ﻣﺮﺩﯼ ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﺍﺧﻼﻕ ﻭ ﻏﺮﻏﺮﻭ ﺑﻮﺩ!
ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﺟﺎیی ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﺗﻨﮓ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﻦ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺖ!
ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﭼﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻍ زن ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﺍﻣﺮﻭﺯ میخواهم ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ ﺑﺒﺮﻡ
ﭘﺲ ﺯﻥ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﭼﺎﻩ ﺑﺮﺩ
ﻭ ﺑﺎ ﻟﮕﺪﯼ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﭼﺎﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ!
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﺯن ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﻣﺮﺩﻩ، ﺩﯾﺪ ﺻﺪﺍیی ﺍﺯ ﺗﻪ ﭼﺎﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽﺯﻧﺪ:
ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩ، ﻣﻦ ﻣﺎﺭﯼ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺎ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﺯﻧﺪﮔﯽ میکردم ﻭ ﺗﻮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﮐﺮﺩﯼ!
ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﯽ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺛﺮﻭﺕ میرسانم
ﻣﺮﺩ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﭼﺎﻩ ﺍﺩﺍﺧﺖ
ﻭ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ
ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﭘﻮﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﻭ ﻣﯽﭘﯿﭽﻢ ﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯽﺩﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﯿﺎئی
ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﭘﻮﻝ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﮕﯿﺮ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ
ﻣﺎﺭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺟﺎﺭ ﺯﺩﻧﺪ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ، ﻫﺰﺍﺭ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ میگیرد
مرد ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﻫﻢ
ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺷﺪ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺧﺒﺮ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮدن ﺩﺧﺘﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺁﻥ ﺷﻬﺮ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺩﻧﺒﺎﻝ همان مرد ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻧﺪ
ﻣﺮﺩ ﻧﺰﺩ ﻣﺎﺭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ
مرد ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ
ﻓﻘﻂ ﺁﻣﺪﻡ ﺑﮕﻢ همسرم ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ!
ﻣﺎﺭ، ﺗﺎ این ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ 😂
اخلاق بد همه را فراری میدهد!!!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📙#داستان_کوتاه
#این_نیز_بگذرد.
"بزرگی" در عالم "خواب" دید که کسی به او می گوید:
فردا به فلان حمام برو و "کار روزانه ی حمامی" را از نزدیک نظاره کن.
دو شب این خواب را دید و توجه نکرد، ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد دید حمامی با "زحمت زیاد" و در هوای گرم از فاصله ی دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می آورد و استراحت را بر خود "حرام" کرده است.
به نزدیک حمامی رفت و گفت:
"کار بسیار سختی" داری، در هوای گرم هیزم ها را از مسافت دوری می آوری و...
حمامی گفت: "این نیز بگذرد."
یکسال گذشت...
برای بار دوم همان خواب را دید و دوباره به همان حمام مراجعه کرد دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری ها "پول" می گیرد.
مرد وارد حمام شد و گفت:
یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون "کار راحت تری" داری!
حمامی گفت: "این نیز بگذرد."
دوسال بعد هم خواب دید این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید وقتی جویا شد گفتند:
او دیگر حمامی نیست در بازار تیمچه ای(پاساژی) دارد و یکی از "معتمدین بزرگ" است.
به بازار رفت و آن مرد را دید گفت:
خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می بینم معتمد بازار و"صاحب تیمچه ای" شده ای...
حمامی گفت: "این نیز بگذرد."
مرد تعجب کرد گفت:
دوست من، کار و "موقعیت" خوبی داری چرا بگذرد؟!
"چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری رفت ولی او آن جا نبود."
مردم گفتند:
پادشاه "فرد مورد اعتمادی" را برای خزانه داری خود می خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین "وزیر پادشاه" شد و چون پادشاه او را امین می دانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او "پادشاه" است.
مرد به "کاخ پادشاهی" رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی بود،
جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت:
خدا را شکر که تو را در "مقام" بلند پادشاهی می بینم.
پادشاه فعلی و حمامی قبلی گفت:
"این نیز بگذرد."
مرد "شگفت زده" شد و گفت:
از مقام پادشاهی بالاتر چه می خواهی که باید بگذرد؟!
مرد سفر بعدی که به دربار پادشاهی مراجعه کرد، گفتند: پادشاه "مرده" است ناراحت شد به "گورستان" رفت تا عرض ادبی کرده باشد مشاهده کرد بر روی "سنگ قبری" که در زمان حیاتش آماده نموده "حک"کرده و نوشته است؛
" این نیز بگذرد."
* هم موسم بهار طرب خیز بگـــذرد
هم فصل ناملایم پاییز بگــــذرد
گر نا ملایمی به تو کرد از قـضــــا
خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد *
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴داستان اعدام!!
سه نفر محكوم به اعدام با گیوتین شدند؛ یک کشیش، یک وکیل دادگستری و یک فیزیکدان
در هنگام اعدام؛ کشیش پیش قدم شد؛ سرش را زیر گیوتین گذاشتند و از او سؤال شد: حرف آخرت چیست؟
گفت : خدا ... خدا...خدا...
او مرا نجات خواهد داد،
وقتی تیغ گیوتین را پایین آوردند، نزدیک گردن او متوقف شد. مردم تعجب کردند؛ و فریاد زدند: آزادش کنید! خدا حرفش را زده! و به این ترتیب نجات یافت
نوبت به وکیل دادگستری رسید؛ از او سؤال شد: آخرین حرفی که می خواهی بگویی چیست؟
گفت: من مثل کشیش خدا را نمی شناسم اما درباره عدالت میدانم؛
عدالت ... عدالت ...عدالت...
گیوتین پایین رفت، اما نزدیک گردنش ایستاد. مردم متعجب، گفتند: آزادش کنید، عدالت حرف خودش را زده! وکیل هم آزاد شد
آخر کار نوبت به فیزیکدان رسید؛
سؤال شد: آخرین حرفت را بزن
گفت :من نه کشیشم که خدا را بشناسم، و نه وکیلم که عدالت را بدانم اما می دانم که روی طناب گیوتین گره ای است که مانع پایین آمدن تیغه می شود
با نگاه به طناب دریافتند و گره را باز کردند،
تیغ بر گردن فیزیکدان فرود آمده و سر او را از تن جدا کرد
چه فرجام تلخی دارند آنان که واقعیت را میگویند و به «گره ها» اشاره مى كنند!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📌داستان
دبیر ادبیاتی می گفت:
این روزها بد جوری از این نسل جدید درمانده شده ام!!
سالها ی پیش وقتی به درس لیلی و مجنون می رسیدم و با حسی شاعرانه داستان این دو دلداده را تعریف میکردم قطره اشکی از چشم دانش آموزی جاری میشد...
یا به مرگ سهراب که میرسیدم همیشه اندوه وصف نشدنی را در چهره ی دانش آموزانم میدیدم .
همیشه قبل از عید اگر برای فراش مدرسه از بچه ها عیدی طلب میکردم خیلی ها داوطلب بودند و خودشان پیش قدم....
و امسال وقتی عیدی برای پیرمرد خدمتگزار خواستم تازه بعد از یک سخنرانی جگر سوز و جگر دوز هیچ کس حتی دستی بلند نکرد...
وقتی به مرگ سهراب رسیدم یکی از آخر کلاس فریاد زد چه احمقانه چرا رستم خودش را به سهراب معرفی نکرد که این اتفاق نیفتد و نه تنها بچه ها ناراحت نشدند که رستم بیچاره و سهراب به نادانی و حماقت هم نسبت داده شدند.....
وقتی شعر لیلی و مجنون را با اشتیاق در کلاس خواندم و از جنون مجنون از فراق لیلی گفتم
یکی پرسید لیلی خیلی قشنگ بود؟
گفتم از دیده ی مجنون بله ولی دختری سیاه چهره بود و زیبایی نداشت.
این بار نه یک نفر که کل کلاس روان شناسانه به این نتیجه رسیدند که قیس بنی عامر از اول دیوانه بوده عقل درست حسابی نداشته که عاشق یک دختر زشت شده،
تازه به خاطر او سر به بیابان هم گذاشته.....
خلاصه گیج و مات از کلاس درس بیرون آمدم و ماندم که باید به این نسل جدید چه درسی داد که به تمسخر نگیرند و بدون فکر قضاوت نکنند....
ماندم که این نسل کجا می خواهند صبوری و از خود گذشتگی را بیاموزند....
نسلی که از جان گذشتن در راه عشق برایشان نامفهوم،
کمک به همنوع برایشان بی اهمیت،
مرگ پسر به دست پدر از نوع حماقت است....
امروز به این نتیجه رسیدم که باید پدر مادر های جوان که بچه های کوچک دارند از همین الان جایی در خانه سالمندان برای خودشان رزرو کنند.
این نسل تنها آباد کننده خانه سالمندان خواهند بود...
برای انهدام یک تمدن سه چیز را باید منهدم کرد
اول خانواده
دوم نظام آموزشی
و سوم الگوها
برای اولی منزلت زن را باید شکست.
برای دومی منزلت معلم.
و برای سومی منزلت بزرگان و اسطوره ها....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📌داستان
بعد از اینکه یک مرد ۹۳ ساله
در ایتالیا از بیمارستان مرخص میشود
به او گفته شد که هزینه یک روز ونتیلاتور (تهویه) بیمارستان را بپردازد
پیرمرد به گریه افتاد!
پزشکان به او دلداری دارند تا بخاطر صورت حساب بیمارستان گریه نکند
ولی آنچه پیرمرد در جواب گفت
همه پزشکان را گریه انداخت
پیرمرد گفت: من به خاطر پولی که باید بپردازم گریه نمیکنم، تمام پول را خواهم پرداخت
گریه من بخاطر آن است که 93 سال هوای خدا را مجانی تنفس کردم و هرگز پولی نپرداختم، در حالی که برای استفاده از دستگاه ونتیلاتور (تهویه) در بیمارستان به مدت یک روز باید این همه بپردازم!
آیا میدانید چقدر به خدا مدیون هستیم!
من قبلاً خدا را شکر نمیکردم
اما سخنان آن پیر مرد ارزش تأمل دارد
وقتی هوا را بدون درد و بیماری
آزادانه تنفس میکنیم
هیچ کس هوا را جدی نمیگیرد
فقط وقتی وارد بیمارستان میشویم میتوانیم بدانیم که حتی تنفس اکسیژن با دستگاه تهویه نیز هزینهای دارد!
متن فوق را که از دوستان خارجیام دریافت کرده بودم، ناگهان مرا به یاد گلستان سعدی انداخت که فرموده:
منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربتست
و به شکر اندرش مزید نعمت
هر نفسی که فرو میرود ممدّ حیاتست
و چون بر میآید مفرّح ذات
پس در هر نفسی دو نعمت موجودست
و بر هر نعمت شکری واجب
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
عشق کنیز هوس باز به خر خاتون !
⛔️ممنوعه های مولانا
در روزگار قدیم زنی ثروتمند بود که الاغی داشت که هر روز ضعیف تر و لاغرتر میشد!
بانوی خانه آن خر را به نعل گران نشان داد و از آنان سوال کرد که بیماری خرم چیست که بر اثر آن پیوسته لاغر می شود؟
اما در آن خر علائم هیچ نوع بیماری ظاهر نشد و هیچکس نتوانست راز این قضیه را کشف کند و از آن خبر دهد. بانوی خانه جستجو را در این باره با جدیت ادامه داد و هر لحظه برای کشف این راز آماده بود.
خلاصه، یکبار که بانوی خانه مشغول جستجو در احوال خرش بود ناگهان از شکاف در طویله کنیز خود را دید که وارد طویله شد و...ادامه ماجرا در لینک زیر👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
چهـــــار ترفند مفید با لاک پاک کن 👌
1- پاک کردن لکه چسب مایع
2- پاک کردن لکه جوهر و ماژیک
3- جداکردن برچسب از روی شیشه و فلز
4- از بین بردن آثار چای و قهوه روی لیوان
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طریقه درست کردن دستبند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدونوزدهم
دوباره لباش کش اومد وااای که من عاشقه این کش اومدنه لباشم.
ارباب: حدس زدم که حامله باشی.
بلند داد زدم
_هاااا!!!! کی؟؟؟؟من!!!!!
ارباب:نه من. تو دیگه، اما بهتره که اینجوری نباشه.
بد گره ی رو سریمو باز کرد و روسریمو شل کرد.
ارباب: تاکید میکنم نباید حامله بشی.
با ترس نگاش کردم.
_مگه دسته منه ارباب؟!!!!
ارباب: زیاد حرف میزنی کوچولو.....
و بعد لباشو گذاشت رو لبامو شرو کرد به بوسیدن. در حاله بوسیدن بودیم که یهو در باز شد.
ارام:هیییییییی
ارباب ازم فاصله گرفت اما دستشو هنوز از رو کمرم برنداشته بود.
ارباب:ارام من چند مرتبه باید به تو بگم میای تو باید در بزنی؟؟؟؟
ارام چیزی نگفت بنده خدا انگار هنوز تو شوک بود و داشت مارو نگاه میکرد.
داشتم از خجالت میمردم خواستم از جام بلند شم که ارباب دوباره نذاشت.
ارام: ام... ببخشید من نمیدونستم خب... شما با هم...
ارباب:باید میدونستی؟؟؟!!!! از این به بعد وارده اتاقه من که میشی حتما در بزن اراااااام
ارام:چشم داداش ارباب
و بعد از اتاق رفت بیرون.
_ارباب میشه بلند شم؟؟؟؟
ارباب دستشرو از رو کمرم برداشت و سرشو تکون داد.
از رو پای ارباب بلند شدم از این به بد چجوری با ارام روبه رو میشدم؟؟؟!!! من دیگه روم نمیشد.
میخواستم از ارباب اجازه بگیرم تا برم بیرونو ببینم چه خاکی توسرم میتونم بریزم که در اتاق زده شد.
ارباب:بیا تو.
وااااای ارام بود.
ارام:الان در زدم اومدم تو داداش، بالاخره اتاقه هر شخصی حریمه شخصیشه و.....
با منظور به من نگاه میکرد .
ارباب خیلی راحتو با ارامش گفت
ارباب:خوبه که فهمیدی.
ارام با شیطنت خندید.
ارباب:خب، کارت ارام.
ارام:اها، کارم، ام... میخواستم ببینم اجازه میدین منو سوگل بریم یه دوری تو روستا بزنیم؟؟؟
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوبیستم
اخرم کاره خودشو کرد ارباب منو میکشه.
ارباب خواست چیزی بگه که ارام فوری گفت.
ارام:داداش تورو خدا نگو نه، جونه خودم با هر محافظی که اجازه بدی میرم، داداش، داداش ارباب جونه ارام نه نگو
ارباب:ارام.....
ارام:داداش ارباب گفتم جونه ارام نه نگو.
ارباب:صبر کن باهم میریم.
ارام:باشماااا!!! اخه شما معلوم نیست کی میری روستا که!!! بذار بریم دیگه.
ارباب:برو حاضرشو نیم ساعت دیگه میام پایین ببرمت.
ارام اروم گفت.
ارام:اخه با تو که حال نمیده، تازه سوگلم که نمیزاری بیاد، زهرم میشه اه
ارباب:بله؟؟؟
ارام:هیچی هیچی
ارباب:پس برو...
ارام با لبو لوچه ی اویزون داشت میرفت بیرون که ارباب گفت.
ارباب: ارام....
ارام:بله داداش
ارباب:این چه قیافه ایه که بخودت گرفتی؟؟؟؟
ارام:اخه میخواستم سوگلم باهامون بیاد...... داداش تورو خدا بذار سوگلم باهامون بیاد، تورو خدا، تورو خدا، توروخدا، تورو....
ارباب:بسه ارام...... باشه بیاد فقط دیگه جیغ جیغ نکن سرمو بردی.
با تعجب به ارباب نگاه کردم اصلا باورم نمیشد اجازه داده منم باهاشون برم.
_جدی میتونم با شما بیام!!!!!!
ارباب:تا نظرم عوض نشده برین حاضر شین.
ارام:تکی داداش ارباب، یدونه ای یه دونه....
بعدم اومد سمته منو دستمو کشید اروم گفت.
ارام:بیا بریم بیرون ببینم. اینا چی بود من دیدم!!!!!
با هم از اتاقه ارباب اومدیم بیرون.
ارام:زود تند سریع بگو ببینم تو تو بغله ارباب اونم لب تو لب چه غلطی میکردی هااااا
_کی!!!!!؟؟؟؟من!!!!!!
ارام:منو زهره مار نه پس عمم
_خاک برسرم ملوک السلطنه و ارباب لب تو لب بودن؟؟!!!!
ارام محکم زد پسه کلم.
ارام:اه کثافت...... بمیری.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوبیستویکم
_خدا نکنه،تو میگی خب.
ارام:منو نپیچون سوگل
_چشم،چی دوس داری بدونی؟؟؟
ارام:ام.... میدونم پروییه اما میخوام بدونم با داداش ارباب تا کجاها پیش رفتین؟؟؟ فقط تا همون جایی که من دیدم که از داداش
ارباب بعیده یا.....
_دیگه چیییی!!!چیزه دیگه ای نمیخوای بدونی؟؟
ارام:نه گلم همینو بگی کافیه.
اول نمیگفتم اما ارام انقدر پیچم شد تا اخر گفتم.
ارام:به به چشمم روشن، حالا ببینم ینی داداش ازت خوشش میاد؟؟؟؟؟
غمه عالم ریخت تودلم، دوس نداشتم بدونه ارباب بهم تجاوز کرده، دوس نداشتم اون داداش اربابش با اون همه خوبی تو ذهنش خراب
بشه، شاید اولا میخواست به همه بگم که این ارباب چقدر کثیفه اما حالا دیگه نمیخواستم، میخواستم ارباب سالارمثله همیشه تو ذهنه
همه خوب باشه و خوب بمونه.
_نه ارام جون من یه رعیتم.
ارام:نگو سوگل این چه حرفیه
_دقیقا حرفیه که ارباب میگه
و بعد با ناراحتی از کنارش رد شدم.
از ارباب و ارام زودتر جلو در بودم بعد از من ارام اومد و اخرم ارباب.
ارام:داداش ارباب عروس میخواست از ارایشگا دربیاد الان دراومده بود چقدر طولش میدی!!!!!
ارباب:این همه عجلت نمیفهمم برا چیه ارام!!!!!!
ارام:داداش چقدر شکاکی!!!!! معلومه که عجله دارم توام اگه مثله من زندانیه این عمارت بودی الان برا بیرون رفتن عجله داشتی.
ارباب:ارام خداتو شکر کن که خواهرمیو عزیز کردم، وگرنه الان با این زبون درازی......
ارام:گرفتم، گرفتم داداش ارباب زبونه من که میدونی کوتاه نمیشه حالا شما فعلا بیخیاله زبونه من باش و بریم الانم....
به من اشاره کرد و گفت.
ارام:به قوله خودت برو خداتو شکر کن که درزدنو یاد گرفتم و در میزنم که تا مزاحمه خلوته کسی نشم.
ارباب منضوره ارامو فهمید.
ارباب:زبونت خیلی دراز شده ارام را بیوفت بریم تا از بردنت پشیمون نشدم.
ارام:ای بابا من بگم غلط کردم تموم میشه؟؟؟!!!
ارباب چیزی نگفت و راه افتاد نه شوخیش معلوم بود نه جدیش!!!
رفتیم سمته ماشین ارباب جلو نشست و منو ارامم پشت نشستیم.
ماشین را افتاد و از عمارت خارج شد. برا اولین بار بود که با ارباب رفته بودیم تو روستا.
هرکی ماشینه اربابو میدید چه زن چه مرد میرفتن کنار تا ماشین رد بشه. به سره روستا که رسیدیم ارام گفت.
ارام: خب داداش ما همینجا پیاده میشیم، مرسی که مارو رسوندی.
ارباب:نگهدار.
راننده نگهداشت که ارباب برگشت پشت.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔞 شاگرد پارچه فروش و زن جوان 🔞
پسرک نمی دانست این زن زیبا که به بهانه خرید پارچه به مغازه آن ها رفت و آمد می کند، عاشق و دلباخته اوست.
یک روز همان زن جوان به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زیادی پارچه جدا کردند و گفت: «پارچه ها را بدهید این پسر بیاورد و در خانه به من تحویل دهد.»
هنگامی که به خانه رسیدند زن در را از پشت بست و پسر را به اتاق خود برد. پسرک منتظر بود که خانم هر چه زودتر، جنس را تحویل بگیرد اما غافل از این که زن نقشه دیگری برای او دارد. پس از مدتی خانم در حالی که خود را هزار قلم آرایش کرده بود، با عشوه و شهوت پا به درون اتاق خواب گذاشت و ...💦
برای خواندن ادامه ماجرا کلیک کنید 🔞👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
🌸🍃🌸🍃
یکی از فرزندان مرحوم شیخ مرتضی انصاری به واسطه نقل می کند که:
مردی روی قبر شیخ افتاده بود وبا شدت گریه می کرد. وقتی علت گریه اش را پرسیدند، گفت:
جماعتی مرا وادار کردند به این که شیخ را به قتل برسانم. من شمشیرم را برداشته نیمه شب به منزل شیخ رفتم . وقتی وارد اتاق شیخ شدم، دیدم روی سجاده در حال نماز است، چون نشست من دستم را با شمشیر بلند کردم که بزنم در همان حال دستم
بی حرکت ماند وخودم هم قادر به حرکت نبودم به همان حال ماندم تا او از نماز فارغ شد بدون آن که
بطرف من برگردد گفت:
خداوند چه کرده ام که فلان کس را فرستاده اند که مرا بکشد ( اسم مرا برد ) . خدایا من آن ها را بخشیدم تو هم آن ها را ببخش .
آن وقت من التماس کردم ، عرض کردم: آقا مرا ببخشید.
فرمود : آهسته حرف بزن کسی نفهمد برو خانه ات صبح نزد من بیا .
من رفتم تا صبح شد همه اش در فکر بودم که بروم یا نروم واگر نروم چه خواهد شد بالاخره بخودم جراءت داده رفتم . دیدم مردم در مسجد دور او را گرفته اند ، رفتم جلو وسلام کردم ، مخفیانه کیسه پولی به من داد و فرمود:
برو با این پول کاسبی کن .
من آن پول را آورده سرمایه خود قرار دادم وکاسبی کردم که از برکت آن پول امروز یکی از تجار بازار شدم وهر چه دارم از برکت صاحب این قبر دارم.
#منابع:
زندگانی شیخ مرتضی انصاری
داستان هایی از مقامات مردان خدا، ص۸
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
#سورههاییکهسجدهواجبدارند
چهار آیه از چهار سوره قرآن سجده واجب دارند که عبارتند از:
⬅️الف: سوره نجم آیه 62.
⬅️ب: سوره علق: آیه 19.
⬅️ج: سوره سجده (الم تنزیل) آیه 15.
⬅️د: سوره فصلت آیه 37.
احکام و شرایط خاص آنها به این صورت است که:
1. اگر انسان به آیات مذکور گوش فرا دهد واجب است که سجده کند و اگر تنها آنها را بشنود(به گوش او برسد بدون این که قصد شنیدن داشته باشد) اگر چه سجده واجب نیست ولی احتیاط آن است باز سجده کند.
2. آنچه موجب وجوب سجده می شود شنیدن تمام آیه است ولی اگر بخشی از آیه را هم شنید، احتیاطا سجده کند.
سجده در هنگام شنیدن این آیات واجب فوری است و نباید تأخیر بیفتد و اگر احیانا تأخیر افتاد در اولین فرصت باید آن را بجا آورد.
3. شنیدن از بچه یا کسی که قصد تلاوت ندارد یا ضبط صوت، سجده کردن را واجب نمی کند، اگر چه احتیاط در آن است که سجده بجا آورد.
4. در سجده واجب قرآن نمی شود بر چیزهای خوراکی و پوشاکی سجده کرد، ولی سایر شرایط سجده را که در نماز است، لازم نیست مراعات کنند.
5. هر گاه در سجده واجب قرآن، پیشانی را به قصد سجده به زمین بگذارد، اگر چه ذکر نگوید کافی است و گفتن ذکر، مستحب است و بهتر است بگوید: «لٰا إِلٰهَ إِلَّا اللّٰهُ حَقّا حَقّا لَا إِلٰهَ الّا اللّٰهُ ایماناً وَ تَصْدِیقاً لَا إِلٰهَ إِلَّا اللّٰهُ عُبُودِیةً وَ رِقًّا سَجَدْتُ لَک یٰا رَبِّ تَعَبُّداً وَ رِقًّا لَا مُسْتَنْکفاً وَ لَا مُسْتَکبِراً بَلْ أَنَا عَبْدٌ ذَلِیلٌ ضَعِیفٌ خَائِفٌ مُسْتَجِیرٌ».
6. سوره های سجده دار را نباید در نماز خواند و موجب بطلان نماز می شود.
7. بر فرد جنب و حائض حرام است خواندن کلمه یا آیه ای از این سوره ها؛ چه آیه سجده باشد یا آیات دیگر این چهار سوره.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
🏷روزی شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست و برایش کاه ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد . روستایی سوار بر الاغ آنجا رسید .از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند.
شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند. روستایی آن سخن را نشنیده گرفت، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت. ناگاه اسب لگدی زد. روستایی گفت: اسب تو خر مرا لنگ کرد.
شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود. روستایی او را کشان کشان نزد قاضی برد. قاضی از حال سوال کرد. شیخ هم چنان خاموش بود. قاضی به روستایی گفت: این مرد لال استروستایی گفت: این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد. پیش از این با من سخن گفته. قاضی پرسید : با تو سخن گفت؟چه گفت؟
او جواب داد که: گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند. قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت. شیخ پاسخی گفت که زان پس درزبان پارسی مثل گشت: 《جواب ابلهان خاموشی ست.》
📚 امثال و حکم علی اکبر دهخدا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚البوم خاطرات
یکی از جانبازان شیمیایی تعریف میکرد وقتی از جبهه برا مرخصی برگشتم راننده ی آژانس از من کرایه دوبرابر گرفت چون لباس هام خاکی بود و پول کارواش رو هم ازم گرفت.
یک روز هم داخل تاکسی تو اتوبان بخاطر بیماری شیمیاییم حالت تهوع داشتم راننده نگه داشت تا کنار اتوبان استفراغ کنم و وقتی برگشتم راننده با کلی اخم حرکت کرد و گفت ماشینم کثیف نشه ها و بخاطر توقف ک باعث شدی از اون ور دیرتر نوبت و مسافر سوار کنم باید یه کمی یشتر کرایه پرداخت کنی؛
وقتی برای درمان رفتم ایتالیا تو بیمارستان شهر رم بستری بودم فامیلی پرستار مالدینی بود اولش فکر کردم تشابه اسمی هست ولی بعد پرسیدم فهمیدم واقعا خواهر پایولومالدینی فوتبالیست اسطوره ای ایتالیا ست،
ازش خواستم که یه عکس یادگاری از برادرش بهم بده و او قول داد که فردا صبح میده ولی صبح که از خواب بیدار شدم دیدم پایولو مالدینی با یه دسته گل دو ساعتی میشه بالا سرم نشسته و بیدارم نکرده بود تا خودم بیدار شم.
شب خواهرش بهش زنگ زده بود و گفته بود که یک جانباز ایرانی عکس یادگاری از تو میخواد و اون مسیر ششصد کیلومتری میلان تا رم رو شبانه آمده بود تا یه عکس یادگاری واقعی با یه جانباز کشور بیگانه بندازه و از اون تجلیل کنه...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕#داستان_کوتاه
👌بسیار قابل تأمل
در روزگاران قدیم باغبانی بعد از چندین سال خشکسالی ؛ باران فراوانی داشت و در نتیجه با زحمت و رسیدگی بسیار توانست محصول خوبی بدست بیاورد .
بگونه ای که در تمام روستا ؛ آوازه پرباری محصولش دهان به دهان میگشت .
یک روز که برای سرکشی به باغش رفته بود ؛ متوجه شد سه دزد در حالیکه هر کدام کیسه ای بر دوش دارند مشغول دزدیدن میوه های او و پر کردن کیسه هایشان هستند .
نخست تصمیم گرفت سر و صدا براه اندازد تا مردم به کمکش بیایند ؛ اما دید تا آنموقع دزدان فرار کرده اند .
بعد تصمیم گرفت با چوب به آنها حمله کند ؛ ولی دید آنها سه نفرند و او یکنفر . پس حریف نمیشود .
بعد از اینکه تمامی راهها را با خود سبک سنگین کرد ؛ چاره ای بذهنش رسید .
به آرامی به دزدان نزدیک شد و سلام کرد .
دزدها ؛ متوجه شدند که وی صاحب باغ میباشد اما با پررویی ؛ به روی خود نیاوردند . با خونسردی جواب سلام باغدار را دادند .
دزد اول گفت ؛ من مردی فقیرم و پولی ندارم تا برای خانواده ام میوه ای تهیه کنم . آمده ام کمی میوه برایشان ببرم .
باغدار لبخندی زد و گفت خوب کاری کردی راحت باش .
دزد دوم گفت من درویشم و روضه میخوانم و انعامی میگیرم . وقتی به شهر شما آمدم خیلی گرسنه بودم ؛ آمدم کمی میوه بچینم و بروم .
باغدار باو هم لبخندی زد و گفت خوب کاری کردی تو هم راحت باش .
از دزد سوم پرسید تو چرا آمده ای ؟
دزد گفت ؛ من مامور مالیاتم . آمده ام مالیات میوه ات را بگیرم .
باغدار با احترام گفت ؛ شما چرا میوه میچینید ؟ بیایید برویم ته باغ از میوه های دست چین مخصوص خودم بشما بدهم .
دزد سوم که باورش شده بود با خوشحالی با باغداز همراه شد و به انباری ته باغ رفت تا میوه های دست چین بگیرد .
باغدار در آنجا با ترکه اناری که داشت کتک مفصلی به او زد و دست و پایش را بست و در گوشه ای رها کرد و بسراغ دو دزد دیگر رفت .
به دزدی که ادعای درویشی میکرد گفت ؛ کمی چای دم کرده ایم . خسته شدی بیا با ما چای بخور و دعایی هم در حقمان انجام بده ثواب دارد .
دزد دوم هم حرف باغدار را پذیرفت و با او به ته باغ رفت . باغدار او را هم با ترکه انار کتک مفصلی زد و دست و پایش را بست و رهایش کرد و بسراغ دزد سوم رفت .
او را هم در همان جا کتک مفصلی زد و دست و پایش را بست و گوشه ای رها کرد و خود بسراغ قاضی رفت و با آوردن قاضی آنها را بدست قانون سپرد .
همسایگان که ماجرا را نمیدانستند با تعجب او را دوره کردند و پرسیدند :
تو چگونه به تنهایی توانستی سه دزد را گرفتار کنی ؟؟
باغبان تبسمی کرد و گفت ؛ مگر نشنیده اید که میگویند :
تفرقه بیانداز و حکومت کن...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
#حضرتخضـروامامزمان(ع)
خداوند متعال خضر را حجّتی قرار داد تا هر که دربارة طول عمر امام زمان(ع) دچار شکّ و تردید شود، به ایشان بنگرد و ببیند خداوند بندگانی از طایفة انسانها دارد که چند هزار سال عمرشان از امام عصر(ع) بیشتر است. علاوه بر این، او در دورة غیبت و پس از ظهور به سان انیسی مهربان و همراهی دلسوز در خدمت امام عصر(عج) خواهد بود
امام رضـا علیه السلام : «خضر (ع) از آب حیات نوشید و بنابراین تا روز قیامت زنده خواهد بود، او به نزد ما میآید و بر ما سلام میکند و ما صدای او را میشنویم، گرچه او را نمیبینیم و او در هر جا که یاد شود، حضور مییابد. پس هر کس از شما که او را یاد نمود به او سلام کند. او در هنگام حج در مکّه حضور مییابد و جمیع عبادات و مناسک را به جا میآورد و در عرفه، وقوف میکند و برای مؤمنان دعا مینماید و به زودی خداوند در هنگام ظهور قائم ما وحشت و تنهایی او را، به انس مبدّل میسازد و او در کنار حضرت مهدی(عج) حضور مییابد.»
#کمالالدینوتمامالنعمةج۲ص۳۹۰
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدو بیستودوم
ارباب:ارام اگه میخواستم برسونمت میگفتم راننده بیاد گفتم میبرمت، پیاده شین باهم بریم.
ارام با نارضایتی از ماشین پیاده شدو منم پشتش.
همین که از ماشین پیاده شدم با یه پیره مردی روبه رو شدم.
پیرمرد با تعجب نگام کرد.
ارباب:بیایین.
با ارباب را افتادیم چشمای مرده یه جوری بود هم تو چشماش ترس بود هم تعجب. شاید از دیدنه ارباب هم ترسیده هم تعجب کرده!!!
اما چرا به من زل زده بود!!!!
با ارباب روستا رو داشتیم میگشتیم بازارچه روستا نیومده بودم، برام جالب بود هر وقت که میومدم تو روستا یه چیزه قشنگ میدیدم،
بازارچه واقعا قشنگ بود بجز جونه ادمیزاد همه چی پیدا میشد.
از زمانی که وارده روستا شده بودیم همه با احترام باهاش برخورد میکردن و از هر مغازه ای که رد میشدیم یه چیزی خوده مغازه
دار بهمون میداد.
البته به من که نه به ارام و ارباب. داشتم پشته ارام و ارباب راه میرفتم که ارام دوباره شرو کرد به جیغ جیغ کردن.
ارام:وااااای داداش ارباب فال بین بیا بریم فاله منو ببینه.
ارباب:نمیخواد یه مشت اراجیف میبندن بهم و میگن و زندگیه مردمو بهم میریزن.
ارام:عه داداش بیا بریم دیگه، میدونم اینا چرت میگن اما بیا بریم ببنیم چی میگه. تورو خدا بخاطره من امروز روزه منه دیگه،
بیاااااا
ارباب:باش، اینم میریم. ببنم تو تموم میکنی؟!!!!!
ارام:فدایی داری ارباااااب.
ارباب سری تکون داد و رفت کناره فال گیر. ارامم با دو رفت جلو فال گیر و گفت.
ارام:میشه فالمو بگیری؟؟؟
فال گیر که یه زنه میانسال بود اول به ارباب و بد به ارام نگاه کرد.
فال گیر:ها که میگیروم دختروم.
بد رو به ارباب گفت.
فال گیر:قدم رو ای دو چشمه مو گذاشتی ارباب سالار.
ارباب سری تکون داد.
فال گیر دسته ارامو گرفتو به کفه دستش نگاه کرد.
فال گیر:دختره خوشگلوم فالت عالیه عالیه. تو ای فالت میگه که یه خان زاده ای عزیز کرده ای ناز پرورده ای تو اینده یوم همی
میمونه همیشه ها عزیز کرده میمونی عزیزوم.
ارام:واااای چه باحال اینارو همرو کفه دستم نوشته.
فال گیر خندید اما من پوزخند زدم دروغ گووووو.
زنه فال گیر مثله اینکه پوزخندمو دیده بود چون شاکی نگام کرد.
فال گیر:چرا به ما میخندی دختر؟؟؟!!!!
_تا چیزه خنده داری نباشه کسی نمیخنده.
فال گیر:ارباب هم منو ببخشه اما کدوم حرفه خنده هار بوده هاااااا
_همه ی حرفات، معلومه که ارام خانم خان زاده ان و خوشبخت اینارو ام که من چشم بسته ام میتونم بگم.
فال گیر زل زد به چشمام.
فال گیر:قشنگی، چشمات مثله اب زالله اما بخته سیاهی داری زبونه تیزی داری اما یه مهره ی سیاه بیشتر نیستی، تو رعیتی.
_رعیت بودنم که معلومه یه چیزی بگو که ندونم.
فال گیر:تو به ما اعتماد نداری، اما این از ما به تو باشه خبری بهت میرسه که کله زندگیتو نابود میکنه.
_ممنون بابته اطلاعاتت.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوبیستوسوم
داشتم از کنارش رد میشدم که گفت.
فال گیر:حاضر بودم گرگ زاده باشم اما جای تو نباشم،خیلی بختت سیاهه خییلی.
ارباب:تمومش کن فال گیر.
ارام:به حرفاش گوش نده سوگل چرت و پرت میگه.
_بیخیال بابا.
هیچ وقت به حرفای چرت و پرت این فال بینا اعتقاد نداشتم، بنظرم همیشه به تیپ و قیافه ی ادما نگا میکردن بعد یه سری شرو ور
سرهم میکردنو میگفتن. اینم یکی مثله همونا بود دیگه.
روستا گردیمون تقریبا تموم شده بود و داشتیم برمیگشتیم سمته ماشین.
سرم پایین بود، یه دفه دلم گرفت، تو عمارت که بودیم کمتر دلم هوای خونوادمو میکرد، دیگه بعد یک سال و خورده ای به نبودشون
عادت کرده بودم اما امروز، تو روستا با دیدنه مردم هوای خونوادم زده بود به سرم. ینی یه روزی میرسه که من دوباره بتونم
برگردم پیشه خونوادم؟!!!!!
دیگه رسیده بودم کناره ماشین،ارباب منتظر بود که ماسوارشیم، اول ارام سوار شد اما همین که خواستم سواره ماشین شم یکی
ازپشت دستمو کشید.
چرخیدم پشت و با همون پیره مرد روبرو شدم.
پیر مرد از فرقه سرم تا نوکه انگشتای پامو نگاه کرد.
پیرمرد:مسخرس!!! امکان نداره.
اخم کردمو دستمو از بینه دستش دراوردم.
_اقا دستمو ول کن.
ارباب:اونجا چه خبره؟؟؟!!!
و اومد نزدیکمو منو کشید عقب.
ارباب:هیچ میفهمی داری چیکار میکنی؟؟؟
پیرمرد:عذرمیخوام ارباب اما این دختر، این....
ارباب:تمومش کن، نمیخوام چیزی بشنوم برو عقب.
پیر مرد:اما ارباب این دختر نمیتونه همون.....
ارباب این سری دادزد.
ارباب:مردک مگه با تو نیستم؟؟؟
دستمو کشیدو انداختتم تو ماشینو خودشم نشست تو ماشینو به راننده دستور داد که حرکت کنه.
اون مرده چی میخواست بگه که ارباب نذاشت؟؟؟ من چی؟؟؟!!!!
ارام:چیشده؟؟؟مرده چی میگفت؟؟؟؟!!!
_نمیدونم ارباب نذاشت حرفی بزنه. همش میگفت این دختر، این دختر اما ارباب سرش داد زد و بعدشم منو انداخت تو میشین دیدی
که.
ارام:ینی مرده چی میخواست بگه؟؟؟
_نمیدونم.
ارباب:چرا انقدر پچ پچ میکنین!!؟؟؟حرفیه بلند بزنین تا منم بشنوم.
ارام:چیزی نیست داداش.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوبیستوچهارم
ارباب:پس انقدر پچ پچ نکنین.
ارام:باشه پچ پچ نمیکنیم...........اما من اگه نپرسم که میمیرم از فضولی.
_ارااااام!!!!!!!!!
ارام:چیه خو. داداش اون مرده چی میخواست بگه که شما نذاشتین؟؟؟؟؟؟
ارباب با اخم برگشت سمتمون .
ارباب:ارام میدونی که چقدر متنفرم از این که کسی از چیزی که من نمیهوام سر دربیاره،سر دربیاره. پس سوال نپرس و سعی نکن
چیزی از من بپرسی. توام شنیدی سوگل؟؟؟؟!!!!
_بله ارباب.
ارباب برگشت و چیزی نگفت. چرا اینجوری بود چرا نمیذاشت از چیزی که مربوط به خودمه چیزی بفهمم این حقه من بود. حقه من.
تا رسیدن به عمارت به اون پیرمرد و حرفاش فکر میکردم. دوست داشتم بفهمم اصلا منضورش از اون حرفا چی بود اما حیف که
دیگه نمیشد.
شب اخره شب بود که گوشی زنگ خورد از جام بلندشدمو رفتم سمته اتاقه ارباب.
در زدمو رفتم تو، ارباب رو تخت دراز کشیده بودو دستشم گذاشته بود رو چشماش.
_امری داشتین ارباب؟؟؟
ارباب دستشو از رو چشماش برداشت و نگاهم کرد
ارباب:میخوام برم مسافرت به ساکه جم و جور برام حاظر کن.
درست میشنیدم؟!!!! ارباب میخواست بره!!!! میخواست برا یه مدتی تو عمارت نباشه؟!!! چرا مثله سریه قبل خوشحال
نیستم؟؟؟!!!!اینکه باید برا من خبره خوبی باشه اما چرا خوشحال نیستم!!!! چرا نمیتونم از این اربابه مغرور، از این ملکه عذاب متنفر
باشم؟؟؟!!!!!! من کی از این کوه یخ محبت دیدم!!!! من کی از این سنگ دل مهربونی دیدم که نمیتونم ازش متنفر باشم!!! چرا قلبم
بدیاشو نمیبینه!!! چرا نمیتونم دوست نداشته باشم؟!!!! چرا برا رفتنش عزا گرفتم؟؟؟!؟
ارباب:سوگل، نشنیدی چی گفتم؟؟؟
_چشم ارباب.
با غم و ناراحتی رفتم سمته کمدش وبه گفته ی خودش یه ساکه کوچیک از لباس و لوازمه ضروری براش جم کردم. کارم تموم شده
بود اما دلم نمیخواست از اتاق برم بیرون.........ولی چاره ای نبود باید میرفتم.
_کارم تموم شده ارباب میتونم برم؟؟؟؟؟
ارباب:نه بمون........
اونشب برا اولین بار بود که اربابو همراهی کردم، اولین باری بود که از بودنه با ارباب لذت میبردم، اولین شبی بود که فهمیدم خیلی
وقته ارباب شده اربابه همه ی وجودم، اولین شبی بود که دیگه هیچ چیز بجز رفتنش ازارم نمیداد، اولین شبی بود که خودمو تو اوج
احساس کردم، اولین شب.........
پشت به ارباب خوابیده بودمو اربابم دستش دوره کمرم حلقه شده بود. فکر کردم ارباب خوابه میخواستم از جام بلندشمو برم که کمرمو
گرفت ونذاشت ازجام بلند شم.
ارباب:اجازه ی رفتن ندادم که داری میری.
چیزی نگفتم که منو برگردوند سمته خودش.
ارباب:ظهر میخواستم حرف بزنم که ارام ناتمومش گذاشت، خوب گوشاتو باز کن سوگل و خوب گوش کن.
چیزی نگفتمو زل زدم به چشماش.
ارباب:برا اولین و اخرین بار میگم، به هیچ عنوان، به هیچ عنوان اجازه ی بار دار شدنو نداری سوگل، اگر خدایی نکرده باردار
بشی سوگل هم تورو نابود میکنم هم اون بچه رو پس از این فکرا نکن که هوسه بچه سرت بزنه.
_ارباب من....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوبیستوپنجم
ارباب دستشو گذاشت رو لبم.
ارباب:حرف بی حرف سوگل حرفامو زدم و توام فقط میگی چشم.
_چشم.
ارباب:افرین.
صبح ارباب رفت، دلم غم داشت، خیلی ناراحت بودم.
داشتم اتاقه ارباب و جم میکردم که ارام اومد تو.
ارام:سالم، تو اینجایی؟!!!کله عمارتو که دنبالت کشتم.
_خب تو نمیدونی من بجز ایجا جای دیگه ای ندارم؟؟؟
ارام:راس میگی، راستی عمه ملوک صبح گفت داداش ارباب برا ۱_3روز رفته تهران.
_اره، دیشب وسایلاشو جم کردم که بره.
ارام:فقط وسایلاشوجم کردی؟؟؟!!!!
_اره دیگه، پس چی؟؟!!!
ارام:اخه موهای خیسو گردنه کبودت یه چیز دیگه هم میگه هاااا.
_خیلی بیشورو بی حیایی ارام، وایسا!!!
افتادم دنبالش من بدو ارام بدو نیم ساعتی تو اتاق داشتم دنبالش میدوییدم تا یکی بزنم تو گوشش که دیگه پرویی نکنه اما بهش نرسیدمو
خسته افتادم روتخته ارباب.
ارام:ها چیشد خسته شدی؟؟؟ البته منم باشم خسته میشم، خستگیه دیشبو بدو بدو الانو ......
_ارام خجالت بکش خب.
ارام خندید و کناره من دراز کشید.
ارام:من کاری نکردم که خجالت بکشم.
_خیییلی پرویی.
ارام:میدونم،وااااای سوگل نگا با اتاقه داداش چیکار کردیم اگه الان اینجا بود حتما مارو میکشت.
_تو رو که نه منو میکشت.
ارام:نه تورو هم نمیکشت اخه نیازت داره مثله دیشبببببب.....
_اراااااااااام
سه روز بود که ارباب رفته بود.
به نظرم عمارت بدونه ارباب خیلی دلگیر بود، دلم براش خیلی تنگ شده بود، برا صب از خواب بیدار کردنش، دستوراته چپ و
راستش، سسوار کشیدنه موهاش، شستنه لباساش، غر غر کردناش، دلم برا همیچیش تنگ شده بود. ارام میگفت ملوک السلطنه گفته
بود ارباب امروز و فرداس که ارباب بیاد اما من از بس که انتظار کشیده بودمو زل زده بودم به دره ورودی چشمام درد میکرد و
میسوخت. بیشتر از چشمام قلبم میسوخت....
تو این سه روز خیلی بیحوصله و پرخاشگر شده بودم و باهمه دعوام میشد.
تو اشپزخونه بیکار نشسته بودم که زهرا صدام کرد.
زهرا:سوگل...سوگل
_هاااا
زهرا:خوبی؟؟؟چرا داد میزنی خب یه ساعته دارم صدات میکنم.
_زهرا دوباره شرو نکنا بگو چیکار داری.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❌داستان کوتاه میمون بی ادب داستانی جالب و زیبا است و این قصه کوتاه برای کودکان در رده سنی پیش دبستانی و مهد کودک است که امیدواریم کودکان عزیز از شنیدن این داستان جالب نهایت لذت را ببرند.
📚 یکی بود یکی نبود دریک جنگل بزرگ چند تا میمون وسط درختها زندگی میکردند در بین آنها میمون کوچکی بود به نام قهوه ای که خیلی بی ادب بود همیشه روی شاخه ای می نشست و به یک نفر اشاره میکرد و باخنده میگفت: اینو ببین چه دم درازی داره اون یکی رو چه پشمالو و زشته و بعد قاه قاه میخندید.
هر چه مادرش او رانصیحت میکرد فایده ای نداشت. تا اینکه یک روز در حال مسخره کردن بود که شاخه شکست و قهوه ای روی زمین افتاد.
مادرش او را پیش دکتر یعنی میمون پیر برد.
دکتر او را معاینه کرد و گفت دستت آسیب دیده و تو باید شیر نارگیل بخوری تا خوب شوی.
چند دقیقه بعد قهوه ای بقیه میمونها را دید که برایش شیر نارگیل آورده بودند او خیلی خجالت کشید و شرمنده شد و فهمید که ظاهر و قیافه اصلا مهم نیست بلکه این قلب مهربونه که اهمیت داره، برای همین ازآن ها معذرت خواهی کرد و هیچوقت دیگران را مسخره نکرد.
امیدواریم این قصه کوتاه برای کودکان آموزنده باشد و بیاموزند که هرگز کسی را مسخره نکنند و از روی ظاهر بقیه درباره شخصیت آن ها قضاوت نکنند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
کاظم در یک خانواده فقیر بزرگ شده و اکنون پزشک و متخصص ارتوپدی است. اصغر بر اثر تصادف در بیمارستان بستری است، خانوادهاش برای جراحی اصغر، پیش کاظم میروند. دکتر کاظم، مبلغ سنگینی پیشنهاد میدهد تا او را جراحی کند.
خانوادهی اصغر اظهار ناتوانی در پرداخت مبلغ مذکور میکنند. دکتر میگوید: پدرم! من برای رسیدن به این تخصص دود چراغ خورده و کارگری کردهام و هزینهی کلاس کنکور و دانشگاه دادهام. و... آیا این حق من نیست؟
در کلام دکتر کاظم صدایِ شیطان موج میزند. دکتر کاظم به جای اینکه برای این نعمتش که خدا به او داده و از فقر اعتلایاش بخشیده و صاحب عزتش نموده و پزشک شده و از قشر فقیر بوده و درد فقر را چشیده است، به شکرانهی این نعمت دستمزد اضافی از پدر اصغر نگیرد و به شکرانهی این نعمت خداوند بر او، به همان دستمزد بیمارستان قناعت کند، با درخواستِ مبلغ مازاد از نیازمندی، مبلغ کفرانه (ناسپاسی نعمت خدا) میگیرد.
درد دوم اینکه، اگر پاکبان نیازمند شهرداری از شهروندی عیدی بگیرد اسمش رشوه است و باید اخراج شود، در حالی که همان کار را اگر یک پزشک بکند، اسمش دستمزد است و کسی چشمش را هم فوت نمیکند.
گویند: روزی نزد اسکندر مردی را آوردند که در خلیج فارس دو کشتی کوچک دزدیده بود. خواستند نزد اسکندر سرش را از تنش جدا کنند. اسکندر گفت: ای دزد! اگر خواستهای قبل از مرگ داری، بگو؟ دزد گفت: امانم بده و از قتلِ من چشمپوشی کن. اسکندر گفت: میخواهی توبه کنی؟ دزد گفت: نه! اسکندر تعجب کرد و پرسید: مرا مسخره کردهای؟ تو را آزاد کنم که دوباره در سرزمین من دزدی کنی؟ دزد گفت: بلی! اما این بار میخواهم متفاوت دزدی کنم. من دو کشتی کوچک دزدیدم، شدم دزد! اما تو در خلیج فارس و دریایِ یونان هزاران کشتی دزدیدی و کشتی سواران را کُشتی، اسمت شد اسکندر فاتح!!! رخصتم ده! میخواهم چون تو از دزدی به فاتحشدن ترقی نمایم.
به درستی که در جامعهی بشری گناه و جرم براساس شخصیت افراد تعریف میشود. هر چه جایگاه اجتماعی بالاتر رود باید کوچکترین خطا، بزرگترین خطا محسوب شود در حالی که داستان معکوس است، با بالارفتن جایگاهِ اجتماعی بزرگترین خطا، خردترین خطا برای آن فرد محسوب میشود.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662