معروف است که در بنیاسرائیل زنی زناکار
بود که هر کس با دیدن جمال او به گناه
آلوده میشد
درب خانهاش به روی همه باز بود
در اطاقی نزدیک در مشرف به بیرون
نشسته بود و از این طریق مردان و جوانان
را به دام میکشید، هر کس به نزد او میآمد
باید ده دینار برای انجام حاجتش به او میداد!
عابدی از آنجا میگذشت ناگهان چشمش
به جمال خیره کننده زن افتاد پول نداشت
پارچهای نزدش بود فروخت پولش را برای
زن آورد و در کنار او نشست
وقتی چشم به او دوخت آه از نهادش برآمد
که ای وای بر من که مولایم ناظر به وضع
من است
من و عمل حرام! من و مخالفت با حق!
با این عمل تمام خوبیهایم از بین
خواهد رفت
رنگ از صورت عابد پرید
زن پرسید این چه وضعی است
گفت: از خداوند میترسم
زن گفت: وای بر تو بسیاری از مردم
آرزو دارند به اینجایی که تو آمدی بیایند
گفت: ای زن من از خدا میترسم
مال را به تو حلال کردم مرا رها کن بروم
از نزد زن خارج شد در حالی که بر خویش
تأسف و حسرت میخورد و سخت میگریست
زن را در دل ترسی شدید عارض شد و گفت:
این مرد اولین گناهی بود که میخواست
مرتکب شود این گونه به وحشت افتاد
من سالهاست غرق در گناهم
همان خدایی که از عذابش او ترسید
خدای من هم هست باید ترس من
خیلی شدیدتر از او باشد
در همان حال توبه کرد و در را بست
و جامه کهنهای پوشید و روی به عبادت آورد
و پیش خود گفت: خدا اگر این مرد را
پیدا کنم به او پیشنهاد ازدواج میدهم
شاید با من ازدواج کند
و من از این طریق با معالم دین و معارف حق
آشنا شوم و برای عبادتم کمک باشد
بار و بنه خویش را برداشت و به قریه عابد
رسید، از حال او پرسید محلش را نشان دادند
نزد عابد آمد و داستان ملاقات آن روز خود
را با آن مرد الهی گفت
عابد فریادی زد و از دنیا رفت
زن شدیداً ناراحت شد
پرسید از نزدیکان او کسی هست که نیاز
به ازدواج داشته باشد؟
گفتند: برادری دارد که مرد خداست
ولی از شدت تنگدستی قادر به ازدواج نیست
زن حاضر شد با او ازدواج کند
و خداوند بزرگ به آن مرد شایسته
و زن بازگشته به حق پنج فرزند عطا کرد
که همه از تبلیغ کنندگان دین خدا شدند
✍ پینوشت:
اثر استاد حسین انصاریان
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
💠🔹امام سجاد علیهالسلام:
مردى با خانواده خود سوار كشتى شد
و در دریا به حركت درآمد، كشتى شكست
و از سرنشینان آن جز همسر آن مرد
كسى نجات نیافت
زن بر تخته پارهاى قرار گرفت و موج دریا
او را به یكى از جزیرههاى میان آب برد
در آن جزیره مرد راهزنى زندگى مىكرد
كه هر عمل حرامى را مرتكب شده بود
و به هر فعل قبیحى دامن آلوده داشت
ناگهان آن زن را بالاى سر خود دید
به او گفت: آدمیزادى یا پرى؟
زن گفت: آدمم
دیگر سخنى نگفت برخاست و قصد كرد
که عمل حرامی را با زن انجام دهد
زن به خود لرزید
راهزن سبب را پرسید
زن با دست اشاره كرد از خدا مىترسم
راهزن گفت:
تاكنون چنین عملى مرتكب شدهاى؟
زن پاسخ داد به عزتش سوگند نه
مرد راهزن گفت:
با اینكه تو مرتكب چنین خلافى نشدهاى
از خدا مىترسى! درحالیكه من این كار را
به زور به تو تحمیل مىكنم
به خدا قسم من براى ترس از حق
سزاوارتر از توام
راهزن پس از این جرقه بیدار كننده برخاست
و در حالیكه همتى به جز توبه نداشت
به نزد خاندان خود روان شد
در راه به عابدی برخورد
و به عنوان رفیق راه با او همراه گشت
آفتاب هر دوى آنان را آزار داد
عابد به راهزن جوان گفت: دعا كن تا خدا
به وسیله ابرى بر ما سایه افكند وگرنه
آفتاب هر دوى ما را از پاى خواهد انداخت!
جوان گفت: من در پیشگاه خدا براى خود
حسنهاى نمىبینم تا جرأت كرده از حضرتش
طلب عنایت كنیم
عابد گفت: پس من دعا مىكنم تو آمین بگو
جوان پذیرفت، عابد دعا كرد جوان آمین گفت
ابرى بر آنان سایه انداخت در سایه آن
بسیارى از راه را رفتند تا به جایى رسیدند
كه باید از هم جدا مىشدند
به ناگاه ابر بالاى سر جوان به حركت آمد
عابد گفت: تو از من بهترى
زیرا دعا به خاطر تو به اجابت رسید
داستانت را به من بگو
جوان برخورد خود را با آن زن تعریف کرد
عابد به او گفت:
بخاطر ترسى كه از خدا به دل راه دادى
تمام گناهانت بخشیده شد باید بنگرى كه
در آینده نسبت به خداوند چگونه خواهى بود
↲عرفان اسلامی، شرح جامع
مصباح الشریعه و مفتاح الحقیقه، جلد۱
شیخ حسین انصاریان
✨﷽✨
✳ حب به مال و مقام تمام دین انسان را نابود میکند
✍آیت الله مجتبی تهرانی: در روایات داریم حب به مال و حب به مقام اگر در کسی نفوذ کنند، همهی دین او را هلاک خواهند کرد؛ زودتر از اینکه دو گرگ، یک گلهی بیصاحب را بدرند!
تعبیر روایت خیلی زیباست؛ چون گرگ اینگونه است که وقتی وارد گلهای میشود، اینطور نیست که یکی را بخورد و وقتی سیر شد، بهدنبال کار خود برود؛ بلکه اول همهی گوسفندان را زخمی میکند و روی زمین میاندازد، بعد که سبُعیّتش آرام گرفت، شروع به خوردن یکی از آنها میکند تا سیر شود. حب به جاه و مال هم اینطور نیست که فقط اعتقاد به نبوت یا امامت را سست کند و بعد از بین برود؛ بلکه وقتی این تعلقها بیایند، ریشهی همهی اعتقادات را میزنند و تمام دین انسان را نابود میکنند. هم اعتقادات، از مبدأ تا معاد را خراب میکنند و هم التزامات انسان به فروع را سست کرده و نماز و روزه را از بین میبرند.
📚 رسائل بندگی (رسالهی دوم: حب به دنیا)
•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔆 #پندانه
✍ آنچه برای ما اتفاق میافتد، نتیجه اعمال خودمان است
🔹عارف نامداری در بازار راه میرفت که مردی از پشتسر، بر گردن او نواخت.
🔸بهناگاه متوجه شد که او فلان عارف بزرگ و نامدار است. بسیار ناراحت شد و به دستوپای او افتاد.
🔹عارف گفت:
من همان لحظه که بر گردنم زدی تو را حلال کردم. آنچه تو زدی، تو نبودی. من ساعتی پیش او را (خدا) ندیدم و معصیت او کردم و تو نیز مرا ندیدی و معصیت بر من کردی.
🔸اگر من ساعتی پیش او را (خدا) دیده و معصیتش نکرده بودم، تو نیز مرا میدیدی و به اشتباه بر گردن من نمیزدی.
👤 حضرت علی (علیهالسلام) میفرمایند:
🔺تَوَقُّوا الذُّنوبَ، فما مِن بَلِيَّةٍ و لا نَقصِ رِزقٍ إلاّ بذنبٍ، حتّى الخَدشِ و الكَبوَةِ و المُصيبَةِ؛
از گناهان دورى كنيد؛ زيرا هيچ بليّهاى رخ ندهد و هيچ رزقى كم نشود، مگر به سبب گناهى، حتى خراش برداشتن و به سر در آمدن و مصيبت.
📚 بحار الأنوار، ج۴۷، ص۳۵٠
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
#پندانه
🔴 دنبال تکیهگاهی برای دعاهایت باش
✍دو دوست با هم برای سفری مهیا شدند. روز نخست سفر، شب را برای استراحت و در امان ماندن از گزند درندگان و حیوانات در کاروانسرایی اتراق کردند.
🔸در کنج کاروانسرا مرد جوان معلولی را یافتند که گرسنه بود. یکی از آنان طعام خود با آن جوان تقسیم کرد.
🔹دیگری همه طعامش را خورد و گفت:
تو دیوانهای که در این سفر طعام خود به کسی میدهی و نمیدانی در این بیابان از گرسنگی تلف میشوی و از طیِ طریق باز میمانی و کسی نیست به تو رحم کند و طعامی به تو دهد.
🔸چون صبح شد به راه خود ادامه دادند. نزدیک ظهر بود که متوجه شدند مشک آب خود در کاروانسرا جای گذاشتهاند که نه توانِ برگشت به آنجا داشتند و نه توانِ طی طریق برای یافتن آبی در بیابان برای زندهماندن!
🔹هر دو از مرکب پایین آمدند و به سجده رفتند و از خدا طلبِ نشاندادن آبی در بیابان کردند.
🔸رفیق بخیل چون دقت کرد دید رفیق صاحب سخاوتش در سجده گریه میکند.
🔹چون از سجده برخاستند پرسید:
من هرچه کردم مرا اشکی نیامد، تو به چه فکر کردی و خدا را چگونه خواندی که گریه کردی؟!
🔸رفیق مؤمن گفت:
من زمانی که سجده رفتم و خود را نیازمند خدا یافتم، یادم آمد شب طعام خود با بندهای تقسیم کردهام پس جرئت یافتم تا از خدا طلب حاجتی کنم.
🔹به خدا گفتم:
خدایا! تو را به عزتت سوگند بهخاطر آن که بر من رحم نمودی و عنایتی کردی که طعامی از خویش بخشیدم، بر من رحم فرما و در این بیابان آبی بر ما بنمای.
🔸تو هم از خدا این را بخواه و بگو:
خدایا! شب من طعام خود سیر خوردم و به کسی ندادم، به حرمت آن شکمی که شب سیر کردم و خوابیدم دعای مرا اجابت فرما و مرا آبی نشان ده!
🔹رفیق از این کلام دوست خود احساس تمسخر شدن کرد و گفت:
مرا مسخره کردهای؟ این چه دعایی است که مرا به آن سفارش میکنی؟
🔸رفیق مؤمن گفت:
دوست من! بدان ما در سختیهای زندگی به خوردهها و خوابیدهها و لذتهایی که از زندگی بردهایم نزد خدا تکیه نمیکنیم تا حاجتی از او بخواهیم؛ بلکه به سختیهایی که در راه او کشیدهایم در خود احساسِ طلب از رحمت او کرده و در زمان دعا به آن تکیه میکنیم.
🔹پس باید سعی کنیم در دنیا، کاری برای رضای خدا کنیم تا در زمان سختی، تکیهگاهی برای دعا و خواستن از خدا داشته باشیم.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#خودمونی
در سریال امام علی(علیهالسلام)
بازیگری به نام علی آزاد،
در سکانسی باید وارد خیمهی فرضی
امیرالمومنین(علیه السلام) میشد.
داوو میرباقری (کارگردان) میگوید:
علی آزاد حالتی منقلب داشت
و خود را وامدار امام علی(علیهالسلام) میدانست
به داوود گفت: من از حضور در مقابل
مولایم علی شرم دارم!
نمیشود صحنه را عوض کنی؟
مثلا از کنار چادر عبور کنم؟!
گفت نه همین را میخواهیم.
کارگردان و اطرافیان به او گفتند:
که این فقط یک سکانس از فیلم است
چرا بزرگش کردهای؟
فقط وارد چادر شو و تمام.
وارد چادر شد و دیگر برنگشت!
از شرم خود و عظمت وجودی امیرالمومنین
جان به جان آفرین تسلیم کرده بود...!
#معرفت
🏴الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرج
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
سلام منجی دلها 🌻
🍁تا کی در انتظارِ تو شب را سحر کنم ؟
شب تا سحر به یاد رخت ناله سر کنم ؟
🍁ای غایب از نظر ، نظری کن به حالِ من
تا چند سیلِ اشک روان از بصر کنم ؟
#اربعین 🚩
#امام_زمان عج
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ
شخصی از امام صادق علیهالسلام پرسيد:
بلائی که دامنگير ايوب شد برای چه بود؟
حضرت در پاسخ او چنين فرمود:
بلائی که بر ايوب وارد شد به خاطر کفران
نعمت نبود بلکه به خاطر شکر نعمت بود
که ابليس بر او حسد برد
و به پيشگاه خدا عرضه داشت که
اگر او اين همه شکر نعمت تو را بجا آورد
به خاطر زندگی وسیع و مرفهی است
که به او دادهای
و اگر مواهب دنيا را از او بگیری
هرگز شکر تو را بجا نخواهد آورد
مرا بر دنیای او مسلط کن تا حقيقت گفتهام
معلوم شود
خداوند برای اينکه اين ماجرا
سندی برای همه رهروان راه حق باشد
به شيطان اين اجازه را داد
او آمد و اموال و فرزندان ايوب را یکی
پس از دیگری از ميان برداشت ولی اين
حوادث دردناک نه تنها از شکر ايوب نکاست
بلکه شکر او افزون شد
سرانجام شيطان از خدا خواست
بر زراعت و گوسفندان او مسلط شود
اين اجازه هم به او داده شد و تمامی آن
زراعت را آتش زد و گوسفندان را از بين برد
ولی باز هم حمد و شکر ايوب افزون شد
سرانجام شيطان از خدا خواست که
بر بدن ايوب مسلط گردد و سبب بیماری
شديد او شود و اين چنين شد به طوری که
از شدت بیماری و جراحت قادر به حرکت نبود
بی آنکه کمترین خللی در عقل و درک او پيدا شود
بالاخره جمعی از رهبانها به ديدن او آمدند
و گفتند: بگو ببینیم تو چه گناه بزرگی کردهای
که اين چنين مبتلا شدهای؟
و به اين ترتيب شماتت ديگران آغاز شد
و اين امر بر ايوب گران آمد
ايوب گفت: به عزت پروردگارم سوگند
که من هيچ لقمه غذائی نخوردم مگر اينکه
يتيم و ضعیفی بر سر سفره با من نشسته
و هيچ طاعت الهی پيش نيامده مگر اينکه
سخت ترين آن را انتخاب نمودم
در اين هنگام که ايوب از عهده تمامی
امتحانات در مقام شکيبائی و شکرگزاری
برآمده بود زبان به مناجات و دعا گشود
و حل مشکلات خود را با تعبيری مؤدبانه
و خالی از هرگونه شکايت از خدا خواست
و درهای رحمت الهی گشوده شد
و مشکلات به سرعت برطرف گشت
و نعمتهای الهی شامل فرزندان و دام
و مال و مکنت افزونتر از آنچه قبل از امتحان
متعلق به حضرت بود از طرف خداوند
به او عطاء گردید
•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
از مرحوم سيد احمد بهبهانى نقل شده
در ايام توقفم در كربلا حاج حسن نامى
در بازار زينبيه دكانى داشت كه
مهر و تسبيح مىساخت و مىفروخت
معروف بود كه حاجى تربت مخصوصى دارد
و مثقالى یک اشرفى میفروشد
روزى در حرم امام حسين عليه السلام
حبيب زائرى را دزدى زد و پولهايش را برد
زائر خود را به ضريح مطهر چسبانيد
و گريه كنان میگفت: يا اباعبدالله
در حرم شما پولم را بردند
در پناه شما هزينه زندگیام را بردند
به كجا شكايت ببرم؟
حاج حسن مزبور متأثر شد
و با همين حال تأثر به خانه رفت
و در دل به امام حسين علیهالسلام گريه میکرد
شب در خواب ديد كه در حضور سالار
شهيدان به سر میبرد به آقا گفت:
از حال زائرت كه خبر دارى؟
دزد او را رسوا كن تا پول را برگرداند
امام حسين فرمود: مگر من دزد گيرم؟
اگر بنا باشد كه دزدها را نشان دهم
بايد اول تو را معرفى كنم
حاجى گفت: مگر من چه دزدى كردم؟
حضرت فرمود: دزدى تو اين است كه خاک
مرا به عنوان تربت میفروشی و پول میگیرى
اگر مال من است چرا در برابرش پول میگیرى
و اگر مال توست چرا به نام من میدهی؟
عرض كرد: آقا جان از اين كار توبه كردم
و به جبران میپردازم
امام حسين علیهالسلام فرمود:
پس من هم دزد را به تو نشان میدهم
دزد پول زائر گدايى است كه برهنه میشود
و نزدیک سقاخانه مینشيند
و با اين وضعيت گدايى میکند
پول را دزديد و زير پايش دفن كرد
و هنوز هم به مصرف نرسانده
حاجى از خواب بيدار میشود و سحرگاه
به صحن مطهر امام حسين علیهالسلام
وارد میشود، دزد را در همان محلى كه
آقا آدرس داده بود شناخت كه نشسته بود
حاجى فرياد زد: مردم بيائید
تا دزد پول را به شما نشان دهم
گداى دزد هر چه فرياد میزد مرا رها كنيد
اين مرد دروغ میگوید كسى حرفش را
گوش نداد مردم جمع شدند
و حاجى خواب خود را تعريف كرد
و زير پاى گدا را حفر كرد و كيسه پول را
بیرون آورد بعد به مردم گفت:
بیائید دزد ديگرى را نشان شما دهم
آنان را به بازار برد
و درب دكان خويش را بالا زد و گفت:
اين مالها از من نيست حلال شما
بعد تربت فروشى را ترک کرد
و با دست فروشى امرار معاش میکرد
↲حكاياتى از عنايات حسينى، صفحه۳۴
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
حكایت حاج محمدعلى یزدى
در زیارت عاشورا
محدث نورى در كتاب دارالسلام
از ثقة الدین حاج محمدعلى یزدى كه مرد
فاضل صالحى در یزد بود حكایتى نقل میكند
حاج محمدعلى دائماً مشغول كارهاى آخرتى
خود بود و شبها در مقبرهاى كه جماعتى از
صلحا در آن مدفونند به سر میبرد
این مقبره خارج شهر یزد بود
كه به مزار معروف است
همسایهاى داشت كه از كودكى با هم بودند
و نزد یک معلم میرفتند تا آنكه بزرگ شدند
و او شغل عشارى پیش گرفت
پس از آنکه مُرد او را نزدیک همان جائیکه
دوست صالح وى شبها در آن بیتوته میکرد
دفن كردند
یک ماهى از فوت او نگذشته بود كه
حاج محمدعلى او را در خواب دید كه در
هیئت نیكویى است نزد او رفت و گفت:
من مبداء و منتهاى كار تو را میدانم تو از
كسانى نیستى كه احتمال نیكى درباره او رود
شغل تو هم مقتضى عذاب سختى بود
پس به كدام عملت به این مقام رسیدى؟
گفت همین طور است كه میگوئى
من گرفتار عذاب سختى بودم تا دیروز كه
زوجه استاد اشرف آهنگر را در این مكان
دفن كردند
(اشاره به مکانی كرد كه نزدیک
به صد متر از او دور بود)
در شب وفات او امام حسین علیه السلام
سه مرتبه به زیارت وى آمدند و در مرتبه سوم
امر فرمودند كه عذاب از این مقبره رفع شود
و حالت ما نیكو شد و در وسعت و نعمت
افتادیم
از خواب بیدار شدم در حالی كه متحیر بودم
آن شخص آهنگر را نمیشناختم
در بازار آهنگران به جستجو پرداختم
و او را پیدا كردم پرسیدم آیا زوجهاى داشتى؟
گفت: آرى داشتم دیروز فوت كرد
و او را در فلان (مكان همان موضع را نام برد)
دفن كردم
پرسیدم آیا به زیارت ابا عبدالله علیهالسلام
رفته بود؟ گفت: نه
گفتم ذكر مصائب او میکرد؟ گفت نه
گفتم مجلس عزادارى داشت؟ گفت نه
آنگاه پرسید چه میخواهى؟
خواب خود را نقل كردم و گفت او فقط
مواظبت بر خواندن زیارت عاشورا داشت
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
من جوانی بودم که سالها با رفتارم
دل امام زمانم رو به درد آوردم
و خیری برای خانوادهام نداشتم
همش با رفقای ناباب و اینترنت و ...
شب تا صبح بیدار و صبح تا بعدازظهر خواب
زمانی که فضای مجازی و شبکههای اجتماعی
اومد منم از این باتلاق انحراف و بدبختی
بینصیب نماندم
و اگر قرار باشد فردای قیامت موبایل بر
اعمالم شهادت دهد حتی جهنم راهم نمیدهند
تا یه روز تو یکی از گروههای چت یه آقایی
پستهای مذهبی میذاشت، مطالبش برام
جالب بودند رفتم توی پی وی اون شخص
و مثل همیشه فضولیم گل کرد
و عکس پروفایلشو بزرگ کردم
عکس شهیدی دیدم که غرق در خون
بدون دست و پا، با سری خورد شده از ترکش
افتاده بر خاک، کنار او عکس دوبچه بود
که حدس زدم باید بچههای او باشند
و زیر آن عکس یه جملهای نوشته شده بود:
«میروم تا #حیاوغیرت جوان ما نرود»
ناخودآگاه اشکم سرازیر شد، دلم شکست
باورم نمیشد دارم گریه میکنم اونم من
کسی که غرق در گناه و شهواته
منه بیحیا و بیغیرت
منه چشم چرون هوس باز
از اون به بعد از اینترنت و بدحجابی و فضای
مجازی و گناه و رفقای نابابم متنفر شدم
دلم به هیچ کاری نمیرفت
حتی موبایلم و دست نمیگرفتم
تصمیم گرفتم برای اولین بار برم مسجد
اولین نماز عمرمو خوندم با اینکه غلط خوندم
ولی احساس آرامش معنوی خاصی میکردم
آرامشی که سالها دنبالش بودم ولی هیچ جا
نیافتم حتی در شبکههای اجتماعی
از امام جماعت خواستم کمکم کنه
ایشان هم مثل یه پدر مهربان
همه چیز به من یاد میداد
نماز خوندن، قرآن، احکام، زندگی امامان و...
کتاب میخرید و به من هدیه میداد، منو در
فعالیتهای بسیج و مراسمات شرکت میداد
توی محله معروف شدم
و احترام ویژهای کسب کردم
توسط یکی از دوستان به حرم حضرت
معصومه برای خادمی معرفی شدم
نزدیکای اربعین امام حسین یکی از خادمین
که پیر بود بمن گفت: دلم میخواد برم کربلا
ولی نمیتونم، میشه شما به نیابت از من بری؟
خرج سفر و حق الزحمه شما رو هم میدم
زبونم قفل شده بود! من و کربلا؟
زیارت امام حسین؟ اشکم سرازیر شد
قبول کردم و باحال عجیبی رفتم
هنوز باورم نشده که اومدم کربلا
پس از برگشت تصمیم گرفتم برم حوزه
علمیه که با مخالفتهای فامیل و دوستان
مواجه شدم اما پدرم با اینکه از دین
خیلی دور بود و حتی نماز و روزه نمیگرفت
قبول کرد
حوزه قبول شدم و با کتابهای دینی انس
گرفتم در کنار درسم گاهی تبلیغ دین و احکام
خدارو میکردم و حتی سراغ دوستان قدیمی
ناباب رفتم که خدا روشکر توانستم رفیقام رو
با خدا آشتی بدم
یه روز اومدم خونه دیدم پدر و مادرم دارن
گریه میکنن منم گریهام گرفت
تابحال ندیده بودم بابام گریه کنه!
گفتم بابا چی شده؟
گفت پسرم ازت ممنونم
گفتم برای چی؟
گفت: من و مامانت یه خواب مشترک دیدیم
تو رو میدیدیم با مرکبی از نور میبردن بهشت
و ما رو میبردن جهنم و هر چه به تو اصرار
میکردن که وارد بهشت بشی قبول نمیکردی
و میگفتی اول باید پدر و مادرم برن بهشت
بعد من
یه آقای نورانی آمد و بهت گفت: آقا سعید!
همین جا بهشون نماز یاد بده بعد با هم برین
بهشت و تو همونجا داشتی به ما نماز یاد میدادی
پسرم تو خیلی تغییر کردی دیگه سعید قبل
نیستی همه دوستت دارن تو الآن آبروی مایی
ولی ما برات مایه ننگیم
میشه خواهش کنم هر چی یاد گرفتی
به ما هم یاد بدی
منم نماز و قرآن یادشون دادم
و بعد از آن خواب پدر و مادرم نمازخوان
و مقید به دین شدند
چند ماه بعد با دختری پانزده ساله عقد کردم
یه روز توی خونشون عکس شهیدی دیدم که
خیلی برام آشنا بود گریهام گرفت
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم
صدای گریههام بلند و بلندتر شد
این همون عکسی بود که تو پروفایل بود
خانمم تعجب کرد و گفت: سعیدجان چیزی
شده؟ مگه صاحب این عکس و میشناسی؟
و من همه ماجرا رو براش تعریف کردم
خودش و حتی مادرش هم گریه کردند
مادر خانمم گفت: میدونی این عکس کیه؟
گفتم: نه
گفت: این پدرمه
منم مات و مبهوت دیوانه وار فقط گریه
میکردم مگه میشه؟
آره شهیدی که منو هدایت کرد آدمم کرد
آخر دخترشو به عقد من درآورد
چند ماه بعد با چند تا از دوستانم برای
مدافعان حرم اسم نوشتیم تابستون که شد
و حوزهها تعطیل شدند ما هم رفتیم
خانمم باردار بود و با گریه گفت:
وقتی نه حقوق میدن نه پول میدن
نه خدماتی پس چرا میخوای بری؟
همان جمله شهید یادم اومد و گفتم:
«میرم تا #حیاوغیرت جوانان ایران بماند»
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande