زنان جهنمی در حدیث معراج
امیرالمؤمنین علی میفرماید: محضر پیامبر رسیدیم دیدیم حضرت به شدت گریه می کنند. گفتم پدر و مادرم به فدایت با رسول الله چرا گریه میکنی؟
حضرت فرمودند: یا علی آن شب که مرا به معراج بردند گروهی از زنان امت خود را در عذاب سختی دیدم و از شدت عذابشان گریستم زنی را دیدم که او را از زبانش آویزان کرده اند و از آب سوزان جهنم به گلویش می ریزند زنی را دیدم که از موی سر آویزان است و مغز سرش از شدت حرارت می جوشد. زنی را دیدم که گوشت بدن خود را می خورد و آتش از زیر پای او شعله ور است. زنی را دیدم که دست و پای او را بسته اند و مارها و عقربها بر او مسلط شده اند. زنی را دیدم که از پاهایش در تنور آتشین جهنم آویزان است. و زنی را دیدم که گوشت بدنش را با قیچی های آتشین ریز ریز میکردند. زنی را دیدم سرش خوک و بدنش الاغ بود و به انواع عذاب گرفتار بود و زنی را به صورت سگ دیدم که آتش از نشیمنگاه او داخل
میشد و از دهانش بیرون می آمد و فرشتگان عذاب عمودهای آتشین بر سر و بدن او می کوبیدند. حضرت فاطمه عرض کرد پدر جان این زنان در دنیا چه کرده بودند که خداوند آنان را چنین عذاب می کرد؟
رسول خدا فرمودند: دخترم زنی که از موی سرش آویزان شده بود موی سر خود را از نامحرم نمی پوشاند؛ زنی که از زبانش آویزان بود شوهرش را با زبان اذیت میکرد. زنی که از پاهایش آویزان بود بدون اجازه شوهر از خانه بیرون می رفت؛ زنی که گوشت بدن خود را می خورد خود را برای دیگران زینت و از نامحرمان پرهیز نداشت؛ زنی که دست و پایش بسته بود و مارها و عقربها بر او مسلط بودند به وضو و طهارت لباس و غسل حیض اهمیت نمی داد و نماز را سبک می شمرد؛ زنی که گوشت بدن او را با فیجی میبریدند خود را در اختیار مردان بیگانه میگذاشت؛ زنی که سرش مانند خوک و بدنش مانند الاغ بود زنی سخن چین و دروغگو بود و اما زنی که در قیافه سگ بود و آتش از نشیمنگاه او وارد و از دهانش خارج میشد زنی خواننده و حسود بود سپس فرمودند وای بر آن زنی که همسرش از او راضی
نباشد و خوش به حال آن زن که همسرش از او راضی باشد! (۱)
۱ اقتباس از کتاب قصه های دلنشین
⚡✨⚡✨⚡✨⚡✨⚡
🟥گروه داستانهاوحکمتهای پندآموزدرایتا
https://eitaa.com/joinchat/3409314105C446fc7291b
💠🌀💠🌀💠🌀💠🌀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃
کانال داستان
https://eitaa.com/joinchat/894959749C24465c6bb5
@DastanD
مقدس اردبیلی
میر علام یکی از شاگردان بر جسته مقدس اردبیلی میگوید در یکی از شب ها در صحن مقدس امیرالمؤمنین بودم، مقدار زیادی از شب گذشته بود که ناگاه دیدم شخصی به طرف حرم حضرت
على الله میرود. وقتی نزدیک او رفتم دیدم استاد بزرگ مقدس اردبیلی است. خود را از او پنهان کردم مقدس به در حرم رسید در بسته بود؛ ولی به محض رسیدن او در باز شد و وارد حرم گردید، سپس در کنار قبر مطهر امام قرار گرفت صدای مقدس را شنیدم، مثل این که آهسته با کسی حرف میزد. سپس از حرم بیرون آمد و در بسته شد به دنبال او رفتم از شهر نجف خارج و به جانب کوفه رهسپار شد. من هم پشت سر او بودم به طوری که مرا نمیدید تا این که داخل مسجد کوفه شد و به سمت محرابی که امیرالمؤمنین آن جا شهید شده بود رفت و مدتی آن جا توفق کرد، آن گاه از مسجد بیرون آمد و به سوی نجف حرکت کرد. من همچنان دنبال او بودم تا به دروازه نجف رسیدیم. در آن جا سرفه ام گرفت چون صدای سرفه مرا شنید برگشت و نگاهی به من کرد و مرا شناخت
گفت: این جا چه میکنی؟
گفتم از لحظه ای که شما وارد صحن مطهر شدید تاکنون همه جا با شما بوده ام. شما را به صاحب
این قبر سوگند آن چه در این شب بر شما گذشت برایم بیان فرمایید. گفت: به شرط این که تا زنده ام به کسی نگویی پس از اطمینان فرمود: بعضی اوقات مسائل علمی بر من مشکل می شود، پس به حضور آقا امیرالمؤمنین الله میرسم و پاسخ مشکلم را از مقام آن حضرت
می شنوم.
امشب نیز برای حل مشکلی به حضور ایشان رفتم و از خداوند خواستم که مولا علی جواب پرسشهایم را بدهد. ناگاه صدایی از قبر شریف شنیدم که فرمود به مسجد کوفه برو و از فرزندم قائم
سؤال کن زیرا او امام زمان تو است. من هم به مسجد کوفه آمدم و خدمت حضرت رسیدم و مسئله را
پرسیدم و حضرت پاسخ داد و اکنون دارم به منزل خود می روم. (۱) حالا ممکن است. خواننده گان این داستان برایشان این سؤال به وجود بیاید که مقدس اردبیلی به
چه علتی به این مقام رسیده است.
در حالات پدر مقدس اردبیلی مینویسند که ایشان فردی کشاورز بوده و روزی مشغول آبیاری بوده است که از جوی آب سیبی میگیرد و آن سیب را میخواهد بخورد به سیب دندان می زند و در همین حال به فکر میرود که این سیب حرام است دنبال صاحب باغ میرود و به صاحب باغ می گوید که یک سیبی را آب آورده بود و من به سیب شما دهان زدم میخواهم شما مرا حلال کنید، صاحب باغ می گوید من حلال نمیکنم و حلال کردنم شرطی دارد و آن این که دختری دارم کور کر و لال و شل می باشد. اگر شما این دختر بنده را بگیرید. من هم حق خود را حلال میکنم پدر مقدس اردبیلی بین دو
راهی گیر می کند.
و در نهایت تصمیم میگیرد که آن دختر را بگیرد. مراسم عقد، برقرار میشود و قدیم ها رسم بود که غالباً داماد دختر را بیشتر در «حجله» می دید. مثل الان نیست که آقا داماد و عروس خانم قبل از شب عروسی بیشتر برنامه های خود را انجام
می دهند. خلاصه سخن این که شب عروسی فرا می رسد و عروس را در حجله آماده می کنند و به پدر مقدس
اردبیلی میگویند به پیش عروس خانم بروید.
ایشان همین که وارد حجله میشود و چشمش به صورت دختر زیبا می افتد. بر می گردد و می گوید
اشتباه شده است.
پدر زن او می گوید اشتباه نیست این دختر زن شماست. یعنی دختر بنده اگر کور است نامحرم نگاه نکرده و نامحرم او را کمتر دیده است اگر لال است یعنی
غیبت نکرده است و اگر شل است یعنی این که بدون اجازه جایی نرفته است.
و از این جای داستان استفاده میکنیم از دامن زن مرد به معراج می رود.
از چنین پدر و مادری مقدس اردبیلی به دنیا آمده که یکی از ملاقات کنندگان آقا امام زمان (عج)
می باشد.
داستان های بحار، ج ۲
لطف خدا به مقدس اردبیلی سید نعمة الله جزایری دانشمند جلیل القدر و شاگرد مقدس اردبیلی
میگوید در یک سال قحطی مقدس اردبیلی آن چه خوراکی از گندم و غیره داشت با فقرا تقسیم می کرد و از برای خانواده خود نیز یک سهم مانند هر یک از فقرا باقی میگذاشت تا این که در یکی از روزها زوجه اش آشفته شد و بر این کار مقدس اردبیلی اعتراض نمود که شما رعایت بچه های خود را نمی کنید تا
به مردم محتاج نشوند و هرچه دارید با فقرا تقسیم می نمائید. مقدس اردبیلی برای این اعتراض از منزل کناره گرفت و در مسجد کوفه اعتکاف (سه شبانه روز در
مسجد جامع به عبادت گذران کرد. روز دوم اعتکاف مردی درب منزل مقدس اردبیلی آمد و چند بار گندم و آرد خیلی خوب برای ایشان آورد و گفت مولی فرستاده پس از بازگشت مولی زوجه اش گفت این گندمی که فرستاده بودید بسیار خوب بود مقدس اردبیلی از این پیش آمد سپاسگزاری و شکر کرد، گفت
چنین مرد عربی را هیچ ندیده ام و اطلاعی از او ندارم و نه اینکه من گندم فرستاده ام. (۱)
روضه خوانی امام زمان (عج) برای مقدس اردبیلی
مقدس اردبیلی میگوید با یک عده از طلبه ها پیاده می آمدیم کربلا در راه یک طلبه خیلی متدین با حال خوبی بود گاهی برایمان یک توسلی به آقا سیدالشهداء پیدا میکرد رسیدیم کربلا برای زیارت
اربعین از پس شلوغ بود از زائرین یک وقت دیدم نمی شود برویم داخل حرم مطهر سیدالشهداء، به این طلبه ها گفتم همین گوشه صحن بایستیم زیارت بکنیم مزاحم زوار نشویم حضور الزائر عند المزور
زياره است
. گفت همین گوشه ایستادیم من با خودم تصمیم گرفتم زیارت اربعین سید الشهداء را برای طلبه ها بخوانم به طلبه ها گفتم این طلبه ای که در راه برایمان گاهی روضه میخواند او را ندیدید کجا رفت.
گفتند: آقا داخل این شلوغی ها گمش کردیم نمی دانیم.
گفت: من همین که خواستم مشغول زیارت بشوم یک وقت دیدم یک نفر عرب مردم را می شکافد و
جلو می آید.
فرمود: ملا احمد اردبیلی می خواهی چکار کنی؟
گفتم آقا جان می خواهم زیارت اربعین بخوانم.
روضات الجنات، ص 73
فرمود: یک مقداری بلندتر بخوان من هم گوش کنم. گفتم خیلی خوب من هم بلند تر خواندم زیارت تمام شد به این طلبه ها گفتم این طلبه که
برایمان در راه روضه می خواند نیامد.
گفتند: نه آقا ناگهان این عرب به من فرمود ملا احمد اردبیلی چه می خواهی.
گفتم: آقا یکی از این طلبه ها در راه برایمان روضه می خواند.
فرمود: دلت میخواهد من برایت روضه بخوانم. گفتم بخوان
یک مرتبه دیدم این عرب یک نگاهی کرد به قبر ابی عبدالله از طرز نگاه کردنش ما را منقلب کرد دو کلمه هم بیشتر نگفت یک وقت ما مشغول گریه شدیم یک دفعه نگاه کردیم دیگر کسی را ندیدیم
ما فهمیدیم که این آقا امام زمان بوده است. یک بار ندا داد یا ابا عبدالله.
من و نه این مقدس اردبیلی و این طلبه ها خودش را یک طرف حساب کرد و ما را یک طرف هیچ کدام یادمان نمی رود آن ساعتی که خواستی از زینب جدا بشوی این روضه روضه وداع امام حسین )
را امام زمان دوست دارد. (۱)
بلبل بوستان حضرت مهدی (عج )، ص ۲۰۹
⚡✨⚡✨⚡✨⚡✨⚡
🟥گروه داستانهاوحکمتهای پندآموزدرایتا
https://eitaa.com/joinchat/3409314105C446fc7291b
💠🌀💠🌀💠🌀💠🌀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃
کانال داستان
https://eitaa.com/joinchat/894959749C24465c6bb5
@DastanD
همنشین حضرت موسی علیه السلام در بهشت
امام موسی بن جعفر فرمودند ماه بر بنی اسرائیل نمی تایید خداوند به موسی وحی کرد که استخوانهای یوسف را از مصر بیرون بیاور و وعده داد که هرگاه استخوانهای او را بیرون آوری ماه
خواهد تابید.
موسی پرسید: چه کسی جای آن را می داند.
به او گفته شد پیر زنی است که جای آن را می داند.
پس کسی به سوی او فرستاد، آنگاه پیرزنی زمین گیر و کور را آوردند. به او فرمود: آیا جای قبر یوسف
را می دانی؟ گفت: آری!
پرسید: بگو کجا است؟
گفت: تا به من چهار چیز ندهی نگویم پایم را سالم سازی جوانی ام را برگردانی، دیده ام را روشن
کنی و مرا در بهشت با خود همراه گردانی
این سخنان برای موسی له گران آمد.
خداوند به او وحی کرد: ای موسی آن چه از تو خواست به او ببخش که من برآورده سازم موسی
انجام داد و پیرزن گور را به او نشان داد.
موسی استخوانها را که در صندوق مرمر بود از کنار رود نیل بیرون آورد و ماه برآمد. (۱)
همنشینی با موسی
روزی حضرت موسی هنگام مناجات با خدا عرض کرد: خدایا مایلم یکی از همنشینان
چشمه های حکمت، ص 157
بهشتی ام را ببینم.
خداوند، مرد قصابی را به او معرفی کرد.
حضرت موسی ان با کمال اشتیاق به دکان مرد قصاب رفت و از دیدن او خوشحال شد، با خود گفت:
چقدر خوب است اعمال و کردار او را تحت نظر قرار بدهم تا ببینم او چه عمل فوق العاده ای دارد که سزاوار
چنین مقامی گردیده است. موسی پس از بررسی احوال جوان چیزی جز فروش گوشت ندید. هنگام
شب که جوان قصاب، مغازه خود را تعطیل کرد و راهی منزل شده موسی ها پیش آمد و بدون این که خود
را معرفی کند، از جوان قصاب خواست که میهمان او باشد.
جوان قصاب پذیرفت و موسی ها را به منزل خود برد. جوان پس از احترام میهمان ریسمانی را از
دیوار باز شد و بلبلی از سقف پایین آمد پیرزنی که در پوشک پیچیده بود داخل بلبل بود.
غذای رقیقی آورد و قاشق قاشق در دهان آن پیرزن ریخت زن گاه گاه نگاهی به آسمان میکرد و
چیزهایی میگفت ولی مفهوم آن روشن نبود مرد جوان از میهمان پذیرایی کرد و دوباره وی را میان
همان زنبیل گذاشت و به سقف اتاق آویزان کرد.
حضرت موسی و جوان از منزل خارج شدند. حضرت موسی از جوان پرسید: این پیرزن چه
کسی بود؟
جوان گفت: مادرم
حضرت پرسید چرا مادرت را به سقف آویزان کردی؟
جوان گفت برای این که کسی را در منزل ندارم و میترسم حیوانی او را بیازارد.
حضرت موسی گفت: مادرت هنگام غذا خوردن به آسمان نگاه می کرد. او چه می گفت؟
جوان گفت: مادرم میگفت خدایا فرزندم را در روز قیامت با حضرت موسی یا محشور گردان
حضرت فرمود بر تو مژده باد که من موسی هستم از خداوند متعال خواستم که همنشینم را در
بهشت به من نشان دهد و او تو را معرفی کرد.
حال دانستم که این عمل پسندیده موجب شده است که همنشین من باشی (۱)
۱.کشکول بهتاش،ص ۵۹۰
⚡✨⚡✨⚡✨⚡✨⚡
🟥گروه داستانهاوحکمتهای پندآموزدرایتا
https://eitaa.com/joinchat/3409314105C446fc7291b
💠🌀💠🌀💠🌀💠🌀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃
کانال داستان
https://eitaa.com/joinchat/894959749C24465c6bb5
@DastanD
توبه نصوح
نصوح نام شخصی بود که چهره ای شبیه زنان داشت و به همین دلیل کسی نمی دانست که او مردی با چهره زنانه است. کار نصوح این بود که در حمام های زنانه شست و شوی زنان را بر عهده داشت در این کار به قدری چایک و زیر دست بود که همه زنها مایل بودند کارشان را او بر عهده بگیرد. وقتی شهرت نصوح به گوش دختر پادشاه رسید دستور داد او را نزد وی ببرند تا او را از نزدیک ببیند. دختر پادشاه پس از دیدن او کار او را پسندید و دستور داد فردای آن روز حمام را خلوت کرده و از ورود افراد متفرقه جلوگیری کنند سپس نصوح را همراه خود به حمام برد و شست و شوی خود را به او سپرد. از قضا در گران بهایی از دختر پادشاه در حمام ناپدید شد. دختر پادشاه که به شدت عصبانی و خشمگین شده بود دستور داد تا همه افراد حاضر در حمام را بگردند و بازرسی کنند. مأموران افراد را یکی پس از دیگری مورد بازرسی قرار دادند همین که نوبت نصوح شد با این که او در این ماجرا دستی نداشت، ولی می دانست اگر او را وارسی کنند کارش به رسوایی خواهد کشید و همه خواهند فهمید که نصوح مردی در لباس زنان بوده است و چه بسا مجازات های سنگین برای او در نظر گرفته میشد از این رو از دست ماموران گریخت و مأموران به هر طرف می رفتند او به طرف دیگری فرار میکرد نصوح تنها راه چاره را در این دید که خود را در خزانه حمام پنهان کند ناچار خود را به داخل خزانه رساند. مأموران برای گرفتن او وارد خزانه شدند و نصوح فهمید که دیگر کارش تمام است و الآن است که طبل رسوایی او نواخته شود، در این حال او ته دل به خداوند متعال توجه قلبی پیدا کرد و از روی خلوص نیت و با تمام وجود از کارهای خود توبه کرد و از خدا خواست که او را از این رسوایی نجات دهد و آبرویش را نبرد و او هم از این پس به کارهای زشت خود ادامه ندهد.
نصوح در حال توبه و استغفار بود که ناگهان از بیرون حمام صدایی بلند شد که دست از این بیچاره
بردارید طلای دختر پادشاه پیدا شد. نصوح هم بنا بر عهدی که با خداوند بسته بود از کارهای زشت خود دست کشید و تمام اموالی را که از این راه به دست آورده بود بین فقیران تقسیم کرد و خود با پشیمانی از گناه به جبران گذشته تاریک خود همت کرد و برای فرار از گناه و چون نمی توانست راز خود را با کسی
بازگو کند، از آن شهر بیرون رفت و در جایی دیگر رحل اقامت افکند. (۱)
خداوند در قرآن می فرماید: ای کسانی که ایمان آورده اید توبه کنید به سوی الله هدایت توبه (2) ای کسانی که ایمان آورده اید. به درگاه خدا توبه کنید
کنید، توبه ایی خالص و واقعی
اتفاقاً شبی در خواب دید کسی به او میگوید ای نصوح چگونه توبه کرده ای و حال آن که گوشت و
پوست تو از فعل حرام روئیده شده است؟!
تو باید طوری کنی که گوشتهای بدنت بریزد همین که نصوح از خواب بیدار شد با خودش قرار
گذاشت که سنگ های گران وزن را حمل کند و بدین وسیله خودش را از گوشت ها بکاهاند.
این برنامه را نصوح مرتباً عمل کرد تا پس از مدتی که گذشت در یکی از روزها همان طوری که
مشغول به کار بود چشمش به میشی افتاد که در آن کوه چرا میکند از این امر به فکر فرو رفت که آیا این میش از کجا آمده و از آن کیست؟ تا آن که عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از چوپانی فرار کرده
و به این جا آمده پس بایستی من از آن نگهداری کنم تا صاحبش پیدا شود و به او تسلیمش نمایم، لذا
رفت و آن میش را گرفت و در جایی پنهانش کرد و از همان علوفه و گیاهان که خود می خورد به آن نیز می خورانید تا این که صاحبش آید و از او مواظبت هم میکرد که آن میش گرسنه نماند. چون که چند
روزی به همین منوال گذشت آن میش به فرمان الهی به تکلم و حرف آمد و گفت: ای نصوح خدا را شکر کن که مرا برای تو آفریده سپس از آن وقت به بعد نصوح از شیر میش میخورد و عبادت می کرد تا موقعی که اتفاقاً عبور کاروانی که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگی نزدیک به هلاکت بودند به آن جا افتاد.
همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند.
نصوح گفت: شماها ظرفهایتان را بیاورید تا من به جای آب شیرتان دهم مردم ظرف می آوردند و نصوح آن را از شیر پر کرده به آنان رد میکرد و به قدرت الهی هیچ از آن کم نمی شد بدین وسیله نصوح
آن گروه را از تشنگی نجات داد. بعداً راه شهر را به آنها نشان داد.
به کاروانیان راهی شهر شدند و هر یک از مسافرین در موقع حرکت در برابر خدمتی که آقای نصوح به
- اقتباس از شاهدان خاموش ۲- سوره تحریم، آیه ۸
آنان کرده بود احسانی نمودند و چون راهی که نصوح به آنها نشان داده بود نزدیک تر به شهر بود. آن ها برای همیشه رفت و آمد خود را از آن جا قرار دادند. به تدریج سایر کاروانها هم بر این راه مطلع شدند. آنها نیز ترک راه قدیمی نموده همین راه را اختیار کردند قهراً این رفت و آمدها درآمد سرشاری برای نصوح تولید می نمود و او از محل این درآمدها بناهایی ساخت و چاهی احداث کرد و آبی جاری نمود و کشت و زراعتی به وجود آورد و جمعی را هم در آن منطقه سکونت داد و بین آنها بساط عدالت را مقرر فرمود و برایشان حکومت میکرد و جمعیتی که در آن محل سکونت داشتند همگی به چشم بزرگی بر
نصوح می نگریستند.
رفته رفته آوازه و حسن تدبیر نصوح به گوش پادشاه وقت که پدر آن دختر بود، رسید. از شنیدن این خبر به شوق دیدنش افتاد لذا دستور داد تا وی را دعوت به دربار کنند همین که دعوت پادشاه به نصوح رسید اجابت نکرد و گفت مرا با دنیا و اهل دنیا کاری نیست و از این رفتن به دربار عذر خواست مأمورین وقتی سخن نصوح را به پادشاه زدند بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او برای آمدن عذر دارد پس چه خوب است ما نزد او رویم و قلعه نوبنیادش را مشاهده کنیم. لذا با خواصش به سوی اقامتگاه نصوح حرکت کردند. همین که به آن محل رسیدند به قابض الارواح امر شد که جان پادشاه را بگیر و به زندگانی وی خاتمه دهد، پادشاه از دنیا رفت.
این خبر به نصوح رسید دانست که وی برای ملاقات او از شهر خارج شده لذا در تجهیزات و مراسم
تشییع جنازه اش شرکت کرد و آن جا ماند تا به خاکش سپردند و از این رو که پادشاه پسری نداشت ارکان دولت مصلحت را در این دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند پس چنان کردند و نصوح را به زور
به پادشاهی منصوب کردند.
نصوح هم چون به پادشاهی رسید بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانید و بعد هم با همان دختر پادشاه که قبلا گفتیم ازدواج کرد چون شب زفاف رسید و در بارگاهش نشسته بود، ناگهان شخصی بر او وارد شد و گفت چند سال قبل از این به کار شبانی و چوپانی مشغول بودم و میشی از من گم
شده بود و اکنون آن را در نزد تو یافته ام، مالم را به من رد کن
نصوح گفت: همین طور است الان امر میکنم به تو میش را تسلیم کنند. شخص تازه وارد بار دیگر گفت چون میش مرا نگهداری کردی هر آن چه از شیرش را خورده ای به تو حلال باد ولی آن مقدار از
منافعی که به تو رسیده نیمی از آن تو باشد باید نیم دیگرش را به من تسلیم داری نصوح دستور داد تا آن چه از اموال منقول و غیر منقول که در اختیار دارد نصفش را به وی بدهند و
منشیان را دستور داد تا کشور را نیز بالمنصفانه بینشان تقسیم کنند سپس از چوپان معذرت خواهی کرد
به منشیان را دستور داد تا کشور را نیز بالمنصفانه بینشان تقسیم کنند سپس از چوپان معذرت خواهی کرد تا بلکه زودتر برود. در آن موقع شبان گفت ای نصوح فقط یک چیز دیگر مانده که هنوز قسمت نشده؟!
نصوح پرسید کدام است؟!
جویان گفت همین دختریست که به ازدواج خود در آوردی چون آن هم از منفعت میش من است. نصوح گفت: چون قسمت کردن او مساوی با خاتمه دادن به حیات وی است بیا و از این امر در گذر؟ شبان قبول نکرد باز گفت نصف دارایی خودم را به تو میدهم تا از این امر در گذری این مرتبه هم قبول نکرد نصوح اظهار داشت تمام دارایی خود را میدهم تا از این امر صرف نظر کنی باز نپذیرفت. ناچار جلاد را طلبید و گفت: دختر را به دو نیم کن سپس جلاد شمشیر را کشید تا بر فرق دختر زند دختر از
وحشت لرزید و جزع کرد و از هوش رفت. در این هنگام شبان جلو جلاد را گرفت و خطاب به نصوح کرد و گفت بدان نه من شبان و نه آن میش است بلکه ما هر دو ملکی هستیم که از برای امتحان تو فرستاده شده ایم سپس در آن موقع، مبش و
چوپان هر دو از نظر غائب شدند. نصوح شکر الهی را بجا آورد و پس از عروسی تا مدتی که زنده بود عبادت و سلطنت می کرد و بعضی گفته اند آیه شریفه: توبوا الى الله توبه نصوحا اشاره به توبه چنین شخصی است.
از این داستان نتیجه می گیریم اگر کسی تو به کند خداوند متعال امور دنیا و آخرت او را اصلاح خواهد کرد و دعایش را مستجاب میکند و او را در بین مردم و ملائکه عزیز و سربلند می نماید و بزرگترین پاداش را بعد از امتحان در دنیا و آخرت به او عنایت می نماید. (۱)
انوار المجالس، ص 232
⚡✨⚡✨⚡✨⚡✨⚡
🟥گروه داستانهاوحکمتهای پندآموزدرایتا
https://eitaa.com/joinchat/3409314105C446fc7291b
💠🌀💠🌀💠🌀💠🌀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃
کانال داستان
https://eitaa.com/joinchat/894959749C24465c6bb5
@DastanD
توبه فضیل بن عیاض
فضیل بن عیاض در ابتدای جوانی یکی از راهزنان بدکاران و عیاشان معروف بود، به طوری که هر کس نام او را میشنید لرزه بر اندامش می افتاد و خواسته یا ناخواسته از دستور او اطاعت میکرد. یک روز فضیل برای آب دادن به اسب خود کنار نهر آبی توقف کرد که ناگهان چشمش به دختر بسیار زیبایی افتاد که مشک خود را به دوش گرفته بود و میخواست از نهر آب بردارد عشق و محبت آن دختر در قلب فضیل رخنه کرد و چشم از آن دختر برنداشت تا وقتی که دختر مشک را پر از آب کرد و راه خود را گرفت و رفت. فضیل به نوکران خود دستور داد دختر را تعقیب کنند و به پدر و مادرش خبر دهند که دختر را شب آماده کرده خانه را خلوت نمایند؛ چون فضیل به آن دختر مایل گشته است. تا این خبر به گوش پدر و مادر دختر رسید وحشت زده و ناراحت با عده ای از ریش سفیدان شهر مشورت کردند. آنها هم گفتند: بیا و دخترت را فدای یک شهر کن؛ زیرا اگر فضیل به مقصود خود نرسد شهر را غارت کرده به آتش می کشد. پدر و مادر دختر ناچار دختر را مهیا کرده خانه را خلوت نمودند شب هنگام فضیل وارد شهر شد همین که خواست از پشت بام وارد منزل آن دختر شود صدایی توجه او را به خود جلب کرد، متوجه شد که صدای قرآن است. توجه خود را به این آیه جلب کرد الم يأن للذين آمنوا ان تخشع قلوبهم لذكر الله : (۱) آیا وقت آن نرسیده که دلهای مؤمنان در برابر ذکر و یاد خداوند خاشع گردد.» یعنی دست از
گناه بردارند و به یاد خدا باشند.
این آیه چنان در او اثر کرد که از همان نیمه راه از دیوار فرود آمد و زندگی خود را دگرگون کرد و در پاسخ به ندای خداوند از صمیم دل و با ندامت و پشیمانی گفت: خدایا چرا وقت آن رسیده است. فضیل تو به حقیقی کرد و به سوی خدا بازگشت فضیل به جبران گذشته خود پرداخت و کار او به جایی رسید که
1 سوره حدید، آیه ۱۶.
از عرفا و زاهدان زمان خود گردید. او اموال کسانی را غارت کرده بود به آنها بازگرداند یا از آنها رضایت گرفت و عده ای را نیز که پیدا نکرد از طرف آنها صدقه داد. (۱)
محل شاهد بر این داستان این که
نقل شده است که روزی حضرت موسی در کوه طور در مناجات خود عرض کرد: يا إله العالمين ای خدای جهانیان جواب آمد لبیک ندای تو را پذیرفتم، سپس عرض کرد: يا إله المطبعين؛ ای خدای اطاعت کنندگان جواب آمد لبیک سپس عرض کرد: يا إله العاصين؛ ای خدای گنه کاران جواب آمد: لبیک لبیک لبیک حضرت موسی با عرض کرد: پروردگارا حکمتش چیست که تو را به بهترین اسم ها خواندم تنها یک بار جواب دادی اما تا گفتم ای خدای گنه کاران، سه بار جواب دادی؟! خطاب آمد: ای موسی عارفان به معرفت خود و نیکوکاران به کار نیک خود و مطیعان به طاعت خود اعتماد کرده اند و دل خوش دارند ولی گنه کاران جز به فضل من پناهی ندارند، اگر آنها را از این درگاه
نا امید گردانم به درگاه چه کسی پناهنده شوند؟!
اقتباس از قصص التوابین ،ص،۱۲۴
⚡✨⚡✨⚡✨⚡✨⚡
🟥گروه داستانهاوحکمتهای پندآموزدرایتا
https://eitaa.com/joinchat/3409314105C446fc7291b
💠🌀💠🌀💠🌀💠🌀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃
کانال داستان
https://eitaa.com/joinchat/894959749C24465c6bb5
@DastanD