برگشت. ❗️پسر آن متوفی، شاگرد طلبه را آورد و در میدان روستا به شیخ با صدای بلند گفت: 🌙 ای شیخ، تو دیدی من مرد فقیری هستم به دفن پدر من نیامدی و شاگرد خود فرستادی!!! 🌙 کل روستا بیرون ریختند و شیخ سکوت کرد و درون خانه رفت. شاگرد شیخ از این رفتار آن مرد ناراحت شد و درون خانه آمد و از شیخ پرسید، داستان چیست❓ 🌙 شیخ گفت: پسر آن مرد متوفی که در روستا داد زد و مرا متهم ساخت، یک سال پیش دو گوسفند از من خرید و به من بدهکار است و من از این‌که او با دیدن من از بدهی خود شرمنده نباشد، نرفتم تا چشم در چشم هم نشویم. 🌙 ولی او نه تنها قرض خود یادش رفت مرا به پو‌ل‌پرستی هم متهم کرد. من به‌جای گناه او شرمنده شدم. و خواستم بدانم، خدا از دست ما چه می‌کشد که ما گناه می‌کنیم ولی او شرمش می‌شود، آبروی ما را بریزد. بلکه به‌جای عذر‌خواهی از گناه، زبان به ناسپاسی هم می‌گشاییم... 🌙 گویند شیخ این راز به هیچ‌کس غیر شاگرد خود نگفت و صبح بود که از غصه برای همیشه بیدار نشد. ❖ کرم بین و لطف خداوندگار ❖ گنه بنده کرده است و او شرمسار @dastanvpand ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❣لباسی امن و پناهگاهی مطمئن 🌼🍃در روزگاران قدیم دختری که تازه ازدواج کرده بود با شوهرش سر موضوعی بحث شان شد ؛ دختر هم قهر کرد آمد خانه پدرش و از شوهر خود شروع کرد به بد گفتن که پدر جان شوهر من چنینه وچنانه . 🌼🍃پدر بعد از اینکه به حرفهای دخترش گوش داد گفت: باشه عزیز دل بابا ، با شوهرت صحبت می کنم . پدر دختر تمام مردهای فامیل که به دختر محرم بودند را به خانه اش دعوت کرد و به هر یک عبایی داد بعد به زنش گفت: دختر را نیمه عریان🙈 کرده داخل اتاق بفرستد مادر دختر دستور شوهرش را اطاعت کرده دخترش را نیمه عریان به اتاق فرستاد. 🌼🍃دختر تا وارد اتاق شد از خجالت سرخ شد و داشت نگاه میکرد ، پدرش عبایش را کنار زد گفت : بیا زیر عبای من دختر نرفت ، برادرانش گفتند: بیا زیر عبای ما اما نرفت ، خلاصه در آن جمع سریع رفت زیر عبای شوهرش پناه گرفت . 🌼🍃بعد پدر دختر گفت: دیدی دخترم محرمتر از شوهرت کسی نیست ، پس بهتر است بروی زندگی کنی ؛ او عیبهای تو را بپوشاند ، تو نیز عیبهای شوهرت را بپوشان . او از خطای تو بگذرد تو از اشتباهات شوهرت چشم پوشی کن. ❣آری دونفری که با هم ازدواج میکنند کامل کامل نیستند ولی میتوانند همدیگر را کامل کنند . 🌹امیدوارم عزیزانی که ازدواج کرده اند در این شلوغی دنیای مجازی از یاد همسر و همراه واقعی زندگیشون غافل نشن ... @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
❖ کجاست مادرم؟ وقتی زمانه سخت می‌گیرد وقتی که قلبم از بی انصافیِ آدم‌ها ترک بر می‌دارد بغض که می‌کنم صدای جانم گفتن هایش توی گوشم می‌پیچد،برمی‌گردم و نیست، اشک می‌ریزم و نیست. بدونِ مادر، همه هم که باشند، انگار که هیچ‌کس نیست. همه هم که تو را بخواهند، انگار که هیچ‌کس تو را نمی‌خواهد همه هم که نوازشت کنند، انگار که هیچکس. مادر "همه" است ،همه‌ی آدم، همه‌ی دنیای آدم. من هم داشتمش، من هم در آغوش مادرانه ای بزرگ شده ام، من هم پا به پای مادری تمام کوچه های کودکی ام را دویده‌ام، بغض که می‌کردم دستان مادرانه ای برای اشک هایم آستین می‌شد، من هم روزی مادری داشته ام، کسی که شیطنت های کودکانه ام را به جان شیرینش می‌خرید و من مشتاقانه تماشایش کرده‌ام وقتی با عشق خالصانه اش برایم خوش طعم ترین غذاهای دنیا را می پخت،وقتی پارگی پیراهنم را می‌دوخت،وقتی همپای کودکی ام می نشست و همبازی ام میشد. و حالا نیست. به یاد چهره‌ی مهربانش می افتم و بغض می‌کنم، به جای خالی اش کنارِ بیقراری ام خیره میشوم و از درون،هزاران بار میشکنم. چقدر در میان جمع، تنها و غریبم بدونِ او چقدر بی کسم، و چقدرغمگین و بی پناه... منی که دیگر کسی را ندارم برایم دعا کند، منی که حواسم نبود و فرشته ام را به دورترین آسمان خدا فرستادند، می‌خواهمش و نیست، می جویمش و نیست، می گریمش و نیست... آی دنیا! هرچه می‌خواهی به من سخت بگیر، من مادری ندارم که آهِ مادرانه اش زمین گیرت کند... ولی وای به حالت! وای به حالت اگر "مادرم" بفهمد... تقدیم به آنان که مادرانشان زمینی نیست. اما هوایشان را دارد، حتی از دورترین آسمان خدا... @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوب بعد میگید چرا چینی‌ها کرونا میگیرند! تو رو خدا خودتون ببینید! این پستونک بچه‌های چینی است! هوش از سرم پرید!😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
این داستان واقعی می باشد. فردا شب فرزاد با فرشید و مادرش رفتند خونه نسترن اینا و وقتی نسترن اومد توی جمع و فرزاد رو دید که به جای اون باید فرشیدو انتخاب کنه اشکاش جاری شدند ولی چادرشو گرفته بود جلوی صورتش که کسی نفهمه بعد از حرفای بزرگترا نسترن و فرشید رفتند تو اتاق نسترن که حرف بزنند نسترن که نمیتونست حرف بزنه چادرش رو گرفته بود جلوی صورتش و یه بند داشت اشک می ریخت و همش فرشید حرف میزد ، فرشید گفته بود شما حرفی ندارید؟ اونم گفته بود نه فرزاد هم به بهونه ای رفته بود تو حیاط و داشت گریه می کرد از قضا دفترخاطرات نسترن روی تخت بود و فرشید اونو دیده بود و بازش کرده بود اینجا بود که دست فرزاد و نسترن برای فرشید رو میشه و حالا بغض گلوی فرشیدو میگیره چون تمام دفتر از فرزاد نوشت شده بود و می فهمه که فرزاد به خاطر اون از عشق خودش هم گذشته اینجا بود که فرشید با گریه بلند می شه و به نسترن میگه ببخشید که اذیتتون کردم من و تو هیچ تفاهمی نداریم خداحافظ اینو میگه و به مادرش میگه ما به تفاهم نرسیدیم از همه هم عذرخواهی میکنه و میره بیرون هر چی میگن چی شده جواب نمیده و میره خونه و مادرش و فرزاد هم میرن دنبالش فرزاد زنگ میزنه به نسترن میگه تو چیزی گفتی بهش اونم گفته بود نه فرشید دفترمو خونده دفترم رو تخت بود و فرشید اسم تورو دیده تو دفترم و یکی از خاطره هامونو خونده وقتی رسیدند خونه فرشید تو صورت خودش میزنه و میگه آخه چرا به خاطر من اینقدر خودتو نابود می کنی من همیشه در حقت بد بودم از بچگی مزاحمت بودم حالا عشق خودتو هم به خاطر من میزاری کنار من یه احمقم که با حالات عجیبه اون شبت نفهمیدم مادرش میگه چی شده؟ فرشید میگه مادرم فرزاد با نسترن بیشتر از 5 سال میشه که عاشق هم هستند و همدیگر رو میخوان اون زنگها و پیامهایی که بهش می رسید از نسترن بوده ولی هیچی نمیگفت حالا فهمیده منم نسترن رو میخوام پا رو دوست داشتن خودش گذاشته و نسترن رو داره تقدیم میکنه به من ، منه احمقم داشتم قبولش میکردم مادرش که اشک از چشماش جاری شده بود میگه فرزاد چرا چیزی نمیگفتی؟ فرزاد که داشت با صدای بلند گریه میکرد میگفت نمیخواستم داداشمو که منو جای پدرش قبول کرده بود از دستم دلخور بشه بعد فرشیدو تو بغلش میگیره میگه الهی من دورت بگردم و حسابی غصه هاشونو خالی میکنن بعد از اون شب فرزاد و نسترن قرار خواستگاری رو میزارن ولی اینبار برای خودش و فرشید هم از دخترخاله ی خودش خواستگاری میکنه و بعد از خواستگاری قرار عقد و عروسی رو میزان و فرزاد هم به عشق خودش که نسترن بود میرسه. 👈بله عزیزان هنوز هم کسایی هستند که به خاطر داداش حتی از عشق خودشون هم میگذرن امیدوارم مورد پسند واقع شده باشه... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌