eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
هزار شُکر که مشهد هوای ما را داشت اگر نبود رضا این گدا کجا را داشت 🌻🍃 🏴
کسی که می خواست مادرش را بکشد ولی دستش شل شد❄ آورده اند که مردی عاق و نافرمان، همسری ستمگر داشت که خیری در او نبود. مادرش او را نصیحت می کرد ولی به خاطر تأثیر همسرش به سخنان مادرش گوش نمی کرد. او زنی ظالم و غریبه بود، از شهری دیگر پس از این که اختلاف میان او و مادرش بالا گرفت، خواست او را بکشد و بنا به نصیحت همسرش از شرش خلاص شود. او به مادرش گفت:با من به گردش می آیی؟ مادر گمان کرد که پسرش می خواهد به او نیکی کند، لذا با شادمانی گفت: بله پسرم، باتو می آیم، خدا از تو راضی باشد و تو را در کار خیر توفیق دهد. هر دو سوار ماشین شدند و به صحرا رفتند، درحالی که او در دل قصد آسیب رساندن با او داشت. اما مادر از شدت خوش حالی می گریست، چون پسرش به او خوبی کرده بود و او را به گردش می برد. ماشین در جاده اصلی حرکت می کرد، بعد از طی مسافتی پسر از جاده خارج شد و در صحرا پیش رفت تا اینکه به تپه های ماسه ای که محل زندگی حیوانات وحشی بود، رسیدند. او ماشین را نگه داشت و به مادر گفت: پیاده شو. مادر مهربان گفت: آیا به خانه ی فلانی که ما را دعوت کرده بود رسیدیم؟ گفت: هیچ کس ما را دعوت نکرده است، ولی من میخواهم تو را بکشم، چون تو زندگی من و همسرم را تیره و تار کرده ای. مادر با گریه گفت: خوب مرا به یک خانه ی مجزا ببر. پسر گفت: مردم از این کارم ایراد می گیرند، اما اگر تو را بکشم هیچ کس از این موضوع باخبر نمی شود. مادر گفت: خدا که از کارت باخبر است و از تو و همسرت انتقام خواهد گرفت. او با تمسخر گفت: پس خدا تو را از دست من نجات دهد. مادر با صدای بلند گفت: حالا که تو مصمم هستی، بدان که من از مرگ نمی ترسم، چون خداوند متعال می فرماید: 🔆 فاِذا جاءَ أَجَلُهُمْ لَا یستَاَخِرونَ ساعَةً ولَا یسْتَقْدِمونَ [اعراف/۳۴] (چون اجلشان فرا رسد، نه [می توانند] ساعتی آن را پس اندازند و نه پیش.) وقتی می خواست او را بکشد مادر گفت: بگذار دو رکعت نماز بخوانم، وقتی به تشهد رسیدم اگر خواستی مرا بکش، چون نمیخواهم تو را ببینم. همین طور هم شد. او رو به قبله ایستاد و با صدایی آکنده از اعتماد به خدا تکبیر گفت و با خشوع کامل شروع کرد به خواندن نماز. پسر با سکوتی هولناک منتظر بود، ولی خداوند داننده ی پنهان هاست، از رازها باخبر است و یاری گر مظلوم، اگر چیزی بخواهد فقط می گوید: شو در دم می شود. به محض اینکه مادر به تشهد رسید، چشمان پسر قرمز شد و پلک هایش لرزید و به چپ و راست نگاه کرد، هیچکس نبود. او سنگی را که در دست داشت از پشت سر مادرش بالا برد و خواست آن را بر سر مادرش بزند و او را به دو نیم تقسیم کند که ناگهان مادر صدای فریاد بلندی از پسرش شنید. با وحشت برگشت تا ببیند چه شده است. او پسرش را دید که پاهایش در زمین فرو رفته است و دستی که سنگ را با آن برداشته بود، شل شده است و نمی تواند آن را حرکت دهد. مادر گریه کنان فریاد زد: پسرم، عزیزم، خدایا من فرزند دیگری غیر او ندارم، چه بر سرت آمد؟سپس با مهربانی و با دستان ضعیف و ناتوانش خاک را کنار می زد و می گفت: ای کاش من می مردم و به تو آسیبی نمی رسید پسرم! خداوند جل جلاله از این پسر عاق و نافرمان انتقام گرفت. کانال داستان و پند ☀@Dastan1224
منشی گفت کارتخوان نداریم، ۶٠ تومان از عابر بانک بگیرید بیایید! فاصله عابر‌ بانک تا مطب زیاد بود. گفتم چرا دستگاه پُز ندارید؟ خانم منشی گفت: خودت این را از آقای دکتر بپرس...! گفتم: لابد برای فرار از مالیات است دیگر... این جناب آقای دکتر مگر بورد تخصصش را از فرانسه نگرفته؟ آنجا یادش ندادند برای مالیات نباید مریض‌هایش را آواره کند؟ این مالیات مگر چند درصد از درآمد ایشان است!؟ فضا متشنج شد... جناب دکتر سخنانم را شنید و از مطب آمد بیرون‌ و به من گفت: من شما را ویزیت نمی‌کنم... لطفاً بروید بیرون... من نرفتم... جناب آقای پزشک به منشی اش گفت: تا این آقا نرود مریضی را داخل نفرست...!! پنج دقیقه گذشت... فقط پنج دقیقه.!!! توی این پنج دقیقه چند تن از مریض‌ها آمدند جلو و به من گفتند: بخدا حالمان خوب نیست، بروید بیرون بگذار ما هم به زندگی‌مان برسیم!! همه به من اعتراَض کردند!!! هیچ کسی اما به دکتر اعتراض نکرد!!! حس بدی به من دست داد... حس بازنده‌ها را داشتم. به خودم گفتم: رضا؛ از حقوق چه کسانی داری دفاع می کنی؟ برای کی و چه کسانی داری دست و پا می‌زنی؟ این‌ها یکی‌شان حتی حاضر نیست از تو حمایت کند.! زدم بیرون... با خودم گفتم: جداً برای کی‌ها دارم دست و پا می‌زنم؟ این مردم...!؟ ✍ یادداشتی از: رضا جلودار زاده؛ نویسنده و روزنامه نگار عضو فدراسیون بین المللی روزنامه نگاران «IFJ». کانال داستان و پند ☀@Dastan1224
❄آدمها فکر می کنند اگر یک بار دیگر متولد شوند، جورِ دیگری زندگی می کنند. شاد و خوشبخت و کم اشتباه خواهند بود. فکر می کنند می توانند همه چیز را از نو بسازند، محکم و بی نقص. اما حقیقت ندارد… اگر ما جسارت طور دیگری زندگی کردن را داشتیم، اگر قدرتِ تغییر کردن را داشتیم، اگر آدمِ ساختن بودیم، از همین جای زندگیمان به بعد را مى ساختيم…! آنتوان دوسنت اگزوپری کانال داستان و پند ☀@Dastan1224
هرچه برای خود و عزیزانت نمی پسندی برای دیگران هم مپسند. روزى جوانى نزد پيامبر«صلى الله عليه و آله و سلم» آمد و با‌كمال بی ادبی گفت: اى پيامبر خدا آيا به من اجازه مى‌دهى زنا كنم؟! با گفتن اين سخن فرياد مردم بلند شد و از گوشه كنار به او اعتراض كردند، ولى پيامبر با كمال ملايمت و اخلاق نيك به جوان فرمود: نزديك بيا، جوان نزديك آمد و در كنار پيامبر«صلى الله عليه و آله و سلم» نشست. پيامبر از او پرسيد: آيا دوست دارى كسى با مادر تو چنين كند؟ گفت: نه فدايت شوم. فرمود: همينطور مردم راضى نيستند با مادرشان چنين شود. بگو ببينم آيا دوست دارى با دختر تو چنين كنند؟ گفت: نه فدايت شوم. فرمود: همينطور مردم درباره دخترانشان راضى نيستند. بگو ببينم آيا براى خواهرت می‌پسندى؟ جوان مجددا انكار كرد و از سوال خود پشيمان شد. پيامبر«صلى الله عليه و آله و سلم» دست بر سينه او گذاشت و در حق او دعا كرد و فرمود: « خدايا قلب او را پاك گردان و گناه او را ببخش و دامن او را از آلودگى بى عفتى حفظ كن». کانال داستان و پند ☀@Dastan1224
•🌻🌟• ازدل‌بردملال،سلام‌علے‌الحسین دیباچہ‌ےڪمال،سلام‌علے‌الحسین دست‌ادب‌بہ‌سینہ‌پس‌ازهرنمازصبح گویم‌بہ‌شوروحال:سلام‌علے‌الحسین ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ 🌻|↫
♡•• از مدینہ مـۍرسـد آه و فـغان صــاحب قرآن رود از این جــھان خاتــــــمِـ پـیغمبران در بستر است بھرِ او خونین دوچشمـِ حیـدر است ...🖤 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️ حسن شدی که غریبی همیشه ناب بماند رد دو دست ابالفضل روی آب بماند حسن شدی که سوال غریب کیست در عالم میان کوچه و گودال بی جواب بماند (ص)🖤🍂 ع🖤🍂 🖤🍂
🍎داستان کوتاه شخصي نزد سقراط رفت و گفت: گوش کن مي خواهم چيزی برايت تعريف کنم. دوستي به تازگي در مورد تو مي گفت....  سقراط حرف او را قطع کرد و گفت:  قبل از اينکه تعريف کني، بگو آيا حرفت را از ميان سه صافي گذرانده اي يانه؟  - کدام سه صافي؟  - اول از ميان صافي واقعيت. آيا مطمئني چيزي که تعريف مي کني واقعيت دارد؟  -نه. من فقط آن را شنيده ام. شخصي آن را برايم تعريف کرده است.  - سقراط سري تکان داد و گفت: پس حتما آن را از ميان صافي دوم يعني خوشحالی گذرانده اي مسلما چيزي که مي خواهي تعريف کني، حتي اگر واقعيت نداشته باشد، باعث خوشحالي ام مي شود. - دوست عزيز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.  - بسيار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمي کند، حتما از صافي سوم، يعني فايده، رد شده است. آيا چيزي که مي خواهي تعريف کني، برايم مفيد است و به دردم مي خورد؟  - نه، به هيچ وجه!  سقراط  گفت: پس اگر اين حرف، نه واقعيت دارد، نه خوشحال کننده است و نه مفيد، آن را پيش خود نگهدار و سعي کن خودت هم زود فراموشش کنی.. کانال داستان و پند ☀@Dastan1224
👌داستان يك جوان »حكايت شده كه در «بصره جوانی به مسكی معروف بود، زيرا بوی خـوش مشـك هميشـه از وی به اطراف منتشر بود، چون علت را از وی جويا شدند» »در جواب گفت: «مـن جـوانی خوش تيپ و خوش قيافه و دارای شرم و حيا بودم، مردم هميشه به پدرم ميگفتند: او را در مغازهات بنشان تا با مردم برخورد داشته باشد و اين كمروئی اش برطرف گردد، پدرم مرا در مغازه پارچه فروشی نشانيد» »پيرزنی آمد و متاعی طلبيد، «آنچه خواست به او تحويل دادم، به من گفت: با من بيا تا پولت را بدهم، همراه او رفتم تا ايـن كـه در كـاخ بزرگـی وارد شد، آن كاخ بزرگ بود و در آن آن تختـی قـرار داشـت» »روی تخـت دختـر «جوانی بر فرش طئيرنگ نشسته بود، دختر مرا گرفت و به سينه اش چسپانيد، مـن بـه ياد خدا افتادم، گفت: اشكالی ندارد، ليكن من جهت نجات خود از اين ابـتء عظـيم بـه بهانه دستشوئی رفتم و تمام بدنم را با كثافت ماليدم، آنگاه آمدم مـوقعی كـه مـرا بـا ايـن حالت ديد، گفت: »اين شخص ديوانه است، «بدين ترتيب من از اين مهلكه جان سالم بـدر بردم، همان شب در خواب ديدم كه شخصی آمد و گفت: تو با يوسف بـن يعقـوب چـه نسبتي داري؟! سپس گفت: آيا مرا ميشناسي؟ گفتم: خير، فرمود: من جبرئيل هستم، آنگاه دستش را بر تمام بدنم ماليد از آن لحظه به بعد بوی مشك از بدنم به اطراف منتشر است» (و آن بوی خوش جبرئيل و از بركت تقوی و پاكدامنی می باشد کانال داستان و پند ☀@Dastan1224
🍃استاد شیخ جعفر ناصری :گریه بر امام حسین گوهر وجود انسان را صیقل می دهد ، از آلودگی ها و غبارها پاک می کند و وجود انسان را طلایی می کند . کانال داستان و پند ☀@Dastan1224