🌸🍃🌸🍃
#کاروانسرای_ویران
در زمان شاه عباس پیرمردی بود که کاروانسرای بزرگ و آبادی را اداره میکرد . کاروانسرا ، شهره عام و خاص شده بود و بسیار پر رونق و زیبا بود و هر روز مسافران زیادی در آن اقامت میکردند
روزی شاه عباس پیرمرد را به حضور طلبید . اما پیرمرد امتناع کرد و دعوت شاه را نپذیرفت
شاه خشمگین شد و با عده ای سرباز به کاروانسرا رفت و با لحن تندی پیرمرد را خطاب قرار داد و گفت :
تو از داشتن چنین مکان آبادی چنان به خود مغرور شدی که دعوت من را رد کردی؟!
بعد کلنگی بدست پیرمرد داد و از او خواست آنجا را با دست خودش ویران کند
پیرمرد عذر خواست و گفت اگر دستور قتل مرا صادر کنید بهترست تا مجبور باشم با دست خودم اینجا را ویران کنم.
شاه فورا دستور داد پیرمرد را با خفت و خواری به زندان بیندازند
سپس به یکی از چاپلوسان درگاهش دستور داد تا موقتا سرپرست کاروانسرا شود
یک سال بعد شاه مجددا به سراغ کاروانسرا رفت
اما در کمال شگفتی دید که آن مکان آباد و زیبا ، تبدیل به ویرانه ای بی در و پیکر و شده و همه چیز آن به غارت رفته...
شاه شگفت زده شد و سرپرست مهمانسرا را احضار کرد
وقتی آن مرد آمد رو به او کرد و گفت مگر من به تو گفتم اینجا را ویران و خراب کنی؟!
مرد گفت نه.
پس چه شد که اینجا به این روز افتاد؟!
ناگهان پیرزنی که در گوشه ویرانه نشسته بود به سمت شاه رفت و گفت
ای شاه... این مکان سالهای سال پیش ، بیابانی بود که جز شغال و کفتار موجودی در آن نبود . مرد جوان و لایقی از راه رسید. با دست خودش شالوده این کاروانسرا را ریخت و کم کم عمر و جوانی اش را فدای ساخت و ساز و آبادی اینجا کرد . عرق ریخت و زحمت کشید و هر خشت اینجا را با دستهای خالی بر روی هم نهاد
تا اینجا به بنایی آباد و زیبا تبدیل شد
بعد شما به او کلنگی دادید تا ثمره یک عمر تلاش و زحمتش را یک روزه ویران کند. اما او مرگ را بر ویران کردن اینجا که ثمره و نتیجه عمر و زندگی اش بود ترجیح داد
آنگاه شما فردی را به سرپرستی اینجا گماشتید که هیچ زحمت و تلاشی در راه ساختن این بنا نکرده بود مال مفتی را به او بخشیدید که لیاقتش را نداشت بنابرین حس میکرد که هر لحظه ممکن است نظر شما برگردد و کس دیگری جایش را بگیرد این شد که نه تنها برای آبادی اینجا دلسوزی نکرد بلکه فقط سعی کرد ازین سفره مفت و موقتی که برایش پهن شده نهایت استفاده را ببرد.
شاه از سخنان پیرزن به فکر فرو رفت و از کار خود پشیمان شد
و بلافاصله دستور داد تا پیرمرد را از زندان آزاد کنند
اما نگهبانان به او خبر دادند که آن پیرمرد صاحب کاروانسرا ، مدتهاست که مرده.....
گویند که شاه بعد از آن بارها و بارها برای ساختن و آبادی کاروانسرا پولهای زیادی خرج کرد . اما کاروانسرا دیگر هیچوقت به آبادی و زیبایی زمان پیرمرد نرسید .
@DastaneRastan