eitaa logo
داستان
94 دنبال‌کننده
38 عکس
8 ویدیو
0 فایل
⚡✨⚡✨⚡✨⚡✨⚡ 🟥گروه داستان‌هاوحکمت‌های پندآموزدرایتا https://eitaa.com/joinchat/3409314105C446fc7291b 💠🌀💠🌀💠🌀💠🌀 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃 کانال داستان https://eitaa.com/joinchat/894959749C24465c6bb5 @DastanD
مشاهده در ایتا
دانلود
شیرین فرهاد بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم شیخ عبدالکریم حامد می فرمود: « مرحوم رجبعلی خیاط شبی در خواب، فرهاد را دید و به او گفت: شما که این همه استعداد در عشق داشتی چرا عاشق خدا نشدی؟ اگر در آن وادی می افتادی شیرین کجا و شیرین آفرین کجا؟ فرهاد آه سردی کشید و گفت: افسوس که در زمان ما حتی یک نفر نبود که به ما بگوید می توان عاشق خدا شد . اگر من این را می دانستم به جای شیرین عاشق خدا می شدم. اما شیخ رجبعلی! این را بدان که من بعد از مرگ، به شیرین خودم رسیدم. بهترین شاگرد شیخ (نگاهی به زندگانی شیخ عبدالکریم حامد)، ص 36 ⚡✨⚡✨⚡✨⚡✨⚡ 🟥گروه داستان‌هاوحکمت‌های پندآموزدرایتا https://eitaa.com/joinchat/3409314105C446fc7291b 💠🌀💠🌀💠🌀💠🌀 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃 کانال داستان https://eitaa.com/joinchat/894959749C24465c6bb5 @DastanD
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستانهای پند آموز تبلیغی ⚡✨⚡✨⚡✨⚡✨⚡ 🟥گروه داستان‌هاوحکمت‌های پندآموزدرایتا https://eitaa.com/joinchat/3409314105C446fc7291b 💠🌀💠🌀💠🌀💠🌀 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃 کانال داستان https://eitaa.com/joinchat/894959749C24465c6bb5 @DastanD
توبه بهلول نباش(کفن دزد) روزی معاذ بن جبل گریان خدمت رسول خدا آمد و سلام کرد حضرت بعد از جواب سلام فرمودند: ای معادا چرا گریانی؟ عرض کرد یا رسول الله ! جوانی خوش سیما پشت در است و مانند مادری که در عزای طفل مرده اش میگرید بر جوانی اش گریه میکند و میخواهد خدمت شما برسد. پیامبر فرمودند: به او بگو داخل شود. وقتی داخل شد رسول خدانه به او فرمودند: ای جوان چرا گریه میکنی؟ جوان گفت چرا گریه نکنم و حال آن که گناهانی را مرتکب شده ام که اگر خداوند برای یکی از آنها مرا مؤاخذه کند داخل آتش سوزان جهنم میشوم و میبینم که خداوند مرا به زودی میکشد و هرگز نمی آمرزد پیامبر فرمودند: آیا به خدا شرک ورزیده ای؟ گفت: به خدا پناه می برم از این که شرک ورزیده باشم. حضرت رسول که فرمودند: آیا کسی را کشته ای که خدا کشتن او را حرام کرده است؟ گفت: نه! پیامبر فرمودند: خداوند گناهان تو را اگر به اندازه کوه ها هم باشد می آمرزد. جوان گفت: گناهان من از کوه ها هم بزرگ تر است. حضرت فرمودند: خداوند گناهان تو را می آمرزد. اگرچه به اندازه هفت زمین و دریاهای آن و ریگ ها و درختان باشد. جوان گفت از آنها نیز بزرگ تر است. حضرت فرمودند: خداوند گناهان تو را می آمرزد، اگرچه به اندازه آسمانها و ستاره ها و عرش و کرسی گفت: از اینها نیز بزرگ تر است. حضرت رسول از روی غضب به او فرمودند وای بر تو گناهان تو بزرگتر است یا پروردگار تو؟ آنگاه جوان به سجده افتاد و گفت: پروردگار من پاک و منزه است هیچ چیز بزرگ تر از پروردگار من نیست ای پیامبر خدا پروردگار من از هر چیزی بزرگ تر است. پیامبر خدا فرمودند: آیا غیر از خدای بزرگ کسی گناهان را می آمرزد؟ عرض کرد: نه، به خدا قسم می خورم یا رسول الله! بعد ساکت شد. حضرت فرمودند: وای بر تو ای جوان آیا نمی خواهی یکی از گناهانت را برای من بگویی؟ گفت: یا رسول الله من از هفت سالگی نبش قبر میکردم مرده ها را بیرون می آوردم و کفن آنها را می در دیدم روزی دختری از دختران انصار از دنیا رفت وقتی او را دفن کردند اطرافیانش رفتند، شب که شد، آمدم و نبش قبر کردم کفن او را ربودم و او را برهنه در کنار قبر رها کردم و چون میخواستم برگردم شیطان مرا وسوسه کرد تا با او زنا کنم و چنین کردم سرانجام او را در قبرش گذاشتم و راه افتادم، ناگاه صدایی از پشت سر خود شنیدم که گفت ای جوان وای بر تو از جزا دهنده روز جزاء در روزی که از اعمال من و تو می پرسند چرا مرا از قبر بیرون آوردی و کفن مرار بودی و مرا برهنه رها کردی و کاری کردی که من در صبح قیامت با جنابت برخیزم؟ وای بر تو از آتش جهنم اکنون چنین میبینم که هرگز بوی بهشت را نمی شنوم شما مرا چگونه می بینید ای رسول خدا؟ حضرت فرمودند: ای بدکردار! از من دور شو که میترسم من هم به آتش تو بسوزم؛ زیرا تو بسیار به آتش نزدیک شده ای رسول خدا پیوسته این جمله را تکرار میکردند تا از پیش روی آن حضرت دور شدند. وقتی جوان این پاسخ را از رسول خدا شنید زاد و توشه اش را برداشت و به یکی از کوه های مدینه رفت و در آنجا مشغول عبادت شد و برای این که ذلت و کوچکی خود را نشان دهد، هر دو دست خود را به گردن غل و زنجیر کرد و با عجز و ناله می گفت: ای پروردگار تو مرا میشناسی و گناه مرا میدانی ای معبود من من امشب را به صبح رسانیدم در حالی که از توبه کنندگان و پشیمانان هستم من بنده تو بهلول هستم که دستهای خود را پیش روی تو به گردن غل کرده ام نزد پیامبر تو رفتم اما مرا از در خانه خود راند و خوف و ترس مرا زیاد کرد از تو می خواهم که به عزت و جلال و عظمت و جبروتت مرا ناامید نکنی و مرا از رحمت خود مایوس نگردانی بهلول تا چهل شبانه روز دعا و مناجات میکرد و میگریست به طوری که حیوانات هم برای او گریه می کردند. وقتی چهل روز تمام شد دستهای خود را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: پروردگارا! به من چه کردی؟ اگر دعای مرا مستجاب کردی و خطا و گناه مرا آمرزیدی با روحی تا 29 من بدانم و اگر دعای من مستجاب نشده و آمرزیده نشده ام و میخواهی مرا عقاب کنی، آتشی بفرست که مرا بسوزاند یا به بلا و عقوبتی مبتلا کن و مرا از رسوایی و فضیحت روز قیامت خلاص کن، آنگاه خداوند بزرگ این آیه را فرستاد و كسانى كه مرتكب فحشاء شدند و يا به خود ستم كردند، خدا را ياد كنند و گناهانشان را ببخشند، و هر كس جز خدا گناهان را ببخشد (1) «نيكوكاران كسى هستند كه كار زشت را انجام دهند يا به خود ستم كنند و خدا را ياد كنند و از گناهان خود بازگردند. به خدا توبه می کنند و استغفار می کنند، زیرا می دانند که جز خدا کسی نیست نمی تواند گناه خلق را بیامرزد. وقتی این آیه بر پیامبر نازل شد حضرت تبسم کنان بیرون آمدند و به اصحاب خود فرمودند:
چه کسی مرا بر محل آن جوان تائب راهنمایی میکند؟ یکی از اصحاب عرض کرد: یا رسول الله ! به ما خبر رسیده که او در فلان جا است سپس حضرت با یاران خود رفتند تا به آن کوه رسیدند جوان را دیدند که میان دو سنگ ایستاده و دستهایش را به گردن بسته آفتاب صورتش را سیاه کرده و مژه های دو چشم او ریخته است و می گوید ای خدای من تو خلقت مرا نیکو گردانیدی و صورت مرا زیبا ساختی ای کاش میدانستم با من چه خواهی کرد آیا مرا در آتش خواهی سوزاند یا در جوار رحمت خود سکنی خواهی داد؟ خداوندا! خطاهای من از آسمان و زمین و کرسی و عرش گسترده تو عظیم تر است. آیا آنها را می آمرزی یا به واسطه آنها مرا در روز قیامت رسوا و مفتضح خواهی نمود؟ می گفت و میگریست و خاک بر سر خود می ریخت اطراف او را حیوانات احاطه کرده بودند و پرندگان بالای سر او پرواز میکردند. و به حال او می گریستند. رسول خدا نزد او رفتند دستهای او را از گردنش باز کردند سر و صورت او را از خاک پاک کردند و به او فرمودند: ای بهلول بشارت باد بر تو که خداوند تو را از آتش جهنم نجات داد و در بهشت برینش مسکن داد آنگاه آیه نازل شده درباره او را برایش تلاوت کردند. رسول اکرم به اصحاب خود فرمودند شما هم آن چنان که بهلول خطاها و گناهان خود را تدارک کرد، تدارک و جبران کنید. (۲)(۳) 1- سورة آل عمران، آیه ۱۳۵ - ۲- عاقبت بخیران عالم، ص ۱۸۵ - ۱۸۹ ۳- امالی شیخ صدوق، ص ۲۷ ⚡✨⚡✨⚡✨⚡✨⚡ 🟥گروه داستان‌هاوحکمت‌های پندآموزدرایتا https://eitaa.com/joinchat/3409314105C446fc7291b 💠🌀💠🌀💠🌀💠🌀 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃 کانال داستان https://eitaa.com/joinchat/894959749C24465c6bb5 @DastanD
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زنان جهنمی در حدیث معراج امیرالمؤمنین علی میفرماید: محضر پیامبر رسیدیم دیدیم حضرت به شدت گریه می کنند. گفتم پدر و مادرم به فدایت با رسول الله چرا گریه میکنی؟ حضرت فرمودند: یا علی آن شب که مرا به معراج بردند گروهی از زنان امت خود را در عذاب سختی دیدم و از شدت عذابشان گریستم زنی را دیدم که او را از زبانش آویزان کرده اند و از آب سوزان جهنم به گلویش می ریزند زنی را دیدم که از موی سر آویزان است و مغز سرش از شدت حرارت می جوشد. زنی را دیدم که گوشت بدن خود را می خورد و آتش از زیر پای او شعله ور است. زنی را دیدم که دست و پای او را بسته اند و مارها و عقربها بر او مسلط شده اند. زنی را دیدم که از پاهایش در تنور آتشین جهنم آویزان است. و زنی را دیدم که گوشت بدنش را با قیچی های آتشین ریز ریز میکردند. زنی را دیدم سرش خوک و بدنش الاغ بود و به انواع عذاب گرفتار بود و زنی را به صورت سگ دیدم که آتش از نشیمنگاه او داخل میشد و از دهانش بیرون می آمد و فرشتگان عذاب عمودهای آتشین بر سر و بدن او می کوبیدند. حضرت فاطمه عرض کرد پدر جان این زنان در دنیا چه کرده بودند که خداوند آنان را چنین عذاب می کرد؟ رسول خدا فرمودند: دخترم زنی که از موی سرش آویزان شده بود موی سر خود را از نامحرم نمی پوشاند؛ زنی که از زبانش آویزان بود شوهرش را با زبان اذیت میکرد. زنی که از پاهایش آویزان بود بدون اجازه شوهر از خانه بیرون می رفت؛ زنی که گوشت بدن خود را می خورد خود را برای دیگران زینت و از نامحرمان پرهیز نداشت؛ زنی که دست و پایش بسته بود و مارها و عقربها بر او مسلط بودند به وضو و طهارت لباس و غسل حیض اهمیت نمی داد و نماز را سبک می شمرد؛ زنی که گوشت بدن او را با فیجی میبریدند خود را در اختیار مردان بیگانه میگذاشت؛ زنی که سرش مانند خوک و بدنش مانند الاغ بود زنی سخن چین و دروغگو بود و اما زنی که در قیافه سگ بود و آتش از نشیمنگاه او وارد و از دهانش خارج میشد زنی خواننده و حسود بود سپس فرمودند وای بر آن زنی که همسرش از او راضی نباشد و خوش به حال آن زن که همسرش از او راضی باشد! (۱) ۱ اقتباس از کتاب قصه های دلنشین ⚡✨⚡✨⚡✨⚡✨⚡ 🟥گروه داستان‌هاوحکمت‌های پندآموزدرایتا https://eitaa.com/joinchat/3409314105C446fc7291b 💠🌀💠🌀💠🌀💠🌀 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃 کانال داستان https://eitaa.com/joinchat/894959749C24465c6bb5 @DastanD
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مقدس اردبیلی میر علام یکی از شاگردان بر جسته مقدس اردبیلی میگوید در یکی از شب ها در صحن مقدس امیرالمؤمنین بودم، مقدار زیادی از شب گذشته بود که ناگاه دیدم شخصی به طرف حرم حضرت على الله میرود. وقتی نزدیک او رفتم دیدم استاد بزرگ مقدس اردبیلی است. خود را از او پنهان کردم مقدس به در حرم رسید در بسته بود؛ ولی به محض رسیدن او در باز شد و وارد حرم گردید، سپس در کنار قبر مطهر امام قرار گرفت صدای مقدس را شنیدم، مثل این که آهسته با کسی حرف میزد. سپس از حرم بیرون آمد و در بسته شد به دنبال او رفتم از شهر نجف خارج و به جانب کوفه رهسپار شد. من هم پشت سر او بودم به طوری که مرا نمیدید تا این که داخل مسجد کوفه شد و به سمت محرابی که امیرالمؤمنین آن جا شهید شده بود رفت و مدتی آن جا توفق کرد، آن گاه از مسجد بیرون آمد و به سوی نجف حرکت کرد. من همچنان دنبال او بودم تا به دروازه نجف رسیدیم. در آن جا سرفه ام گرفت چون صدای سرفه مرا شنید برگشت و نگاهی به من کرد و مرا شناخت گفت: این جا چه میکنی؟ گفتم از لحظه ای که شما وارد صحن مطهر شدید تاکنون همه جا با شما بوده ام. شما را به صاحب این قبر سوگند آن چه در این شب بر شما گذشت برایم بیان فرمایید. گفت: به شرط این که تا زنده ام به کسی نگویی پس از اطمینان فرمود: بعضی اوقات مسائل علمی بر من مشکل می شود، پس به حضور آقا امیرالمؤمنین الله میرسم و پاسخ مشکلم را از مقام آن حضرت می شنوم. امشب نیز برای حل مشکلی به حضور ایشان رفتم و از خداوند خواستم که مولا علی جواب پرسشهایم را بدهد. ناگاه صدایی از قبر شریف شنیدم که فرمود به مسجد کوفه برو و از فرزندم قائم سؤال کن زیرا او امام زمان تو است. من هم به مسجد کوفه آمدم و خدمت حضرت رسیدم و مسئله را پرسیدم و حضرت پاسخ داد و اکنون دارم به منزل خود می روم. (۱) حالا ممکن است. خواننده گان این داستان برایشان این سؤال به وجود بیاید که مقدس اردبیلی به چه علتی به این مقام رسیده است. در حالات پدر مقدس اردبیلی مینویسند که ایشان فردی کشاورز بوده و روزی مشغول آبیاری بوده است که از جوی آب سیبی میگیرد و آن سیب را میخواهد بخورد به سیب دندان می زند و در همین حال به فکر میرود که این سیب حرام است دنبال صاحب باغ میرود و به صاحب باغ می گوید که یک سیبی را آب آورده بود و من به سیب شما دهان زدم میخواهم شما مرا حلال کنید، صاحب باغ می گوید من حلال نمیکنم و حلال کردنم شرطی دارد و آن این که دختری دارم کور کر و لال و شل می باشد. اگر شما این دختر بنده را بگیرید. من هم حق خود را حلال میکنم پدر مقدس اردبیلی بین دو راهی گیر می کند. ‏ و در نهایت تصمیم میگیرد که آن دختر را بگیرد. مراسم عقد، برقرار میشود و قدیم ها رسم بود که غالباً داماد دختر را بیشتر در «حجله» می دید. مثل الان نیست که آقا داماد و عروس خانم قبل از شب عروسی بیشتر برنامه های خود را انجام می دهند. خلاصه سخن این که شب عروسی فرا می رسد و عروس را در حجله آماده می کنند و به پدر مقدس اردبیلی میگویند به پیش عروس خانم بروید. ایشان همین که وارد حجله میشود و چشمش به صورت دختر زیبا می افتد. بر می گردد و می گوید اشتباه شده است. پدر زن او می گوید اشتباه نیست این دختر زن شماست. یعنی دختر بنده اگر کور است نامحرم نگاه نکرده و نامحرم او را کمتر دیده است اگر لال است یعنی غیبت نکرده است و اگر شل است یعنی این که بدون اجازه جایی نرفته است. و از این جای داستان استفاده میکنیم از دامن زن مرد به معراج می رود. از چنین پدر و مادری مقدس اردبیلی به دنیا آمده که یکی از ملاقات کنندگان آقا امام زمان (عج) می باشد. داستان های بحار، ج ۲ لطف خدا به مقدس اردبیلی سید نعمة الله جزایری دانشمند جلیل القدر و شاگرد مقدس اردبیلی میگوید در یک سال قحطی مقدس اردبیلی آن چه خوراکی از گندم و غیره داشت با فقرا تقسیم می کرد و از برای خانواده خود نیز یک سهم مانند هر یک از فقرا باقی میگذاشت تا این که در یکی از روزها زوجه اش آشفته شد و بر این کار مقدس اردبیلی اعتراض نمود که شما رعایت بچه های خود را نمی کنید تا به مردم محتاج نشوند و هرچه دارید با فقرا تقسیم می نمائید. مقدس اردبیلی برای این اعتراض از منزل کناره گرفت و در مسجد کوفه اعتکاف (سه شبانه روز در مسجد جامع به عبادت گذران کرد. روز دوم اعتکاف مردی درب منزل مقدس اردبیلی آمد و چند بار گندم و آرد خیلی خوب برای ایشان آورد و گفت مولی فرستاده پس از بازگشت مولی زوجه اش گفت این گندمی که فرستاده بودید بسیار خوب بود مقدس اردبیلی از این پیش آمد سپاسگزاری و شکر کرد، گفت چنین مرد عربی را هیچ ندیده ام و اطلاعی از او ندارم و نه اینکه من گندم فرستاده ام. (۱) روضه خوانی امام زمان (عج) برای مقدس اردبیلی
مقدس اردبیلی میگوید با یک عده از طلبه ها پیاده می آمدیم کربلا در راه یک طلبه خیلی متدین با حال خوبی بود گاهی برایمان یک توسلی به آقا سیدالشهداء پیدا میکرد رسیدیم کربلا برای زیارت اربعین از پس شلوغ بود از زائرین یک وقت دیدم نمی شود برویم داخل حرم مطهر سیدالشهداء، به این طلبه ها گفتم همین گوشه صحن بایستیم زیارت بکنیم مزاحم زوار نشویم حضور الزائر عند المزور زياره است . گفت همین گوشه ایستادیم من با خودم تصمیم گرفتم زیارت اربعین سید الشهداء را برای طلبه ها بخوانم به طلبه ها گفتم این طلبه ای که در راه برایمان گاهی روضه میخواند او را ندیدید کجا رفت. گفتند: آقا داخل این شلوغی ها گمش کردیم نمی دانیم. گفت: من همین که خواستم مشغول زیارت بشوم یک وقت دیدم یک نفر عرب مردم را می شکافد و جلو می آید. فرمود: ملا احمد اردبیلی می خواهی چکار کنی؟ گفتم آقا جان می خواهم زیارت اربعین بخوانم. روضات الجنات، ص 73 فرمود: یک مقداری بلندتر بخوان من هم گوش کنم. گفتم خیلی خوب من هم بلند تر خواندم زیارت تمام شد به این طلبه ها گفتم این طلبه که برایمان در راه روضه می خواند نیامد. گفتند: نه آقا ناگهان این عرب به من فرمود ملا احمد اردبیلی چه می خواهی. گفتم: آقا یکی از این طلبه ها در راه برایمان روضه می خواند. فرمود: دلت میخواهد من برایت روضه بخوانم. گفتم بخوان یک مرتبه دیدم این عرب یک نگاهی کرد به قبر ابی عبدالله از طرز نگاه کردنش ما را منقلب کرد دو کلمه هم بیشتر نگفت یک وقت ما مشغول گریه شدیم یک دفعه نگاه کردیم دیگر کسی را ندیدیم ما فهمیدیم که این آقا امام زمان بوده است. یک بار ندا داد یا ابا عبدالله. من و نه این مقدس اردبیلی و این طلبه ها خودش را یک طرف حساب کرد و ما را یک طرف هیچ کدام یادمان نمی رود آن ساعتی که خواستی از زینب جدا بشوی این روضه روضه وداع امام حسین ) را امام زمان دوست دارد. (۱) بلبل بوستان حضرت مهدی (عج )، ص ۲۰۹ ⚡✨⚡✨⚡✨⚡✨⚡ 🟥گروه داستان‌هاوحکمت‌های پندآموزدرایتا https://eitaa.com/joinchat/3409314105C446fc7291b 💠🌀💠🌀💠🌀💠🌀 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃 کانال داستان https://eitaa.com/joinchat/894959749C24465c6bb5 @DastanD
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همنشین حضرت موسی علیه السلام در بهشت امام موسی بن جعفر فرمودند ماه بر بنی اسرائیل نمی تایید خداوند به موسی وحی کرد که استخوانهای یوسف را از مصر بیرون بیاور و وعده داد که هرگاه استخوانهای او را بیرون آوری ماه خواهد تابید. موسی پرسید: چه کسی جای آن را می داند. به او گفته شد پیر زنی است که جای آن را می داند. پس کسی به سوی او فرستاد، آنگاه پیرزنی زمین گیر و کور را آوردند. به او فرمود: آیا جای قبر یوسف را می دانی؟ گفت: آری! پرسید: بگو کجا است؟ گفت: تا به من چهار چیز ندهی نگویم پایم را سالم سازی جوانی ام را برگردانی، دیده ام را روشن کنی و مرا در بهشت با خود همراه گردانی این سخنان برای موسی له گران آمد. خداوند به او وحی کرد: ای موسی آن چه از تو خواست به او ببخش که من برآورده سازم موسی انجام داد و پیرزن گور را به او نشان داد. موسی استخوانها را که در صندوق مرمر بود از کنار رود نیل بیرون آورد و ماه برآمد. (۱) همنشینی با موسی روزی حضرت موسی هنگام مناجات با خدا عرض کرد: خدایا مایلم یکی از همنشینان چشمه های حکمت، ص 157 بهشتی ام را ببینم. خداوند، مرد قصابی را به او معرفی کرد. حضرت موسی ان با کمال اشتیاق به دکان مرد قصاب رفت و از دیدن او خوشحال شد، با خود گفت: چقدر خوب است اعمال و کردار او را تحت نظر قرار بدهم تا ببینم او چه عمل فوق العاده ای دارد که سزاوار چنین مقامی گردیده است. موسی پس از بررسی احوال جوان چیزی جز فروش گوشت ندید. هنگام شب که جوان قصاب، مغازه خود را تعطیل کرد و راهی منزل شده موسی ها پیش آمد و بدون این که خود را معرفی کند، از جوان قصاب خواست که میهمان او باشد. جوان قصاب پذیرفت و موسی ها را به منزل خود برد. جوان پس از احترام میهمان ریسمانی را از دیوار باز شد و بلبلی از سقف پایین آمد پیرزنی که در پوشک پیچیده بود داخل بلبل بود. غذای رقیقی آورد و قاشق قاشق در دهان آن پیرزن ریخت زن گاه گاه نگاهی به آسمان میکرد و چیزهایی میگفت ولی مفهوم آن روشن نبود مرد جوان از میهمان پذیرایی کرد و دوباره وی را میان همان زنبیل گذاشت و به سقف اتاق آویزان کرد. حضرت موسی و جوان از منزل خارج شدند. حضرت موسی از جوان پرسید: این پیرزن چه کسی بود؟ جوان گفت: مادرم حضرت پرسید چرا مادرت را به سقف آویزان کردی؟ جوان گفت برای این که کسی را در منزل ندارم و میترسم حیوانی او را بیازارد. حضرت موسی گفت: مادرت هنگام غذا خوردن به آسمان نگاه می کرد. او چه می گفت؟ جوان گفت: مادرم میگفت خدایا فرزندم را در روز قیامت با حضرت موسی یا محشور گردان حضرت فرمود بر تو مژده باد که من موسی هستم از خداوند متعال خواستم که همنشینم را در بهشت به من نشان دهد و او تو را معرفی کرد. حال دانستم که این عمل پسندیده موجب شده است که همنشین من باشی (۱) ۱.کشکول بهتاش،ص ۵۹۰ ⚡✨⚡✨⚡✨⚡✨⚡ 🟥گروه داستان‌هاوحکمت‌های پندآموزدرایتا https://eitaa.com/joinchat/3409314105C446fc7291b 💠🌀💠🌀💠🌀💠🌀 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃 کانال داستان https://eitaa.com/joinchat/894959749C24465c6bb5 @DastanD