#برگی_از_شهدا
🌷هنوز انقلاب پیروز نشده بود و حضرت امام در تبعید به سر میبردند یک روز صبح که میخواستم او را برای نماز از خواب بیدار کنم، دیدم بیدار است و ناراحت، پرسیدم چی شده مادر؟ گفت: امام را در خواب دیدم من و عدهی زیادی در یک طرف ایستاده بودیم و شاه و سربازان و درجه دارانش در طرف دیگر. شاه رو به امام کرد و گفت: پس کو آن یاران با وفایی که از آنها صحبت میکردی؟ امام دست مبارکش را روی گردن من گذاشت و گفت آنهایی که گفتم همینها هستند که به ثمر رسیده اند.چند سالی از این قضیه گذشت، انقلاب پیروز شد. و در دوران جنگ مثل بقیهی جوانان برای دفاع از مرزهای میهن اسلامی راهی جبهه شد. آخرین باری که میخواست به جبهه برود گفت: عملیات مهمی در پیش داریم من هم میخواهم در آن داوطلب باشم و اگر خدا بخواهد شهید میشوم. حرفهایش را زد و ساکش را برداشت و با همه خداحافظی کرد. چند روز بعد که مارش عملیات به صدا در آمد برای ما یقینی شده بود که او به شهادت رسیده است همینطور هم بود پیکر پاکش را که آوردند، دیدیم درست از همان قسمت که امام دست مبارکش را نهاده بود ترکش خورده و شهید شده
خاطره ای به یاد شهید معزز سید رضا سیدین
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از گسترده مارال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹هر کی عاشق کلاس سفره اراییه بیاد 😻
🌹تزیین _میز تولد
🌹تزیین_یخ
🌹تزیین _پلو
🌹تزیین _ماست
🌹تزیین _شربت
🌹تزیین_میز شام
خودمم عضوم نری از دستت رفته 🏃♀🏃♀
https://eitaa.com/joinchat/1469907068C5b505d5562
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
همسر آیندت کیه و چه کاره است بر اساس ماه تولدت ...😻😹!
سریع بزن روی ماه تولدت 😍😌👇
•♥️♈️ـــ|فـــروردین
•♥️♉️ـــ|اردیبهشت
•♥️♊️ـــ|خــــرداد
•♥️♋️ـــ|تـــــیــــر
•♥️♌️ـــ|مــــــــرداد
•♥️♍️ـــ|شــهــــریور
•♥️♎️ـــ|مــــهـــــــر
•♥️♏️ـــ|آبـــــــــان
•♥️♐️ـــ|بـهــمـــن
•♥️♑️ـــ|اسـفـنـد
•♥️♒️ـــ|آذر مـــاه
•♥️♓️ـــ|دی مـــــاه
این واااااقعا عالی بود ...🙄😍☝️
✨﷽✨
🌹چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار
✍حکایت اول: از کاسبی پرسیدند:چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟ گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!!!؟
حکایت دوم: پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود...پدر دختر گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...!! پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:انشاءالله خدا او را هدایت میکند...! دختر گفت:پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟؟!!!!...
حکایت سوم: از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟؟... گفت: آری...مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم..صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...!گفتند: تو چه کردی؟ گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم... گفتند: پس تو بخشنده تری...! گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!!اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!!
حکایت چهارم: عارفی راگفتند:خداوند را چگونه میبینی؟! گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد، اما دستم را میگیرد....
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📌 #پندانه
🔸زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد.
مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت.
🔹روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم!
🔸مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هر جا دلت می خواهد!
🔹زن با نا باوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده!
غروب به خانه آمد .
🔸مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد .
زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟
مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید!
زن باز هم متعجب گفت : مگر مرا تعقیب کرده بودی؟
🔹مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم!
🔺هر که باشد نظرش در پی ناموس کسان
🔺پی ناموس وی افتد نظر بوالهوسان
🔅"امام صادق علیه السلام فرمود:
در زمان حضرت موسی-علیه السلام-مردی با زنی زنا کرد وقتی به خانه خویش آمد،مردی را با زن خود دید،آن مرد را نزد حضرت موسی آوردواز او شکایت کرد.
درآن لحظه جبرئیل بر آن حضرت نازل شد وگفت:هر کس به ناموس دیگران تجاوز کند به ناموس خودش تجاوز کنند.حضرت موسی به آن دو فرمود:با عفت باشید تا ناموستان محفوظ بماند.
🔺بنابراین،مؤمن با غیرت هرگز به ناموس دیگران نگاه حرام نمی کند،چرا که نمی خواهد کسی به ناموسش نظر بد داشته باشد.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
┄┅┅┄┄┅✶🌸✶┄┅┄┅
📚 داستان کوتاه
یه لیوان نسکافه از فلاسک ریختم و مانتوی سفیدمو پوشیدم و سلانه سلانه از پله ها رفتم پائین، توی پاگرد طبقه ی اول دیدمش، از همراهای بیمارا بود لابد، نشسته بود روی پله ها، سر و وضعش اونقدری به هم ریخته بود که حتی توی بیمارستانم عجیب به نظر برسه، از چشمای قرمز و پف کرده ش معلوم بود گریه کرده، صورتش هنوز خیس بود...
سرشو هر از گاهی محکم می کوبید به دیواری که بهش تکیه کرده بود و با صدای گرفته و خش دارش بی رمق زیر لب چیزی میگفت. باید بی تفاوت از کنارش رد می شدم و به راهم ادامه می دادم اما نتونستم؛
نزدیک تر رفتم و با احتیاط گفتم: "حالتون خوبه؟!"
سرشو بلند کرد و نگاه بی تفاوتی انداخت بهم، یخ بندون بود توی چشماش!
لیوان نسکافه رو گرفتم سمتش "میخورین؟! نسکافه ست!"
دو قطره اشک از چشماش چکید پایین ولی با ذوق خندید
"نسکافه دوست داره، ولی این اواخر نمیخورد، میترسید بچه مون رنگ پوستش قهوه ای بشه!"
بلند زد زیر خنده، سعی کردم بخندم
دوباره به حرف اومد: "همه چی خوب بودا، خوشبخت بودیم! زن داشتم، یه خونه ی نقلی داشتم، بچه مونم داشت به دنیا می اومد، همه چی داشتم. ولی امروز صبح که بلند شدم دیگه هیچی نداشتم بهش گفتم، من پسر میخوامااا، رفتیم سونوگرافی، دختر بود! به شوخی گفته بودم ولی جدی گرفته بود، دیشب قبل خواب پرسید: حالا که پسر نیست دوستش نداری بچه مونو؟! در دهنمو گِل بگیرن که به مسخره گفتم نه که دوستش ندارم، بعد زایمانت خودت و دخترتو جا میذارم توی بیمارستان و فرار می کنم خودم! چیزی نگفت، به خدا جدی نبود حرفام، فکر کردم میفهمه از سر شوخیه همه ش، ولی نفهمیده بود... ناشکری که نکردم من آخه خدا، از سر خریت بود فقط! صبح که بیدار شدم دیدم تو خواب حالش بد شده، درد داشته ولی صداش در نیومده، تا برسونمشون بیمارستان هم زنم از دست رفته بود، هم بچه م..."
"یه حرفایی رو نباید زد، هیچ وقت! نه به شوخی، نه جدی... منه خر آخه از کجا میدونستم دلش اونقدری از یه حرفم میشکنه که سر مرگ و زندگیشم باهام لج کنه و از درد بمیره ولی بهم نگه! صدام نکنه! "
"آخرین بار نشد بهش بگم چقدر دوستشون دارم، هم خودشو، هم دخترمونو... فکر میکردم حالا حالاها فرصت هست، ولی یهویی خیلی دیر شد، خیلی"
برای گفتن یه حرفایی همیشه زوده،
خیلی زود...
برای گفتن یه حرفائیم همیشه دیره،
خیلی دیر...
حواست به دیر و زودای زندگیت باشه همیشه؛
عقربه های ساعت با اراده ی تو به عقب برنمیگردن!
✍️طاهره اباذری هریس
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از گسترده مارال
بانکِ سخنانِ نـــــــــاب،حـــــــــرف های دل🌿🌸
صادقانه گویی های حسین پناهی
سخنان نابِ دکتر شریعتے
دلنوشته های بی ریای شاملو به آیدا
فقط کسانے که مشتاق متن های زیبا و اخلاقے هستند وارد شوند❤️👇
https://eitaa.com/joinchat/2289369210C313651a2a4
روزے چند دقیقه حالِ دلتان را خوب کنید🌸🕊
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🚷 #عاقبت_دروغ_گفتن_من
۸سالپیششوهرمبرایکاربهشهرهایدیگهمیرفت،بچهاولم۵سالشبودکهبچهدومباردارشدموضعمالیخوبینداشتیم،ازاینکهدوبارهباردارشدهبودمخیلیناراحتبودم😞موقعزایمانشوهرمنبودومنتنهادربیمارستانبچهدومبدنیااوردم،بعدزایمانمتوجهشدمکهخانمیدیگربچهاشروازدستدادهفکریبهسرمزدوچونبهپولنیازداشتمبچهامروبهآنهافروختم😔بهدروغبهشوهرمگفتمکهبچهمردهبدنیااومد۸سالازماجراگذشتووضعمالیماخوبشد،یکروززنگدرخانهبصدادراومددرروبازکردمهمونخانومیکه۸سالپیشبچهاموبهشونفروختهبودمگریهکنانواردخانهشد...😱😭ادامه👇
https://eitaa.com/joinchat/909705397C3167bea91b
🤬کپی درتمام پیامرسانها حرام😡
🔅#داستانک
در بنی اسرائیل مرد نیکوکاری بود که مانند خود همسر نیکوکار داشت،
مرد نیکوکار شبی در خواب دید کسی به او گفت: خدای سبحان و متعال عمر تو را فلان مقدار کرده که نیمی از آن در ناز و نعمت و نیم دیگر آن در سختی و فشار خواهد گذشت اکنون بسته به میل توست که کدام را اول و کدام را آخر قرار دهی.
مرد نیکوکار گفت: من شریک زندگی دارم که باید با وی مشورت کنم.
چون صبح شد به همسرش گفت: شب گذشته در خواب به من گفتند نیمی از عمر تو در وسعت و نعمت و نیم دیگر آن در سختی و تنگدستی خواهد گذشت اکنون بگو من کدام را مقدم بدارم؟
زن گفت: همان ناز و نعمت را در نیمه اول عمرت انتخاب کن.
مرد گفت: پذیرفتم
بدین ترتیب مرد نصف اول عمرش را برای وسعت روزی انتخاب کرد.
به دنبال آن دنیا از هر طرف بر او روی آورد ولی هر گاه نعمتی بر او می رسید همسرش می گفت از این اموال به خویشان خود و نیازمندان کمک کن و به همسایگان و برادرانت بده و بدین گونه هر گاه نعمتی به او می رسید از نیازمندان دستگیری نموده و به آنان یاری می رساند و شکر نعمت را بجای می آورد تا اینکه نصف اول عمر ایشان در وسعت و نمعت گذشت و چون نصف دوم فرا رسید بار دیگر در خواب به او گفتند:
خداوند متعال به خاطر قدردانی از اعمال و رفتار تو که در این مدت انجام دادی همه عمر تو را در ناز و نعمت قرار داد و فرمود:
- تا پایان عمرت در آسایش و نعمت زندگی کن.
📙بحار: ج 14 ص 492 و ج 71 ص 55.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از سابقه تاج👑خاصخوبانایتا👑
نامزدم میگه مامان جونش پشتم گفته دختری که نتونه یه #روسری رو سرش نگهداره ! چجور میخواد شوهر نگهداره؟!😳😒😏
مادرشوهر نیستن که بلای جونن جوووون😐😂
منم که پرروووووو😌☺️ گشتم یه کانال پیدا کردم فقط پنجاه مدل #بستن_و_گره روسری یادمیده ببینم دیگه دردش چیه😝
اینم لینکش عالیه😌👇
👇❤️
https://eitaa.com/joinchat/4113432702C7aecc8bd87
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
به عروسمون گفتم بطری نوشابه هاتو دور نریز بده به من🍾🍾🍾
💟قیافشو کجو کوله کرد😏وا آشغال جمع میکنی😳😱
منم لینک کانالو بهش دادم😌👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4113432702C7aecc8bd87
💟حالا رفته عضو شده فهمیده پول طلاهامو از بطریا درمیارم داره اشغال جمع میکنه😂
#درآمدزایی_راحت_و_پرسود😍❤️👆
#حتماااااااااااا_سر_بزنید👏👏😍😍
👌 داستان کوتاه پند آموز
💭شیخی بود که به شاگردانش عقیده می آموخت ، لااله الاالله یادشان می داد ، آنرا برایشان شرح می داد و بر اساس آن تربیتشان می کرد.
💭 روزی یکی از شاگردانش طوطی ای برای او هدیه آورد، زیرا شیخ پرورش پرندگان را بسیار دوست می داشت. شیخ همواره طوطی را محبت می کرد و او را در درسهایش حاضر می کرد تا آنکه طوطی توانست بگوید: ✨لااله الا اللّه✨
💭 طوطی شب و روز لااله الا الله می گفت. اما یک روز شاگردان دیدند که شیخ به شدت گریه می کند. وقتی از او علت را پرسیدند گفت : طوطی به دست گربه کشته شد. گفتند برای این گریه می کنی؟ اگر بخواهی یکی بهتر از آن را برایت تهیه می کنیم. شیخ پاسخ داد: من برای این گریه نمی کنم. ناراحتی من از اینست که وقتی گربه به طوطی حمله کرد ، طوطی آنقدر فریاد زد تا مُرد.
💭 با آن همه لااله الاالله که می گفت ، وقتی گربه به او حمله کرد ، آنرا فراموش کرد و تنها فریاد می زد. زیرا او تنها با زبانش می گفت و قلبش آنرا یاد نگرفته و نفهمیده بود.
💭 سپس شیخ گفت می ترسم من هم مثل این طوطی باشم ! تمام عمر با زبانمان لااله الاالله بگوییم و وقتی که مرگ فرارسد فراموشش کنیم و آنرا ذکر نکنیم ، زیرا قلوب ما هنور آنرا نشناخته است!
✅ آیا ما لااله الااللّه را با دلهایمان آموخته ایم؟!
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
مداحی_آنلاین_داستان_جانبازی_غلام_سیاه_امام_حسین_حجت_الاسلام_عالی.mp3
2.64M
📚#حکایت_اذان_گفتن_بی_موقع
آورده اند که در زمان عضدالدوله دیلمی، پینه دوزی بود که دختری زیبا داشت. سرهنگی عاشق دختر شد. پدرِ او را احضار نمود و به او تکلیف نمود تا دخترش را به عقد او درآورد. پینه دوز جواب داد تو سرهنگ و امیر لشکری و من مردی فقیر و پینه دوزی بیش نیستم. این وصلت جور نمی آید و من باید دخترم را به شخصی دهم که همردیف خودم باشد. سرهنگ هر چه اصرار نمود پینه دوز زیر بار نرفت. به ناچار سرهنگ گماشتگان خور را فرستاد تا آن دختر را از خانه پدرش به جبر و زور درآورده تسلیم او نمودند.
پینه دوز بیچاره به هر کجا که شکایت نمود به عرض او رسیدگی نشد. لاعلاج عریضه به عضدالدوله نوشت. عریضه را به شاه ندادند و جوابی به او نرسید. به ناچار روزی به نزدیک دارالاماره آمد و با صدای بلند بنا کرد به اذان گفتن! شاه از صدای اذان بی موقع از قراولان سوال نمود. گفتند: پیرمردی است که دادخواهی دارد و چون او را راه نداده اند به اذان گفتن مشغول شده. عضدالدوله دستور داد تا او را به حضور او بیاورند و چون به نزد شاه رسید عرض حال خود را به سمع او رساند. عضدالدوله امر به احضار او داد و چون سرهنگ آمد پرسید: آیا این پیرمرد راست می گوید؟ تو دختر او را به زور ربوده ای؟
سرهنگ سر به زیر انداخت و جوابی نداد. عضدالدوله مجددا سوال نمود. سرهنگ به گناه خود اعتراف و اضافه نمود که دختر پینه دوز خود را کشته. شاه از این قضیه بسیار متاثر و با آنکه سرهنگ را زیاد دوست می داشت، امر نمود تا او را دو نیمه نموده و در چهارسوق شهر آویزان نمودند تا عبرت دیگران شده و ناموس مردم را بازیچه نگیرند و بعد حکم نمود تا هر کس دادخواهی دارد و به حضور نتواند رسید، به نزدیک قصر آمده و اذان بگوید
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از سابقه گسترده کرامت( امام مجتبی ع )
از موهای زائد خسته شدی⁉️😭😫
هر روشی امتحان کردی دوباره برگشته⁉️😖
از بین بردن دائمی موهای زائد بدن با #سنگ_پا 😲😳
♨️تست شده توسط اعضای کانال😍
محشره،خانما حملههه🙈🏃♀💃
فقط یه نکته مهم داره در لینک زیر👇
https://eitaa.com/joinchat/3632463883Cd3dcf3978b
بدون هزینه 💯
فقط کافیه ۱بار امتحان کنی🤗
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🔴 انا لله و انا الیه راجعون
#خواننده_مشهور و #محبوب کشورمان
ساعتی قبل درگذشت😭😭
🔻شرح خبر و جزئیات😭😭
🎥 #فیلم و #تصاویر_دردناک 😭👇
https://eitaa.com/joinchat/43384916C535fee03b1
≼ السلامعلیکیااباصالحالمهدی ≽
امام خوب زمانم هر کجا هستید
با هزاران عشق و ارادت سلام
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#امام_زمان
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
تو ام ناراحت شدی؛
حاج قاسم عزیز و اینجوری دیدی؟😞😭
ولی داستان عجیبی داره
که واقعا اشک آدم و در میاره😭😭😭
گذاشتم تو کانال زیر👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
اللهم الرزقنا شهادت فی سبیک یا مولای😓☝️
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
•
#خـودتـوشـہدایـۍڪنمشـتـے💚🌸
ڪانـاݪ ویـژه بـراۍ #شـہیـد دوسـتـاݩ
بـا سـلـام بـر سـیـد سـرۅر شـہـدا وارد شـویـد.....
https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
#جـانـمـونـیحـیـفـہ☝️❤️☝️
✨﷽✨
#دلنوشته
✍منتظر آسانسور ایستاده بودیم، سلام و احوالپرسی که کردم انگار حواسش پرت شد و موبایل از دستش افتاد. تازه متوجه شدم دو تا گوشی دارد، آن که بزرگتر بود و جدیدتر به نظر می آمد، سفت و محکم بین انگشتانش خودنمایی می کرد،
آن یکی که کوچکتر بود و قدیمی تر، روی زمین افتاده بود و بند بندش از هم جدا شده بود; باتری اش یک طرف، در و پیکرش طرف دیگر. از افتادن گوشی ناراحت نشد، خونسرد خم شد و اجزای جدا شده را از روی زمین جمع کرد، لبخند به لب باتری را سر جایش گذاشت
و گفت:« خیلی موبایل خوبی است، تا به حال هزار بار از دستم افتاده و آخ نگفته.» موبایل جدید را سمتم گرفت و ادامه داد:« اگر این یکی بود همان دفعه ی اول سقط شده بود... این یکی اما سگ جان است.» دو باره موبایل قدیمی را نشانم داد.
گفتم:« توی زندگی هم همین کار را می کنیم، همیشه مراقب آدم های حساس زندگی مان هستیم، مواظب رفتارمان، حرف زدنمان، چه بگویم چه نگویم هایمان، نکند چیزی بگوییم و دلخورش کنیم،
اما آن آدمی که نجیب است، آن که اهل مدارا است و مراعات، یادمان می رود رگ دارد، حس دارد، غرور دارد، آدم است. حرفمان، رفتارمان، حرکت مان چه خطی می اندازد روی دلش.»
چیزی نگفت، فقط نگاهم کرد. سوار آسانسور که شدیم حس کردم موبایل قدیمی را محکم توی مشتش فشار می دهد...
✍مریم سمیع زادگان
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از تبلیغات گسترده ریحون
🔴آموزشرایگانخیاطےحرفهاے🔴
💠بانوی هنرمند سلام☺️💙
درخدمت شما هستیم بابهترین ڪانال #خیاطے در ایتا✅با بهترین فیلم های آموزشے و باڪیفیت و #جدیدترینمتدروز خیاطے رو یاد بگیرید و هرچے ڪه دلتون میخواد رو راحت و با #ڪمترین_هزینه بدوزید☺️
✨تن شما لایق بهترینهاست✨
بهترین هارو با دستای خودتون مدل به مدل بدوزید و بپوشید👗👕
🌸|بهترینڪانالآموزشخیاطےایتـــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3463970902Ca9ef11655f
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
باورت میشه توی این کانال آموزش رایگان خیاطی میزارن😳🤯🤯
تازه با کلی #توضیح و #ترفند و #اصول 😁🙈
https://eitaa.com/joinchat/3463970902Ca9ef11655f
دیگه نمیخواد بیرون از خونه بری #کلاس خیاطی خیلی راحت و آسوده در خانه خیاطی یاد بگیر☺️🦋👩💻
🌸🍃🌸🍃
#ثروت_حقیقی
گدایی ٣٠ سال کنار جاده ای مینشست.
یک روز غریبه ای از کنار او گذر کرد.
گدا طبق عادت کاسه خود را به سمت غریبه گرفت و گفت :
بده در راه خدا
غریبه گفت : چیزی ندارم به تو بدهم؟
آنگاه از گدا پرسید : آن چیست که رویش نشسته ای ؟؟ گدا پاسخ داد: هـیچی یک صندوق قدیمی ست . تا زمانی که یادم می آید ، روی همین صندوق نشسته ام .
غریبه پرسید : آیا تاکنون داخل صندوق رادیده ای؟
گدا جواب داد: نه !!
برای چه داخلش راببینم ؟؟ دراین صندوق هیچ چیزی وجود ندارد .
غریبه اصرار کرد چه عیبی دارد؟
نگاهی به داخل صندوق بینداز .
گدا کنجکاو شد و سعی کرد در صندوق را باز کند.
ناگهان در صندوق باز شد و گدا باحیرت و ناباوری و شادمانی مشاهده کرد که صندوقش پر از جواهر است .
من همان غریبه ام که چیزی ندارم به تو بدهم اما می گویم نگاهی به درون بینداز .
نه درون صندوقی، بلکه درون چیزی که به تو نزدیکتراست {درون خویش}
صدایت را می شنوم که می گویی : اما من گدا نیستم !!
گدایند همه ی کسانی که ثروت حقیقی خویش را پیدا نکرده اند .
همان ثروتی که شادمانی از هستی ست.
همان چشمه های آرامش ژرف که دردرون می جوشد .
درونت را بنگر
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از « تبلیغات گسترده صداقت »
🔴🔴🔴🔴🔴🔴
✅ خرید انواع پشتی، مبل های شیک، روفرشی
و کلی محصولات
✅ خونه
✅ کادویی
✅ جهیزیه
امکان خرید حضوری و غیر حضوری 😁
ارسال مستقیم از شرکت و کارگاه های تولیدی
🔴 برای دیدن محصولات 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1338048605C2d4b88a383
تجربه یک خرید متفاوت 😇☝️
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ راجِعُون... 🖤
خواننده قطعه معروف «آمدهام ای شاه پناهم بده» درگذشت 😭😭😢🖤
🔴جزییات و شرح کامل این خبر... 😱👇
https://eitaa.com/joinchat/1781858409C943ca37d18
https://eitaa.com/joinchat/1781858409C943ca37d18
روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به سمت نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت: اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان.
بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت ...
🔸اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزمها را قاپید و بسرعت دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید. بهلول با خود گفت: حقت بود.
🔸راه افتاد که برود، بقالی دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد.
بهلول خواست بگوید چه میکنی؟ که ناگهان الاغی سررسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست.
🔸بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار میدهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد.
جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت.
بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت: محتسب در بازار است و هیچ احتیاجی به من و دیگری نیست
خداوند متعال همیشه حاضر
و ناظر کارامون است
حواسمون باشه
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
🔴کانال بانوی زهرایی؛ الهام چرخنده تأسیس شد.
✅تنها کانال الهام چرخنده در ایتا
جهت عضویت کلیک نمایید👇
https://eitaa.com/joinchat/2196177079C8c0a08e6b5
💯استقبال از این کانال بینظیرِ
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
😍ثبت نام در رشته حفظ قرآن با روش نوین و بی نظیر #خانم_دکتر_رسولی در لینک زیر👇
https://eitaa.com/joinchat/3560701985Cd68482a43b
🔴به مرکز آموزش مجازی قرآن بپیوندید👆
😏 اگــر انـتـقاد میکنـی، بـه فـکـر اصـلاح هـم بـاش...
🔴 فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت. روزی استاد به او گفت: تو دیگر استاد شدهای و من چیزی ندارم که به تو بیاموزم.
⭕️ شاگرد فکری به سرش رسید. یک نقاشی فوقالعاده کشید و آن را در میدان شهر قرار داد. مقداری رنگ و قلمی نیز کنار آن گذاشت و از رهگذران خواهش کرد اگر جایی ایرادی میبینند یک علامت × بزنند. غروب که برگشت دید تمامی تابلو علامت خورده است. بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد.
🔴 استاد به او گفت:
آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟
⭕️ شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان قرار داد و رنگ و قلم را نیز کنار آن گذاشت.
🔴 اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود:
«اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید.»
⭕️ وقتی غروب برگشتند، دیدند تابلو دستنخورده مانده است. استاد به شاگرد گفت: "همه انسانها قدرت انتقاد دارند، ولی برنامهای برای اصلاح ، نه. "
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande