فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبر آمدنش را همه جا پخش کنید !
می رسد لحظه میعاد، به امّید خدا !
منتقم میرسد و روز ظهور ش، حتماً ،
می شود فاطمه دلشاد، به امّید خدا !
حرم خاکی خورشید و قمرهای بقیع ،
عاقبت می شود آباد، به امّید خدا !
مثل مشهد، وسط صحن بقیع نصب کنیم ،
دو سه تا پنجره فولاد، به امّید خدا !
لذتی دارد عجب، گر که به ما، او گوید :
آفرین! دست مریزاد! به امّید خدا!
💐🌟میلاد آقا امام زمان ، حضرت مهدی(عج) پیشاپیش مبارک🌟💐
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت صدو ده🌸🌸🌸 #جدال عشق و غیرت🌸🌸🌸 در قلبم حس کردم. چطور تحمل می کردم که کسی دیگر را در بالباس عروس
#پارت صدو یازده🌸🌸🌸
#جدال عشق و غیرت🌸🌸🌸
هر وقت استرس داشتم یا نگران بودم اشتهایم زیاد می شد. بعد از خوردن غذا مانتو مشکیم را پوشیدم. رامین با موبایل مادر تماس گرفت و گفت: بیرون منتظر ما هستند. قبل از رفتن به میز ساناز خانم نزدیک شدیم اوهم مشغول خوردن غذا بود. با دیدن ما لبخند مهربانی زد. دسته پولی را روی میز گذاشت و با مهربانی گفت:
ـ عزیزم پولت رو بر دار.
مادر متعجب پرسید:
ـ چرا اگه کمه بگید بیشتر تقدیم کنم.
جواب داد:
ـ نه کم نبود دوست داشتم امروز برای حال دلم کار کنم. همین.
مادر جواب داد:
ـ آخه نمیشه عزیز شما چند ساعته دارید زحمت می کشید.
ـ نه عزیزم زحمت نبود دختر شما زیبا س خیلی زحمتی نداشت. خوشبخت باشه ان شاالله.
دستم را روی میزش گذاشتم:
ـ ممنونم خیلی زحمت کشیدید.
ـ زحمت نبود امیدت رو از دست نده عشق رو میشه همیشه پیدا کرد. می دونم الان فکر می کنی دنیا تمام شده؛ ولی بدون نشده و ادامه داره. فعلا امشب برو بترکون.
مادر بعد از اینکه مطمئن شد ساناز خانم پول را قبول نمی کند راضی شد و بعد از خدا حافظی و تشکر از جلو رفت. شالم را کاملا جلو کشید که رامین متوجه ی این همه آرایشم نشود. بعد از خداحافظی به سرعت خودم را به ماشین پدر رساندم مادر سوار شد و من هم کنارش نشستم. رامین با خنده گفت:
ـ وای از دست شما زن ها این همه مدت توی آریشگاه خسته نشدید؟
مادر جواب داد:
ماشالله شش هفت تا عروس داشت. خیلی سرش شلوغ بود. تازه زن حسام هم اینجا بود.
رامین متعب سریع آبنه را روی صورتم تنظیم کرد.
ـ بر دار شالتو ببینم.
لبم را گزیدم. با ترس شالم رو بالا کشید. دهانش باز ماند . محکم با هر دو دست روی فرمان کوبید.
ـ مامان مثلا تو پیشش بودی این چه آرایشیه مگه عروسه آخه؟
پدر هم به سمتم چرخید از خجالت سرم را پایین انداخته و شالم را جلو تر کشیدم. مادر به کمک آمد.
ـ وا چتونه الان آرایش کردن که عادی شده. اتفاقا خیلی ارایشش رو دوست دارم ماشالله دخترم مثل پنجه ی آفتابه.
پدر با لحن ملایمی گفت:
ـ بابا جان توکه خودت قشنگ بابایی این همه آرایش لازم نبود.
باصدای ضعیفی جواب دادم:
ـ ببخشید بابا جون.
هنوز نگاه رامین روی چهره ام زوم بود. با صدای آرامی گفت:
ـ زن حسام هم اونجا بود؟
مادر جوابش را داد و رامین همچنان دنبال چیزی در چهره ی من بود. می دانستم نگران حالم است. چشمم را به آرامی بستم. نشان دادم که خوبم. ولی چه خوبی؟ بی تابی امانم را بریده بود.
به تالار که رسیدیم. قبل از اینکه وارد سالن قسمت خانم ها شویم. رامین بازویم را گرفت و به کنار کشید.
ـ راز این آرایش کار خوبی نبود. خیلی زیبا شدی می دونم این کارو کردی دل اون بدبخت و بلرزونی ولی بدون اشتباه کردی. رفتی داخل کمی ملایمش کن. حواستم به خودت باشه الکی حال خودت رو خراب نکن.
لب هایم لرزید و به کفش های خوش دوخت چرمش خیره شدم. سرش را پایین آورد.
ـ راز قوی باش نذار کسی خرد شدنت رو ببینه حتی حسام. هر وقت حس کردی نمی تونی بمونی خبرم کن میبرمت هتل.
ـ چشم داداش.
مادر خودش را به ما رساند.با صدای آرامی گفت:
ـ رامین ولش کن یکم آرایش کرده دیگه اذیتش نکن.
رامین دستانش را بالا برد و خندید.
ـ بابا تسلیم بفرمایید خوش باشید.
مادر با ذوق به رامین با کت و شلوار مشکی و لباس سفید و کراوات مشکی نگاهی انداخت و مهربان گفت:
ـ الهی مادر فدای قدو قامت بشه پسرم.
رامین دستی به پشت گردنش کشید و خندید.
ـ شرمنده نکن حاج خانم. ولی خودمونیم خوب از دخترت طرف داری می کنی. آفرین مادر من همیشه همینطور پشتش باش.
بلاخره رامین اجازه ی ورود به سالن را صادر کرد. همراه مادر وارد سالن شدم. مادر حسام، حنانه و چند خانم دیگه برای خوش آمد گویی حضور داشتند. حنانه جیغ زد و دوید سمتم محکم بغلم کرد:
ـ وای راز چه خوشگل شدی.
خندیدم از تو که خوشگلتر نشدم.
سرش را جلو آورد.
ـ اگه الهه تورو ببینه فکر کنم از حسودی دق کنه. ان شاالله.
از لحن حرف زدنش خنده ام گرفت بالاخره اجازه داد با دیگران احوال پرسی کنم. مادر حسام با خوش رویی همچون سابق به آغوشم کشید:
ـ خوش آمدی عزیزم خیلی خوشحال شدم. دیشب چرا نیومدی.
لبخندی زدم.
ـ ممنونم لطف دارید دیشب خسته بودم ببخشید.
خواهش می کنم دخترم برو با حنانه خوش باش.
حنانه دستم را گرفت و به سمت اتاقی که مخصوص تعویض لباس بودیم رفتیم وقتی لباسم را دید با ذوق گفت:
ـ وای راز لباس توام با من ست شده عاشقتم به خدا.
خندید و دستش را گرفتم:
ـ آره من توی آرایشگاه متوجه شدم. بدم نشد.
محکم دست هایش را به هم کوبید
ـ وای بیا با هم بعضی هارو از حرص بترکونیم.
می دانستم منظورش الهه اس. خوشحال بودم برای دق دادن حسام پایه ی خوبی پیدا کردم. چه کسی بهتر از حنانه.
لبخند تلخی زدم. به دیوار روبرویم خیره شدم.
ـ هر چقدر هم حسودی کنه برنده ی این باز شد.
دستم را گرفت:
ـ نگو راز مطمئن باش الهه حتی یک ذره توی دل داداشم جا نداره.
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉
#پارت صدو دوازده🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
شانه ای بالا انداختم و بی خیال جواب دادم:
ـ برام مهم نیست. راه من و حسام خیلی وقته از هم جدا شده. الانم که می بینی اینجام به همین دلیله؛ بهتره بریم بیرون
تظاهر کردن همیشه برایم سخت بود. ولی این بار باید خودم را چنان قرص و محکم می گرفتم که کسی از حال دلم باخبر نشود. بعد از تعویض لباس هایم به سمت مادر رفتم که روی صندلی پشت میز پذیرایی نشسته بود. متوجه نگاه خیره خیلی ها به خودم شدم؛ از کنار چند نفر رد شدم. یکی گفت:
ـ وای خدا این کیه؟ چقدر خوشگله؟
دیگری که خانم میان سالی بود حرفش را تایید کرد:
ـ ماشا الله بگید چشم نخوره طفلی، دختر کیه؟
پوز خندی زدم، کسی چه می دانست این همه آرایش و تیپ فقط برای رد گم کنی به من چسبیده اند. نمی خواستم کسی حتی حسام شکستنم را ببیند. کنار مادر نشستم. لبخندی زد و به کنار دستش اشاره کرد:
ـ بشین مادر شیرینی هاش از هموناس که دوست داری.
نگاهی به میز پر از میوه و شیرنی کردم. لبهایم لرزید و دلم هوای باریدن کرد. در دلم نالیدم: خدایا چرا وقتی قلبم گرفت مرا نکشتی که مجبور نشوم این همه درد را تحمل کنم؟! آه سینه سوزی کشیدم و لبم زدم:
ـ میل ندارم مامان شما بخور. با صدای جیغ و دست اطرافیان که سر پا ایستاده بودند و برای ورود عروس داماد دست می زدند سرم را به سمت در سالن چر خاندم. مو به تنم سیخ شد، نفس هایم به سختی بیرون می آمد، درد به قفسه ی سینه ام پیچید. دستم را روی قلبم گذاشتم. مادر در حالی که ایستاد گفت:
ـ دخترم شالت رو سرت کن حسام آمده.
بی تفاوت نگاهم را از حسام و الهه گرفتم:
ـ مامان من راحتم؛ امشب اون فقط چشمش عشقش رو می بینه مطمئن باش فرصت نمی کنه من و دید بزنه.
با حرص کمی خم شد:
ـ راز رامین بفهمه خونت رو می ریزه دخترم از کی این همه بی حیا شدی؟
مشتم را آرام روی میز کوبیدم:
ـ ای بابا، مامان ولم کن بذار به درد خودم بمیرم.
دهانش باز شد و نشست. بازویم را گرفت و در بهت و ناباوری لب زد:
ـ را نکنه توام حسام رو می خواستی؟
شانه ای بالا انداختم؛ در حالی که بغض به گلویم چنگ زده بود و قصد خفه کردنم را داشت، جواب دادم:
ـ اگر اجازه می دادید بله. الان دیگه چیزی برام مهم نیست. پس راحتم بذار مامان.
چهره اش دگر گون شد. دستش روی دست مشت شده ام نشست.
ـ دخترم...
متوجه غم نگاهش شدم. لبخندی زدم
ـ مامان گذشت و تمام شد ناراحت نباشید.
چقدر راحت در حضور مادر اعتراف کرده بودم. این عشق مرا حاضر جواب و عصبی کرده بود. الهه چنان دستش را دور بازوی حسام انداخته بود که حس می کردم. از فرارش جلو گیری می کند. دور سالن بزرگ می چرخیدند و با مهمان ها خوش آمد گویی می کردند. نگاهم به چهره ی حسام بود، چقدر لاغر شده و گونه هایش گود افتاده بود. کت و شلوار مشکی و لباس مشکی پوشیده بود. حتی کراواتش هم مشکی بود. حتی کوچک ترین لبخندی در چهره اش ندیدم. در عوض الهه تمام دندان هایش را به نمایش گذاشته بود و با ناز و عشوه احوال پرسی می کردند. شالم را روی سرم انداختم.باید برای تبریک به عشقم برای چنین شبی آماده می شدم. نگاه مادر به من بود. عروس و داماد به ما نزدیک شدند. ایستادم حنانه که چند قدم تر از آن ها می رقصید خودش را به من رسوند و کنارم ایستاد. حسام روبرویم ایستاده بود؛ یک لحظه زمین و زمان ایستاد. تمام بدنم به لرزه نشست؛ به سختی خودم را نگه داشتم که نقش زمین نشوم. نگاهش غرق صورتم بودم. اگر مادر برای احوال پرسی پیش قدم نمی شد بند را به آب داده بودم.
ـ سلام آقا حسام مبارکه پسرم خوشبخت باشید ان شاالله.
حسام نگاهش را از چهره ام گرفت و به آرامی سرش را تکان داد. گویا قصد داشت از خواب بیدار شود:
ـ آ... سلام خاله خوش آمدید ممنونم.
بعد از کلی کلنجار با خودم به زبان آمدم.
ـ سلام خوشبخت بشید. چقدر به هم میاید.
حسام سرش را پایین انداخت با دستمالی که از جیبش در آورد عرق پیشانیش را پاک کرد:
ـ ممنونم خوش آمدید.
لبخندی با درد وجودم زدم. با الهه دست دادم.
ـ الهه جان تبریک می گم عزیزم.
الهه خنده ی مستانه ای کرد دقیقا مشخص بود که می خواست پیروزیش را به رخم بکشد.
ـ اوه مرسی عزیزم ایشاالله یک روز نوبت خودت بشه. فقط حواست باشه مثل من گل چین کنی.
حسام به آرامی و با غضب صداش کرد:
ـ الهه مهمون های دیگه منتظرن.
سپس به روبه من و مادر کرد:
ـ بفرمایید بنشینید افتخار دادید. خوشحال شدم از دیدنتون.
با رفتنشان انگار زیر پایم خالی شد و روی صندلی افتادم. "دل یکی بود و دلدار یکی". عزیزترینم اویی بود که دست کس دیگر را در رخت سفید گرفته بود. شانه هایش تکیده تر شده بود. مدام عرق پیشانیش را پاک می کرد. مادر دستم را فشرد و سرش را به نزدیک کرد و به آرامی گفت:
ـ راز مامان خوبی؟ می خوای بریم؟ حنانه دستش را روی شانه ام گذاشت:
ـ راز خوبی؟ چیزی نمی خوای برات بیارم.
به هر دوی آن ها باصدای تحلیل رفته جواب دادم:
ـ من خوبم چرا فکر می کنید حالم بده.
#پارت صدو سیزده🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
فقط خدا می دانست در آن لحظات چه می کشم. خندیدم و خودم را به لودگی زدم:
ـ ای بابا مثلا اومدیم عروسی حنانه بیا کمی برقصیم.
از جایم بلند شدم. مادر دیگر مخالفتی برای وضع پوششم نکرد. حتما متوجه وخامت حال زارم شده بود. دست در دست حنانه وارد پیست رقص شدیم. مهارت زیادی در رقصیدن داشتم. هر نگاهم به سمت حسام موقع رقصیدن تیری بود که به قلبش اصابت می کرد. همانطور که من در حال مرگ می رقصیدم او را وادار به تماشا می کردم: الهه دست حسام را گرفت و به زورد وارد پیست شدند. حسام نمی رقصید فقط به آرامی دست می زد. نگاه اخم آلودش به سمت من بود. دست به داخل جیبش کرد و چند تا پنج هزار تومانی به دهان الهه گذاشت. سپس به سمت من و حنانه که روبروی هم دیگر بودیم آمد. نمی فهمیدم نفس دارم یا نه؟ وقتی روبرویمان ایستاد. دوباره دستش را داخل جیب داخلی کتش کرد یک بسته تراول پنجاه هزار تومانی در آورد و به آرامی در حالی که نگاهش به چشمانم بود تمام تراول را روی سر من و حنانه انداخت. بم بم ضربان قلبم بالا گرفت؛ نگاه الهه با خشم سمتم کشیده شد. در حال رقص به ما نزدیک شد و با حرص گفت:
ـ حسام مثل اینکه من زنتم. اونوقت ارزشم از خواهر و دوست خواهرت کمتره؟
سرش را به تندی سمتش چرخاند:
ـ قبلا برای شما چک کشیدم. یادت که نرفته. در ضمن در مورد خواهر و دوستش حرفی نشنوم.
با قدم های بلند پیست را ترک کرد و روی صندلیش نشست.
بچه های کوچک زیر پایمان ورجه وورجه می کردند و تراول ها را از زمین جمع می کردند. حالم اصلا خوب نبود بی قراری امانم را بریده بود. الهه همچنان با خنده به رقصش ادامه داد. باید هم می خندید پیروز این میدان خودش بود.
به سمت مادر رفتم و کنارش نشستم. مادر اخمی به پیشانی داشت:
ـ راز کاش نمی رقصیدی مادر ببین همه دارن به تو نگاه می کنند.
دلم گریه می خواست اشک دیدم را تار کرد ولی سعی کردم نریزد:
ـ مامان تو رو خدا امشب و راحتم بذار بگم غلط کردم راضی میشی؟
حال عجیبی داشتم. حس یک بازنده ی به تمام معنا... از جایم بر خواستم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم. باید از در خارج می شدم. وارد راهروی خروجی که شدم. هنوز به سرویس نرسیده بودم که از پشت بازویم کشیده شده و به دیوار کوبیده شدم. جیغ خفیفی زدم.با دیدن چهره ی حسام خفه شدم. اولین باری بود که بعد از چند سال به من دست می زد. زبانم قفل کرده بود و با نگاه گریزانم دلیل کارش را می خواستم. از لای دندان های به هم چسبیده اش غرید:
ـ لعنتی این چه آرایشیه؟ این چه لباسیه راز؟
آخ خدایا دلم می خواست زار بزنم و بگم حسام تو وجودمی چرا این کار و کردی؟ به سختی به خودم مسلط شدم و خیره به چشمان سرخش شدم. رگ روی شقیقه اش برجسته شده بود:
ـ ها چیه؟ به توچه مگه چکاره منی؟
دستش را کنار سرم روی دیوار گذاشت:
ـ راز دیوونه م نکن زود برو لباست و عوض کن.
دستم را به شدت تکان دادم:
ـ برو بابا اگه راست می گی برو جلوی زنت و بگیر تازه خواهرتم مثل من لباس پوشیده.
نفسش را به شدت بیرون می داد.
ـ اون روی سگمو بالا نیار خواهرم نامزد داره و کسی که تو میگی زنمه بره به درک برام مهم نیست.
با لج گفتم:
ـ پس منم به تو ربطی ندارم چون دارم ازدواج می کنم. لازم نکرده روی من غیرتی بشی آقای خوش غیرت.
موبایلم که دستم بود را بالا آوردم و روشنش کردم. در حالی که داشتم عکسم را روی پروفایلم می گذاشتم ادامه دادم:
ـ از لج توام که شده عکسم و می ذارم پروفایل ببینم باز حرفی داری.
بازویم را به چنگ گرفت و عصبی گفت:
ـ نکن لعنتی نکن. چرا با آبروی خودت بازی می کنی.
شانه ای بالا انداختم و به سرعت از کنارش رد شدم:
وقتی رفتی دنبال الهه خانم باید فکر اینجا رو می کردی حالا برو به زنت برس نامزد من دوست داره من اینجوری بگردم.
مشتش را به دیوار سنگی فرود آورد. چشم بستم؛ دلم ریش شد ولی به روی خودم نیاوردم. به سرعت به سالن بر گشتم. تیرم به هدف خورده بود و حسابی کلافه اش کرده بودم. اصلا فکر نمی کردم باز هم روی من غیرتی شود.
#پارت صدو چهار ده🌺🌺🌺
#جدال عشق و غیرت🌺🌺🌺
لبم را به شدت زیر دندان بردم. اصلا فکر اینجای کار را نکرده بودم. به پیشانیم زدم. رامین می فهمید حسابی عصبی و ناراحت می شد. در همان حال جوابی به استاد ندادم. سریع پرفایل را پاک کردم و سپس گوشی را به گوشم نزدیک کردم. به آرامی گفتم:
ـ پاک کردم.
صدای نفس کشیدن عمیقش را شنیدم.
ـ اصلا فکر نمی کردم همچین حماقتی بکنی. امید وارم کسی ندیده باشه.
دیگر صدایم بالا نمی آمد.
ـ ب..ببخشید من ... من حالم خوب نبود با خودم لج کردم. تازه گذاشتم فکر نمی کنم کسی دیده باشه.
ـ امیدوارم ولی این کارت اصلا خوب نبود. دیگه چنین اشتباهی نکن. خوش بگذره خداحافظ.
منتظر خدا حافظی من نشد. عجب گیری کرده بودم تمام آدم های غیرتی باید سر راه من سبز می شدند؟
هنوز موبایلم دستم بود که حسام پیام فرستاد.
ـ ممنون که پاک کردی.
با چشمانی گشاد شده به خودم در آینه خیره شدم. تمام مدت منتظر بود که پاک کنم. با خودم گفتم: آقا حسام از امشب تو مالک داری و جز حسرت من چیزی ندارم. خوش باش. به سمت آینه چرخیدم. از دستمال کاغذی جلوی آینه چند دستمال بر داشتم و آرایشم را در حد امکان ملایم کردم. حوصله هیچ چیز و هیچ کس را نداشتم. بعد از انجام کارم دوباره به مادر پیوستم خنده ی گشادی کرد
و گفت:
ـ دلم به کمیل روشنه مطمئنم
اگر بله رو بدی خوشبختت می کنه.
خیره به چشمان براقش لب زدم:
ـ چطور ؟
شانه ای بالا انداخت و خوشحال
ادامه داد.
ـ اینکه بعد از صحبت با اون
آرایشت رو ملایم کردی معلومه
بلده چطور باهات تا کنه.
نفسم را به شدت بیرون د ادم و بی حوصله گفت:
ـ ای بابا مامان توام به چه چیز های دلت خوشه.
#پارت صدو پانزده💘💘💘
#جدال عشق و غیرت💔💔💔
نمی کرد. فکر هم بستر شدن حسام با الهه زخم دلم را تازه می کرد و بر پیکره ی قلب بیچاره ام شلاق می زد. واقعا بی حیا شده بودم در محضر برادر؛ در سکوت هم قدم شده بود و صدای گریه های من را به جان می خرید. آنقدر راه رفتیم تا به هتل رسیدیم. زمان و مکان را فراموش کرده بودم. پدر و مادر خواب بودند. بی صدا وارد سویت شدیم. احساس خستگی شدید می کردم. پالتو ام را از تن در آوردم. به تخت نرسیده به خواب رفتم. وقتی چشم گشودم. ساعت دوازده ظهر بود. چقدر خوابیده بودم؟! از تخت پایین آمدم. لباس شب گذشته را هنوز به تن داشتم. سرم درد می کرد. و دماغم گرفته بود. از تخت پایین رفتم و راهی حمام شدم. زیر دوش آب داغ با خودم گفت: الان حسام و الهه چکار می کند؟ واقعا برای همیشه از دستش دادم؟ آره دیگه اون الان مالکی به پوست کلفتی الهه داره. با قلبی آکنده از درد از خمام خارج شدم. رفتار خانواده عادی بود. مادر در حالی که ساک لباس ها را مرتب می کرد گفت:
ـ دخترم صبحانه که نخوردی آماده شید بریم نهار بخوریم و به امید خدا راهی بشیم. دیشب چقدر دیر آمدید رامین هم الان بیدار شده.
نگاهی به رامین انداختم. دستانش را رو به بالا کش داد و با خمیازه گفت:
ـ از اونجا تا اینجا پیاده آمدیم. ولی حال داد.
پدر که مشغول خواندن روز نامه بود گفت:
ـ خودت که گردن کلفتی نگفتی دخترمو مریض می کنی؟
رامین خندید و از جایش بر خواست.
ـ ای بابا این دختر شما که از من گردن کلفت تره ماشالله اصلا خسته نشد. عین تراکتور راه میره.
ـ مادر همان طور که مشغول چیدن لباس ها بود با حرص گفت:
ـ آره کاملا مشخصه دوتاتون مثل خرس خوابیدن تا الان. نگفتی راز مریض بشه برای قلبش خوب نیست؟
بی حوصله به سمت لباس هایم رفتم و جواب دادم:
ـ مامان من خوبم نگران نباش.
رو به رامین کرزم و خونسرد جواب دادم.
تراکتور خودتی
#پارت صد و شانزده💔💔💔
#جدال عشق و غیرت💘💘💘
فقط دیشب از بس این آقا منو پیاده راه آورد پاهام گز گز می کنه.
رامین دستی به شانه ام کوبید و به سمت سرویس بهداشتی رفت:
ـ خب دختر خوب مگه مجبوری این همه کفش پاشنه بلند بپوشی؟ والا باید به تو مدال پیاده روی بدن با این کفش ها خیلی راه آمدی.
بی توجه به سمت مادر رفتم و کنارش روی تخت نشستم. نگاهی مهربانش را به من دوخت و به آرامی گفت:
ـ دیشب خوب خوابیدی؟
نفسم را از راه بینی بیرون دادم:
ـ اهم... از بس پیاده آمدیم که تا سر به بالش گذاشتم خوابم برد.
در ساک را بست و لبخندی زد:
ـ خوبه پس خوابیدی خیلی نگرانت بود.
سرم را تکان دادم و متعجب پرسیدم:
ـ نگران چرا؟ مامان من خوبم ببینید آروم آ رومم.
از جایش برخواست و ساک را زمین گذاشت:
ـ خدا رو شکر پس پاشو آماده شو مراقب باش چیزی جا نذاری.
پدر روزنامه ی دستش را زمین گذاشت و بلند شد. در حالی که کتش را از دسته ی مبل چرمی مشکی بر می داشت مثل همیشه خوش اخلاق رو به مادر کرد:
ـ خانم جان کارهاتون تمام شد بریم نهار و به امید خدا حرکت کنیم.
مادر هم لبخند مهربانش را به روی پدر پاشید.
ـ بله آماده ایم فقط این دوتا تنبل آماده بشند حرکت می کنیم.
رامین که از سرویس بهداشتی بیرون آمده بود شروع به شوخی کرد. به با هر دو دست به خودش اشاره کرد:
ـ من به این شاخ شمشادی تنبلم آخه؟ دلت میاد؟ تازه زودتر از راز بیدار شدم. حالا به اون تنبل بگید جای دوری نمیره.
با دهانی بسته خیره نگاهش کردم. پدر به سمت رامین رفت و مشت آرامی به شکمش زد:
ـ پسر خودت رو با خواهرت مقایسه نکن اون گله و تو خار حواست باشه.
از تعریف پدر خنده ای به لبانم نشست. رامین به سمت لباس هایش رفت و جواب پدر را داد.
ـ بابا جان من به خار بودنم افتخار می کنم. مطمئن باشید چنان دور گلت رو پر می کنم که احدی نتونه نگاه چپ بندازه.
مادر با رضایت قربان صدقه اش را نثار برادرم کرد:
ـ الهی من فدای این خار و این برادر بشم که این همه هوای خواهرش رو داره.
از مثال رامین غرق شادی و آرامش شدم. به راستی همیشه این چنین بود و شب گذشته به عمد مرا راهی طولانی همراهی کرد تا وقتی که به هتل می رسیم فرصتی برای فکر کردن به حسام و الهه نداشته باشم. راهی لابی هتل شدیم و من طبق معمول از استرس پر اشتها شده بودم و دوپرس غذای مخصوص سفارش دادم. پدر در حال غذا خوردن با خنده گفت:
ـ دخترم عجله نکن هر چقدر دوست داری بخور.
مادر با اخم به پدر نگاهی انداخت:
ـ وا... این دختره هرچقدر بخوره چاق تر میشه و اندامش خراب میشه.
پدر خندید و مشغول خوردن غذا شد.
ـ خانم سخت نگیر تا جوونه بذار بخوره.
مادر که دید بحث کردن با پدر فایده نداره مشغول خوردن غذایش شد. رامین هم که فقط به خوردن بود. بعد از صرف نهار رامین و پدر ساک ها را داخل ماشین گذاشتند. سوار که شدیم پدر گفت:
ـ بریم خدا حافظی کنیم. بعد به امید خدا راهی میشم.
مادر که جلو کنار دستش نشسته بود جواب داد:
ـ ما که دیشب خدا حافظی کردیم. الان واقعا ضروریه بریم؟
بی معطلی خودم را جلو کشید.
ـ بابا بهتره بریم من که حوصله ندارم بیام.
با حوصله در حالی که رانندگی می کرد جواب داد.
ـ دخترم زشته حتما باید بریم. زیاد نمی مونیم.
رامین هم به حرف آمد.
ـ پس سر پایی خدا حافظی کنیم. راهمون طولانیه بابا.
پدر سرش را به سمت گردن خواباند.
ـ چشم چشم.
چشم را بستم و با دلهره سرم را به شیشه گذاشتم. اصلا دلم نمی خواست در چنین روزی اونجا باشم. به خانه اشان که رسیدم با استقبال پدر؛ مادر حسام و حنانه روبرو شدیم. بعد از احوال پرسی اصرار داشتند که داخل بریم. پدر در جواب تعارف پدر حسام گفت: راه طولانیه باید زودتر حرکت کنیم. داخل حیاط کنار دیوار ایستاده بودم که حنانه روبرویم ایستاد
ـ راز خوبی؟ ببخشید دیشب آخر شب شلوغ شد نفهمیدم کجا رفتی!
لبخندی با غم درونم که مرا به آتش کشانده بود زدم:
ـ ممنون خوبم. نه بابا می دونم سرت شلوغ بود. من رامین از جلو رفتیم.
دستم را گرفت و به چشمانم خیره شد. با بغض گفت:
ـ راز تورو خدا ما رو حلال کن بخصوص داداشم.
نا خواسته بغض کردم. به سختی در حالی که لب هایم را به هم قفل کرده بودم بغضم را قورت دادم:
ـ این چه حرفیه حنانه؟ چرا از من حلالیت می خواید؟ چیزی نشده که.
دستم را فشرد و به آغوش کشید . کنار گوشم گفت:
ـ من که می دونم چقدر همو دوست داشتید. من که می دونم هر دوی شما چقدر عذاب کشیدین.
دستم را از دستش کشید و بغلش کردم:
ـ این حرف و نزن هرچی بود تمام شد و قسمت ما هم از این عشق و خواستن جدایی بود.
از هم فاصله گرفتیم. کنارم ایستاد. خانواده ها همچنان سر پا وسط حیاط در حال خوش و بش بودند. نگاهم
نا خواسته به طبقه ی دوم رفت. متوجه شدم. حسام از لای پرده به حیاط نگاه می کند. انگار متوجه نگاه من شد. بلافاصله پرده را کشید. چقدر دلم در آن لحظه شکست خدا می داند و بس.
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
💧جملاتی کوچک مفاهیمی بزرگ:
خوشبخت ترین ادم ها کسانی هستند,
که به خوشبختی دیگران حسادت نمی کنند
و زندگی خودشان را باهیچ کس
مقایسه نمی کنند....
مدارا بالاترین درجه ی قدرت.....ومیل به انتقام...اولین نشانه ی ضعف است.....
مواظب کلماتی که در صحبت استفاده میکنید باشید....شاید شما را ببخشند اما.....
هرگز فراموش نمی کنند......
سکه ها همیشه صدا دارند.....
اما اسکناس ها بی صدا....
پس هنگامی که ارزش و مقام شما
بالا می رود.....بیشتر ارام و بی صدا باشید...
به کسانی که به شما حسودی
می کنند احترام بگذارید...!!
زیرا این ها کسانی هستند که از
صمیم قلب معتقدند شما بهتر از آنانید...
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
✨﷽✨
✅حکایت تاجر متوكل
✍در زمان پيامبر اسلام صلی الله عليه و آله و سلم مردی هميشه متوكل به خدا بود و برای تجارت از شام به مدينه می آمد. روزی در راه دزد شامی سوار بر اسب، بر سر راه او آمد و شمشير به قصد كشتن او كشيد. تاجر گفت: ای سارق اگر مقصود تو مال من است، بيا بگير و از قتل من درگذر. سارق گفت: قتل تو لازم است، اگر ترا نكشم مرا به حكومت معرفی می كنی.
تاجر گفت: پس مرا مهلت بده تا دو ركعت نماز بخوانم؛ سارق او را امان داد تا نماز بخواند. مشغول نماز شد و دست به دعا بلند كرد و گفت: بار خدايا از پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم تو شنيدم هر كس توكل كند و ذكر نام تو نمايد در امان باشد، من در اين صحرا ناصری ندارم و به كرم تو اميدوارم. چون اين كلمات بر زبان جاری ساخت و به دريای صفت توكل خويش را انداخت، ديد سواری بر اسب سفيدی نمودار شد، و سارق با او درگير شد. آن سوار به يك ضربه او را كشت و به نزد تاجر آمد و گفت: ای متوكل، دشمن خدا را كشتم و خدا تو را از دست او خلاص نمود.
تاجر گفت: تو كيستی كه در اين صحرا به داد من غريب رسيدی؟ گفت: من توكل توام كه خدا مرا به صورت ملكی در آورده و در آسمان بودم كه جبرئيل به من ندا داد: كه صاحب خود را در زمين درياب و دشمن او را هلاك نما. الان آمدم و دشمن تو را هلاك كردم، پس غايب شد. تاجر به سجده افتاد و خدای را شكر كرد و به فرمايش پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم در باب توكل اعتقاد بيشتری پيدا كرد. پس تاجر به مدينه آمد و خدمت پيامبر صلی الله عليه و آله رسيد و آن واقعه را نقل كرد، و حضرت تصديق فرمود.
💥آری توكل انسان را به اوج سعادت می رساند و درجه متوكل درجه انبياء و اولياء و صلحاء و شهداء است.
📚 خزينه الجواهر، ص ۶۷۹
↶【به ما بپیوندید 】↷
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#غرور
داستانک: درسی که بهلول به پادشاه داد
روزی بهلول بر هارونالرشید وارد شد.
خلیفه گفت: مرا پندی بده!
بهلول پرسید: اگر در بیابانی بیآب، تشنهگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعهای آب که عطش تو را فرو نشاند چه میدهی؟
گفت: صد دینار طلا.
پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟
گفت: نصف پادشاهیام را.
بهلول گفت: حال اگر به حبسالبول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه میدهی که آن را علاج کنند؟
گفت: نیم دیگر سلطنتم را.
بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
#رسول الله صل الله علیه وسلم
میفرماید:
به راستی که شیطان از خانه ای
که درآن سوره البقره خوانده
شود فراری است.
📗رواه المسلم
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
💕 گویند در عصر سلیمان نبی پرنده اى براى نوشیدن آب به سمت برکه اى پرواز کرد،اما چند کودک را بر سر برکه دید، پس آنقدر انتظار کشید تا کودکان از آن برکه متفرق شدند
همین که قصد فرود بسوى برکه را کرد،اینبار مردى را با محاسن بلند و آراسته دید که براى نوشیدن آب به آن برکه مراجعه نمود .
پرنده با خود اندیشید که این مردى باوقار و نیکوست و از سوى او آزارى به من مُتصور نیست.
پس نزدیک شد، ولی آن مرد سنگى به سویش پرتاب کرد و چشم پرنده معیوب و نابینا شد.
شکایت نزد سلیمان برد.
پیامبر آن مرد را احضار کرد، محاکمه و به قصاص محکوم نمود و دستور به کور کردن چشم داد.
آن پرنده به حکم صادره اعتراض کرد و گفت:چشم این مرد هیچ آزارى به من نرساند،
بلکه ریش او بود که مرا فریب داد!
و گمان بردم که از سوى او ایمنم پس به عدالت نزدیکتر است اگر محاسنش را بتراشید تا دیگران مثل من فریب ریش او را نخورند!
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💙مہربانا
💜چتر رحمتت را
💙برسر دوستانم
💜همیشہ بازنگہدار
💙وبہترین تقدیرهارا
💜برایشان رقم بزن
💙روزی فراوان،تن سالم
💜عمر باعزت،زندگی آرام و شاد
💙و عاقبتی بخیر
✨✨شبتون بخیر✨✨
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
💕داستان کوتاه
روزی دخترکی که در خانواده ای بسیار فقیر زندگی می کرد از خواهرش پرسید مادرمان کجاست؟
خواهر بزرگش پاسخ داد که مادر در بهشت است؛ دخترک نمی دانست که مادر آنها به دلیل کار زیاد و بیماری صعب العلاج، چشم از جهان فرو بسته بود.
کریسمس نزدیک بود و دخترک مدام در مقابل ویترین یک فروشگاه کفش زنانه لوکس می ایستاد و به یک جفت کفش طلایی خیره می شد. قیمت کفش ۵۰ دلار بود و دخترک افسوس می خورد که نمی تواند کفش را بخرد.
کریسمس فرا رسید و پدر دو دختر که در معدن کار می کرد مبلغ ۴۰ دلار را برای هر کدام از بچه ها کنار گذاشت تا این که در هنگام تحویل سال به آنها داد. دخترک بسیار آشفته شد و فردای آن روز سریع کیف و کفش قدیمی اش را به بازار کالا های دست دوم برد و آن را با هر زحمتی که بود به قیمت ۱۰ دلار فروخت؛
سپس فورا به سمت کفش فروشی دوید و کفش طلایی را خرید. در حالی که کفش را به دست داشت، پدر و خواهرش را راضی کرد تا او را تا اداره پست همراهی کنند. وقتی به اداره پست رسیدند، دخترک به مأمور پست گفت که لطفاً این کفش را به بهشت بفرستید.
مأمور پست و خانواده دختر سخت تعجب کردند؛ مأمور با لبخند گفت که برای چه کسی ارسال کنم؟
دخترک گفت که خواهرم گفته مادرم در بهشت است من هم برایش کفش خریدم تا در بهشت آن را بپوشد و در آنجا با پای برهنه راه نرود، آخر همیشه پای مادرم تاول داشت..
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
خوشبختی نمی تونه "مسافرت کردن" باشه، "داشتن" باشه، "بدست آوردن" باشه یا حتی "پوشیدن"!
خوشبختی، یک تجربه ی معنوی از زندگی کردن هر دقیقه از زندگی تان با عشق، لذت و قدردانی است
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
°•| 🌿🌸
عاشق #شهادت شدم ...
آن روز که دلم گره خورد...
با نامت یا #سید_الشهدا ...
°•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸
بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن
📌خاطرات شهید سید
#مجتبی_علمدار
قسمت 1⃣
#تولد
🍃اولین فرزندمان دختر بود. دو سال بعد همسرم باردار شد. دقت نظر خودم و همسرم بیشتر شد. همسرم همیشه با وضو بود و قرآن و زیارت عاشورا می خواند. نیمه های شب 21 ماه رمضان حال همسرم بدتر شد.
🍃 کمی سحری خوردم. یکدفعه صدایی بلند شد. کلامی که آرامش را برای من به همراه داشت. همزمان با صدای الله اکبر اذان ، صدای گریه ای بلند شد. یکی از خانه آمد بیرون گفت: «مژده پسر است.» عجب تقارن زیبایی. اذان صبح و تولد فرزند. این پسر فرزند اذان بود.
🍃سید مجتبی علمدار، فرزند سید رمضان، پدری که کفاش ساده دل و متدینی بود که بیشتر از همه به رزق حلال اهمیت می داد، در سحرگاه 21 ماه رمضان و در 11 دی ماه سال 1345 در شهر ساری دیده به جهان گشود.
📙کتاب علمدار، صفحه 13 و 19
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#پیرمردی بود، که پس از پایان هر روزش از درد و از سختیهایش مینالید..
#دوستی، از او پرسید:علت این همه درد چیست که از آن رنجوری..
#پیرمرد گفت: دو بازشکاری دارم، که باید آنها را رام کنم،دوتا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم، به هرسویی نروند.
🍃دوتا عقاب هم دارم که باید آنها را
هدایت و تربیت کنم،ماری، هم دارم که آنرا حبس کرده ام..
#شیری، نیز دارم که همیشه، باید آنرا
درقفسی آهنین، زندانی کنم،بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت کنم،، و در خدمتش باشم..
#مرد گفت: چه میگویی، آیا با من شوخی میکنی؟ مگر میشود انسانی اینهمه حیوان را باهم دریکجا،، جمع کند و مراقبت کند..
#پیرمرد گفت: شوخی نمیکنم، اما حقیقت تلخ و دردناکیست
آن دو باز شکاری، چشمان منند، که باید با تلاش و کوشش از آنها مراقبت کنم.
💥آن دو خرگوش پاهای منند، که باید مراقب باشم بسوی گناه کشیده نشوند
💠آن دو عقاب نیز، دستان منند، که باید آنها را به کارکردن، آموزش دهم تا خرج خودم و خرج دیگر برادران نیازمندم را مهیا کنم
💥آن مار، زبان من است، که مدام باید آنرا دربند کنم تا مبادا کلام ناشایستی از او، سر بزند..
🍃شیر، قلب من است که باوی همیشه
درنبردم که مبادا، کارهای شروری
از وی سرزند
🌷و آن بیمار، جسم و جان من است، که محتاج هوشیاری، مراقبت و آگاهی من دارد
💥این کار روزانه من است که اینچنین مرا رنجور کرده، و امانم را بریده
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
مهریه همسران #شهدا چه بود؟
♦️مهریه شهید #ابراهیم_همت:
بنا به درخواست همسر شهید هیچ
مهریه ای در نظر گرفته نشد
♦️مهریه همسر شهید #سیدمحسن_صفوی:
#شهادت سید محسن صفوی
♦️مهریه همسر شهید #جهان_آرا:
یک سکه طلا
♦️مهریه همسر لبنانی شهید #چمران:
یک جلد قرآن کریم و یک لیره لبنانی
♦️مهریه همسر شهید #جلال_افشار:
یک چک با مبلغ بسیار پایین
مبلغ چک پس از ازدواج به فرمانده
سپاه اصفهان تقدیم شد تا خرج رزمندگان
در جبهه ها شود.
♦️مهریه همسر شهید #مهدی_باکری:
سلاح کلت کمری شهید و یک جلد قرآن
♦️مهریه همسر شهید #ناصر_کاظمی:
یک سکه طلا به عشق امام خمینی(ره)
♦️مهریه همسر شهید #حسن_غفاری:
زیارت شهرهای مکه، مدینه، مشهد،
سامرا، کربلا، نجف، کاظمین
که همگی انجام شده و مهریه ادا شده است.
♦️مهریه شهید #صادق_عدالت_اکبری:
یک سفر حج
♦️مهریه شهید مدافع حرم #محسن_حججی:
۱۲۴ هزار صلوات، حفظ قرآن، ۵ سکه طلا
و ۱۴ شاخه گل نرگس
به عشق امام زمان (عج)
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌸🍃🌸🍃
#علت_طولاني_بودن_عمر_حضرت_مهدي
حضرت صادق عليه السلام فرمود:
درازى عمر او وامتحان خلق در زمان غيبت او مانند نوح عليه السلام است که:
هفت مرتبه مامور شد که هسته ى خرما بکارد واز ميوه ى او بخورد، آنگاه عذاب بر قومش نازل شود وچون درخت مى شد وبه ميوه مى رسيد باز به تأخير مى افتاد.
ودر هر مرتبه که به تأخير مى افتاد جمعى از قوم او از او بر مى گشتند ومى گفتند: اگر نوح پيغمبر بود وعده ى او خلف نمى داد...
وچون وعده به پايان رسيد خداوند به نوح فرمود:
اگر در همان اول عذاب مى فرستادم آنها که در هر مرتبه مرتد شدند باقى مانده بودند و آن گاه آن خبث باطن ونفاق قلبى خود را بعد از نجات، با مؤمنين ظاهر مى ساختند وبا ايشان به خصومت و جنگ ورياست برمى خاستند.
وهمچنين مدت غيبت قائم ما به طول انجامد تا حق از غير حق خالص گردد وايمان از دروغ صاف گردد و شیعیان خالص باقی بمانند.
#غيبت_طوسي_ص_١٧٠_ح_١٢٩
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💕داستان کوتاه
روزی دخترکی که در خانواده ای بسیار فقیر زندگی می کرد از خواهرش پرسید مادرمان کجاست؟
خواهر بزرگش پاسخ داد که مادر در بهشت است؛ دخترک نمی دانست که مادر آنها به دلیل کار زیاد و بیماری صعب العلاج، چشم از جهان فرو بسته بود.
کریسمس نزدیک بود و دخترک مدام در مقابل ویترین یک فروشگاه کفش زنانه لوکس می ایستاد و به یک جفت کفش طلایی خیره می شد. قیمت کفش ۵۰ دلار بود و دخترک افسوس می خورد که نمی تواند کفش را بخرد.
کریسمس فرا رسید و پدر دو دختر که در معدن کار می کرد مبلغ ۴۰ دلار را برای هر کدام از بچه ها کنار گذاشت تا این که در هنگام تحویل سال به آنها داد. دخترک بسیار آشفته شد و فردای آن روز سریع کیف و کفش قدیمی اش را به بازار کالا های دست دوم برد و آن را با هر زحمتی که بود به قیمت ۱۰ دلار فروخت؛
سپس فورا به سمت کفش فروشی دوید و کفش طلایی را خرید. در حالی که کفش را به دست داشت، پدر و خواهرش را راضی کرد تا او را تا اداره پست همراهی کنند. وقتی به اداره پست رسیدند، دخترک به مأمور پست گفت که لطفاً این کفش را به بهشت بفرستید.
مأمور پست و خانواده دختر سخت تعجب کردند؛ مأمور با لبخند گفت که برای چه کسی ارسال کنم؟
دخترک گفت که خواهرم گفته مادرم در بهشت است من هم برایش کفش خریدم تا در بهشت آن را بپوشد و در آنجا با پای برهنه راه نرود، آخر همیشه پای مادرم تاول داشت..
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
#طلبه_ای_که_یک_شبه_پولدارشد😳
فقیه و اصولى بزرگ ، چهره معروف علم و دانش و عبادت و عمل ، حجة الاسلام شفتى مشهور به سید ، در ابتداى تحصیل در نجف اشرف به سر مى برد ، از نظر فقر و تهیدستى و ندارى و تنگدستى به او بسیار سخت مىگذشت . اكثر براى یك وعده غذا مشكل داشت ، ماندن در نجف براى او طاقت فرسا شد ، با رنج فراوان براى ادامه تحصیل ، خود را به حوزه اصفهان كه در آن روزگار از حوزه هاى پررونق و علمى شیعه بود رساند ، آنجا هم به مانند نجف به سختى زندگى و تنگى معیشت دچار بود .
روزى مقدار كمى پول از محلى براى او رسید ، به بازار رفت كه براى خود و اهل بیتش غذا تهیه كند ، با خود فكر كرد كه با آن پول به اندازه سد جوع خود و اهل بیتش غذاى ارزانى تهیه نماید .
از مرد قصابى یكدست جگر خرید و به جانب خانه روان شد ، در حالى كه از خرید خود خوشحال بود .
در میان راه گذرش به خرابه اى افتاد ، مشاهده كرد سگى ضعیف و لاغر روى زمین افتاده ، در حالى كه چند بچه او به سینه اش چسبیده و مطالبه شیر مى كنند ، ولى در پستان سگ گرسنه ضعیف شیرى وجود ندارد .
حالت سگ و ناله بچه هاى او ، سید را كنار خرابه متوقف كرد ، در عین اینكه خود و اهل بیتش نسبت به آن غذا محتاج بودند ، ولى خواهش و میل نفس را توجهى نكرد ، تمام جگر را به آنان خورانید ، سگ دمى حركت داد و سرى به جانب آسمان برداشت ، گویى در عالم حیوانى خود از حضرت حق گشایش كار آن ایثارگر را درخواست كرد .
سید مى فرماید : زمان زیادى از ترحم من به آن سگ و توله هایش نگذشت كه از منطقه شفت ، مال هنگفتى نزد من آوردند و گفتند : ثروتمندى از آن دیار ثروتش را جهت معامله نزد امینى نهاده بود كه گفته بود منافعش را جهت سید شفتى بگذارید ، و پس از مرگم اصل مال و تمام منافعش را نزد سید ببرید ، منافع مال مربوط به شخص سید و اصل مال را در مصارفى كه معین شده خرج نماید !
سید آنچه را مربوط به خودش بود در راه تجارت گذاشت و از منافع آن املاكى تهیه كرد ، از منافع آن املاك و منافع تجارت ، علاوه بر رسیدگى به وضع مستمندان ، و پرداخت شهریه به اهل علم و حل مشكلات مردم ، مسجد باعظمتى را بنا نهاد كه امروز از مساجد آباد اصفهان و معروف به مسجد سید است ، و قبر مطهر آن مرد بزرگ نیز در كنار آن مسجد در مقبره اى آباد قرار دارد .
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🔹نشر_صدقه_جاریست🔹
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
چهار داستان جالب و یک نتیجه غمناک
1_ابنمقفع و ابنابیالعوجا دوتا از زندیقان و ملحدان معروف در دوران امام صادق(ع) بود که نه خدارو قبول داشتن نه پیامبر(ص) رو. یه روز در مسجدالحرام که مسلمونا مشغول طواف بودن ابنمقفع به ابنابیالعوجا گفت همه این مسلمونا گوسفندی بیش نیستن، بجز اون شیخ که اونجا نشسته، چون او سرشار از علم و معرفت و اخلاقه واشاره به امام جعفر صادق(ع) کرد.
ابنابیالعوجا که تو مناظره هیشکی رقیبش نبود، پوزخندی زد و گفت الان میرم با دوتا سوال حالش رو جا میارم. رفت و برگشت گفت وای برتو ابن مقفع
اين شخص بالاتر از بشر است؛ اگر در دنيا روحى باشد و بخواهد در جسدى آشكار یا پنهان گردد همين مرد است.
بعد بحثهایی که با امام کرده رو مطرح میکنه. این سوال و جوابها جالبه. ولی از توش اینهمه حیرت و شگفتی درنمیاد. که ابنابیالعوجا گفت این اصلا بشر نیست...
به این میگن هدایت بالرؤیة. یعنی هدایتی که با دیدن امام و دیدن ابهت و عظمت امام حاصل میشه. که ما ازش محرومیم...
2_در زمان امام هادی(ع) چندتا از این سیاهپوستهای زنگی که تو جنگ اسیر شده بودن و کاملا وحشی بودن رو اجیر میکنن که امامهادی رو بکشن. که بعدا بگن بخاطر انتقام از اسلام این کارو کردن و شهادت امام رو بندازن تقصیر اینا. این سیاههای زنگی امام رو ندیده بودن. برنامه میچینن امام رو با شمشیر بزنن، درتاریخ هست که تا امام رو میبینن به سجده میافتن. بعدش بهشون میگن چرا سجده کردید؟ میگن چنان هیبت و عظمتی داشت این مرد که بی اختیار به سجده افتادیم.
این هدایت بالرؤیة است که ما محرومیم ازش...
3_منصور دوانیقی دستور داد ابوحنیفه رو بیارن. منصور وقتی دستور میداد کسی رو بیارن طرف غسل و کفن کرده میومد پیش منصور، چون احتمال زیاد کشته میشد. منصور از ترسناکترین خلفای عباسی بود.
منصور به ابوحنیفه که عالم برجسته اون زمان و بنیان گذار فرقه حنفی بود، گفت مردم خیلی مجذوب جعفربن محمد(ع) شدن. چندتا سوال سخت آماده کن تو قصر من درحضور مردم از جعفر بپرس تا شکستش بدیم و محبوبیتش رو کم کنیم. ابوحنیفه میگه سوالات رو آماده کردم زمانیکه وارد قصر منصور شدم وقتی چشمم به ابوعبدالله جعفربن محمدالصادق افتاد، چنان مبهوتِ هیبت و عظمت او شدم، یادم رفت به سلطان منصور دوانیقی سلام کنم.
این همان هدایت بالرؤیة هست که ما ازش محرومیم...
4_تو حادثه کربلا و قضیه زهیر هم همینطور، زهیر وقتی به خیمه امام رفت با دیدن و رؤیة امام حسین(ع) دگرگون شد. بعیده که امام بحث علمی کرده باشه در اثبات حقانیت خودش
هدایت باطنی امام شامل هممون میشه و به همون نظر داره حضرت، ولی از هدایت بالرؤیه امام محرومیم
بخاطر همینه که در دعای عهدی میگیم، خدایا اگه مردیم (حتی تو بهشتم بودیم) وقتی حضرت مهدی عج ظهور کرد مارو برگردون، عجیب نیست؟ چرا برگردونه؟ تو بهشتی دیگه. میگه اَرِنيِ الطَّلْعَةَ الرَّشيدَةَ، منو برگردون ببینمش. فقط یه بار ببینمش (بِنَظْرَة منِّي اِلَيْهِ)
دیدنش موضوعیت داره که ما محرومیم ازش...
ولادت حضرتش را تبریک عرض میکنم
اَللّـهُمَّ اَرِنيِ الطَّلْعَةَ الرَّشيدَةَ ، وَ الْغُرَّةَ الْحَميدَةَ، وَ اكْحُلْ ناظِري بِنَظْرَة منِّي اِلَيْهِ
✍حسین دارابی
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💕 خُدایا جُورِی دَسـتَم را بِگیر وَ بُـلَندَم ڪُن ڪہ هَمہ اَطرافیانَم
یادِشـاڹ بِـمانَد مـَڹ هَـم خُدایے دارَم....!!!
یادِشـاڹ بِـمانَد ژِسـٺِ خـدایے بَـرازَنده بَـنده ے خُـدا نِیست...!!!
یادِشـاڹ بِـمانَد حَـرفهایِشان تـــا هَمیشـہ دَر خــاطِرم خواهَد مـاند....!!!
حٺـے اَگـر بہ رُویــِشان لَبخـند بـِزَنم وَ هـِیچ نـــَگویم...!!!
یادِشــــاڹ بِـمانَد
هَـمانُگونہ ڪـِہ دِلمَ را شِــڪَستند
با حَــــرف هایِشــــاڹ.....!!!
تــو آن بالا همــہ را شِـنیده اے....!!
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.