#داستان_آموزنده
✨یک معلم دبستان به شاگردان کلاسش گفت:
می خواهم یک بازی به شما یاد بدهم.
او به آنها دستور داد که از فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان می آید پیاز بریزند و با خود هر روز به مدرسه بیاورند.
فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند.
در کیسه برخی دو، بعضی سه، و بعضی دیگر پنج و ... عدد پیاز بود، البته بعضی ها هم هیچ نداشتند.
آموزگار به بچه ها گفت:
کیسه هایتان را با خود ببرید و روز بعد بیاورید. روز بعد هم به همین ترتیب سپری شد.
کم کم بچه ها از بوی پیاز گندیده شکایت کرده، به علاوه آنهایی که پیاز بیشتری داشتند از حمل این کیسه ها نیز خسته شده بودند.
پس از یک ماه بازی تمام شد و بچه ها احساس راحتی کردند.
آموزگار از بچه ها پرسید:
از اینکه پیازها را با خود حمل می کردید، چه احساسی داشتید؟ آنها که مجبور بودند پیازهای بدبو و سنگین را حمل کنند و همه جا با خود ببرند شکایت داشتند.
آنگاه مربی منظور اصلی خود را از این بازی چنین بیان کرد:
این درست مثل وضعی است که شما کینه ی آدمهایی را که دوستشان ندارید را در دل خود نگاه می دارید و همه جا با خود می برید.
😷بوی بد کینه و نفرت قلب و و فکر و ذهن شما را فاسد می کند و شما آنها را همه جا با خود حمل می کنید.
شما که بوی بد پیازها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید، پس چگونه می توانید بوی بد نفرت و کینه را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟
شاید فردا برای بخشیدن انسانهایی که از آنها ناراحت هستیم دیر باشد ،
پس همین لحظه را غنیمت بدانیم.
حتی اگر نمی توانیم دیگر آنها را ببینیم ،قلبمان را از نفرت ،کینه وخشم نسبت به آنها خالی کنیم.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
❤️داستان پیامبر مهربان
سلام یکی از جلوه های انسان های نیکو ،اخلاق و رفتار آن ها با دیگران است..یک نمونه از رفتار پیام بر را بخونید و بحالید..حال کنید...
در یکی از روزها وقتی حضرت رسول (ص) عازم مسجد بودند در بین راه شخصی خدمت ایشان آمد و مدعی شد که من از شما طلب کارم و همین الآن و همین جا بایستی طلب مرا بدهید. پیغمبر (ص) فرمودند: اولاً، شما از من طلب کار نیستید و ثانیاً، چون پول همراه ندارم، اجازه بدهید که بروم منزل و برای شما پول بیاورم. گفت: نمی گذارم حتی یک قدم از این جا بردارید. هر چه پیامبر نرمش نشان دادند، او بیشتر خشونت کرد تا آن جا که عبا و ردای پیامبر اکرم (ص) را گرفت و به دور گردن حضرت پیچید و کشید، به طوری که اثر سرخی آن در گردن مبارک حضرت به جا ماند. مسلمانان که در مسجد منتظر پیامبر (ص) بودند، وقتی دیدند آن حضرت تشریف نیاوردند بیرون آمدند و متوجه شدند یک نفر یهودی جلو ایشان را گرفته است. خواستند او را کنار کشیده و احیاناً کتک بزنند، اما حضرت فرمود: شما کاری نداشته باشید. من خودم می دانم که با رفیقم چه باید بکنم. آن قدر نرمش نشان دادند که یهودی در همان جا گفت: "" اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انک رسول اللّه `` و افزود: این چنین قدرت و بردباری و تحملی از عهده یک فرد عادی، خارج است و شما مسلّماً از جانب خدا مبعوث شده اید
منبع : شیوه زندگانی پیامبر اسلام، بخش سیره نبوی، ص 16
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌹داستان آموزنده🌹
کشاورزی به شدت به آب نیاز داشت تا بتواند محصول خود را از نابودی نجات دهد.
چندین سال خشکسالی شروع شده بود و چون امیدی به باران نداشت تصمیم گرفت چاهی بکند.
او شروع به کندن کرد و ساعت به ساعت عمیقتر میشد، اما از آب خبری نبود.
در پایان روز به خود گفت:« حتما جای خوبی را انتخاب نکردهام، زیرا فقط به سنگ ریزه و ریشه درختان برخوردهام.» و به خانهاش برگشت.
صبح روز بعد، بیل به دست به سر زمین رفت و در جایی دیگر شروع به کندن کرد.
خورشید با شدت تمام میدرخشید و او عمیقتر میکند، اما باز هم به آب نرسید.
نزدیک غروب، در حالی که از چاه بالا میرفت، به خود گفت:« این یکی از قبلی هم بدتر بود.»
کشاورز هر روز یک چاه جدید میکند و هر دفعه نتیجه یکی بود و هر شب، در حالی که سر به زیر انداخته بود و به خانهاش برمیگشت، از خود پرسید:
« آیا دیوانهام که فکر میکنم میتوانم آب پیدا کنم؟ آیا نفرین شدهام که زندگیام به کندن چیزی پیدا نکردن بگذرانم؟»
.
روزی پیر مرد فرزانهای از نزدیک زمین کشاورز میگذشت. او با کمال تعجب مشاهده کرد که کشاورز در میان بیست چاه مشغول کندن چاه دیگری است.
پیرمرد فرزانه از کشاورز که تا زانو در زمین فرو رفته بود، پرسید:
چه کار میکنی، دوست من؟
کشاورز با صدایی پریشان گفت:
چاه میکنم، یا حداقل تلاش میخواهم چاه بکنم. ولی تا حالا فقط با سنگریزه و ریشه درختان برخورد کرده ام.
پیر مرد فزانه گفت :
آقای عزیز، با این طرز کندن شما هرگز به آب نخواهید رسید.
کشاورز پرسید:« دیگر چه راهی وجود دارد؟»
پیرمرد فرزانه گفت:« تلاش شما برای کندن شجاعانه است. اما راه به جایی نمیبرید. شما شروع میکنید به کندن و بعد از سه متر، وقتی به آب نمیرسید، توقف میکنید و به جای دیگری میروید تا دوباره همین کار را تکرار کنید. اما در این روستا، فلات آب، از بیست متری زیر سطح زیر زمین آغاز میشود.
پیر مرد فرزانه در ادامه سخنانش گفت:« تا وقتی عمیقتر و طولانی مدتتر نکنی آنچه را که به دنبالش هستی، نخواهی یافت. یک جا بمان ، عمیق بکن و وقتی دلسرد میشوی، کار را متوقف و وقت را تلف نکن! صبور باش و به کندن ادامه بده، حتی زمانی که به سنگهای درشت و محکم برخورد میکنی. به تو قول میدهم به آبی که در جست و جویش هستی خواهی رسید.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#داستانواقعیوپندآموزازیکقاضیمصری.🥺
🌸🍃یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
🌸🍃 15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
🌸🍃 وقتی وارد خانه شدم دیدم یک مرد غریبه با زنم همبستر شده و نمیدانستم چکار کنم. خودم وکیل بوم و قوانین را خوب میدانستم و اگر آن مرد را میکشتم هیچ شاهدی نداشتم.
🌸🍃 تصمیم گرفتم با مرد هیچ کاری نکنم و به او گفتم: از خانه من برو بیرون و من این کار را به خدا می سپارم.
آن مرد هم رفت بیرون و کمی به من خندید. یعنی به عقل من میخندید که باهاش هیچ کاری نکردم.
🌸🍃او رفت و به زنم گفتم: وسایلت را جمع کن تا تو را به خانه ی پدرت ببرم و از هم جدا می شویم. سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم.
🌸🍃خانه پدر زنم تو یک شهر دیگر بود و تو راه فقط به آن موضوع فکر می کردم و بغض گلویم را گرفته بود تا به آنجا رسیدیم.
🌸🍃من کار خودم را به خدا سپرده بودم و نخواستم آبروی زنم را ببرم و به خانواده ی زنم گفتم: ما دیگر به درد هم نمیخوریم و میخواهیم از هم جدا شویم.
🌸🍃خانواده ی زنم میگفتن: شما تا حالا با هم مشکل نداشتید و از این حرفها. و من هم تاکید میکردم که به درد هم نمیخوریم و باید از هم جدا بشویم.
🌸🍃وقتی از خانه می آمدم بیرون زنم به من گفت: واقعا درود بر شرفت تو خیلی بزرگی که آبرویم را نبردی. من هم بهش گفتم: برو و توبه کن از کاری که کردی.
🌸🍃خلاصه از هم جدا شدیم و مدتها فکرم درگیر آن قضیه بود و همیشه وقتی توی تلویزیون یا خیابان یا محل کارم کسی را می دیدم که میخندید یاد آن مرد می افتادم که موقع رفتن به من میخندید.
🌸🍃بعد از مدتی دوباره ازدواج کردم و یک زن با تقوا، با ایمان نصیبم شد. سالها گذشت و بعد از 15 سال من قاضی دادگستری شدم.
🌸🍃یک روز یک پرونده ی قتل آمد جلو دستم و مرد قاتل را داخل آوردند.
به نظرم میرسید که آن مرد را جایی دیده ام و بعد از کلی فکر کردن یادم افتاد که همان مرد است که با زن قبلیم همبستر شده بود. ولی او مرا نشناخت.
🌸🍃بهش گفتم: ماجرا را برایم تعریف کن که چرا مرتکب قتل شدی.
گفت: جناب قاضی رفتم خانه دیدم یک مرد غریبه با همسرم همبستر شده و نتوانستم جلو خودم را بگیرم و با چاقو کشتمش.
گفتم: شاهد داری؟
گفت: نه
گفتم: اگر راست میگویی پس چرا زنت را هم نکشتی؟
گفت: زنم زود از خانه فرار کرد.
گفتم: نباید می کشتیش چون قانون میگوید که باید 3 شاهد ماجرا را می دیدند.
🌸🍃گفت: جناب قاضی اگر این اتفاق برای شما می افتاد آن مرد را نمی کشتی؟
گفتم: نه، در زمان خودش قاضی هم بوده که این اتفاق برایش افتاده و با مرد هیچ کاری نداشته.
🌸🍃آن موقع بود که یادش افتاد من آن وکیل 15 سال پیش هستم که با زنم همبستر شده بود و باهاش کاری نکردم.
گفتم: من آن روز کار خودم را به خدا سپردم و من الان با نوک خودکارم حکم اعدامت را صادر میکنم.
و طبق قانون باید آن مرد اعدام میشد و من حکم اعدامش را صادر کردم.
👌"به در هر خانه ای بزنی فردا در خانه ات را میزنند
مواظب افکار ورفتار خودمان باشیم از همان دست که بدیم دوباره بازهم بدست خودمون باز میگردد یادمان نرود زمین گرد است
📚😇#داستانهایجالبوجذاب😇📚
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
آقای حاج آقا رضا زنجانی از پدرش مرحوم آقای حاج سیّد محمّد زنجانی این قضیه را نقل میکرد:
میخواستم از کربلا به نجف بروم و مرکوبی گرفته بودم. دیدم شخص کبیر العمامهای الاغش را راند و به سوی من آمد و به من گفت: مانعی نیست که من هم همراه شما باشم تا با هم به نجف برویم؟
گفتم: اشکالی ندارد. با هم به سمت نجف حرکت کردیم.
آن شخص پرسید: شما به قصد زیارت به نجف میروید یا برای تحصیل؟
گفتم: میخواهم در نجف بمانم و استفاده علمی کنم و تصمیم دارم برای امتحان در همه دروس شرکت کنم تا هر درسی را پسندیدم، در آن درس باقی بمانم به استثنای درس شیخ هادی تهرانی، چون در ایران سفارش کردهاند که در درس وی شرکت نکنم.
آن شخص پرسید: شما قبلا نزد چه کسانی مشغول تحصیل بودید؟
گفتم: نزد میرزای آشتیانی در تهران.
گفت: مشکل است نظیر میرزای آشتیانی در اینجا پیدا شود.
من از آن شخص پرسیدم: شما اهل علم هستید؟
او گفت: با این هیکل که نمیشود بقالی کرد! گفتم: شما که هستید؟
گفت: همان روسیاهی که از ایران سفارش کردهاند در درسش شرکت نکنی!
فهمیدم او شیخ هادی تهرانی است.
📚 جرعهای از دریا ؛ ج 3 ص 338
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌹خاطره🌹
مرد میانسالی خدمت استاد اخلاق، آیت الله جاودان بود و مانند ابر بهار گریه میکرد!
آن مرد تعریف میکرد که من طلافروش بودم و خانه مجللی در فلان محل داشتم و… خلاصه زندگیم خوب بود؛
اما ناگهان بدون هیچ دلیلی ورق زندگیم برگشت و الان یکسال است که دست به طلا میزنم خاک میشود!
حاج آقای جاودان ضمن دادن دستورالعملهایی مانند صدقه و قربانی و… به ایشان گفتند: از پیامبر اکرم حدیث است که چشم زخم، شتر را در دیگ و مرد را به قبرستان میفرستد!
و ادامه دادند که در زندگی تا میشود نباید کاری کرد که در چشم دیگران باشیم؛ زیرا یک آه يا چشم زخم و… میتواند زندگی و سلامتی انسان را زیر و رو کند!
سپس ادامه دادند که یکی از بستگانشان در قدیم که خانه خوبی داشت برای آنکه از چشم زخم در امان بماند در ورودی خانه، قالیچهای پاره انداخته بود تا کسانی که وارد آنجا میشوند به جای بزرگی و زیبایی خانه، قالیچه پاره به چشمشان جلوه کند تا آنجا از چشم زخم در امان باشد.
🌹
✍
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴 حکایتهای پندآموز
روا نباشد که پدر را عذاب کنیم در حالی که پسرش به یاد ما باشد...
📜روایت نموده اند که رسول خدا (ص) روزی از قبرستان گذر می نمودند نزدیک قبری رسیدند به اصحاب خویش فرمودند: عجله کنید و بگذرید اصحاب تعجیل کردند و از آنجا گذشتند
و در وقت مراجعت چون به قبرستان و آن قبر رسیدند خواستند زود بگذرند. حضرت فرمودند: عجله نکنید. اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! چرا در وقت رفتن امر به عجله کردن فرمودید؟!حضرت فرمودند: صاحب این قبر را عذاب می کردند و من طاقت شنیدن ناله و فریاد او را نداشتم. اکنون خدای تعالی رحمتش را شامل حال او کرد
گفتند: یا رسول الله! سبب عذاب و رحمت به او چه بود؟ حضرت فرمودند: این مرد، مرد فاسقی بود که به سبب فسقش تا این ساعت در اینجا معذب بود کودکی از وی باقی مانده بود در این وقت او را به مکتب بردند و معلم به این فرزند《بسم الله الرحمن الرحیم》را تعلیم نمود و کودک آن را بر زبان جاری نمود، در این هنگام به فرشتگان عذاب خطاب رسید که:
دست از این بنده فاسق بردارید و او را عذاب نکنید روا نباشد که پدر را عذاب کنیم در حالی که پسرش به یاد ما باشد
📚مجموعه شهرحکایات
➥
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴 داستان جوان فاسد و امام حسین(ع)
استاد علی اکبر مهدی پور در کتاب «جرعه ای از کرامات امام حسین» می نویسد:
یکی از خطبای ارجمند در قائمیّه اصفهان در ایام نیمه شعبان سال 1389ش برفراز منبر گفت:
دو ماه پیش با جوانی به نام رضا آشنا شدم که سرنوشت خود را برای من تعریف کرد. گفت: من جوانی شرّ بودم... جز نماز و روزه هرکاری انجام می دادم.
شب عاشورا پدر و مادرم به حسینیه رفتند، من به دنبال کثافت کاری خود بودم، در مسیر خود دختری را سوار کردم که می خواست به حسینیه برود، او را به زور به محلّی بردم و خواستم اورا اذیت کنم، هرچه گریه و تضرّع کرد و گفت: شب عاشوراست، اعتنا نکردم.
گفت: من علویّه هستم، به پاس حرمت مادرم حضرت زهرا مرا رها کن، اعتنا نکردم.
گفت: بیا امشب با امام حسین معامله کن، امام حسین دست عطوفتش را برسر تو بکشد.
نام امام حسین در تمام اعماق دلم تأثیر گذاشت، او را سوار کردم و دم در حسینیه پیاده اش کردم.
به خانه برگشتم، تلویزیون را روشن کردم، داستان عاشورا را تعریف می کرد و در نصف صفحۀ تلویزیون تعزیه را نشان میداد که بر سر کودکان تازیانه می زدند. بی اختیار اشکم جاری شد، مدتی نشستم و گریه کردم. مادرم آمد، تا وارد خانه شد، پرسید: رضا چه شده؟ گفتم: هیچ، گفت: نه، از همه جای اتاق، بوی امام حسین می آید.
فردا بی اختیار به حسینیه رفتم. همۀ بچه های محل مرا می شناختند و می دانستند که من اهل هیأت نیستم، چون سرتاپا شرّ هستم.
رئیس هیأت گفت: آقا رضا! تو هم حسینی شدی؟ گذرنامه ات را بده تو را ببرم کربلا.
گفتم: پول ندارم، گفت: با هزینۀ خودم می برم. به فاصلۀ چند روز رفتم کربلا، همه رفتند حرم، من خجالت می کشیدم.
بالاخره من هم رفتم.
چند ماه بعد هم مرا به مکه برد. از مکه برگشتم، مادرم گفت: رضا! دختری برایت درنظر گرفتیم.
رفتند خواستگاری، روز بعد من رفتم، دختر برایم چایی آورد، تا چشمش به من افتاد، فریاد زد: یا زهرا! و بیهوش شد.
وقتی به هوش آمد، گفت: دیشب حضرت زهرا علیها السّلام را در عالم رؤیا دیدم، عکس این جوان را به من نشان داد و فرمود: فردا من برای تو خواستگار می فرستم، مبادا رد کنی.
السلام علیک یا اباعبدالله...
بیاید هممون امشب با امام حسین معامله کنیم..
#حسین_دارابی
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
6.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 اتفاق تکان دهنده برای مردی که در حمام زنانه کار می کرد
🔻شیخ مهدی دانشمند و توبه ای تکان دهنده
#کوتاه_شنیدنی
➥
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔆مراقبت
🍃✨پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟
🍃دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت میدونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره… باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان.
🍃پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت…
🍃هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد. پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟
🍃مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمینگیر نشدم ازش مراقبت میکنم. پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد. زن جوان انگار با نگاهش به او میگفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن!
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔥 گرفتاری در برزخ
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم
🍃 «شهید ثانی» رضوان اللّه تعالی علیه در یک رؤیای صادقه، یکی از بزرگان را دید و احوالش را پرسید
🍃 او گفت: «از وقتی که از دنیا رفتهام، تاکنون یک سال است، به علّت کاری که کردهام، گرفتار هستم.»
🍃 شهید ثانی، ماجرا را پرسید. او ادامه داد: «روزی در راهی عبور میکردم که فردی یک بار کاه وارد شهر کرد
⚠️ من بدون اینکه به او اطلاع دهم و اجازه بگیرم، یک پر کاه از بارش برای تمیز کردن دندانهایم برداشتم و نزد خود گفتم که یک ذرّه کاه دیگر رضایت گرفتن نمیخواهد
✨ امّا به خاطر همین پر کاه یک سال است که در گرفتاری هستم.»
📚 اخلاق و احکام در داستانهای شهید آیةاللَّه دستغیب. ج ۴/ ۴۸۴
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#سلام_امام_زمانم 💚
طلوع کن ای آفتاب عالم تاب
ای نوربخش روزهای تاریک زمین
ای آرام دلهای بیقرار
ای امام مهربان
طلوع کن و رخ بنما
تا این روزهای سخت
اندکی روی آرامش ببینیم
و قرار گیرد زمین و زمان
🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🌹🍃🌹🍃میلاد باسعادت
#امام_حسین علیه السلام
برشمامبارک🌹🍃🌹🍃