📚قول دوران کودکی...
در عالم کودکی به مادرم قول دادم که همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم. مادرم مرا بوسید و گفت: «نمیتوانی عزیزم!»
گفتم: «میتوانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم.»
مادر گفت: «یکی میآید که نمیتوانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی.»
نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم ولی خوب که فکر میکردم مادرم را بیشتر دوست داشتم. معلمی داشتم که شیفتهاش بودم ولی نه به اندازه مادرم. بزرگتر که شدم عاشق شدم. خیال کردم نمیتوانم به قول کودکیام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم: «کدام یک را بیشتر دوست داری؟» باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد.
سالها گذشت و یکی آمد. یکی که تمام جان من بود. همان روز مادرم با شادمانی خندید و گفت: «دیدی نتوانستی.»
من هر چه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا یشتر میخواستم. او با آمدنش سلطان قلب من شده بود. من نمیخواستم و نمیتوانستم به قول دوران کودکیام عمل کنم. آخر من خودم مادر شده بودم!
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌷🌷🌷
داستان کوتاه
🔹 یادمه وقتی پدرم خونه رو سفید کرد، مادرم همیشه مواظب بود که ما روی دیوار چیزی نکشیم.
یک روز به مادرم گفتم :
ارزش ما بیشتره یا این گچ و سفیدی؟!
🔸 اون گفت : مادر جان، ارزش گچ و دیوار از شما بیشتر نیست اما ارزش زحمت و رنج پدرت خیلی بیشتر از اینهاست.
❇️ وقتی پدرت چندسال کار کرده، زحمت کشیده تا ما تونستیم، با کم خوردن و کم پوشیدن این خونه رو سفید کنیم، حالا چرا ما کاری کنیم که دوباره پدرت مجبور باشه، چند روز، چند ماه، چند سال دیگه زحمت بیشتر بکشه که خونه رو بتونه رنگ کنه!
این حرف مادرم از بچگی همیشه تو ذهنم بود و موند، حرفی که باعث میشد ما شیشه ها رو نشکنیم "تلویزیون رو الکی خراب نکنیم " یخچال رو بیهوده باز و بسته نکنیم " تا هیچوقت دلیل رنج و زحمت بیشتر واسه پدرمون نباشیم "
💢 نمیدونم چی برسر روزگار ما اومده که دیگه کمتر کسی پیدا میشه که به پیر شدن پدر خونه هم فکر کنه...
⭕️ اینروزا، بچه، ال سی دی ده میلیونی میشکنه ، میگن: بابا چکارش داری؟ بچه بوده شکسته.
گوشی موبایل چهار - پنج میلیونی رو میزنه زمین چهل تیکه میشه، میگن : هیچی نگو بچه تو روحیه ش تاثیر بد میزاره.
اما کمتر کسی میگه : این پدر خونه باید چند روز، چند ماه، چند سال دیگه کار کنه تا بتونه جبران خسارت کنه.
🌷 ایکاش کمی بفکر چین و چروکهای پیشونی آدمی بودیم که داره واسه ما پیر میشه...
جوانیش، عمرش، خوشیهاش، همه رو گذاشته واسه ما، که با بودن ما پیری رو از یاد ببره.
💢 اما گاهی وقتا دونسته و ندونسته، تنها، دلیل رنج بیشترش میشیم و یادمون میره که اونم تا یه حدی توان داره، تا یه جایی بدنش قدرت کار کردن داره....
اقتدار پدر احترام مادراست
و احترام مادر شکوفایی خانواده❤️
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
❤️بسم الله بگو و برخیز
💠روزی خانمی مسیحی دختر فلجی را از لبنان به سوریه آورده بود زیرا پزشکان لبنان از معالجه دختر فلجش نا امید شده و به اصطلاح او را جواب کرده بودند.
زن با دختر فلج خود نزدیک حرم مطهر حضرت رقیه (علیها السلام) منزل می گیرد تا در آنجا برای معالجه فرزندش به پزشک دمشقی مراجعه نماید تا این که روز عاشورا فرامیرسد و او می بیند که مردم دسته دسته به طرف محلی که حرم مطهر حضرت رقیه (علیها السلام) در آنجاست می روند، از مردم شام می پرسد: اینجا چه خبر است؟
می گویند: اینجا حرم دختر امام حسین (علیه السلام) است او نیز دختر فلج خود را در منزل تنها گذاشته و درب خانه را می بندد و به حرم حضرت می رود و به حضرتش متوسل می شود و گریه می کند تا به حدی که غش نموده و بی هوش برزمین می افتد در آن حال کسی به او می گوید: بلند شو و به منزل برو چون دخترت تنها است و خداوند او را شفاده داده است. زن برخاسته و به طرف منزل حرکت می کند وقتی که به خانه می رسد درب منزل را می زند ناگهان با کمال تعجب می بیند که دخترش درب را باز می کند!
مادر جویای وضع دخترش می شود و احوال او را می پرسد دختر در جواب مادر می گوید: وقتی شما رفتید دختری به نام رقیه وارد اتاق شده و به من گفت: بلند شو تا با هم بازی کنیم من گفتم: نمی توانم چون فلج شده ام آن دختر گفت: بگو بسم الله الرحمن الرحیم تا بلند شوی و سپس دستم را گرفت و من بلند شدم و دیدم که تمام بدنم سالم است. او داشت با من صحبت می کرد که شما درب را زدید. آن دختر ( حضرت رقیه) (علیها السلام به من گفت: مادرت آمد. سرانجام مادر مسیحی با دیدن این کرامت از دختر امام حسین (علیه السلام) مسلمان شد
📚 داستان هایی از بسم الله الرحمن الرحیم 2، 15، به نقل از: سحاب رحمت 777. ***.
#داستانهای_آموزنده
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
👹گفتگوی شیطان چاق با شیطان لاغر
👿شیطانی چاق روزی با شیطانی لاغر برخورد نمود شیطان چاق از شیطان لاغر پرسید: عزیزم! چرا تو چنین لاغر و ضعیف شده ای؟ شیطان لاغر در پاسخ گفت: من بر شخصی مسلط و مأمور گمراه کردن او هستم ولی او در اول هر کاری از قبیل خوردن، آشامیدن و موارد دیگر زبانش به ذکر بسم الله گویا است بدین جهت از نفوذ در او و شرکت نمون در کارهایش محروم هستم و همین سبب لاغری من است. حال توای عزیز بگو بدانم چرا چاق شده ای؟ شیطان چاق پاسخ داد: چاقی من به خاطر آن است که شاد هستم زیرا برشخصی غافل و بی خبر و بی تفاوت مسلط شده ام که در هیچ کاری بسم الله نمی گوید مثلاً به هنگام ورود و خروج و خوردن و آشامیدن و سایر موارد، او در هرکاری آنچنان غافل و سرگرم است که اصلاً به یاد خدا نیست و همین سبب چاقی من است
📚داستان هایی از بسم الله الرحمن الرحیم، 1، 96.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
🌼عدالت
✍روزی حضرت موسی(علیه السلام) از محلی عبور می کرد. بر سر چشمه ای در کنار کوهی رسید. با آب چشمه وضو گرفت و بالای کوه رفت تا نماز بخواند. در این موقع اسب سواری به آنجا رسید و برای آشامیدن آب از اسب فرود آمد. در موقع رفتن، کیسه ی پول خود را فراموش نمود و رفت. بعد از او چوپانی رسید. کیسه را مشاهده کرد و برداشت.
بعد از چوپان، پیرمردی بر سر چشمه آمد. آثار فقر و تنگدستی از ظاهرش آشکار بود. دسته هیزمی بر روی سر داشت. هیزم را یک طرف نهاد و برای استراحت کنار چشمه خوابید. چیزی نگذشت که اسب سوار برگشت و اطراف چشمه را برای پیدا کردن کیسه جستجو نمود، ولی پیدا نکرد. به پیرمرد مراجعه نمود. او هم اظهار بی اطلاعی کرد. بین آن دو سخنانی رد و بدل شد که منجر به زد و خورد گردید. بالاخره اسب سوار آنقدر هیزم شکن را زد که جان داد. حضرت موسی(علیه السلام) عرض کرد: پروردگارا ! این چه پیشامدی بود؟ عدل در این قضیه چگونه است؟ پول را چوپان برداشت ولی پیرمرد مورد ستم واقع شد!
خطاب رسید: ای موسی! همین پیرمرد، پدر آن اسب سوار را کشته بود و بین این دو قصاص انجام شد. در ضمن، پدر اسب سوار به پدر چوپان به اندازه ی پول همان کیسه مقروض بود. از این رو چوپان هم به حق خود رسید. من از روی عدل و دادگری حکومت می کنم.
📙 سفینة البحار، ج٢، ص۴٣٣
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✍️#داستان
#تجسماعمالدرقبر
روزى شيخ بهائى به ديدار شخصى كه از اهل معرفت و بصيرت بود و در كنار يك قبرستان در اصفهان منزل داشت مى رود.
🔺شيخ بهائى به دوستش مى فرمايد:
روز گذشته در اين قبرستان كنار خانه شما امر عجيبى را ديدم
كه جماعتى ميتى را در گوشه اى از اين گورستان دفن كردند،
پس از چند ساعت كه گذشت و همه از قبرستان خارج شدند،
🌹😍بوى بسيار خوش و معطرى به مشام من خورد كه با عطرهاى دنيا قابل قياس نبود بسيار تعجب كردم كه اين بوى عطر از كجاست ؟
💥🌿به اطراف نگاه كردم ، يكباره جوان زيبا رويى را ديدم كه به سمت آن قبر مى رفت كم كم از ديده گانم محو شد.
❌طولى نكشيد كه بوى متعفن و بدى به مشام من رسيد كه از هر بوى گندى در دنيا بدتر بود،
باز متعجب شدم به اطراف نگاه كردم ، سگى را ديدم كه بسوى همان قبر مى رفت و سپس ناپديد شد.
همينطور بحالت تعجب ايستاده بودم كه ناگهان همان جوان زيبا از طرف آن قبر برگشت ولى بسيار مجروح و زشت شده بود.
به خودم جراءت دادم كه بسوى او بروم و سؤ ال كنم ، به كنارش رفتم و گفتم حقيقت امر را براى من روشن كن .
گفت : من عمل صالح اين ميتى بودم كه الان شما شاهد دفن او بوديد و من در كنارش بايد مى بودم كه ناگهان ، سگى وارد قبرش شد كه همان اعمال زشت و ناشايست او بود و چون گناهان او بيشتر از اعمال صالح او بود لذا آن سگ به من حمله كرد و مرا از قبر، بيرون انداخت ، و الان همان سگ با او هم نشين است .
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️مجازات سه گناه ...!
🌹#داستان_آموزنده
شخصی به حکیمی گفت فلانی پشت سر تو تهمتی را به تو نسبت داد؛
حکیم گفت او به سمت من تیری انداخت که به من نرسید؛ تو آن تیر را برداشتی و در قلب من فرو کردی!
داستان دوم:
مردی نزد امام سجاد علیه السلام آمد و گفت:
«الان از مجلس "فلان" شخص می آیم. او درباره شما می گفت که (علی بن الحسین) شخصی گمراه و بدعت گذار است!».
امام سجاد در پاسخ فرمودند: «حرف هایی که در مجلس خصوصی زده می شوند، امانت هستند و تو رعایت (حقّ مجلس) آن مرد را نکردی. و حقّ مرا نیز مراعات نکردی زیرا از (برادرم) مطلبی را به من رساندی که از آن خبر نداشتم!»
(الاحتجاج طبرسی، ج ۲، ص۱۳۸).
داستان سوم:
شخصی امام علی علیه السلام آمد و از کس دیگری سمایت کرد آن حضرت فرمود: ای مرد! ما درباره ی این گفتار تحقیق می کنیم، اگر درست بود (به خاطر سخن چینی) مورد خشم ما هستی و اگر دروغ بود تو را مجازات می کنیم و اگر میل داری از سخن خویش صرف نظر کن، مرد با عذر خواهی حرف خود را پس گرفت.
(سفینة البحار،ج۴ص۵۶۷).
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
صبح یعنی ...
تپشِ قلبِ زمان ،
درهوسِ دیدنِ تــو
کہ بیایی و زمین،
گلشنِ اسرار شود
سلام آرزویِ زمین و زمان
السلام علیک یااباصالح المهدی❤️
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍پسر جوانی قصد بردن پدر پیر خود به سرای سالمندان کرد. صبح زود، پدر را سوار ماشین خود کرده و پدر پیر عکس همسر جوانش را که مادر پسر بود و بعد از فوت او ازدواجی دیگر نکرده بود آخرین هدیهای بود که در چمدان خود گذاشت تا با خود آن را به سرای سالمندان برد.
در میانه راه پدر به پسر گفت: پسرم! میتوانم از تو تقاضایی برای بار آخر کرده باشم؟! پسر متکبر جوان سری از روی ناچاری به رضایت تکان داد. پدر که کارگر کارخانۀ الوار و چوببری بود از پسر خواست او را برای بار آخر به کارگاه چوببری که در آن سی سال کار کرده بود ببرد.
چون به کارخانه رسیدند، پدر به پسر درخت بزرگی را نشان داد که چند کارگر در حال کندن پوست درخت بودند و روی به پسر گفت: پسرم! این درخت حیات خود را مرهون آن پوست پیری است که آن را در حال کندنش میبینی؛ که اگر پوست درخت را زمان حیات میکندند درخت هر اندازه قوی بود قدرت گرفتن آب و غذا از خاک را نداشت و بلافاصله خشک میشد، اما اکنون که درخت را بریدهاند پوست آن را هم بریدهاند و بیارزشترین قسمت الوار، همان پوست آن بعد از بریدن آن است.
سالها که درختان را پوست میکندم به این نکته فکر میکردم که روزی خواهد رسید که من هم برای تو که عمری زحمت کشیده و بعد از مرگ مادرت، تو را به تنهایی بزرگ کردهام روزی چون پوست درختان بیارزشترین بخش درخت خواهم شد که دورریز خواهم گردید و امروز همان روزی است که سالها منتظر رسیدن آن بودم.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
❁﷽❁
🍃شیخ حسین انصاریان می گوید :
🔸️جمعی از اهل دل رفتیم در یک کوهستان و به قدری فضا معنوی بود که تا صبح دعای جوشن و ابوحمزه میخواندیم و گریه میکردیم.
🔹️راننده که فرد متوسط متمایل به سطح پایین معنوی بود، نماز مختصری خواند، شام خورد و خوابید. دوباره صبح نماز مختصری خواند و خوابید.
🔸️یکی از همراهان گفت آقای محترم حیفت نمیاد در این فضای معنوی میخوابی!؟ ببین آقایان چقدر گریه کردند!
🔹️راننده گفت چشمشان کور میخواستند این همه گناه نکنند! 😄😂
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
📚 داستان کوتاه
بلدرچینی در مزرعۀ گندم لانه ساخته بود.
او همیشه نگران این بود که مبادا صاحب مزرعه محصولاتش را درو کند.
هر روز از بچه هایش می خواست که خوب به صحبت آدمهایی که از آنجا عبور می کنند، گوش دهند و شب به او بگویند که چه شنیده اند.
یک روز که بلدرچین به لانه برگشت، جوجه ها به او گفتند: اتفاق خیلی بدی افتاده است. امروز صاحب مزرعه و پسرش به اینجا آمدند و گفتند: همۀ گندمهای مزرعه رسیده است. دیگر وقت درو کردن است. پیش همسایه ها و دوستان برویم و از آن ها بخواهیم که در درو کردن محصول کمک کنند. مادر، ما را از اینجا ببر چون آنها می خواهند مزرعه را درو کنند... بلدرچین گفت: نترسید فردا کسی این مزرعه را درو نخواهد کرد.
روز بعد بلدرچین از لانه بیرون رفت و شب که آمد، جوجه ها به مادرشان گفتند: صاحب مزرعه باز هم به اینجا آمده بود. او مدت زیادی منتظر ماند. ولی هیچکس نیامد. بعد به پسرش گفت: برو به عموها و دایی ها و پسر خاله هایت بگو پدرم گفته است فردا حتما به اینجا بیایید و در درو کردن مزرعه به ما کمک کنید... بلدرچین گفت: نترسید فردا هم این مزرعه را کسی درو نمی کند.
روز سوم وقتی بلدرچین به لانه برگشت، دوباره بچه ها گفتند: صاحب مزرعه امروز به اینجا آمد، اما هرچه منتظر ماند هیچ کس نیامد. بعد به پسرش گفت: انگار کسی در درو کردن مزرعه به ما کمک نمی کند. پسرم، گندم ها رسیده اند. نمی توان بیش از این منتظر ماند. برو داس هایمان را بیاور تا برای فردا آماده شان کنیم. فردا خودمان می آییم و گندم ها را درو می کنیم... بلدرچین گفت: بچه ها، دیگر باید از اینجا برویم.
چون وقتی انسان، بدون منتظر ماندن برای کمک، تصمیم بگیرد کاری را انجام دهد، حتما آن کار را انجام می دهد...
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#طنزجبهه
🌸بیسکویت
ای زیر تانک بروید.
شما بسیجی هستید یا یک مشت بازمانده قوم مغول !؟
- الهی کاتیوشا تو فرق سرتان بخورد و پلاکتان هم نماند که شناسایی شوید!
- ای خدا، دادِ مرا از این مزدورهای مسلمان نما بگیر!
بچه های گردان هرهر می خندیدند
و کسانی که اسماعیل را کتک زده بودند به او چنگ و دندان نشان می دادند
و تهدید به قتلش می کردند.
فریاد زدم: «مسخره بازی بسه! واسه چی این بنده خدا را به این روز انداختید؟»
یکی از آنها که معلوم بود حال و روز درست و حسابی ندارد
گفت: « از خود خاک بر سرش بپرسید. آهای اسماعیل دعا کن تو منطقه عملیاتی گیرت نیاورم.
یک آر پی جی حرامت می کنم!»
اسماعیل که پشت سر من پناه گرفته بود،
هرهر خندید و آنها عصبانی تر شد.
گفتم: «چی شده اسماعیل؟ تعریف کن!»
اسماعیل گفت: « بابا اینها دیونه اند حاجی. بهتره اینها را بفرستی تیمارستان.
خدا بدور با من اینکار را کردند با عراقیها چه می کنند؟»
- خب بلبل زبانی نکن. چه دسته گلی به آب دادی؟
- هیچی. نشسته بودیم و از هم حلالیت میخواستیم
که یک هو چیزی یادم افتاد.
قضیه مال سه چهار ماه پیش است.
آن موقع که کردستان و بالای ارتفاعات بودیم.
خوب !...
یک بار قرار شد من قاطرمان را ببرم پایین و جیره غذا و آب بیاورم.
موقع برگشتن از شانس من قاطر خاک تو سر،
سرش را سبک كرد و بسته های بیسکویت که زیر شکمش سرخورده بود خیس شد.»
یکی از بچه ها نعره زد: «می کشمت نامرد. حالم بهم خورد»
اسماعیل با شیطنت گفت: «دیگر برای برگشتن به پایین دیر بود.
ثانیاً بچه ها گشنه بودند.
بسته های بیسکویت را روی تخته سنگی گذاشتم تا خشک شدند
و بعد بردم دادم بچه ها،
همین نامردها لمباندند و چقدر تعریف کردند که این بیسکویت ها خوشمزه است و ملس است و ...»
بچه هایی که دورم جمع بودند از خنده ریسه رفتند.
خودم هم به زور جلوی خنده ام را گرفته بودم،
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌸مرحوم دولابی:
🌏مالک هستی
هستی مال خداست که به خلقش داده است.خداوند دلیل وجود ماست.دلیل کلام ما.دلیل دین و مقصد ماست.دلیل فعل ماست و ما دلیل او نمی شویم.این منطق امروز که زحمت کشیده و برای بشر دلیل و برهان بر اثبات خداوند درست کرده اند چیست؟این بشر کوچک.گردن کلفت درآمده است و می خواهد برای اثبات خداوند حرف بزند!بشر مخلوق می گوید اثبات توحید می کنیم! یعنی کسی که ثابت است را داریم اثباتش می کنیم! تازه با این کار شک در دستگاه ما سوا می اندازد.مربا می خواهد یرای اثبات مربی مدرک درست کند.آیا وجود شما اثبات می کند خدا هست یا او ثابت می کند که تو هستی؟خلاصه هستی ما از هستی خداست.
📚طوبای محبت ج۱،ص۴۶
📚بحار الانوار ، ج۹۱
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#داستان
💠 عالمی مشغول نوشتن با مداد بود.
فرزندش پرسید: چه می نویسی؟
عالم لبخندی زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم.
🔺 می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی! پسر تعجب کرد!
چون چیز خاصی در مداد ندید.
عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آنها را به دست آوری.
👌اول: می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست!
👌دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو انسان بهتری می سازد!
👌سوم: مداد همیشه اجازه میدهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست!
👌چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید!
👌پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی ات مى كنى، ردی از آن به جا مى ماند؛ پس در انتخاب اعمالت دقت کن!
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
#پندانه
🔴خوببودن را تجربه کنیم
✍تاجری بسیار ثروتمند، با خود عهد کرده بود در طول زندگانی خویش، یک روز از عمرش را خوب زندگی کند و به مردم مهربانی ورزد.در روز موعود، تصمیم گرفت عهد خویش را بهجا بیاورد و بهاندازه یک روز با مردم درشتخویی نکند و با آنها با عطوفت رفتار کند. زمانی که از خانه خود خارج شد، پیرزنی گوژپشت از او خواست باری را که همراه دارد تا خانهاش حمل کند.
تاجر با خود گفت: من با این همه ثروت و قدرت، حمال این پیرزن باشم؟ لحظهای به فکر فرو رفت و به یاد عهد خویش افتاد. پس بار را برداشت و همراه پیرزن به راه افتاد تا به خانهای خرابه رسیدند. دید سه کودک در آنجا مشغول بازی هستند. از پیرزن پرسید: این کودکان کیستند؟ پیرزن پاسخ داد: اینها نوههای من هستند که با من زندگی میکنند. پدر و مادرشان را سالهاست که از دست دادهاند.
تاجر پرسید: مخارج آنها را چه کسی تامین میکند؟ پیرزن اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت: به بازار میروم، میوهها و سبزیجات گندیدهای که مغازهدارها آنها را بیرون میریزند، با خود به خانه میآورم و به آنها میدهم تا گرسنگیشان رفع شود.تاجر نگاهی به کیسههایی که در دستش بود انداخت و به سالهایی که متکبرانه زندگی خود را سپری کرده بود، افسوس خورد. آن روز تمام داراییاش را به فقرا و درماندگان شهرش بخشید.
شبهنگام که به بسترش میرفت، از خدای خویش طلب عفو کرد و بهخاطر کارهایی که در گذشته انجام داده، شرمسار و اندوهگین بود. بعد از آن به خوابی ابدی فرورفت. بدون آنکه فردایی در انتظار او باشد. بیاییم خوب بودن را تجربه کنیم، حتی بهاندازه یک روز. شاید دیگر فرصتی برای جبران نباشد.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🦌« شکار هارون و معرفی قبر امام علی (ع) »
🗽وقتی که حکومت بنی عباس به هارون الرشید رسید، روزی او به کوفه رفت و گفت: مایلم که امروز به شکار بروم. سگ ها و بازهای شکاری به حرکت درآمدند و به طرف بیابان به راه افتادند، پس از مدتی به گله های آهو رسیدند. سگ ها بر روی زمین و بازها از هوا به آهوان حمله کردند، آهوها فرار کردند و بر فراز تپه ای رفتند. سگ ها در تعقیب آنها به تپه رسیدند اما در دامان تپه ماندند و بالا نرفتند، بازها هم از حرکت باز ایستادند و برگشتند. هارون از این حادثه شگفت زده شده بود. مدتی گذشت آهوان احساس آرامش کردند و از تپه پایین آمدند، دوباره سگ ها حمله کردند و آهوها به تپه رفتند و سگ ها بازگشتند. هارون تعجب کرده بود و فهمید که اینجا مکان عجیبی است. دستور داد اطراف را بگردند و کسی را که آن مکان را می شناسد پیدا نمایند. پیرمردی را در آن حدود دیدند، او را به نزد هارون آوردند.
هارون از او پرسید: اینجا چه خبر است؟
پیرمرد ابتدا می ترسید پاسخ بدهد، پس از اینکه مطمئن شد خطری متوجه او نیست گفت: روزی با پدرم به اینجا آمدم، پدرم می گفت: حضرت امام صادق (ع) فرمودند: اینجا قبر حضرت علی (ع) است.
هارون دستور داد بقعه و بارگاهی در آنجادرست کنند. پس از آن به مرور زمان دیگران تعمیر و تکریم کردند و در زمان آل بویه بنای با شکوهی ساخته و نادر شاه آن را طلا کاری کرد.
📚منبع : « بیست داستان و چهل حدیث گهربار از حضرت علی(ع) »
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی مادرم مرا می فرستاد تا پدرم را برای خوردن غذا صدا کنم ،
بعضی وقت ها می دیدم پدر به خاطر خستگی ، در حال مطالعه خوابش
برده است . دلم نمی آمد ایشان را بیدار کنم .همان طور که پایش دراز بود، صورتم را کف پای پدر می مالیدم تا از خواب بیدار شود . در این حال که
بیدار می شد ، برایم دعا می کرد و طلب عاقبت به خیری می نمود . من خیلی از توفیقاتم را از دعای پدر و مادر دارم .
قسمتی از زندگی آیت الله العظمی
🦋 مرجع تقلید مرحوم سیدشهاب الدین مرعشی نجفی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✍ دانشجویے از آیت الله بهجت(ره) پرسید:
☘ دانشجو هستم و مے خواهم دعایے به حقیر تعلیم نمایید تا حافظه ام قوے شود زیرا بسیار فراموش ڪار هستم؟
ایشان در پاسخ به این دانشجو فرمود:
🌸 براے پیشرفت در تحصیلات، ملتزم به دعاے
سُبْحَانَ مَنْ لاَ يَعْتَدِي عَلَى أَهْلِ مَمْلَكَتِهِ، سُبْحَانَ مَنْ لاَ يَأْخُذُ أَهْلَ الْأَرْضِ بِأَلْوَانِ الْعَذَابِ، سُبْحَانَ الرَّءُوفِ الرَّحِيمِ، اللَّهُمَّ اجْعَلْ لِي فِي قَلْبِي نُوراً وَ بَصَراً وَ فَهْماً وَ عِلْماً، إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ
بعد از هر فریضه (نمازهای واجب) باشید.
🆔 @Alnafs_almotmaenah
♦️مشاوره مذهبی #انلاین رایگان☝️
♦️ مشاوره مذهبی #تلفنی باهزینه☝️
🌟کانال اختصاصی آیتاللهبهجت(ره)🔗
📒 @ayatolahbahjat
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌸 #قرارمون😍
🌾 دلم نموده دوباره
هوای حضرت مهدی (عج)
تمام دار و ندارم فدای
حضرت مهدی (عج) 🌼🍃
🌾 اگر که دیده به راهی ،
بخوان دعای فرج را
ظهور او برساند،
خدای حضرت مهدی (عج) 🌼🍃
🕊🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَـرَج 🌷🕊
#امام_زمان❤️✨
📚حکایتی آموزنده...
♦️روزی دو مسيحی خسته و تشنه در بيابان گم شدند ناگهان از دور مسجدی را ديدند.
ديويد به استيو گفت: به مسجد كه رسيديم من ميگويم نامم محمد است تو بگو نامم علی است.
استيو گفت: من به خاطر آب نامم را عوض نميكنم.
به مسجد رسيدند. عارفی دانا در مسجد بود ، گفت نامتان چيست؟ يكی گفت نامم استيو است و ديگری گفت نامم محمد است و بسیار تشنه و گرسنه هستیم.
عارف گفت: سریعاً برای استيو آب و غذا بياوريد و محمد ، چون ماه رمضان است بايد تا افطار صبر کنی!
صداقت تنها راه میانبر و بدون چاله ، به سمت موفقیت است!
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
مردے یڪ طوطے را کہ حرف مےزد
در قفس کرده بود و سر گذرے مےنشست
اسم رهگذران را مےپرسید
و بہ ازاے پولے کہ بہ او مےدادند طوطے را وادار مےکرد اسم آنان را
تکرار کند.
روزے حضرت_سلیمان از آنجا مےگذشت
حضرت سلیمان زبان حیوانات را مےدانست
طوطے با زبان طوطیان بہ ایشان گفت:
مرا از این قفس آزاد کن
حضرت بہ مرد پیشنہاد کرد کہ طوطے را آزاد کند
و در قبال آن پول خوبے از ایشان دریافت کند
مرد کہ از زبان طوطے پول درمےآورد و
منبع درآمدش بود،
پیشنہاد حضرت را
قبول نکرد
حضرت سلیمان بہ طوطے گفت:
زندانے بودن تو بہ خاطر زبانت است
طوطے فہمید و دیگر حرف نزد
مرد هر چہ تلاش کرد فایدهاے نداشت
بنابراین خستہ شد و طوطے را آزاد کرد.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
❌مشکلات زندگی خودتون رو برای هر کسی بازگو نکنید.
به این دلیل که:
1. در این صورت اون فرد فقط بخشی از شما رو میبینه که خیلی بده و پر از مشکلات هست و همیشه شما رو اونجوری به خاطر میاره و این روی روابط تأثیر منفی میذاره!
2. ممکنه قضاوت هایی درباره شما داشته باشه که روی نظری که به شما میده تأثیر بذاره و به شما مسیر اشتباه بده.
3. با تکرار هر چی بیشتر مشکلات، اونا نه تنها کوچک نمیشن، بلکه بزرگ تر هم میشن چون تعداد زیادی آدم از اون اتفاق خبر دارن.
کلا هر چی دیگران کمتر از شما بدونن بهتره...
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✍#عکس_العمل_در_مقابل_تمجید
حجت الاسلام و المسلمین سید محمد صادق طباطبایی نقل میکند: داییام آقای عباس معتمدی نقل کردند که در رمضان سال 1318 هجری شمسی در بروجرد طبق روال همیشگی، حضرت آیت الله بروجردی در ماههای مبارک رمضان منبر میرفتند. یکی از شبهای احیا که مسجد مملو از جمعیت بود و همه منتظر ورود آقا بودند بعد از مدتی با ذکر صلوات از طرف مردم، دیدم که آقا تشریف آوردند. شخصی به نام آقای سوفی شروع کردند به مداحی، به محض ورود آقای بروجردی، اشعاری در مورد علم و علما خواندند تا این که ایشان به منبر رسیدند، مردم قیام کرده بودند و آیت الله بروجردی روی منبر نشستند و آقای سوفی داشت مداحی میکرد تا این که به اشعاری در مدح خود آیت الله بروجردی رسید. آقا در این موقع مانند کسی که هنگام شنیدن مصیبت باشند دست شان را روی صورت گرفتند و بعد از تمام شدن مداحی، بدون مقدمه فرمودند: مگر من به آقایان چه کردهام که به من توهین میکنند [همهمه ای بین حضار به وجود آمد و متعجب از این که چه کسی به ایشان توهین کرده است؟ آیا بین راه کسی آقا را اذیت کرده؟! ] آقا با اشاره ی دست، مردم را ساکت کردند و فرمودند: این آقا (مداح) مطالبی را به من نسبت دادند که با من واجدم یا فاقد، اگر فاقد باشم اتصاف شخصی به وصفی که فاقد است عین اهانت است و اگر احیانا واجد باشم، بنده هر کس که باشد به جز ذوات ائمه معصومین علیهم السلام در پیشگاه خداوند مقصر است، شما کجا دیدید که از شخص مقصر تعریف کنند؟ بعد از این، شاهد چنین مطالبی نباشم. جلسه منقلب شد و بدون هیچ گونه مطلب دیگری همگی ناله و ضجه میزدند و گریه میکردند!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
آیت الله مرعشی نجفی میفرمودند:
در قم شیخی بود معروف به شیخ ارده شیره
جهت معروف شدنش به این نام آن بود
که او به ارده شیره بسیار علاقه داشت
و حتی کتابی در توصیف ارده شیره نوشته بود
آدم فقیری بود و خانه و منزلی نداشت
در حقیقت تارک دنیا بود
یک شب در زمستان در میان مقبره
میرزای قمی در قبرستان شیخان خوابید
صبح برای نماز بلند شد، دید برف زیادی
آمده پشت در را محکم گرفته
شیخ هر کاری کرد در باز نشد
ماند در میان مقبره از طرفی وسیله وضو
حتی وسیله تیمم هم نبود
چون مقبره با گچ و سیمان و سایر
مصالح پوشیده بود
نزدیک طلوع آفتاب شد، دید نمازش
قضا میشود، با همان حال بدون وضو
و تیمم صحیح نماز را خواند
بعد از نماز رو کرد به طرف آسمان
و دستها را بلند نمود به شوخی
به خداوند عرض کرد:
خدایا تا به حال تو به من هر چه دادی
من چیزی نگفتم قبول کردم
گاهی نان و پنیر دادی قبول کردم
گاهی نان و ارده شیره دادی شکر کردم
گاهی هم نان دادی اصلاً خورشت ندادی
باز هم قبول کردم
خدایا تو هم امروز این یک نماز بیطهارت
را از من قبول کن و مؤاخذه نکن
بعد از وفات شیخ یکی از دوستان صالحش
او را در خواب دید پرسید:
خداوند با تو چگونه رفتار کرد؟
گفته بود: خدا مرا به واسطه همان
یک نماز بخشید
استاد فاطمی نیا در ادامه اظهار داشتند:
مثل اینکه خداوند هم از شوخی کردن
بندهاش خوشش میآید ولی نه هر
شوخی و نه از هر بندهای!
خدا از شوخی آن بندهای خوشش میآید
که آن بنده را دوست دارد
و آن بنده هم خدا را دوست دارد
هر چه خدا مقدرش کرده
خوب یا بد، تلخ یا شیرین
کم یا زیاد، سیری و گرسنگی
غم و شادی، داری و نداری قبول کرده
در هر حال خدا را شکر میکند
نه مانند آن بندهای که
با مختصر کم و زیاد حالش تغییر میکند
و با کوچکترین تحول عوض میشود
و اگر صدمهای ببیند گاهی با خدا
سر جنگ پیدا میکند
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚 #داستان_زیبای_آموزنده
🔹 روزی شاگردان نزد حکيم رفتند و پرسيدند:
استاد، زيبايي انسان در چيست؟
استاد دو کاسه آورد و گفت:
به اين دو کاسه نگاه کنيد 👇
اولی از #طلا درست شده و درونش زهر است
و دومي کاسه اي #گلی است و درونش آب گواراست،
شما کدام را مي خوريد؟
🔹 شاگردان جواب دادند: کاسه گلی را.
حکيم گفت: آدمی هم همچون اين کاسه است،
آنچه که آدمی را زيبا می کند،
درونش و اخلاقش است.
در کنار صورتمان بايد سيرتمان را زيبا کنيم.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔰پادشاه دیار زوزن (حدود نیشابور) وزیری پاک سرشت ، بزرگوار و نیک محضر داشت. از قضا روزی کاری از او سر زد که مورد خشم شاه قرار گرفت و او را کیفر نمود و در زندان بازداشت کرد.
یکی از شاهان اطراف ، برای آن وزیر پاک سرشت در آن هنگام که در زندان بود ، محرمانه و مخفیانه نامه ای نوشت و گفت: شاهان آنجا قدر تو را نمیدانند اگر به سرزمین من بیایی تمام سعی خود را برای خوشنودی تو انجام میدهم.
وزیر بزرگوار ، همان دم با کمال اختیار در پشت آن نامه مطلبی را نوشت و به سوی فرستنده نامه فرستاد.
از قضا یکی از وابستگان شاه ، از ماجرا آگاه شد و به شاه گفت : ((فلان کس را که زندانی نموده ای با شاهان اطراف ، نامه نگاری دارد.))
شاه خشمگین شد ، فرمان داد بیدرنگ پیک نامه را دستگیر کردند ، و نامه وزیر زندانی را از او گرفتند ، که چنین نوشته بود :
شاها، من پرورده نعمت این خاندان (پادشاه زوزن ) هستم ، به خاطر اندکی دگرگونی و خشم ، نباید نسبت به ولی نعمت ، بی وفایی نمود .
شاه ، حق شناسی وزیر را پسندید ، او را آزاد کرد و جایزه و نعمت برای او فرستاد و از او عذر خواهی کرد که خطا کردم که تو را بدون گناه آزردم .
وزیر گفت : ای مولا و سرور من ! بنده نسبت به شما گستاخ نیستم . تقدیر الهی بود که کار ناپسندی از من سر زد ، تو شایسته آن هستی که بر اساس نعمتهای پیشین و حقوقی که بر عهده من داری ، همچنان مرا از الطاف خود بهرمند سازی ، چنانکه فرزانگان گفته اند :
گر گزندت رسد ز خلق مرنج
که نه راحت رسد ز خلق نه رنج
از خدا دان خلاف دشمن و دوست
کین دل هردو در تصرف اوست
گرچه تیر از کمان همی گذرد
از کماندار بیند اهل خرد
📚گلستان سعدی
#حکایت
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande