📔 #داستان_کوتاه_تاریخی
روزی ناصرالدین شاه در یک مجلس خصوصی
به کریم شیره ای دلقک دربارش گفت کریم
تو می دانی عذر بدتر از گناه یعنی چی ؟
کریم گفت : قربان این همه آدم فاضل و
عالم اینجاست بنده ی ناچیز چه بگویم ؟
ده روزی از این ماجرا گذشت و روزی شاه
در راهروی کاخ قدم میزد که یکمرتبه کریم
از پشت ستونی بیرون پرید و انگشتی
به ناصرالدین شاه زد و از پشت بغلش
کرده و مشغول بوسیدنش کرد .
خون به چشم شاه دوید و فریاد زد
پدرسوخته چکار می کنی ؟
کریم دستپاچه گفت :
ببخشید قبله عالم فکر کردم خانمتان میباشد .
شاه گفت مردک عذر بدتر از گناه می آری ؟
کریم گفت قربان خواستم عذر بدتر
از گناه را به شما نشان دهم .
شاه موضوع یادش آمد و لبخندی زد
و با پس گردنی کریم را مرخص کرد .
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📷 عکسی کمتر دیده شده از شهید جوانمرد قصاب
🔹️متروی تهران ایستگاهی دارد به نام #جوانمرد_قصاب
🔹️این جوانمرد، همیشه با وضو بود.
🔹️می گفتند: عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟ می گفت: الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه...!!
🔹️هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود.
🔹️اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمی کرد. می گفت: «برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست.»
🔹️وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمی گذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت می پیچید توی کاغذ و می داد دستش.
🔹️گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت: «بفرما ما بقی پولت.»
🔹️این جوانمرد با مرام، چهل و سه بهار از عمرش را گذراند و در نهایت در یکی از عملیات های دفاع مقدس با ۱۲ گلوله به شهادت رسید.
⚘ ''شهید عبدالحسین کیانی'' همان ''#جوانمرد_قصاب'' است!⚘
شهدا شر منده ایم ❤️
📘#داستانهایبحارالانوار
💠آمرزش به خاطر فرزند صالح
🔹حضرت عیسی علیه السلام از کنار قبری گذر کرد که صاحب آن را عذاب میکردند.
اتفاقا سال دیگر گذرش بر آن قبر افتاد. دید که عذاب برداشته شده و صاحب قبر در شکنجه نیست.
🔹عرض کرد:
«خدایا! سال گذشته از کنار این قبر گذشتم، صاحبش در عذاب و شکنجه بود و امسال عذاب ندارد. علتش چیست؟»
خداوند به آن حضرت وحی فرمود:
«یا روح الله! این شخص فرزند صالحی داشت که وقتی بزرگ شد و تمکن یافت راهی اصلاح کرد و یتیمی را پناه داد و من او را به خاطر کار نیک پسرش آمرزیدم.»
📚 بحارالانوار، ج ۶، ص ۲۲۰، ج ۱۴، ص ۲۸۷
┏
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴 #ترفند_اعلام
💠 اگر میخواهید همسرتان برخی از کارهایی که شما را به #وَجد میآورد تکرار کند باید به او حضوری یا پیامکی #اعلام کنید که من از فلان رفتار یا گفتارت خیلی زیاد و به طور خاص #لذّت میبرم.
💠 به او بگویید که همیشه با تصور فلان رفتار یا گفتارت #حال خوشی پیدا کرده و خدا را بابت این نعمت، شکر میکنم.
💠 در واقع دارید با این روش یعنی #ترفند اعلام، غیر مستقیم به او اعلام میکنید که باز هم رفتارها و گفتارهای مورد پسندم را تکرار کن!
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
💎 نتیجه بدرفتاری با اهل خانه💎
✍️ استاد بزرگوار حضرت آیه الله حسن زاده آملی مدظلله میفرمایند:
✨ روزی بعد از اقامه نماز به منزل رفته و قصد استراحت داشتم، اما بچه ها در منزل سر و صدا می کردند، بنده بر آنها عصبانی شدم و آنهارا دعوا کردم!
بعد از مدتی، در حالت قبض افتادم،
✨چون رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرموده اند :
دل کسی را نشکنید که به سادگی به دست نمی آید.
بنده به بیرون از منزل رفتم و مقداری مأکولات برای بچه ها خریدم و به منزل آمدم، اما دیدم نمی شود. آسمان آمل بر من تنگ آمده بود. تصمیم گرفتم به تبریز نزد حضرت آیه الله محمد حسن الهی(قدس سره) بروم.
✨پس از اینکه خدمت آقای محمد حسن الهی رفتم بعد از احوال پرسی، ایشان به بنده گفت: « من نمی دانستم که شما در آمل هستید یا قم، خواستم نامه ای برای شما بنویسم».
از جناب الهی سوال کردم مگر چه پیش آمده؟!
✨ایشان گفتند: « من خدمت آقای قاضی رسیدم، سفارش شما را به ایشان کردم. به ایشان عرض کردم که حاج آقای آملی را در نظر داشته باشید. اما آقا از شما راضی نبود.»
✨بنده تا لاله گوشم سرخ شد، گفتم: آقا جان چطور؟!
جناب الهی گفتند: آقا فرمودند که «چطور آقای آملی هوس این راه دارد و حال آنکه با عائله و بچه ها آن رفتار را مرتکب شده است؟!»
اینجا بود که اشک من جاری شد...
💚تا توانی رفع غم ازچهره غمناک کن
در جهان گریاندن آسانست اشکی پاک کن
📚منبع:سلوک با همسر ،ص هفتاد و یک
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ...
✨سلام بر تو ای نور خداوند که هدایت یافتگان به مدد آن ، راه را از بیراهه می شناسند و مومنان به یمن آن نجات مییابند...
📚 زیارت امام زمان در روز جمعه
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
━━━━━━🌺🍃━•••••••••••••••••
🌸 داستانی قابل تامل 🌸
☀️روزی پادشاهی همراه با درباريانش برای شكار به جنگل رفتند.هوا خيلی گرم بود و تشنگی داشت پادشاه و يارانش را از پا در می آورد.
☄ بعد از ساعتها جستجو جويبار كوچكی ديدند. پادشاه شاهين شكاريش را به زمين گذاشت، و جام طلایی را در جويبار زد و خواست آب بنوشد، اما شاهين به جام زد و آب بر روی زمين ريخت.
🌱برای بار دوم هم همين اتفاق افتاد، پادشاه خيلی عصبانی شد و فكر كرد ، اگر جلوی شاهين را نگيرم ، درباريان خواهند گفت: پادشاه جهانگشا نمی تواند از پس یک شاهين برآيد ؛ پس اين بار با شمشير به شاهين ضربه ای زد.
⚡️پس از مرگ شاهين پادشاه مسير آب را دنبال كرد و ديد كه ماری بسيار سمی در آب مرده و آب مسموم است.
💥او از كشتن شاهين بسيار متاثر گشت.
مجسمه ای طلایی از شاهين ساخت.
👈بر یکی از بالهايش نوشتند :
🌿«یک دوست هميشه دوست شماست حتی اگر كارهايش شما را برنجاند.»
🌿روی بال ديگرش نوشتند :
«هر عملی كه از روی خشم باشد محكوم به شكست است.»
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
مرحوم عباس مرندی ( داستان جالبی هست از دستش ندین ) ...
آيت الله احدی از اساتيد حوزه علميه قم و صاحب تفسیر فروغ می گوید:
حدود بیست سال است که در شهر بابل به مدّت ده روز، بعد از نماز صبح، جلسه داریم. يک بار وقتی از منبر پايين آمدم، دیدم آقایی که همیشه جلوی منبر می نشست و اهل اشک و ناله بود، آمد و گفت: حاج آقا يک وقتی به من می دهی!؟
گفتم: اتفاقاً خیلی دلم می خواهد با هم حرف بزنيم. شما چند سال است پای منبر من می آيي، امّا خیلی آرام و ساکت هستيد.
آن روز ايشان به منزل ما که در روستایی در بابل است آمد. بعد از کمی صحبتهای اوليّه، شروع کرد به گفتن:
حاج آقا! من جوانی لات بودم توی این شهر، همه گونه اشتباه از من سر می زد. تا اینکه انقلاب پيروز شد. یک بار اهالی محل داشتند با مینی بوس به جماران خدمت امام می رفتند. به من گفتند تو هم بيا.
با خودم گفتم: بابا، ما و اين همه معصيت!…امّا باشد، من اين سيّد را دوست دارم.
به هر حال ما هم آمدیم جماران. امّا امام آن روز ملاقات نداشت. مردم پشت در آنقدر شعار دادند که حاج احمد آقا آمد وگفت: شما صبر کنید، ساعت ده و سی دقیقه به بعد، بیایید دست امام را ببوسید و بروید.
ما هم به صف برای دستبوسی امام ایستادیم. همه دست امام را بوسیدند و رفتند. نوبت به من رسید. تا آمدم دست امام را ببوسم، ایشان دستشان را کشيدند!!!
خیلی حالم گرفته شد، امام هم این موضوع را فهمید.
توو همان حال و هوای لوطی گری و لاتی با خودم گفتم: بابا مرد حسابی، برای همه داشتی، امّا برای من دست کشیدی!؟ خب اگر می دانستم نمی آمدم.
آمدم از در بروم بیرون که محافظ امام دوید و آمد و گفت: آقای فلانی! شما بیرون نرو!
با خودم گفتم: نکند می خواهند من را بازداشت کنند!؟
گفتم: من کاری نکردم!
مجدداً محافظ امام گفت: به شما می گویم نرو! امام با شما کار دارند!
منتظر ماندیم تا همه رفتند. من رفتم داخل اتاق، دیدم امام و حاج احمد آقا نشسته اند. امام با اشاره به حاج احمد آقا فرمود: برو بیرون!
بعد امام دستم را گرفت و فرمود: ناراحت شدی!؟
گفتم: بله. آقا این ها همشهری های من بودند. همه دست شما را بوسیدند، امّا من…!!!
امام با حالتی خیر خواهانه فرمود: پسرم چرا نماز نمی خوانی!؟ چرا گناه می کنی!؟ خدا چه بدی به تو کرده!؟
تعجّب کردم. گفتم: حاج آقا! شما از کجا می دانید!؟
امام فرمودند: شما هم به دین خودت عمل کن، به این مقام می رسی.
بعد انگشترشان را در آوردند و گفتند: این انگشتر مال شما.
حضرت امام ادامه داد: تو خوب می شوی! خوب می شوی! با دختر یک آیت الله ازدواج می کنی، امّا بچّه دار نمی شوی، بعدها راه کربلا باز می شود.
در سفر اوّل کربلا نه، در سفر دوّم، پايين پای حضرت عبّاس(سلام الله عليه) ایست قلبی می کنی و از دنیا می روی و تو را کنار قبر حضرت عبّاس(سلام الله عليه) دفن می کنند. ولی این مطلب را به کسی نگو!
حاج آقای احدی! همه مطالب امام تا اینجا درست بود. من داماد یکی از آیات عظام شدم. بچّه دار هم نشدم. سفر اوّل کربلا رفتم. حالا عازم دومين سفر کربلا هستم.
آيت الله احدی ادامه داد: ایشان رفت کربلا و ما منتظر بودیم. کاروان برگشت. امّا دوست ما همراه کاروان نبود!
اهل کاروان گفتند: درست کنار قبر حضرت عبّاس(سلام الله عليه)، در حال خواندن زیارتنامه، ایست قلبی کرد و از دنیا رفت.
آمدند او را برای دفن از حرم بیرون ببرند، خدّام حرم حضرت عبّاس(سلام الله عليه) آمدند و گفتند: کجا!؟ حضرت عبّاس(سلام الله عليه) در عالم خواب به ما پيغام داده که این مرد با این مشخّصات را پایین پای من دفن کنید!
الان جلوی کفشداری حضرت عبّاس(سلام الله عليه)، قسمت پایین پای حضرت، سنگی است که روی آن نوشته: مرحوم عبّاس مرندی.
آیت الله احدی ادامه داد: من کل مطلب را روی نوار ضبط کردم، و بعدها این نوار، به نشر آثار امام فرستاده شد.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💠🗯💠🗯💠🗯💠🗯💠
🔆اخباری از طاعون
⚡️مرحوم سیّد مهدی قزوینی نقل کرد: عمویم آقا سیّد محمّد باقر قزوینی، دو سال قبل از فراگیر شدن طاعون در عراق (در سال 1246) به ما از آمدن طاعون خبر داد و برای هر یک از ما که از نزدیکان او بودیم، دعا نوشت و فرمود: «آخرین کسی که با این طاعون میمیرد من هستم.»
⚡️امیرالمؤمنین علیهالسلام این مطلب را به من خبر دادند و فرمودند: «وَ بِکَ یختِمُ یا ولَدی: و به تو ختم میشود ای فرزندم.»
⚡️پس طاعون عراق را فراگرفت و او متکفّل تجهیز جمیع اموات شهر و خارج شهر که بیش از چهل هزار نفر بودند، شد. خودش بر همه نماز میخواند. جنازهی بیست سی نفر را با هم روی زمین میگذاشتند و بر آنها نماز میخواند و گاهی در یک روز بر هزار نفر نماز میگزارد.
📚فوائد الرضویه، ص 401 -داستانهایی از زندگی علماء، ص 75
✨✨امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود: «کسی که عمرش طولانی شود، به داغ عزیزان و دوستان، داغدار شود.»
📚غررالحکم، ج 1، ص 602
#کلام_بزرگان
✅عاقبت شخص #توبه کننده
✍️در زمان یکى از اولیاى حق، مردى بود که عمرش را به بطالت و هوسرانى ولهو و لعب گذرانده بود، نزدیک مرگ پرونده خود را ملاحظه کرد، گذشته عمر را به بازبینى نشست و از عمق دل آهى کشید و بر چهره تاریک اشکى چکید و به عنوان توبه و عذرخواهى از حریم مبارک دوست عرضه داشت :
《یا مَنْ لَهُ الدُّنْیا وَالآخِرَهُ اِرْحَم مَن لَیْسَ لَهُ الدُّنْیا وَالآخِرَهُ 》.
پس از مرگ، اهل شهر به مردنش شادى کردند و او را در بیرون شهر در خاکدانى انداخته، خس و خاشاک به رویش ریختند! آن مرد الهى در خواب دید به او گفتند : او را غسل بده و کفن کن و در کنار اتقیا به خاک بسپار. عرضه داشت: او به بدکارى معروف بود ، چه چیز او را به نزد تو عزیز کرد و به دایره عفو و مغفرت رساند؟
💥جواب شنید : خود را مفلس و تهیدست دید، به درگاه ما نالید، به او رحمت آوردیم. کدام غمگین از ما خلاصى خواست او را خلاص نکردیم، کدام درد زده به ما نالید او را شفا ندادیم.
📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامی اثر استاد انصاریان
🔻
😄شوخی های عارفان
👁دیدار با علامه حسن زاده(ره)
دو بار به من اشاره ميکند و ميگويد: "سرت را بيار نزديک". با خوف و رجا سرم را پيش ميبرم. "آيا سرّي را با من در ميان خواهد گذاشت؟ يا قرار است تذکري اخلاقي به خودم بدهد؟" اينها توي کمتر از يک ثانيه از ذهنم گذشت. سرم را که نزديک ميبرم، خودکارم را از جيب پيراهنم بر ميدارد و به خودم بر ميگرداند! ميگويد: "اين، هديه من به شما!" صداي خنده جمع بلند ميشود به شوخي آيتالله.
وقتي صحبت از رفع زحمت ميشود، ميگويد: "نخير، زحمت نيست. اگر هم خواستيد بمانيد، پايين، رستوران هست. ميگوييم غذا بياورند. البته هر کسي دُنگ خودش را ميدهد!"
#شوخ_طبعی
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande