🕊❤
صبح است و صبا مشک فشان می گذرد
دریاب که از کوی فلان می گذرد
برخیز چه خسبی که جهان می گذرد
بوئی بستان که کاروان می گذرد
#مولانا ☀️⛈
┄
💠مردهایی که زن شدند!!!
🔹مرحوم دکتر حسن توکلی نقل کرد :
روزی من از مطب دندان سازی خود حرکت کـردم که به جایی بروم . سوار اتوبوس شدم، جلوتر ماشین نگه داشت و جمعیتی سوار شدند .سپس نگاه کردم دیـدم راننده زن است!
🔸️دوباره نگاه کردم دیدم همه ی مسافران هم زن هستند، همه يك شكل و يك لباس! دیدم بغل دستی ام هم زن است! خودم را جمع کردم و فکر کردم اشتباهی سوار شده ام و این اتوبوس، ویژه ی کارمندان است .
اتوبوس نگه داشت و خانمی پیاده شد . آن زن که پیاده شد ، همه مرد شدند!
با این که ابتدا بنا نداشتم پیش شیخ بروم ، ولی از ماشین که پیاده شدم ، به حضـور مرحـوم شيخ رسیـدم.
🔹قبل از اینکه من حرفی بزنم ، شیخ رجبعلی خـیاط (ره) فـرمود:
«دیـدی همه ی مردها زن شده بودند!؟ چون مردها به آن زن توجه داشتند، همه زن شدند!»
🔸بعد گفت : وقت مُردن ، هر کس به هر چه توجه دارد ، همـان جلوی چشمش مجسّـم می شود ، ولی محبت امیـرالمومنین علیـه السلام باعث نجات می شود . چقـدر خـوب است انسان ، محو جمال خدا شود ، تا آنچه را دیگران نمی بینند ، ببیند و آنچه را دیگران نمی شنوند ، بشنود!
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
✍لقمان حکیم، مدتی برده کسی بود که چندین غلام داشت، ولی از میان آنان، لقمان را بسیار دوست می داشت؛ تا آن جا که هرگاه می خواست غذا بخورد، ابتدا آن را برای لقمان می برد تا میل کند و بعد برای تبّرک، باقی مانده غذای او را با میل و اشتیاق می خورد.
در یکی از روزها خربزه ای برای ارباب لقمان هدیه آوردند. ارباب در محضر لقمان نشست و آن خربزه را قطعه قطعه نمود و به لقمان داد. لقمان قاچ های خربزه را از او می گرفت و با میل و اشتها می خورد و وانمود می کرد که بسیار شیرین است. وقتی ارباب مشاهده کرد که لقمان خربزه را با اشتها می خورد، همه خربزه را که هجده قارچ بود به او داد و یک قاچ برای خود برداشت.
هنگامی که ارباب آن یک قاچ خربزه را به دهان گذاشت، دریافت که مانند زهر، تلخ است و از تلخی آن گلویش سوخت و حالش به هم خورد. به لقمان گفت: چگونه این خربزه تلخ را خوردی، می خواستی عذر و بهانه ای بیاوری و آن را نخوری!؟
لقمان پاسخ داد: تو ماه ها و سال ها به من غذاهای شیرین و گوارا و مطبوع داده ای، اکنون که یک بار تلخ شده، آیا سزاوار است من آن را نخورم و به آن اعتراض کنم و نمک دان شکن گردم.
لقمان اینگونه بود ...
✅
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔅#پندانه
✍️ يک جور ديگر باش
🔹كنار خيابان منتظر تاكسی ايستاده بودم، يک ماشين شخصی مسافركش جلوی پايم ايستاد.
🔸راننده پرسيد:
كجا؟
🔹گفتم:
منتظر تاكسی هستم.
🔸راننده گفت:
من هم مسافركشم، بيا بالا.
🔹گفتم:
ببخشيد ولی من حتما بايد سوار تاكسی بشم.
🔸راننده گفت:
چه فرقی داره؟
🔹گفتم:
آخه من قصههای تاكسی را مینويسم، برای همين بايد سوار تاكسی بشم.
🔸راننده مسافركش خنديد و گفت:
ما هم قصه كم نداريم، بيا بالا.
🔹با دلخوری سوار شدم.
🔸راننده نگاهم كرد و گفت:
اگه هميشه از يه راه میری، يه روز از يه راه ديگه برو. اگه هميشه صبحها دير بيدار میشی، يه روز صبح زود پاشو. اگه هيچوقت كوه نرفتی، يه روز برو كوه ببين اونجا چه خبره. يه روز غذايی رو كه دوست نداری بخور. يه بار اونجايی كه دوست نداری برو. گاهی پای حرف آدمهایی كه يه جور ديگه فكر میكنن، بشين و به حرفاشون گوش بده. گاهی يه جور ديگه رو هم امتحان كن.
🔸راننده ديگه چيزی نگفت و من خوشحال بودم كه اين هفته سوار ماشين ديگهای شده بودم.
↶.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴 شادی و نشاط
مردی در حال نشاط و خوشحالى خدمت امام جواد (علیه السلام) رسید.
حضرت فرمود چه خبر است که این چنین مسرور و خوشحالى؟
آن مرد عرض کرد ای فرزند رسول خدا، از پدر شما شنیدم که مى فرمود بهترین روز شادى انسان، روزى است که خداوند توفیق انجام کارهاى نیک و خیرات و احسانات به او دهد و او را در حل مشکلات برادران دینى موفق بدارد.
امروز نیازمندانى از جاهاى مختلف به من مراجعه کردند و به خواست خداوند گرفتاری هایشان حل شد و نیاز ده نفر از نیازمندان را برطرف کردم، بدین جهت چنین سرور و شادى به من دست داده است.
حضرت فرمود به جانم سوگند که شایسته است که چنین شاد و خوشحال باشى، به شرط این که اعمالت را ضایع نکرده و نیز در آینده باطل نکنى.
📚 منبع: بحارالانوار، جلد ۶۸، صفحه ۱۵۹
اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📘#داستانهایبحارالانوار
💠عاقبت قرآن خوانِ بی تقوا!
🔹در یکی از شبها امیرالمؤمنین علیه السلام از مسجد کوفه به سوی منزل خود حرکت کرد.
کمیل بن زیاد که از یاران خوب آن حضرت بود امام را همراهی مینمود. گذرشان از کنار خانه مردی افتاد که صدای قرآن خواندنش بلند بود و آیه ۹ سوره زمر را با صدای دلنشین و زیبا میخواند.
🔹کمیل از حال معنوی این مرد بسیار لذت برد و در دل بر او آفرین گفت. بدون آنکه سخنی در زبان بگوید.
حضرت به حال کمیل متوجه شد و رو به او کرد و فرمود:
«ای کمیل! صدای قرآن خواندن او تو را گول نزد زیرا او اهل دوزخ است (چه بسا قرآن خوانی هست که قرآن بر او لعنت میکند) و بزودی آنچه را که گفتم به تو آشکار خواهم کرد!»
کمیل از این مسئله متحیر ماند، نخست اینکه امام علیه السلام به زودی از فکر و نیت او آگاه گشت، دیگر اینکه فرمود: این مرد با آن حال روحانیش اهل دوزخ است.
🔹مدتی گذشت. حادثه گروه خوارج پیش آمد و کارشان به آنجا رسید که در مقابل امیرالمؤمنین ایستادند و علی علیه السلام با آنان جنگید در حالی که حافظ قرآن بودند.
پس از پایان جنگ که سرهای آن طغیان گران کافر بر زمین ریخته بود، امیرالمؤمنین علیه السلام به یکی از سرها اشاره کرد و فرمود:
«ای کمیل! این همان شخصی است که در آن شب قرآن میخواند و از حال او در تعجب فرو رفتی.» آنگاه کمیل حضرت را بوسید و استغفار کرد.
📚بحارالانوار ج ۳۳، ص ۳۹۹.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
میخوای خوبان عالم پیغمبر و امام علیهم السلام به خانه ات بیاید؟؟؟
.
.
استاد منوچهر صدوقی سها می گوید:
.
❤️حاج میرزا اسماعیل دولابی از آن حکمای ذوقی بود.
ایشان یک کشاورز ساده بود اما صدتا فیلسوف رسمی باید نزد او می آمدند و شاگردی می کردند.
.🦋حاج اسماعیل دولابی (ره) می فرمودند:
در بازار چوب فروشها، در هر حجره روزی چند كاميون چوب معامله میشود،ولی در پايان روز كه سؤال كنی چقدر كاسبی كرده ايد، میگويند مثلاً ده هزار تومان.
.امّا يك منبّت كار، تكّهی كوچكی از آن چوبها را میگيرد و حسابی روی آن كار میكند و بر روی آن نقش میاندازد و همان تكّه چوب را صد هزار تومان يا بيشتر میفروشد.
گاهی اوقات آن قدر نفيس میشود كه نمیتوان روی آن قيمت گذاشت.
.در اعمال عبادی هم زياد عبادت كردن چندان ارزش ندارد بلكه روي عمل حسابی كار كردن و آن را خوب از كار درآوردن و حقّ آن را ادا كردن نتيجه بخش است.
.در جای دیگر این حکیم و عارف الهی می فرمود:
به وسيله نماز و ذكر و عمل صالح، خانه(دل)تميز و مرتب ميشود.
كم و زياد عمل اهميت ندارد.
آنچه مهم است اين است كه بايد بدانی چه میكنی و چه می خواهی بكنی.
قصد شما اين است كه خانه را تميز كنی تا خوبها به خانه تو بيايند.
می خواهی خانه دل را تميز كنی تا خدا تشريف بياورد.
ابتدا پيغمبر (صلی الله علیه و آله) و امام (علیه السلام) تشريف ميآورند.
امام (علیه السلام) كه تشريف آورد، قلب شما ظهور حجّت خداست. حضرت میفرمايد:
من آمدم، خدا هم خواهد آمد؛ هستی مطلق، ظهور صغری و كبری.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#وقت_تیر!!
🌷تعریف میکرد تو حلب شبها با موتور، حسن، غذا و وسائل مورد نیاز به گروهش میرسوند. ما هر وقت میخواستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم. یک شب که با حسن میرفتیم غذا به بچههاش برسونیم. چراغ موتورش روشن میرفت. چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناصها بزنند. خندید. من عصبانى شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم: مارو میزنند.
🌷....دوباره خندید و گفت: مگر خاطرات شهید کاوه رو نخوندی که گفته شب روى خاکریز راه میرفت و تیرهاى رسام از بین پاهاش رد میشد نیروهاش میگفتن فرمانده بیا پایین تیر میخورى!! در جواب میگفت اون تیرى که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده و شهید مصطفى میگفت: حسن میخندید و میگفت: نگران نباش اون تیرى که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده. و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهایى براش افتاد و بعد چه خوب به شهادت رسید....
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مدافع حرم حسن قاسمی دانا
راوی: شهید معزز مدافع حرم مصطفی صدرزاده
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
✅هرگز از شکر حق تعالی غافل مشو!
✍️داود نبی علیه السلام در روزهای آخر عمرش با خواب تبشیری به حال احتضار درآمد و از زمان مرگ خود خبردار شد. سلیمان نبی را با خود همراه کرد و به اورشلیم رفتند و در آنجا سراغ مرد خارکنی بنام «متا» گشتند. در بازار که رسیدند متا بعدازظهر بر کوله بار خود، باری از خار افکنده بود. به او رسیدند و سلام کردند. متا آنان را برای احسان و اکرام به منزل خود برد. منزل فقیرانهای داشت و تنها در آن زندگی میکرد.
داود در حالی که متا برای آنان نان میپخت، از او پرسید: خدا را چگونه شناختی؟! متا گفت: خارکنی بیش نیستم. هر روز به بیابان میروم و خارهایی میکنم که برای آن زحمتی نکشیدهام و خدایم آن را کاشته است و مرا عافیتی داده است که من برای آن رنجی نبردهام. خارها را بر دوش میگیرم و میآورم. او بر من مشتری میرساند که من در پیدا کردن مشتریها رنجی متحمل نشدهام. آنان آن خار را که از بیابان جمع کردهام از من میخرند و پول به من میدهند و با آن به بازار میآیم و گندمی را میخرم که برای کاشتن آن هیچ زحمتی نکشیدهام.
آن را در خانه آورده و در تنور آتشی درست میکنم که آتش را تسخیر من کرده است و با آن نانی میپزم تا قدرتی یابم و عبادت خدا کنم. خدا را شاکرم همه چیز اوست، هر آنچه که میدهد خود اوست و مرا در این میان هیچ نقشی نیست و جز تشکر از او چیزی به خود نمیبینم. داود نبی (ع) و سلیمان با متا خداحافظی کردند. در راه داود به سلیمان (ع) گفت: فرزندم ببین، خداوند کسی را که فقط مقام شکر را در حق او ادا کرده باشد به چنین مقامی میرساند که هم ردیف پیامبرش در بهشت مینماید. توصیه میکنم در همه حال هرگز از شکر کثیر در نزد حق تعالی غافل مشو!
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴 داستان کوتاه
"احنف بن قیس" نقل می کند:روزی به دربار معاویه رفتم و دیدم آنقدر طعام مختلف آوردند که نام برخی را نمی دانستم.
پرسیدم این چه طعامی است؟
معاویه جواب داد: مرغابی است ، که شکم آنرا با مغز گوسفند آمیخته و با روغن پسته سرخ کرده و نِیشکر در آن ریختهاند.
بی اختیار گریه ام گرفت.معاویه با شگفتی پرسید:
علّت گریه ات چیست؟
گفتم به یاد علی ابن ابیطالب افتادم. روزی در خانه او میهمان بودم؛آنگاه سفرهای مُهر و مُوم شده آوردند.
از علی پرسیدم: در این سفره چیست؟پاسخ داد نان جو.گفتم شما اهل سخاوت می باشید، پس چرا غذای خود را پنهان می کنید؟
علی فرمود این کار از روی خساست نیست، بلکه می ترسم حسن و حسین، نان ها را با روغن زیتون یا روغن حیوانی، نرم و خوش طعم کنند.
گفتم مگر این کار حرام است؟
علی فرمود نه، بلکه بر حاکم امت اسلام لازم است در طعام خوردن، مانند فقیرترین مردم باشد که فقر مردم، باعث کفر آنها نگردد تا هر وقت فقر به آنها فشار آورد بگویند: بر ما چه باک، سفره امیرالمؤمنین نیز مانند ماست.
معاویه گفت:ای احنف! مردی را یاد کردی که فضیلت او را نمی توان انکار کرد.
📚الفصول العلیه ، صفحه ۵۱
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
❤️ غفلت از پروردگار
پادشاهی برای خدا گردن کلفتی می کرد فرشته ها گفتند چرا جواب او را نمی دهی؟روزی که آن پادشاه غذا زیاد خورده بود خداوند به معده او دستور داد غذا را هضم نکن او بیمار شد هیچ پزشکی نتوانست اورا مداوا کند خداوند به فرشته ای فرمود به شکل انسان شو ونزد آن پادشاه برو وپودری به اوبده برای درمانش در عوض نصف دارایهای او را بگیر.
آن فرشته به درب قصر رفت وگفت من پادشاه را درمان میکنم به شرطی که نیمی از دارائهایش را به من بدهد .قلول کردند پودر را داد معده پادشاه کار کرد ولی بیش از حد کارکرد حال دیگر بند نمی امد او گفت یک داروی دیگری می دهم به شرط اینکه نصف دیگر دارایهای پارشاه را هم به من بدهید قبول کردند .
انسانی که اینقدر ضعیف است که کار نکردن معده واسهال او را از پا در می آورد سرکشی و گردن کلفتی برای خدا چرا؟
قرآن می فرماید:ای انسان تو همیشه محتاج ونیازمند به پروردگار هستی.
(انتم الفقراء الی الله)
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande