🌸🍃🌸🍃
#عاقبت_شگفت_انگيز
خیلی ها آرزو دارند که عاقبت به خیر شوند، امّا گاهی برخی افراد بر اساس عملکردهای ناپسند خود عاقبت کارشان به خیر ختم نمی شود. در داستان زیر قرآن کریم یکی از این افراد را معرفی می کند:
خداوند متعال در سوره طه در این مورد می فرماید: اذْ رَآ نَاراً فَقَالَ لَاهْلِهِ امْکثُوا إِنی آنَست نَاراً لَّعَلی آتِیکم مِّنهَا بِقَبَسٍ اوْ اجِدُ عَلی النَّارِ هُدًی[1]«هنگامی که موسی (ع) آتشی (از دور) مشاهده کرد، به خانواده خود گفت اندکی مکث کنید که من آتشی دیدم شاید شعله ای از آن را برای شما بیاورم، یا به وسیله این آتش راه را پیدا کنم.» در این آیه به همسر موسی (ع)، صفورا اشاره شده است و آن در هنگامی است که موسی (ع) مدت قراردادش با شعیب در مدین پایان یافته بود، همسر و همچنین گوسفندان خود را برداشت و از مدین به سوی مصر رهسپار شد، راه را گم کرد، شبی تاریک و ظلمانی بود، گوسفندان او در بیابان متفرق شدند، می خواست آتشی بیفروزد تا در آن شب سرد، خود و خانواده اش گرم شوند، اما به وسیله آتش زنه آتش روشن نشد. در این اثناء همسر باردارش دچار درد وضع حمل شد.
طوفانی از حوادث سخت، او را محاصره کرد در این هنگام بود که، شعله ای از دور به چشمش خورد، ولی این آتش نبود بلکه نور الهی بود، موسی به گمان اینکه آتش است برای پیدا کردن راه و یا برگرفتن شعله ای، به سوی آتش حرکت کرد.[2]
اما این زن با اینکه دختر پیامبر و همسر پیامبر بود بعدها بر اثر هواهای نفسانی و وسوسه های شیطانی از جاده مستقیم هدایت منحرف شده و بعد از وفات حضرت موسی (ع) با وصی و خلیفه آن حضرت، [یوشع بن نون ] به مبارزه برخاست و به همراهی منافقان بنی اسرائیل بر علیه یوشع خروج کرد. امّا یوشع بن نون بر آنان غلبه کرد، عده ای از آنان کشته شدند و عده ای گریختند و صفورا دختر شعیب اسیر شد. اطرافیان گفتند که: ای وصی پیامبر! این زن را مجازات کن! امّا او به صفورا گفت: که در دنیا تو را عفو کردم و در روز قیامت در حضور حضرت موسی (ع) از تو و همراهانت شکایت خواهم کرد.
صفورا با اظهار شرمندگی گفت: واویلا! به خدا سوگند! اگر خداوند بهشت را برای من مباح کند که داخل شوم البته که شرم خواهم کرد که در آن جا پیامبر خدا را ببینم در حالی که پرده او را دریده و بر وصی او خروج کرده ام.[3]
پی نوشت ها
[1] طه/ 10.
[2] تفسير نمونه، ج 13، ص 168.
[3] حياة القلوب، ج 1، ص 301. رياحين الشريعه، ج 5، ص 294.
@DastaneRastan_ir
🍎داستان کوتاه
شخصي نزد سقراط رفت و گفت:
گوش کن مي خواهم چيزی برايت تعريف کنم. دوستي به تازگي در مورد تو مي گفت....
سقراط حرف او را قطع کرد و گفت:
قبل از اينکه تعريف کني، بگو آيا حرفت را از ميان سه صافي گذرانده اي يانه؟
- کدام سه صافي؟
- اول از ميان صافي واقعيت. آيا مطمئني چيزي که تعريف مي کني واقعيت دارد؟
-نه. من فقط آن را شنيده ام.
شخصي آن را برايم تعريف کرده است.
- سقراط سري تکان داد و گفت:
پس حتما آن را از ميان صافي دوم يعني خوشحالی گذرانده اي
مسلما چيزي که مي خواهي تعريف کني، حتي اگر واقعيت نداشته باشد، باعث خوشحالي ام مي شود.
- دوست عزيز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.
- بسيار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمي کند، حتما از صافي سوم، يعني فايده، رد شده است.
آيا چيزي که مي خواهي تعريف کني، برايم مفيد است و به دردم مي خورد؟
- نه، به هيچ وجه!
سقراط گفت: پس اگر اين حرف، نه واقعيت دارد، نه خوشحال کننده است و نه مفيد، آن را پيش خود نگهدار و سعي کن خودت هم زود فراموشش کنی...
🔺🗯🔻🗯🔺🗯
👌داستان يك جوان
»حكايت شده كه در
«بصره جوانی به مسكی معروف بود، زيرا بوی خـوش مشـك هميشـه از وی به اطراف منتشر بود، چون علت را از وی جويا شدند»
»در جواب گفت:
«مـن جـوانی خوش تيپ و خوش قيافه و دارای شرم و حيا بودم، مردم هميشه به پدرم ميگفتند: او را در مغازهات بنشان تا با مردم برخورد داشته باشد و اين كمروئی اش برطرف گردد، پدرم مرا در مغازه پارچه فروشی نشانيد»
»پيرزنی آمد و متاعی طلبيد،
«آنچه خواست به او تحويل دادم، به من گفت: با من بيا تا پولت را بدهم، همراه او رفتم تا ايـن كـه در كـاخ بزرگـی وارد شد، آن كاخ بزرگ بود و در آن آن تختـی قـرار داشـت»
»روی تخـت دختـر
«جوانی بر فرش طئيرنگ نشسته بود، دختر مرا گرفت و به سينه اش چسپانيد، مـن بـه ياد خدا افتادم، گفت: اشكالی ندارد، ليكن من جهت نجات خود از اين ابـتء عظـيم بـه بهانه دستشوئی رفتم و تمام بدنم را با كثافت ماليدم، آنگاه آمدم مـوقعی كـه مـرا بـا ايـن حالت ديد، گفت:
»اين شخص ديوانه است،
«بدين ترتيب من از اين مهلكه جان سالم بـدر بردم، همان شب در خواب ديدم كه شخصی آمد و گفت: تو با يوسف بـن يعقـوب چـه نسبتي داري؟! سپس گفت: آيا مرا ميشناسي؟ گفتم: خير، فرمود: من جبرئيل هستم، آنگاه دستش را بر تمام بدنم ماليد از آن لحظه به بعد بوی مشك از بدنم به اطراف منتشر است»
(و آن بوی خوش جبرئيل و از بركت تقوی و پاكدامنی می باشد)
📚»منبع داستان
”کتاب حجاب زن مسلمان“
•┈┈•✿دینی،آموزنده✿•┈┈•
⚡تلنگر
داستانی کوتاه
»وقتی فرزندان کوچک هستند!
در زمان طفولیت که نیاز به مراقبت دارند، پدر و مادر مواظب آنها هستند و همچنین پدر و مادر دست آنها را گرفته و به گردش برده و به مهد کودک، مدرسه و دانشگاه می فرستند.
»اما وقتی فرزند بزرگ شد!
دست پدر و مادرش را در زمان پیری، که به فرزندان نیاز دارند، گرفته و آنها را تحویل خانه سالمندان می دهند.
»اللّه متعال میفرماید:
«(ای انسان!) پروردگارت فرمان داده است که جز او را نپرستید و به پدر و مادر نیکی کنید، هرگاه یکی از آنان، و یا هر دوی ایشان نزد تو به سن پیری برسند، اُف به آنها مگو و بر سر ایشان فریاد مزن و با سخنان محترمانه با آنان سخن بگو.» (اسراء/23)
»رسول اللّه
-علیه الصلاة والسلام-فرمود:
«خوار و ذلیل شود، خوار و ذلیل شود، خوار و ذلیل شود، پرسیدند:
چه کسی یا رسول اللّه؟
رسول اللّه -صلی اللّه علیه وسلم- فرمودند: کسی که والدینش را در وقت پیری دریابد، یکی یا هردو را، ولی وارد بهشت نشود» (صحیحمسلم)
عاقلان را اشاره ای کافیست...
#رحمت_اللہ_بر_نشر_کننده
•┈┈┈•✿دینی،آموزنده✿•┈┈┈•
نبش قبر مادرم😱
💧چند روز پیش مادرم فوت کرد وقتی او را بە قبرستان بردیم شب بود و باران عجیبی میبارد جنازەی مادرم را داخل قبر گزاشتم اما وقتی میخواستم صورتش را روی خاک بگذارم احساس کردم کە چیزی از جیبم داخل قبر افتاد چون خیلی تاریک بود معلوم نبود چی بود .بعد از دفن مادرم بە خانە کە رفتم دیدم کیف پولم کە همەی کارتای بانکی و چند چک توش بود نیست فکر کردم یادم اومد داخل قبر مادرم افتادە .درنگ نکردم چراغ قوە رو برداشتم و رفتم قبرستان و شروع بە نبش قبر کردم اما وقتی بە جنازەی مادرم رسیدم ناگهان مار سیاهی را دیدم کە دور گردن مادر حلقە زدە بود و مرتب دهانش را نیش میزد چنان منظرەی وحشتناکی بود کە من ترسیدم و دوبارە قبر را پوشاندم.
فردای آن روز نزد یکی از ملاهای روستایمان رفتم و آنچە را دیدە بودم نزد ایشان بازگو کردم ایشان پرسیدند:
آیا از مادرت کار زشتی سرمیزد؟
گفتم کە من چیزی بە یاد ندارم ولی همیشە پدرم او را نفرین میکرد زیرا او در مقابل نامحرم بی پروا بود و با سر و روی باز با مردان نامحرم سخن میگفت و در پوشش و حجاب رعایت قوانین اسلامی را نمیکرد. با نامحرم شوخی میکرد و میخندید از این رو مورد عتاب و سرزنش پدرم بود.
حضرت رسول اکرم(ص) میفرمایند:
یکی از گروهی کە وارد جهنم میشوند زنان بی حجابی هستند کە برای فتنە و فریب مردان خود را آرایش و زینت میکنند.
💫✨سخنان ناب✨💫
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#کشک_ساب_برو_کشکت_بساب
میگویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد.
شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او میگوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد میدهد و میگوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد.
مرد کشک ساب میرود و پاتیل و پیاله ای میخرد شروع به پختن و فروختن فرنی میکند و چون کار و بارش رواج میگیرد طمع کرده و شاگردی میگیرد و کار پختن را به او میسپارد. بعد از مدتی شاگرد میرود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز میکند و مشغول فرنی فروشی میشود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد میشود.
کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی میرود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم میکند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او میگوید:
«تو راز یک فرنیپزی را نتوانستی حفظ کنی حالا میخواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟
برو همون کشکت را بساب.
@DastaneRastan_ir
🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
به زندگی فکر کن! ولی براي زندگی غصه نخور. ديدن حقيقت است، ولي درست ديدن، فضليت.
ادب خرجی ندارد ولی همه چيز را ميخرد.
با شروع هر صبح فکر کن تازه بدنيا آمدی .مهربان باش و دوست بدار و عاشق باش.
شايد فردايی نباشد. شايد فردايی باشد اما عزيزی نباشد...
یادمان باشد؛ با شکستن پای دیگران، ما بهتر راه نخواهیم رفت!
یادمان باشد؛ با شکستن دل دیگران ما خوشبخت تر نمی شویم!
کاش بدانیم اگر دلیل اشک کسی شویم دیگر با او طرف نیستیم؛ باخدای او طرف هستیم
@DastaneRastan_ir
🌸🍃🌸🍃
#مراحل_كسب_معرفت
در باب توحید همهی ما به یک معرفت اجمالی دست یافتهایم و میدانیم خدا خالق هستی و بیهمتا و قدرتمند است. به این معرفت با تقوا و عمل صالح عمل میکنیم. خداوند بر ما معرفتافزایی میکند و معنی صمد را بر ما نشان میدهد.
اگر معنی صمد را در کتاب بخوانیم و بدانیم خدا بینیاز است، قطعاً باورش سخت است و نمیتوانیم چیزی ببخشیم و شک نکنیم که خدا بینیاز است و بخشش ما را پس خواهد داد.
اما وقتی با عمل صالح دنبال حقیقت بودیم خدا بر ما علمالیقین را خواهد بخشید و در عمل خواهیم دید که میبخشیم و جای آن را خدا پر میکند.
برای همین کسب معرفت با عمل حاصل میشود نه با خواندن و مطالعه.
این چرخه معرفت و عمل ادامه پیدا میکند. انسان از معرفت خاص خدا به محبت خدا نائل میشود و کسب این محبت با خوابیدن در سحرگاهان و جمع مال و عدم انفاق و محبت دنیا ممکن نیست.
از محبت خداوند چون انسان خدا را دوست داشت میخواهد به او برسد و نزدیک شود. پس وارد مرحله شوق میشود. شوق در مسیر رسیدن به محبوب است.
شما عازم سفر کربلا هستید در مسیر آنچه از محبت بر شما میگذرد که زودتر برسید شوق است. وقتی کربلا رسیدید وارد مرحلهی انس میشوید و در جوار حبیب آرام میگیرید.
بعد مرحله فنا فی الله میشود که انسان جز خدا چیزی نمیبیند، جز خدا چیزی بر زبان نمیآورد و جز خدا نمیخواهد چیزی بشنود.
@DastaneRastan_ir
👌 #داستان فوق العاده قشنگیه حتما بخونید 👍
📌حکایتی پند آموز
💫در عهد موسی علیه السلام خانواده ای بی نهایت #فقیر که متشکل از یک زن و شوهرش بود، زندگی می کرد.
سال ها بود که با فقری بی امان دست و پنجه نرم می کردند. با وجود سختی ها و تلخی های زندگی، #صبر داشتند. شبی از شب ها در حالی که زن و شوهر بر رخت خواب دراز کشیده بودند، فکری به ذهن زن رسید. زن گفت: مگر موسی علیه السلام پیامبر خدا نیست؟
شوهرش گفت: بله.
زن: چرا نرویم نزد او و از سختی های زندگی برایش نگوییم. و از او بخواهیم که حال ما را برای خداوند متعال باز گوید و از او بخواهد که در زندگی مان گشایشی بیاورد.
بلکه ادامه زندگی مان با خوشی و در رفاه سپری شود.
شوهر گفت: بسیار عالی است.
صبح اول وقت رفتند به محضر حضرت موسی علیه السلام و از سختی های زندگی شان گفتند.
موسی علیه السلام به ملاقات پروردگار رفت و حال آن خانواده فقیر و نیازمند را بازگو کرد. خداوند سمیع و علیم است و از ذره ذره کائنات با خبر است.
🔻خداوند متعال به موسی علیه السلام گفت: به آن ها بگو از فضل خودم آن ها را ثروتمند می کنم البته تا یک سال. پس از گذشت یک سال دو باره به حالت اول باز گردانده می شوند. حضرت موسی علیه السلام پیام خداوند متعال را به آن ها رساند. زن و مرد بسیار خوشحال شدند. #رزق و #روزی فراوان از راه رسید. زود ثروتمند شدند. با گذشت زمان زندگی شان از این رو به آن رو شد.
زن به شوهرش گفت: ای مرد این را میدانی که قراره یک سال از این سفره الهی استفاده بکنیم. پس از یک سال همان آش و همان کاسه؛ دوباره فقر و نداری به سراغمان می آید.
شوهر گفت: بله. چاره چیست؟😔
زن گفت: بیاییم این ثروت را در راه #خیر استفاده کنیم و به بندگان خدا نفعی برسانیم. اگر برای مردم خدمت کنیم، وقتی که فقر به سراغمان آمد، نیکی ما را بیاد می آورند و نمی گذارند که ما فقیر باشیم.
شوهر گفت: درست گفتی.
فعالیت های خیریه شان شروع شد. سر دو راهی، خانه ای برای #استراحت مسافرین ساختند. از هر طرف خانه خود، درهایی به راه های عمومی باز کردند. هفت راه بودند. بنابر این هفت در باز کردند. هر کسی که از این راه ها می آمد و می رفت از او استقبال می کردند و به او غذا می دادند. در بیست و چهار ساعت دیگشان روی آتش بود. کار آن ها نیکی کردن به مردم بود.
حضرت موسی علیه السلام از دور زندگی شان را زیر نظر داشت.
🔰یک سال گذشت و خبری از فقر نبود. زن و شوهر همچنان مشغول غذا دادن به مردم بود. آن ها چنان غرق در #خدمت_رسانی بودند که مهلت یک ساله را فراموش کردند. 🔻آن سال گذشت و سال جدید از راه رسید؛ اما همچنان رزق و روزی بر آن ها می ریخت. موسی علیه السلام تعجب کرد و از خداوند متعال راز این ماجرا را پرسید. خداوند به موسی گفت: یک دری از درهای #رزقم را برای آن ها گشودم؛ اما آن ها هفت در گشوده اند و به بندگانم غذا می دهند. ای موسی شرمم آمد از اینکه در را بر آن ها ببندم. چطور بنده ام از من بخشنده تر باشد.
🏺ببخشید تا ببخشد خدای بخشنده.🏺
با ما همراه باشید👇👇
@DastaneRastan_ir
🌸🍃🌸🍃
#پيامبرخداوهمسايه_هتاك
همسایه سه نوع است:
1⃣گاهی هست که همسایه شما هم مسلمان است و هم خویشاوند شماست.
چنین همسایه ای سه حق بر گردن شما دارد:
حق خویشاوندی و حق اسلام و حق همسایگی.
2⃣گاهی همسایه شما خویشاوند شما نیست
اما مسلمان است بنابر این دو حق دارد:
حق همسایگی و حق اسلام
3⃣و گاه همسایه شما مسلمان نیست که در این صورت یک حق دارد: حق همسایگی
حالا اگر شما چنین همسایه ای داشته باشید، و لو کافر هم هست، اما هرگاه آشی مےپزید باید یک کاسه هم به در خانه او ببری.
یا اگر در خانه درخت خرمالویی داری باید یک بشقاب خرمالو هم به او بدهی یا اگر گوسفند میکشی باید از گوشت گوسفند به او هم بدهی.
مرد یهودی هر روز که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم می خواستند به مسجد بروند، بر سر حضرت خاکستر می ریخت.
چند روزی گذشت و حضرت دیدند که از آن یهودی که خاکستر می ریخت خبری نیست، از اصحاب پرسیدند: این دوست ما که هر روز یاد ما میکرد، کجاست؟ پیدایش نیست.
اصحاب عرض کردند: مریض است.
پیامبرخدا (صلی الله علیه وآله) فرمودند: به عیادتش می رویم.
سپس به خانه یهودی رفتند، مرد یهودی با دیدن پیامبر به قدری شرمنده و خجالت زده شد که همانجا اسلام آورد و گفت: «اَشْهَدُ اَنْ لااِلٰهَ اِلَاالله وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسولُ الله».
ظاهراً این شخص رئیس قبیله و از شخصیت های مهم مدینه بود، به برکت اسلام او عده ای دیگر از یهودی ها نیز اسلام آوردند،
اینها به خاطر اخلاق پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم بود. به خاطره حلم و بردباری آن حضرت بود.
منبع:ڪتاب بدیع الحکمة حکمت ۳۸ از مواعظ آیت الله مجتهدي تهرانی(ره)
@DastaneRastan_ir