هدایت شده از گسترده امید
6.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣📣📣
😋از همه کانالای آشپزی #لفت دادم چون #بهترین و پیدا کردم 😍
👌پیشنهاد میدم
😊اگه خانم #زرنگی هستی نزار خواهر شوهر و مادر شوهر 👿بفهمن تو این کانال عضوی🙊😅
😜از وقتی اینجا رو دارم همه فک و فامیل شوهر موقع مهمونی دادنم شاخ در میارن 😂😁
http://eitaa.com/joinchat/1257635868C2bcda3f283
👈این کانال #محشرررره من که عاشقش شدم 😘
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
😊مادرا عزیزی که دلتون میخواهد دفتر مشق کوچولوهاتون رو براشون تبدیل به خاطره ای دل انگیزه کنید🤗
👈 اینجا میتونید کلی هم ایده های ناب کاردستی داشته باشید🐰
🤓اگه نمیتونی نقاشی کنی با این کانال شما عاشق نقاشی کردن میشی🐼
😍حالا اگه دوست داشتی به جمع مادران خوش ذوق که عاشق بچه شونن اضافه بشی بزن رو لینگ 👇👇👇❤️❤️❤️
👈اینجا مخصوص مادران کلاس اولیها ست
👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1947074710Cde37c16256
🔰شرط ازدواج
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد میکنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.»
مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگترین در هم بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگینترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو با سم به زمین میکوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت میکرد. جوان پیش خودش گفت: «منطق میگوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.»
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود بیرون پرید. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت!
زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.
🕊#حکایت🕊
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
بسم الله الرحمن الرحيم
🔴 تفسیر یک دقیقهای قرآن
🌸 تفسیر آیه به آیه قرآن
🌸 از ابتدا تا انتهای قرآن
🌸 ساده روان دلنشین
🌸 تفسیری متفاوت و جذاب
این کانال را از دست ندهید برای پیوستن به کانال تفسیر یک دقیقه ای قرآن بر روی لینک زیر کلیک کنید
👇👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3562274842C3f77da5719
👆👆👆👆👆👆👆👆
🌷 تفسیر یک دقیقهای قرآن 🌷
یادمه یه روز که با خانومم رفته بودیم خرید
تو شلوغیه بازار یه نفر که داشت با عجله
راه میرفت محکم بهم برخورد کرد
و با اینکه اون مقصر بود شروع کرد
به داد و فریاد و فحش دادن!!!
ولی من فقط سکوت کردم
همسرم که خیلی ناراحت شد بهم اشاره کرد
که تو هم چیزی بگو ولی من سکوت کردم
تا اون مرد رفت
رفتار همسرم سرد شد
شاید تو دلش میگفت چه شوهر ترسو
و بی بخاری دارم!
شب که رسیدیم خونه شروع کرد به گله
و کنایه که شوهر ترسو بدرد نمیخوره
و آدم باید به مردی تکیه کنه که شجاع باشه
جای یه زخم عمیق که از یه حادثه سرکار
برام به وجود آمده بود رو بهش نشون دادم
و گفتم به نظرت اگه با اون مرد درگیر میشدم
صدمهای عمیق تر از این میتونست بهم بزنه؟!
گفت: نه
گفتم: اگه من اونو میزدم چی!؟
کمی با خودش فکر کرد و سکوت کرد
گفتم اگه جلوی اون مرد سکوت کردم
به این خاطر بود که نمیخواستم بجای
اینکه تو خونه گرممون باشیم
تو راهروهای دادگاه و زندان باشیم
از اون موقع خانومم حتی به زخم دستم
هم افتخار میکنه
✍ کمی با تفکر رفتار کنیم
•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
شخصی در بنی اسرائیل فاسد بود
به طوری كه او را بنی اسرائیل از خود راندند
روزی آن شخص به راهی میرفت
به عابدی برخورد كرد كه كبوتری بر بالای سر
او پرواز میکند و سايه بر او انداخته است
پيش خود گفت:
من رانده شده هستم و او عابد است
اگر من نزد او بنشينم، امید میرود
كه خدا به بركت او به من هم رحم كند
این بگفت و نزد آن عابد رفت
و همانجا نشست
عابد وقتی او را دید با خود گفت:
من عابد این ملت هستم
و این شخص فاسد است
او بسیار مطرود و حقیر و خوار است
چگونه كنار من بنشيند
از او رو گردانید و گفت
از نزد من برخیز!
خداوند به پیامبران آن زمان وحی فرستاد
كه نزد آن دو نفر برو و بگو
اعمال خود را از سر گیرند
زيرا من تمام گناهان آن فاسد را بخشيدم
و اعمال آن عابد را به خاطر خودبینی
و تحقير آن شخص محو كردم
↲شنیدیهای تاريخ صفحه۳۷۳
↲محجه البيضاء ۶/۲۳۹
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔰مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد . عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده . زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند. ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست ...
صدقه را بنگر که چه چیزیست!!
صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است ...
🕊حکایت🕊
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#داستان
درویشی بود که در کوچه و محله راه میرفت و میخواند:
✍"هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی" اتفاقاً زنی این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه میگوید وقتی شعرش را شنید گفت: من پدر این درویش را در میآورم که هر روز مزاحم آسایش ما میشود.
زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانهاش و به همسایهها گفت: من به این درویش ثابت میکنم که هرچه کنی به خود نمیکنی. کمی دورتر پسری که در کوچه بازی میکرد نزد درویش آمد و گفت: من بازی کرده و خسته و گرسنهام کمی نان به من بده. درویش هم همان فتیر شیرین را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور فرزندم ! پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: درویش! این چه بود که سوختم؟ درویش فوری رفت و زن را خبر کرد.
زن دواندوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور که توی سرش میزد و شیون میکرد، گفت: پسرم را با فتیر زهر آلودم مسموم کردم . آنچه را که امروز به اختیار میکاریم فردا به اجبار درو میکنیم. پس در حد اختیار، در نحوهی افکار و کردار و گفتارمون بیشتر تامل
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔸علائم محبت به خدا
🔻 آیةالله شیخ محمدتقی آملی
🔹دیگر از علائم محبت، پرهیزگاری و زهد او در نعمتهای زائله دنیا است؛ یعنی به اندازه ضرورت بهرهبرداری میکند و از تصرف بسیار در آنها اجتناب میورزد و این میسر نمیشود، مگر به اینکه در دلش غیر از خیال محبوب چیزی نباشد.
🔹از علائم محبت آن است که دیده شود محب، در اطاعت دوستش عزم ثابت و تصمیم راسخی دارد؛ چنانچه اگر افرادی به اصرار او را از اطاعت منع کنند، هر آینه او از اطاعتش دست برنمیدارد و اینها در فرمانبرداری محبوبشان، کالجبل الراسخند که «لا یخافون فی الله لومة لائم».
🔹از علامات دیگر محبت آن است که از شدت انس به محبوب، از غیر محبوبش متنفر و فراری است؛ به حدی که اگر صدهزار چیز به او بدهند تا محبوبش را از او بستانند، راضی نباشد، و اگر همه چیز را بگیرند و محبوبش را از او باز ندارند، راضی باشد.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
[ #همین_یه_بار🤫 ]
تو خیابون راه میرفت که چشمش افتاد به نامحرم👀📛
کسی تو دلش گفت: حالا یه بار که اشکال نداره!!😶
ولی باز یادش اومد که دفعه های قبل هم از همین مدل نگاه ها شروع شده بود🦎
پس سرش رو انداخت پایین و زیر لب گفت [ حسبی الله، لا حول و لا قوه الا باالله ]🤗
و شروع کرد به ذکر گفتن😍
با خودش فکر کرد🤔 اگه موقع نگاه حرام عزرائیل رو ببینه چی? اگه در حال گناه از دنیا بره چی?☠
√ یه هو یاد این خاطره افتاد:↯↯
{ هر وقت مجبور بودیم برای خرید بریم بازار سعی میکرد سریع برگرده و عصبی
میشد.😬
با اینکه بسیار سخت پسند بود،
ولی نهایت تلاشش رو میکرد سریع تر برگرده🏃
چون شرایط حجاب خانم ها و رفتار آقایون براش قابل تحمل نبود🚦
🏷زندگی نامه شهید حمید سیاهکالی مرادی🎋}
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
💠پیرمرد قفل ساز و امام زمان عج
مردی سالها در آرزوی دیدن امام زمان عج بود و از اینکه توفیق پیدا نمیکرد امام را ببیند رنج میبرد
مدتها ریاضت کشید، شبها بیدار میماند و دعا و راز و نیاز میکرد
معروف است هر کس بدون وقفه چهل شبِ چهارشنبه بہ مسجد سهله (کوفه) برود و نماز مغرب و عشاء خود را آنجا بخواند
سعادت تشرف بہ محضر امام زمان عج را خواهد یافت.
این مرد عابد مدتها این کار را هم کرد ولی باز هم اثری ندید
ولی بخاطر این عبادتها و شب زندهداریها و... صفا و نورانیت خاصی پیدا کرده بود
تا اینکه روزی بہ او الهام شد:
الان حضرت بقیة الله عج در بازار آهنگران در مغازه پیرمردی قفل ساز نشسته است
اگر میخواهی او را ببینی بہ آنجا برو!
او حرکت کرد و وقتی بہ آن مغازه رسید، دید حضرت مهدی عج آنجا نشسته و با آن پیرمرد گرم گفتگو هستند
اینک ادامه داستان از زبان آن دانشمند:
بہ امام عج سلام دادم، حضرت جواب سلامم را داد و بہ من اشاره کرد که اکنون ساکت باش و تماشا کن!
در این حال دیدم پیرزنی که ناتوان بود، عصا بہ دست و با قد خمیده وارد مغازه شد و قفلی را نشان داد و گفت:
آیا ممکن است برای رضای خدا
این قفل را سه ریال از من بخرید؟
من بہ این سه ریال پول احتیاج دارم
پیرمرد قفل ساز، قفل را نگاه کرد
و دید قفل، بیعیب و سالم است
گفت: مادر چرا مال مسلمانی را ارزان بخرم و حق کسی را ضایع کنم؟
این قفل تو اکنون هشت ریال ارزش دارد من اگر بخواهم سود کنم به هفت ریال میخرم
زیرا در این معامله بیش از یک ریال سود بردن بی انصافی است
اگر میخواهی بفروشی من هفت ریال میخرم و باز تکرار میکنم که قیمت واقعی آن هشت ریال است، من چون کاسب هستم و باید نفع ببرم یک ریال ارزان تر خریداری میکنم
پیرزن ابتدا باور نکرد و گفت:
هیچکس این قفل را سه ریال از من نخرید
تو اکنون میخواهی هفت ریال از من بخری؟!
بہ هرحال پیرمرد قفل ساز
هفت ریال بہ آن زن داد و قفل را خرید
وقتی پیرزن رفت
امام زمان عج خطاب بہ من فرمودند:
مشاهده کردی؟!
این گونه باشید تا من بہ سراغ شما بیایم، ریاضت و سیر و سلوک لازم نیست
مسلمانی را در عمل نشان دهید
تا من شما را یاری کنم
از بین همه افراد این شهر من این پیرمرد را انتخاب کردم چون او دین دارد و خدا را میشناسد
از اول بازار این پیرزن برای فروش قفلش تقاضای سه ریال کرد اما چون او را محتاج و نیازمند دیدند همه سعی کردند از او ارزان بخرند و هیچکس حاضر نشد حتی سه ریال از او بخرد
درحالیکه این پیرمرد بہ هفت ریال خرید
بخاطر همین انسانیت و انصاف این پیرمرد هر هفته بہ سراغش میآیم و با هم گفتگو میکنیم.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔹حرمت خادم امام حسین علیه السلام🔹
آیةالله حاج سیّدمحمّدصادق حسینی طهرانی مدّظلّه العالی
▪️مرحوم آقاى همايونى در اوّل محرّم دوازده شب روضه داشتند و روضه شان بسيار با اخلاص و نورانى بود. مرحوم حضرت آيةالله انصارى رضوان الله عليه تا وقتى در قيد حيات بودند در اين روضه شركت ميكردند.
▪️ايشان مى گفتند: یک سال نزديک ايام روضه رفتم روضه خوان را دعوت كنم. منزلشان در كوچه اى بود كه در ميان آن پيچى قرار داشت. وارد كوچه شدم و از پيچ كه عبور كردم ديدم سگ درنده بزرگى نشسته است.
▪️آن سگ معروف بود و آن قدر قوى بود كه از دست آن نمى شد فرار كرد و كسى جرأت نمى كرد از جلوى آن عبور كند؛
▪️نه راه پيش داشتم و نه راه پس. ديدم كه اگر به من حمله كند از من چيزى نمى ماند (مرحوم آقاى همايونى ظريف جثّه بودند).
▪️يک لحظه مضطرب شدم و ايستادم و گفتم: «اگر مأمورى كه مرا بگيرى، من سگِ كه هستم كه بايستم و اگر مأمور نيستى، تو سگِ كه هستى كه مرا بگيرى.»
▪️ناگهان سگ به آرامى جلو آمد و پوزه اش را بر كفش من ماليد و به قلبم افتاد كه مى گويد:
▪️«همايونى! من هم معرفت دارم و ميدانم كه براى دعوت روضه خوان امام حسين آمده اى. همان كسى كه تو را همايونى خلق كرده مرا هم سگ خلق كرده است؛ ولى من با خادم امام حسين كارى ندارم.»
▪️من هم با آرامش رفتم و آن روضه خوان را دعوت كردم و برگشتم و در برگشت هم دنبال من آمد و مرا تا دم كوچه بدرقه كرد و برگشت.
📚 «نور مجرّد» ج ۲ ص ۱۴۷ با تلخیص
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande