📚داستان کوتاه
از خوشحالی سر از پا نمیشناخت، بالاخره توانسته بود خودش را به همه ثابت کند، او در دانشگاه، آن هم یک رشته خوب ولی با هزینه بالا قبول شده بود، تک دختر خانواده بود، دار و ندار پدرش یک ماشین پیکان بود که با آن مسافرکشی میکرد و خرج خانواده را در میآورد.
برای رفتن دانشگاه خیلی به پدرش اصرار کرد، تا اینکه یک شب پدر به خانه آمد و بهترین خبر زندگیش را به او داد و گفت: پول ثبتنام دانشگاه را جور کرده و قرار است فردا ماشینش را بفروشد و در یک کار تجاری با یکی از دوستانش شریک شود، از فردای آن روز احساس میکرد در آسمانها پرواز میکند، از اینکه میتواند پیش دخترهای فامیل پز دانشگاه رفتن را بدهد قند تو دلش آب میشد.
غروب پنجشنبه راه افتاد طرف امامزاده شهرشان تا نذرش را ادا کند، در حرم توجهش به دستفروشها جلب شد، فکر کرد یک روسری برای خودش بخرد، رفت طرف یکی از دستفروشها که داشت روسری میفروخت، احساس کرد چقدر قیافه آن دستفروش برایش آشناست، نزدیکتر که رفت دیگر شکش به یقین مبدل شد، آن دستفروش پدر خودش بود که مثلاً مشغول به تجارت بود.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣داستان زیبای حضرت موسی (ع)
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
توبه گرگ مرگ است !
آورده اند كه ...
گرگ پیری بود كه در دوران زندگیش حیوانات و جانواران و پرندگان زیادی را خورده بود و به دیگران هم زیان فراوان رسانده بود . روزی تصمیم گرفت برای اینكه حیوانات دیگر هم او را دوست داشته باشند ، به نقطهٔ دور دستی برود و توبه كند . به همین قصد هم به راه افتاد .
در راه گرسنه شد ، به اطرافش نگاه كرد ، اسبی را دید كه در مرغزاری می چرد .
پیش اسب رفت و گفت ! می خواهم به سرزمین دوری بروم و توبه كنم ، اما حالا خیلی گرسنه ام از تو می خواهم كه در این راه با من شریك بشوی ؟!
اسب گفت : كه از دست من چه كاری بر می آید ؟
گرگ گفت : اگر خودت را در این راه قربانی كنی من می توانم از گوشت تو سیر شوم و از گرسنگی نجات پیدا كنم و هم اینكه دیگران از گوشت تو می خوردند و سیر می شوند . تو با این كار خودت به همنوعان خود كمك می كنی .
اسب برای نجات جان خود بفكر حیله افتاد و رو به گرگ كرد و گفت : عمو گرگ !
من آماده ام كه در این كار خیر شركت كنم و خودم را قربانی كنم .
اما دردی دارم كه سالهای زیادی است كه ز جرم می دهد . از تو می خواهم در دم را چاره كنی ،بعد مرا قربانی كنی ! گرگ جواب داد : دردت چیست حتماً چاره اش می كنم ، اگر هم نتوانستم پیش روباه می روم تا درد ترا علاج كند . اسب گفت : چه گویم ؟ ، چند سال قبل ، پیش یك نعلبند نادان رفتم كه سم هایم را نعل بزند ، اما نعلبند نادان نعل را اشتباهی روی گوشت پایم زد و این درد از آنروز مرا زجر می دهد .
از تو می خواهم كه نزدیك بیایی و زخمهای مرا نگاه كنی .
گرگ گفت : بگذار نگاه كنم ، اسب پاهایش را بلند كرد و چنان لگد محكمی به سر گرگ زد كه مغزش بیرون ریخت ، گرگ كه داشت می مرد به خودش گفت : آخر ای گرگ ! پدرت نعلبند بود ، مادرت نعلبند بود ؟ ترا چه به نعلبندی ؟
اسب هم از خوشحالی نمی دانست چه كند ؟ هی می رقصید و به گرگ می گفت توبه گرگ مرگ است.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
هدایت شده از قاصدک
#پذیرش_کارشناسی
1. برای مجاز شدگان آزمون سراسری در گروه آزمایشی علوم انسانی؛
2. برای متقاضیان پذيرش صرفاً بر اساس سوابق تحصيلي «بدون آزمون» از همه گروههای آزمایشی؛
✅در رشتههای:
1⃣ معارف اسلامی، کد رشته: 15467
2⃣ معارف اسلامی و علوم تربیتی، کد رشته: 15471
3⃣ معارف اسلامی و علوم قرآنی، کد رشته: 15472
4⃣ معارف اسلامی و اخلاق، کد رشته: 15468
5⃣ معارف اسلامی و ادیان، کد رشته: 15469
6⃣ معارف اسلامی و تاریخ، کد رشته: 15470
7⃣ معارف اسلامی و کلام، کد رشته 15473
مزایا:
💾 اولین مرکز آکادمی علوم اسلامی مجازی؛
👨💻 کلاسهای آنلاین و آفلاین؛
💽 آرشیو صوتی و تصویری؛
🎞 بستههای چندرسانهای و جزوات آموزشی؛
👨🏫 بهترین اساتید حوزه و دانشگاه؛
✍ مراکز آزمون در سراسر کشور؛
💳تقسیط شهریه+تخفیف ت ۵۰ % + وام تحصیلی؛
🎁 تخفیف شهریه ویژه دانشجویانی که 3 فرزند یا یابیشتر دارند و یا دانشجویان مجردی که در ایام تحصیل ازدواج کنند؛
🔖 مدرک رسمی وزارت علوم.
🔰اطلاعات بیشتر در لینک زیر
http://ikvu.ir/node/3125
👨🎓ثبت نام در سایت سنجش به نشانی
http://www.sanjesh.org
مرکز آموزش مجازی و نیمهحضوری
مؤسسه آموزشی و پژوهشی امامخمینی ره
✍🏻داستانهایی از امام رضا (ع)
📚ابرهای سیاه
راوی: حسین بن موسی
از شما چه پنهان شک داشتم. نه به شخص امام رضا علیه السلام ؛ نه!... فقط باورم نمی شد که واقعا امامان معصوم، بتوانند قبل از اتفاقات از همه چیز اطلاع داشته باشند.
آن روز صبح به همراه امام رضا علیه السلام از مدینه خارج شدیم. در راه فکر کردم که چقدر خوب می شد اگر می توانستم امام را آزمایش کنم.
در همین فکرها بودم که امام پرسیدند: «حسین!... چیزی همراه داری که از باران در امان بمانی؟!»
فکر کردم که امام با من شوخی می کند، اما به صورتش که نگاه کردم، اثری از شوخی ندیدم. با تردید گفتم: «فرمودید باران؟! امروز که حتی یک لکّه ابر هم در آسمان نیست...».
هنوز حرفم تمام نشده بود که با قطره ای باران که روی صورتم نشست، مات و مبهوت ماندم. سرم را که بالا گرفتم، زبانم بند آمد. ابرهای سیاه از گوشه و کنار آسمان به طرف ما می آمدند و جایی درست بالای سرِ ما، درهم می پیچیدند. بعد از چند لحظه آن قدر باران شدید شد که مجبور شدیم به شهر برگردیم.
📚گنجینه معارف
پایگاه اطلاع رسانی حوزه
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
#داستان_های_اخلاقی
✍️روزی جوانی نزد حضرت موسی (ع) آمد و گفت: ای موسی (ع) خدا را از عبادت من چه سودی میرسد که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟
🔆حضرت موسی (ع) گفت: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی میکردم. روزی بز ضعیفی بالای صخرهای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی بر او بیفتد. با هزار مصیبت و سختی به صخره خود را رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز، خدا داند این همه دویدن من دنبال تو و صدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکهای نقره نیست که از فروش تو در جیب من میرود.
میدانی موسی از سکهای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بینیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر، خطر گرگی است که تو نمیبینی و نمیشناسی و او هرلحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست.
☀️ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمیرسد، بلکه با عبادت میخواهد از او دور نشویم تا در دام شیطان گرفتار آییم.
💠وهر كس كه از ياد خداى رحمان روى گرداند، شيطانى بر او مىگماريم كه همواره همراهش باشد.
📚سوره زخرف آیه 36
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🕊🕊
✍ #برگی_از_خاطرات
سید خیلی خوشرو ومهربان بود وقتی با شهید عزیز آشنا شدم ایشون با این که منو نمیشناخت توی ملاقات اول چنان با صمیمیت با من برخورد کرد که من تصور کردم بعد از سال ها یه برادر گمشده رو پیدا کردم
واقعا که برای همه ما بسیجیا مثل برادر بزرگتر بود و محبتش هیچوقت از قلب همه ما بیرون نمیره.
نقل از یکی از بسیجیان
🌹 #شهید #سید_سجاد_مرادی
شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚مردی كه باغهای بهشت را به دنيا فروخت
مرد مسلماني بود كه شاخه يكي از درختان خرماي او به حياط خانه مرد فقير و عيال مندي رفته بود، صاحب درخت گاهي بدون اجازه وارد حياط خانه مي شد و براي چيدن خرماها بالاي درخت مي رفت، گاهي تعدادي خرما به حياط مرد فقير مي افتاد و كودكانش خرماها را بر مي داشتند، مرد از درخت پايين مي آمد و خرماها را از دست آنها مي گرفت و اگر خرما را در دهان يكي از بچه ها مي ديد انگشتش را در داخل دهان مي كرد و خرما را بيرون مي آورد. مرد فقير خدمت پيامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) رسيد و از صاحب درخت شكايت كرد. پيامبر(ص) فرمود: برو تا به شكايتت رسيدگي كنم.
سپس پيامبر صاحب درخت را ديد و به او فرمود: اين درختي كه شاخه هايش به خانه فلان كس آمده است به من مي دهي تا در مقابل آن، درخت خرمايي در بهشت از آن تو باشد؟ مرد گفت: نمي دهم! من خيلي درختان خرما دارم و خرماي هيچ كدام به خوبي اين درخت نيست. حضرت فرمود: اگر بدهي من در مقابلش باغي در بهشت به تو می دهم. مرد گفت: نمی دهم! ابو دحداح يكي از صحابه پيامبر بود، سخن رسول خدا را شنيد. و عرض كرد: يا رسول الله اگر من اين درخت را از او بخرم و به شما واگذار كنم آيا شما آنچه را كه به آن مرد می دادي، به من مرحمت مي كني؟ فرمود: آري.
ابو دحداح رفت با صاحب درخت صحبت كرد. مرد گفت: محمد(صلي الله عليه و آله) مي خواست مقابل اين درخت درختهايی در بهشت به من بدهد من نپذيرفتم چون خرماي اين درخت بسيار لذيذ است. ابو دحداح گفت: آيا حاضري بفروشي يا نه؟ گفت نه، مگر اينكه چهل درخت به من بدهي. ابو دحداح گفت: چه بهاي سنگيني برای درخت كج شده مطالبه مي كنی. ابو دحداح پس از سكوت كوتاه گفت خيلی خوب چهل درخت به تو مي دهم.
مرد طمع كار گفت: اگر راست مي گويي، چند نفر بعنوان شاهد بياور! ابو دحداح عده اي را براي انجام معامله شاهد گرفت آنگاه به محضر پيامبر آمد و عرض كرد: يا رسول الله درخت خرما را خريدم ملك من شده است، تقديم خدمت مباركتان مي كنم، تقاضا دارم آن را از من بپذير و باغ بهشتي كه به آن مرد مي دادي قبول نكرد اينك به من عنايت فرما. پيامبر فرمود: اي ابو دحداح! نه يك باغ بلكه تعدادي از باغهاي بهشت در اختيار شماست. پيامبر به سراغ مرد فقير رفت و به او گفت اين درخت از آن تو و فرزندان تو است. به اين ترتيب مرد كوتاه نظر براي زندگي چند روزه دنيا باغ بهشتي را از دست داد و ابو دحداح مالك آن باغ و باغهاي ديگر شد.
📚بحارالانوار ج96، ص117 و ج103، ص127
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚خدایی که در اثر ریاضتهای شیطانی از دهان خارج گردید!
عالم بزرگوار سید علی اکبر خوئی فرمود: در زمان جوانی، رفیقی به نام ملا عبدالصمد معلم داشتم که پیوسته اوقات خود را صرف ختم ها و اوراد و اذکار می نمود...
- تا آنکه به بیابان رفته و برای خود صومعه ای بنا کرد و دیگر به شهر نیامد.
روزی من با دو نفر از محصلین، به قصد دیدن ملا عبدالصمد از شهر خارج شدیم، در وسط راه، یک نفر از ما که چیزی را فراموش کرده بود به شهر بازگشت و ما دو نفر به طرف صومعه عبدالصمد روانه شدیم.
هنگامی که به صومعه نزدیک شدیم، ناگهان صدای او را از میان حجره شنیدیم که گفت: در را باز کنید، سید علی اکبر و فلانی است.
ما تعجب کردیم که چگونه از پشت دیوار ما را دیده و از کجا دانست که ماییم؟! در را باز كرد و ما داخل شديم.
- گفت: شما سه نفر بوديد و در فلان محل، يك نفر از شما جدا شد و برگشت كه فلان چيز را بياورد. الآن به مدرسه رسيد و در اطاق را باز كرد، آن چيز را برداشت، در اتاق را بست و روان شد، از مدرسه خارج گرديد.
مانند كسى كه او را میبيند، پيوسته از او خبر مى داد، تا آن كه گفت: از شهر خارج شد و به فلان جا رسيد، الآن سوره ياسين را شروع كرد تا به فلان محل رسيد.
- سوره را تمام كرد، آمد و آمد، الآن به فلان محل رسيده... تا آن كه گفت: الآن در را مى كوبد. صداى كوبيدن در بلند شد!
بسيار تعجّب كرديم كه از رياضت، انسان به چه مقاماتى مى رسد! به هر حال، از نزد او خارج شديم و پس از گردش، وارد شهر و مدرسه شديم، اما متحيّر بوديم.
چند ماه از اين قضيه گذشت. روزى ملا عبدالصمد را در شهر ديدم. تعجب كردم و گفتم: چه شده، شما را در شهر مى بينم؟!
- شما هرگز به شهر نمى آمديد و با اهل دنيا آميزش نداشتيد. مقام و مرتبه خود را به كجا رسانديد؟!
گفت: خدا لعنت كند #شيطان را و خدا لعنت كند مجد الاشراف را...
پدر شما گاهى به من مى گفت: اين رياضتها عاقبت خوشى ندارد. ولى من قبول نمى كردم و اكنون #توبه كرده ام.
- گفتم: براى چه؟! شما كه به مقاماتى رسيده بوديد! گفت: بلى، همه روزه مجد الاشراف را در شيراز مى ديدم و با من سخن مى گفت و دستوراتى به من مى داد...
و [در اين ايام] اشخاصى بر من ظاهر مى شدند و مطالبى را به من مى گفتند و من پيوسته به اوراد و اذكار مشغول بودم و چيزهايى بر من مكشوف مى شد.
روزى مجد الاشراف به نظر من آمد و گفت: ملا عبدالصمد! اكنون كامل شده اى و به مقاماتى رسيده اى... فردا مولود نفسى بر تو ظاهر خواهد شد.
چون فردا شد و من مشغول اوراد بودم، ناگاه ديدم از دهان من طفلى خارج شد و برابر من ايستاد و به من خطاب كرد: اكنون كامل شدى، منم خداى تو، مرا سجده نما تا تو را به مقام مجد الاشراف برسانم!
من به شگفت آمدم و به فكر فرو رفتم؛ خدا ديدنى و تصور كردنى نيست! چگونه از دهان من بيرون مى آيد.
پس معلوم مىشود كه شيطان است. گفتم: خدا لعنت كند شيطان را...
- ناگاه حال من متغير شد و غشوه به من روى داد. چون به حال آمدم، فهميدم تمام اين رياضتها شيطانى بوده!
انسان نبايد براى چند روز دنيا و رياست و بزرگى و مريد خواهى، تا ابد خود را دچار #عذاب_الهى گرداند! لذا توبه كردم و تمام اوضاع را به هم زدم. اكنون چيزى در دست ندارم و از خدا خواهانم توبه مرا قبول نمايد.
📎 منبع: مناظره با دانشمندان، آيت اللَّه سيد على علم الهدى، مناظره 19، ص 130، انتشارات سجده.
📚 همراه با عالمان شیعه
👈کپی پست با ذکر منبع
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
روزی روزگاری
دروغ به حقیقت گفت:
میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم؟
حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد.
آن دو باهم به کنار ساحل رفتند
وقتی به ساحل رسیدند
حقیقت لباس هایش را در آورد
دروغ حیله گر لباس های اورا
پوشید و رفت...
از آن روز همیشه حقیقت
عریان و زشت است
اما دروغ در لباس حقیقت
با ظاهری آراسته نمایان میشود
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•