🌴⚡️🌴⚡️🌴⚡️🌴⚡️🌴
#داستان_آموزنده
🔆پسر پیرمرد، پدر جوان
♨️حضرت اِرمیای پیغمبر یا عُزَیر، بر دهی یعنی بیت المقدّس گذشت. درحالیکه دیوارهای بلند آن ده، بر سقفها و طاقهایش فروریخته بود.
نخست سقفها خراب و سپس دیوارها بر روی آنها ویران شده بود. پس عُزیر چون استخوانهای از هم جدا گشته و پوسیده آن ده ویران را دید و دوست میداشت خداوند زنده کردن مردهها را به او بنمایاند، گفت: چگونه خدا اهل این ده را پس از مُردن زنده میکند؟
پس خدا او را میراند و بعد از صدسال زندهاش نمود؛ او پیش خود گفت: یک روز من درنگ کردم و خوابیدم.
♨️چون از خانه بیرون رفت، پنجاهساله بود و زنش آبستن بود. خدا او را میراند و پس از صدسال او را زنده گردانید، وقتی به خانه رفت، خودش پنجاهساله و پسرش پیرمردی صدساله بود.
♨️خداوند در قرآن وقتی قضیه عُزیر را تعریف میکند، در آخرش میفرماید: «خداوند بر هر چیزی توانا و قدرتمند است.» برای او کاری ندارد و تعجّبی نیست که در تاریخ نمونهای از پسر پیر و پدر جوان را بهعنوان نشانهی قدرت ظاهر کند.
📚تفسیر فیض الاسلام، ص 122، ذیل آیهی 260 سورهی بقره
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
✍ نعمتهای خدا را بشناس
🔹علیرضا کودکی ۱۱ساله و بسیار مهربان است که پدرش را در پنجسالگی از دست داده است.
🔸روزی از او میپرسم:
عمو چه دوست داری برای تو به مدد الهی بخرم؟
🔹عاشق عینک است و میگوید:
عینک دوست دارم.
🔸میگویم:
چَشم، برای تو عینکی آفتابی میخرم.
🔹میگوید: نه عمو، از عینکهای واقعی که شیشهای هستند میخواهم!
🔸بسیار تعجب میکنم که چرا این کودک دوست دارد عینکی شود؟
🔹بعد از کلی کندوکاو متوجه میشوم در کلاس آنان کودکی به نام آرش که پدرش ثروتمند بوده، عینکی است و او دوست دارد عینکی شود تا شبیه آرش شود.
🔸گاهی ما که نعمتهای خدا را نمیدانیم هر چیزی را که در اغنیا میبینیم آن را یک امتیاز و نعمت و ارزش برای او میپنداریم و اصلا به ماهیت آن فکر نمیکنیم.
🔹بر علیرضا خرده نمیگیرم چون بسیاری از بزرگسالان هم مثل او فکر میکنند.
🔸مثلا وقتی ثروتمندی لباسی پاره میپوشد یک نعمت و ارزش محسوب میشود و همگان دوست دارند لباس پاره بپوشند.
🔹اگر نعمتهای خدا را بشناسیم هرگز هر آنچه که در دست ثروتمندان است تعریف نعمت در دیدگاه ما نخواهد شد و شکرگزار نعمتهای خود خواهیم بود.
✾📚 @Dastan 📚✾
🔸 آیت الله حق شناس (ره) :
🕰 نمازت را تند نخوان
زمانی که نمازت را تند میخوانی خدا به ملائکه اش میگوید چرا این بنده ام نمازش را تند میخواند؟مگر رفع گرفتاری ها و شدائدش بدست کسی غیر از من است؟؟
✾📚 @Dastan 📚✾
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#داستان_آموزنده
🔆حضرت ابراهیم و پیرمرد
💫وقتی حضرت ابراهیم علیهالسلام پیرمرد شد و قریب 120 (یا 175) سال از عمرش گذشت، ساره مادر اسحاق، به حضرت ابراهیم علیهالسلام گفت: خوب است از خدا بخواهی تا عمرت طولانی شود و سالها نزد ما بمانی و موجب روشنی دیده ما باشی!
💫ابراهیم علیهالسلام از خدا خواست و خداوند فرمود: هر مقدار بخواهی عمرت را زیاد میکنم.
💫ساره گفت: به شکرانهی این قضیه طولانی شدن عمر، غذایی فراهم کنیم و مستمندان را اطعام دهیم. پس غذایی درست کردند و عدّهای را برای خوردن فراخواندند.
💫ابراهیم علیهالسلام مشاهده کرد که پیر مردی از مهمانها لقمهای برداشت و بهطرف دهان برد، امّا از شدّت ضعف، دستش به اینطرف و آنطرف میرفت و نمیتوانست آن را بهطرف دهان ببرد تا همان عصا کش او دستش را گرفت و بهسوی دهانش برد؛ خلاصه پیرمرد خودش نمیتوانست لقمه را بردارد!
💫ابراهیم علیهالسلام در شگفت شد و سبب را از پیرمرد پرسید. پیرمرد گفت: ناتوانی از پیری و ضعف است.
💫حضرت ابراهیم علیهالسلام با خود فکر کرد و گفت: اگر من به پیری این مرد برسم مانند او خواهم بود. پس مرگ خود را از خدا خواست و خداوند عزرائیل را مأمور کرد، جان او را بگیرد.
📚تاریخ انبیاء، ج 1، ص 154، علل الشرایع
✾📚 @Dastan 📚✾
✨✨✨✨✨✨
#پندانه
ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻰﻣﺎﻧﻰ
ﻳﮏ ﺭﻭﺯ
ﻳﮏ ﻣﺎﻩ
ﻳﮏ ﺳﺎﻝ
"ﻣﻬﻢ ﮐﻴﻔﻴﺖ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺍﺳﺖ"
ﺑﻌﻀﻰﻫﺎ ﺩﺭ ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻫﺪﻳﻪ ﻣﻰﺩﻫﻨﺪ
ﮔﺎﻫﻰ ﺑﻌﻀﻰﻫﺎ، ﻳﮏ ﻋﻤﺮ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﻫﺴﺘﻨﺪ!
ﺍﻣﺎ ﺟﺰ ﺩﺭﺩ،ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺑﺮﺍﻳﺖ ندارند
ﻭ ﺗﺎ ﺗﻪ ﺭﻭﺣﺖ ﺭﺍ ﻣﻰﺧﺮﺍشند!
ﺑﻌﻀﻰﻫﺎ ﻧﺎﺏ ﻫﺴﺘﻨﺪ!
ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﻯ ﻧﺎﺏﺗﺮﻯ ﻫﺪﻳﻪ ﻣﻰﺩﻫﻨﺪ!
ﺍﻳﻦ ﺑﻌﻀﻰﻫﺎ ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ؛
ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺯﻭﺩ ﺑﺮﻭﻧﺪ
ﻳﺎﺩﺷﺎﻥ و ﺣﺲ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩنشاﻥ
ﺗﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻫﺴﺖ..
✨✨✨✨✨✨
✾📚 @Dastan 📚✾
🍁🦋🍁🦋🍁🦋🍁🦋🍁
🔆با آرامش، بهتر از خسته شدن
💥سعدی گوید: روزی در سفر بر اثر غرور جوانی، شتابان و تند راهروی کردم و شبانگاه خود را به پای کوه پشته رساندم. خستهوکوفته شده بودم و دیگر پاهایم نیروی راهپیمایی نداشت. از پشت سر کاروان، پیرمردی ناتوان، آرامآرام میآمد. به من که رسید، گفت: «برای چه نشستهای؟ حرکت کن که اینجا جای خوابیدن نیست.»
💥گفتم: «چگونه راه روم که پاهایم یارای حرکت کردن را ندارد.» گفت: «مگر نشنیدهای که صاحب دلان میگویند: رفتن و نشستن (با آرامش) بهتر است از دویدن و خسته شدن و درمانده گشتن؟»
ای که مشتاقِ منزلی، مشتاب **** پند من کار بند و صبر آموز
اسبتازی دو تگ رود به شتاب **** اُشتر آهسته میرود شب و روز
(گلستان سعدی، باب ششم)
✨✨پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «شتاب کردن از شیطان و تأمّل و درنگ کردن از جانب خداست.»
📚(بحار، ج 71، ص 340)
✾📚 @Dastan 📚✾
🔆در تجارت باخت
🌱روزی منصور خلیفهی عباسی، از ابوحنیفه سؤال نمود: لاشی (هیچچیز) چیست؟
🌱او نتوانست جواب دهد و مهلت خواست.
پس به منزل خود آمد و به غلام خود گفت: این قاطر مرا سوار شو و نزد صادق آل محمّد صلیالله علیه و آله ببر؛ [چراکه شنیدهام] قصد دارد قاطری بخرد، بهویژه این قاطر که هشتروزه از کوفه به مکه میرود. اگر از قیمتش سؤال کرد، بگو قیمتش لاشی (هیچچیز)؛ پول را بگیر و نزدم بیا.
🌱غلام قاطر را گرفت و نزد امام آورد و عرض کرد: شنیدم قصد خریدن قاطری دارید، این هم قاطر! فرمود: قیمتش چند است؟ عرض کرد: لاشی.
🌱فرمود: آن را خریدم، ببر در طویله ببند. عرض کرد: پولش، فرمود: فردا بیا تا پولش را بدهم. غلام به نزد ابوحنیفه رفت و جریان را گفت. فردا ابوحنیفه، با غلام نزد امام آمدند تا پول را بگیرد. وقتی آمدند، حضرت خود سوار بر قاطر شد و ابوحنیفه سوار بر الاغ شد و فرمود: همراه من به صحرا بیا، چون آفتاب بلند شد سرابی به نظر آمد که مثل آب جاری بود و از دور روشنی میداد. فرمود: ای ابوحنیفه این چیست؟! عرض کرد: آب جاری.
🌱نزدیک آمدند، پس چیزی را ندیدند. باز سرابی دورتر دیدند، فرمود: بگیر قیمت قاطر خود را. عرض کرد: سراب است. فرمود: لاشی؛ یعنی هیچی همانند سراب است و این آیه را خواند: «مانند سرابی که در بیابان باشد و تشنه از دور گمان کند که آب است چون آنجا برسد چیزی نبیند. (سورهی نور، آیهی 39)»
ابوحنیفه غمگین شد و به خانه مراجعت نمود و گفت: «مسأله را فهمیدم اما در تجارت، قاطر را از دست دادم.»
📚(خزینه الجواهر، ص 492 -مجمع النورین)
✾📚 @Dastan 📚✾
🌴🌱🌴🌱🌴🌱🌴🌱🌴
#داستان_آموزنده
🔆پیرمرد شیردل
🍂انس بن حارث کاهلی در روز عاشورا، پیرمرد سالخوردهای بود؛ او از اصحاب پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم بود و در جنگ بدر و حُنین شرکت نموده بود.
🍂روز عاشورا از امام اجازه خواست تا به میدان برود، امام حسین علیهالسلام به او اجازه داد.
او کمرش را با عمّامهاش بست و ابروانش را نیز که بر اثر پیری روی چشمش افتاده بود، با دستمالی بالا آورد و بست تا مانع دید او نگردد.
وقتی امام حسین علیهالسلام او را بااینحال دید، بیاختیار منقلب شده و قطرات اشک از چشمانش سرازیر شد و خطاب به او فرمود:
🍂«ای پیرمرد! خداوند عمل تو را تقدیر و قبول نماید.» او وارد میدان شد و جنگید و بعد از کشتن هیجده نفر از سپاه دشمن، به شهادت رسید
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
❌امروز کمی متفاوت ظاهر شو!
اگه امروز بتونی...
یک تفاوت کوچک در زندگیت ایجاد کنی،
آنگاه امروزت تبدیل به یکی از متفاوتترین روزهای عمرت میشه ...
یه ذره مهربونتر باشی!!
یه ذره آرومتر باشی!!
یا یه ذره بیشتر به خداوند اعتماد کنی!!
یا یه ذره بیشتر قدر خودت رو بدونی!!
ِیا یه ذره شکرگزار تر باشی!!
و یا یه ذره بیشتر برای رسیدن به هدفات تلاش کنی!!
امروز خیلی ساده و صمیمی به خدا بگو:
خدایا امروز بهم انرژی و عشق بده
میخوام تا شب به چند تا از بندههات کمک کنم
و دل چند نفر رو تا شب شاد کنم.
میخوام به هدفم برسم...
پس کمکم کن توی این راه.
بگو: خدایا ممنونم که امروز هم لیاقت زندگی کردن رو به من هدیه کردی ...
کمکم کن تا حضور دلنشینت رو احساس کنم...
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#وقتى_خدا_بخواهد....
🌷تعداد ۱۰ نفر اسیر داشتیم. من آوردم؛ دیدم یک درجهدار عراقی پشت خاکریز صدا زد: دخیل یا خمینی. من هم صدا زدم و با دست به او اشاره کردم؛ بیا و نترس و من چون خسته بودم یادم رفت که بگویم اسلحهات کو؟ او هم آمد به طرف من، حدود ۱۰ یا ۱۵ متر فاصله بود. من به اسیرانی که همراهم بودند نگاه کردم و گفتم: از این طرف حرکت کنید. یکمرتبه اسیری که داشت میآمد با اسلحه از ۳ یا ۴ متری من را هدف قرار داد. از جایی که خواست خـدا بود؛ وقتی که او ماشه اسلحه را چکاند، من....
🌷من سـرم را برگرداندم به طرف او، در همین موقع گلـولـهای که میخواست از ناحیه پشت سر من را هدف قرار دهد، گلولهاش هدر رفت و تفنگش قفل کرد. من وقتی به طرف او برگشتم دیدم با عجله گلنگدن تفنگ را میکشید. من با یک چرخش سریع او را به رگبار بستم و به جهنم واصل کردم. اسرایی را که همراه داشتم خیلی ترسیدند. اما من به اشاره به آنها گفتم: نترسید، کاری با شما ندارم. آنان را تحویل دادم و مجدداً برگشتم.
#راوی: سردار شهید کاظم فتحی زاده
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
✾📚 @Dastan 📚✾
27.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❄️داستانی بسیار زیبا از حجت الاسلام وهالو از آقای عالی
✾📚 @Dastan 📚✾