eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
📔🤔🤔🤔 🔺️ یا سخن دانسته گوی ای مرد عاقل یا خموش 🔶️ داستان 👇 در گذشته جوانی جویای نام زندگی می‌کرد. جوان که بسیار دوست می‌داشت نام و آوازه‌اش همه جا بپیچد و همه او را بشناسند، در هرجا که می‌دید عده‌ای گرد هم آمده‌اند و سخن می‌گویند بی‌تعارف داخل جمع می‌رفت و بی‌هیچ درخواستی سخنان دیگران را قطع می‌کرد و خود سرگرم سخن گفتن می‌شد. در شبی از شب‌ها هنگامی که جوان در خیابان‌ها گام برمی‌داشت، دستی بر شانه‌اش احساس کرد. جوان همین که رخ برگرداند چهره دوست قدیمی‌اش را دید که پس از چند ماه از سفر بازگشته بود. دوست جوان که برخلاف وی مردی دانا بود برای کسب دانش مدتی را در سفر بود و تازه به شهر خودش بازگشته بود. دوست از احوال وی جویا شد که جوان گفت: «می‌دانی دوست من، هنوز هم مانند گذشته من در مجلس‌های بسیار می‌روم و سخنان پرمایه به جمع می‌گویم». دوست جوان که او را به‌خوبی می‌شناخت و از طرفی نمی‌خواست دوستش دچار ناراحتی شود رو به او کرد و با ملایمت گفت: «اگر نکته‌ای را می‌دانی و بر درست بودنش اطمینان داری آن را بر زبان آور در غیر این صورت خاموش باش چون آن که می‌داند بیان می‌کند و عزیز می‌شود و ان کس که نمی‌داند اگر بیان کند رسوا خواهد شد» آن شب نیز گذشت و دوباره از فردای آن روز جوان نادان در هر کوی و برزن مشغول سخنرانی و گزافه گویی می‌شد تا اینکه روزی از روزها فهمید که در مکتبی بزرگ مجلس درسی است و دانایان و سخندانان بسیاری گرد هم آمده‌اند. جوان که خود را جزو آن دسته از دانشمندان و سخندانان برجسته می‌دانست بی‌هیچ درخواست و دعوتی به سوی مکتب به راه افتاد. همچنین دوست دانایش توسط یکی از استادان آن جا به آن مجلس دعوت شده بود. ساعتی گذشت و جوان نادان به میان مجلس رفت و نشست سپس شروع به یاوه گویی و سخن گفتن از ماهی و صید آن کرد. جایی که همه از عرفان و حکمت می‌گفتند او از صید ماهی سخن می‌گفت. ساعتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوست جوان با خود گفت: «خیر او در این است که یک بار رسوایش کنم تا از خواب غفلت بیدار شود». دوست حوان به یکباره میان سخنان دوستش پرید و گفت: «ما که نمی‌دانستیم تو از صید ماهی و ماهی گیری سر در می‌آوری اما اگر چنین است لطفی بکن و از سر ماهی بگو چه نشانی دارد؟» جوان پس از کمی درنگ گفت: «بر سر ماهی دو برآمدگی است که در واقع زینت او محسوب می‌شود و نمی‌توان آن را مانند شاخ شتر، شاخ دانست». حاضران که این سخن جوان را شنیدند شروع به خندیدن کردند سپس دوست جوان با صدای بلند به او گفت: «من می‌دانستم تو ماهی را نمی‌شناسی اما اکنون پیداست که تو شتر را هم از گاو تشخیص نمی‌دهی. ای دوست من چه نیکو باشد که همیشه این را از من داشته باشی که یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش». ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
ادعای عجیب مادر یک اعدامی:آقای قاضی پسرم در قبر زنده است؛خودش در خواب به من گفت مادر داغدیده درحالی که اشک می‌ریخت گفت: سال 88 پسرم در یک درگیری خیابانی پسر جوانی را به قتل رساند و از آن زمان به بعد زندگی‌مان تیره و تار شد. هر روز برای نجات پسرم به دادگاه می‌رفتم اما بی‌نتیجه بود تا اینکه اول خرداد پسرم به خاطر قتل عمد اعدام شد. پس از مرگ پسرم هرشب مهیار به خوابم می‌آید و می‌گوید که زنده است و از من می‌خواهد کمکش کنم. چند روز قبل نیز دخترم و خواهرم به بهشت زهرا رفته بودند که از داخل قبر پسرم صداهایی شنیدند. به همین خاطر احتمال می‌دهیم مهیار زنده باشد و به کمک ما نیاز داشته باشد. به دنبال این اظهارات خواهر زن داغدار نیز گفت: در این مدت مهیار به خواب من هم آمده و او را در برابر مردی مو فرفری دیدم که از من درخواست کمک می‌کرد. وقتی به بهشت زهرا رفتیم با شنیدن صدا از داخل قبل مهیار مردم گفتند که برای پیگیری موضوع به مسئول آنجا مراجعه کنیم و جالب این که وقتی به سراغ مسئول آن قسمت رفتم در کمال ناباوری با همان مردی که در خواب پیش روی مهیار ایستاده بود روبه‌رو شدم. مادر جوان در ادامه گفت: پزشکی قانونی مرگ پسرم را پس از اعدام تأیید و اعلام کرده حتی اگر اشتباهی هم صورت گرفته باشد یک انسان پس از 4 روز در قبر به طور قطع فوت خواهد کرد. حال آنکه از اعدام پسرم 25 روز می‌گذرد. اما دلم آرام و قرار ندارد و اگر پسرم زنده باشد باید کمکش کنم. درحالی که اصرارهای خانواده پسر اعدامی ادامه داشت بازپرس پرونده دستور داد تیمی از متخصصان هلال احمر با دستگاه زنده‌یاب به بهشت زهرا بروند و در این‌باره تحقیق کنند.مأموران هلال احمر نیز با دستگاه زنده‌یاب به بهشت زهرا رفته و پس از بررسی‌های دقیق اعلام کردند دستگاه هیچ نشانی از زنده بودن پسر جوان در قبر گزارش نکرده است.بدین‌ترتیب خانواده مهیار با مشاهده گزارش‌های دقیق تیم اعزامی سرانجام از پیگیری ماجرا منصرف شده و پرونده مختومه شد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✅داستان کوتاه : ✍دو برادر بودند و مادری ، هر شب یک برادر به خدمت مادر مشغول شدی. و یک برادر به خدمت خداوند مشغول بود . آن شخص که به خدمت خدا مشغول بود با خدمت خدا خوش بود برادر را گفت : امشب نیز خدمت خداوند بمن ایثار کن ؛چنان کرد . آن شب به خدمت خداوند سر بر سجده نهاد در خواب شد. دید که آوازی آمد که برادر ترا بیامرزیدیم و ترا بدو بخشیدیم . او گفت آخر من به خدمت خدای مشغول بودم و او به خدمت مادر مرا در کار او می کنید ؟ گفتند زیرا که آنچه تو می کنی ما از آن بی نیازیم. و لیکن مادرت از آن بی نیاز نیست که برادرت خدمت می کند . ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 انشای یک دانش آموز، در مورد "پول حلال" نان حلال خیلی خیلی خوب است. من نان حلال را خیلی دوست دارم. ما باید همیشه دنبال نان حلال باشیم، مثل آقا تقی. آقاتقی یک ماست‌بندی دارد.او همیشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت می‌دهد تا آبی که در شیرها می‌ریزد، حلال باشد. آقا تقی می‌گوید: آدم باید یک لقمه نان حلال به زن و بچه‌اش بدهد تا فردا که سرش را گذاشت روی زمین و عمرش تمام شد، پشت سرش بد و بیراه نباشد . دایی من هم کارمند یک شرکت است. او می‌گوید: تا مطمئن نشوم که ارباب رجوع از ته دل راضی شده، از او رشوه نمی‌گیرم. آدم باید دنبال نان حلال باشد. دایی‌ام می‌گوید: من ارباب رجوع را مجبور می‌کنم قسم بخورد که راضی است و بعد رشوه می‌گیرم! داییم می‌گوید : تا پول آدم حلال نباشد، برکت نمی‌کند. پول حرام بی‌برکت است. ولی پدرم یک کارگر است و من فکر می‌کنم پولش حرام است؛ چون هیچ‌وقت برکت ندارد و همیشه وسط برج کم می‌آورد. تازه یارانه‌ها را خرج می‌کند و پول آب و برق و گاز را نداریم که بدهیم. ماه قبل، برق ما را قطع کردند، چون پولش را نداده بودیم دیشب میخواستم به پدرم بگویم: کاش دنبال یک لقمه نان حلال بودی ! 😃😞😃😞 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را می‌طلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست.» پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند. روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله‌ای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر می‌اندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده‌ای داشته؟» وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم. 🌟ای کاش از الطاف پنهان حق سر در می‌آوردیم که این گونه ناسپاس خدا نباشیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏
بچه‌علی‌نقی‌الان‌کیست ؟ بسیار جالبه و خواندنی !!! علی‌نقی، ‌کكاسب مؤمن و خیری بود كه هیچ‌گاه وقت نماز در مغازه پیدایش نمی‌کردند. در عوض این معلم قرآن در صف اول نماز جماعت مسجد دیده می‌شد. یك عمر جلسات مذهبی در خانه‌ها و تكیه‌ها به راه‌انداخته و كلی مسجد مخروبه را آباد كرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود ... آن‌هایی كه حسودی‌شان می‌شد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانه می‌گشتند تا نمكی به زخمش بپاشند ..! آخر بعضی‌ها عقده پدر او را هم به دل داشتند؛ پیرمردی كه رضاخان قلدر هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگی او را تعطیل كند ..! علی‌نقی راه پدر را ادامه داده بود اما الان پسری نداشت كه او هم به راه پدری برود. به خاطر همین همسایه كینه‌توز، بهانه خوبی پیدا كرده بود تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد؛ درب را زد. علی‌نقی آمد دم درب ... مردك به او یك گونی داد و گفت: «حالا كه تو بچه نداری، بیا این‌ها مال تو، شاید به كارت بیاید». علی‌نقی در گونی را باز كرد، ۱۱ تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون ..! قهقهه مردك و صدای گریه علی‌نقی قاطی شد ... كنار در نشست و دستانش به دعا بلند و گفت «ای كه گفتی بخوانیدم تا اجابت‌تان كنم ..! اگر به من فرزندی بدهی، نذر می‌كنم كه به لطف و هدایت خودت او را مبلغ قرآن و دینت كنم». خدایی كه دعای زكریای سالخورده را در اوج ناامیدی اجابت كرده بود، ۱۱ فرزند به علی‌نقی داد كه اولین‌شان همین حاج آقا محسن قرائتی است ...👌🌹 با آرزوی سلامتی فرزند بزرگوارش،مفسر بزرگ قرآن حاج آقا قرائتی🌸🍏🌸 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ ✅چرا لحظات مرگ سخت میگذرد؟ ✍از امام صادق علیه السلام پرسیدند که چرا روح هنگامی که از بدن خارج میشود، احساس ناراحتی میکند، ایشان جواب دادند: زیرا بدن با روح خو گرفته و رشد کرده است. 📚بحار الانوار ج۶ ص۱۵۸ مانند زمانی که میخواهند دندان فاسدی را از دهان بیرون بکشند؛ مسلما لحظه کشیدن دندان لحظه سخت و دردناکیست ولی بعد از آن، انسان احساس آرامش میکند. البته درد بزرگتر دیگر برای این است که انسان باید از تمام علائق خود که در دنیا با آنها انس پیدا کرده، دست بکشد .و میزان سختی جان‌کندن به میزان علاقه او به دنیاست لذا هرچه انسان دلبستگی کمتری به دنیا داشته باشد و خود را بیشتر و بهتر برای سفر آخرت آماده کرده باشد، لحظه‌های جان کندن برایش راحت تر خواهد بود. سختی‌های جان کندن برای مومن باعث پاک شدن گناهانش می‌شود تا پاک و سبکبال به عالم برزخ قدم بگذارد و برای کافر، شروع عذاب‌های الهی است. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
♦️برخورد شهید سلیمانی با اشرار ✍سلاح گرم مثل نقل‌ونبات ریخته بود توی دست‌وبال اشرار. تا می‌توانستند آتش می‌سوزاندند.‌عده کمی از مردم را هم به بهانه پول کشانده بودند سمت خودشان، گروگان می‌گرفتند، اخاذی می‌کردند و ترس و دلهره می‌انداختند به جان زن و بچه مردم. حاجی شرشان را خواباند. هم از رسانه‌ها اعلام کرد، هم بزرگان طایفه‌ها را دعوت کرد. حرف آخرش را اول زد. گفت: «تا تاریخ فلان باید سلاح‌هاتون رو تحویل بدید. داشتن سلاح جرمه و اگه تحویل ندید به‌عنوان شرور با شما برخورد می‌کنم.» همین‌طور اسلحه بود که می‌آوردند تحویل می‌دادند. حاجی به قولش وفا کرد و به تک‌تکشان امان‌نامه داد. فکر بعدازاین را هم کرده بود. آدمی که بیکار باشد و درآمد نداشته باشد چه تضمینی داشت دوباره پایش نلغزد. چقدر به این‌ در و آن در زد تا توانست چهارصدتا تلمبه آب جور کند. همه را تقسیم کرد بینشان. هم سرشان را به زمین و کشاورزی گرم کرد هم لقمه حلال گذاشت توی سفره‌هایشان راوی: مهدی ایرانمنش منبع: سلیمانی عزیز، انتشارات حماسه یاران، ص 24 و 25 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 پادشاهی با وزیر و سرداران و نزدیکانش به شکار می رفت. همین که آن ها به میان دشت رسیدند پادشاه به یکی از همراهانش به نام جاهد گفت:جاهد حاضری با من مسابقه اسب سواری بدهی؟ جاهد پذیرفت و لحظه ای بعد اسب هایشان را چهار نعل به جلو تاختند تا از همراهانشان دور شدند. در این هنگام پادشاه به جاهد گفت: هدف من اسب سواری نبود ، می خواستم رازی را با تو در میان بگذارم، فقط یادت باشد که نباید این راز را با کسی در میان بگذاری . جاهد گفت: به من اطمینان داشته باش ای پادشاه. پادشاه گفت: من حس می کنم برادرم می خواهد مرا نابود کند و به جای من بنشیند. از تو می خواهم شبانه روز مواظب او باشی و کوچکترین حرکتش را به من خبر بدهی. جاهد گفت: اطاعت می کنم سرور من. دو سه ماه گذشت و سر انجام یک روز جاهد همه چیز را برای برادر پادشاه گفت و از او خواست مواظب خودش باشد. برادر پادشاه از جاهد تشکر کرد و پس از مدتی پادشاه مرد و برادرش به جای او نشست. جاهد بسیار خوشحال شد و یقین کرد که پادشاه جدید مقام مهمی به او می دهد. اما پادشاه جدید در همان نخستین روز حکومت، جاهد را خواست و دستور کشتن او را داد. جاهد وحشت زده گفت: ای پادشاه من که گناهی ندارم، من به تو خدمت بزرگی کردم و راز مهمی را برایت گفتم. پادشاه جدید گفت: تو گناه بزرگی کرده ای و آن فاش کردن راز برادرم است، من به کسی که یک راز را فاش کند، نمی توانم اطمینان کنم و یقین دارم تو روزی رازهای مرا هم فاش می کنی. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌺امام‌ صادق‌ علیه‌السلام می‌فرمایند: هرکس چهل صبح دعای عهد(پشت سر هم و بدون وقفه) را بخواند از یاوران «قائم» ما باشد و اگر پیش از ظهور آن حضرت بمیرد، 🌟خداوند او را از قبر بیرون آورد تا در خدمت آن حضرت باشد. وبه هر کلمه هزار حسنه عنایت می کند و هزار گناه از او محو می کند. ❤️چون دعای عهد به منزله تعهد و بیعت و اعلام وفاداری به امام عصر (عج) است، بنابراین مناسب است که اول روز خوانده شود. 💥 یعنی بعد از نماز صبح تا زمان طلوع خورشید. ⁉️شاید برای بعضی ها سوال شود که: مگر می شود فقط با خواندن 40 روز دعای عهد جزء 313 نفر یاران حضرت قرار گرفت؟ 1️⃣نکته ی اول : آن 313 نفر ،که یاران خاص سپاه حضرت ولی عصر عج خواهند بود که خمیره ی اصلی سپاه حضرت خواهند بود و حسابشان جداست، ✳️اما بقیه به منزله ی سربازهای حضرت ولی عصر عج حساب میشوند که ممکن هست میلیونی هم باشند. 2️⃣نکته ی دوم: چون سرباز آقا شدن، سعادت بالایی میخواهد پس شرایط و قوانینی دارد از جمله ترک گناه و ... 💥اینکه کسی بتواند 40 روز را پشت سر هم بخواند برای برخی امکان پذیر نیست، 💠زیرا بارها بودند کسانی که حتی تا 35 روز هم پشت سر هم خواندند و بعد روز 36 ام خواب موندند! 🔵البته این را هم باید دانست که خواندن دعا به تنهایی کافی نیست، انسان با قرائت دعای عهد از خداوند مدد می جوید تا لیاقت سربازی در رکاب امام مهدی(علیه السلام) را پیدا کند. 🌕و از خداوند می خواهد اگر چنین لیاقتی پیدا کرد، ولی قبل از ظهور از دنیا رفت امکان بازگشت مجدد به دنیا(رجعت) را برای او فراهم کند. ☘️بنابراین دعای عهد مانند هر دعای دیگر زمانی اثر خود را خواهد داشت که انسان با گناه و آلودگی، قابلیت این عنایت الهی که به او شده را از دست ندهد. 📙مفاتیح الجنان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 روزی شخصی بر سر جالیز رفت که خیار بدزدد. پیش خودش گفت: این گونی خیار را می‌برم و با پولی که برای آن می‌گیرم، یک مرغ می‌خرم. مرغ تخم می‌گذارد، روی آن‌ها می‌نشیند و یک مشت جوجه در می‌آید، به جوجه‌ها غذا می‌دهم تا بزرگ شوند، بعد آن‌ها را می‌فروشم و یک گوسفند می‌خرم، گوسفند را می‌پرورم تا بزرگ شود، او را با یک گوسفند جفت می‌کنم، او تعدادی بره می‌زاید و من آن‌ها را می‌فروشم. با پولی که از فروش آن‌ها می‌گیرم، یک مادیان می‌خرم، او کره می‌زاید، کره‌ها را غذا می‌دهم تا بزرگ شوند، بعد آن‌ها را می‌فروشم با پولی که برای آن‌ها می‌گیرم، یک خانه با یک باغ می‌خرم. در باغ خیار می‌کارم و نمی‌گذارم احدی آن‌ها را بدزدد. همیشه از آن‌جا نگهبانی می کنم. یک نگهبان قوی اجیر می‌کنم، و هر از گاهی از باغ بیرون می‌آیم و داد می‌زنم: آهای تو، مواظب باش. آن فرد چنان در خیالات خودش غرق شد که پاک فراموش کرد در باغ دیگری است و با بالاترین صدا فریاد می‌زد. نگهبان صدایش را شنید و دوان‌دوان بیرون آمد، آن فرد را گرفت و کتک مفصلی به او زد. بيچاره تازه فهميد كه همش رويا بوده است... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞نقاشی بسیار زیبا و خلاقانه روی لامپ های سوخته دور ریز😍 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
ادعای عجیب مادر یک اعدامی:آقای قاضی پسرم در قبر زنده است😳؛خودش در خواب به من گفت: مادر داغدیده درحالی که اشک می‌ریخت گفت: سال 88 پسرم در یک درگیری خیابانی پسر جوانی را به قتل رساند و هر روز برای نجات پسرم به دادگاه می‌رفتم اما بی‌نتیجه بود تا اینکه اول خرداد پسرم به خاطر قتل عمد اعدام شد. وقتی به بهشت زهرا رفتیم با شنیدن صدا از داخل قبل مهیار مردم گفتند که برای پیگیری موضوع به مسئول آنجا مراجعه کنیم و وقتی مسئول آن قسمت را دیدم در کمال ناباوری با همان مردی که در خواب پیش روی مهیار ایستاده بود روبه‌رو شدم. مادر جوان در ادامه گفت: ادامه داستان👇 ..... https://eitaa.com/joinchat/1860501547C00e63317b1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ 🌺صبـح عالـی‌تـون متـعـالـی 🌺روزتـــون خـوش و خــرم 🌺دلاتون مملو از عشــ❤️ــق ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
. ❌من یاغی نیستم!! روزی مرحوم آخوند کاشی مشغول وضوگرفتن بودند.. که شخصی باعجله آمد، وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد... با توجه با این که مرحوم کاشی خیلی بادقت وضو می گرفت و همه آداب و ادعیه ی وضو را بجا می آورد؛ قبل از اينكه وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود...! به هنگام خروج، با مرحوم کاشی رو به رو شد. ایشان پرسیدند: چه کار می کردی؟ .... گفت: هیچ. فرمود: تو هیچ کار نمی کردی!؟ گفت: نه! (می دانست که اگر بگوید نماز می خواندم، کار بیخ پیدا می کند)! آقا فرمود: مگر تو نماز نمی خواندی!؟ گفت: نه! آخوند فرمود: من خودم دیدم داشتی نماز می خواندی...! گفت: نه آقا اشتباه دیدید! سؤال کردند: پس چه کار می کردی؟ گفت: فقط آمده بودم به خدا بگویم من یاغی نیستم، همین! این جمله در مرحوم آخوند (رحمة الله عليه) خیلی تأثیر گذاشت... تا مدت ها هر وقت از احوال آخوند می پرسیدند، ایشان با حال خاصی می فرمود: من یاغی نیستم خدایا ما خودمون هم می دونیم که عبادتی در شان خدایی تو نکردیم... نماز و روزه مان اصلاً جایی دستش بند نیست!... فقط اومدیم بگیم که: خدایا ما یاغی نیستیم.... بنده ایم.... اگه اشتباهی کردیم مال جهلمون بوده..... لطفا همین جمله را از ما قبول کن.❤️ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
. 💫 داستان کوتاه 🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹 حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود. من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم. با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم. اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند! حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین! حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✍🏻داستانهایی از امام رضا (ع) 📚صحبت گنجشک با امام علیه السلام راوی: سلیمان (یکی از اصحاب امام رضا علیه السلام ) حضرت رضا علیه السلام در بیرون شهر، باغی داشتند. گاه گاهی برای استراحت به باغ می رفتند. یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکی هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست. نوک گنجشک، باز و بسته می شد و صداهایی گنگ و نامفهوم از گنجشک به گوش می رسید. انگار با جیک جیک خود، چیزی می گفت. امام علیه السلام حرکتی کردند و رو به من فرمودند: « سلیمان! ... این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمی به جوجه هایش حمله کرده است. زودباش به آن ها کمک کن!... با شنیدن حرف امام در حالی که تعجب کرده بودم بلند شدم و چوب بلندی را برداشتم. آن قدر با عجله به طرف ایوان دویدم که پایم به پله های لب ایوان برخوردکرد و چیزی نمانده بود که پرت شوم...با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه می گوید؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آیا این کافی نیست؟!» 📚گنجینه معارف پایگاه اطلاع رسانی حوزه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✍🏻داستانهایی از امام رضا (ع) 📚شربت گوارا راوی: ابوهاشم جعفری به سخنان امام گوش می دادم. هوا گرم بود و آفتاب ظهر، شدت گرما را بیش تر می کرد. تشنگی تمام وجودم را فرا گرفته بود. شرم و حیای حضور امام، مانع از آن شد که صحبتشان را قطع کنم و آب بخواهم. در همین موقع امام کلامش را قطع کرد و فرمودند: «کمی آب بیاورید!» خادم امام ظرفی آب آورد و به دست ایشان داد. امام، برای این که من، بدون خجالت، آب بخورم، اوّل خودشان مقداری از آب را نوشیدند و بعد ظرف را به طرف من دراز کردند. من هم ظرف آب را گرفتم و نوشیدم. نه! نمی شد. اصلاًنمی توانستم تحمل کنم. انگار آب هم نتوانسته بود درست و حسابی تشنگی ام را از بین ببرد. تازه، بعد از یک بار آب خوردن درست نبود که دوباره تقاضای آب کنم. این بار هم امام نگاهی به چهره ام کردند و حرفش را نیمه تمام گذاشت: «کمی آرد و شکر و آب بیاورید». وقتی خادم برای امام رضا علیه السلام آرد و شکر و آب آورد، امام آرد را در آب ریخت و مقداری هم شکر روی آن پاشید. امام برایم شربت درست کرده بود. نمی دانم از شرم بود یا از خوشحالی که تشکّر را فراموش کردم. شاید در آن لحظه خودم را هم فراموش کرده بودم. با کلام امام رضا علیه السلام ناخودآگاه دستم را به طرف ظرف شربت درازکردم. شربت گوارایی است. بنوش ابوهاشم!... بنوش که تشنگی ات را از بین می برد. 📚گنجینه معارف پایگاه اطلاع رسانی حوزه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✍🏻داستانهایی از امام رضا (ع) 📚آخرین طواف راوی: موفّق (یکی از خادمان امام علیه السلام ) حضرت جواد علیه السلام پنج ساله بود. آن سفر، آخرین سفری بود که همراه با امام رضا علیه السلام به زیارت خانه خدا می رفتیم. خوب به یاد دارم... حضرت جواد را روی شانه ام گذاشته بودم و به دور خانه خدا طواف می کردیم. در یکی از دورهای طواف، حضرت جواد خواست تا در کنار «حجرالاسود» بایستیم. اوّل حرفی نزدم، امّا بعد هرچه سعی کردم از جا بلند نشد. غم، در صورت کوچک و قشنگش موج می زد. به زحمت امام رضا علیه السلام را پیدا کردم و هر چه پیش آمده بود، گفتم. امام، خود را به کنار حجرالاسود رساند. جملات پدر و پسر را خوب به یاد دارم. «پسرم! چرا با ما نمی آیی؟» «نه پدر! اجازه بدهید چند سؤال از شما بپرسم، بعد به همراه شما می آیم». «بگو پسرم!» «پدر! آیا مرا دوست دارید؟» «البته پسرم!» «اگر سؤال دیگری بپرسم، جواب می دهید؟» «حتما پسرم». «پدر!... چرا طواف امروز شما با همیشه فرق دارد؟ انگار امروز آخرین دیدار شما با کعبه است». سکوت سنگینی بر لب های امام نشست. یاد سفر امام به خراسان افتادم. به چهره امام خیره شدم. اشک در چشم امام جمع شده بود. امام فرزندش را در آغوش گرفت. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و... . 📚گنجینه معارف پایگاه اطلاع رسانی حوزه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را می‌طلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست.» پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند. روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله‌ای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر می‌اندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده‌ای داشته؟» وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم. 🌟ای کاش از الطاف پنهان حق سر در می‌آوردیم که این گونه ناسپاس خدا نباشیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌿ﺭﻭﺯﻱ ﻣﺮﺩﻱ ﻓﻘﻴﺮ، ﺑﺎ ﻇﺮﻓﻲ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﻧﮕﻮﺭ، ﻧﺰﺩ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩ، ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻥ ﻇﺮﻑ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥِ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻫﺮ ﺩﺍﻧﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺗﺒﺴﻤﻲ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎﻝ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﻴﻜﺮﺩ، ﺍﺻﺤﺎﺏ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻨﺎﺑﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﺮﻳﻚ ﻧﻤﺎﻳﺪ ﻭ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻌﺎﺭﻓﻲ ﻧﻜﺮﺩ . ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﻴﺮ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺭﻓﺖ . 💠ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺍﺻﺤﺎﺏ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﻳﺎ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻴﺪ ﻛﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﺮﻳﻚ ﻣﻴﻜﺮﺩﻳﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﺋﻲ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻳﺪ !! ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﺯﺩ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺩﻳﺪﻳﺪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻭﻗﺘﻲ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩﻡ؟ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺗﻠﺦ ﺑﻮﺩ، ﻛﻪ ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺗﻠﺨﻲ واکنشی ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﺪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﻲ ﻣﺒﺪﻝ ﺷﻮﺩ . ‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 میگویند در روزگار قدیم مرد فقیری در دهی زندگی میکرد. یک روز مرد فقیر به همسرش گفت:می خواهم هدیه ای برای پادشاه ببرم.شاید شاه در عوض چیزی شایسته شان ومقام خودش به من ببخشد و من آن را بفروشم و با پول آن زندگیمان عوض شود همسرش که چغندر دوست داشت،گفت:برای پادشاه چغندر ببر! اما مرد که پیاز دوست داشت،مخالفت کرد وگفت:نه!پیاز بهتر است خاصیتش هم بیشتر است.بااین انگیزه کیسه ای پیاز دستچین کرد و برای پادشاه برد. از بد حادثه،آن روز از روز های بد اخلاقی پادشاه بود و اصلا حوصله چیزی رانداشت. وقتی به او گفتند که مرد فقیری برایش یک کیسه پیاز هدیه آورده، عصبانی شد ودستور داد پیاز ها را یکی یکی بر سر مرد بیچاره بکوبند. مرد فقیر در زیر ضربات پی در پی پیازهایی که بر سرش می خورد، با صدای بلند میگفت:«چغندر تا پیاز، شکر خدا!!» پادشاه که صدای مرد فقیر را می شنید ، تعجب کرد و جلو آمد و پرسید: این حرف چیست که مرتب فریاد می کنی؟ مرد فقیر با ناله گفت:شکر می کنم که به حرف همسرم اعتنا نکردم وچغندر با خود نیاوردم وگرنه الان دیگر زنده نبودم! شاه از این حرف مرد خندید وکیسهای زر به او بخشید تا زندگیش را سرو سامان دهد! واز آن پس عبارت پیاز تا چغندر شکر خدا در هنگامی که فردی به گرفتاری دچار شود که ممکن بود بدتر از آن هم باشد به کار میرود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 🔴 به احنف بن حیس گفتند : تو با این که عرب هستی چرا این اندازه بردبار و آسان گیر و باگذشتی ؟ در حالی که باید تندخو و خشن و تلخ باشی ! گفت : من درس گذشت و عفو را از قیس بن عاصم آموختم ، یک بار میهمانش بودم به خدمتکارش گفت : غذا بیاور . او غذا را در ظرفی سنگین وزن حمل کرد ، در راه ظرف غذا که در حال جوشیدن بود از دستش رها شد و بر سر فرزند قیس افتاد و او را کشت . خدمتکار لرزه بر اندامش افتاد ولی قیس زیر لب گفت : هیچ راهی برای حلّ مشکل این خدمتکار نمی یابم جز این که او را آزاد نمایم ؛ به او گفت : تو در راه خدا آزادی ، می توانی هرجا که خواستی بروی . سپس گفت : اگر او را نزد خود نگاه می داشتم تا چشمش در چشم من بود خجالت می کشید ، بنابراین او را آزاد کردم تا هم در اضطراب نباشد و هم در حال شرمندگی به سر نبرد ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌱🕊 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 سلطان محمود غلام سیاهی به نام ایاز داشت که خیلی شیفته و علاقمند بـه اوبود. سلطان سالی یک بار مهمانی خاصی برگزار می کرد که فقط مقامات عالی کشوري و لشگري حضور داشتند و در پایان مهمانی هم به هر یک اجازه می داد چیزي از سـلطان بخواهند و همانجا دستور می داد خواسته اش را به او بدهند . یک سال که این مهمانی را برگزار کرد و در پایان هر یک از مقامات چیزي از قبیل پول و طـلا و جواهر و بـاغ و زمین مزروعی و گله ي اسب و گاو و گوسفند از سلطان خواستند. در آخر نوبت بـه ایاز رسید که کنار دست سلطان نشسته بود. همه چشم دوخته بودند که ایاز با توجه به اینکه می داند سلطان تا چه حد به او علاقمند است، چه چیزي از او خواهد خواست. سلطان رو به ایاز کرد و گفت: خوب، تو بگو چه می خواهی؟ ایاز سرش را پایین انداخت و بعـد از لحظه اي دستش را روي شانه ي سلطان گذاشت، یعنی من خودت را می خواهم. همه تو را بر اي نعمت ها و هدایایت می خواسـتند ، ولـی مـن خـودِ تـو را مـی خـواهم . 🌷 دوسـت اهل بیت خدا و اولیـائش را بـراي خودشان می خواهد ، نـه براي نعمـت هـا وعطاهایشان. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔴" اما زنم می‌گوید از من باردار است" دو سال قبل با زن جوانی به نام مریم آشنا شدم و او را به عقد درآوردم ، اما مدتی بود با مریم اختلاف پیدا کرده بودم تا اینکه یک سال پیش وقتی از محل کارم به خانه برمی‌گشتم، چند مأمور به من مظنون شدند و در بازرسی از کیفم چند پوکه فشنگ به دست آوردند. وی گفت: من خودم از این ماجرا شوکه شده بودم و نمی‌دانستم پوکه‌های فشنگ چطور از کیفم سر در‌آورده‌اند، اما مأموران مرا بازداشت کردند؛ ۴۰ روز در زندان بودم. در این مدت بار‌ها گفتم احتمالا یک نفر با من دشمنی کرده و برایم پاپوش درست کرده است تا اینکه..... 🔞ادامه داستان در کانال زیر سنجاق شده🔰 https://eitaa.com/joinchat/1860501547C00e63317b1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه جالب تخم مرغ و اینجوری شونه میزنن😃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با این ترفند سیاهی دور چشمتون رو رفع کنید 😃🙌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نسل جدید طراحی کابینت‌ آشپزخانه 😐 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 ✍این نوشته بزرگان دنیا را به چالش کشید نظر شما چیه؟ 🔴ﺳﻂﺢ ﺷﻌﻮﺭ اﺟﺘﻤﺎعى تصور کنید،مردی که همسرش به شدت بیمار است و چیزی به مرگش نمانده. تنها راه نجات یک داروی بسیار گران قیمت است که در شهر فقط یک نفر هست که آن را می فروشد. مرد فقیر داستان ما، هیچ پولی ندارد، هیچ آشنایی هم برای قرض گرفتن ندارد. به سراغ دارو فروش می رود و التماس می کند. به دست و پایش می افتد و عاجزانه خواهش می کند آن دارو را برای همسر بیمارش به عنوان وام یا قرض به او بدهد. دارو فروش به هیچ وجه راضی نمی شود. به هیچ وجه. حالا مرد ما دو راه دارد. یا دارو را بدزدد و یا نظاره گر مرگ همسرش باشد. مرد دارو را شبانه می دزدد و همسرش را از مرگ نجات می دهد. پلیس شهر او را دستگیر می کند. کُلبرگ، روانشناس و نظریه پرداز بزرگ قرن بیستم، با طرح این داستان از مردم خواست به دو سوال جواب دهند: ١- آیا کار آن مرد درست بود؟ ٢- آیا برای این دزدی، مرد باید مجازات شود؟ چرا؟ داستان معروف کُلبرگ تمام بزرگان دنیا را به چالش کشید. وی پس از طرح آن گفت از روی جوابی که می توانید به این سوال بدهید من می توانم میزان هوش و شعور اجتماعی شما را تشخیص دهم و مهمترین قسمت این سنجش، پاسخ به سوال "چرا" در سوال دوم بود. هر کس جواب متفاوتی می داد. حتی سیاستمداران بزرگ دنیا به این سوال پاسخ دادند: -آری، باید مجازات شود، دزدی به هر حال دزدی است. - زیر پا گذاشتن مقررات، به هر حال گناه است. فارغ از بیماری همسرش. - کار آن مرد درست نبود اما مجازات هم نشود. زیرا فقیر است و راهی نداشته. اما هنگامی که از گاندی این سوال را پرسیدند، پاسخ عجیبی داد. گاندی گفت کار آن مرد درست بوده است و آن مرد نباید مجازات شود. چرا؟ زیرا قانون از آسمان نیامده است. ما انسان ها قانون را وضع می کنیم تا راحت تر زندگی کنیم. تا بتوانیم در زندگی اجتماعی کنار هم تاب بیاوریم. اما هنگامی که قانون منافی جان یک انسان بی گناه باشد، دیگر قانون نیست. جان انسان ها در اولویت است. آن قانون باید عوض شود. گاندی گفت انسان بر قانون مقدم است. کُلبرگ پس از شنیدن سخنان گاندی گفت بالاترین نمره ای که می توان به یک مغز داد همین است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📕🤔🤔🤔 🔶️ داستان 🔺️ زدیم ولی نگرفت. اين عبارت مثلی هنگامی به‌كار می‌رود كه شخص در انجام كاری كمال سعی و اهتمام را معمول دارد، تمام موانع را از پيش پای مقصود بردارد، با وجود اين همه تلاش و فعاليت سرانجام با بن بستی مواجه شود كه اجابت مسئول را دشوار كند. در اين مورد و نظاير آن اگر استعلام نتيجه شود عامل شكست خورده پاسخ می‌دهد: زديم ولی نگرفت. 📘اما ريشه تاريخی اين ضرب المثل: 👇👇👇 به‌طوری كه در كتب تاريخی آمده است شاه عباس دوم كه پادشاهی مهربان و غمخوار رعيت بود. روزی هنگام زمستان كه آب‌ها يخ بسته بود، حسب المعمول با تنی چند از خاصان و وزيرانش به بازار اصفهان رفت و پيری پاره دوز را كه آثار فقير و مسكنت توأم با پيری و كهولت از ناصيه‌اش هويدا بود مشاهده كرد كه مشته‌ای در دست لرزان داشته ولی بر اثر شدت سرما و برودت هوا يارای كوبيدن مشته بر كفش و تكه‌های چرم را نداشته است. شاه عباس را دل بر وی بسوخت و غفلتاً فكری بخاطرش رسيده پيرمرد را نزديك خواند و گفت: «پيرمرد، مگر 3 را به 9 نزدی كه به اين روز افتادی؟» پير روشن ضمير مرتجلاً جواب داد: «چرا، مرشد كامل (مرشد كامل يكی از القاب سلاطين صفوی بود). زديم اما نگرفت زيرا سی نگذاشت.» شاه عباس را از فراست و حاضر جوابی پير پاره دوز خوش آمد و گفت: «هرگاه مرغی فرستم توانی پر او كندن؟» جواب داد: «به اقبال خداوندی از بيخ پر كنم.» شاه گفت: «بسيار خوب، ولي ارزان مفروش.» چون چند قدمي دور شدند شاه عباس دوم يكي از وزيران ملتزم ركاب را مخاطب قرار داد و گفت: «از سؤال و جواب من و آن پير پاره دوز چه فهميدی؟» وزير عرض كرد: «معمايی بود كه به خطاب و جواب منتقل نشدم.» شاه عباس با تغير و خشونت گفت: «عجب احمق بی‌شعوری هستی كه درك و تشخيص تو از يك پيرمرد عامی كمتر است. سه روز به تو مهلت می‌دهم كه اين معما را كشف كنی و به سمع ما برسانی اگر تا سه روز ديگر اين نكته نيافتی هر آينه ترا از وزارت معزول كنم.» بيچاره وزير از حضور سلطان مرخص شد و به دنبال معما رفت ولی از هر كس استفسار كرد پاسخ صحيح و قانع كننده‌ای نشنيد، مدت دو روز بدين منوال گذشت و فقط يك روز به ضرب الاجل باقی مانده بود كه دوست و ناصح مشفقی از جريان قضيه مستحضر شده به وزير گفت: «به جای آنكه از اين و آن سؤال كنی به سراغ همان پير پاره دوز برو و كشف معما را از او بخواه، زيرا گمان می‌كنم مقصود مرشد كامل از طرح اين معمای پيچيده اين بوده است كه پيرمرد سالخورده از اين رهگذر به نوايی برسد. وزير موصوف نظر و گمان دوست ناصح را صحيح و معقول تشخيص داده شتابان به خانه محقر پير پاره دوز رفت و در دامنش آويخت. پيرمرد گفت: «اگر افشای معما خالی از اشكال بود حرفی نداشتم ولی خود شاهد بودی كه مرشدی كامل در پايان سخن به من نهيب زد و گفت: «ارزان مفروش.» وزير گفت: «اگر مقصود اين است كه ترا از مال دنيا راضی و خشنود كنم حرفی ندارم و در اختيار تو هستم.» پير پاره دوز صد اشرفی گرفت و جواب داد: «آنجا كه مرشد كامل از من سؤال كرد: «مگر 3 را بر 9 نزدی كه به اين روز افتادی؟» مقصودش اين بود كه در سه ماه تابستان و فصل كشت و زرع چرا كار نكردی تا 9 ماه ديگر آسوده خاطر باشی؟ يا به قول ديگر، چرا برگ سه ماه زمستان را از 9 ماه پيشين پس انداز نكردی كه به اين روز افتادی؟ من هم در جواب سلطان عرض كردم: «زديم اما نگرفت زيرا 30 نگذاشت. يعنی 9 ماه بهار و تابستان و پاييز را كار كردم اما 30 كه مراد از 30 عدد دندان است نگذاشت پس انداز شود. در اينجا مراد از 30 عدد دندان اصطلاحاً كثرت عائله است كه هر كدام 30 عدد دندان دارند و هر چه به‌دست می‌آورم برای اعاشه و ارتزاق آنان صرف می‌شود كه در اين صورت چيزی باقی نمی‌ماند تا پس انداز شود.» وزير را از فراست و تيزهوشی پير پاره دوز بی‌نهايت خوش آمد و مبلغی ديگر در دامنش ريخته شتابان به خدمت مرشد كامل رفت و آنچه گذشت به حضورش معروض داشت. در هر صورت عبارت بالا از آن تاريخ به‌صورت ضرب المثل درآمده است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌