eitaa logo
داستان آموزنده 📝
16.4هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
8 فایل
تبلیغات و ارتباط👇👇 @ad_noor1 داستانهای مذهبی و اخلاقی درسی برای زندگی روزمره را اینجا بخوانید👆👆 ☆مشاوره اخلاقی=> @Alnafs_almotmaenah . .
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ سلامتی؛ ارمغانِ سلام است! و تـــو؛ جلوه‌ی تمام و کمالِ سلام! سَلامِ بر سلام؛ نورٌ علیٰ نور است برای آنان که به تلالؤ پسِ پرده‌ات نیز، دلگرمند... بر تـــو حضرت صاحب دلم؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلاااااام 😊 یکشنبه تون به طراوت شبنم وبه شادابی وزیبایی گلها🌹 در زندگی هیچ چیز مهم تر از این نیست🌷 که قلباً در آرامش باشیم الهی همیشه قلبتون❤️ پر از عشـ💞ـق و آرامش باشه🌷 🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
● ساخت مسجد با قدمت ۴۰۰ سال با یک حبه انگور حاج آقای قرائتی نقل میکند: روزی به مسجدی رفتیم که امام مسجد دوست پدرم بود، گفت داستان بنا شدن این مسجد در این شهر قصه عجیبی دارد، برایتان تعریف کنم: روزی شخص ثروتمندی یک من انگور میخرد و به خدمتکار خود میگوید انگور را به خانه ببر و به همسرم بده و به سر کسب و کاری که داشته میرود، بعدازظهر که از کارش به خانه برمیگردد به اهل و عیالش میگوید لطفا انگور را بیاور تا دورِهم با بچه ها انگور بخوریم. همسرش باخنده میگوید: من و فرزندانت همه انگور ها را خوردیم ،خیلی هم خوشمزه و شیرین بود...! مرد با تعجب میگوید: تمامش را خوردید..؟! زن لبخند دیگری میزند و میگوید: بله تمامش را. مرد ناراحت شده میگوید: یک من (سه کیلو) انگور خریدم یک حبه ی اون رو هم برای من نگذاشته اید؟! الان هم داری میخندی جالب است..! خیلی ناراحت میشود و بعد از اندکی که به فکر فرو میرود... ناگهان از جا برخواسته از خانه خارج میشود... همسرش که از رفتارش شرمنده شده بود او را صدا میزند، ولی هیچ جوابی نمی شنود.. مرد ناراحت ولی متفکر میرود سراغ کسی که املاک خوبی در آن شهر داشته... به او میگوید: یک قطعه زمین میخواهم در یک جای این شهر که مردمش به مسجد نیاز داشته باشند وآن را نقدا خریداری میکند، سپس نزد معمار ساختمانی شهر رفته، و از او جهت ساخت و ساز دعوت بکار میکند و میگوید: بی زحمت همراه من بیایید؛ او را با خود بر سر زمینی که خریده بود برده و به معمار میگوید: میخواهم مسجدی برای اهل این محل بنا کنید و همین الان هم جلو چشمانم ساخت و ساز را شروع کنید.. معمار هم وقتی عجله مرد را می بیند تمام وسایل و کارگران را آورده و شروع کرد به کار کردن و ساخت مسجد میکند... مرد ثروتمند وقتی از شروع کار مطمئن میشود به خانه برمیگردد. همسرش به او میگوید: کجا رفتی مرد...؟! چرا بی جواب چرا بی خبر؟! مرد در جواب همسرش میگوید: هیچ رفته بودم یک حبه انگور از یک من مالی که در این دنیا دارم برای سرای باقی خودم کنار بگذارم، و اگر همین الان هم بمیرم دیگر خیالم راحت است، که حداقل یک حبه انگور ذخیره دارم. همسرش میگوید چطور؟ مگر چه شده؟ اگر بابت انگورها ناراحت شدید حق باشما بوده ما کم‌لطفی کردیم معذرت میخواهم... مرد با ناراحتی میگوید: شما حتی با یک دانه از یک من انگور هم بیاد من نبودید و فراموشم کردید البته این خاصیت این دنیاست و تقصیر شما نیست.. جالب اینست که این اتفاق در صورتی افتاده که من هنوز بین شما زنده هستم، چگونه انتظار داشته باشم بعد از مرگم مرا بیاد بیاورید و برایم صدقه دهید؟!؟ وبعد قصه خرید زمین و ساخت مسجد را برای همسرش تعریف میکند.... امام جماعت تعریف میکرد که طبق این نقل مشهور بین مردم شهر الان چهارصد سال است که این مسجد بنا شده، ۴۰۰سال است این مسجد صدقه جاریه برای آن مرد میباشد ،چون از یک دانه انگور درس و عبرت گرفت.. ای انسان قبل از مرگ برای خود عمل خیر انجام بده و به انتظار کسی منشین که بعد از مرگت کار خیری برایت انجام دهد، محبوب ترین مردم تو را فراموش میکنند حتی اگر فرزندانت باشند. . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
👹نقشه ای شیطانی نقل است که قصه گویی خطاب به مردم چنین گفت.ایهاالناس هر گاه کسی هنگام خوردن و آشامیدن بسم الله بگوید.شیطان به او نزدیک نگشته و در خوردن و آشامیدن با او شریک نمیشود.حال من برای شیطان نقشه ای کشیده ام.پیشنهاد من این است که ابتدا بدون این که بسم الله بگویید نان خشک و شور بخورید تا شیطان نیز با شما در خوردن شریک شود سپس بسم الله گفته و آب بنوشید تا شیطان نتواند با شما در آشامیدن آب شریک شود تا بدین وسیله آن ملعون را از تشنگی هلاک گردد. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
☘داستانی ازحکمت خداوندی👇 👑پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را می‌طلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست.» پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد و دستور داد وزیر را زندانی کنند. ☀️روزها گذشت ووزیرهمچنان درزندان بود تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت ودرجنگل به ناگاه پادشاه وهمراهانش اسیر قبیله‌ای وحشی شدندو آنان پادشاه ویارانش را و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر می‌اندیشید دستور آزادی وزیر را داد. ⚡️وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده‌ای داشته؟» وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.» 👌ای کاش از الطاف پنهان حق سر در می‌آوردیم که این گونه ناسپاس خدا نباشیم. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🟣 ابوعلی ثقفی، عارف نام‌داری بود که در نیشابور زندگی می‌کرد. جوانی در همسایگی او همیشه کبوتر بازی می‌کرد.  روزی ابوعلی در صحن خانه نشسته بود و تلاوت قرآن می‌کرد.پسر همسایه سنگی به کبوتری زد، سنگ به پیشانی ابوعلی خورد، و خون جاری شد. ابوعلی غلام خود را صدا کرد و چوب بزرگی به دست او داد و گفت: به آن جوان بده تا کبوترانِ خود را با این چوب براند. گروهی هستند که کسی را آزار می‌دهند که به او آزار نرسانده است. این گروه مستحق عذاب هستند. گروهی هستند که اگر از کسی آزار ببینند آزارش دهند، این گروه اهل حساب هستند. (اگر بیشتر تلافی کرده باشند و خشم زیاد از حد گیرند، باید حساب پس بدهند.) گروهی هستند که اگر از کسی آزار ببینند او را آزارش ندهند، این گروه اهل ثواب هستند. گروهی هستند که اگر از کسی آزار ببینند او را آرام کنند. (مانند: ابوعلی ثقفی) این گروه اهل قرب هستند. مانند: اولیا الله و مقربین به خدا. . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🇮🇶من مصطفی عبادی اهل عراقم و ساکن قم🇮🇷 🐝 ۵ ساله زنبوردارم و هدفم اینه عسلی واقعا خالص ، طبیعی و بدون شکر رو به دست شما برسونم 🍯 همون عسلی که قرآن گفته: فیه شِفاءُ لِلناس . ✅ 👈 مشاهده کانال 👉 ✅
🔆 تحقيق از آهو براى يافتن برادر محدّثين و مورّخين در بسيارى از كتاب هاى تاريخى آورده اند: حضرت رسول به همراه علىّ بن ابى طالب صلوات اللّه عليهما براى جنگ از شهر مدينه خارج شده بودند. و در همان روزها، امام حسين سلام اللّه عليه - كه كودكى خردسال بود - از منزل بيرون آمد و چون اندكى از منزل دور شد، يك نفر يهودى او را گرفت و در منزل خود مخفى كرد. حضرت فاطمه زهراء عليها السلام به امام حسن عليه السلام خطاب كرد و فرمود: بلند شو، برو ببين برادرت كجا رفته است ، دلم آشوب گشته و بسيار ناراحت هستم . امام مجتبى عليه السلام فرمان مادرش را اطاعت كرده و كوچه هاى مدينه را يكى پس از ديگرى گشت و برادر خود را نيافت ، از شهر مدينه بيرون رفت و به باغات و نخلستان ها سرى زد؛ و هر چه فرياد كشيد و گفت : يا حسين ، برادرجان ، عزيزم تو كجائى ؛ خبرى از او نشد. در همين لحظات متوجّه آهوئى شد كه در حال حركت بود، امام حسن عليه السلام آهو را صدا زد و فرمود: آيا برادرم حسين را در اين حوالى نديدى ؟ پس آهو به قدرت خدا و كرامت رسول اللّه صلوات اللّه عليه ؛ به سخن آمد و گفت : برادرت را صالح يهودى گرفته ؛ و او را در خانه خود مخفى و پنهان كرده است . امام حسن مجتبى عليه السلام پس از شنيدن سخن آهو به سمت منزل آن يهودى آمد و اظهار نمود: يا برادرم ، حسين را آزاد كن و تحويل من ده و يا آن كه به مادرم ، فاطمه زهراء مى گويم كه شب هنگام سحر نفرين نمايد و آن گاه هيچ يهودى روى زمين باقى نماند. و نيز به پدرم ، علىّ بن ابى طالب عليه السلام مى گويم تا همه شماها را نيست و نابود گرداند؛ و به جدّم رسول اللّه صلوات اللّه عليه مى گويم : تا از خدا بخواهد كه جان همه يهوديان را بگيرد. صالح يهودى با شنيدن چنين سخنانى از آن كودك در تعجّب و تحيّر قرار گرفت و اصل و نسب وى را جويا شد. طور مفصّل با ذكر نام پدر و مادر و جدّ خود، فضائلى چند نيز از ايشان بيان نمود؛ به طورى كه قلب و فكر آن يهودى را روشن و به خود جلب كرد، سپس يهودى چشمانش پر از اشك گرديد و درحالى كه از بيان و فصاحت و بلاغت كودكى در آن سنّ و سال سخت حيرت زده و متعّجب شده بود، به او مى نگريست . و پس از آن كه خوب با خود انديشيد و محتواى بيانات حضرت مجتبى عليه السلام را با دقّت درك و هضم كرد، گفت : پيش از آن كه برادرت را تحويل دهم ، مى خواهم مرا به آئين و احكام - سعادت بخش - اسلام آشنا گردانى تا توسّط شما اسلام را بپذيريم و به آن ايمان آورم . معارف و احكام انسان ساز اسلام را به طور فشرده براى او بيان نمود؛ و صالح يهودى مسلمان شد و آن گاه حسين سلام اللّه عليه را تحويل برادرش داد و طبقى پر از سكّه هاى طلا ونقره بر سر آن دو برادر ريخت و سپس آن سكّه ها را براى سلامتى هردوى آن ها به عنوان صدقه بين فقراء و بيچارگان تقسيم كرد. و بعد از آن كه امام حسن عليه السلام برادر خود را تحويل گرفت وى را نزد مادر خويش آورد. فرداى آن روز صالح به همراه هفتاد نفر از خويشان و دوستان خود به منزل آن حضرت آمدند و همگى مسلمان شدند. و صالح ضمن عذرخواهى از جريان مخفى كردن حسين سلام اللّه عليه ، بسيار از وى تشكّر و قدردانى كرد كه به وسيله بيانات شيواى معجزه آساى آن كودك ، اسلام آورده است . همچنين صالح از حضرت رسول و اميرالمؤ منين صلوات اللّه عليهما عذرخواهى كرد و اسلام خود را بر ايشان عرضه كرد و تقاضاى آمرزش و بخشش نمود. سپس جبرئيل عليه السلام فرود آمد و به رسول خدا صلى الله عليه و آله إ علام كرد كه چون صالح به وسيله امام حسن كه فرزند امام و برادر امام است ، مسلمان شد وايمان آورد، خداوند او را مورد رحمت و مغفرت خود قرار داد.(1) 1-مدينة المعاجز: ج 3، ص 293، ح 899، منتخب طُريحى : ص 196. 📚منبع: چهل داستان وچهل حدیث از امام حسن علیه السلام ، حجت الاسلام والمسلمین عبدالله صالحی . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
💜✨💜 ✍ تلنگر میگویند روزی نويسنده جوانی از فیلسوف بزرگ معاصر جرج برنارد شاو پرسيد : شما برای چه می نويسيد استاد..؟ برنارد شاو در پاسخ گفت : برای یک لقمه نان نویسنده جوان برآشفت که : متاسفم ، برخلاف شما من برای فرهنگ مینویسم برنارد شاو گفت : عیبی ندارد پسرم هر کدام از ما برای چیزی مینویسیم که نداریم.  . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
‌ 📚داستان کوتاه 🔸 گرگی با مادر خود از راهی می‌گذشتند، بزی در بالای صخرۂ تیزی ایستاده بود و بر سر گرگ آب دهان می‌انداخت. گرگ مادر اهمیتی نداد و ردّ شد. 🔸 فرزند گرگ ناراحت شد و گفت: مادر! برای من سنگین است که بزی برای ما آب دهان بیندازد و تو سکوت کنی. 🔸 گرگ مادر گفت: فرزندم، نیک نگاه کن ببین کجا ایستاده و آب دهان می‌اندازد، اگر او نمی‌ترسید این کار را از روی صخرۂ تیزی نمی‌کرد، چون مطمئن است من نمی‌توانم آنجا بایستم و او را بگیرم. پس به دل نگیر، که بز نیست بر ما آب دهان می‌اندازد، جایی که ایستاده است را ببین که بر ما تف می‌کند. 👈 گاهی ما را احترام می‌کنند گمان نکنیم که محترم هستیم و این احترام قلبی و بخاطر شایستگی ماست، چه بسا این احترام یا بخاطر نیازی است که بر ما دارند یا بخاطر ترسی است که از شرّ ما بر خود می‌بینند. مانند: سکوت و احترام عروسی در برابر بدخلقی‌های مادرشوهری بداخلاق، و یا سکوت و احترام کارگری در برابر کارفرمایی ظالم!!! 🌹 حضرت محمد (ص) فرمودند: مبغوض‌ترین بنده نزد خداوند کسی است که برای درامان ماندن از شرّ او، تکریم و احترامش کنند. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✅صدقه و وسوسه شیطان ✍امام علی (ع) فرمودند: یڪ روز دیناری صدقه دادم رسول خدا فرمودند: یا علی آیا میدانی که صدقه از دست مومن خارج نشود مگراینکه از دهان هفتاد شیطان بیرون آید ڪه هر یک او را با وسوسه خود از دادن منع می کنند (یکی گوید نده ڪه ریا میشود ودیگری میگوید نده که او مستحق نیست و آن دیگر گوید نده ڪه خود بدان محتاج خواهی شد و ...) وقبل از آنکه به دست سائل برسد بدست خدا خواهد رسید. 📚ثواب الاعمال و عقاب الاعمال، ترجمه غفاری، ص۳۱۴ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨ ✍دکتری برای خواستگاری دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول میکنم که مامانت به عروسی نیاید! آن جوان در کار خود ماند و پیش یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت:در سن یک سالگی پدرم مرد و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را تامین کند در خانه های مردم رخت و لباس میشست.. حالا دختری که خیلی دوستش دارم شرط کرده که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است. گذشته مادرم مرا خجالت زده کرده است.به نظرتان چکار کنم!! استاد به او گفت:از تو خواسته ای دارم ؛به منزل برو و دست مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و بهت میگم چکار کنی. و جوان به منزل رفت و اینکار را کرد ولی با حوصله دستای مادرش را در حالی که اشک بر روی گونه هایش سرازیر شده بود انجام داد..زیرا اولین بار بود که دستان مامانش درحالی که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته اند را دید ، طوری که وقتی آب را روی دستانش میریخت از درد به لرز میفتاد. پس از شستن دستان مادرش نتونست تا فردا صبر کند و همون موقع به استاد خود زنگ زد و گفت: ممنونم که راه درست را بهم نشون دادی! من مادرم را به امروزم نمیفروشم..چون اون زندگی اش را برای آینده من تباه کرد!! . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🌼❄️🌾🌼❄️🌾🌼❄️🌾🌼 🔆كنترل زبان شخصى محضر پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله ) مشرف شد. حضرت به او فرمود: آيا مى خواهى تو را به كارى راهنمايى كنم كه به وسيله آن داخل بهشت شوى ؟ مرد پاسخ داد: مى خواهم يا رسول الله ! حضرت فرمود: از آن چه خداوند به تو داده است انفاق كن و به ديگران بده ! مرد: اگر خود نيازمندتر از ديگران باشم ، چه كنم ؟ فرمود: مظلوم را يارى كن ! مرد: اگر خودم ناتوان تر از او باشم ، چه كنم ؟ فرمود: نادانى را راهنمايى كن ! مرد: اگر خودم نادان تر از او باشم ، چه كنم ؟ فرمود: در اين صورت زبانت را جز در موارد خير نگهدار! سپس رسول خدا فرمود: آيا خوشحال نمى شوى كه يكى از اين صفات را داشته باشى و به بهشت داخلت نمايند؟ 📚بحار: ج 71، ص 296 . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
☘☘☘☘☘ ✍ حکایتی بسیار زیبا و خواندنی نذر🪔 همسایه‌ها به مادرم می گفتند، ننه قیصرِ عباس؛ قیصر برادر بزرگترم بود که چند سال پیش عمرش رو داد به شما یک سال بعد هم پدرِ سکته زده ، دوباره از غصه سکته کرد و مرد و ننه قیصر موند و عباس ناخلفش کهِ فارغ از مسئولیت همیشه دنبال عیش و نوش بود. به ناچار روز میرفتم حجره و شب ها عشرتکده اشرف و پاتیل برمی گشتم خونه غیر شب جمعه و خود جمعه ها که همیشه مهمون داشتیم . معمولا شب جمعه ها همه خیرات میدن اما ننه غذا می پخت برای شعبون و چند تا خونه نشون کرده دیگه؛ و میداد به من که ببرم، سفارش هم می کرد - ننه جون یه وقت نگی فاتحه ست بگو نذره اونا خودشون هم خدا بیامرز میگن هم فاتحه می فرستند من که به این چیزا اعتقادی نداشتم یه بار به شوخی گفتم، - ننه این وسط چی به ما می ماسه؟ عاشقانه یه نگاهی به قد و بالای من انداخت و گفت می بینی حالا چی می ماسه!! یه چهارشنبه آخر شب که مست بودم تو گذر به پست حسن حلیمی خوردم که کیسه ایی هم دستش بود، پسر بدی نبود ؛ باهاش دمخور نبودم فقط گاهی به هم تیکه می اومدیم. مستانه بهش گفتم: از ما بهترون این چیه دستت ؟ جواب داد: خرما خریدم فردا شب جمعه خیرات بدم برا آقام فاتحه بخونن - فاتحه چی می خونن؟ - فاتحه همونه که تو بلد نیستی - درسته حالا بگو ببینم معنیش چیه جون تو حوصله عربی ندارم معنیش رو که گفت جواب دادم این که حرفی یا دعایی برای اموات نزده ، همش واسه زنده هاست که تو هم اهلش نیستی خرما رو یه جا بده شعبون که وضعش خوب نیست آقا تو دعا کنه با کنایه گفت: اون کوره رو به اندازه کافی بعضی‌ها که چشم به دختر خوشگلش دارند می برن براش - دخترش کیه؟ -یعنی تو نمی شناسی؟ آفاق همون که صد تا خاطرخواه داره، و به هیشکی پا نداده با این حرف انگار یکی یه چک زد تو گوشم مستی از سرم پرید ، با عصبانیت حسن حلیمی رو چسبوندم سینه دیوار و گفتم: من تا حالا یه بارم ندیدمش ولی به اسم عباس قسم یه بار دیگه پشت سر دختر مردم غیبت کنی دندوناتو می ریزم تو حلقت . زد تخت سینم ولو شدم زمین حالِ بلند شدن نداشتم یه نگاه حقیرانه بهم کرد و گفت: هرری تو برو دهنتو آب بکش که بوی گند میده و رفت..‌‌.. غروب پنجشنبه که رسید به ننه که روی تخت مشغول غذا ریختن بود با اخم گفتم: - ننه من دیگه در خونه کسی نذری نمی برم، مایه حرفه - نمیشه مادر، یه قسمت از نذر اینه که تو ببری وگرنه قبول نمیشه روی دو زانو ایستادم و دستشو بوسیدم - ننه تو رو روح داداش و آقا جون بگو نذرت واسه چیه؟ اشک کنج چشمای معصومش جمع شد و با گوشه چارقدش پاک کرد و جواب داد؛ - این نذر نیست یه عهده، وقتی قیصر و آقات از دنیا رفتند عهد کردم تا زنده ام کاری کنم که مردم از اونها به نیکی یاد کنند. - خوب این وسط من چیکارم، بده یکی دیگه ببره - نمیشه، عهد کردم که خودت ببری و از خدا خواستم که یه روز دلتو بلرزونه واهل بشی. دوباره دو تا دستهاشو تند تند ماچ کردم و گفتم: - الهی عباس فدات ننه من که رام رام توام تو دعا کن زمین نلرزه ، آخه تو کی شنیدی عباس شر شده یا به ناموس کسی نیگا کرده که عرش خدا بلرزه. فرق سرمو بوسید و گفت: میدونم تو همیشه منو یاد جوونی های آقات میندازی حالا پاشو اینا رو ببر -- چشم ننه قیصر خونه شعبون از همه دورتر بود و آخرین منزل ، کلون درو که زدم مثه همیشه زود نیومد . شعبون با اینکه چشم نداشت اما قدم به قدم متر خونش رو حفظ بود و خودشو تندی می رسوند دم در غذا رو می گرفت و جلدی ظرفاشو پس می آورد. یه خورده این پا اون پا کردم که یهو در وا شد و یه دختر با چادر سفیدِ گل منگولی دندون به دهن درو وا کرد سرمو انداختم پائین و پرسیدم: ببخشید شعبون خان خودش نیست؟ - آقام مریض شده مادرمم دستش بند بود. یاد حرف حسن حلیمی افتادم و اینکه یه نظر که حلاله سرمو بالا گرفتم که کاسه رو بدم دستشو دراز کرد که بگیره چادرش وا شد چشم به چشم شدیم در جا خشکم زد ،قرص قمر، ابرو کمونی چشماش عین شراب سرخوشم کرد زانو هام سست شد، به تته پته افتادم -- من عباس، نذر ننه همش ماسید حالمو فهمید نتونست نخنده که چال لپشو نبینم گفت: دیدمتون عباس آقا چند دفعه اومدم حجرتون خرید توجه نکردید نجیب و سر بزیر مثه داداش قیصرتون هستید -- عیبی نداره با ننه قیصر عباس خدمت برسم ، یعنی واسه عیادت؟ با چادر نیم رخشو پرده کشید و گفت نه خوشحال میشم و رفت.. پشت به در شدم ، پهنای دو دستم رو کشیدم رو صورتم و تو دل نجوا کردم کجایی ننه که ببینی خدا دل عباستو لرزوند و به عهد و نذرت رسیدی ⚡️پایان ✍مصطفی طهرانی . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🌺🌺 ✍️ اسب سرکشی به‌نام هوای نفس 🔹در جوانی اسبی داشتم. 🔸وقتی سوار آن می‌شدم و از کنار دیواری عبور می‌کرد، سایه‌اش روی دیوار می‌افتاد. اسبم به آن سایه نگاه می‌کرد و خیال می‌کرد اسـب دیگری است. 🔹لذا شیهه می‌کشید و سعی می‌کرد از آن جلو بزند. هرچه تندتر می‌رفت و می‌دید هنوز از سایه‌اش جلو نیفتاده است، باز هم بر سرعتش اضافه می‌کرد، تا حدی که اگر این جریان ادامه می‌یافت، مرا به کشتن می‌داد. 🔸اما به‌محض اینکه دیوار تمام می‌شد و سایه‌اش از بین می‌رفت آرام می‌گرفت. 🔹حکایت بعضی از آدم‌ها هم در دنیا همین‌طور است. وقتی بدون درنظرگرفتن توانایی‌های خود به داشته‌های دیگران نگاه کنی، بدنت که مرکب توست، می‌خواهد در جنبه‌های دنیوی از آن‌ها جلو بزند. 🔸اگر آن را از چشم‌وهم‌چشمی با دیگران باز نداری، تو را به نابودی می‌کشد. 💢 در زندگی همیشه مواظب اسب سرکشی به‌نام هوای نفس باشیم. ‌‌‌‎‌‌ . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔴 داستان کوتاه  یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت. سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت. این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.   و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم. ➥. 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
💠حسن بن مسعود میگوید: در حالی خدمت امام هادی سلام الله علیه رسیدم که انگشتم خراشیده بود و شانه ام بر اثر برخورد با سواره ای آسیب دیده بود و در میان جمعیتی نیز وارد شده بودم که به سبب ازدحام قسمتی از لباسم پاره شده بود؛ پس گفتم: ای روز! چه شومی! خدا شرت را از من بگرداند. آن امام سلام الله علیه به من فرمود: 🔹ای حسن تو نیز که با ما رفت و آمد داری، گناهت را به گردن بی گناه می اندازی؟ حسن گوید [پس از این تذکر امام] به خود آمدم و به خطایم پی بردم؛ پس گفتم: ای مولای من از خدا آمرزش می طلبم. امام فرمود: ای حسن! روزگار را چه گناهی است که شما هرگاه در آن به سزای کردار خود میرسید آن را شوم می شمارید؟ حسن گفت: برای همیشه از خدا پوزش میطلبم و این توبه من است ای پسر رسول خدا! امام هادی سلام الله علیه فرمود: به خدا سوگند [ شوم دانستن روزگار] سودتان نبخشد؛ بلکه خدا به سبب سرزنشتان از روزگار با اینکه بر آن مذمتی نیست، کیفرتان می کند. ای حسن! آیا نمیدانی که ثواب دهنده و کیفر دهنده و پاداش دهنده بـرای هــر کاری زود یا دیر [در دنیا و آخرت] خداست؟ گفتم ای آقایم! چرا. فرمود:[این عمل را] تکرار نکن و برای روزگار هیچ اثری در حکم خدا قرار مده. حسن گفت :باشد ای سرور من! ✍خلاصه آنکه:۱.زمان ظرف رخدادهای تاریخی است.۲.چیزهایی که در زمان انجام می‌گیرد، گاهی موجب کامروایی بعضی و ناکامی برخی هست. ۳.گاهی یک رخداد دو چهره دارد و گاهی دو رخداد متفاوت نسبت به دو نفر تأثیر گوناگون دارند؛ بنابراین نمی‌توان ظرف را نحس(ناخوشایند) دانست؛ چنان که نمی‌توان آن را سعد(خوشایند) پنداشت.۴.جریان قمر در برج عقرب و مانند آن از اوقات ویژه راجع به نحس و سعد خود زمان نیست و تشریح آن از حوصله بحث کنونی بیرون است. 📚 [تحف العقول ص۴۸۲. ۴۸۳] 📚[مفاتیح الحیاة ص ۵۵۳] . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
بسم الله ‍ 🌱دعايي كه توفيقات سلب شده را باز مي گرداند ... 🍃حضرت استاد فاطمی نيا : 🔸️ماه رجب، ماه توبه است.يكي از ادعيه اي كه اگر به معناي آن توجه كنيم بسيار موثر است ، دعاي " يا مُقيلَ العَثَرات" است. (اي خدايي كه لغزش ها را اقاله مي كند و ناديده مي گيرد) 🔸️ما خدايي داريم كه بسيار مهربان است و گناهان ما را اقاله ميكند ، به اين معنا كه اگر پشيمان شويم و توبه كنيم ، اصلا با ما طوري معامله ميكند مثل اينكه گناهي مرتكب نشده ايم! 🔸️گاهی مواقع دراثر گناه ، بعضي توفيقات از انسان سلب ميشود ؛ اگر اين دعا را با توجه و حضور قلب در قنوت يا سجده خود بگويد ، توفيقات بازمي گردد. . 📙برگرفته از سخنرانی‌ ایشان . 🔸️متن دعا : «یا مُقیلَ الْعَثَراتِ اَقِلْنی عَثْرَتی. یا مُجیبَ الدَّعَواتِ اَجِبْ دَعْوَتی. یا سامِعَ الاَْصْواتِ اِسْمَعْ صَوْتی وَارْحَمْنی وَتَجاوَزْ عَنْ سَیِّئاتی وَما عِنْدی، یا ذَالْجَلالِ وَاالاِْکْرامِ؛ : ای در گذرنده لغزش‏ها، از لغزش [و خطایم [در گذر. ای اجابت کننده درخواست‏ها، دعاهایم را بپذیر. ای [خدایی] که صداها را می‏شنوی، صدایم را بشنو [و به من توجّه فرما] و مرا مورد رحمت خویش قرار بده، و از بدی‏های من و آنچه نزد من است در گذر، ای صاحب جلالت و بزرگواری.» . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
❤️ داستانك مهدوی بین اهل ایمان معروف است که یکی از علمای اهل سنت، که در بعضی از فنون علمی، استاد علامه حلی است کتابی در رّد مذهب شیعه امامیه نوشت و در مجالس و محافل آن را برای مردم می‌خواند و آنان را به شيعه بدبين ميكرد، و از ترس آن که مبادا کسی از علمای شیعه کتاب او را ردّ نماید، آن را به کسی نمی‌داد که نسخه‌ای بردارد. علامه حلی همیشه به دنبال راهی بود که کتاب را به دست آورد و ردّ کند. ناگزیر رابطه استاد و شاگردی را وسیله قرار داد و از عالم سنی درخواست نمود که کتاب را به او امانت دهد. آن شخص چون نمی‌خواست که دست ردّ به سینه علامه حلی بزند، گفت: «سوگند یاد کرده‌ام که این کتاب را بیشتر از یک شب پیش کسی نگذارم.» مرحوم علامه همان مدت را نیز غنیمت شمرد. کتاب را از او گرفت و به خانه برد که در آن شب تا جایی که می‌تواند از آن نسخه بردارد. مشغول نوشتن بود كه درب خانه به صدا در آمد و هنگامي كه علامه حلي در را باز كرد شخصي گفت : مي خواهم امشب مهمان شما باشم علامه حلي گفت : بفرماييد ؛ اما امشب نمي توانم پذيرايي كنم و انشاء الله فردا در خدمتم آن شخص را به اتاقي راهنمايي كرد و خود مشغول نوشتن شد، شب به نیمه آن رسید، خواب بر ایشان غلبه نمود. وقتی از خواب بیدار شد، كتاب را كاملا نوشته شده ديد كه آخر آن نوشته شده بود: کَتَبَه بخط الحجه [این نسخه را حجت نوشته است.] منبع :نجم الثاقب ؛ باب هفتم ؛ حكايت 15 ؛ صفحه 452 [با تصرف و استفاده از متون ديگر] ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تا به حال امام زمان(عج) بهت لبخند زده؟ حجت‌الاسلام قرائتی . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande 🌻أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج🌻 🔖 امام‌زمانےام³¹³⇩⇩ 🔖 @Emamezamani
🕌 (عنایت امام حسین (علیه السلام) به زوّار) 🦋روزی مردِ زائر وارد یکی از قصابی های کربلا می شود و مقداری گوشت می خرد و به حرم امام حسین (علیه السلام) می رود، بعد از زیارت به خانه برگشته و گوشت را به همسرش می دهد و می گوید آبگوشتی درست کن ظهر که می شود همسرش به مرد می گوید گوشت نپخته است و مرد می گوید اشکالی ندارد صبر کن تا شب بپزد. شب که می روند سراغ گوشت می بینند گوشت اصلا نپخته است و مرد قصاب را سرزنش می کنند که گوشت بی کیفیت به آنها داده است و می گذارند تا صبح بپزد. صبح بیدار شدند دیدند گوشت هنوز نپخته است مرد با عصبانیت ظرف غذا را می برد قصابی و می گذارد روی میز و می گوید مرد حسابی ما زائر امام حسین (علیه السلام) هستیم بی انصافی است به ما گوشت بی کیفیت بدهی، از دیروز صبح که گوشت را خریدم تا امروز صبح گوشت اصلا نپخته است. قصاب لبخندی زد و به او گفت وقتی گوشت را خریدی مستقیم رفتی داخل حرم امام حسین (علیه السلام) ؟ زائر گفت چطور ؟ بله رفتم قصاب گفت مگر نمی دانی گوشتی که وارد حرم امام حسین (علیه السلام) شود آتش به او کارساز نیست، اگر می دانستم قصد زیارت داری قبلش به تو می گفتم. در روایات آمده است سوزاندن بدن زائر امام حسین (علیه السلام) بر آتش جهنم حرام است. 📚کتاب داستان های شگفت آیت الله دستغیب (ره) . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✋ ✨صدای آمدنت را به گوش ما برسان زمان غیبت خود را به انتها برسان... ✨نگاه نافذ خود را بر این گدا انداز برای درد نهفته کمی دوا برسان... ✨اگرچه بهر ظهورت نکرده ام کاری بیا و بر لب ما فرصت دعا برسان...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا