هدایت شده از تبلیغات گندم
6.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥خداحافظی با بوتاکس برای همیشه🤩
✅روش دائمی و مقرون به صرفه برای برطرف کردن چین و چروک و افتادگی پوست💁🏻♀️
✅مورد تایید متخصصین وزارت بهداشت🤗
💭برای خرید و دریافت مشاوره رایگان روی لینک کلیک کنید 👇
https://www.20landing.com/68/435
https://www.20landing.com/68/435
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
8.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
محققان ایرانی توانستند محلول های ضد لغزش برای لاستیک های خودرو تولید کنند.
با این فناوری رانندگان دیگر برای تردد در جاده های برفی و کوهستانی نیازی به زنجیرچرخ ندارند.
💭برای خرید و دریافت مشاوره رایگان روی لینک کلیک کنید 👇
https://www.20landing.com/91/436
https://www.20landing.com/91/436
✍ فرزند آیت الله علامه امینی(ره) صاحب کتاب “الغدیر” می گوید : پس از گذشت چهار سال از فوت پدرم، شب جمعه ای او را در خواب شاد و خوشحال دیدم.
⁉️ پس از سلام و دست بوسی گفتم :
در آنجا چه عملی باعث نجات و سعادت شما شده است؟ کتاب الغدیر یا سایر کتاب ها یا تاسیس بنیاد و کتابخانه امیرالمومنین(علیه السلام)؟
☘ مرحوم علامه تاملی کردند و فرمودند: فقط زیارت عاشورا
☘ گفتم : اکنون روابط بین ایران و عراق تیره است و راه کربلا بسته است. چه کنم؟
☘ فرمود : در مجالس و محافلی که جهت عزاداری امام حسین(علیه السلام) برپا می شود شرکت کن، ثواب زیارت امام حسین(علیه السلام) را به تو می دهند.
☘ سپس فرمود : پسر جان! در گذشته بارها گفته ام و اکنون توصیه می کنم که زیارت عاشورا را هیچ وقت ترک و فراموش مکن. مرتب زیارت عاشورا را بخوان و برخودت وظیفه بدان.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
کلی #مقنعه های خوشگل 30 و 40 تومنی
ست #روسری_و_ساق دست 😍😍
چادر #نماز بانازلترین قیمت
خاص ترینا بیاین 💪👏👏
❌گران نخــــــــــــرید❌
کیفیت عـالی👌😍
تولیدی👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼
✅ http://eitaa.com/joinchat/93782036C80cc3464f6
حضورییی و آنلاین😘
6.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان های عبرت آموز ۲۸۹(تلنگر آمیز)
داستان بسیار شنیدنی و زیبا از پیغام سیدالشهدا امام حسین علیه السلام
🎙استاد عالی
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
✍ هویت و ریشهات را فراموش نکن
🔹چمدانش را بسته بودیم. با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود. کلا یک ساک داشت با یک قرآن کوچک، کمی نان روغنی، آبنات، کشمش و چیزهای شیرین برای شروع آشنایی.
🔸گفت:
مادر جون! من که چیز زیادی نمیخورم. یک گوشه هم که نشستم. نمیشه بمونم، دلم واسه نوههام تنگ میشه؟
🔹گفتم:
مادر من! دیر میشه، چادرتون هم آمادهست، منتظرن.
🔸گفت:
کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اونجا مادرجون، آدم دق میکنه هاااا. من که اینجا به کسی کار ندارم. اصلا دیگه حرف هم نمیزنم، خوبه؟ حالا میشه بمونم؟
🔹گفتم:
آخه مادر من! شما داری آلزایمر میگیری. همه چیزو فراموش میکنی!
🔸گفت:
مادر جون! این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول. اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!
🔹خجالت کشیدم. حقیقت داشت، همه کودکی و جوانیام و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم. او بخشی از هویت و ریشه و هستیام بود. راست میگفت، من همه را فراموش کرده بودم!
🔸زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمیرویم. توان نگاهکردن به خنده نشسته بر لبهای چروکیدهاش را نداشتم.
🔹ساکش را باز کردم. قرآن و نان روغنی و... همه چیزهای شیرین دوباره در خانه بودند!
🔸آبنات را برداشت و گفت:
بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.
🔹دستهای چروکیدهاش را بوسیدم و گفتم:
مادرجون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.
🔸اشکش را با گوشه روسریاش پاک کرد و گفت:
چی رو ببخشم مادر؟ من که چیزی یادم نمیاد. شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!
🔹در حالی که با دستهای لرزانش، موهای دخترم را شانه میکرد، زیر لب میگفت:
گاهی چه نعمتیه این آلمیزر.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✿ رسول دادخواه خیابانی تبریزی معروف به حاج رسول تُرک، از عربدهکشهای تهران بود،
اما عاشق امام حسین علیهالسلام بود.
〽️ در ایام عزاداری ماه محرم شب اول، بزرگان و صاحبان مجلس محترمانه بیرونش کردند و گفتند: تو عرقخوری و آبروی ما را میبری!حاج رسول برگشت و داخل خانه رفت و خیلی گریه کرد و گفت: ناظم ترکها جوابم کرد، شما چه میگویی، شما هم میگویی نیا؟!
❗️ اول صبح در خانهاش را زدند،
رفت در را باز کرد، دید،
ناظم ترکهاست، روی پای حاج رسول تُرک افتاد و اصرار کرد بیا بریم،
گفت: کجا؟! گفت: بریم هیئت!
◇ حاج رسول گفت: تو که من را بیرون کردی؟ گفت: اشتباه کردم،
حاج رسول گفت: اگر نگویی نمیآیم!
ناظم گفت دیشب در عالم رؤیای صادقانه دیدم، در کربلا هستم، خیمهها برپاست، آمدم سراغ خیمه سیدالشهداء علیهالسلام بروم، دیدم یک سگ از خیمهها پاسداری میکند، هر چه تلاش کردم، نگذاشت نزدیک شوم، دیدم بدن سگ است، اما سر و کله حاج رسول است، معلوم میشود امام حسین علیهالسلام تو را به قبول کرده است.
◇ ناگهان حاج رسول شروع کرد به گریه کردن، آنقدر خودش را زد گفت: حالا که آقام من را قبول کرده است، دیگر گناه نمیکنم، توبه نصوح کرد، از اولیای خدا شد.
〽️ شبی عدهای از اهل دل جلسهای داشتند، آدرس را به او ندادند، ناگهان دیدند در میزنند، رفتند در را باز کردند، دیدند حاج رسول است!
❗️ گفتند: از کجا فهمیدی کلی گریه کرد و گفت: بیبی آدرس را به من داده است،
شب آخر عمرش بود و رو به قبله بود گفتند: چگونهای!
گفت: عزرائیل آمده، او را میبینم، ولی منتظرم اربابم بیاید.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#سلام_امام_زمانم
#مولا_جانم
🍁تقصیر ماست اینکه بیابان نشین شدی
محروم مانده ایم ز درک حضور یار...
🍁ما از چه نیستیم شب و روز یاد تو؟!
وقتی که هست أفضل أعمال انتظار...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
مادیانــی ســرحال و قبــراق داشــتند. روزی اســب حاملــه شــد و بعــد از مدتــی کــره اســب خوش رنگ زایید.بعــد ازوضع حمل هم باز ســرحال بــود و برایشــان کارمیکرد.تا اینکه یکی از همســایه ها بــرای خرید کره اســب آمد خانه شــان.موقــع خرید و چانه زنــی گفت:من این اســب رامیخواهم برای تعزیه تربیت کنم، راه دوری نمیرود.
امــا ازوقتــی کره اســب را بردنــد ، مادیان به حالت مــرده روی زمین درازکشــید و فقط نفس نفس میزد. دامپزشــک آوردند، ســوزنش زدند و هرکار دیگــری کــه فکــرمیکردند افاقــه میکند امافرقی نکــرد.آنها که ازهمــه جا ناامید شــده بودند به ســراغ جناب صمصام رفتنــد اما حرفی ازکره اسب نزدند.
وقتی ســید آمد بالای ســراســب، همان لحظه گفت:اینحیوان،داغ دیــده اســت،مثل فرزندمرده هــا گریه میکند.اهل خانه شــروع کردندبه شیون زدن وماجرا را تعریف کردند.
آخر ای بدبخت اگر کســی اولاد خودت را جلوی چشــمت بفروشد چه خاکی بر سرمیکنی؟
با این حرف آقا،صاحب اسب که کلاهش را گرفته بود جلوی صورتش و گریه میکرد گفت:من یک غلطی کردم و خریدار هم گفت اســب را برای تعزیه میخواهد،من هم راضی شــدم.ســید نشســت بالای ســر حیــوان.مدتی مرتب دســت میکشــید به ریش هایــش و زیرلب چیزی میگفت.
یکبــاره مادیان جان گرفت ورفت ســراغ ظــرف آب و کاه.اهالی خانه به سمت آقا رفتند.دستش را بوسیدند وپرسیدند:چطور حیوان جان گرفت؟
- بــه آن زبان بســته گفتــم فرزنــدت الان خــادم ذوالجناح امام حســین شده، باید افتخار کنی... .
بغض توی گلوی سید نگذاشت حرفش تمام شود.
#صمصام
#امام_زمان
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#پندانه
🔴افسوس خوردنهای بیهوده
✍پیری برای جمعی سخن میراند، لطیفهای برای حضار تعریف کرد و همه دیوانهوار خندیدند.
بعد از لحظهای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.
او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
پیر لبخندی زد و گفت:
وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفهای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئلهای مشابه ادامه میدهید؟
امام علی علیه السلام:
«غصههای گذشته را بر قلب خود باز نکن، زیرا تو را از آینده و آماده شدن برای زندگی نو مشغول میسازد.»
❤️❤️❤️
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande