eitaa logo
داستان آموزنده 📝
16.2هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
10 فایل
تبلیغات و ارتباط👇👇 @ad_noor1 داستانهای مذهبی و اخلاقی درسی برای زندگی روزمره را اینجا بخوانید👆👆 ☆مشاوره اخلاقی=> @Alnafs_almotmaenah . .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋⃟📸 💕✋🏻 بــاهـرنفسےسلام‌ڪردن‌عشق‌است آقابہ‌تـواحتـرام‌ڪردن‌عشق‌است اسـم‌قشنگٺ‌بہ‌میان‌چون‌آیـد ازروۍادب‌قیام‌ڪردن‌عشق‌است •|🍀|• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کسے قدم به حرم ، بى مدد نخواهدزد بدون واسطه دَم ازخدا نخواهد زد گداى کوى رضا شو ، که آن امام رئوف به سینه احدى دست رد نخواهد زد... :) 🌷✨
🌸سلمان وجوان خائف 🌸 ☘شیخ مفید از ابن ابی عمیر از حضرت صادق علیه السلام روایت می کند : سلمان در کوفه گذرش به بازار آهنگرها افتاد . جوانی را دید روی زمین افتاده و مردم گرد او حلقه زده اند . به سلمان گفتند : این بنده خدا غش کرده ، چیزی در گوشش بخوان شاید به هوش آید . 🌱 سلمان بالای سر جوان قرار گرفت ، تا جوان به هوش آمد ؛ گفت : ای سلمان ! اگر درباره من چیزی گفتند صحیح نیست ؛ من هنگامی که گذرم به این بازار افتاد و پتک زدن آهنگرها را دیدم از این آیه یاد کردم : « وَ لَهُمْ مَقٰامِعُ مِنْ حَدِیدٍ » حج : 21 « برای بدکاران گرزهایی از آهن است » . 🔥از ترس عذاب و عقاب حق عقلم پرید . سلمان گفت : تو را این ارزش هست که برادر من در راه خدا باشی . و به خاطر حلاوت محبتی که از او در قلب سلمان جلوه کرد رفیق و یار یکدیگر شدند ، تا جوان بیمار شد ؛ 🌱سلمان بالای سرش نشست در حالی که جوان در حال جان دادن بود ، سلمان گفت : ای ملک الموت ! با برادرم مدارا کن . پاسخ شنید : من نسبت به هر مؤمنی اهل مدارایم 📕امالی مفید : 136 ، المجلس الثالث عشر ، حدیث 4 ؛ بحار الانوار : 385/22 ، باب 11 ، حدیث 27 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• • 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
7.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دزدی که در نماز جماعت شرکت می کرد... استاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔅 ✍ صداقت، تنها امتحانی‌ست که تقلب ندارد 🔹چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر به خوش‌گذرانی پرداختند. 🔸اما وقتی به شهر خود بازگشتند متوجه شدند که درمورد تاریخ امتحان اشتباه کرده‌اند و به‌جای سه‌شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. 🔹بنابراین تصمیم گرفتند با استاد صحبت کنند و علت جاماندن را برای او توضیح دهند. 🔸آن‌ها به استاد گفتند: ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه بازگشت لاستیک خودرویمان پنچر شد. و از آن جایی که زاپاس نداشتیم مدت زمانی طول کشید تا کسی را برای کمک بیابیم و به همین دلیل دوشنبه دیروقت به خانه رسیدیم. 🔹استاد پذیرفت که آن‌ها روز بعد امتحان بدهند. 🔸روز بعد استاد آن‌ها را برای امتحان به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی داد. 🔹آن‌ها به اولین سوال نگاه کردند که ۵ نمره داشت. سؤال خیلی آسان بود و به‌راحتی به آن پاسخ دادند. 🔸سپس ورق را برگرداندند تا به سؤالی که ۹۵ نمره داشت، پاسخ بدهند. 🔹سؤال این بود: کدام لاستیک پنچر شده بود؟!! 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
چغندر تا پیاز الحمدلله 💎میگویند در روزگار قدیم مرد فقیری در دهی زندگی میکرد. یک روز مرد فقیر به همسرش گفت:((می خواهم هدیه ای برای پادشاه ببرم.شاید شاه در عوض چیزی شایسته شان ومقام خودش به من ببخشد و من آن را بفروشم و با پول آن زندگیمان عوض شود)) همسرش که چغندر دوست داشت،گفت:((برای پادشاه چغندر ببر!))اما مرد که پیاز دوست داشت،مخالفت کرد وگفت:((نه!پیاز بهتر است خاصیتش هم بیشتر است.))بااین انگیزه کیسه ای پیاز دستچین کرد و برای پادشاه برد. از بد حادثه،آن روز از روز های بد اخلاقی پادشاه بود و اصلا حوصله چیزی رانداشت. وقتی به او گفتند که مرد فقیری برایش یک کیسه پیاز هدیه آورده، عصبانی شد ودستور داد پیاز ها را یکی یکی بر سر مرد بیچاره بکوبند. مرد فقیر در زیر ضربات پی در پی پیازهایی که بر سرش می خورد، با صدای بلند میگفت:((چغندر تا پیاز، الحمدلله!!)) پادشاه که صدای مرد فقیر را می شنید ، تعجب کرد و جلو آمد و پرسید: این حرف چیست که مرتب فریاد می کنی؟ مرد فقیر با ناله گفت:شکر می کنم که به حرف همسرم اعتنا نکردم وچغندر با خود نیاوردم وگرنه الان دیگر زنده نبودم! شاه از این حرف مرد خندید وکیسهای زر به او بخشید تا زندگیش را سرو سامان دهد! واز آن پس عبارت پیاز تا چغندر شکر خدا در هنگامی که فردی به گرفتاری دچار شود که ممکن بود بدتر از آن هم باشد به کار میرود. 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 🔆دلخواه خود را 🌾واسطی گوید: «در کشتی نشسته بودم، کشتی شکست. من و همسرم بر تخته‌پاره‌ای از کشتی ماندیم و او کودکی زاییده بود. مرا صدا زد و گفت: 🌾من تشنه‌ام. گفتم: ای زن خودت که حال ما را می‌بینی. در همین حال صدای خفیفی را از بالای سرم شنیدم. سر خود را بالا کردم و مردی را دیدم که ظرفی از یاقوت سرخ همراه داشت و گفت: «این را بگیرید و بیاشامید.» ظرف را گرفتم و از آن نوشیدم؛ آبی بود خوشبوتر از مُشک، سردتر از برف و شیرین‌تر از عسل. 🌾گفتم: تو که هستی، خدا تو را بیامرزد؟ فرمود: «من بنده‌ی مولای توأم.» گفتم: به چه سبب به این مقام رسیدی؟ 🌾گفت: «دلخواه خود را برای خواسته مولایم ترک کردم، پس او مرا در خواسته‌ی خود نشاند.» سپس از نظرم ناپدید شد و دیگر او را ندیدم.» 📚بحرالمعارف، ج 2، ص 360 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
20.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 داستان زن ازغدی که در حرم امام رضا علیه‌السلام از دست امام رضا پول می گرفت!            نقل استاد عالی از مقام معظم رهبری 🔻 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
📔 روزی ناصرالدین شاه در یک مجلس خصوصی به کریم شیره ای دلقک دربارش گفت کریم تو می دانی عذر بدتر از گناه یعنی چی ؟ کریم گفت : قربان این همه آدم فاضل و عالم اینجاست بنده ی ناچیز چه بگویم ؟ ده روزی از این ماجرا گذشت و روزی شاه در راهروی کاخ قدم میزد که یکمرتبه کریم از پشت ستونی بیرون پرید و انگشتی به ناصرالدین شاه زد و از پشت بغلش کرده و مشغول بوسیدنش کرد . خون به چشم شاه دوید و فریاد زد پدرسوخته چکار می کنی ؟ کریم دستپاچه گفت : ببخشید قبله عالم فکر کردم خانمتان میباشد . شاه گفت مردک عذر بدتر از گناه می آری ؟ کریم گفت قربان خواستم عذر بدتر از گناه را به شما نشان دهم . شاه موضوع یادش آمد و لبخندی زد و با پس گردنی کریم را مرخص کرد . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨ ✍️ روزی با خودرو با یکی از دوستان به اطراف شهر رفتیم. برگشتنی دو نفر را هم که در راه مانده بودند سوار کردیم. با دوستم درمورد توکل به خدا آرام حرف می‌زدیم و می‌گفتم که اگر به خدا توکل کنیم هیچ مشکلی در زندگی نداریم و تمام بدبیاری‌های ما از گناهان‌مان است و... مطمئن بودم آن دو نفر هم حرف‌های ما را هرچند آرام حرف می‌زدیم ولی می‌شنیدند و شاید به خیال خودشان که از درون ما خبر نداشتند، گمان می‌کردند ما انسان‌های پاکی هستیم. بر خلاف انتظار دیدم در مسیر افسر راهنمایی ایستاده است و ما را دید کفگیرش بالا رفت. کنار زدم به ناگاه متوجه شدم هیچ‌یک از مدارکم همراه من نیست. وحشتناک ناراحت شدم و در دلم گفتم: خدایا تو مرا خوب می‌شناسی که چه گنهکاری هستم ولی این دو نفر نمی‌شناسند، ما هم در راه از فضل تو گفتیم، این دو نفر ببینند من جریمه شدم، به صدق حرف‌های من شک خواهند کرد، و مطمئنم به کلام حق تو بدبین خواهند شد، مرا این‌جا مؤاخذه نکن تا در ایمان این دو نفر شک به‌خاطر ضعف من ایجاد شود. در این زمان بود که افسر گفت: مدارک. تا خواستم بگویم... در آن کنار تصادف عجیبی شد و افسر گفت: برو مسیر را باز کن.... 💠 نفس سردی کشیدم و داستان را به مسافران گفتم تا ایمان‌شان به خدا قوی‌تر شود. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•