📚حکایت جوان و پیرمرد در ماه رمضان
در ماه رمضان چند جوان،پیرمردی را دیدند کـه دور از چشم مردم غذا میخورد.
بـه او گفتند:اي پیرمرد مگر روزه نیستی؟
پیرمرد گفت:چرا روزه ام،فقط آب و غذا میخورم.
جوانان خندیدند و گفتند:واقعا؟
پیرمرد گفت: بلی، دروغ نمیگویم، بـه کسی بد نگاه نمیکنم،کسی را مسخره نمیکنم
با کسی با دشنام سخن نمیگویم، کسی را آزرده نمیکنم چشم بـه مال کسی ندارم و…
ولی چون بیماری خاصی دارم متاسفانه نمیتوانم معده را هم روزه دارش کنم.
بعد پیرمرد بـه جوانان گفت: آیا شـما هم روزه هستید؟
یکی از جوانان در حالیکه سرش را از خجالت پایین انداخته بود بـه آرامی گفت: خیر ما
فقط غذا نمیخوریم!!!
ماه رمضان بر همه ی آنان کـه چشم و دل و زبان و رفتار و کردارشان در خدمت ، خلق خداست مبارک باد🌹
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✿ شب اول قبر از زبان دختری که به اصرار
در قبر مادرش خوابید ...
〽️ علامه سید محمد حسین طباطبائی صاحب تفسیر المیزان نقل كردند كه: استاد ما عارف برجسته «حاج میرزا علی آقا قاضی» میگفت:
〽️ در نجف اشرف در نزدیكی منزل ما، مادر یكی از دخترهای اَفَنْدیها (سنیهای دولت عثمانی) فوت كرد. این دختر در مرگ مادر، بسیار ضجه و گریه میكرد و جداً ناراحت بود، و با تشییع كنندگان
تا كنار قبر مادر آمد و آنقدر گریه و ناله كرد كه همه حاضران به گریه افتادند.
◇ هنگامی كه جنازه مادر را در میان قبر گذاشتند، دختر فریاد میزد، من از مادرم جدا نمیشوم هر چه خواستند او را آرام كنند، مفید واقع نشد؛ دیدند اگر بخواهند با اجبار دختر را از مادر جدا كنند، ممكن است جانش به خطر بیفتد.
◇ سرانجام بنا شد دختر را در قبر مادرش بخوابانند، و دختر هم پهلوی بدن مادر در قبر بماند، ولی روی قبر را از خاك انباشته نكنند،
و فقط روی قبر را با تختهای بپوشانند و دریچهای هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن دریچه بیرون آید.
❗️ دختر در شب اول قبر، كنار مادر خوابید، فردا آمدند و سرپوش را برداشتند تا ببینند بر سر دختر چه آمده است، دیدند تمام موهای سرش سفیده شده است.
پرسیدند چرا این طور شدهای؟
🌀 در پاسخ گفت: شب كنار جنازه مادرم در قبر خوابیدم، ناگاه دیدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ایستادند و شخص محترمی هم آمد و در وسط ایستاد، آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد مادرم شدند و او جواب میداد، سؤال از توحید نمودند، جواب درست داد، سؤال از نبوت نمودند، جواب درست داد كه پیامبر من محمد بن عبدالله(صلی الله علیه و آله و سلم)است.
❗️ تا این كه پرسیدند: امام تو كیست؟
آن مرد محترم كه در وسط ایستاده بود گفت:
«لَسْتُ لَها بِاِمامِ؛ من امام او نیستم»
🖇 در این هنگام آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند كه آتش آن به سوی آسمان زبانه میكشید. من بر اثر وحشت و ترس زیاد به این وضع كه میبینید كه همه موهای سرم سفید شده در آمدم.
🖇 مرحوم قاضی میفرمود: چون تمام طایفه آن دختر، در مذهب اهل تسنن بودند، تحت تأثیر این واقعه قرار گرفته و شیعه شدند... (زیرا این واقعه با مذهب تشیع، تطبیق میكرد و آن شخصی كه همراه با فرشتگان بوده و گفته بود من امام آن زن نیستم، حضرت علی (ع) بوده اند) و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب تشیع، اعتقاد پیدا كرد.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨❤️اخلاق محمدی داشته باشید❤️✨
آیت الله مجتهدی رحمةاللهعلیه :
✨🌸یادم هست که در قدیم به کسی که عصبانی بود مےگفتند : " خدا به تو اخلاق محمدی بدهد. "
این طور نصیحتش می کردند. این جمله معروف بود. و من یادم است. پیرمردها وقتی به یک ادم عصبانی می رسیدند. او را نصیحت می کردند و می گفتند : " اخلاق پیغمبر را داشته باش. "
✨🌸حالا بعضی ها خوش اخلاق نیستند. دل زن انها از دستشان خون است. اگر این مرد بمیرد. زن او با دمش پسته می شکند. من یکی را می شناختم که بعد از فوت او. زنش کِیف مےکرد. شنگول بود. بچه هایش هم همه خوشحال بودند. مےگفتند : " بابای غُر غُرو مرد. راحت شدیم ! "
✨🌸و حال انکه حدیث دارد : " کاری کنید که تا زنده اید مردم به شما علاقه داشته باشند. و وقتی هم که مردید. برای شما گریه کنند. " این اقا بر عکس بود. باید ما اینقدر خوب باشیم که بعد از مردن ما . زن و بچه مان برای ما گریه کنند. حالا ما اینطور هستیم؟
پدر و مادر. رفقا و همسایه ها ما را دوست دارند؟ حدیث این است :
«چنان با مردم آمیزش کنید که تا زنده اید به شما میل کنند. و وقتی هم که مردید برای شما گریه کنند.»
✨🌸امام(ره) را دیدید؟ تا زنده بود. مردم میل داشتند که اقا را ببینند. و وقتی هم که از دنیا رفتند. دیدید چه خبر شد.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴 راز موفقیت در زندگی
🔹کودکی 10ساله که در یک حادثه رانندگی دست چپش از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی ورزش جودو به یک استاد سپرده شد.
🔸پدر کودک اصرار داشت از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد!
🔹استاد کمی فکر کرد و پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند!
🔸در طول 6 ماه استاد فقط روی بدنسازی کودک کار کرد و حتی یک فن جودو هم یاد نداد.
🔹بعد از 6 ماه خبر رسید که مسابقات محلی در شهری برگزار میشود.
🔸استاد به کودک 10ساله فقط یک فن آموزش داد و کودک توانست در میان اعجاب همگان نفر اول مسابقات شود!
🔹وقتی مسابقات به پایان رسید کودک راز موفقیت را از استاد پرسید.
🔸استاد گفت:
دلیل پیروزی تو این بود که تنها راه مقابله با این فن که به تو یاد دادم گرفتن دست چپ تو بود، که تو چنین دستی نداشتی!
🔹راز موفقیت در زندگی صرفاً داشتن امکانات نیست. مهم این است که از نداشتههایتان بهعنوان انگیزه حرکت بهسوی هدفهایتان استفاده کنید.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
❤️ ماجرای شیخ انصاری و امام زمان (عج)
یکی از شاگردان مرحوم شیخ مرتضی انصاری میگوید: «نیمه شبی در کربلا از خانه بیرون آمدم، در حالی که کوچهها گل آلود و تاریک بودند و من چراغی با خود برداشته بودم.
از دور شخصی را دیدم، که چون به او نزدیک شدم دیدم، استادم شیخ انصاری است. با دیدن ایشان به فکر فرو رفتم که در این کوچههای گل آلود با چشم ضعیف به کجا میروند؟!
از بیم آنکه مبادا کسی در کمین ایشان باشد، آهسته به دنبالش حرکت کردم. شیخ رفت تا در کنار خانه ای ایستاد و در کنار درِ آن خانه زیارت جامعه را با یک توجّه خاصّی خواند، سپس داخل آن منزل گردید.
من دیگر چیزی نمی دیدم امّا صدای شیخ را می شنیدم که با کسی سخن میگفت. ساعتی بعد به حرم مطهّر مشرّف گشتم و شیخ را در آنجا دیدم.
بعدها که به خدمت ایشان رسیدم و داستان آن شب را جویا شدم پس از اصرار زیاد به من، فرمودند: «گاهی برای رسیدن به خدمت امام عصر اجازه پیدا میکنم و در کنار آن خانه (که تو آن را پیدا نخواهی کرد.)
میروم و زیارت جامعه را میخوانم، چنانچه اجازه ثانوی برسد خدمت آن حضرت شرفیاب میشوم و مطالب لازم را از آن سرور میپرسم و یاری میخواهم و برمی گردم.
سپس شیخ مرتضی انصاری از من پیمان گرفت که تا هنگام حیاتش این مطلب را برای کسی اظهار نکنم.
📚 ملاقات علمای بزرگ اسلام با امام زمان، ص ۶
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📘#داستانهایبحارالانوار
💠 سخنان حکمت آموز
🔹اباذر میگوید:
به پیامبر خدا صلی الله علیه و آله عرض کردم به من سفارشی فرمایید، حضرت فرمودند:
🔹تو را سفارش میکنم پرهیزگار باش، پرهیزگاری سرآمد تمام کارهای نیک است.
عرض کردم: یا رسول الله افزون فرمایید.
فرمودند: به پایین دست خود نگاه کن، به بالا دست خود ننگر، زیرا در این صورت در تنگنای نعمت قرار نمی گیری.
یا رسول الله! اضافه فرمایید.
پیوند با خویشاوندان کن، اگرچه آنان قطع صله ی رحم کنند.
یا رسول الله بیشتر فرمایید.
تهی دستان و همنشینی با آنان را دوست بدار.
اضافه فرمائید.
حق را بگو اگرچه تلخ باشد.
یا رسول الله افزون فرمایید.
درراه خدا از سرزنش کننده هراس نداشته باش.
🔹سپس فرمودند: آدمى را همين عيب بس كه در او سه خصلت باشد:
1⃣ عیبهای مردم را بشناسد و از عیب خود بی خبر باشد.
2⃣ برای مردم بد بداند، عیبی را که در خودش باشد.
3⃣ همنشین خویش را بی جهت آزار دهد.
📚 بحار ج ۷۷، ص ۷۵.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#سلام_امام_زمانم_
🌸مهدے جان
آلوده ایم، حضرٺ باران ظهور ڪن
آقا تورا قسم بہ شهیدان ظهور ڪن
گاهے دلم براے شما تنگ مےشود
پیداترین ستارهے پنهان ظهور_ڪن
🌻#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج_🌻
❤️ جای خـدا نباشیم!
✍روزی در نماز جمـــاعت مــوبایل یه نفر زنگ خورد. زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود. بعد از نـماز همه او را سرزنش کردند و او دیگر آنجا به نـماز نرفت. همان مرد به کافه ای رفت و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست. مرد ڪافه چی با خوشرویی گفت اشکال نداره، فدای سرت... او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد.
🔺حکایت ماست:
▫️جای خــدا مجازات میکنیم،
▫️جای خـدا میبخشیم،
🔻جای خــدا...
💥اون خــدایی که من میشناسم اگه بنده اش اشتباهی بکنه، اینجوری باهاش برخورد نمیکنه. شما جای خدا نیستی اینو هیچوقت یادت نره. چقدر خوبه که اگه کسی اشتباهی میکنه با خوشرویی باهاش برخورد ڪنیم نه این که با خشم تحقیرش کنیم و باعث ترک اعمال خوب بشیم...
❤️ همانا برترین کارها،کار برای امام زمان است
📚داستان واقعی روضه خوانِ تبریزی
دردناکترین روضه از نظر امام زمان (عج)
✍حاج ملا سلطان علی روضه خوان تبریزی که از جمله عباد و زهاد بود، نقل کرد:
« در عالم رؤیا به حضور حضرت بقیة الله ارواحنا فداه مشرف شدم و خدمت ایشان عرض کردم: مولای من، آنچه در زیارت ناحیه مقدسه ذکر شده است که می فرمایید
«:صبح و شام در مصیبت تو گریه می کنم و اگر اشک چشم هایم خشک شود خون گریه می کنم»
فرمودند: بلی صحیح است.
عرض کردم: آن مصیبتی که در آن بجای اشک خون گریه می کنید، کدام است؟ آیا مصیبت حضرت علی اکبر است؟
فرمودند: نه، اگر علی اکبر زنده بود، در این مصیبت او هم خون گریه می کرد.
گفتم: آیا مصیبت حضرت عباس است؟ فرمود: نه؛ بلکه اگر حضرت عباس علیه السلام در حیات بود، او هم در این مصیبت خون گریه می کرد.
عرض کردم: لابد مصیبت حضرت سید الشهداء علیه السلام است. فرمود: نه، حضرت سید الشهداء علیه السلام هم اگر در حیات بود، در این مصیبت، خون گریه می کرد.
«عرض کردم: پس این کدام مصیبت است که من نمی دانم؟ فرمودند: آن مصیبت، مصیبت اسیری حضرت زینب علیها سلام است.»
زینب همان کسی ست که در راه عفتش
عباس می دهد نخِ معجر نمی دهد
📚شیفتگان حضرت مهدی (عج)
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚چهار مرد و يک معجزه
نقل مىکنند که زمانى چهار برادر با هم به سفر رفتند. يک نجار، يک خياط، يک جواهرساز و يک دانشمند. شب هنگام به بيشهزارى از درختان گز رسيدند و تصميم گرفتند در همانجا اتراق کنند. اما آنان شنيده بودند که شيرى در آن حوالى زندگى مىکند. لذا تصميم گرفتند شب را به چهار پاس تقسيم کنند و هر يک از آنان سه ساعت کشيک بدهد و ديگران بخوابند.
پاس اول بهنام نجار افتاد. او براى گذران وقت، يک تکه چوب را بهدست گرفت و آن را صاف کرد و تراشيد. پس از گذشت پاس اول، نوبت به خياط رسيد. او مشاهده کرد که نجار با چوب، تنديس يک دختر را درست کرده است. خياط اين کار نجار را ستود و با خود فکر کرد که اين دختر نياز به لباس دارد. از اينرو مقدارى گِل از زمين برداشت و به آن شکل داد. و به تن دختر چوبى پوشاند. آنگاه نوبت جواهرساز شد. او ناگاه متوجه شد که اين تنديس نياز به زيورآلات دارد. لذا با سنگريزههائى چند، براى آن، گوشواره و گردنبند ساخت.
سرانجام دانشمند براى آخرين کشيک، پيش از طلوع آفتاب از خواب برخاست. او به تنديس چوبى با لباسهاى گلين و زيورآلات سنگى نگاه کرد و با خود گفت: ”من برخلاف همه دوستانم حرفهاى نمىدانم.“ وقت نماز صبح فرا رسيده بود. دانشمند وضو گرفت، سجادهٔ خود را پهن کرد و نماز گذارد. او پس از نماز، دعا کرد و گفت: ”خدايا من نمىتوانم نجارى کنم و نه مىتوانم خياطى کنم و نه جواهرسازي. اما از تو مىخواهم اين مجسمه چوبى را به يک دختر واقعى تبديل کني.“ تنديس، ناگهان از جا برخاست و به صحبت کردن پرداخت و به يک دختر زنده بدل گرديد.
وقتى هوا روشن شد، آن سه نفر از خواب بيدار شدند و ديدند که تکه چوب خشک به دخترى زنده تبديل شده است. لباس گِلىاش به جامهاى از مخمل سبز و سنگريزههاى دور گردنش به گردنبند طلا تغيير يافته بود. آنها در مورد اين دختر، با هم به نزاع پرداختند. و هريک از آنان فرياد مىزد که دختر از آن اوست. کار آنها - تقريباً - به دعوا کشيد اما در نهايت تصميم گرفتند براى حل مسئله خود نزد قاضى بروند. وقتى ماجرا را براى قاضى شرع تعريف کردند، رو به آنان کرد و گفت: ”گرچه توِ نجار، اين دختر را از ساقهاى تراشيدى و توِ خياط لباسهايش را از گل ساختى و توِ جواهرساز به سنگريزههاى بىمصرف جان دادى و زينتآلاتش را ساختى اما با اينهمه، اگر اين دانشمند به درگاه آفريدگار خود دعا نمىکرد تا آن را زنده سازد، اين دختر هيچگاه زنده نمىشد. از اينرو، دختر از آن دانشمند است و شما هيچ سهمى در آن نداريد.“
بدين سان جستجوگر يافت آنچه را که مىخواست
و عاشق ازدواج کرد با آنکه منتظرش بود
و انشاءالله هرکس که اينجا نشسته
همهٔ عمر شاد و خرم باشد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴 آثار و برکات تعرّض نکردن به ناموس دیگران
ارزش تا آخر خوندن و داره👇
✍مرد خیاطی بود، مومن و در عِفاف و صلاح، و زنی داشت نیز عفیفه و مستوره و با جمال و کمال که هرگز خیانتی از او سر نزده بود.
روزی زن، با زبان منّت به شوهرش گفت:
تو کی میتوانی قدر عِفاف و پاکی مرا بدانی که من در حجاب و عفاف، مانند زبیده و رابعه هستم .
مرد گفت: راست میگویی، اما عِفاف تو نتیجه عِفاف من است؛ چون من در حضور پروردگار عفیفم، خداوند تو را هم در عصمت و عفّت نگاه داشته است.
زن ناراحت شد و گفت:
هیچ کس نمیتواند عفاف و پاکی زن را نگه دارد، مگر به اراده خودش؛ یعنی اگر عزم و اراده خودم نبود، هر کار میخواستم میکردم.
مرد گفت: به تو را اجازه میدهم که به هرجا که میخواهی برو و هر کار که میخواهی انجام بده.
[زن که میخواست حرف خود را ثابت کند؛ مبنی بر اینکه دیگران قصد تعرّض به من را دارند اما من، خودم را حفظ میکنم]
روزی خود را آرایش کرد و چادری بر سر کشید و از خانه بیرون رفت و تا شب بیرون ماند، اما هیچ کس به وی التفات و توجهی نمیکرد، مگر یک مرد که کمی چادر او را کشید، ولی زود رها کرد و رفت.
شب که زن به خانه برگشت؛ مرد گفت:
همه روز را گشتی، اما هیچ کس به تو نگاه هم نکرد، مگر یک مرد که چادرت را کشید ولی زود رفت.
زن گفت: تو از کجا دیدی؟!
مرد جواب داد: من در خانه بودم.
و بعد توضیح داد که من در تمام عُمر خود به هیچ زن نامحرمی نگاه آلوده نکردم، مگر یکبار در نوجوانی، که گوشه چادر زنی را گرفتم اما فوری پشیمان شدم و رهایش کردم، به همیت جهت میدانستم که اگر کسی قصد ناموس مرا کند، بیش از این (کشیدن چادر)نباشد.
زن به پای شوهرش افتاد و گفت:
راست گفتی، بر من معلوم شد که عفاف من از عفاف توست.
کلیات جامع التمثیل،ص۱۲
⬅این حدیث هم قابل توجه است➡
جوانی از امام صادق ع پرسید: آیا نگاه کردن به پشت زنان جایز است؟
حضرت فرمودند: اگر کسی به ناموست چنین کند، راضی هستی؟!
پس برای مردم همان بخواه، که برای خودت میخواهی!
مستدرک الوسائل،ج۲؛ص۵۵۵
گفتم که مکن ، گفت : مکن ، تا نکنند
این یک سخنم، چنان خوش آمدکه مپرس
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴یک بار هم جلوی کولر ننشست!
✍ «میر مصطفی الموسوی»، مسئول واحد مخابرات لشکر 31 عاشورا: بهخاطر داغ کردن دائم بیسیمها، همیشه توی چادر یا سنگر ما پنکه و کولر روشن بود. خدا شاهد است یک بار هم نشد که آقا مهدی بیاید جلوی کولر بنشیند تا خنک شود. به بچهها میگفت قسمتی از سنگر را بشکافید تا از بادی که به آب جلوی سنگر میخورد و وارد سنگر میشود، خنک بشوید!
«کاظم احمدینژاد» از واحد مخابرات لشکر عاشورا هم میگوید: هیچوقت نشد که آقا مهدی داخل مرکز پیام بخوابد؛ چرا؟ چون اتاق ما کولر داشت! حتی وقتهایی که دیروقت بود و فرصت نمیکرد برود خانه، به اتاق مخابرات نمیآمد. میرفت مدرسه شهید براتی یا میرفت پشتبام. هر چه میگفتیم بیا داخل مرکز پیام، قبول نمیکرد. میگفت: «من هم مثل بقیه رزمندهها. مگه اونا زیر باد کولر میخوابن که من بخوابم؟» حتی اگر پتو خنک بود، از آن استفاده نمیکرد. ما پتوهای او را میگذاشتیم داخل یک جعبه، بیرون از اتاق تا خنک نشود. میگفت: «بقیه هم پتوهایشان داغ است.»
📚 از کتاب «ف.ل.31» روایت زندگی #شهید_مهدی_باکری، فرمانده لشکر 31 عاشورا
📖 صفحات 212 و 213
✅
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande