eitaa logo
داستان آموزنده 📝
16.4هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
12 فایل
تبلیغات و ارتباط👇👇 @ad_noor1 داستانهای مذهبی و اخلاقی درسی برای زندگی روزمره را اینجا بخوانید👆👆 ☆مشاوره اخلاقی=> @Alnafs_almotmaenah . .
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ✍ هویت و ریشه‌ات را فراموش نکن 🔹چمدانش را بسته بودیم. با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود. کلا یک ساک داشت با یک قرآن کوچک، کمی نان روغنی، آبنات، کشمش و چیزهای شیرین برای شروع آشنایی. 🔸گفت: مادر جون! من که چیز زیادی نمی‌خورم. یک گوشه هم که نشستم. نمی‌شه بمونم، دلم واسه نوه‌هام تنگ می‌شه؟ 🔹گفتم: مادر من! دیر می‌شه، چادرتون هم آماده‌ست، منتظرن. 🔸گفت: کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمی‌شناسن! آخه اونجا مادرجون، آدم دق می‌کنه هاااا. من که اینجا به کسی کار ندارم. اصلا دیگه حرف هم نمی‌زنم، خوبه؟ حالا می‌شه بمونم؟ 🔹گفتم: آخه مادر من! شما داری آلزایمر می‌گیری. همه چیزو فراموش می‌کنی! 🔸گفت: مادر جون! این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول. اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟! 🔹خجالت کشیدم. حقیقت داشت، همه کودکی و جوانی‌ام و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم. او بخشی از هویت و ریشه و هستی‌ام بود. راست می‌گفت، من همه را فراموش کرده بودم! 🔸زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی‌رویم. توان نگاه‌کردن به خنده نشسته بر لب‌های چروکیده‌اش را نداشتم. 🔹ساکش را باز کردم. قرآن و نان روغنی و... همه چیزهای شیرین دوباره در خانه بودند! 🔸آبنات را برداشت و گفت: بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی. 🔹دست‌های چروکیده‌اش را بوسیدم و گفتم: مادرجون ببخش، حلالم کن، فراموش کن. 🔸اشکش را با گوشه روسری‌اش پاک کرد و گفت: چی رو ببخشم مادر؟ من که چیزی یادم نمیاد. شاید فراموش می‌کنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟! 🔹در حالی که با دست‌های لرزانش، موهای دخترم را شانه می‌کرد، زیر لب می‌گفت: گاهی چه نعمتیه این آلمیزر. ‌‌‌‌ 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✿ رسول دادخواه خیابانی تبریزی معروف به حاج رسول تُرک، از عربده‌کش‌های تهران بود، اما عاشق امام حسین علیه‌السلام بود. 〽️ در ایام عزاداری ماه محرم شب اول، بزرگان و صاحبان مجلس محترمانه بیرونش کردند و گفتند: تو عرق‌خوری و آبروی ما را می‌بری!حاج رسول برگشت و داخل خانه رفت و خیلی گریه کرد و گفت: ناظم ترک‌ها جوابم کرد، شما چه می‌گویی، شما هم می‌گویی نیا؟! ❗️ اول صبح در خانه‌اش را زدند، رفت در را باز کرد، دید، ناظم ترک‌هاست، روی پای حاج رسول تُرک افتاد و اصرار کرد بیا بریم، گفت: کجا؟! گفت: بریم هیئت! ◇ حاج رسول گفت: تو که من را بیرون کردی؟ گفت: اشتباه کردم، حاج رسول گفت: اگر نگویی نمی‌آیم! ناظم گفت دیشب در عالم رؤیای صادقانه دیدم، در کربلا هستم، خیمه‌ها برپاست، آمدم سراغ خیمه سیدالشهداء علیه‌السلام بروم، دیدم یک سگ از خیمه‌ها پاسداری می‌کند، هر چه تلاش کردم، نگذاشت نزدیک شوم، دیدم بدن سگ است، اما سر و کله حاج رسول است، معلوم می‌شود امام حسین علیه‌السلام تو را به قبول کرده است. ◇ ناگهان حاج رسول شروع کرد به گریه کردن، آنقدر خودش را زد گفت: حالا که آقام من را قبول کرده است، دیگر گناه نمی‌کنم، توبه نصوح کرد، از اولیای خدا شد. 〽️ شبی عده‌ای از اهل دل جلسه‌ای داشتند، آدرس را به او ندادند، ناگهان دیدند در می‌زنند، رفتند در را باز کردند، دیدند حاج رسول است! ❗️ گفتند: از کجا فهمیدی کلی گریه کرد و گفت: بی‌بی آدرس را به من داده است، شب آخر عمرش بود و رو به قبله بود گفتند: چگونه‌ای! گفت: عزرائیل آمده، او را می‌بینم، ولی منتظرم اربابم بیاید. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🍁تقصیر ماست اینکه بیابان نشین شدی محروم مانده ایم ز درک حضور یار...  🍁ما از چه نیستیم شب و روز یاد تو؟! وقتی که هست أفضل أعمال انتظار...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مادیانــی ســرحال و قبــراق داشــتند. روزی اســب حاملــه شــد و بعــد از مدتــی کــره اســب خوش رنگ زایید.بعــد ازوضع حمل هم باز ســرحال بــود و برایشــان کارمیکرد.تا اینکه یکی از همســایه ها بــرای خرید کره اســب آمد خانه شــان.موقــع خرید و چانه زنــی گفت:من این اســب رامیخواهم برای تعزیه تربیت کنم، راه دوری نمیرود. امــا ازوقتــی کره اســب را بردنــد ، مادیان به حالت مــرده روی زمین درازکشــید و فقط نفس نفس میزد. دامپزشــک آوردند، ســوزنش زدند و هرکار دیگــری کــه فکــرمیکردند افاقــه میکند امافرقی نکــرد.آنها که ازهمــه جا ناامید شــده بودند به ســراغ جناب صمصام رفتنــد اما حرفی ازکره اسب نزدند. وقتی ســید آمد بالای ســراســب، همان لحظه گفت:اینحیوان،داغ دیــده اســت،مثل فرزندمرده هــا گریه میکند.اهل خانه شــروع کردندبه شیون زدن وماجرا را تعریف کردند. آخر ای بدبخت اگر کســی اولاد خودت را جلوی چشــمت بفروشد چه خاکی بر سرمیکنی؟ با این حرف آقا،صاحب اسب که کلاهش را گرفته بود جلوی صورتش و گریه میکرد گفت:من یک غلطی کردم و خریدار هم گفت اســب را برای تعزیه میخواهد،من هم راضی شــدم.ســید نشســت بالای ســر حیــوان.مدتی مرتب دســت میکشــید به ریش هایــش و زیرلب چیزی میگفت. یکبــاره مادیان جان گرفت ورفت ســراغ ظــرف آب و کاه.اهالی خانه به سمت آقا رفتند.دستش را بوسیدند وپرسیدند:چطور حیوان جان گرفت؟ - بــه آن زبان بســته گفتــم فرزنــدت الان خــادم ذوالجناح امام حســین شده، باید افتخار کنی... . بغض توی گلوی سید نگذاشت حرفش تمام شود. 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔴افسوس خوردن‌های بیهوده ✍پیری برای جمعی سخن می‌راند، لطیفه‌ای برای حضار تعریف کرد و همه دیوانه‌وار خندیدند. بعد از لحظه‌ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند. او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید. پیر لبخندی زد و گفت: وقتی که نمی‌توانید بارها و بارها به لطیفه‌ای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله‌ای مشابه ادامه می‌دهید؟ امام علی علیه السلام: «غصه‌های گذشته را بر قلب خود باز نکن، زیرا تو را از آینده و آماده شدن برای زندگی نو مشغول می‌سازد.» ❤️❤️❤️ 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
⛅️🍃⛅️ 🍃⛅️ ⛅️ 💕 ✅جای خـدا نباشیم! ✍روزی در نماز جمـــاعت مــوبایل یه نفر زنگ خورد. زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود. بعد از نـماز همه او را سرزنش کردند و او دیگر آنجا به نـماز نرفت. همان مرد به کافه ای رفت و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست. مرد ڪافه چی با خوشرویی گفت اشکال نداره، فدای سرت... او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد. 🔺حکایت ماست: ▫️جای خــدا مجازات میکنیم، ▫️جای خـدا میبخشیم، 🔻جای خــدا... 💥اون خــدایی که من میشناسم اگه بنده اش اشتباهی بکنه، اینجوری باهاش برخورد نمیکنه. شما جای خدا نیستی اینو هیچوقت یادت نره. چقدر خوبه که اگه کسی اشتباهی میکنه با خوشرویی باهاش برخورد ڪنیم نه این که با خشم تحقیرش کنیم و باعث ترک اعمال خوب بشیم... 💐🍃همانا برترین ‌کارها، کار‌ برای ‌امام ‌زمان است🍃💐 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
📚«درخت مشکلات» نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد. آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف شام به خانه‌اش دعوت کند. موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند، قبل از ورود، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد. بعد با دو دستش،شاخه های درخت را گرفت. چهره اش بی درنگ تغییر کرد. خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند، برای فرزندانش قصه گفت، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند. از آن جا می‌توانستند درخت را ببینند. دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد و دلیل این رفتار نجار را پرسید. نجار گفت: آه، این درخت مشکلات من است. موقع کار،مشکلات فراوانی پیش می آید، اما این مشکلات، مال من است و ربطی هم به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه می‌رسم، مشکلاتم را به شاخه‌های آن درخت می‌آویزم و سبک به خانه می آیم تا خانواده‌ام از فشارهای کاری من اذیت نشوند‌. 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔅 ✍️ داد از دل پر طمع 🔹كشاورزی هر سال که گندم می‌كاشت، ضرر می‌كرد. تا اینكه یک سال تصمیم گرفت با خدا شریک شود و زراعتش را شریكی بكارد. 🔸اول زمستان موقع بذرپاشی نذر كرد كه هنگام برداشت محصول، نصف آن را در راہ خدا، بین فقرا و مستمندان تقسیم كند. 🔹اتفاقاً آن سال، سال خوبی شد و محصول زیادی گیرش آمد. هنگام درو از همسایه‌هایش كمک گرفت و گندم‌ها را درو كرد و خرمن زد. 🔸اما طمع بر او غالب شد و تمام گندم‌ها را بار خر كرد و به خانه‌اش برد و گفت: خدایا، امسال تمام زراعت مال من، سال بعد همه‌اش مال تو! 🔹از قضا سال بعد هم سال خیلی خوبی شد، اما باز طمع نگذاشت كه مرد كشاورز نذرش را ادا كند. 🔸باز رو كرد به خدا و گفت: ای خدا، امسال هم اگر اجازہ دهی، تمام گندم‌ها را من می‌برم و در عوض دو سال پشت‌سرهم، برای تو كشت می‌كنم! 🔹سال سوم از دو سال قبل هم بهتر بود و مرد كشاورز مجبور شد از همسایگانش چند تا خر و جوال بگیرد تا بتواند محصول را به خانه برساند. 🔸وقتی روانه شهر شد، در راہ با خدا رازونیاز می‌كرد: خدایا، قول می‌دهم سه سال آیندہ همه گندم‌ها را در راہ تو بدهم! 🔹همین طور كه داشت این حرف‌ها را می‌زد، به رودخانه‌ای رسید. 🔸خرها را راند تا از رودخانه عبور كنند كه ناگهان باران شدیدی بارید و سیلابی راہ افتاد و تمام گندم‌ها و خرها را یكجا برد. 🔹مردک دستپاچه شد و به كوہ بلندی پناہ برد و با ناراحتی داد زد: خدایا! گندم‌ها مال خودت، خر و جوال مردم را كجا می‌بری؟ ◽هرکه را باشد طمع، اَلکَن شود ◽با طمع کی چشم‌ودل روشن شود ‌‌‌‌ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💠 زرنگی در وقت نماز !! ✍️آن روز، به مسجد نرسيده بود. برای نماز به خانه آمد و رفت توی اتاقش. داشتم يواشکی نماز خواندنش را تماشا می‌کردم. حالت عجيبی داشت. انگار خدا، در مقابلش ايستاده بود. طوری حمد و سوره می‌خواند مثل اين که خدا را می‌بيند؛ ذکرها را دقيق و شمرده ادا می‌کرد. بعدها در مورد نحوه‌ نماز خواندنش ازش پرسيدم، گفت: «اشکال کار ما اينه که برای همه وقت می‌ذاريم، جز برای خدا! نمازمون رو سريع می‌خونيم و فکر می‌کنيم زرنگی کرديم؛ اما يادمون ميره اونی که به وقت‌‌ها برکت می‌ده، فقط خود خداست». 📚مسافر کربلا، ص ٣٢، شهيد علی ‌رضا کريمی ↶【 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔷 سه دستور العمل اخلاقی🔷 🔰مرحوم آیت الله حاج آقا نصرالله شاه آبادی: زمانی که در نجف اشرف بودم، آیةالله حاج شیخ مصطفی اشرفی شاهرودی مسافرتی به ایران داشتند و به نجف اشرف بازگشتند. به دیدنشان رفتم و طلب سوغاتی کردم. ایشان فرمودند: «برای تو سوغاتی آورده ام». سپس این جریان را نقل کردند: درباره یکی از همشهری‌های ما که در تهران عطاری دارد، نقل می‌کردند که دید وسیعی پیدا کرده و ماوراء را می‌بیند. سراغش رفتم و از خودش پرسیدم. او مرا به آیةالله سید عباس آیةالله زاده _ داماد میرزا احمد آشتیانی _ ارجاع داد. از ایشان سؤال کردم. فرمود: از خودش سؤال کن هر چه می‌گوید راست است. نزد او برگشتم و گفتم: اگر می‌خواهی بگویی، بگو و اگر نمی‌خواهی، مرا به دیگران ارجاع نده. او گفت: من شبها به نماز آیةالله شاه‌آبادی در مسجد جامع می‌رفتم و پس از نماز سخنان ایشان را که دربارۀ اصول عقائد بود می‌شنیدم. شبی از شبها ایشان بالای منبر با صدای بلند به مستمعین فرمودند: تا کی نمی‌خواهید آدم بشوید؟! و سخنانشان را ادامه دادند تا تمام شد. هنگامی که ایشان به سمت منزل حرکت کردند من با دو نفر دیگر از رفقای مسجدی به همراه ایشان تا در منزل راه افتادیم و به ایشان عرض کردیم که می‌خواهیم آدم شویم، چه کار کنیم؟ ایشان نگاهی کردند و فرمودند: واقعا می‌خواهید آدم بشوید؟ عرض کردیم: بله. فرمودند: من سه دستور به شما می‌دهم. چنانچه نتیجه گرفتید ادامه دهید: اول این که: مقید باشید نماز را در اول وقتش اقامه کنید . هر جا صدای اذان بلند شد دست از کارتان بکشید و نماز را اقامه کنید و حتی المقدور هم سعی کنید به جماعت اقامه شود . دوم این که: در کسب و کارتان انصاف را در نظر داشته باشید و واقعاً اقلّ منفعتی را که می‌توانید، درنظر بگیرید و در این جهت بین آشنا و غریبه فرق نگذارید. سوم این که: گر چه می‌توانید برای ادای حقوق الهی تا سر سال صبر کنید و امام معصوم(ع) به شما مهلت داده، اما شما ماه به ماه حقوق الهی را ادا کنید . می گفت: از ماه رجب که این دستورالعمل را شنیدم، عمل کردم تا به ماه مبارک رمضان رسید. ماه رمضان در بازار پاچنار صدای اذان بلند شد و من خود را به مسجد «سید ولی» در بازار کفاش‌ها رساندم و پشت سر آقای سید عباس آیةالله زاده مشغول نماز شدم. در نماز دیدم که او گاهی هست و گاهی نیست. مثلاً در قرائت نیست، ولی در سجده و رکوع هست. چندین بار این مساله در نماز اتفاق افتاد. پس از نماز به ایشان عرض کردم: شما در حال نماز کجا تشریف داشتید؟ ایشان تعجب کرد و «لا اله الا الله» گفت و فرمود: من قبل از مسجد در منزل با خانواده اوقات تلخی کردم، لذا در نماز گاهی به یاد آن می‌افتادم و بعد از مدتی دوباره متوجهِ نماز می‌شدم. این اول باری بود که من احساس کردم این سه دستور آیةالله شاه‌آبادی اثر بخشیده است. همچنین چند شب بعد، شبی پس از نماز مغرب و عشاء برای افطار به منزل آمدم و مشغول افطار شدم. ناگهان دیدم در مسجد شاه سابق _ مسجد امام فعلی _ دعوا و قمه کشی است. ناراحت شدم. فردای آن روز از مسجد شاه عبور کردم. از حاج باشی سؤال کردم: دیشب اینجا خبری بود؟ گفت: خدا رحم کرد، قمه کشی بود . این دو تا مطلب را گفت و دیگر ادامه نداد! 📚حدیث نصر، صفحه ۲۰۵ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✅ 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔴 پیرمرد قفل ساز قفل ساز نشسته و با او گرم گرفته بودند و سخن می گفتند.در همین حال می بیند پیرزنی ناتوان و قد خمیده ،عصا زنان آمده و با دست لرزان قفلی را نشان داد و گفت: «برای رضای خدا این قفل را به مبلغ سه شاهی از من بخرید. من سه شاهی پول نیاز دارم.» پیرمرد با کمال سادگی گفت: «این قفل دو عباسی و هشت شاهی ارزش دارد، من آن را به هفت شاهی می خرم زیرا در معامله دو عباسی بیش از یک شاهی منفعت بردن بی انصافی است.» پیرزن با ناباوری گفت: «من التماس کرده ام اما هیچ کس راضی نشد این قفل را به سه شاهی از من خریداری کند.» سرانجام پیرمرد هفت شاهی پول به آن زن داد و قفل را خرید هنگامی که پیرزن رفت امام عصر (عج) به من فرمود: «آقای عزیز! دیدی؟ اینطور باشید تا ما به سراغ شما بیاییم. چلّه نشینی لازم نیست، علم جفر سودی ندارد، علم سالم داشته باشید و مسلمان باشید. در تمام این شهر من این پیرمرد را انتخاب کرده ام چون دین دارد و خدا را می شناسد، هفته ای بر او نمی گذرد مگر اینکه من به سراغ او می آیم و از او دلجویی و احوال پرسی می کنم” نتیجه ای که من ازاین ماجرا برداشت کردم این است که هرکس به نحوی آزمایش می شود ..مثلا مغازه دار با انصافش، قاضی با عدلش و هر کس با توجه به کار و بارش. جوان باهوای نفسش آزمایش می شود…اگر اسب سرکش نفس و شهوت را رام کرد…آن وقت می تواند بگوید خدایا امام را به من نشان بده…گرچه فقط دیدن کافی نیست…شمر هم امام زمانش رادید…اللهم اعرفنی حجتک… . …السلام علیک یابقیه الله فی الارضه… ➥ 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande