#داستان_کوتاه_پندآموز
✍امام صادق عليه السلام فرمود: زنى در كعبه طواف مى كرد و مردى هم پشت سر آن زن مى رفت . آن زن دست خود را بلند كرده بود كه آن مرد دستش را به روى بازوى آن زن گذاشت ؛ خداوند دست آن مرد را به بازوى آن زن چسبانيد.
مردم جمع شدند حتى قطع رفت و آمد شد. كسى را به نزد امير مكه فرستادند و جريان را گفتند. او علما را حاضر نمود، و مردم هم جمع شده بودند كه چه حكم و عملى نسبت به اين خيانت و واقعه كنند، متحير شدند!
💠امير مكه گفت : آيا از خانواده پيامبر صلى الله عليه و آله كسى هست ؟ گفتند: بلى حسين بن على عليه السلام اينجاست . شب امير مكه حضرت را خواستند و حكم را از حضرتش پرسيدند. حضرت اول رو به كعبه نمود و دستهايش را بلند كرد و مدتى مكث فرمود: و بعد دعا كردند. سپس آمدند دست آن مرد به قدرت امامت از بازوى آن زن جدا نمودند.
💠امير مكه گفت : اى حسين عليه السلام آيا حدى نزنم ؟ گفت : نه . صاحب كتاب گويد: اين احسانى بود كه حضرت نسبت به اين ساربان كرد. اما همين ساربان در عوض خوبى و احسان حضرت در تاريكى شب يازدهم به خاطر گرفتن بند شلوار امام دست حضرت را قطع كرد.
📚بانک داستان الستون
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
#پندانه
✅رنج یا موهبت
✍آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماریاش عمیقاً به خدا عشق میورزید.
روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت، از او پرسید:
تو چگونه میتوانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت میکند، دوست داشته باشی؟
آهنگر سر به زیر آورد و گفت:
وقتی میخواهم وسیلهای آهنی بسازم، یک تکه آهن را در کوره قرار میدهم. سپس آن را روی سندان میگذارم و میکوبم تا به شکل دلخواه درآید.
اگر بهصورت دلخواهم درآمد، میدانم که وسیله مفیدی خواهد بود، اگر نه آن را کنار میگذارم.
همین موضوع باعث شده که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا، مرا در کورههای رنج قرار ده، اما کنار نگذار.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚#بصیرت_جوان
روایتی است از حضرت امام صادق(ع) که می فرماید: روزی گذر سلمان در کوفه به بازار آهنگرها افتاد. یک مرتبه دید جوانی بیهوش شده و مردم اطراف او را گرفته اند. سلمان که از آن نزدیکی عبور می کرد، یکی از آن افراد دوید و به او گفت یا اباعبدالله این جوان مریض و بیهوش است بیا یک دعایی بالای سر او بخوان که بهوش بیاید. حضرت سلمان وقتی نزدیک شد و به بالین جوان رسید او چشم باز کرد.
تا سلمان را دید سر خود را بلند کرد و گفت یا اباعبدالله اینطور نیست که مردم گمان می کنند من بیمار هستم. وقتی گذر من به بازار آهنگرها افتاد و دیدم که با چکش های آهنی به میله های سرخ می کوبیدند، یاد این آیه افتادم: نگهبانان جهنم با چکش های آهنین بر دوزخیان می زنند. در این حالت دیگر نفهمیدم و از هوش رفتم. سلمان دید این فرد با معرفت است با او دوست شد. بعد از یک مدتی این جوان مریض شد، سلمان به عیادت او رفت و دید که موقع مرگ او است. سلمان به حضرت عزرائیل(ع) خطاب کرد که یا ملک الموت این جوان برادر و دوست من است، لطفاً مراعات او را بکن.
حضرت عزرائیل فرمود: یا اباعبدالله من مراعات این جوان و تمام مومنین را خواهم کرد و با آنها دوست هستم.
📚برگرفته از سخنان استاد عالی
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
💥داستان معجزه وار دفن علامه طباطبایی
✨جناب رسول جعفریان در کتاب «مقالات و رسالات تاریخی« (دفتر چهارم)، از زبان حجت الاسلام محمد حسین اشعری فرزند مرحوم آیت الله علی اصغر اشعری قمی، از همدرسان امام راحل این گونه آورده: «علامه طباطبایی این اواخر بیماری پارکینسون گرفت و تقریبا آخر کاری فلج شد تا گردن. این اواخر در بیمارستان آیت الله گلپایگانی بستری شد. من سه شبانه روز اکثر اوقات آنجا بودم و ایشان در حالت اغماء بود. روزی دکتر منافی وزیر بهداری وقت آمد به بیمارستان برای ملاقات با ایشان. وقتی وضع او را دید تلفن کرد که هلکوپتر بفرستند تا او را به تهران منتقل کنیم. من مخالفت کردم و گفتم ایشان چند ساعتی بیشتر زنده نیست. اما قبول نکرد.
همان وقت آیت الله گلپایگانی آمد که دید ایشان در حال اغماء است، این مساله را با ایشان مطرح کردم و به ایشان گفتم: شما امر کنید دکتر منافی این کار را نکند. ایشان دکتر منافی را صدا زد و از او خواست تا عصر صبر کنند. اگر جوری بود که می شود او را منتقل کرد آن وقت منتقل کنید. بالاخره یکی دو ساعت بعد درگذشت، من تلفنا فوت ایشان را به آقای خمینی اطلاع دادم، ایشان فرمودند: در باره قبر ایشان هر کجا را صلاح می دانید اقدام کنید. به آقای مولایی هم دستور خواهیم داد. من به دنبال آقای مولایی آمدم تا محل قبر را تعیین کنیم. ایشان در کنار قبر مرحوم اشراقی و انگجی جایی را معرفی کرد. من مخالفت کردم و گفتم علامه طباطبایی به عنوان مفسر و فیلسوف باید قبرش جایی باشد که مردم راحت تر و آشکارتر سر قبر ایشان بیایند.
آنچه آقای مولایی اصرار کرد من مخالفت کردم. بعد آمدم جایی را که قبر فعلی ایشان است نشان دادم، ایشان گفت اینجا پایه های سقف است و تمام بتون آرمه است و قابل شکافتن نیست، من نپذیرفتم. ایشان گفت: حتی اگر بشود شکافت، اینجا قبر علماست و ما مجاز به شکافتن نیستیم. من گفتم: این مساله را حل می کنم. معمارها را بیاورید تا نظر بدهند که می شود شکاف داد یا نه. و ثانیا آقای نجفی در وقت ساختن مسجد بالاسر فهرست قبور را برداشت.
از ایشان می پرسیم که آیا قبر عالمی در اینجا هست یا خیر. غروب شد و آقای نجفی آمد. بعد از نماز داستان را شرح دادم و خواستم ایشان بیاید شرح بدهد که اینجا قبری از علما بوده است یا نه. ایشان آمد و گفت: تا آنجا که من صورت برداری کرده ام اینجا قبر کسی نیست. آقای مولایی گفت: چه اصراری دارید. من گفتم: نه اینجا که قبر نیست. بر فرض هم بتون باشد، امتحانش آسان است. بالاخره به این امر تن دادند و شب درها را بستند و قالی را کنار زدند و عمله آوردند تا بشکافند. سنگ مرمر را برداشتند. موزائیک را هم برداشتند، خبری از بتون نبود. خاک و خاشاک را برداشتند یک مرتبه هر چه کلنگ زدند صدا می کرد. آقای مولایی گفت: من عرض کردم اینجا بتون است. من مخالفت کردم و گفتم: ببینیم چرا صدا می کند. دیدیم آجرهای بزرگ است. برداشتند، در این وقت با کمال شگفتی دیدیم یک قبر آماده و ساخته آن جا هست بدون این که ذره ای چیزی از استخوان و غیره در آن باشد. آقای مولایی گفت: این واقعا شبیه معجزه است، همانجا آقای طباطبائی را دفن کردند.»
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
⭕️✍تلنگر
زنی که از دست چشم چرانی های همسرش به ستوه آمده بود ،
درد دل نزد مادرشوهرش میبرد .
او که زن دانایی بود گفت : من شب ، برای صرف شام به خانه شما میام ، ولی شام درست نکن .
مرد وقتی به خانه می آید از اینکه همسرش تدارکی ندیده عصبانی میشود ، ولی مادر میگوید :
من امشب هوس نیمروهای تو را کردم و با خود تخم مرغ آورده ام تا با هم بخوریم .
پسر مشغول درست کردن نیمرو میشود،
می گوید : چرا تخم مرغ ها را رنگ کردی ؟؟
مادر گفت : زیبا هستن؟
پسر گفت : آری .
مادر گفت : داخلشان چطور است ؟؟
پسر گفت : همه مثل هم.
مادر گفت : پسرم زن نیز همین طور است ،
هر کدام ظاهری با رنگ و لعاب ولی همه درونشان یکی است .
پس وقتی همه مثل همند چرا خود و همسرت را آزار میدهی ؟؟.
قدر داشته هایت را بدان .و خود را درگیر
『امام زماݩ 』
اگر مجنوݩ دل شوریدھ اے داشٺ
دلِ لیلے از آݩ شوریدھ تر بود
#مفردمذکرغایبِمحبوب:)🦋
•
•حُبُّ المـهـ❤️ـدی هُویَّتُنا...
#امام_زمان عج
#هشتم_شوال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌#تلنگر
☝️خمره شرابی که عسل شد ...!
🎙#استاد_پناهیان
✍داستان زیبای جوانی که
از خدا خواست آبرویش را
پیش پیامبر اکرم (ص) حفظ کند!
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#ساحل_زندگی
ﻧﯿﻤﻪ شبی تعدادی دوست برای تفریح ﺑﻪ ﻗﺎﯾﻖ ﺳﻮﺍﺭﯼ رفتند.
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺳﻮﺍﺭ شدن ﻣﺸﺮﻭﺏ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻧﻮﺷﯿﺪﻧﺪ،
ﻭﺍﺭﺩ ﻗﺎﯾﻖ ﺷﺪﻧﺪ، ﭘﺎﺭﻭﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﭘﺎﺭﻭ ﺯﺩﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﺪﺕ ﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩ ﭘﺎﺭﻭ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ .
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﭙﯿﺪﻩ ﺯﺩ ﻭ ﻧﺴﯿﻢ ﺧﻨﮑﯽ ﻭﺯﯾﺪ ﻗﺪﺭﯼ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ:
ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﭼﻘﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﯾﻢ، ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻭ ﺯﺩﻩ ﺍﯾﻢ !
ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺏ ﺍﺯ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎﯾﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ ﺷﺐ ﭘﯿﺶ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ :
ﺁﻧﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻭ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﯾﺎﺩﺷﺎﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻃﻨﺎﺏ ﻗﺎﯾﻖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺎﺣﻞ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻨﺪ !
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﺑﯽ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻫﺴﺘﯽ، ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻗﺎﯾﻘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﺣﻞ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺭﻧﺞ ﺑﺒﺮﺩ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺰﻧﺪ، ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺠﺎ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ .
ﻗﺎﯾﻖ ﺁﮔﺎﻫﯽ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ؟
ﺁﯾﺎ ﺑﻪ ﺑﺪﻧﺖ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ؟
ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭﺕ؟
ﻭ ﯾﺎ ﺑﻪ ﻋﻮﺍﻃﻔﺖ؟
ﺑﺪﻥ، ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻭ ﻋﻮﺍﻃﻒ،
ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺳﺎﺣﻞ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻨﺪ.
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﺖ ﻣﺴﺘﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍﭘﺎﺭﻭ ﺑﺰﻧﯽ، ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﯽ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﯽ ﻧﻬﺎﯾﺖ، ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻧﺴﯿﻢ ﺧﻨﮏ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺑﻮﺯﺩ ﻭ ﺧﺮﺩ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﻨﺪ،
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺷﻌﻪﺍﯼ ﺍﺯ ﻧﻮﺭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﻮﯼ ﻭ ﻧﮕﺎﻩﮐﻨﯽ، ﺩﺭﺧﻮﺍﻫﯽ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﭘﺎﺭﻭ ﺯﺩﻩﺍﯼ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺎﺣﻠﯽ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ
ﺁنﻭﻗﺖ ﺍﯾﻦ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﻗﺎﯾﻖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯽ.
ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻗﺎﯾﻖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ کنید
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
شخصی هر روز در بازار گدايی میكرد و مردم که او را انسان نادانی می دانستن ، حماقت او را دست میانداختند. و به او دو سكه نشان میدادند كه يکیشان از طلا بود و دیگری از نقره؛
اما برای او سكه نقره همیشه جذابتر بود و ان را انتخاب میكرد. و مردم کلی به سادگی او می خندیدند......
اين داستان در تمام منطقه شهر پخش شده بود و هر روز گروهی زن و مرد میآمدند و دو سكه به او نشان میدادند و او هميشه سكه نقره را انتخاب میكرد.
روزی مرد مهربانی که این ماجرا را شنیده بود،از راه رسيد و از اينكه او را آنطور دست میانداختند٬ متاثر گشت !
در گوشه ميدان به سراغش رفت یک سکه ی طلا به او داد و گفت:«هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬سكه طلا را بردار. اينطوری هم پول بيشتری گيرت میآيد و هم ديگر دستت نمیاندازند!»
گدا با لبخند پاسخ داد:
«ظاهراً حق با شماست٬اما اگر سكه طلا را بردارم، ديگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت كنند كه من احمقتر از آنها هستم. شما نمیدانيد تا حالا با اين كلک چقدر پول گير آوردهام!»
و در ادامه گفت:
«وقتی كاری كه میكنی، هوشمندانه است ، بگذار دیگران تو را احمق فرض کنند .»
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌸داستان درویش وکریم خان زند🌸
☘درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره ای به او کرد.
✴️کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند. کریم خان گفت: «این اشاره های تو برای چه بود؟»
🍀درویش گفت: «نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟»
✴️کریم خان در حال کشیدن قلیان بود. گفت: «چه میخواهی؟»
☘درویش گفت: «همین قلیان، مرا بس است.»
👈چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز فردی که میخواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد، که از قلیان خوشش آمد و آن را لایق کریم خان زند دانست. پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌱چند روزی گذشت. درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد و گفت:
☘«نه من کریمم نه تو. کریم فقط خداست، ❣که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.»
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande