eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
71.3هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
58 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟آبی گوارا 🌱در فکه کنار یکی از ارتفاعات، تعدادی شهید پیدا شدند که یکی از آنها حالت جالبی داشت. او در حالی روی زمین افتاده بود که دو دبه پلاستیکی 20 لیتری آب در دستان استخوانی اش بود. یکی از دبه ها ترکش خورده و سوراخ شده بود. ولی دبه دیگر، سالم و پر از آب بود. درِ دبّه را که باز کردیم، با وجود این که حدود 12 سال از شهادت این بسیجی سقا می گذشت، آب آن بسیار گوارا و خنک مانده بود. ✾📚 @Dastan 📚✾
از بزرگی پرسیدند فلسفه حرام بودن نگاه به نامحرم چیست؟ 👈🏻 گفت : 👀 میبینی،میخواهی،به وصالش نمیرسی،دچار افسردگی میشوی‼️ 👀 میبینی،شیفته میشوی،عیب هارا نمیبینی،ازدواج میکنی،طلاق میدهی‼️ 👀 میبینی ،دائم به او فکر میکنی،از یاد خــدا غافل میشوی،از عبادت لذت نمیبری‼️ 👀 میبینی،باهمسرت مقایسه میکنی،ناراحت میشوی،بداخلاقی میکنی‼️ 👀 میبینی،لذت میبری،به این لذت عادت میکنی، چشم چران میشوی،درنظر دیگران خوار میگردی‼️ 👀 میبینی،لذت میبری،حب خدا دردلت کم میشود،ایمانت ضعیف میشود‼️ 👀 میبینی،عاشق میشوی،از راه حلال نمیرسی،دچار گناه میشوی‼️ ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆ازدواج مردی مسلمان با دختری مسیحی 💫مولى محمد کاظم هزار جریبى، نقل مى‌کند: روزى در محضر استاد خود مرحوم آیت‌الله العظمى بهبهانى بودم. مردى وارد شد و کیسه‌اى تقدیم ایشان کرد و گفت: این کیسه پر از زیور آلات زنانه است، در هر راهى که صلاح مى دانید مصرف کنید. 💫استاد فرمود: داستان چیست؟ قضیه خود را برایم بیان کن! 💫گفت: داستانى عجیب دارم، من مردى شیروانى هستم و براى تجارت به روسیه رفتم. در شهرى از شهرهاى آن به بازرگانى پرداختم. روزى به دخترى نصرانى برخورد کردم و شیفته او شدم. نزد پدرش رفتم و از دختر او خواستگارى نمودم. 💫گفت: از هیچ جهت مانعى براى ازدواج شما نیست. تنها مانعى که وجود دارد موضوع مذهب تو است. اگر به دین ما، درآیى این مانع هم برطرف مى شود. 💫چون تحت تأثیر جنون شهوت قرار گرفته بودم،پیشنهادش را پذیرفتم و با خود گفتم: براى رسیدن به مقصود خود، ظاهرا مسیحی می شوم و با این فکر غلط مسیحی شدم و با محبوبه خود ازدواج کردم. 💫مدتى گذشت و آتش شهوتم فرو نشست. از کردار زشت خود پشیمان شدم و خود را از ضعف نفسى که به خرج داده و از دینم دست برداشته بودم بسیار سرزنش کردم. 💫بر اثر پشیمانى بسى ناراحت بودم، نه راه برگشت به وطن را داشتم و نه مى‌توانستم خود را راضى به نصرانیت کنم. سینه‌ام تنگ شده و از دستورات اسلام چیزى به یادم نمانده بود، فکر بسیارى کردم، راهى براى نجات خود از این بدبختى نیافتم. 💫اما به لطف خداى بزرگ برقى در دلم زد و به یاد بزرگ وسیله خدایى، سالار شهیدان، امام حسین افتادم. 💫تنها را نجات و تامین آینده سعادت بخش خود را در گریستن براى امام حسین علیه‌السلام دیدم. درصدد بر آمدم که از اشک چشمم در راه امام حسین (ع) براى شست و شوى گذشته تاریکم استفاده کنم. 💫این فکر در من قوت گرفت و آن را عملى کردم. روزها زانوهاى غم در بغل مى‌گرفتم و به کنجى مى‌نشستم و یک به یک مصیبت‌هاى سید شیهدان را به زبان مى‌آوردم و گریه مى‌کردم. هر بار که زوجه‌ام علت گریه را مى‌پرسید، عذرى مى‌آوردم و از جواب دادن خوددارى مى‌کردم. 💫روزى به شدت مى‌گریستم و اشک از دیدگانم جارى بود. همسرم بسیار ناراحت و براى کشف حقیقت اصرار مى‌کرد، هر قدر خواستم از افشاى سوز درون، خوددارى کنم نتوانستم. ناگریز گفتم: اى همسر عزیزم! بدان من مسلمان بودم و هستم. براى رسیدن به وصال تو ظاهرا به دین نصارا در آمدم. اینک از فرط ناراحتى و رنج درونى خود به وسیله گریستن بر سالار شهیدان امام حسین (ع) از شکنجه روحى و ناراحتى خود مى‌کاهم و آرامشى در خویش پدید مى‌آورم، بنابراین من هنوز مسلمانم و بر مصیبتهاى پیشواى سومم گریان هستم. 💫وقتى همسرم به حقیقت حال من آگاهى پیدا کرد زنگ کفر از قلبش زدوده شد و اسلام اختیار کرد. هر دو نفر تصمیم گرفتیم مخفیانه مال خود را جمع آورى کنیم و به کربلا مشرف شویم و براى همه عمر مجاورت قبر مقدس امام را برگزیده و افتخار دفن در کنار مرقد امام حسین(ع) را به خود اختصاص دهیم. متأسفانه پس از چند روزى همسرم بیمار گردید و به زندگى او پایان داده شد. 💫اقوامش او را با طلاها و زیور آلات زنانه‌اش به رسم مسیحیان، به خاک سپردند. تصمیم گرفتم از تاریکى شب استفاده کنم و جنازه بانوى تازه مسلمانم را از قبر بیرون آورم و به کربلا حمل نمایم. 💫هنگامى که شب فرا رسید از خانه به سوى قبرستان رفتم و قبر همسرم را شکافتم تا جنازه او را بیرون آورم، ولى به جاى اینکه نعش عیالم را ببینم جنازه مردى بى ریش و سبیل نتراشیده اى مانند مجوس در قبر او دیدم. 💫گفتم: عجبا! این چه منظره ایست، آیا اشتباه کرده ام و قبر دیگرى را شکافته ام؟ دیدم خیر، این همان قبر همسرم مى‌باشد و با خاطر پریشان به خانه رفتم و با همین حال خوابیدم. در عالم خواب، گوینده‌اى گفت: خوشحال باش ملائکه نقاله، جنازه عیالت را به کربلا بردند و زحمت حمل و نقل را از تو برداشتند. زن تازه مسلمانت اینک در صحن شریف امام حسین (ع) دفن است و جنازه‌اى که در قبر دیدى از فلان راهزن بود که به جاى او دفن شده ولى فرشتگان نگذاشتند که او در آنجا بماند. 💫بعد از آن به کربلا آمدم و از خدام حرم جریان را پرسیدم؟ جواب مثبت دادند و قبر را شکافتند، دیدم درست است. زیور آلات طلا را برداشتم و حضورتان آوردم تا به مصرفى که صلاح مى‌دانید برسانید. این بود داستان من و نجات یافتم به برکت توجهات امام حسین (ع). ✾📚 @Dastan 📚✾
📘 💠روش دعا کردن 🔹حارث بن مغیره می‌گوید: از امام صادق علیه السلام شنیدم که می‌فرمودند: «اگر یکی از شما حاجتی از حاجت‌های دنیا را داشت، قبل از هر چیز بسیار خداوند عزیز را حمد و ثناگوید. سپس صلوات بر پیامبر صلی الله علیه و آله و آل او بفرستد. آنگاه حاجات خود را بخواهد، حاجتش برآورده می‌شود.» 🔹 سپس فرمودند: «شخصی داخل مسجد شد، دو رکعت نماز گزارد و بلافاصله از خداوند چیزی طلب نمود. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: "این بنده در درگاه الهی عجله نمود، دعایش به این زودی قبول نمی شود. " دیگری آمد و نماز خواند پس از اتمام نماز خداوند را مدح و ثناگفت و صلوات بر پیامبرش فرستاد. در این وقت رسول خدا فرمودند: "اینک حاجتت را از خدا بخواه که برآورده خواهد شد."» 📚 بحار: ج ۹۳، ص ۳۱۵. بحار: ج ۹۳، ص ۳۱۸. ✾📚 @Dastan 📚✾
✍️شتری مردی را دنبال کرده بود، مرد به نزدیک چاهی رسید. از ترس شتر خود را در چاه آویزان کرد و شاخه‌ای را که در کنار دیواره چاه روییده بود محکم گرفت و جای پایی نیز در داخل چاه یافت. وقتی به اطراف خود نگاه کرد، دید که چهار مار نزدیک پاهای او هستند و اژدهایی نیز در ته چاه هست. به این علت نه می‌تواند ته چاه برود و نه می‌تواند در جای خود باقی بماند. 🔸به بالای سر خود نگاه کرد، دو موش سیاه و سفید مشغول جویدن شاخه ای هستند که او آن را در دست گرفته است. هرچه فکر کرد، چاره‌ای به خاطرش نرسید. مضطر شد، به یاد آورد مقداری عسل با خود دارد، اندکی از آن را به لب برد و آنچنان غرق در لذت شیرینی آن شد که وضع خود را فراموش کرد. وقتی به خود آمد که موش‌ها شاخه را قطع کرده بودند و او به ته چاه افتاد و در دهان اژدها جای گرفت. 🔹دنیا مانند چاه است، موش های سیاه و سفید و مداومت آنها در قطع شاخه، همان شب و روز هستند که انسان را به مرگ نزدیک می‌کنند. و شهدی که آن مرد خورد و به آن سرگرم شد، لذات آنی این جهان است که فایده‌اش کم و رنجش بسیار می‌باشد و آدمی را از کار آخرت باز می‌دارد و اژدها همان مرگ است که از آن چاره‌ای نیست!؟ ‌‌‌‌ ✾📚 @Dastan 📚✾
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ مکاشفه آقا نجفی قوچانی در کربلا 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام ✾📚 @Dastan 📚✾
✍ فرعون از شاهان یاغی و ستمگر مصر بود و ادعای پروردگاری می‌کرد، روزی ابلیس نزد فرعون آمد، فرعون خوشه‌ای انگور در دست داشت و آن را می‌خورد، به فرعون گفت: آیا کسی می‌تواند دانه های این خوشه انگور را به مروارید شاداب تبدیل کند؟ فرعون پاسخ داد: نه ابلیس از روی سحر و جادو، آن خوشه را به مروارید شاداب تبدیل نمود. فرعون شگفت زده شد و با تعجب گفت:«اگر استاد مردی در جهان وجود دارد، او تو هستی!» ابلیس سیلی محکمی بر گردن فرعود زد و گفت: «مرا با این استادی، به بندگی درگاه خدا نپذیرفتند، بنابراین تو با این حماقت و نادانی چرا ادعای پروردگاری می کنی؟!» 📚جوامع الحکایات محمد عوفی، صفحه 26. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ✾📚 @Dastan 📚✾
💫مدارا با پدر پیر ✨مردی نزد عالمی از پدرش شکایت کرد. گفت: پدرم مرا بسیار آزار می‌دهد. پیر شده است و از من می‌خواهد یک روز در مزرعه گندم بکارم روز دیگر می‌گوید پنبه بکار و خودش هم نمی‌داند دنبال چیست؟ مرا با این بهانه‌گیری‌هایش خسته کرده است… بگو چه کنم؟ 🍂عالم گفت: با او بساز. ✨گفت: نمی‌توانم! 🍂عالم پرسید: آیا فرزند کوچکی در خانه داری؟ ✨گفت: بلی. 🍂گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب کند آیا او را می‌زنی؟ ✨گفت: نه، چون اقتضای سن اوست. 🍂آیا او را نصیحت میکنی؟ ✨گفت: نه چون مغزش نمی‌رود و… 🍂گفت: میدانی چرا با فرزندت چنین برخورد می‌کنی؟! ✨گفت: نه. 🍂گفت: چون تو دوران کودکی را طی کرده‌ای و می‌دانی کودکی چیست، اما چون به سن پیری نرسیده‌ای و تجربه‌اش نکرده‌ای، هرگز نمی‌توانی اقتضای یک پیر را بفهمی!! “در پیری انسان زود رنج می‌شود، گوشه‌گیر می‌شود، عصبی می‌شود، احساس ناتوانی می‌کند و… “پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا کن اقتضای سن پیری جز این نیست.”   ✾📚 @Dastan 📚✾
🔴شبیه مداد باشیم ✍پیرمردی بود که هرگز خودکار به دست نمی‌گرفت و همیشه با مداد می‌نوشت. روزی نوه‌اش پرسید: چرا تا این اندازه، مداد را دوست دارید؟ پدر‌بزرگ گفت: سه ویژگی در مداد هست که در خودکار نیست. 1⃣ مداد این فرصت را می‌دهد که اگر اشتباه نوشتی و به اشتباه خود پی ‌بردی، زود با پاک‌کن آن را پاک کنی. 🔸خدا هم به انسان فرصت می‌دهد که اگر اشتباهی کرد، سریع توبه کند تا گناهش پاک شود. 2⃣ در زیبا نوشتن مداد، هرگز نوع و رنگ و زیبایی چوب نقشی ندارد و مهم مغزی است که درون مداد است. 🔸برای خدا هم، زیبایی و رنگ و نوع پوست انسان مهم نیست، زیبایی درون انسان مهم است. 3⃣ یک خودکار، شاید جوهر داخل لوله‌اش خشک شود و تو را گول بزند و در زمان نیازت ننویسد. ولی مداد، مغزش خشک نمی‌شود و هرگز تو را فریب نمی‌دهد و تو را در روزهای سخت، تنها نمی‌گذارد. 🔸اگر با خدا روراست باشی، خدا نیز با تو روراست است و هرگز در سختی‌ها و مشکلات تو را تنها نمی‌گذارد. ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄ 🔴فرستاده امام زمان (علیه السلام) ابو عبید الله محمد بن زید بن مروان می گوید: روزی مردی جوان نزد من آمد، من در چهره او دقت کردم آثار بزرگی در صورتش پیدا بود، وقتی همه مردم رفتند، به او گفتم: کیستی؟ گفت: من فرستاده خلف امام زمان (علیه السلام) به نزد بعضی از برادرانش به بغداد هستم. گفتم: آیا مرکبی داری؟ گفت: آری در خانه طلحیان است. گفتم: برخیز وآن را بیاور، غلامم را نیز همراه او فرستادم. او مرکبش را آورد وآن روز نزد من ماند واز طعامی که برایش حاضر کردم خورد، وبسیاری از اسرار وافکار مرا بازگو کرد. گفتم: از کدام راه می روی؟ گفت: از نجف به سوی رمله واز آنجا به فسطاط آنگاه مرکبم را هی زده وهنگام مغرب خدمت امام زمان (علیه السلام) مشرف می شوم. صبح هنگام من نیز برای بدرقه با او حرکت کردم وقتی به پل دار صالح رسیدیم، او به تنهایی از خندق عبور کرد ومن می دیدم که در نجف فرود آمد ناگاه مقابل دیدگانم غایب شد!. 📚بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۱۷۴ و۱۷۵ ✾📚 @Dastan 📚✾
. 🔆رياضت پيامبر اكرم (صلّى الله عليه وآله وسلّم) 🌱پيامبر گرامى اسلام آن قدر نماز مىخواندند كه هر دو پايشان متورم مىشد. (مىپرسيدند يا رسول اللّه‏! چرا اين قدر خود را در عبادت زحمت مىدهيد؟) مىفرمودند: آيا نبايد بنده‏اى سپاسگزار باشم؟ 🌱مىگويند شيخ بهايى تصميم به رياضت گرفت (رياضت به اين معنا كه با هواهاى نفس مخالفت كند) و در اين باره رنج‏هاى زيادى كشيد روزى مشاهده كرد بقال كوچه، خربزه تازه آورده است. 🌱به خوردن خربزه متمايل شد و همين كه تصميم به خريد آن گرفت، يك‏باره با خود گفت: مگر نبايد با خواسته نفس مخالفت كنى؟ از خريد خربزه دست كشيد. چند قدم از آن جا دور شد. امّانفس فشار آورد و گفت خربزه نعمت خداست و به نعمت خدا پشت و پا زدن كمال بى ادبى است. 🌱شيخ بهايى بازگشته، قيمت خربزه را از صاحب مغازه پرسيد. همين كه مىخواست پولش را بپردازد، باز به خود آمد؛ نهيبى بر نفس زد و راه خود را در پيش گرفت؛ امّانفس دوباره وسوسه خود را شروع كرد. شيخ مجبور شد به خاطر فرار از وسواس نفس و عمل به تعهدات خود، با پيرمردى كه كوله بارى بر دوش داشت و زبانش به ذكر خدا مترنّم بود، يك اختلاف صورى راه بياندازد. بلكه با اين سرگرمى از اين گرداب رهايى يابد. ناگاه كلوخى به جانب او انداخت. پيرمرد سر برداشت و آهسته گفت: 🌱شيخ ميل خوردن خربزه كرده است، چرا با ما سر جنگ دارد. 🌱مرحوم شيخ از اين برخورد و از اين كه ديد خاركنى به كمال رسيده، پيش رويش قرار گرفته، متأثر و بيش از پيش متنبّه گرديد 📚مبانى اخلاق اسلام، مختار امينيان ✾📚 @Dastan 📚✾
مَرده به داداشش میگه خدا بهت صبر بده برادر میپرسه مگه چی شده! میگه واسه زنم واسه روز زن یه لباس خریدم 10 میلیون تومن ! برادره میگه اونوقت چرا خدا به من صبر بده! میگه لباساشو پوشیده رفته خونه شما 😂 روز زن مبارک ✾📚 @Dastan 📚✾
اینجا رئیس مادر است «در خانه ما اگر موردی بین ما و مادر خانواده پیش می‌آمد، پدر همیشه به طرفداری از مادر بلند می‌شد.» ♻️ در خانه آیت‌الله بهجت، رئیس مادر خانواده بود. این را ما نمی‌گویم،‌ حجت‌الاسلام «علی بهجت» این را می‌گوید. بالاخره در خانه یک عالم بزرگ دینی هم می‌تواند بحث و حرف‌ و حدیث‌هایی باشد مثل هر خانه دیگر و خود آیت‌الله بهجت درباره اختلاف‌نظر و سلیقه بین زوجین بارها گفته بود: «هماهنگی کامل و موافقت صد درصد بین زن و مرد در محیط خانواده از هر لحاظ برای غیر انبیاء و اولیای الهی دست‌نیافتنی است.» ♻️ پسر آیت‌الله می‌گوید که هر وقت در خانه بحثی پیش می‌آمد ایشان اهل جواب دادن نبوده، گلایه‌ها و ناراحتی‌ها را می‌شنیده اما هیچ‌وقت ندیده‌اند که او هم لب باز کند به گله و خشم حرفی بزند و می‌گفت: ✅ «در محیط خانواده حاضرجوابی و رو کم کردن جواب نمی‌دهد.» وقتی می‌گفتند چرا حرفی نزده و مگر حرف زدن خلاف است؟ هم می‌گفت: «مگر با حرف تمام می‌شود؟» اطرافیان از علاقه و حرمت آیت‌الله به همسرش می‌گویند. اینکه در خانه پر رفت‌وآمد و با بروبیای ایشان که هرکس به امیدی در خانه این اولیای الهی را می‌زد و ساعاتی مهمان آن خانه می‌شد، خیلی مراعات احوال همسرشان را می‌کردند. ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆مراقبت 🍃✨پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟ 🍃دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت می‌دونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره… باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان. 🍃پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت… 🍃هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد. پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟ 🍃مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمین‌گیر نشدم ازش مراقبت می‌کنم. پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد. زن جوان انگار با نگاهش به او می‌گفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن! ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆حكايت: استقبال و بدرقه عجيب 🌳اسمعى مى‏گويد: روزى در قبيله‏اى نزول كردم. در ميان باديه در هنگام‏وصول، زنان و دختران قبيله پيش آمده و مرحبا گفتند و بار مرا گشوده، به‏منزل بردند و تا وقتى كه در آن قبيله بودم، مرا خدمت مى‏كردند و از پذيرايى‏هيچ‏گونه كمبودى احساس نمى‏كردم. 🌳بعد از سه روز تصميم گرفتم بروم. خواستم شتر خود را بار كنم، اما چون‏بارم سنگين بود، به تنهايى نمى‏توانستم آن را بار كنم. هرچه منتظر و چشم‏به راه ماندم، هيچ‏كس به كمك من نيامد. 🌳از اين رفتار خيلى ناراحت و در عين حال متعجب بودم. درمانده‏صدا زدم: شما در وقت آمدن انواع دلدارى را تقديم كرديد و اكنون مرا تنهاگذاشته، مدد نمى‏كنيد، تا شترم را بار كنم؟! علت اين برخورد چيست؟ مگر ازمن خطايى سرزده است؟ 🌳يكى از آنها جواب داد: ما قومى هستيم كه از ورود مهمان خوشحال‏مى‏شويم و هنگام آمدن او را خدمت مى‏كنيم، اما چون دوست نداريم مهمان‏از پيش ما برود و از رفتن او ناراحت مى‏شويم، از اين رو در وقت رحيل براى‏ما عار است او را مدد كنيم. 🌳وقتى اين جواب را شنيدم، متعجب شدم و هر طور بود بارم را به تنهايى‏بر شتر گذاردم و از آنها خداحافظى كردم. ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆همسفر با دشمن 🍃الياس، امير و سالار سپاه نيشابور بود . در قرن چهارم، نيشابور از بزرگ‏ترين و مهم‏ترين، شهرهاى ايران به شمار مى‏آمد . منصب سپه سالارى در آن شهر و در آن قرون، بسيار مهم و عالى بود . 🍃روزى الياس نزد عارف بزرگ و همشهرى خود، ابوعلى دقاق آمد .پيش‏ ? او دو زانو نشست و او را بسى احترام كرد . سپس از ابوعلى خواست كه او را پندى دهد. 🍃ابوعلى دقاق گفت: تو را پند نمى‏دهم؛ اما از تو سؤالى دارم كه مى‏خواهم آن را پاسخ درست گويى . 🍃الياس گفت: بپرس تا پاسخ گويم . دقاق، چشم در چشم الياس دوخت و گفت: مى خواهم بدانم كه تو زر و مال را بيش‏تر دوست دارى يا دشمنت را؟  🍃الياس از اين سؤال به شگفت آمد . بى‏درنگ گفت:  سيم و زر را دوست‏تر دارم . 🍃ابوعلى، قدرى در خود فرو رفت . سپس سر برداشت و گفت: اگر چنين است كه تو مى‏گويى، پس چرا آن را كه دوست‏تر دارى (زر) اين جا مى‏گذارى و با خود نمى‏برى؛ اما آن را كه هيچ دوست ندارى و خصم تو است، با خويشتن مى‏برى؟! 🍃الياس، از اين سخن تكانى خورد و چشمانش پر از اشك شد . لختى گذشت؛ به خود آمد و به دقاق گفت: 🍃مرا پندى نيكو دادى و از خواب غفلت، بيدار كردى . خداوند به تو خير دهد كه مرا به راه خير راه نمودى .  📚حكايت پارسايان، رضا بابايى ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆دستخط پسرمه 🌟پیکر یکی از شهدا به نام «احمدزاده» را که براساس شواهد دوستانش پیدا کرده بودیم، هیچ پلاک و مدرکی نداشت، تحویل خانواده اش دادیم. مادر او با دیدن چند تکه استخوان، مات و مبهوت، فقط می گفت: «این بچه من نیست!» حق هم داشت. 🌟او در همان لحظات، تکه پاره های لباس شهید را می جست که ناگهان چیزی توجه اش را جلب کرد. دستانش را میان استخوان ها برد و خودکار رنگ و رو رفته ای را در آورد. با گوشه چادر، بدنه خودکار را پاک کرد. سریع مغزی خودکار را درآورد و تکه کاغذی را که داخل بدنه آن لوله شده بود، خارج ساخت. 🌟اشک در چشمانش حلقه زد. همه متعجب شده بودند که چه شده، دیدیم بر روی کاغذ لوله شده نوشته شده: «احمدزاده». مادر آن را بوسید و گفت: «این دست خط پسرم، این پیکر پسرمه، خودشه.» ✾📚 @Dastan 📚✾
‍ ‍ 🌿🌺﷽🌿🌺 💚لا اله الا الله یعنی دلبری جز خدا ندارم 🌻همین یک جمله می‌توانند به بسیاری از دعواها اختلافات درگیری ها و ترس ها خاتمه دهد 💔وقتی خداوند را به عنوان معشوق و دلبر حقیقی خود کنار می گذاریم و عاشق معشوقهای محدود و ریز میشویم دچار ترس و اضطراب می شویم 🌼🍃 اگر انسان واقعاً لا اله الا الله به جانش بنشیند دیگر هیچ وقت از دیگران ناراحت نمی شود از اتفاقات سخت زندگی به هم نمیریزد ❣قاعده مهم برای جلوگیری از حسادت وکینه و زودرنجی و قضاوت این است که قائل باشی 💗 دیگران خود تو هستی او خود تو هست. 🍃🌸 وقتی به این جمله اعتقاد داشته باشیم فوق العاده با گذشت ،بخشنده، و مهربان می شویم و برای موفقیت دیگران خود را به زحمت می اندازیم. 🌿 بیایید تنها خدا حقیقی زندگیمان شود تا به همه مهر بورزیم و لا الله الا الله را زندگی کنیم. ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ✾📚 @Dastan 📚✾
🤔آیا تا به حال پلی ساخته‌ایم؟ 💫در زمان‌های دور دو برادر در کنار هم بر سر زمینی که از پدرشان به ارث برده بودند کار می‌کردند و در نزدیک هم خانه‌هایی برای خودشان ساخته بودند و به خوبی روزگار می‌گذراندند. برحسب اتفاق روزی بر سر مسئله‌ای با هم به اختلاف رسیدند. برادر کوچکتر بین زمین‌ها و خانه‌هایشان کانال بزرگی حفر کرد و داخل آن آب انداخت تا هیچ گونه ارتباطی با هم نداشته باشند. 💫برادر بزرگتر هم ناراحت شد و از نجاری خواست تا با نصب پرچین‌های بلند کاری کند تا برادرش را نبیند و خودش عازم شهر شد. هنگام عصر که برگشت با تعجب دید که نجار بجای ساخت دیوار چوبی بلند یک پل بزرگ ساخته است. 💫برادر کوچکتر که از صبح شاهد این صحنه بود پیش خود اندیشید حتماً برادرش برای آشتی دستور ساخت پل را داده است و بی‌صبرانه منتظر بازگشت او بود. رفت و برادر بزرگ را در آغوش گرفت و از او معذرت‌خواهی کرد. 👈 دو برادر از نجار خواستند چند روزی مهمان آنها باشد. اما او گفت: پل‌های زیادی هستند که او باید بسازد و رفت. ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔔 از دنيا به حدّ كفاف بطلب ✍ امام زين العابدين (عليه السلام) مى فرمايد: «پيغمبر اکرم در بيابانى از کنار ساربانى که مشغول چراى شترهايش بود گذشت از او مقدارى آب (يا شير) خواست. آن مرد که مى خواست طفره برود گفت: آنچه در پستانهاى اين شترهاست صبحانه قبيله است، و آنچه در ظرفهاست شام قبيله! ⚜️پيغمبر فرمود : خداوندا ، مال و فرزندانش را افزون کن از آنجا گذشت و به چوپانى رسيد همين درخواست را از او کرد، چوپان آنچه در پستان گوسفندان بود دوشيد، و آنچه در ظرف داشت نيز بر آن ريخت (و با خوشحالى) خدمت رسول الله فرستاد و گوسفندى هم به عنوان هديه بر آن افزود و عرضه داشت: اين چيزى است که نزد ما حاضر بود و اگر دوست داشته باشى باز بر آن بيفزايم؟! پيغمبر در حق او دعا کرد و عرضه داشت: «اَلْلهُم ارْزُقْه الْکَفاف!» خداوندا ، به اندازه کفايت به او روزى ده بعضى از ياران عرض کردند: اى رسول خدا! آن کس را که دست رد بر سينه تو گذاشت و بخل کرد مشمول دعايى ساختى که همه ما به آن علاقه داريم، و به آن کس که سخاوتمندانه نياز شما را برآورد، دعايى کرديد که همه ما از آن کراهت داريم! پيغمبر (صل الله علیه وآله) در پاسخ آنها اين جمله بسيار پرمعنى را فرمود: ✨«اِنّ مَا قَل و کَفَى خَيْر مِمّا اَکْثَر و أَلْهى; اَللّهُم ارْزُق مُحَمَّدا وَ آل مُحَمَّد الْکَفاف»✨ «مقدار کم که براى زندگى انسان کافى باشد بهتر است از مقدار زيادى که انسان را از خدا غافل کند، خداوندا محمد و آل محمد را به اندازه کفايت روزى بده» 📚 شرح نهج البلاغه، علاّمه خويى، جلد 4، صفحه 24 ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆داناى يهود 🍃حى بن اخطب از سران يهود بود و دژهاى خيبر تحت فرمانش بودند. پس ‍ از آن كه از سپاه اسلام شكست خورد و قلعه هاى خيبر يك به يك به دست سربازان رشيد رسول خدا(ص) گشوده شد، آن حضرت براى آن كه نسبت به آنان اظهار مهر بكند و تعصب يهودى گرى را از ميان ببرد و به آن ها بفهماند كه همه افراد بشر 🍃در نظر اسلام يكسانند و بقيه يهودان را به اسلام جلب كند، صفيه - دختر حى - را به همسرى خود در آورد و حكم بردگى را درباره او اجرا نكرد و زنى را كه بايد كنيز باشد، بانوى خانه خود قرار داد. صفيه كه ايمان آورده بود، 🍃روزى خدمت آن حضرت عرض كرد: هنگامى كه در آغاز پدرم و عمويم براى تحقيق خدمت شما شرفياب شدند و بازگشتند، پدرم از عمويم - كه از دانايان يهود بود - پرسيد: درباره اين شخص (رسول خدا(ص) ) چه مى گويى ؟ آيا او را پيغمبر يافتى ؟ عمويم جواب داد: او همان پيغمبرى است كه حضرت موسى مژده آمدن او را داده است . پدرم پرسيد: تكليف چيست ؟ 🍃عمويم جواب داد: وظيفه ما مخالفت با وى و دشمنى با اوست و جز اين راه ، راهى نيست ! حسد اين دانشمند يهودى و كورى باطنى اش او را بر آن داشت كه بر خلاف تصديق وجدانى عمل كند و با آن حضرت از در جنگ و ستيز درآيد؛ تا در حسرت هميشگى بيفتد و جان خود و كسانش را در اين راه بگذارد و دودمان خود را بر باد دهد و بدبختى در جهان نصيبش ‍ گردد. 📚حسد، آية الله سيد رضا صدر ✾📚 @Dastan 📚✾