#داستان_آموزنده
🔆نتيجه طمع
🍂مردى طنابى به گردن قوچى بسته بود و از عقب مى كشيد. دزدى به او رسيد و طناب را پاره كرد و قوچ را همراه خود برد. مرد كه قسمتى از طناب در دستش بود، پس از مدتى آگاه شد كه قوچش نيست به اين طرف و آن طرف رفت تا دزد را با قوچ ، سر چاهى ايستاده ديد كه زار زار گريه مى كند، نزديك آمد و گفت : براى چه گريه مى كنى ؟
🍂دزد، حيله اى به كار برد و گفت : كيسه اى پر از زر (طلا) داشتم ، به داخل چاه افتاد، اگر كسى آن كيسه را كه محتوى پانصد درهم است از چاه درآورد، يك پنجم (صد درهم ) آن را به او خواهم داد.
🍂مرد طمعكار حساب كرد كه صد درهم ، قيمت ده قوچ است و بدون اينكه درباره قوچ خود سؤ ال كند، طمع ورزيد و برهنه شد، لباس هاى خود را كنار چاه گذارد و در داخل چاه رفت ، دزد لباس هايش را هم برداشت و برد.
آن مرد در ميان چاه هر چه جستجو كرد چيزى نيافت ، بيرون آمد، ديد كه دزد لباسش را نيز دزديده است
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
❣داستانی زیبا ازحضرت موسی❣
🌹روزی حضرت موسی ( ع ) در خلوت خویش از خدایش سئوال می کند : آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟ خطاب میرسد : آری ! حضرت موسی با حیرت می پرسد : آن شخص کیست ؟
خطاب میرسد : او مرد قصابی است در فلان محله ، حضرت موسی می پرسد : میتوانم به دیدن او بروم ؟ خطاب میرسد : مانعی ندارد !
🌿فردای آن روز حضرت موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند و می گید : من مسافری گم کرده راه هستم ، آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم ؟ قصاب در جواب می گوید : مهمان حبیب خداست ، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم ، آن گاه با هم به خانه می رویم.
🌿 حضرت موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد در پارچه ای پیچید و...کنارگذاشت
🍀 ساعاتی بعد قصاب می گوید : کار من تمام است برویم ، سپس با حضرت موسی به خانه قصاب می روند و به محض ورود به خانه ، رو به حضرت موسی کرده و می گوید : لحظه ای تامل کن ! حضرت موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته ، آنرا باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد.
شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر حضرت موسی را به خودجلب کرد ، وقتی تور به کف حیاط رسید ، پیرزنی را در میان آن دید با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید ، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد ، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت :
مادرجان دیگر کاری نداری ، و پیرزن می گوید : پسرم ان شاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی.
🍃 سپس قصاب پیرزن را مجدداً در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرارداده و پیش حضرت موسی آمده و با تبسمی می گوید : او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگهداری کنم و از همه جالب تر آن که همیشه این دعا را برای من می خواند که " انشاء الله در بهشت با حضرت موسی همنشین شوی ! "
چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با حضرت موسی !
حضرت موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید : من موسی هستم و تویقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚#فقیر_وارسته
در روزی روزگاری، جوانی که سر و وضع فقیرانه ای داشت، به خانه پیامبر(ص) رفت...
از قضا مرد ثروتمندی هم آنجا بود مرد فقیر کنار مرد ثروتمند نشست.
ثروتمند وقتی دید جوان فقیر کنارش نشسته، لباسش را جمع کرد
جوان از کار آن مرد ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد، سوال خودش را پرسید و از آنجا رفت
بعد از رفتن جوان، پیامبر اکرم (ص) از مرد ثروتمند پرسیدند: " چه چیزی باعث شد تو آن کار را انجام دهی؟ آیا ترسیدی از فقر او چیزی به تو برسد یا از ثروت تو به او؟؟ "
مرد ثروتمند کمی فکر کرد و با شرمندگی گفت:
" قبول دارم رفتارم زشت بود اکنون برای جبران کارم حاضرم نصف اموالم را به او بدهم "
حضرت کسی را فرستادند تا جوان فقیر را پیدا کند و به خانه بیاورد.
جوان آمد و حضرت ماجرا را برایش تعریف کردند و پرسیدند :" آیا این مال را از او قبول می کنی؟"
جوان پاسخ داد: " خیر! "
حضرت پرسیدند:" چرا؟ "
جوان گفت: " میترسم اگر آن بخشش را قبول کنم روزی به تکبری که او دچار شده دچار شوم، و دل کسی را بشکنم که حتی با بخشش نیمی از اموالم هم نتوانم آن را جبران کنم
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
أَلسَّلامُ عَلى ساکِنِ کَرْبَلآءَ✋
دلم خوش است
به این لحظههای نورانی
سلامِ صبح، مرا باز کربلایی کرد
#دل_شکسته_ما_را
#حرم_هوایی_کرد😢
صبحتون حسینیــــــــــ【♥️】🌤
#داستانک
یک غذا خوری بین راهی بر سر در ورودی اش با خط درشت نوشته بود:
شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آنرا از نوه ی شما دریافت خواهیم کرد!
راننده ای با خواندن این تابلو، اتومبیلش را فورا پارک کرد و وارد رستوران شد و ناهار مفصلی را سفارش داد و نوش جان کرد.
بعد از خوردن غذا، سرش را پایین انداخت که بیرون برود.
ولی دید پیش خدمت با صورت حسابی بلند و بالا جلویش سبز شده است...
با تعجب پرسید: مگر شما ننوشته اید پول غذا را از نوه ی من خواهید گرفت؟
پیش خدمت با خنده جواب داد: چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوه تان خواهیم گرفت ولی این صورت حساب مربوط به پدر بزرگ مرحوم شماست!
✅ اين داستان، حقيقتی را در قالب طنز بيان می دارد که کاملا مصداق دارد. ممکن است ما کارهایی را انجام دهيم که آيندگان مجبور به پرداخت بهای آن باشند!
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴 یک داستان یک پند
✍ با پیرمردِ مؤمنی، در مسجد نشسته بودم. زن جوانی صورت خود گرفته بود و برای درخواست کمک داخل خانهی خدا شد.
پیرمردِ مؤمن٬ دست در جیب کرد و اسکناس ارزشمندی به زن داد. دیگران هم دست او را خالی رد نکردند و سکهای دادند. جوانی از او پرسید: پول شیرین است چگونه از این همه پول گذشتی؟ سکه ای می دادی کافی بود!!
پیرمرد تبسمی کرد و گفت:پسرم صدقه٬ هفتاد نوع بلا را دفع میکند. از پول شیرینتر، جان و سلامتی من است که اگر اینجا٬ از پولِ شیرین نگذرم، باید در ساختمانِ پزشکان بروم و آنجا از پولِ شیرین بگذرم و شربت تلخ هم روی آن بنوشم تا خدا سلامتیِ شیرینِ من را برگرداند! بدان که از پول شیرینتر، سلامتی٬ آبرو٬ فرزند صالح و آرامش است. به فرمایش حضرت علی (ع) چه زیاد است عبرت و چه کم است عبرتگیرنده.
وأَنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ ۛ وَأَحْسِنُوا ۛ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ (سورهی بقره آیهی 195) و (از مال خود) در راه خدا انفاق کنید و خود را با (دوری از انفاق) به مهلکه و خطر در نیفکنید و نیکویی کنید که خدا نیکوکاران را دوست دارد
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
گربه و گدا
💎روزی بود که روزگاری نداشت. گدایی بود که سرگذشتی نداشت.
خیابانی بود که خط نداشت. در خیابان گدایی بود که پولی نداشت. او که در خیابان هم جایی نداشت. این گدا اگر پولی داشت، گوشه نداشت. در جیبش که سرو ته نداشت گذاشت. او تکه نانی داشت و هیچکس دوستش نداشت. روزنامه پاره ای جای سفره داشت. گربه ای خیابانی بود که تنها و گرسنه بود و به گدا چشم دوخته بود. گدا دلش سوخت. تکه نانی جلویش انداخت. گدا که هیچ نداشت، حالا گربه ای برای دوستی داشت.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴 حکایت کوتاه
روزی یکی از پادشاهان به سیر و سیاحت رفت ،تا این که به روستایی رسید ،کمی در آنجا توقف کرد،تا قدری استراحت کند.
پادشاه به همراهان خود گفت :بساط طعام را آماده کنید کمی توقف می کنیم و سپس به راه خود ادامه می دهیم.
پادشاه گفت:آن پیرمرد هم که در حال کار کردن هست را بگویید تا بیاید(و با تعجب با خود زیر لب می گفت:چگونه این شخص با این کهولت سن هنوز سر پاست)
پیر مرد جلو امد و گفت :بله ،با من کاری بود!پادشاه گفت:ببینم تو چند سال از عمرت سپری شده؟
پیر مرد گفت:یکصد و بیست سال ،
پادشاه :و هنوزسر پا هستی و کار می کنی.
پیر مرد:بله.
پادشاه:ما با داشتن وسایل عیش و نوش و استراحت،نصف عمر شما را هم نداریم !!شما دهاتی ها که وسایل عیش و نوش به قدر ما ندارید ،چطور این همه عمر می کنید؟
پیرمرد در جواب پادشاه گفت:هر یک از انسانها سهم مشخصی از اطعام را دارند . هیچکس در این دنیا بیشتر از اندازه خود نمی تواند مصرف کند .شما در عرض چند سال با پر خوری و زیاده روی ،سهم خود را مصرف می کنید .
بنا بر این و قتی که تمام شد ۀدیگر سهمی ندارید و می میرید،ولی ما چون سهم خود را کم کم مصرف می کنیم .بیشتر از شما عمر می کنیم ،قربان!!!
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✍️ ساعت 10 نیمه شب است، در خانه نشستهایم که صدای داد و فریاد و شیون از خانهی همسایه بلند میشود، سهراب 43 سال دارد که چند روزی بود سرطان کوچکترین حرکت را هم از او گرفته بود. برای تمام همسایهها مشخص بود، که صدا از خانه سهراب است.
💢 به سمتِ خانه حرکت کردیم. جنازه را هنوز صورتپوشانی نکردهاند. پتویی برمیداریم از گوشهی منزل روی سهراب میکشیم چونکه از دیدن او میترسیم. نیم ساعت طول نمیکشد که پزشک برای صدور گواهیِ فوت میآید و آخرین پزشک حیات سهراب برای بار آخر او را سریع ویزیت میکند.
🔥 سهراب دیگر سهراب دیروز نیست، امروز همهی اهلِ خانه از او میترسند و قصد دورشدن از او را دارند. دختر و همسر و پسرش بر او گریه میکنند، از رفتن پدر ناراحت هستند ولی با دستان خود، پدر را از خانه بیرون میکنند.
💥 همسر سهراب به دخترش سمانه اشاره میکند و از او میخواهد که پتوی نو را از روی جنازه سهراب بردارد و یک پتوی کهنه به روی سهراب بکشد!!!
⛔️ واقعاً دنیای غریبی است که سهراب دیروز و بابای خانه و مالکِ خانه، امروز حتی حقِ بردن یک پتو از خانهی خود را هم ندارد...
واقعاً دنیای عجیبی است اما خوش به حال کسی که این عجیببودن را بفهمد و بر حال خود در حیاتش رحم کند.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✳ خاطره درسآموز مداح اهلبیت از رهبر معظم انقلاب
✍در یکی از ملاقاتها که در ایام روضههای فاطمیه(س) در بیت رهبری بود، #رهبر_معظم_انقلاب نکتهای را به بنده فرمودند و گفتند که به مداحان دیگر هم بگویید.
وقتی من در محضر ایشان مداحی کردم، در آخر خواندنم به مستمعین گفتم: «دستها را بالا بیاورید و بگویید یا زهرا». بعد وقتی من خدمت ایشان برای عرض ارادت رسیدم، فرمودند: «اینکه شما گفتید دستها را بالا بیاورید و بگویید یا زهرا(س)، ما هیچ کجا نداریم که برای غیر از خدا دست بالا بیاورید؛ نه در منابع اهل سنت و نه در منابع شیعه. شما خودتان رعایت کنید و به دیگر مداحان هم بگویید که فقط برای «یا الله» گفتن از مردم بخواهند که دستشان را بالا بیاورند». فکر میکنم دقت و ظرافت ایشان روی این نکته به این دلیل بود که توجه داشته باشیم، اینهایی که ما را مشرک میدانند و ایراد میگیرند که اینها دستشان را برای گفتن «یا حسین(ع)» و «یا زهرا(س)» بالا میآورند و ایشان را خدای خود میدانند، سوءاستفاده نکنند و شائبه بدعتگذاری و شرک ایجاد نشود».
👤 راوی: عباس حیدرزاده، مداح اهلبیت علیهم السلام
📰 منبع: روزنامه وطن امروز
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
🔅 #پندانه
✍ او به حال شما آگاهتر است
حدود ۷۰ سال پیش، جوان ساده و جاهلی در مسجد حاجیبابا در بازار شهر خوی به مکتب علوم دینی میرفت.
او هنگام اذان ظهر به وسط بازار میآمد و با صدای بلند اذان میگفت و نماز میخواند.
این کار او باعث شده بود در وسط بازار ایجاد سدمعبر کرده و مردم را معذب کند.
پیرمردی که در بازار مغازه داشت، روزی به وی اعتراض کرد که این کار او درست نیست و باعث مزاحمت برای مردم و نفرت آنها از نماز میشود، ولی جوان اصرار داشت که این کار او تبلیغ و یادآوری نماز و خدا برای مردم است.
روزها گذشت تا بعد از مدتی آن جوان ازدواج کرد و با نامزدش به بازار آمد.
پیرمرد چون آن جوان را با نامزدش در بازار دید، از دور او را به اسم صدا کرد و گفت:
ای جوان! نامزدیات مبارک! به مغازه من بیا، میخواهم هدیهای به شما بدهم.
اهل بازار سرهایشان بهسوی آن جوان و همسر جوانش برگشت و جوان وقتی نگاه مردم را روی خود و نامزد جوان خویش دید، نامزد خود را گفت تا از گذر بازار، به خانه برود.
جوان نزد پیرمرد با حالت طلبکار و عصبانیت آمد و گفت:
ای پیرمرد وسط بازار چرا داد میزنی و آبروی مرا میبری؟ به نزد من بیا و در خلوت بگو.
پیرمرد گفت:
میخواستم در وسط بازار یادت کنم تا همه ببینند چقدر دوستت دارم!
ای جوان! یادکردنِ بلند من، تو را در وسط بازار باعث شد همسر خویش، از خود دور کنی. پس بدان! یادکردنِ تو هم، خدا را در وسط بازار، جز دورکردن مردم از خدا، هیچ ثمری ندارد.
هُوَ أَعْلَمُ بِكُمْ إِذْ أَنْشَأَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ وَإِذْ أَنْتُمْ أَجِنَّةٌ فِي بُطُونِ أُمَّهَاتِكُمْ ۖ فَلَا تُزَكُّوا أَنْفُسَكُمْ ۖ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اتَّقَی؛
او به حال شما آگاهتر است آنگاه که شما را از خاکِ زمین آفرید و هنگامی که در رحم مادرها جنین بودید، پس خودستایی مکنید، او به حال هر که متّقی (و در خور ستایش) است، از شما داناتر است.(نجم:۳۲)
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
🔥عاقبت نیش زبان
✳️نقل است که:
مرحوم آقا شیخ رجبعلی خیاط (رضوان الله علیه)با عده ای به کربلا مشرف شده بودند. در میان آنان یک زن و شوهری بودند.
💠یک روز که از حرم پس از انجام زیارت بیرون آمده و بر می گشتند، این زن و شوهر با فاصله قابل ملاحظه ای از شیخ و در پشت سر ایشان راه می رفتند...
♻️در میان راه در ضمن صحبتی که بین آنها می شود، آن خانم یک نیشی به شوهرش زده و سخنی آزار دهنده به وی می گوید.
🔵هنگامی که همه وارد منزل و آن محل استراحت می شوند و آقا شیخ رجبعلی به افراد زیارت قبولی می گوید؛
🔰به آن خانم که می رسد، می فرماید: تو که هیچ، همه را ریختی زمین!
🌀آن خانم می گوید: ای آقا! چطور؟! من این همه راه آمده ام کربلا؛ مگر من چکار کرده ام؟!
✨فرمود: از حرم آمدیم بیرون، نیشی که زدی، همه اش رفت...!
⛔️یعنی همه نور معنوی و فیوضاتی که از زیارت کسب کرده بودی، با این عملت از بین بردی!
⚜انتشار این پست ثواب جاریه دارد.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande