از او بگوئیم
🌲در پارک روی نیمکت نشسته بودم.
و پسرکم مشغول بازی بود.
پدر و پسر دیگری هم در پارک بودند.
پدر مشغول موبایلش بود
و پسرش در حال تاب خوردن.
شاید پسرش، یک سال از پسرم بزرگتر بود.
بعد از چند دقیقه، پسرم با چشمان گریان به سمتم آمد:
"بابا نوبت منه... بگو بیاد پایین 😣!!!"
از سختترین لحظات زندگیام وقتهایی است که میتوانم کمکش کنم اما به خاطر خودش نباید کار را ساده کنم.
به او گفتم: "برو بهش بگو میشه لطفا بیای پایین، منم بازی کنم؟"
گفت: "نه بابا تو بیا!"
گفتم: "نه... خودت باید بهش بگی."
پاهایش را بر زمین کوبید و گفت: "بابا من نمی تونممم!😭"
به او گفتم: "من نمیام! "
✅به هزار و یک دلیل تربیتی من نباید میرفتم...
و شاید آن روز اشک میریخت و از من عصبانی میشد اما فردا میفهمید چرا کمکش نکردهام...
نشستم
و جلو نرفتم.
وانمود کردم با گوشیام مشغولم.
اما تمام حواسم به پسرم بود که چطور میتواند روی پای خودش بایستد
و اگر زمانی من نباشم چگونه از پس خودش بر بیاید. 👌
لحظات سختی بود...
هر بار سخت است برای پدری که بتواند به فرزندش کمک کند اما نکند، 😔
و دلسردی پسر از پدر را در چشمانش ببیند و به جان بخرد ولی باز هم صبر کند...
.
.
.
یا صاحب الزمان کاش باور داشتم پدرم هستید...😞
و اگر گاهی با هزار امید به سمتتان میآیم و ظاهراً دست خالی برمیگردم، به نفع خودم است،
شاید به هزار دلیل...
و چقدر کودکانه من از شما دلگیر میشوم...😔
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
#ادركني_ولا_تهلكني
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌷روش کمک کردن آیت الله قاضی به مستمندان
✍ یکی از علمای نجف نقل کردند: در نجف اشرف دیدم آیت الله عالم و عامل و عارف کامل آقای سید علی قاضی طباطبائی، در دکانی کاهو میخرید، ولی برخلاف سایر مشتریها که کاهوی مرغوب و نازک را جدا میکردند، ایشان کاهوهای غیر مرغوب و غیر قابل استفاده را جدا کرده، پولش را دادند و حرکت کردند.
من بهدنبالش رفتم.
عرض کردم: چرا حضرتعالی کاهوهای خوبی جدا نکردید؟
فرمودند: فروشنده این کاهو، آدم فقیری است؛ من میخواهم به او کمکی کرده باشم. در ضمن نمیخواهم بطور مجانی باشد که هم شخصیت و حیثیت او محفوظ بماند و هم او به پول مجانی گرفتن عادت نکند.
این کاهوها را که کسی نمیخرد برمیدارم و پولش را به او میدهم
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#داستان_آموزنده
🔆عنايت امام كاظم عليه السلام به شيعيان
روزى هارون الرشيد مقدارى لباس از جمله جبّه زرباف سياه رنگى را - كه پادشاه روم به هارون فرستاده بود - به عنوان قدردانى به على بن يقطين ، هديه كرد.
على بن يقطين تمام آن لباسها، همراه همان جبه و مبلغى پول و خمس اموال خود را كه معمولا به حضرت مى داد، به محضر امام كاظم فرستاد. امام عليه السلام پول و لباسها را قبول كرد اما جبه را به وسيله آورنده بازگرداند و نامه اى به على بن يقطين نوشت و در آن تاءكيد كرد جبه را نگهدار و آن را هرگز از دست مده ! چون به زودى به آن نيازمند خواهى شد.
على بن يقطين علت برگرداندن جبه را نفهميد و به شك افتاد در عين حال آن را محفوظ نگه داشت .
چند روز گذشت ، على به يكى از غلامان خدمتگزارش خشمناك شد و او را از كار بركنار كرد. غلام متوجه بود على بن يقطين هوادار امام كاظم است ، ضمنا از فرستادن هديه ها نيز باخبر بود لذا پيش هارون رفت و از او سخن چينى كرد، گفت :
على بن يقطين موسى بن جعفر را امام مى داند و هر سال خمس اموال خود را به ايشان مى فرستد، به طورى كه جبه اى را كه خليفه براى احترام از وى داده بود همراه خمس اموال فرستاد.
هارون الرشيد بسيار غضبناك شد گفت :
بايد اين قضيه را كشف كنم اگر صحت داشته باشد على را خواهم كشت . همان لحظه دستور داد على را بياوريد همين كه آمد، گفت :
جبه اى را كه به تو دادم چه كردى ؟
گفت : نزد من است آن را عطر زده ، در جعبه اى در بسته محفوظ نگه مى دارم ، هر صبح و شام در جعبه باز كرده به عنوان تبرك آن را مى بوسم و دوباره به جايش مى گذارم .
هارون گفت : هم اكنون آن را بياور!
على گفت : هم اكنون حاضرش مى كنم ، به يكى از غلامان خود گفت :
برو كليد فلان اتاق را از كنيز كليددار بگير اتاق را كه باز كردى فلان صندوق را بگشا! جعبه اى را كه رويش مهر زده ام بياور! طولى نكشيد غلام جعبه مهر شده را آورد و در مقابل هارون گذاشت . دستور داد جعبه را باز كردند.
هنگامى كه هارون جبه را با آن كيفيت ديد كه عطرآگين است خشمش فرو نشست ، به على بن يقطين گفت :
جبه را به جايش بازگردان و به سلامت برو! هرگز حرف سخن چينان را درباره تو نخواهم پذيرفت و نيز دستور داد به على جايزه بدهند.
سپس امر كرد به سخن چين هزار تازيانه بزنند در حدود پانصد تازيانه زده بودند كه از دنيا رفت .
📚بحار: ج 48، ص 137.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✍ حکایتی بسیار زیبا و پندآموز
🌸"همیشه کاری کنیم که
بعدها افسوس نخوریم"🌸
ماهیتابه حاوی صبحانهای که سفارش
داده بودم تازه روی میز گذاشته شده بود و
داشتم اولین لقمههای صبحانه رو سر صبر
میجویدم و قورت میدادم.
پیرمرد وارد قهوهخانه شد و رو به عباس
کرد و گفت:
خونه اجارهای چی دارید؟
عباس نگاهی بهش کرد و گفت:
اینجا قهوه خانه است پدر جان، مشاور
املاکی دو تا کوچه آنورتره.
پیرمرد پرسید: اینجا چی میفروشید؟
گفت: صبحانه و ناهار و چای
پیرمرد گفت: یک چای به من بده.
عباس به قصد دک کردن پیرمرد گفت:
صاحبش نیست، برو بعدا بیا!
از رفتار و گفتار پیرمرد میشد تشخیص داد
که دچار آلزایمر است.
صداش کردم پیش خودم و گفتم
بیا بشین اینجا پدر جان.
اومد نشست کنارم و گفت: سلام.
به زور جلوی بغضم رو گرفتم و جواب سلام
دادم. گفتم: گرسنه نیستی؟ صبحانه
میخوری؟
گفت: آره میخورم.
به عباس اشاره کردم یک پرس چرخکرده
بیاره.
با پیرمرد مشغول صحبت شدم.
از چند سالته و چند تا بچه داری و شغلت
چیه بگیر تا خونهات کجاست و کدام محله
میشینید؟
میگفت: دنبال خونه اجارهای می گردم
برای رفیقم، صاحبخونه جوابش کرده.
گفتم: رفیقت الان کجاست؟
نمیدونست.
اصلا اسم رفیقش رو هم یادش نبود.!
عباس صبحانه رو با کمی خشم گذاشت
روی میز و رفت.
به پیرمرد گفتم: بخور سرد نشه.
صبحانه خودم تمام شد و رفتم پیش
عباس. گفتم: چرا ناراحت شدی؟!
گفت: تو الان این آدم رو مهمان کردی و
این الان یاد میگیره هر روز بیاد اینجا و
صبحانه طلب کنه.!
گفتم: خاک بر سرت.
این آدم الان از در مغازه تو بره بیرون
یادش میره که اینجا کجا بوده و اصلا
چی خورده یا نخورده.!
در ثانی هر وقت اومد اینجا و صبحانه
خواست بهش بده از حسابمون کم کن...
شرمنده شد و سرش رو انداخت پائین.
برگشتم سمت پیرمرد و گفتم:
حاجی چیزی لازم نداری؟
گفت: چای میخوام.
اشک چشمانم رو تار کرده بود.
یاد پدر افتادم که همیشه میرفتیم
شهسوار و چای بهاره سفارش میداد
عاشق چای بهاره بود.
به عباس گفتم:
یک چای بهاره براش بیاره.
نشستم به نگاه کردن پیرمرد.
پدرم رو در وجود اون جستجو میکردم.
پدری که دیگه ندارمش...
بهش گفتم: خونهتون رو بلدی؟
گفت: همین دور و برهاست.!
ازش اجازه گرفتم و جیبهاش رو گشتم.
خوشبختانه شماره تماسی داخل جیبش
بود. زنگ زدم و پسر جوانی جواب داد.
بهش داستان رو گفتم و گفت؛
سریع خودش رو میرسونه.
نفهمیدیم کی از خونه زده بیرون، اما از
خونه و زندگیش خیلی دور شده بود.
یاد اون شبی افتادم که تهران رو در
جستجوی پدر زیر و رو کردیم...
ساعتها گشتیم و نگاه نگرانمون همه
کوچه ها رو زیر و رو کرده بود.!
یاد اون شبی افتادم که با همه خستگی که
داشتم رفتم اسلامشهر تا پدر رو از مرکزی
که کلانتری ابوسعید تحویلش داده بود به
اونجا تحویل بگیرم.
یاد صدای لرزانش افتادم که بدون اینکه
من رو بشناسه ازم تشکر کرد و گفت:
ببخشید اذیت کردم.
یاد آخرین کله پاچهای افتادم که همون
صبح زود و بعد از تحویل گرفتنش از مرکز
مربوطه با هم خوردیم.
یاد روزهای آخر پدر افتادم که هیچکس و
هیچ چیز یادش نبود.!
نه غذا میخواست و نه آب، یاد شبهای
خوفناک بیمارستان افتادم که تا صبح به
پدر نگاه میکردم.
یاد روزی افتادم که به مادرم گفتم کمکم
باید خودمون رو برای یک مصیبت آماده
کنیم...
پیرمرد رو به پسرش سپردم و خداحافظی
کردم.
تا یکساعت تمام بغضهای این سالها
اشک شدند و از چشم من باریدند.
اشکی که بر سر مزار پدر نریختم.
من به خودم یک سوگواری تمام عیار بابت
این سالها که بغضم رو فرو خوردم،
بدهکارم...!
"آلزایمر"
تمام ماهیت آدمی رو به تاراج میبره."
* در مواجهه با اشخاصی که دچار آلزایمر
هستند، صبور و باشید و مهربان...
اونها قطعا شما و رفتارتون رو فراموش
میکنند اما شما این اشخاص رو هرگز
فراموش نخواهید کرد! *
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌙حلول ماه رجب، ماه هدایت و نبوت، و ولادت باسعادت پنجمین اختر آسمان امامت مبارک باد.
حضرت امام کاظم(ع):
🔹️ #ماه_رجب، ماه بزرگى است که خداوند در آن [پاداش]کارهای نیک را چند برابر میکند و گناهان را در آن میآمرزد.
🔹️کسى که یک روز در ماه #رجب روزه بگیرد، آتش جهنّم به اندازه مسیر یک ساله از او فاصله میگیرد، و کسى که سه روز روزه بگیرد، بهشت براى او واجب میشود. (من لا یحضره الفقیه ج۲. ص ۹۲)
⏺ استوری ویژه
🎦 کلیپ تصویری
📶 مداحیوسخنرانی
🔢 پادڪـسـت مـذهبی
📻¦ @padcast110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خاطرهای که شهید مطهری را ۲۰ دقیقه خنداند!😁
✍ علامه جعفری میگوید:
فردی تعریف میکرد تو یکی از زیارتام که مشهد رفته بودم به #امام_رضا (ع) گفتم یا امام رضا(ع) دلم میخواد تو این زیارت خودمو از نظر تو بشناسم که چه جوری منو میبینی.
نشونهشم این باشه که تا وارد صحنت شدم از اولین حرف اولین کسی که با من حرف میزنه، من پیامتو بگیرم...
👈 علامه میگوید این داستان را برای شهید مطهری تعریف کردم تا ۲۰ دقیقه میخندید.😂😂😂
حلول #ماه_رجب و #میلاد_امام_محمد_باقر علیه السلام مبارک باد. 💐
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
امروز دیدم یه جوون خیلی کم سن و سال کنار خیابون بساط کرده و یه سری میوه به قیمت مناسب میفروشه.
نزدیک که شدم دیدم حتی یه دست لباس درست حسابی هم نداره و از سرما بدجوری داره به خودش میلرزه.
نگاه به میوه ها کردم، تعریفی نداشتن.
بهش گفتم دوکیلو موز لهیده بده برای شیرموز میخوام.
وقتی موزها رو روی ترازو گذاشت ۱.۹ کیلو شده بود
یه موز گذاشت شد۲.۱ کیلو
چاقو برداشت و موز رو نصف کرد و دقیقا کردش ۲ کیلو
گفتم چیکار میکنی، بیشتر میشد مشکلی نداشت.
گفت شما دوکیلو خواستی منم دو کیلو دادم.
گفتم آخه موزت خراب شد
گفت با یه موز من بدبخت نمیشم ولی با پول حروم چرا
دستفروش بود، حتی یه لباس درست و حسابی نداشت، حتی یه چرخ نداشت روش بساط کنه، میوه ها رو روی زمین چیده بود ولی هنوز عزت نفس داشت.
حتی حاضر نبود به اندازه یه نصفه موز به کسی ظلم کنه.
آدم بزرگ همینه، حتی گوشه خیابون هم دستفروش باشه بازم بزرگمنشی توی ذاتشه.
🍃🍂
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از گستردهتبلیغاتیترابایت
این اتاق منه 🏠 عاشقشم😍
💜 روتختی و پرده ها رو از
محصولات خودمون برداشتم 💜
دو ساله که دارم ازشون استفاده میکنم
و آخ نگفتن💪😎
🍃توی کانالم
برای هر سلیقه ای طرح دارم🍃
⭕ عکس اتاقِتو بفرست
طرح مختص خودتو بگیر 😉⭕👇
https://eitaa.com/joinchat/3816292550C573d3e6170
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
⛔️ حکم مجازات ازدواج دوم یا ازدواج موقت بدون اجازه همسر
مشاهده حکم ⚖
مشاهده حکم ⚖
⛔️
حلول ماه پرفضیلت رجب، ماه حرکت جدی به سمت خداوند را خدمت همراهان گرامی تبریک عرض مینمایم
#امام_زمان 💚🌸
#رجب المرجب 🕊⃢🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙💖خدایا با توکل به اسم اعظمت
🌸🌙پنجره ماه رجب را بازمیکنیم
💖1 ماه خیر وبرکت
🌸1 ماه سلامتی وسعادت
💖1 ماه آرامش وپیشرفت
🌸1 ماه زندگی پرازموفقیت
💖به همه ما عطابفرما🤲🌸🌹🙏
✍ حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
« از دل برود هر آن که از دیده برفت..»
داستان ضرب المثل:
ملا دلباخته دختر کدخدا شده بود.
او از هر فرصتی برای ابراز عشقش استفاده
میکرد. روزی از جانب عموی ملا نامهای
رسید که وضع او را ناگوار توصیف میکرد.
درنتیجه پدر ملا وی را برای پرستاری و
مراقبت از برادرش به محل زندگی او در
شهری دور فرستاد.
ملای عاشق پیشه، برای اثبات دلدادگی
خود و اینکه دخترک را هرگز فراموش
نخواهد کرد به وی قول داد هر روز برایش
نامه بنویسد.
از آن به بعد هر روز نامهرسان درِخانه ی
کدخدا را دقالباب میکرد.
دختر کدخدا نیز برای دریافت نامه ،خود را
شتابان به درب منزل میرساند.
به نظر شما این داستان چه فرجامی
داشت؟ آیا ملا به وصال یار رسید؟!
بله… بالاخره نامهنگاری روزانه اثر خود را
گذاشت و دختر کدخدا ازدواج کرد.
اما نه با ملا… بلکه با نامهرسانی که هر روز
او را به واسطه ی نامههای ملّا میدید.
آنچه بینی دلت همان خواهد
( هاتف اصفهانی )
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌸✨🌸
✍شتر را به نمد داغ میکنند
شتری از صاحب خود
به شتری دیگر شکایت کرد
که همواره بارهای گران بر پشت من
میگذارد و مرا طاقت تحمل آن نیست.
شتر پرسید: بار او چه چیز است که از
حمل آن عاجزی؟
گفت: اغلب اوقات نمک است.
گفت: اگر در راه جوی آبی باشد، یکی دو
مرتبه در آن جوی آب بخواب تا نمکها آب
شود و بار تو سبک گرددو نقصان به صاحب
تو رسد تا بعد از این تو را رنجه ندارد.
شتر به سخن ناصح عمل کرد.
صاحب شتر دریافت که خوابیدن شتر در
میان آب، به سبب ضعف و بیقوتی نیست
، بلکه از روی حیله است.
پس این بار نمد بارش کرد. شتر سادهلوح
به طریق معهود، در میان آب خوابید، ولی
بارش دو چندان شد.
صاحب شتر به زجر ، بلندش کرد و شتر
از بیم چوب، دیگر هرگز در میان آب نخوابید
و این مثل ساخته شد که :
شتر را به نمد داغ میکنند.
نیرنگ و فریب،
سرانجامی جز شکست ندارد
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴 داستان آموزنده
عربى بادیهنشین نزد پیامبر اکرم آمد و گفت: اى رسول خدا، قیامت چه زمانی برپا میشود؟ در این هنگام وقت نماز شد.
پیامبر نمازش را خواند و سپس فرمود: «کو آن مردى که از قیامت پرسید؟» مرد گفت: من هستم اى پیامبر خدا؛ حضرت فرمود: «براى قیامت چه فراهم آوردهاى؟»
گفت: به خدا، چیز زیادى از نماز و روزه فراهم نیاوردهام، جز آنکه خدا و پیامبرش را دوست میدارم. پیامبر به او فرمود: «انسان با کسى است که دوستش دارد»(۱).
همچنین فرمودهاند: «هرکس، مردمى را به سبب کردارشان دوست بدارد، روز قیامت، در جمع آنان گرد خواهد آمد و مانند آنان محاسبه خواهد شد؛ اگرچه کردارش مانند کردار آنان نباشد»(۲).
امام علی فرمود: «هرکه ما را دوست بدارد، در روز قیامت، ما خواهد بود، و اگر شخصى سنگى را دوست بدارد، خداوند، او را با آن، گِرد خواهد آورد»(۳).
پ.ن: هر چند محشور شدن انبیاء و اولیاء فواید زیادی دارد اما به معنای قرار گرفتن در جایگاه آنان نمیباشد.
(۱)(علل الشرائع،ج۱ص۱۳۹)
(۲)(تاریخ بغداد،ج۵ص۴۰۵)
(۳)(أمالی صدوق،ص۲۰۹)
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬حکایت مسجد جمکران حقیقت دارد؟؟
🎙حجت الاسلام #عالی
✾.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
هدیه امام حسین(ع) به میرزا تقی خان امیرکبیر
🔸مرحوم آیت الله اراکی درباره شخصیت والای میرزا تقی خان امیرکبیر فرمود: شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت.
پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت: خیر
سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟
گفت: نه
با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟
جواب داد: هدیه مولایم حسین است!
گفتم: چطور؟
🔹 با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! ۲ تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد.
🔻آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت: به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم.
📑منبع : کتاب آخرین گفتارها
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#داستان_آموزنده
✨ابوریحان و آسیابان✨
✍آوردهاند که روزی ابوریحان بیرونی به همراه یکی از شاگردانش جهت مطالعه و بررسی ستارگان از شهر محل سکونتش
بیرون شد
و در بیابان کنار یک آسیاب بیتوته نمود
تا اینکه غروب شد و کمی هم از شب گذشت
که آسیابان بیرون آمد و خطاب به ابوریحان
و شاگردش گفت که میخواهد درب آسیاب
را ببندد
اگر میخواهید داخل بیائید همین الآن با من
داخل شوید چون من گوشهایم نمیشنود
و امشب هم باران میآید شما خیس میشوید
و نصف شب هم هر چقدر درب را بزنید
من نمیشنوم و شما باید زیر باران بمانید
ناگهان شاگرد ابوریحان سخنان آسیابان را
قطع کرد و گفت مردک چه میگوئی؟
اینکه اینجا نشسته بزرگترین دانشمند و ریاضیدان و همچنین منجم حال حاضر دنیاست و طبق محاسبات ایشان امشب باران نمیآید
آسیابان گفت به هر حال من گفتم كه گوشهایم نمیشنود و شب اگر شما درب را بزنید من متوجه نمیشوم
شب از نیمه گذشت، باران شدیدی شروع
به باریدن کرد و ابوریحان و شاگردش
هر چه بر درب آسیاب کوفتند آسیابان بیدار نشد که نشد
تا اینکه صبح شد و آسیابان بیرون آمد
و دید که شاگرد و استاد هر دو از شدت
سرما به خود میلرزند
هر دو با هم به آسیابان گفتند که تو
از کجا میدانستی که دیشب باران میآید؟
آسیابان جواب داد من نمیدانستم
سگ من میداند!
شاگرد ابوریحان گفت آخر چگونه سگ
میداند که باران میآید؟
آسیابان گفت چون هر شبی که قرار است
باران بیاید سگ به داخل آسیاب میآید
تا خیس نشود!
ناگهان صدای ابوریحان بلند شد
و گفت خدایا آنقدر میدانم که میدانم
به اندازه یک سگ هنوز نمیدانم!
📚 حکایتهای معنوی
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌼❄️🌾🌼❄️🌾🌼❄️🌾🌼
#داستان_آموزنده
🔆تقاضاى فرزند به جاى قيمت روغن
حضرت صادق آل محمّد صلوات اللّه عليهم حكايت فرمايد:
امام حسن مجتبى عليه السلام از مدينه با پاى پياده ، عازم مكّه معظّمه گرديد؛ و چون با پاى برهنه راه را مى پيمود، پاهايش آسيب ديده و متورّم شد، به طورى كه در مسير راه به سختى قدم برمى داشت ، به حضرت پيشنهاد داده شد كه چنانچه سوار شوى ناراحتى پاهايت برطرف خواهد شد.
حضرت فرمود: خير، من قصد كرده ام كه پياده بروم ؛ و سپس افزود: همين كه به اوّلين منزل برسيم ، مردى سياه پوست وارد خواهد شد و او روغنى همراه خود دارد كه براى ورم و ناراحتى پا مفيد و درمان كننده است ؛ پس هنگام دريافت روغن هر قيمتى را كه گفت قبول كنيد.
بعضى از همراهان حضرت گفتند: ياابن رسول اللّه ! در اين نزديكى منزلى نيست كه كسى بيايد و روغن بفروشد؟!
امام عليه السلام فرمود: چرا، منزل نزديك است و روغن فروش نيز خواهد آمد.
و چون مقدار مسافتى كوتاه به راه خود ادامه دادند، به منزلى رسيدند؛ حضرت فرمود: در همين منزل استراحت مى كنيم .
در همين بين ، مردى سياه پوست وارد آن منزل شد، همراهان حضرت از او تقاضاى روغن براى ناراحتى پا كردند؟
آن مرد گفت : روغن براى چه كسى مى خواهيد؟
پاسخ دادند: براى امام حسن مجتبى فرزند اميرالمؤ منين علىّعليهماالسلام مى خواهيم .
مرد سياه پوست گفت : من بايد خدمت آن حضرت شرفياب شوم و خودم روغن را تحويل ايشان دهم .
روغن فروش بر حضرت وارد شد، سلام كرد و عرضه داشت : ياابن رسول اللّه ! من غلام شما هستم ، اين روغن در اختيار شما باشد و من در ازاى آن چيزى نمى خواهم ، جز آن كه تقاضامندم از خداوند متعال بخواهيد تا فرزندى پسر، دوستدار شما اهل بيت رسالت ؛ و نيكوكار به من عطا گرداند؟
امام مجتبى عليه السلام روغن را گرفت و به او فرمود: به خانه ات بازگرد؛ مطمئن باش كه خداوند فرزند پسرى به تو عطا خواهد نمود؛ و سپس پاهاى مبارك خود را با آن روغن ماساژ داد و ناراحتى ورم آن كاملاً خوب و برطرف گرديد.
امّا مرد سياه پوست ؛ چون به منزل آمد، ديد همسرش نوزادى پسر، صحيح و سالم وضع حمل كرده است ، پس بسيار خوشحال شد و به سمت امام حسن مجتبى عليه السلام بازگشت ؛ و چون به آن حضرت ملحق شد تشكّر و قدردانى كرد.(1)
1-مدينة المعاجز: ج 3، ص 246، ح 868، بحار الا نوار: ج 4، ص 324، ح 3، به نقل از خرايج و جرايح مرحوم راوندی
📚منبع: چهل داستان وچهل حدیث از امام حسن مجتبی علیه السلام ، حجت الاسلام والمسلمین عبدالله صالحی
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#داستان_آموزنده
✍ حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
صادق ترین دختر
سال ها پیش توی یه سرزمین دور شاهزاده ای وجود داشت كه تصمیم به ازدواج گرفت. او می خواست با یكی از دخترهای سرزمین خودش ازدواج كند. به همین دلیل همه دخترهای جوان آن سرزمین را دعوت كرد تا سزاوارترین دختر را انتخاب كند.
در بین این دخترها دختری وجود داشت كه خیلی فقیر بود، اما شاهزاده رو خیلی دوست داشت و مخفیانه عاشقش شده بود. وقتی دختر قصه ما می خواست به مهمانی شاهزاده برود، مامانش بهش گفت: دخترم چرا می خواهی به این مهمانی بروی تو نه ثروتی داری نه زیبایی خیلی زیاد؟
دخترك گفت: مامان اجازه بده تا بروم و شانس خودم را امتحان كنم تا حداقل برای آخرین بار او را ببینم.
روز مهمانی فرا رسید. شاهزاده رو به تمام دخترا كرد و گفت من به هر كدوم از شما یه دانه گل میدهم و هر كس كه ظرف شش ماه زیباترین گل دنیا رو پرورش بده همسر من می شود.
دخترك فقیر هم دانه را گرفت و آن را تو گلدان كاشت.
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد. دخترك با تمام علاقه به گلدان می رسید و به اندازه بهش آب و آفتاب می داد اما بی نتیجه بود و هیچ گلی سبز نشد.
سرانجام شش ماه گذشت و روز ملاقات فرا رسید. دخترك گلدان خالی خودش رو تو دستاش گرفت و توی صف ایستاد. اما دخترای دیگه هر كدوم با گل های بسار زیبا و جالبی كه تو گلدان داشتند تو صف ایستاده بودند.
شاهزاده به گل ها و گلدان ها نگاه می كرد اما از هیچ كدام راضی نبود. تا اینكه نوبت به دخترك فقیر رسید. دخترك از اینكه گلی تو گلدان نداشت، خجالت می كشید اما شاهزاده وقتی گلدان خالی را دید با تعجب و تحسین به دخترك خیره شد. رو به تمام دخترها كرد و گفت: «این دختر ملكه آینده این سرزمینه.»
همه متعجب شده بودند. دخترهای دیگه با گلدان های قشنگی كه داشتند حرصشون گرفته بود. همه به شاهزاده گفتند كه« اون دختر اصلا گلی تو گلدان نداره.»
شاهزاده گفت: «بله درسته كه هیچ گلی توی این گلدان سبز نشده اما باید بدانید كه همه دانه هایی كه من به شما داده بودم خراب بودن و اصلا نباید گلی از اون دانه ها سبز می شد . همه شما تقلب كردید ولی این دخترك زیبا به خاطر صداقتش سزاوارترین دختر این سرزمینه!!!
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#بیکاری_ممنوع 🚫
خدا میدونه روحِ زبون ی بسته ادم روزِ
قیامت چقدر حرص میخوره وقتی ببینه
لحظاتی که میتونستیم کلی خــودسـازی
کنیم و بهشت برا خودمون بخریم رو با
بیکاری و پوچی گذروندیم 🍃
🍃هیچ وقت نزار وقتت الکی بگذره
اگه واقعا کاری نداشتی تسبیح بردار ذکر بگو📿
✍امام باقر علیه السلام میگن؛
آدمی که تنبلی میکنه داره به دین و دنیاش آسیب میزنه
تحف العقول صفحه ۳۴۵
🍃اگه ادم بیکار باشه ، شیطون و هوای نفس ذهنشو تصاحب میکنن و وقتیم ذهنه ادم
تصاحب شه ممکنه هر گناهی رو انجام بده
وقتی بیکاری شیطون بیشتر روت متمرکز میشه
🍃یعنی مهم نیست چقدر ایمانت قوی هست
اگه بیکار باشی بلاخره تسلیم شیطون و هوای نفست میشی😈
پس برای ترک گناه سعی کن که بیکار نباشی👏
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌ماجرای مادر زنی که باید خوش اخلاق می بود و نبود و دستورالعمل استاد برای خوش اخلاقی
🔰توصیه اخلاقی آیت اللّه #قاضی(ره) به شاگردشان سید هاشم
📚
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande