eitaa logo
داستان آموزنده 📝
16.5هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
تبلیغات و ارتباط👇👇 @ad_noor1 داستانهای مذهبی و اخلاقی درسی برای زندگی روزمره را اینجا بخوانید👆👆 ☆مشاوره اخلاقی=> @Alnafs_almotmaenah . .
مشاهده در ایتا
دانلود
شخصی از امام صادق علیه‌السلام پرسيد: بلائی که دامنگير ايوب شد برای چه بود؟ حضرت در پاسخ او چنين فرمود: بلائی که بر ايوب وارد شد به خاطر کفران نعمت نبود بلکه به خاطر شکر نعمت بود که ابليس بر او حسد برد و به پيشگاه خدا عرضه داشت که اگر او اين همه شکر نعمت تو را بجا آورد به خاطر زندگی وسیع و مرفهی است که به او داده‌ای و اگر مواهب دنيا را از او بگیری هرگز شکر تو را بجا نخواهد آورد مرا بر دنیای او مسلط کن تا حقيقت گفته‌ام معلوم شود خداوند برای اينکه اين ماجرا سندی برای همه رهروان راه حق باشد به شيطان اين اجازه را داد او آمد و اموال و فرزندان ايوب را یکی پس از دیگری از ميان برداشت ولی اين حوادث دردناک نه تنها از شکر ايوب نکاست بلکه شکر او افزون شد سرانجام شيطان از خدا خواست بر زراعت و گوسفندان او مسلط شود اين اجازه هم به او داده شد و تمامی آن زراعت را آتش زد و گوسفندان را از بين برد ولی باز هم حمد و شکر ايوب افزون شد سرانجام شيطان از خدا خواست که بر بدن ايوب مسلط گردد و سبب بیماری شديد او شود و اين چنين شد به طوری که از شدت بیماری و جراحت قادر به حرکت نبود بی آنکه کمترین خللی در عقل و درک او پيدا شود بالاخره جمعی از رهبانها به ديدن او آمدند و گفتند: بگو ببینیم تو چه گناه بزرگی کرده‌ای که اين چنين مبتلا شده‌ای؟ و به اين ترتيب شماتت ديگران آغاز شد و اين امر بر ايوب گران آمد ايوب گفت: به عزت پروردگارم سوگند که من هيچ لقمه غذائی نخوردم مگر اينکه يتيم و ضعیفی بر سر سفره با من نشسته و هيچ طاعت الهی پيش نيامده مگر اينکه سخت ترين آن را انتخاب نمودم در اين هنگام که ايوب از عهده تمامی امتحانات در مقام شکيبائی و شکرگزاری برآمده بود زبان به مناجات و دعا گشود و حل مشکلات خود را با تعبيری مؤدبانه و خالی از هرگونه شکايت از خدا خواست و درهای رحمت الهی گشوده شد و مشکلات به سرعت برطرف گشت و نعمت‌های الهی شامل فرزندان و دام و مال و مکنت افزونتر از آنچه قبل از امتحان متعلق به حضرت بود از طرف خداوند به او عطاء گردید • اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
از مرحوم سيد احمد بهبهانى نقل شده در ايام توقفم در كربلا حاج حسن نامى در بازار زينبيه دكانى داشت كه مهر و تسبيح مى‌ساخت و مى‌فروخت معروف بود كه حاجى تربت مخصوصى دارد و مثقالى یک اشرفى می‌فروشد روزى در حرم امام حسين عليه السلام حبيب زائرى را دزدى زد و پولهايش ‍ را برد زائر خود را به ضريح مطهر چسبانيد و گريه كنان می‌گفت: يا اباعبدالله در حرم شما پولم را بردند در پناه شما هزينه زندگی‌ام را بردند به كجا شكايت ببرم؟ حاج حسن مزبور متأثر شد و با همين حال تأثر به خانه رفت و در دل به امام حسين علیه‌السلام گريه می‌کرد شب در خواب ديد كه در حضور سالار شهيدان به سر می‌برد به آقا گفت: از حال زائرت كه خبر دارى؟ دزد او را رسوا كن تا پول را برگرداند امام حسين فرمود: مگر من دزد گيرم؟ اگر بنا باشد كه دزدها را نشان دهم بايد اول تو را معرفى كنم حاجى گفت: مگر من چه دزدى كردم؟ حضرت فرمود: دزدى تو اين است كه خاک مرا به عنوان تربت می‌فروشی و پول میگیرى اگر مال من است چرا در برابرش پول میگیرى و اگر مال توست چرا به نام من میدهی؟ عرض كرد: آقا جان از اين كار توبه كردم و به جبران می‌پردازم امام حسين علیه‌السلام فرمود: پس من هم دزد را به تو نشان می‌دهم دزد پول زائر گدايى است كه برهنه می‌شود و نزدیک سقاخانه می‌نشيند و با اين وضعيت گدايى می‌کند پول را دزديد و زير پايش دفن كرد و هنوز هم به مصرف نرسانده حاجى از خواب بيدار می‌شود و سحرگاه به صحن مطهر امام حسين علیه‌السلام وارد می‌شود، دزد را در همان محلى كه آقا آدرس داده بود شناخت كه نشسته بود حاجى فرياد زد: مردم بيائید تا دزد پول را به شما نشان دهم گداى دزد هر چه فرياد می‌زد مرا رها كنيد اين مرد دروغ می‌گوید كسى حرفش را گوش ‍ نداد مردم جمع شدند و حاجى خواب خود را تعريف كرد و زير پاى گدا را حفر كرد و كيسه پول را بیرون آورد بعد به مردم گفت: بیائید دزد ديگرى را نشان شما دهم آنان را به بازار برد و درب دكان خويش را بالا زد و گفت: اين مالها از من نيست حلال شما بعد تربت فروشى را ترک کرد و با دست فروشى امرار معاش می‌کرد ↲حكاياتى از عنايات حسينى، صفحه۳۴ اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
حكایت حاج محمدعلى یزدى در زیارت عاشورا محدث نورى در كتاب دارالسلام از ثقة الدین حاج محمدعلى یزدى كه مرد فاضل صالحى در یزد بود حكایتى نقل می‌كند حاج محمدعلى دائماً مشغول كارهاى آخرتى خود بود و شب‌ها در مقبرهاى كه جماعتى از صلحا در آن مدفونند به سر می‌برد این مقبره خارج شهر یزد بود كه به مزار معروف است همسایه‌اى داشت كه از كودكى با هم بودند و نزد یک معلم می‌رفتند تا آنكه بزرگ شدند و او شغل عشارى پیش گرفت پس از آنکه مُرد او را نزدیک همان جائیکه دوست صالح وى شب‌ها در آن بیتوته می‌کرد دفن كردند یک ماهى از فوت او نگذشته بود كه حاج محمدعلى او را در خواب دید كه در هیئت نیكویى است نزد او رفت و گفت: من مبداء و منتهاى كار تو را می‌دانم تو از كسانى نیستى كه احتمال نیكى درباره او رود شغل تو هم مقتضى عذاب سختى بود پس به كدام عملت به این مقام رسیدى؟ گفت همین طور است كه می‌گوئى من گرفتار عذاب سختى بودم تا دیروز كه زوجه استاد اشرف آهنگر را در این مكان دفن كردند (اشاره به مکانی كرد كه نزدیک به صد متر از او دور بود) در شب وفات او امام حسین علیه السلام سه مرتبه به زیارت وى آمدند و در مرتبه سوم امر فرمودند كه عذاب از این مقبره رفع شود و حالت ما نیكو شد و در وسعت و نعمت افتادیم از خواب بیدار شدم در حالی كه متحیر بودم آن شخص آهنگر را نمی‌شناختم در بازار آهنگران به جستجو پرداختم و او را پیدا كردم پرسیدم آیا زوجه‌اى داشتى؟ گفت: آرى داشتم دیروز فوت كرد و او را در فلان (مكان همان موضع را نام برد) دفن كردم پرسیدم آیا به زیارت ابا عبدالله علیه‌السلام رفته بود؟ گفت: نه گفتم ذكر مصائب او می‌کرد؟ گفت نه گفتم مجلس عزادارى داشت؟ گفت نه آنگاه پرسید چه می‌خواهى؟ خواب خود را نقل كردم و گفت او فقط مواظبت بر خواندن زیارت عاشورا داشت اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
من جوانی بودم که سال‌ها با رفتارم دل امام زمانم رو به درد آوردم و خیری برای خانواده‌ام نداشتم همش با رفقای ناباب و اینترنت و ... شب تا صبح بیدار و صبح تا بعدازظهر خواب زمانی که فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی اومد منم از این باتلاق انحراف و بدبختی بی‌نصیب نماندم و اگر قرار باشد فردای قیامت موبایل بر اعمالم شهادت دهد حتی جهنم راهم نمی‌دهند تا یه روز تو یکی از گروه‌های چت یه آقایی پست‌های مذهبی میذاشت، مطالبش برام جالب بودند رفتم توی پی وی اون شخص و مثل همیشه فضولیم گل کرد و عکس پروفایلشو بزرگ کردم عکس شهیدی دیدم که غرق در خون بدون دست و پا، با سری خورد شده از ترکش افتاده بر خاک، کنار او عکس دوبچه بود که حدس زدم باید بچه‌های او باشند و زیر آن عکس یه جمله‌ای نوشته شده بود: «می‌روم تا جوان ما نرود» ناخودآگاه اشکم سرازیر شد، دلم شکست باورم نمی‌شد دارم گریه می‌کنم اونم من کسی که غرق در گناه و شهواته منه بی‌حیا و بی‌غیرت منه چشم چرون هوس باز از اون به بعد از اینترنت و بدحجابی و فضای مجازی و گناه و رفقای نابابم متنفر شدم دلم به هیچ کاری نمیرفت حتی موبایلم و دست نمی‌گرفتم تصمیم گرفتم برای اولین بار برم مسجد اولین نماز عمرمو خوندم با اینکه غلط خوندم ولی احساس آرامش معنوی خاصی می‌کردم آرامشی که سال‌ها دنبالش بودم ولی هیچ جا نیافتم حتی در شبکه‌های اجتماعی از امام جماعت خواستم کمکم کنه ایشان هم مثل یه پدر مهربان همه چیز به من یاد می‌داد نماز خوندن، قرآن، احکام، زندگی امامان و... کتاب می‌خرید و به من هدیه میداد، منو در فعالیت‌های بسیج و مراسمات شرکت میداد توی محله معروف شدم و احترام ویژه‌ای کسب کردم توسط یکی از دوستان به حرم حضرت معصومه برای خادمی معرفی شدم نزدیکای اربعین امام حسین یکی از خادمین که پیر بود بمن گفت: دلم میخواد برم کربلا ولی نمی‌تونم، میشه شما به نیابت از من بری؟ خرج سفر و حق الزحمه شما رو هم میدم زبونم قفل شده بود! من و کربلا؟ زیارت امام حسین؟ اشکم سرازیر شد قبول کردم و باحال عجیبی رفتم هنوز باورم نشده که اومدم کربلا پس از برگشت تصمیم گرفتم برم حوزه علمیه که با مخالفت‌های فامیل و دوستان مواجه شدم اما پدرم با اینکه از دین خیلی دور بود و حتی نماز و روزه نمی‌گرفت قبول کرد حوزه قبول شدم و با کتاب‌های دینی انس گرفتم در کنار درسم گاهی تبلیغ دین و احکام خدارو می‌کردم و حتی سراغ دوستان قدیمی ناباب رفتم که خدا روشکر توانستم رفیقام رو با خدا آشتی بدم یه روز اومدم خونه دیدم پدر و مادرم دارن گریه میکنن منم گریه‌ام گرفت تابحال ندیده بودم بابام گریه کنه! گفتم بابا چی شده؟ گفت پسرم ازت ممنونم گفتم برای چی؟ گفت: من و مامانت یه خواب مشترک دیدیم تو رو می‌دیدیم با مرکبی از نور می‌بردن بهشت و ما رو می‌بردن جهنم و هر چه به تو اصرار می‌کردن که وارد بهشت بشی قبول نمیکردی و میگفتی اول باید پدر و مادرم برن بهشت بعد من یه آقای نورانی آمد و بهت گفت: آقا سعید! همین جا بهشون نماز یاد بده بعد با هم برین بهشت و تو همونجا داشتی به ما نماز یاد میدادی پسرم تو خیلی تغییر کردی دیگه سعید قبل نیستی همه دوستت دارن تو الآن آبروی مایی ولی ما برات مایه ننگیم میشه خواهش کنم هر چی یاد گرفتی به ما هم یاد بدی منم نماز و قرآن یادشون دادم و بعد از آن خواب پدر و مادرم نمازخوان و مقید به دین شدند چند ماه بعد با دختری پانزده ساله عقد کردم یه روز توی خونشون عکس شهیدی دیدم که خیلی برام آشنا بود گریه‌ام گرفت نتونستم جلوی خودم رو بگیرم صدای گریه‌هام بلند و بلندتر شد این همون عکسی بود که تو پروفایل بود خانمم تعجب کرد و گفت: سعیدجان چیزی شده؟ مگه صاحب این عکس و میشناسی؟ و من همه ماجرا رو براش تعریف کردم خودش و حتی مادرش هم گریه کردند مادر خانمم گفت: میدونی این عکس کیه؟ گفتم: نه گفت: این پدرمه منم مات و مبهوت دیوانه وار فقط گریه می‌کردم مگه میشه؟ آره شهیدی که منو هدایت کرد آدمم کرد آخر دخترشو به عقد من درآورد چند ماه بعد با چند تا از دوستانم برای مدافعان حرم اسم نوشتیم تابستون که شد و حوزه‌ها تعطیل شدند ما هم رفتیم خانمم باردار بود و با گریه گفت: وقتی نه حقوق میدن نه پول میدن نه خدماتی پس چرا میخوای بری؟ همان جمله شهید یادم اومد و گفتم: «میرم تا جوانان ایران بماند» اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🌹 مرد عربى خدمت پيامبر (ص) آمد و گفت: علِّمنى ممّا علّمك اللّه؛ یعنی از آنچه خدا به تو آموخته به من بياموز. پيامبر او را به يكى از يارانش سپرد تا آيات قرآن را به او تعليم دهد، آن صحابی سوره «زلزال» را تا آخر به آن مرد تعليم داد. هنگامی که به آیه «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّة خَيْراً يَرَه...» (یعنی «پس هر کس ذره‌ای کار خوب انجام دهد میبیند» رسیدند؛ تازه وارد به فکر فرو رفت و از معلم خود پرسید: آیا این جمله از جانب خداست؟! معلم پاسخ داد: آری! آن مرد ایستاد و گفت: همين آیه مرا كافى است! من درس خود را از این آیه فرا گرفتم؛ اکنون که خدا ریز و درشت کارهای ما را میداند و همه اعمال ما حساب دارد، تکلیفم روشن شد؛ این جمله برای زندگی من کافی است؛ او پس از این سخن خداحافظی کرد و از مسجد خارج شد. صحابی نزد پیامبر بازگشت و با تعجب گفت: این شاگرد امروز خیلی کم حوصله بود و حتی نگذاشت من بیش از یک سوره کوچک برایش بخوانم و سخنی به این مضمون بر زبان آورد: «در خانه اگر کس است، یک حرف بس است!» پيامبر اكرم(ص) فرمود: «او را به حال خود واگذاريد كه مرد فقيهى شد». اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨ 🔴يكی همیشه ما را می‌بيند ✍فقیری پسری کم سن و سال داشت. روزی به او گفت: بیا با هم برویم از میوه‌های درخت فلان باغ دزدی کنیم. پسر اطاعت کرد و با پدر به طرف باغ رفتند. با اینکه پسر می‌دانست این کار زشت و ناپسند است ولی نمی‌خواست با پدرش مخالفت کند. سرانجام با هم به کنار درخت رسیدند، پدر گفت: پسرم! من برای میوه چیدن بالای درخت می‌روم و تو پایین درخت مواظب باش و به اطراف نگاه کن، اگر کسی ما را دید مرا خبر بده. فرزند پای درخت ایستاد. پدرش بالای درخت رفت و مشغول چیدن میوه شد. بعد از چند لحظه، پسر گفت: پدرجان، یکی ما را می‌بیند. پدر از این سخن ترسید و از درخت پایین آمد و پرسید: آن کس که ما را می‌بیند کیست؟ فرزند در جواب گفت: «أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَى؛ آيا او نمی‌داند كه خداوند همه اعمالش را می‌‏بيند؟!»(علق:14) پدر از سخن پسر شرمنده شد و پس از آن دیگر دزدی نکرد!خیلی از اعمال ما مانند غیبت، تهمت و ... هم به اندازه دزدی و چه‌بسا بیشتر قبیح است اما چون مثل دزدی در ذهن ما جلوه بدی از آن شکل نگرفته، بدون توجه به اینکه یک نفر نظاره‌گر رفتار ماست همچنان آن را ادامه می‌دهیم. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
حضرت آیت الله بروجردی می‌فرمودند: در بروجرد مبتلا به درد چشم سختی بودم هر چه معالجه کردم رفع نشد حتی اطباء از بهبودی چشم من مأیوس شدند تا آنکه روزی در ایام عاشورا که معمولاً دسته‌جات عزاداری به منزل ما می‌آمدند نشسته بودم اشک می‌ریختم درد چشم نیز مرا ناراحت کرده بود در همان حال گویا به من الهام شد از آن گِل‌هایی که به سر و صورت اهل عزا مالیده شده بود به چشم خود بکشم مقداری گِل از شانه و سر یک نفر از عزاداران به طوری که کسی متوجه نشود گرفتم و به چشم خود مالیدم فوراً در چشم خود احساس تخفیف درد کردم و به این نحو چشم من رو به بهبودی گذاشت تا آنکه به کلی کسالت آن رفع شد بعداً نیز در چشم خود نور و جلائی دیدم که محتاج به عینک نگشتم در چشم معظم له تا سن هشتاد سالگی ضعف دیده نمی‌شد و اطباء حاذق چشم اظهار تعجب نموده و می‌گفتند: به حساب عادی ممکن نیست شخصی که مادام العمر از چشم این همه استفاده خواندن و نوشتن برده باشد باز در سن هشتاد و نه سالگی محتاج به عینک نباشد ↲مردان علم در میدان عمل، جلد ۱ اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
(سه نصیحت از پرنده!!) 🌿مردی از کنار بیشه‌ای میگذشت، چشمش به پرنده‌ی کوچک و زیبایی افتاد. آن را گرفت. پرنده در حالی که ترسیده بود گفت: "از من چه می‌خواهی؟" مرد گفت: "تو را میکُشم و می خورم." پرنده گفت: "جثه‌ی من کوچک است و چیز زیادی از من به دست نمی آوری" اما من می توانم سه سخن حکمت آموز به تو بگویم که برای تو سود بیشتری دارد! مرد پذیرفت. 🌿پرنده گفت: "سخن اول را در دست تو میگویم، سخن دوم را وقتی می گویم که مرا رها کنی و بر درخت بنشینم و سخن سوم را بر سر کوه" مرد گفت: "بگو" پرنده گفت: "اول این که هر چه از دست دادی حسرت آن را نخوری" مرد او را رها کرد و پرنده پرواز کرد و روی درختی نشست. مرد گفت: "سخن دوم را بگو" پرنده گفت: "سخن غیرممکن را باور نکن." و پرواز کنان به طرف کوه رفت و با صدای بلند گفت: "ای بدبخت! در شکم من دو مروارید بیست مثقالی بود. اگر مرا می‌کُشتی ثروتمند می‌شدی" مرد دستش را بر سر خود کوبید و افسوس خورد و گفت: "حالا آخرین سخن را بگو" 🌿پرنده گفت: "تو آن دو سخن فراموش کردی، حالا سخن سوم را برای چه میخواهی؟!! اول گفتم، افسوس گذشته را نخور، که برای از دست دادن من افسوس خوردی، و دوم اینکه سخن محال و غیرممکن را باور نکن، اما به این پندم هم توجه نکردی! آخر ای انسان عاقل! گوشت و بال من دو مثقال بیشتر نیست، تو چگونه باور کردی درون من دو مروارید بیست مثقالی باشد؟!😉 بعد با خوشحالی به اوج آسمان آبی پرواز کرد.!! 📙کیمیای سعادت •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🌻🌸🔆🍀🌻🌸🔆🌻 👌🏻 سنــــگــــ ریــــزه شخصی در یکی از مناطق کویری زندگی میکرد. چاهی داشت پر از آب زلال زندگیش به راحتی میگذشت با وجود اینکه در همچین منطقه ای زندگی میکرد. بقیه اهالی صحرا به علت کمبود آب همیشه دچار مشکل بودند اما او خیالش راحت بود که یک چاه آب خشک نشدنی دارد. یک روز به صورت اتفاقی سنگ کوچکی از دستش داخل آب افتاد صدای سقوط سنگریزه برایش دلنشین بود اما میترسید که برای چاه آب مشکلی پیش بیاید. ✱ چند روزی گذشت و دلش برای آن صدا تنگ شد از روی کنجکاوی اینبار خودش سنگ ریزه ای رو داخل چاه انداخت کم کم با صدای چاه انس گرفت و اطمینان داشت با این سنگ ریزه ها چاه به مشکلی بر نمیخورد. ●° مدتی گذشت و کار هر روزه مرد بازی با چاه بود تا اینکه سنگ ریزه های کوچک روی هم تلمبار شدند و چاه بسته شد. دیگر نه صدایی از چاه شنیده میشد و نه آبی در کار بود. ⇱ مطمئن باشید تکرار اشتباهات کوچک و اصرار بر آنها به شکست بزرگی ختم خواهد شد اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
راز شگفت انگیز پیاده شدن شیخ عباس قمی از اتوبوس 💎 آیه: عَسَى أَن تَكْرَهُواْ شَیْئًا وَ هُوَ خَیْرٌ لَّكُمْ بقره/216 💎چه بسا شما از چیزی کراهت داشته باشید درحالی‌که خیر شما در آن است. 🔹آینه: حکایت؛ امام خميني(ره) در خاطره‌اي از سفر خود با مرحوم حاج شيخ عباس قمي چنین بيان مي‌كند: بیابان سوزان و بی‌انتها در چشم‌هایمان رنگ می‌باخت و به کبودى می‌گرایید و از دور هم، چیزى دیده نمی‌شد. ناگاه ماشین ما که از مشهد عازم تهران بود از حرکت، ایستاد. راننده که مردى بلند و سیاه‌چرده بود باعجله پایین آمد و بعد از آنکه ماشین را براندازى کرد خیلى زود عصبانى و ناراحت به داخل ماشین برگشت و گفت: بله پنچر شد و آنگاه به صندلى ما که در وسط‌های ماشین بود، آمد. به من چون سید بودم حرفى نزد؛ ولى رو کرد به حاج شیخ عباس قمى و گفت: اگر می‌دانستم تو را اصلاً سوار نمی‌کردم، نحسى قدم تو بود که ماشین ما را در وسط بیابان خشک و برهوت معطل گذاشت! یا الله برو پایین و دیگر هم حق ندارى سوار این ماشین بشوى. مرحوم شیخ عباس بدون اینکه کوچک‌ترین اعتراضى کند و حرفى بزند، بلند شد و وسایلش را برداشت و از ماشین پیاده شد. من هم بلند شدم که با او پیاده شوم اما او مانع شد؛ ولى من با اصرار پیاده شدم که او را تنها نگذارم اما او قبول نمی‌کرد که با او باشم، هر چه من پافشارى می‌کردم، او نهى می‌کرد، دست آخر گفت فلانى راضى نیستم تو اینجا بمانى. وقتى این حرف را از او شنیدم، دیدم که اگر بمانم بیشتر او را ناراحت می‌کنم تا خوشحال کرده باشم، برخلاف میلم از او خداحافظى کرده و سوار ماشین شدم. بعد از مدتى که او را دیدم جریان آن روز را از او پرسیدم، گفت: وقتى شما رفتید خیلى براى ماشین معطل شدم، براى هر ماشینى دست بلند می‌کردم نگه نمی‌داشت تا اینکه یک کامیونى نگه داشت. وقتى سوار شدم، قدرى که با هم صحبت کردیم متوجه شدم که او ارمنى است و مسیرش همدان است؛ از قضا من هم می‌خواستم به همدان بروم، چون مدت‌ها بود که دنبال یک سرى مطالب می‌گشتم و در جایی نیافته بودم؛ فقط می‌دانستم که در کتابخانه مرحوم آخوند همدانى در همدان می‌توانم آن‌ها را به دست آورم. راننده آدم خوب و اهل حالى بود، من هم از فرصت استفاده کردم و احادیثى که از حفظ داشتم درباره احکام نورانى اسلام، حقانیت دین مبین اسلام، مذهب تشیع و ... برایش گفتم. وقتى او را مشتاق و علاقه‌مند دیدم، بیشتر برایش خواندم. سعى می‌کردم مطالب و احادیثى بگویم که ضمیر و وجدان زنده و بیدار او را بیشتر زنده و شاداب کنم تا این‌که به نزدیکی‌های همدان رسیدیم، نگاهم که به صورت راننده افتاد دیدم قطرات اشک از چشمانش سرازیر است و گریه می‌کند، حال او را که دیدم دیگر حرفى نزدم، سکوتى عمیق مدتى بر ما حکم‌فرما شد، هنوز چند لحظه‌ای نگذشته بود که او آن سکوت سنگین را شکست و با همان چشم اشک‌آلود گفت: این‌طور که تو می‌گویی و من از حرف‌هایت برداشت کردم، اسلام دین حق و جاودانى است و من تا به ‌حال در اشتباه بودم. شاهد باش من همین الآن پیش تو مسلمان می‌شوم و به خانه که رفتم تمام خانواده و فامیل‌هایی که از من حرف‌شنوی دارند مسلمان می‌کنم . بعد هم به کمک من گفت: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان علیا ولى الله .1 1. با اقتباس و ویراست از کتاب عاقبت بخیران عالم اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شخص کافری به اسم ((عبدالملک )) خدمت امام صادق علیه السلام رفت تا درباره توحید و خداشناسی با امام علیه السلام بحث کند . امام به او فرمود : آیا می دانی که زمین زیر و زبری دارد ؟ عرض کرد : آری . فرمود : آیا تا به حال به زیر زمین رفته ای ؟ عرض کرد : نه . فرمود : آیا می دانی که زیر زمین چه خبر است ؟ عرض کرد : نمی دانم ، ولی گمان می کنم چیزی نباشد . فرمود : آیا به آسمان ، بالا رفته ای ؟ مرد گفت : نه . فرمود : از تو عجیب است که نه به شرق عالم رفته ای و نه به غرب عالم ، نه به زیر زمین فرو شده ای و نه به آسمانها بالا رفته ای ، تا بفهمی که آفریده ای دارند و منکر هر چه در آنهاست ، هستی . 🎙 اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨ ✍در رستوران بودم که میز بغلی توجه‌م را جلب کرد. زن و مردی حدود 40 ساله روبه‌روی هم نشسته بودند و مثل یک دختر و پسر جوان چیزهایی می‌گفتند و زیرزیرکی می‌خندیدند. بدم آمد. با خودم گفتم چه معنی دارد؟ شما با این سن‌تان باید بچه دبیرستانی داشته باشید. نه مثل بچه دبیرستانی‌ها نامزدبازی و دختربازی کنید. داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که تلفن خانم زنگ خورد و به نفر پشت خط گفت: آره عزیزم. بچه‌ها رو گذاشتیم خونه خودمون اومدیم. واسه‌شون کتلت گذاشتم تو یخچال. خوشم آمد. ذوق کردم. گفتم چه پدر و مادر باحالی. چه عشق زنده‌ای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر را دوست دارند. چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک گردش دوتایی بروند. چقدر رویایی. قطعا اگر روزی پدر شدم همین کار را می‌کنم. داشتم با لبخند و ذوق نگاهشان می‌کردم که ناگهان مرد به زن گفت: پاشو بریم تا شوهرت نفهمیده اومدی بیرون. اَی تُف. حالم به هم خورد. زنیکه تو شوهر داری آن‌وقت با مرد غریبه آمدی ددر دودور؟ ما خیر سرمان مسلمانیم. اسلام‌تان کجا رفته؟ زن و مرد نامحرم با هم چه غلطی می‌کنند؟ بی‌شرف‌ها. داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که مرد بلند شد رفت به سمت صندوق تا پول غذا را حساب کند. زن هم دنبالش رفت و بلند گفت: داداش داداش بذار من حساب کنم. اون دفعه پیش مامان اینا تو حساب کردی. آخییی. آبجی و داداش بودن. الهی الهی. چه قشنگ. چه قدر خوبه خواهر و برادر اینقدر به هم نزدیک باشند. داشتم با ذوق و شوق نگاه‌شان می‌کردم و لبخند می‌زدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم نیش‌خندی زد و گفت: این‌جوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم. تو روح‌تان. از همان اول هم می‌دانستم یک ریگی به کفش‌تان هست. زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بی‌حیا. داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که خواستند خداحافظی کنند. زن به مرد گفت: به مامان سلام برسون. مرد هم گفت: باشه دخترم. تو هم به نوه‌های گلم... وای خدا. پدر و دختر بودند. پس چرا مرد اینقدر جوان به نظر می‌رسید؟ خب با داشتن چنین خانواده دوست‌داشتنی باید هم جوان بماند. هرجا هستند سلامت باشند. ناگهان یادم افتاد یک ساعت است در رستوران منتظر دوست‌دخترم هستم. چرا نیامد این دختر؟ ولش کن. بگذار بروم تا همسرم شک نکرده است. پی‌نوشت: این داستان نانوشته‌ی بسیاری از ماست. هرکدام‌مان به یک شکل. سرمان در زندگی دیگران است. زود قضاوت می‌کنیم و حلال خودمان را برای دیگران حرام می‌دانیم. اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande