🔆ماجرای ملوس!
✨امروز بهترین؛ نه، پر استرسترین روز زندگیم است. خواهرم بعد از سالها حسرت، قرار است مادر شود و من هم خاله!! آخ که چقدر منتظر این روز بودیم.
✨راهروی بیمارستان مثل همه روزها پر رفت و آمد بود. ورودی بخش اتاق عمل هم پراسترسترینجا! یک چشمم به صفحه گوشی بود و قرآن میخواندم، چشم دیگرم به رفت و آمدهای پشتِ درِ اتاق عمل.
✨تق تق تق!!! این صدا چقدر برایم آشنا بود. یاد روزهایی افتادم که با سمانه کفشهای پاشنهدار مادرم را میپوشیدیم و وسط حیاط راه میرفتیم و مثلا ادای آدم بزرگها را در میآوردیم. یادش به خیر! چقدر زود گذشت. سمانه الان خودش در انتظار مادر شدن است و من هم دارم خاله میشوم و مادرمان .... خدا رحمتش کند. زود ما را تنها گذاشت.
✨آهی کشیدم و زیر چشمی آن خانم را با کفشهای پاشنه مدادی قرمزش برانداز کردم. خیلی نگران بود. مسیر 3 متری راهرو را با آهنگ تق تق کفشهایش بارها رفت و برگشت.
✨ حسابی هم تعمیری و تعویضی بود! از دماغ عمل شدهاش بگیر تا ناخنهای کاور شدهاش!
در دلم داشتم حساب کتاب میکردم چندتا عمل زیبایی انجام داده، چقدر هزینه کرده، خوب شده یا بدتر شده و ... . هنوز محاسباتم تمام نشده بود که آهنگ لهو و لعب گوشیاش، لرزه به تن تابلوی سکوت بیمارستان انداخت.
✨آمد کنار من نشست و مشغول گفتگو شد:
چی بگم. همیشه باهم بازی میکردند. هیچ وقت اتفاقی نمیافتاد. نفهمیدم چی شد یه دفعه چنگ زد تو صورتش! صدای جیغ ملیسا رو که شنیدم، تا به خودم اومدم دیدم چشمش پره خونه. دیگه نفهمیدم چکار کردم. فقط سریع رسوندمش بیمارستان. الانم اتاق عمله.... نه نمیخواد. کجا بیای. اگه تونستی برو یه سر خونه ما ببین ملوس چکار میکنه. من که همین طور وِل کردم اومدم.
✨حس فضولیم حسابی گُل کرده بود. دلم میخواست ببینم چه اتفاقی افتاده. این طور که فهمیدم دو خواهر باهم دعوا کردند و یکی زده چشم دیگری را ناکار کرده. اما خوب این سناریویی بود که من نوشتم. به خواهرم فکر کردم که شاید روزی این بساط او هم باشد. دوقلو داری هم سختیهای خودش را دارد!
داشتم سناریو را تکمیل میکردم که صدایم کرد:
✨خانم ببخشید تا کی اینجا هستید؟
+ سلام عزیزم! نمیدونم. منتظر تولد دوقلوهای خواهرم هستم. چطور؟
به سلامتی. مبارک باشه. راستش نمیدونم کِی دخترم از اتاق عمل بیرون میاد. منم مجبورم برم خونه یه سر بزنم بیام. دوستم گفت نمیتونه بره. الانم وقت غذای ملوسه.
✨ میترسم دیر برسم دوباره قاطی کنه! خواستم اگه ممکنه شما حواستون باشه دخترم رو آوردن بیرون کنارش باشید تا من بیام.
+ آخی؛ عزیزم. چند سالشه؟
کی؟ ملیسا یا ملوس؟
+ ملوس دیگه. همون که خونه گذاشتین و وقت غذا دادنشه.
هنوز دوسالش نشده.
+ ای وای خاک تو سرم! تنها گذاشتیش؟
وااا. خانم این چه حرفیه. همیشه تنها میذارمش. فقط این بار عجلهای زدم بیرون یادم رفت غذاش رو بذارم. اونم غذاش دیر بشه، کل خونه رو بهم میریزه.
✨+ چی بگم. آخه ما بچه زیر دوسال رو تنها نمیذاریم. باشه شما سریع برید تا اتفاق بدتری نیفتاده. من حواسم هست.
وای خدا خیرتون بده. من سریع بر میگردم. فقط برم غذای ملوس رو بدم و بیام. در ضمن ملوس اسم سگمونه!!
✨دوباره صدای تق تق در راهرو پیچید. هنوز از شوک سناریوی مسخرهام بیرون نیامده بودم که پرستار از اتاق بیرون آمد و سراغ مادر ملیسا را گرفت.
✾
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
«سالم» می گوید: چند روزى از ماه رجب مانده بود که به خدمت امام صادق علیه السلام رسیدم. چون نظر مبارک آن حضرت بر من افتاد،
🔅فرمود: آیا در این ماه روزه گرفته اى؟
◀️ گفتم: نه، اى پسر رسول خدا!
💠حضرت فرمودند: آن قدر ثواب از دست داده ای كه اندازه ی آن را کسی جز خدا نمی داند! به یقین، این ماهى است كه خدا آن را بر ماه هاى دیگر فضیلت داده و احترام آن را عظیم نموده و گرامى داشتن روزه داران این ماه را بر خود واجب كرده.
⬅️ گفتم: یابن رسول اللّه، اگر در باقی مانده ی این ماه روزه بدارم آیا به بخشى از ثواب روزه داران آن نایل می شوم؟
💠حضرت فرمودند: اى سالم، هر كه یك روز از آخر این ماه را روزه بدارد، خدا او را از سختى سكرات مرگ و از هراس پس از مرگ و از عذاب قبر ایمن می كند؛
💠و هر كه دو روز آخر این ماه را روزه بدارد، به آسانى از صراط می گذرد؛
💠 و هر كه سه روز آخر این ماه را روزه بدارد، از وحشت بزرگ روز قیامت و از سختی هاى آن روز ایمن مى شود و برات آزادى از آتش دوزخ را به او عطا مى كنند.
📚مفاتیح الجنان
#ماه_رجب
#قدر_بدونیم
#یا_من_ارجوه_لکل_خیر
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔷🔹🔹🔹🔹🔹
📚حکایت کوتاه
در چين باستان، شاهزاده جواني تصميم گرفت با تکه اي عاج گران قيمت چوب غذاخوري بسازدپادشاه که مردي عاقل و فرزانه بود، به پسرش گفت:
«بهتر است اين کار را نکني، چون اين چوب هاي تجملي موجب زيان توست!»
شاهزاده جوان دستپاچه شد. نميدانست حرف پدرش جدي است يا دارد او را مسخره ميکند.
اما پدر در ادامه سخنانش گفت:
وقتي چوب غذاخوري از عاج گران قيمت داشته باشي، گمان ميکني که آنها به ظرف هاي گلي ميز غذايمان نمي آيند. پس به فنجان ها و کاسه هايي از سنگ يشم نيازمند ميشوي.
در آن صورت، خوب نيست غذاهايي ساده را در کاسه هايي يشمي با چوب غذاخوري ساخته شده از عاج بخوري.
آن وقت به سراغ غذاهاي گران قيمت و اشرافي ميروي.
کسي که به غذاهاي اشرافي و گران قيمت عادت ميکند، حاضر نميشود لباس هايي ساده بپوشد و در خانه اي بي زر و زيور زندگي کند.
پس لباس هايي ابريشمي ميپوشي و ميخواهي قصري باشکوه داشته باشي.
به اين ترتيب به تمامي دارايي سلطنتي نياز پيدا ميکني و خواسته هايت بي پايان ميشود.
در اين حال، زندگي تجملي و هزينه هايت بي حد و اندازه ميشود و ديگر از اين گرفتاري خلاصي نداري.
«نتيجه اين امر فقر و بدبختي و گسترش ويراني و غم و اندوه در قلمرو سلطنت ما
و سرانجام تباهي سرزمين خواهد بود...
چوب غذاخوري گران قيمت تو تَرَک باريکي بر در و ديوار خانه اي است، که سرانجام ويراني ساختمان را درپي دارد.»
شاهزاده جوان با شنيدن اين سخنان خواسته اش را فراموش کرد.
سال ها بعد که او به پادشاهي رسيد، درميان همه به خردمندي و فرزانگي شهرت يافت.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌱🕊
⭕️👈حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
#شهر_حاکم_کش
در زمان های دور شهرى بود که هر حاکمى آنجا می رفت و ظلم مىکرد، وقتى مردم شهر به تنگ مىآمدند و دعا مىکردند، آن حاکم ظالم #میمرد و از بين مىرفت!
خليفه از بس حاکم #فرستاد ذِلّه شد. گفت: اصلاً بگذار آن شهر #بدون_حاکم باشد. اما شخصی نزد خليفه رفت و گفت: حکومت اين شهر حاکم کُش را به من بدهید! خليفه گفت: مىميرىها! مرد گفت: عيبى ندارد.
خليفه او را به حکومت شهر حاکمکُش فرستاد .
حاکم جديد آمد و فهميد بله، علّت درگير بودن ( اجابت شدن ) دعاى مردم اين شهر اين است که فقط مال #حلال مىخورند. پس نزد خود گفت اگر کارى کنم که اين مردم هم مثل جاهاى ديگر #حرام_خوار بشوند آنوقت خدا #ظالم را بر آنها #مسلط مىکند و ديگر به دادشان نمىرسد و دعايشان گيرا نمىشود.
با اين فکر آمد و شروع کرد به حکومت. مالياتها را کم کرد و هر چه پول ماليات جمع کرد همه را وسط ميدان شهر ریخت و سپس دستور داد جار زدند که هر کس هر چه توانست و زورش رسيد بيايد از اين پولها ببرد! مردم هم #طمع برشان داشت و به سمت پولها هجوم آوردند ؛ اما چون آن پولها #مال_حرام بود آنها حرامخوار شدند. نظر خدا هم از آنها برگشت، ظلم به آنها مسلط شد. بعد حاکم هم با خيال راحت به ظلم کردن پرداخت .
پس از مدّتی خليفه ديد که اين حاکم جديد نه تنها نمُرد بلکه هر سال نسبت به پارسال بيشتر ماليات مىفرستد.
خلیفه علت را جويا شد، حاکم قضيه را اینگونه پاسخ داد : اين است که گفتهاند #ظلم_ظالم سببش #نيت_و_عمل خود مردم است.
افسانههاى لرى ص 113
#یک_دقیقه_مطالعه
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
CQACAgQAAx0CVc35HwAChXBjyYKog8bRrbgfaw4POQAByGuQMwkAAksFAAJ4qmhQjG8xvEy05ZAtBA.mp3
1.08M
🎧🎧
⏰ 2 دقیقه
#حتما_گوش_کنید👆
✅ ماجرای عجیب کارگرتبریزی دربازار
🔹 یه عمر به خدا بگو چشم،
خدا هم یک بار به دعای تو چشم بگه.
🎤 #حاج_اقا_دانشمند
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
☘حکمت و عدالت خدا☘
روزی موسی به پیشگاه خداوند عرضه داشت:
خدایا امروز من را به برخی اسرار و امور نهفته آگاه کن!
خداوند خطاب به او فرمود: به کنار چشمه برو، خود را در میان گیاهان مخفی کن و نگاه کن چه حوادثی در آنجا رخ می دهد!
موسی این کار را کرد و به نظاره ی چشمه پرداخت.
در همان لحظه سواری به کنار آب آمد ،لباس خود را در آورد و آب تنی کرد و سپس لباس بر تن کرد و رفت. اما کیسه ی پول های خود را جا گذاشت.
کودکی کنار چشمه آمد و کیسه ی پول را برداشت و رفت.
موسی شاهد بود که در همان لحظه کوری به کنار چشمه آمد و آنجا نشست.
در همین لحظه سوار به دنبال کیسه ی خود بازگشت و چون کیسه را نیافت، از کور پرسید: آیا تو کیسه ی پول مرا ندیدی؟
کور که از هیچ چیز اطلاع نداشت، اظهار بی خبری کرد. سوار، با چند ضربه، کور را از پا در آورد و او را کشت و گریخت.
موسی بعد از این واقعه عرض کرد: خدایا! این چه حادثه ای بود که به من نشان دادی؟
حکمت هر چه بود این گونه بود که فرد بی گناه کشته شد!!!
خداوند فرمود: ای موسی! پدر این کودک مدت ها نزد مرد اسب سوار، کار کرده بود و دقیقا آنچه در کیسه بود،حق او بود که مرد اسب سوار از پرداخت آن خودداری کرده بود.
اینک کودک وارث پدر است که از این راه به حق خود رسید.
اما آن کور که تو دیدی در جوانی پدر آن سوار کار را به قتل رسانده بود و اکنون با حکمت و عدالت به سزای عمل خود رسید.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
❣سلام امام زمانم❣
دلم آشفتــه و غم بی امان است
که غم از دوری صاحب زمان است🌱
سه شنبه شور و حالم فرق دارد
دلم مهمــــان صحن جمکران است🌱
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲
#صبحت_به_خیر_آقای_من💚
#امام_زمان (عج)❤️
🔴 امام علیه السلام در شبی تاریک و سرد
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
زهری گوید: امام سجاد علیه السلام را در شبی تاریک و سرد دیدم که مقداری آرد بر دوش خود گذارده و حرکت می کند.
عرض کردم: یا بن رسول اللّه اینها چیست؟
فرمود: سفری در پیش دارم و برای آن توشه ای را به جای امنی می برم.
زهری: این غلام من است و آن را برای شما حمل می کند، اما امام علیه السلام نپذیرفت.
زهری: خودم آن را حمل می کنم زیرا من شان شما را بالاتر از این می دانم که آن را حمل کنید.
امام علیه السلام: اما من شان خود را بالاتر از این نمی دانم که آنچه مرا در سفر نجات می دهد و ورودم را بر کسی که می خواهم به محضر او باریابم نیکو می گرداند حمل نمایم، تو را به خدا بگذار کار خود را انجام دهم.
زهری از خدمت امام جدا شد به راه خود رفت اما پس از چند روز که به محضر امام علیه السلام رسید عرض کرد: یابن رسول اللّه! اثری از سفری که فرمودی نمی بینم.
امام علیه السلام فرمود: بله ای زهری، آنطور که گمان کرده ای نیست بلکه آن سفر، سفر مرگ است و من برای آن آماده می شوم. براستی که آمادگی برای مرگ پرهیز از حرام و بخشش در راه خیر است
بحارالنوار، ج 46، ص 66
#امام_زمان
➥
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴 ریاکاری و از بین رفتن تمام اعمال
مرحوم قطب راوندی (رضوان اللّه تعالی ) روایت کرده است که ...
🦋در بنی اسرائیل عابدی بود که سالها حق تعالی را عبادت می کرد . روزی دعا کرد که : خدایا می خواهم حال خودم را نزد تو بدانم ، کدامین عمل هایم را پسندیدی، تا همیشه آن عمل را انجام دهم ، واِلاّ ، پیش از مرگم توبه کنم ؟ حضرت حق تعالی ، ملکی را نزد آن عابد فرستاد و فرمود : تو پیش خدا هیچ عمل خیری نداری! گفت : خدایا، پس عبادتهای من چه شد؟ ملک فرمود : هر وقت عمل خیری انجام میدادی به مردم خبر میدادی ، و می خواستی مردم به تو بگویند چه آدم خوبی هستی و به نیکی از تو یاد کنند
خُب، پاداشت را گرفتی! آیا برای عملت راضی شدی؟
🌿این حرف برای عابد خیلی گران آمد و محزون و ناراحت شد ، و صدایش به ناله بلند گردید . ملک بار دیگر آمد و فرمود : حق تعالی می فرماید : الحال خود را از من بخر ، و هر روز به تعداد رگهای بدنت صدقه بده . عابد گفت: خدایا چطوری؟ من که چیزی ندارم..فرمود : هر روز سیصد و شصت مرتبه، به تعداد رگهای بدنت بگو : 《سُبْحانَ اللّهِ وَ الْحَمْدُ لِلّهِ وَ لااِلهَ اِلا اللّهُ وَ اللّهُ اَکْبَر وَ لاحَوْلَ وَ لاقُوَهَ اِلاّ بِااللّهِ》 عابد گفت : خــــــدایا اگر این طور است ، زیادتر بفرما ؟ فرمود : اگر زیادتر بگویی ثوابت بیشتر است.
به رزاقبودن خدا ایمان داشته باش❗️
🔺شخصی گفت:
ﻋﺒﺎﺱ ﺁﻗﺎ! ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ زندگیات میچرخه؟
🔻گفتم:
ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢﻭﺑﯿﺶ میسازیم. ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ.
🔺گفت:
ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ، ﻟﻮ نمیدی؟!
🔻گفتم:
ﻧﻪ ﯾﻪخرده ﻗﻨﺎﻋﺖ میکنم، ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ میدم، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ، نمیذاره ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ.
🔺گفت:
ﻧﻪ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ.
🔻گفتم:
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ، ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ. ﺧﺪﺍ ﺭﺯﺍقه، میرسونه.
🔺گفت:
ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ، ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ ﺩﯾﮕﻪ!
🔻گفتم:
ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ، ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ.
🔺گفت:
ﺁﻫﺎﻥ. ﻧﺎﻗﻼ ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ نمیگی؟
🔻گفتم:
ﺑﯽﺍﻧﺼﺎﻑ، ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ میرسونه، ﺑﺎﻭﺭ نکرﺩﯼ. یه ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ ﯾﻬﻮﺩﯼ میرسونه، ﺑﺎﻭﺭ کرﺩﯼ! ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟
🔹ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ میکنیم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ. ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺷﮏ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﻧﺮﺳﻪ، ﻫﻤﻪ ﺧﺪﺍﺕ میشن ﺍِﻻ ﺧﺪﺍ...
💎 مرحوم ﺣﺎﺝﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﺩﻭﻻﺑﯽ
🔸#امتحان
✍عجیب ترین معلم دنیا بود ، امتحاناتش عجیب تر...
امتحاناتی که هر هفته می گرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح می کرد...آن هم نه در کلاس، در خانه...دور از چشم همه!!
اولین باری که برگه ی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم...نمی دانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم...
فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچه ها برگه هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده اند به جز من...به جز من که از خودم غلط گرفته بودم...
من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم...بعد از هر امتحان آنقدر تمرین می کردم تا در امتحان بعدی نمره ی بهتری بگیرم...
مدت ها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید، امتحان که تمام شد، معلم برگه ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت...
چهره ی هم کلاسی هایم دیدنی بود... آن ها فکر می کردند این امتحان را هم مثل همه ی امتحانات دیگر خودشان تصحیح می کنند... اما این بار فرق داشت... این بار قرار بود حقیقت مشخص شود...
فردای آن روز وقتی معلم نمره ها را خواند فقط من بیست شدم... چون بر خلاف دیگران از خودم غلط می گرفتم ؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمی کردم و خودم را فریب نمی دادم...
💎زندگی پر از امتحان است... خیلی از ما انسان ها آنقدر #اشتباهاتمان را نادیده می گیریم تا خودمان را فریب بدهیم ... تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم... اما یک روز برگه ی امتحانمان دست معلم می افتد... آن روز چهره مان دیدنی ست...
آن روز #حقیقت مشخص می شود و نمره واقعی را می گیریم...
راستی در امتحان زندگی از بیست چند شدیم؟
🍁
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande