🔴 شکستن دل و اجابت دعا
علی نقی، كاسب مؤمن و خیری بود كه هیچ گاه وقت نماز در مغازه پیدایش نمی كردند. در عوض این معلم قرآن در صف اول نماز جماعت مسجد دیده می شد.
یك عمر جلسات مذهبی در خانه ها و تكیه ها به راه انداخته و كلی مسجد مخروبه را آباد كرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود.
آنهایی كه حسودی شان می شد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانه می گشتند تا نمكی به زخمش بپاشند؛ آخر بعضی ها عقده پدر او را هم به دل داشتند؛ پیرمردی كه رضاخان قلدر هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگی او را تعطیل كند.
علی نقی راه پدر را ادامه داده بود اماالان پسری نداشت كه او هم به راه پدری برود.
به خاطر همین همسایه كینه توز، بهانه خوبی پیدا كرده بود تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد؛ در زد. علی نقی آمد دم در. مردك به او یك گونی داد و گفت:«حالا كه تو بچه نداری، بیا اینها مال تو، شاید به كارت بیاید».
علی نقی در گونی را باز كرد، 11 تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون. قهقهه مردك و صدای گریه علینقی قاطی شد.
كنار در نشست و دستانش به دعا بلند و گفت «ای كه گفتی بخوانیدم تا اجابتتان كنم! اگر به من فرزندی بدهی، نذر می كنم كه به لطف و هدایت خودت او را مبلغ قرآن و دینت كنم».
خدایی كه دعای زكریای سالخورده را در اوج ناامیدی اجابت كرده بود، 11 فرزند به علی نقی داد كه یکی از آنها حاج آقا محسن قرائتی است.
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمیشه به زندگی
روزهای بیشتری اضافه کرد
ولی میشه به روزهامون
زندگی بیشتری ببخشیم
حـالِ خـوب
نصیب لحظههاتون
صبحتون بخیر
🧡
خاطره اى جالب از شيخ كافى
🚎قبل از انقلاب بود داشتيم میرفتیم قم، ماشین نبود، ماشینهای شیراز رو سوار شدیم...
یه خانمی هم جلوی ما نشسته بود، اون موقع هم که روسری سرشون نمیکردن...!
مدام دقیقهای یکبار موهاشو تکون می،داد و سرشو تکون میداد و موهاش میخورد تو صورت من...!
مدام بلند میشد و مینِشَست و سر و صدا میکرد...! میخواست یه جوری جلب توجه عمومی کنه ...
برگشت ، یه مرتبه نگاه کرد به من و خانمم که کنار دست من نشسته بود...
(خب چادر سرش بود و پوشیه هم زده بود به صورتش)
گفت ...: آقا اون بُقچِه چیه گذاشتی کنارت...؟
بردار تا يه نفر روى صندلى بشینه ...
نگاه کردم دیدم به خانمِ ما میگه بُقچِه...!
گفتم...: این خانم ماست ...
گفت...: پس چرا اینطوری پیچیدیش...؟
همه مسافران هم ميخندیدند...
گفتم...: خدایا کمکمون کن،نذار مضحکه اینا بشیم ...
یهو دیدم یه ماشینی روش چادر کشیده از دور معلوم بود،یه چیزی به ذهنم رسید...
بلند گفتم...: آقای راننده...! زد رو نیم ترمز...
گفتم...:این چیه بغل ماشینت؟ گفت...:آقاجون،ماشینه!ماشین هم ندیدی تو، آخوند ...؟!
گفتم...: بله دیدم... ولی این چیه روش کشیدن ...؟
گفت...: چادره روش کشیدن دیگه...!
گفتم...: خب، چرا چادر روش کشیده...؟
گفت...: من از كجا بدونم، حتماً چادر کشیدن کسی سیخونکش نکنه، انگولکش نکنه، خط نندازن روش...
گفتم...: خب، چرا شما نِمی کِشی رو ماشینت...؟
گفت...: حاجی جون بشین تو رو قرآن، این ماشین عمومیه... ! کسی چادر روش نمی کشه...!
اون خصوصیه روش چادر کشیدن...!
منم زدم رو شونه شوهر این زنه و بهش گفتم...:
این خصوصیه ، ما روش چادر کشیدیم...
هركس عمق پُست را متوجه شد يه صلوات به نيت شادى و ظهور حضرت بقية الله اعظم (عج) و شادى روح حاج شيخ احمد كافى بفرسته...
❅ .
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
❤️ قصههای زندگانی امام زمان(عج)
حضرت امام جعفر صادق علیه السلام رو به من کرد و فرمود:
_ ای زراره! مهدی کسی است که گروهی دربارهی به دنیا آمدنش تردید روا میدارند، برخی خواهند گفت که پدرش از دنیا رفته و جانشینی برای خود به جا نگذاشته است و گروهی بر این باور خواهند بود که او به هنگام درگذشت پدرش در شکم مادر خود بوده است و افرادی نیز خواهند گفت مهدی دو سال پیش از رحلت پدر خویش به دنیا آمده است.
باید دانست که منظور خداوند حکیم از فرمان دادن به غایب شدن حضرت مهدی پس از ولادتش، این است که بدین گونه، شیعیان را بیازماید و پیروان راستین، ثابت قدم، خالص، برجسته و ممتاز او باز شناخته شوند.
آنگاه من از امام ششم پرسیدم:
_ اگر من تا آن روزگار بودم، بهتر است چه کاری انجام دهم؟
امام صادق علیه السلام پاسخ داد:
_ این دعا را بخوان «اللهم عرفنی نفسک فانک إن لم تعرفنی نفسک لم اعرف نبیک...»
(بار خدایا! خودت را به من بشناسان که اگر خویشتن را به من نشناسانی، نمیتوانم پیامآورت را بازشناسم. پروردگارا! پیامبرت را به من بشناسان که اگر او را به من نشناسانی، توانایی شناخت حجت تو را نخواهم داشت.
کردگارا! حجت خود را به من بشناسان. زیرا اگر حجت خویش را به من نشناسانی، دین خود را از دست خواهم داد وگمراه خواهم شد.»
📕برگی از کتاب امام زمان (عج)، صفحه76و 77 و 78
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔸آیه سخره، رسواکننده شیّادان عارف نما
🔹آیة الله میرزا محمد علی معزّالدینی:
🔸سابقا درباره یکی از آقایانی که در مشهد سکونت داشت چیزهایی گفته می شد که اهل کشف و کرامت است وهرچه می گوید همان می شود و بزرگانی مثل فلان آیة الله مرید او هستند.
🔹 زمانی به اتفاق دوستان به مشهد مشرف و یک روز صبح عازم منزل آن آقا شدیم.
🔸 حقیر چون بعد از نماز به اتفاق آقایان خوابیدم لذا تعقیبات نماز صبح را نخواندم.
🔹عادت هر روزه من این بود که آیات سوره حشر و آیة الکرسی و آیه شهد الله و آیه قل اللهم مالک الملک و آیه سخره (سوره اعراف آیات 54 و 55 و 56) را در تعقیب نماز صبح میخواندم.
🔸آن روز چون خواب رفتیم این تعقیبات خوانده نشده بود؛ لذا وقتی به خانه آن آقا رسیدیم در حضور صاحبخانه که به کشف و کرامت مشهور بود آهسته آن ذکرها را میخواندم. او دوزانو در حضور آقایان نشسته بود.
🔹بنده چون به آیه سخره رسیدم دیدم رنگ آن آقا قرمز شد، و چشمانش درشت، و رگهای گردنش ورم کرد، و با دست راست و با حالتی عجیب محکم روی زانوی راست خود می زد، و بعدبا ناراحتی هرچه تمام تر برخاست و از اتاق بیرون رفت.
🔸 یکی از همراهان گفت چطور شد؟ آقابزرگ هاشمی گفت: هیچ، آقای معزالدینی سحرش را باطل کرد.
🔹گفتم: من خدا را گواه می گیرم که مقصودی نداشتم، و آیاتی را که همه روزه در تعقیب نماز صبح میخواندم به طور آهسته میخواندم و نفهمیدم چه شد.
🔸 پس از چندی آن آقا بازگشت و عذرخواهی کرد، و ما همه برخاستیم و از منزلش خارج شدیم.
خاطرات زندگی میرزا محمد علی معزالدینی ص 201 – 200.
📚
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 من تو کتم نمیرفت که موسیقی رو بزارم کنار من موسیقی گوش میکردم اون هم از نوع رپ... اما وقتی رفتم راهیان نور ...😢
🧕 #عفاف_و_حجاب
🌱 #حجاب
🔻
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
❤️ داستان کوتاه
شأن و منزلت بسم الله
گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین.
این زن تمام کارهایش را با "بسم الله" آغاز می کرد.
شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند.
روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نکه دارد زن آن را گرفت و با گفتن " بسم الله الرحمن الرحیم" در پارچه ای پیچید و با " بسم الله " آن را در گوشه ای از خانه پنهان کرد .
شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و "بسم الله" را بی ارزش جلوه دهد.
وی بعد از این کاربه مغازه خود رفت.
در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد.
زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد دید همان کیسه طلا که پنهان کرده بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشت و با گفتن "بسم الله" در مکان اول خود گذاشت.
شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را طلب کرد.
زن مومنه فورا با گفتن "بسم الله" از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی تعجب کرد و سجده شکر الهی را به جا آورد و از جمله مومنین و متقین گردید.
📚 خزینةالجواهر ص 612
➥.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راوي حديث فردي جوان است كه از دوستداران و علاقه مندان به امام صادق (ع) است.
وي نقل ميكند روزي مست بودم و در كوچههاي مدينه راه ميرفتم كه ناگهان با امام صادق برخورد كردم؛ ديدار ناگهاني با آن حضرت در حال مستي مرا به خود آورد و بسيار شرمنده شدم، از شدت شرمساري و احساس گناه فرار كردم. امام صادق (ع) كوچه به كوچه مرا دنبال و تعقيب كردند؛ تا آنجا اين جستوجو از طرف ايشان ادامه پيدا كرد كه من به كوچه بنبست رسيدم و ديگر هيچ راهي براي فرار نبود. از شدت شرمساري روي خود را به ديوار كرده بودم كه امام صادق (ع) مرا صدا كرد و فرمود: «در هيچ حالي از ما روي برنگردانيد».
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
❤️ اهمیت نماز صبح
از امام صادق(علیه السلام) پرسیدند:که چرا کسانی که در آخر زمان زندگی می کنند رزق و روزیشان تنگ است؟ فرمودند : به این دلیل که غالبا نمازهایشان قضا است.
مردی به خدمت امام صادق(علیه السلام) آمد و عرضه داشت : من مرتکب گناهی شده ام.
امام فرمود :خدا می بخشد.
آن شخص عرضه داشت :گناهی که مرتکب شده ام خیلی بزرگ است.
امام فرمود: اگر به اندازه ی کوه باشد خدا می بخشد.
آن شخص عرضه داشت: گناهی که مرتکب شده ام خیلی بزرگتر است.
امام فرمود : مگر چه گناهی مرتکب شده ای؟
وآن شخص به شرح ماجرا پرداخت.
پس از اتمام سخن امام رو به آن مرد کرد و فرمود: خدا می بخشد، من ترسیدم که نمازصبح را قضا کرده باشی!
همچنین مرحوم آیت الله حاج شیخ حسنعلی اصفهانی (معروف به نخودکی) در وصیت خود به فرزندش می گوید:
اگر آدمی چهل روز به ریاضت و عبادت بپردازد ولی یک بار نمازصبح از او فوت شود، نتیجه آن چهل روز عبادت بی ارزش (نابود) خواهد شد...
📒وسایل شیعه/ج۳/ص۱۵۶
📗بحار/ج۸/ص۷۳
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔹استاد حسن رمضانی:
استاد علاّمه حسن زاده آملی (ره) نقل میفرمودند:
«مرحوم علاّمه طباطبایی بر دو جمله بسیار تأکید میفرمودند، یکی اینکه: «آقا ما کاری مهمتر از خودسازی نداریم»
و دیگری آنکه: «ما ابد در پیش داریم،
هستیم که هستیم، انما تنتقلون من دار الی دار»
و گاه گاهی که صحبت «ابد» پیش میآمد، صاف و بدون پروا و خجالت از کسی گریه میکردند!».
حدیث سهر (بیانات و خاطرات استاد حسن رمضانی)
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#سلام_مولا_جانم❤
من هر صبح
به آستان مقدست سلام می کنم
و از امواج بهشتی پاسخت
سرشار از امید می شوم.
من پاسخ پدرانه ی تورا با ذره ذره ی
وجودم احساس می کنم...
من با تو نفس می کشم،
با تو زندگی می کنم،
شکر خدا که تو را دارم
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
💠وقتی که خدیجه(سلام الله علیها) به زنان قریش پیغام کمک فرستاد، آنها با کینه ای که از ازدواج ایشان با پیامبر(صلوات الله علیه) به دل داشتند، به یاری او نیامدند. در این هنگام، خدایی که تمام مقدّمات را برای تولّد این بانو، مهیّا ساخته بود، رسولان خود را برای یاری فرستاد: چهار زن بلند قامت و نورانی بر او وارد شدند . خدیجه چون آنها را دید، ترسید. یکی از آنان گفت: ای خدیجه! ناراحت مباش؛ چرا که ما را پروردگارت به سوی تو فرستاده است. ما خواهران تو هستیم؛ من ساره هستم و ایشان آسیه، رفیق تو در بهشت، این مریم، دختر عمران و ایشان صفورا، دختر شعیب است.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔻میگن ملا نصرالدین زنش رو کتک میزد ازش پرسیدن چیکار کرده؟ گفت هیچی! خرجی که نمیدم، سفر و تفریح که نمیبرم، کار که نمیکنم، چیزی هم نمیخرم! بالاخره باید یادش بمونه شوهر داره! برای همین میزنمش!
دقیقاً حکایت بعضی از آدما تو زندگیمونه! آزار میدن که یادمون بمونه هستند...!
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚حق الناس گناهی خطرناک
در روایتی آمده است: یک قاضی مقدّس و بسیار عابد از دنیا رفت. او حقّی را ناحق نمی کرده و علاوه بر شهرت به قضاوت عادلانه، مۆمن و متّقی بوده است و از این رو همسرش یقین داشته که وی بهشتی است.
وقتی زن جسد شوهر را در لحد قرار داد و پارچه روی صورت او را کنار زد، دید ماری از بینی او بیرون آمد و شروع به کندن و خوردن صورت او کرد. زن از این وضعیت عجیب ترسید.
هنگام شب، شوهر خود را درخواب دید و از آنچه رخ داده بود سۆال کرد و گفت: تو که انسان خوبی بودی! پس این مار چه بود؟ قاضی جواب داد: آن به خاطر برادر توست.
روزی برادر تو با کسی نزاع داشت. برای حلّ مسأله به نزد من آمدند و من در دل خود دوست داشتم که حق با برادر تو باشد.
نه اینکه العیاذبالله ناحقی باشد، بلکه دوست داشته حق با برادر زنش باشد البته نتیجه حکمیّت به نفع برادرت شد و من از این امر خوشحال شدم و با اینکه واقعاً حق با برادر تو بود، اکنون گرفتارم.
همین که قاضی در دل بین دو مسلمان تفاوت قائل شده، عمل او در برزخ مجسّم شده و موجب آزار او گردیده است.
❌ مواظب حق دیگران باشیم گناهی که خدا آن را تا بنده حلال نکند نمی بخشد
📚 الکافی، ج 7، ص 410
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌸🍃🌸🍃
#داستان_پندآموز
✍در بازار شهر تبریز در زمان قاجار، دو عالمی در مورد اداره یک مسجد ، شیطان در بین شان راه یافت و به اختلاف خوردند .
و بنایی را صدا کردند که مسجد را از وسط دیواری کشید و دو نیم کرد و درب دیگری برآن نهادند تا اهل بازار راحت تر برای نماز به آنجا روند. و کسی عبادت آنها را نبیند. و سماور و استکان های مسجد را هر چه بود نصف کردند.
💠مرد ظریفی و مومنی در بازار بود که سیفعلی نام داشت و اصالتا از اهالی ارومیه بود که غرفه ای در بازار داشت. از این کار به شدت ناراحت بود. روزی سماور مسجد سمت بازار را روشن کرد و قلیان ها حاضر نمود ( در آن زمان در مسجد قلیان اجباری و از ملزومات بود) و جار زد و اهل بازار را برای چای و قلیان مسجد دعوت کرد. هر کس چای و قلیان کشید سوال کرد، این مراسم برای چیست؟ سیفعلی گفت: مراسم ختم خداست و خدا مرده است و برای او مجلس ختم گرفته ایم!!! همه از شنیدن این سخن در حیرت افتاده و او را دعوت به استغفار و سکوت می کردند. سیفعلی گفت: مسجد را نگاه کنید، اگر خدا نمرده است ( العیاذ بالله) خانه او را ورثه پیدا نمی شد دو قسمت کند و اموال مسجد را تقسیم نماید.
💠این حرکت سیفعلی در بازار پیچید و آن دو عالم به وسوسه شیطان در وجود خود پی بردند و استغفار کردند و مانند گذشته، دیوار از وسط مسجد برداشته و اموال را یکی کردند.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
اینجا بهشت دختر موسی بن جعفر است
از نفحه ی شهود و تجلی معطر است
بر پا شده است مکتب قرآن و اهل بیت
دارالعلوم مریم آل پیمبر است
ڪریمہ_اهل_بیٺ💞
#میلاد_حضرت_معصومه(س)💞
#روز_دختر مبارڪ_باد💞
✨﷽✨
#پندانه
🔴 رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي
✍روزی شاگرد یک راهب پیر هندو از راهب خواست که به او درسی بهیادماندنی دهد. راهب از شاگردش خواست کیسه نمک را نزد او بیاورد. سپس مشتی از نمک را داخل لیوان نیمهپری ریخت و از او خواست همه آن آب را بخورد. شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آب داخل لیوان را بخورد، آن هم به سختی.
استاد پرسید:مزهاش چطور بود؟شاگرد پاسخ داد: خیلی شور و تند است، اصلاً نمیشود آن را خورد.پیر هندو از شاگردش خواست یک مشت از نمک بردارد و او را همراهی کند. رفتند تا رسیدند کنار دریاچه. استاد از او خواست تا نمکها را داخل دریاچه بریزد. سپس یک لیوان آب از دریاچه برداشت و به شاگرد داد و از او خواست آن را بنوشد. شاگرد بهراحتی تمام آب داخل لیوان را سر کشید. استاد این بار هم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید. شاگرد پاسخ داد:
کاملا معمولی بود.
پیر هندو گفت:رنجها و سختیهایی که انسان در طول زندگی با آنها روبهرو میشود همچون مشتی نمک است. اما این روح و قدرت پذیرش انسان است که هرچه بزرگتر و وسیعتر میشود، میتواند بار آن همه رنج و اندوه را بهراحتی تحمل کند. بنابراین سعی کن یک دریا باشی، نه یک لیوان آب.
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
#پندانه
✅ از رحمانیت خدا سوءاستفاده نکنیم
✍مرد رباخوار و عیاشی بود که هرگاه گناه میکرد، به او میگفتند: گناه نکن! در جواب میگفت: خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِين است، نترسید! او هرگز بندۀ خود را هر چقدر هم که بد باشد، نمیسوزاند. من باورم نمیشود، او از مادر مهربانتر است، چگونه مرا بسوزاند در حالی که این همه در خلقت من زحمت کشیده است!
روزگار گذشت و سزای عمل این مرد رباخوار، پسر جوانی شد که در معصیت خدا، پدر را در جیب گذاشت و به ستوه آورد، تا آنجا که پدر آرزوی مرگ پسر خویش میکرد. گفتند: واقعا آرزوی مرگش را داری؟ گفت: والله کسی او را بکشد نه شکایت میکنم، نه بر مردنش گریه خواهم کرد.
گفتند: امکان ندارد پدری با این همه حب فرزند که زحمت بر او کشیده است، حاضر به مرگ فرزندش باشد. گفت: والله من حاضرم، چون مرا به ستوه آورده و به هیچ صراط مستقیمی سربهراه نمیشود.
گفتند: پس بدان، بنده هم اگر در معصیت خدا بسیار گستاخ شود، خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ از او به ستوه میآید و بر سوزاندن او هم راضی میشود.
قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ؛ مرگ بر اين انسان، چقدر كافر و ناسپاس است. (عبس:17)
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
❤️ داستانهایی از امام رضا (ع)
آخرین طواف
راوی: موفّق (یکی از خادمان امام علیه السلام )
حضرت جواد علیه السلام پنج ساله بود. آن سفر، آخرین سفری بود که با امام رضا علیه السلام به زیارت خانه خدا می رفتیم. خوب به یاد دارم...
حضرت جواد را روی شانه ام گذاشته بودم و به دور خانه خدا طواف می کردیم. در یکی از دورهای طواف، حضرت جواد خواست تا در کنار «حجرالاسود» بایستیم. اوّل حرفی نزدم، امّا بعد هرچه سعی کردم از جا بلند نشد. غم، در صورت کوچک و قشنگش موج می زد. به زحمت امام رضا علیه السلام را پیدا کردم و هر چه پیش آمده بود، گفتم. امام، خود را به کنار حجرالاسود رساند. جملات پدر و پسر را خوب به یاد دارم.
«پسرم! چرا با ما نمی آیی؟»
«نه پدر! اجازه بدهید چند سؤال از شما بپرسم، بعد به شما می آیم».
«بگو پسرم!»
«پدر! آیا مرا دوست دارید؟»
«البته پسرم!»
«اگر سؤال دیگری بپرسم، جواب می دهید؟»
«حتما پسرم».
«پدر!... چرا طواف امروز شما با همیشه فرق دارد؟ انگار امروز آخرین دیدار شما با کعبه است».
سکوت سنگینی بر لب های امام نشست. یاد سفر امام به خراسان افتادم. به چهره امام خیره شدم. اشک در چشم امام جمع شده بود. امام فرزندش را در آغوش گرفت. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و... .
📚گنجینه معارف
پایگاه اطلاع رسانی حوزه
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
🌼داستان کوتاه و پند آموز
✍ روزی جوانی پیش پدرش آمدو گفت:دختری را دیده ام و میخواهم با او ازدواج کنم .من شیفته زیبایی این دختر و جادوی چشمانش شده ام . پدر با خوشحالی گفت :بگو این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم و به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته او شد و به پسرش گفت: ببین پسرم این دختر هم تراز تونیست و تو نمیتوانی او راخوشبخت کنی او را باید مردی مثل من که تجربه زیادی در زندگی دارد سرپرستی کند تا بتواند به اوتکیه کند
پسر حیرت زده جواب داد :امکان ندارد پدر کسی که با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما. پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به اداره پلیس کشید ماجرا را برای افسر پلیس تعریف کردند. افسر دستور داد دختر را احضار کنند تا از خود او بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند افسر پلیس با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی اوشد و گفت :این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است و این بارسه نفری باهم درگیرشدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند وزیر با دیدن دختر گفت :اوباید با وزیری مثل من ازدواج کند. و..قضیه ادامه پیداکرد تا رسید با شخص امیر امیرنیز مانند بقیه گفت:این دختر فقط با من ازدواج میکند... بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت :راه حل مسئله نزد من است . من میدوم و شما نیز پشت سر من بدوید اولین کسی که بتواند مرا بگیرد با او ازدواج خواهم کرد.
...و بلافاصله شروع به دویدن کردوپنج نفری :پدر؛ پسر؛ افسرپلیس ؛ وزیر و امیر بدنبال او.ناگهان .هرپنج نفر باهم به داخل چاله عمیقی سقو ط کردند دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت: آیا میدانید من کی هستم؟! من دنیا هستم !! من کسی هستم که مردم بدنبالم میدوند و برای بدست آوردنم باهم رقابت میکنند و در راه رسیدن به من از خود و اطرافیان و انسانیت غافل میشوند تا زمانیکه در قبر گذاشته می شوند درحالی که هرگز به من نمیرسند..!
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼🌸🌺 جانم #حضرت_معصومه (س)🌼🌸🌺
امشب که گلی نجمه به بر آورده
بر سینهی عرشیان شرر آورده
گویند به گوش هم
در افلاک و زمین
حق، حضرت زهرای دگر آورده
🌼🌸🌺 میلاد شافعه مؤمنین،
زینب ایران زمین
و خواهر گرامی امام هشتمین
حضرت فاطمه معصومه (س)
بر #امام_زمان و عاشقانش مبارک🌼🌸🌺
#داستان_آموزنده
🔆ظهور نور و انتقام از ظالم
مرحوم شيخ صدوق رحمة اللّه عليه به نقل از عبدالسّلام هروى حكايت كند:
روزى محضر شريف حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليه السلام شرفياب شدم و پيرامون حديثى از امام صادق عليه السلام سؤال كردم كه فرمود: هنگامى كه امام زمان عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف خروج نمايد تمام ذرّيه قاتلين امام حسين عليه السلام را بجهت كردار پدرانشان نابود مى نمايد و انتقام خون جدّ مظلومش را مى گيرد؛ آيا صحيح مى باشد؟
امام رضا عليه السلام فرمود: بلى ، صحيح است .
گفتم : آيه قرآن كه مى فرمايد: نمى توان گناه شخصى را بر ديگرى تحميل كرد، چه مى شود؟
فرمود: خداوند متعال در تمام گفتارش صادق و راست گو است ، وليكن ذرّيه قاتلين حضرت اءباعبداللّه الحسين عليه السلام چون راضى به كردار پدرانشان بودند و به اعمال و حركات زشت آن ها فخر و مباهات مى كردند، پس شريك جرم هستند.
چون هركس راضى به كردار ديگرى - چه خوب و چه بد - باشد در ثواب و عقاب او شريك است ، گرچه شخصى در مغرب ظلم كند و ديگرى در مشرق نسبت به كار او راضى و خوشحال باشد، پس در اين صورت شريك جرم محسوب مى شود.
سپس افزود: امام زمان عليه السلام چنين افرادى را خواهد كشت .
بعد از آن عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! بعد از آن كه امام زمان عليه السلام خروج نمايد، ابتداء از كجا و نسبت به چه امورى اقدام مى فرمايد؟
امام رضا عليه السلام در جواب فرمود: وقتى قائم آل محمّد صلوات اللّه عليهم خروج نمايد، ابتداء به مجازات بنى شيبه در مكّه مى پردازد، چون آن ها دزدان اوّليه اى هستند كه تمام اموال بيت اللّه الحرام را دزديده اند و بدين جهت دست آن ها را طبق دستور اسلام جدا خواهد كرد.
📚عيون اخبارالرّضا عليه السلام : ج 1، ص 273، ح 5.
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔻قضا و قدر
مردى به نام «عابد»، از نيكان قوم حضرت موسى عليه السلام، سى سال از حضرت حق درخواست فرزند داشت ولى دعايش به اجابت نرسيد.
به صومعه يكى از انبياى بنى اسرائيل رفت و گفت: اى پيامبر خدا، براى من دعا كن تا خدا فرزندى به من عطا كند، من سى سال است از خدا درخواست فرزند دارم، ولى دعايم به اجابت نمی رسد.
🤲آن پيامبر دعا كرده، گفت:
اى عابد، دعايم براى تو به اجابت رسيد، به زودى فرزندى به تو عطا می شود، ولى قضاى الهى بر اين قرار گرفته كه شب عروسى آن فرزند، شب مرگ اوست!!
عابد به خانه آمد و داستان را براى همسرش گفت. همسرش در جواب عابد گفت: ما به سبب دعاى پيامبر از خدا فرزند خواستيم تا در كنار او در دنيا راحت باشيم، چون به حد بلوغ رسد به جاى آن راحت، ما را محنت رسد، در هر صورت بايد به قضاى حق راضى بود.
شوهر گفت: ما هر دو پير و ناتوان شده ايم چه بسا كه وقت بلوغ او عمر ما به پايان رسد و ما از محنت فراق او راحت باشيم. پس از نُه ماه پسرى نيكو منظر و زيبا طلعت به آنان عطا شد. براى رشد و تربيت او رنج فراوان بردند تا به حد رشد و كمال رسيد. از پدر و مادر درخواست همسرى لايق و شايسته كرد؛ پدر و مادر نسبت به ازدواج او سستى روا می داشتند، تا از ديدار او بهره بيشترى برند. به ناچار كار به جايى رسيد كه لازم آمد براى او مراسمی برپا كنند.
شب عروسى به انتظار بودند كه چه وقت سپاه قضا درآيد و فرزندشان را از كنار آنان بربايد. عروس و داماد شب را به سلامت به صبح رساندند و هم چنان به سلامت بودند تا يك هفته بر آنان گذشت.
☘پدر و مادر شادى كنان به نزد پيامبر زمان آمدند و گفتند: با دعايت از خدا براى ما فرزندى خواستى و گفتى كه زمان مراسم او با شب مرگ او يكى است، اكنون يك هفته گذشته و فرزند ما در كمال سلامت است!
پيامبر گفت: شگفتا، آنچه من گفتم از نزد خود نگفتم، بلكه به الهام حق بود، بايد ديد فرزند شما چه كارى انجام داد كه خداى بزرگ، قضايش را از او دفع كرد.
در آن لحظه جبرئيل امين آمد و گفت: خدايت سلام می رساند و می گويد؛
به پدر و مادر آن جوان بگو: قضا همان بود كه بر زبان تو راندم، ولى از آن جوان خيرى صادر شد كه من حكم مرگ را از پرونده اش محو كردم و حكم ديگر به ثبت رساندم، و آن خير اين بود كه آن جوان در شب عروسى مشغول غذا خوردن شد، پيرى محتاج و نيازمند در خانه آمد و غذا خواست، آن جوان غذاى مخصوص خود را نزد او نهاد، آن پير محتاج غذا را كه در ذائقه اش خوش آمده بود، خورد و دست به جانب من برداشت وگفت:
🤲پروردگارا، بر عمرش بيفزا. من كه آفريننده جهانم به بركت دعاى آن نيازمند، هشتاد سال بر عمر آن جوان افزودم تا جهانيان بدانند كه هيچكس در معامله با من از درگاه من زيانكار برنگردد و اجر كسى به دربار من ضايع و تباه نشود.
#حکایت_آموزنده
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#آموزنده
🌼رضایت مادر موجب دیدار حضرت #امام_زمان علیه السلام شد
✍جناب شیخ محمد علی ترمذی در ابتدای جوانی با دو نفر از دوستان اهل علمشان قرار میگذارند که برای تحصیل علم به شهر دیگری روند،
شیخ برای گرفتن اجازه نزد مادر میرود اما ایشان رضایت نمیدهند.شیخ از رفتن منصرف میشود ولی حسرت آموختن علم در قلبش باقی است تا اینکه روزی در قبرستان نشسته بود و به دوستانش فکر میکرد ... ناگاه پیرمردی نورانی نزدش می آید و میپرسد چرا ناراحتی؟ شیخ شرح حال خود را میگوید. پیرمرد میگوید: میخواهی من هر روز به تو درس دهم؟
شیخ استقبال میکند و دو سال از محضر ایشان استفاده میکند و متوجه میشود که این پیرمرد جناب خضر میباشد. روزی جناب خضر علیه السلام به شیخ میگوید: حالا که رضایت مادر را بر میل خود ترجیح دادی تو را به جایی میبرم که برایت موجب سعادت است ...با هم حرکت میکنند و بعد از چند لحظه به مکانی سرسبز میرسند که تختی در کنار چشمه ای واقع بود و حضرت صاحب الامر علیه السلام بر آن نشسته بودند ...
از شیخ محمد علی پرسیدند: چطور این مقام را بدست آوردی که حضرت خضرعلیه السلام تو را درس داده و به زیارت آقا ولیعصر ارواحنافداه مشرف شدی؟ شیخ گفت: آنچه پیدا کردم در اثر دعای مادر و رضایت او بود.
📚 شیفتگان حضرت مهدی علیه السلام
یکی از راههای نزدیک شدن به وجود مقدس حضرت امام زمان علیه السلام عمل کردن به این دستور الهی است یعنی: احسان به والدین.
#التجای_همگانی
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌱
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande