#برگی_از_شهدا
#شهید_زیرک...!
🌷اصرارهایش تمامی نداشت، اما مادر اینبار دست از مخالفت برنمیداشت، چون او تنها پسر خانواده بود، فرامرز هم که چارهای جز تسلیم شدن در برابر مادر پیشروی خود نمیدید، به ناچار از تصمیمش صرفنظر کرد.
🌷روزی خبر آوردند که فرامرز در یکی از خیابانهای بابل تصادف کرده، سراسیمه برای دیدنش به بیمارستان رفتیم، پس از دقایقی فرامرز لبخندی زد و زیرکانه از مادر پرسید: «مادرم! اگر در این تصادف میمردم بهتر بود یا این که برای دفاع از کشورم شهید میشدم؟»
🌷....مادر به فکر فرو رفت و پس از چند لحظه پاسخ داد: «از این پس، هر زمان خواستی میتوانی برای دفاع از وطن به جبهه بروی فرزندم!»
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز فرامرز فامیلیسنگسری ـ متولد ۱۳٣٩ بابل ـ شهادت ۱۳٦٢ پنجوین عراق
راوی: خواهر شهید
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
هدایت شده از قاصدک
🔥 شروع دوره #نظم_و_برنامه_ریزی به روشی کاملا متفاوت با آنچه تا به حال شنیده اید
💥 اگه سرتون خیلی شلوغه و برکت زمانی ندارید
💥 اگه هزار بار برنامه ریختید و نصفه نیمه رها شد
💥 این دوره که پر از تکنیک ها و تمرین های کاربردیه هرگز از دست ندید
💜 جالبه که در این دوره گروه دونفری خصوصی تشکیل میشه بین شما و استاد و هر روز در ارتباطید...
💥جمع پنجاه هزار نفره ما👇
https://eitaa.com/joinchat/1634271298C2b479acc30
امام على عليه السلام:
إنَّ اللّهَ سُبحانَهُ فَرَضَ في أموالِ الأَغنِياءِ أقواتَ الفُقَراءِ، فَما جاعَ فَقيرٌ إلاّ بِما مُتِّعَ بِهِ غَنِيٌّ، وَاللّهُ تَعالى سائِلُهُم عَن ذلِكَ
همانا خداى سبحان روزى فقيران را در اموال توانگران واجب فرموده؛ و هيچ فقيرى گرسنه نمى ماند، مگر آن كه توانگرى از وى بهره برده است. و خداى تعالى توانگران را از اين، بازخواست خواهد كرد
نهج البلاغه حکمت328
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚حکایت بهلول دانا
يکى بود يکى نبود. پيرزنى بود که دو پسر داشت. يکى از آنها بهلول دانا و ديگرى کدخداى آبادى بود. يک شب تاجرى در خانهٔ پيرزن بيتوته کرد و از او خواست ده تا تخممرغى را که دارد برايش بپزد. پيرزن ده تا تخم مرغ را پخت و به تاجر داد تا بخورد. تاجر خورد و پرسيد: پولش چقدر مىشود؟ پيرزن گفت: با نانى که خوردى سى شاهي. تاجر گفت: صبح موقع رفتن سى شاهى را به تو مىدهم. صبح شد، پيرزن زودتر از تاجر بلند شد و به صحرا رفت. تاجر که برخاست پيرزن را نديد. با خود گفت: سال ديگر سى شاهى را با سودش به پيرزن مىدهم.سال ديگر تاجر رفت در خانهٔ پيرزن و بهجاى سىشاهى يک تومان به او داد. پيرزن خوشحال پيش همسايهاش رفت و ماجرا را براى او تعريف کرد. همسايه گفت: تاجر سر تو را کلاه گذاشته است. اگر آن ده تا تخممرغ را زير مرغ مىگذاشتي، جوجه مىشدند، جوجهها مرغ مىشدند، مرغها تخم مىکردند و پولشان يک عالمه مىشد! پيرزن رفت پيش کدخدا و از تاجر شکايت کرد. کدخدا تاجر را به زندان انداخت.از قضا بهلول سرى به زندان برادرش زد و تاجر را در آنجا ديد. تاجر ماجراى خودش را براى بهلول تعريف کرد. بهلول رفت و دو لنگه بار گندم از برادرش گرفت. بعد پيش مادرش رفت و از او ديگ خواست. مادرش پرسيد: چه کار مىخواهى بکني؟ بهلول گفت: مىخواهم گندمها را بپزم، بعد بکارم تا سبز شوند. پيرزن به نزد پسر ديگرش، کدخدا رفت و گفت: اين برادر تو واقعاً ديوانه است. مىخواهد گندم پخته بکارد! کدخدا و مادرش رفتند پيش بهلول. کدخدا گفت: گندم پخته که نمىرويد. بهلول گفت: از تخممرغ پخته جوجه درنمىآيد! بهلول دانا گفت: اگر درنمىآيد چرا تاجر بيچاره را زندانى کردي. کدخدا نتوانست جوابى بدهد و ناچار تاجر را از زندان آزاد کرد. بهلول دانا، يک تومان را از مادرش گرفت و به تاجر داد و گفت: اين هم غرامت زندانى شدن ناحق تو
📚 افسانهٔ بهلول دانا- افسانههاى ديار هميشه بهار - ص ۱۶۱- گردآورنده: سيدحسين ميرکاظميبه نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌿 پیامبر گرامی اسلام(ص) فرمود:
💰 اى على 600 هزار گوسفند مىخواهى یا 600 هزار دینار یا 600 هزار جمله؟ عرض کرد: اى رسول خدا! ششصد هزار جمله. پیامبر(ص) فرمود: [آن ] 600 هزار جمله را در شش جمله جمع (خلاصه) مىکنم
1ـ هرگاه دیدی مردم به فضایل و مستحبات میپردازند، تو به کامل کردن واجبات بپرداز؛.
2ـ هرگاه دیدی مردم سرگرم دنیایند، تو سرگرم آخرت شو؛
3ـ و هرگاه دیدی مردم به عیبهای دیگران میپردازند، تو به عییبهای خودت بپرداز؛.
4ـ و هرگاه دیدی مردم به آراستن دنیا میپردازند، تو به زینت دادن آخرت بپرداز؛.
5ـ و هرگاه دیدی مردمی به زیادی عمل میپردازند، تو به خالص کردن عمل بپرداز؛
6ـ و هرگاه دیدی مردم به خلق متوسل میشوند، تو به خالق متوسل شو؛
📚(میزان الحکمه ج3ص2403)
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
اگر به جای گفتن:
دیوار موش دارد و موش گوش دارد،
بگوییم:
"فرشته ها در حال نوشتن هستند..."
نسلی از ما متولد خواهد شد که به جای مراقبت مردم، "مراقبت خدا" را در نظر دارد!
قصه از جایی تلخ شد که در گوش یکدیگر با عصبانیت خواندیم:
بچه را ول کردی به امان خدا !
ماشین را ول کردی به امان خدا !
خانه را ول کردی به امان خدا !
و اینطور شد که "امان خدا" شد: مظهر ناامنی!
ای کاش میدانستیم امن ترین جای عالم، امان خداست....🌸🌿
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
به مانند کافر جان میدهند...
مرحوم كليني در كتاب كافي روايتي از امام صادق عليهالسلام نقل ميكند كه فرمودند: علي بن ابيطالب يك روز دچار درد چشم شد. پيامبر وقتي آمدند تا از علي عيادت كنند ديدند آن حضرت از شدت درد فرياد ميكشد، پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: يا علي جزع و فزع ميكني؟ آيا واقعا درد تو بسيار شديد است؟
علي عليهالسلام عرض كرد: يا رسولالله تا به حال چنين دردي نداشتهام. پیامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: يا علي!وقتي كه ملك الموت ميآيد تا جان انسان كافري را بگيرد سفودي (مثل سيخ كباب) در دست دارد و بوسيله آن جان او را ميگيرد و اين قبض روح آن چنان دردناك است كه كافر فرياد ميزند...
حضرت علي (عليهالسلام) همين كه اين را شنيد از بستر خود برخاست و گفت: يا رسولالله يك بار ديگر هم اين مطلب را بگوييد، چون آنقدر از شنيدن آن وحشت كردم كه درد چشم خودم را فراموش كردم.
بعد فرمود: يا رسول الله آيا اين اختصاص به كافران دارد يا بعضي ديگر از امت تو هم اينطور هستند؟ پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: سه دسته از امت من هم اينطور قبض روح ميشوند:
1- كسي كه مسئوليتي دارد و ظلم ميكند
2- گروهي كه مال يتيم ميخورند
3- شاهدي كه به دروغ شهادت دهد.
📚 بحارالانوار،ج ٢١ ، ص ٢٨
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#تلنگرانه 🔔🔔
○لپ تاپـ💻ـم رو روشن کردم و افتادم توی کوچه پس کوچه های اینترنت..
چندتاکوچه روکه دورزدم،یهو دیدم آژیرآنتی ویروس 🔊به صدادراومد،فهمیدم
ویروس گرفته..😧😱
○سریع ویروس رواز بین بردم تابه سیستمم،آسیبی نرسونه 😌
کارم که تموم شد به حال خودم خندیدم.
البته ازاون خنده ها
"خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است"!
باخودم گفتم: کاش اینقدر که هوای لپ تاپت رو داری،هوای خودتم داشتی😞..
کاش وقتی گناه میکردی و آژیر دلت داد میزدکه:خطر..خطر..⚠️
دلم به حال خودم می سوخت...!!🤦♂
○تازه فهمیدم خیلی وقته گناهها، آنتی ویروس دلم رو هم خفه😷 کردند..!
نمی دونم چی بگم...!!؟🤦♂
اما خوش به حال اونایی که آنتی ویروس دلشون اورجیناله وهر روز با وصل شدن به خدا آپدیـ↻ـتش میکنن!
○خوش به حال اونایی که هر شب خودشون روچک📋 می کنن واگر گناهی ناخواسته وارددلشون شده با آنتی ویروس استغفـ📿ـار نابودش میکنن...!
○امروز،آنتی ویروس لپ تاپم بهم درس بزرگی داد:یه آنتی ویروس جدید خریدم به نام👈 "استغفار "
ازته دل 💚گفتم:
"استغفرالله ربی و اتوب الیه..
👈دوستان ازهمین_الان_استارت_توبهروبزنیم تاهنوزخیلی دیرنشده..!✌️
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✅«اعمالی که موجب بی برکتی، فقر و قفل شدن زندگی مےشوند»
💫غذا خوردن بدون شستن دست.
💫غذا خوردن بدون گفتن بسم الله
💫غذا خوردن در تاریکی
💫غذا خوردن درحالت تکیه
💫نوشیدن درحالت ایستاده(شب)
💫خوردن نوشیدن درحالت جنابت
💫استفاده از ظروف شکسته
💫قطع کردن نان با دندان
💫خوابیدن بعد نماز صبح تا طلوع خورشید.
💫خوابیدن بین مغرب وعشاء
💫ادرارنمودن زیردرخت
💫ادرار نمودن درحالت ایستاد
💫ادرار نمودن درحمام
💫جارو زدن منزل موقع شب
💫شانه کردن زنان سر خود را درحالت ایستاده
💫دعا نکردن برای پدر مادر
💫کوتاه کردن ناخن با دندان
💫 صدا زدن پدر مادر با اسم آنها
💫گذاشتن تار عنکبوت در خانه
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#داستانك
✍پیرمرد محتضری که احساس می کرد مردنش نزدیک است، به پسرش گفت: مرا به حمام ببر. پسر، پدرش را به حمام برد. پدر تشنه اش شد. آب خواست. پسر قنداب خنکی سفارش داد برایش آوردند و آن را به آرامی در دهان پدر ریخت و پس از شست وشو پدر را به خانه برد.
پس از چندی پدر از دنیا رفت و روزگار گذشت و پسر هم به سن کهولت رسید روزی به پسرش گفت: فرزندم مرگ من نزدیک است مرا به حمام ببر و شست وشو بده. پسر نااهل بود و با غر و لند پدر را به حمام برد و کف حمام رهایش کرد و با خشونت به شستن پدر پرداخت.
پیرمرد رفتار خود با پدرش را به یاد آورد. آهی کشید و به پسر گفت: پسرم تشنه هستم. پسر با تندی گفت: این جا آب کجا بود و طاس را از گنداب حمام پر کرد و به حلقوم پدر ریخت. پدر اشک از دیده اش سرازیر شد و گفت: من قنداب دادم، گنداب خوردم. تو که گنداب می دهی ببین چه می خوری؟
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#اندکی تأمل
🌾مثل گندم باش
زیرخاک می برندش
باز می روید پرتر
☄زیرسنگ می برندش
آرد میشود پر بهاتر
🔥آتش می زنندش
نان میشود مطلوب تر
🦷به دندان می جوندش
جان می شود نیرومندتر
به داشته ها و مال ومکنت طرف ننگر❌
👌ذات طرف باید ارزشمند باشد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
هدایت شده از قاصدک
🔷🔶🔹🔸 🔸🔹🔶🔷
📲 اپلیکیشن رایگان آراددکتر📲
مشاوره متنی و تلفنی با پزشکان و روانشناسان در بیش از 30 تخصص
روی لینک زیر بزن و همین حالا از پزشک متخصص سوالت رو بپرس 👇
دانلود از کافه بازار:
https://click.adtrace.io/5va98c8
#برگی_از_شهدا
#معجزه_به_اسم_ناهار...!
🌷کم کم سر و صدای بچه ها بلند شد. خیلی انتظار کشیدند تا صدای بوق ماشینی که غذای آنها را میآورد به گوش برسد، اما هر چه بیشتر انتظار کشیدند کمتر نتیجه گرفتند. از یک طرف گرمای هوا و از طرف دیگر گرسنگی، دست به دست هم داد تا بچه ها کمی بی حوصله شوند.
🌷اغلب رفته بودند داخل سنگر فرماندهی. بعضی با ظرف غذا بیرون منتظر بودند. بعد از دقایقی یکی از بچه ها به طرف سنگر فرماندهی آمد و گفت که ماشین حمل غذا خاموش شده و راننده هم هر کاری که میکنه روشن نمیشه. گفته ظرف ها رو بگیرین بیایین پیش ماشین یا این که هُل بدین.
🌷همه ظرفهای غذا رو در دست گرفتیم و رفتیم به طرف ماشین که دقیقاً بین دو دستگاه توپ قرار داشت. همین که همه در آنجا جمع شدیم ناگهان صدای انفجار به گوش رسید. همه دویدیم به طرف سنگرها. یک خمپاره خورده بود به سنگر فرماندهی گروهان و منفجر شد. خمپاره درست از دهانهی سنگر به داخل رفت و منفجر شد و کل آن را ویران کرد، طوری که هر چه ظرف و لباس و وسایل داخل سنگر بود، کاملاً سوخت.
🌷تازه متوجه شدیم که واقعاً خدا با ماست و رزمندگان اسلام را همه جا یاری میکند. تمام بچه ها غذا را گرفتیم و آماده شدیم که ماشین را هل بدهیم تا شاید روشن شود. راننده که تحت تأثیر این حادثه قرار گرفته بود، پشت ماشین نشست و گفت؛ نیار نیست هل بدین.
🌷با تعجب نگاهش کردیم راننده متوجه نگاهها شد و فهمید در پشت این نگاه ها چه سئوالی است، به همین جهت گفت: به خدا ما خیلی آدمهای بزرگی هستیم. خدایی داریم که همه جا با ماست و بعد سوئیچ ماشین را چرخاند و ماشین همان وهلهی اول روشن شد. صدای صلوات بچه ها فضای منطقه را پر کرد. احساس کردم قطرات اشک شوق و امید از گوشه چشمم سرازیر میشود....
راوی: رزمنده دلاور اصغر حقیقی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🔸🔶 فأَيْنَ تَذْهَبُونَ
💠 ترجمه: پس به کجا می روید؟!
📗 آیه 26 سوره تکویر
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌸🌿🌸🌿
#تلنگر
✍تاحالا دندونپزشکی رفتین؟؟؟
اول دکتر چند تا سوزن میزنه تو لثه تون،بعد اون مته رو میگیره دستش...
بعضی وقتا از شدت درد دسته های صندلی رو محکم فشار میدیم و اشک تو چشمامون جمع میشه...
چرا نمیزنین تو گوشش؟
چرا داد و هوار نمی کنید؟
این همه درد رو تحمل کردید،این همه سوزن و آمپول و مته و انبر و ...
خوب اعتراض کنید بهش!
چرا اعتراض نمی کنید؟
تازه کلی هم ازش تشکر میکنیم و میخوایم بیایم بیرون میگیم:آقای دکتر ببخشید وقت بعدی کی هستش؟!
نمی خوای خدا رو اندازه یه"دندونپزشک" قبول داشته باشی...؟؟
به دکتر اعتراض نمی کنیم چون می دونیم این درد فلسفه داره و منجر به بهبود میشه،میدونیم یه حکمتی داره،خوب خدا هم حکیمه...
اصلا قبلا هم به دکتر می گفتند حکیم...
یعنی کارهای او از روی حکمت است.
وقتی درد و رنجی رو تو زندگی ما فرستاد،ازش تشکر کنیم،بگیم نوبت بعدی کی هستش؟
رنج بعدی؟
به من بگو مدرک خدا رو قبول نداری؟؟؟
حتی قد یه"دندون پزشک"؟؟؟
یادت نره اون خیــلی وقته خداست...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🔵 *روزی جنگل آتش گرفته بود و ساكنين جنگل وحشتزده تلاش ميكردند فرار كنند!*
🟤 ببر ميگفت من قوي هستم. به جاي ديگری ميروم و دوباره زندگيیام را میسازم!
🟣 فيل خودش را به رودخانه رسانده بود و با ريختن آب روی بدنش خود را خنك میكرد و در فكر گريز بود!
و و و ...
🟠 اما گنجشکی نفسنفس زنان خود را به رودخانه میرساند، با نوكش قطرهيی آب برمیداشت، پر میكشيد و دوباره برمیگشت...
🔴 از او پرسیدند: در اين وانفسا تو داری چه میكنی؟ پاسخ داد: آب را میبرم تا آتش جنگل را خاموش كنم!
🟡 به او گفتند: مگر حجم آتش را نديدهای؟ مگر تو با اين منقار كوچكت میتوانی آتش جنگل را خاموش كنی؟اصلا اين كار تو چه فايدهای دارد؟
🟢 گنجشك گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما وقتی از من پرسيدند زمانی که جنگلی كه وطن تو بود و در آتش میسوخت چكار کردی؟ خواهم گفت؛ صحنه را ترك نكردم و هر چه از دستم بر آمد؛ برای نجات جنگل كردم! و به جنگ با آتش رفتم!
📌 مهم نیست که شما چقدر «قدرت» دارید، مهم این است که چقدر «غیرت» دارید.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍حاکم شرع (قاضی) متکبر و خشکه مقدسی در بلادی از بلاد مسلمین بر مسند قدرت بود که در احکام خود بسیار سختگیری و استدلال میکرد که نباید دین خدا سهل و آسان گرفته شود. هر چند امر اسلام بر آن است که در اموری از قضاوت که مربوط به تضییع حقالناس و بیتالمال مسلمین نیست (مانند کسی که در خلوت شراب خورده است) سختگیری نکند.
روزی جوانی را در بیابان دستگیر کردند. مأموران این حاکم شرع اگر روزی شلاق و حدّی در شهر جاری نمیکردند حاکم شرع ناراحت میشد و میگفت: مردم نزدیک است ترس خود از خدا را از دست بدهند، پس مأموران را تحت فشار قرار میداد که در خفاء و یا آشکار مجرمی پیدا کنند و برای اجرای حد در ملأ عام از او حکم بگیرند.
روزی جوانی را مأموران در زمان گشت در بیابان در حالت مستی در کنج خرابهای یافتند و نزد قاضی آورده و حکم شلاقاش در ملأ عام گرفتند. در زمان اجرای حکم حاکم شرع بر کرسی نشسته بود و شلاق به دست مأمور داده بود. مرد مست پرسید: مرا چرا شلاق میزنید؟ حاکم شرع گفت: چون مست کردهای و عقل زائل نمودهای و کسی که مست کند و عقل از خویش زائل نماید خلایق را خطر رساند و باید شلاق بخورد. مرد مست گفت: ساعتی بگذرد مستی من تمام شود، خدا نجات دهد مردم را از مستی قدرت تو که هرگز تمام شدنی نیست و مردم این شهر تا تو بر مسند حاکم شرعی از آزار تو در امان نخواهند بود. من اگر مست شوم دو دست بیش ندارم کسی را آزار دهم اما اگر تو مست قدرت خود شوی تو را ایادی بسیاری برای آزار مردم این شهر است.
آری بدانیم طبق حدیث امام صادق (ع) فقط مستی در شراب نیست، بلکه مستی قدرت و ثروت هم هست. چه بسیاری که مست ثروت هستند و از ثروت خویش دلها میشکنند و مستحق تازیانۀ خدا هستند تازیانهای که اگر در این دنیا نخورند بعد مرگشان قطعی است.
🍁و چه زیبا حضرت علی علیه السَّلام فرمودند: بر عاقل است که خود را از مستی ثروت، مستی قدرت، مستی علم، مستی مدح و مستی جوانی نگه دارد زیرا برای هریک از اینها بوی پلیدی است که عقل را میزداید و وقار را کاهش میدهد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#تلنگر
شخصی برای اولین بار یک کلم دید.
اولین برگش را کند، زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و ...
با خودش گفت : حتما یک چیز مهمیه که اینجوری کادو پیچش کردن ...!
اما وقتی به تهش رسید و برگها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگها پنهان نشده، بلکه کلم مجموعهای از این برگهاست ...
داستان زندگی هم مثل همین کلم هست!
ما روزهای زندگی رو تند تند ورق میزنیم و فکر میکنیم چیزی اونور روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم ...و چقدر دیر میفهمیم که بیشتر غصههایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود...!
زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚داستان کوتاه
دوستی ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﯾﻪ ﻧﯿﺴﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﯿﺸﺪ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﯿﺴﺎﻧﯿﻪ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ
ﺑﺎ ﺭﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭﻭﻏﺶ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻡ،
ﺧﯿﻠﯽ ﻧﯿﺴﺎﻧﺸﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻭﺷَﻢ ﺗﻌﺼﺐ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ.
ﯾﺎﺩﻣﻪ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﻦ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﻢ، ﺍﯾﻨﻘﺪ ﮐﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺧﻮﺭﺩ ﺷﺪﻩ ﺷﻤﺎ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟!!
ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﯿﺸﻪ ﭼﯽ ﺭﻭ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﯽ؟
ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﺷﮑﻠﯽ ﺷﺪ؟
ﮔﻔﺖ: ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﭘﺮﺕ ﺷﺪ ﺍﻭﻟﺶ ﯾﻪ ﺗﺮﮎ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺑﻮﺩ، ﺑﻌﺪ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﺯﻣﺴﺘﻮﻥ ﻭ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﻭ ﺳﺮﻣﺎ ﮔﺮﻣﺎ، ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺑﺰﺭﮒﺗﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﻞ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ...
ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﺗﺮﮎ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﺗﻌﻤﯿﺮﺵ ﮐﻨﻪ!
ﺑﺲ ﮐﻪ ﺩﻭﺳِﺶ ﺩﺍﺷﺖ...
ﻣﺎ ﺁﺩﻣﺎ هم ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯾﻢ...!
ﻋﯿﺒﺎﻣﻮﻧﻮ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﻤﯽﮐﻨﯿﻢ، ﺍﯾﺮﺍﺩﺍﻣﻮﻧﻮ ﻧﻤﯽﭘﺬﯾﺮﯾﻢ ﻭ ﺍﺻﻼﺣﺶ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﻢ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺑﺰﺭگﺗﺮ ﻣﯿﺸﻦ...
ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﮔﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻤﻮ ﺑﺪﻭﻧﯿﺪ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺷﺐﻫﺎ ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﺪﻟﯿﻞ ﺩﯾﺪ ﮐﻢ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ!
ﻫﻤﯿﻦ ﻋﯿﺒﺎﻣﻮﻥ ﺑﺎﻋﺚ ﻧﺎﺑﻮﺩﯾﻤﻮﻥ ﻣﯿﺸﻦ...
ﻫﻤﯿﻨﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﭘﺬﯾﺮﯾﻤﺸﻮﻥ!!!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✍نصیحت شیطان به نوح نبى
بعد از طوفان وقتی که کشتی نوح بر زمین نشست و نوح از کشتی فرود آمد، شیطان به حضورش آمد و گفت:
تو را بر من حقی است، می خواهم عوض تو را بدهم.
نوح گفت: من اکراه دارم بر تو حقی داشته باشم و تو جزای حق مرا بدهی، بگو آن چه حقی است؟
شیطان گفت: من فعلاً در آسايشم تا خلق ديگر به دنيا آيند و به تکليف رسند تا آنها را به معاصی دعوت کنم. الان به جهت ادای حق، تو را نصيحت می کنم.
نوح ناراحت شد. خداوند وحی فرستاد که: ای نوح، سخن او را بشنو؛ اگرچه که فاسق است.
نوح گفت: هرچه می خواهی بگو.
پس شیطان گفت: ای نوح از سه خصلت احتراز کن:
1- تکبر نکن که من به واسطه آن بر پدر تو آدم سجده نکردم و رانده شدم.
2- از حرص بپرهیز؛ که آدم به واسطه آن از گندم خورد و از بهشت محروم گردید.
3- از حسد احتراز کن که به واسطه آن قابیل برادر خود هابیل را کشت و به عذاب الهی هلاک شد...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚داستان تربیتی واقعی
معلّم از دانشآموز سوالی کرد امّا او نتوانست جواب دهد، همه او را تمسخر کردند. معلّم متوجّه شد که او اعتماد به نفس پایینی دارد. زنگ آخر وقتی همه رفتند معلّم، او را صدا زد و به او برگهای داد که بیت شعری روی آن بود و از او خواست آن بیت شعر را حفظ کرده و با هیچکس در این مورد صحبت نکند. روز بعد، معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن را پاک کرد و از بچّهها خواست هر کس توانسته شعر را سریع حفظ کند، دستش را بالا ببرد. تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز بود. بچّهها از این که او توانسته در فرصت کم شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند. معلّم خواست برای او دست بزنند. معلّم هر روز این کار را تکرار میکرد و از بچّهها میخواست تشویقش کنند. دیگر کسی او را مسخره نمیکرد و دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره او را "خِنگ" مینامیدند، نیست و تمام تلاش خود را میکرد که همیشه احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن را حفظ کند.
آن سال با معدّلی خوب قبول شد. به کلاسهای بالاتر رفت. وارد دانشگاه شد. مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی گرفت و اکنون پدر پیوند کبد جهان است.
📚کتاب زندگانی دکتر ملک حسینی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#آرامبخش
❣وقتی دلت با #خداست، بگذار هركس میخواهد دلت را بشكند.
👌 وقتی #توكلت با خداست، بگذار هر چقدر میخواهند با تو بی انصافی كنند.
👌وقتی #امیدت با #خداست، بگذار هر چقدر میخواهند ناامیدت كنند.
💪وقتی یارت #خداست، بگذار هر چقدر میخواهند نارفیق شوند.
🌂 همیشه با خدا بمان.
#چترِ_پروردگار،بزرگترین چترِ دنیاست.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#برگی_از_شهدا
همیشه میگفت دعا کنید تا وقتی که توفیق زیارت #کربلا نصیبم نشد که اگر میخوام از این دنیا برم شب_جمعه این اتفاق بیفته. چون تا الان کربلا نرفتم و میخوام حداقل بعداز مرگم توفیق زیارت نصیبم بشه.
درنهایت آرزویش برآورده شد و در شب جمعه که مورخ ۱۷ اردیبهشت ۹۵ ودر شب عید مبعث حضرت رسول اکرم (ص) بوده در کربلای خانطومان آسمانی شد و کربلا نرفته کربلایی شد و پیکرپاکش مانند مادرش زهرا (س) جاویدالاثر مانده و برنگشته و الان همه شب جمعه مهمان امام حسین (ع) و مادرش فاطمه زهرا(س) است.
#به_نقل_از_پدر_شهید
#شهید_حسن_رجایی_فر
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•