#خاطرات_شهید_محسن_حججی😍💖
#قسمت_نهم
دو هفته قبل از #اعزام محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊
خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره."😇
لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه."
گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب علیها می خوام که پسر باشه."
روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست.
خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم.
همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای #امام_حسین علیه السلام #نامه نوشتم.
به آقا نوشتم: "آقاجان.منتی ندارم سرتون. اما من محسنم رو سالم فرستادم،باید هم سالم بهم برگردونی ما بچه توی راهی داریم. این بار محسن برگرده،دفعه بعد شهید بشه!"😲
.
از سوریه برام زنگ زد و گفت: "خانم، میخوان ما رو برگردونن. دارم میام #ایران."😇
از خوشحالی بال درآوردم می خواستم جیغ بزنم.😍 فردا پس فرداش دوباره بهم زنگ زد گفت:" تهرانم. دارم میام سمت نجف آباد." ذوق زده بهش گفتم: "محسن می خواهیم تو کوچه برات بنر بزنیم."😉
فکر میکردم خوشش میاد و خوشحال میشود یکدفعه لحنش تغییر کرد.😶
گفت: "نکنین این کارو خانم. اگه بیام ببینم بنری یا پارچه ای زده اید و مردم چیزی از سوریه رفتن فهمیدهاند از همون مسیری که اومدم برمیگردم."😔 میدانستم توی این جور چیزا محکم و روی حرفش می ایستد. تند تند گفتم: " باشه باشه. هرچی تو بگی."😉😇
بنر را نزدیم.
فقط برایش یک گوسفند قربانی کردیم. 🙃 گوشتش را هم دادیم به فقرا.🤩💝
💢
همین که پایش را توی خانه گذاشت و سلام و احوالپرسی کرد شک کردم که اتفاقی برای گوش هایش افتاده‼️🤨
میگفتم: " خوبی محسن؟" الکی و بی ربط جواب میداد: "منم دلم براتون تنگ شده بود!"🤔
همانجا فهمیدم بله. کاسه ای زیر نیم کاسه است.
تا اینکه یک #فرمانده اش را دعوت کرد خانه.
آن بنده ی خدا هم یکهو سوتی داد و جلوی همه ما گفت: "محسن یادته اون موقع که تانکت موشک خورد؟ خدا بهت رحم کردها. "😅👌🏻
ما همه کپ کردیم. نفسمان بند آمد.
تانک محسن و موشک‼️
یک دفعه محسن #دستپاچه شد حسابی رنگ به رنگ شد.
نمیخواست ما چیزی درباره مجروحیتش بدانیم. 😔نمی خواست بفهمیم که شنوایی یکی از گوش هایش را را از دست داده.می دانست اگر بویی از این مسئله ببریم، دیگر نمی گذاریم به سوریه برود. 😭💙
بهم گفت: "زهرا. خانومم. بیا اینجا پیشم بشین."
رفتم کنارش نشستم. کوله اش را باز کرد.👀 دست کرد توی آن و یک عالمه #صدف بیرون آورد. گفت: "اینها را از سوریه برا تو آوردم خانم."😍
دوباره دست کرد توی کوله. اینبار قطعه چوبی را درآورد.🤔دیدم روی آن چوب،یک قلب و یک شمع حکاکی کرده. خیلی ظریف و قشنگ.😌
پایینش هم نوشته: "همسر عزیزم دوستت دارم."😍👌🏻
قطعه چوب را به من داد و گفت: "زهرا، یه روز تو لاذقیه کنار دریا ایستاده بودم. دلم حسابی برات تنگ شده بود. دلم پر می زد برا اینکه یه ثانیه تورو ببینم.😔
رفتم روی تخته سنگ ایستادم. نگاه کردم به دریا و شروع کردم باهات حرف زدن. باور می کنی؟"😇😢 سرم را تکان دادم. دوباره گفت:" یه بار هم از تانک بیرون اومدم نشستم رو برجک تانک. اونقدر دلم برات تنگ شده بود که همین جور شروع کردم به گریه."😔
بعد نگاهی بهم کرد و گفت:"زهرا، یه چیزی را می دونستی؟"
گفتم: "چی؟" گفت: "اینکه تو از همه کس برام عزیزتری."
آرام شدم. خیلی آرام. 😌💙
چند ماهی گذشت. فروردین 95 بود. بچه مان به دنیا آمد. علی کوچولومان.😍
پدر و مادرم گفتند: "خوب خداروشکر. دیگه محسن حواسش میره طرف بچه و از فکر و خیال سوریه بیرون میاد."😌
همان روز بچه را برداشت و برد #اصفهان پیش #آیت_الله_ناصری که توی گوشش #اذان و #اقامه بگوید.😇
ما را هم با خودش برد. آقای ناصری که اذان و اقامه در گوش علی گفت محسن رو کرد بهشان و گفت: "حاج آقا، شما پیش خدا روسفیدید. دعا کنید من شهید بشم."
حاج آقا نگاهی به محسن کرد و گفت:" ان شاءالله عاقبت بخیر بشی پسرم."
تا این را شنیدم با خودم گفتم: "نخیر این کله اش داغه. حسابی هوایی یه."😑
فهمیدم نه زخمی شدن سال پیشش،او را از سوریه سرد کرده نه بچه دار شدن الانش.
حتی یک درصد هم فکر اعزام مجدد از سرش نیافتاده بود.🤦🏻♀️
از وقتی از #سوریه برگشته بود، یکی دیگر شده بود. خیلی بی قرار بود.
بهم می گفت: "زهرا. دیدی رفتم سوریه و #شهید نشدم؟"😔 بعد می گفت: "می دونم کارم از کجا می لنگه. وقتی داشتم میرفتم سوریه،برای اینکه مامانم ناراحت نشه و تو فکر نره، چیزی بهش نگفتم. می دونم. می دونم مادرم چون راضی نبود من شهید نشدم."😔
لحظه سکوت میکرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد توی سرش، دوباره میگفت:" زهرا نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا اونوقت چه خاکی تو سرم بریزم؟"😭
دیگه حوصله ام سر برده بود. بس که حرف از شهادت می زد. دیگه به این کلمه #آلرژی پیدا کرده بودم. 🤦🏻♀️
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
⚠️ مراقب فریب 👈 شیاطین جنے و انسے باشید و نقش آنها را بازے نڪنید...
#هـشـدار ها را جدے بگیر🚫
بـرادر|🧔🏻| آرزوے #شهادتت را💛 با #نامحرم قسمت نڪن❌
آرے . . .
درد ودل ڪردن تو را امیدوار میڪند🍃
✌️ اما یادت نرود این #گفتگو تو را از خاک #سوریه و #شام🌼
به سواحل آنتالیا میڪشاند و بے غیرتت میڪند🏖❗️❗️❗️
رفته رفته آرزوے شهادتت ب #رابــطــه_ی_پنهانے تبدیل میشود❌
و اندک اندک عڪس و فڪر به نامحرم یا همان شیطان ، جایگزین خوبے بر افڪار خوب و مثبت قبلت میشود🚫
طرز فڪرت عوض میشود💫
تا جایے ک میگویے: " ڪه هر ڪارے ڪه ما میڪنیم درست است و شرعے و گناهے در آن نیست🥀
:: برادرهوشیار باش👂دلـسرد شدنت را احساس میڪنی⁉️
🚫 #فقطیادتبآشد🚫
جلو جلو عواقب #چــت📱ڪردنت را ب تو یاداورے ڪردم🌚🌪
روز #محشر نگویے ڪه ندانسته وارد پـرتـ🔥ـگاه شدم
من آنروز بـه آگاهیت شهادت میدهم✋🏼
یادت باشد☝️
شیرینے اعتقادات ڪه ڪمرنگ شود✨ غلظت #شهوت بالامیرود🔥🍂🔥
راستے اول ماجرا را بیاد داری👨💻‼️
اولین پے ام ات "سـلام خواهر"بود📨
از بعدے ها دیگر نـمیـگـویـم🙊
فقطیڪ سوال⁉️
هنوز هم #نامحرم را خواهر... صدا مۍزنی؟؟🥀
اللهم ارزقنے شهادت فے سبیل الله...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
⚠️ مراقب فریب 👈 شیاطین جنے و انسے باشید و نقش آنها را بازے نڪنید...
#هـشـدار ها را جدے بگیر🚫
بـرادر|🧔🏻| آرزوے #شهادتت را💛 با #نامحرم قسمت نڪن❌
آرے . . .
درد ودل ڪردن تو را امیدوار میڪند🍃
✌️ اما یادت نرود این #گفتگو تو را از خاک #سوریه و #شام🌼
به سواحل آنتالیا میڪشاند و بے غیرتت میڪند🏖❗️❗️❗️
رفته رفته آرزوے شهادتت ب #رابــطــه_ی_پنهانے تبدیل میشود❌
و اندک اندک عڪس و فڪر به نامحرم یا همان شیطان ، جایگزین خوبے بر افڪار خوب و مثبت قبلت میشود🚫
طرز فڪرت عوض میشود💫
تا جایے ک میگویے: " ڪه هر ڪارے ڪه ما میڪنیم درست است و شرعے و گناهے در آن نیست🥀
:: برادرهوشیار باش👂دلـسرد شدنت را احساس میڪنی⁉️
🚫 #فقطیادتبآشد🚫
جلو جلو عواقب #چــت📱ڪردنت را ب تو یاداورے ڪردم🌚🌪
روز #محشر نگویے ڪه ندانسته وارد پـرتـ🔥ـگاه شدم
من آنروز بـه آگاهیت شهادت میدهم✋🏼
یادت باشد☝️
شیرینے اعتقادات ڪه ڪمرنگ شود✨ غلظت #شهوت بالامیرود🔥🍂🔥
راستے اول ماجرا را بیاد داری👨💻‼️
اولین پے ام ات "سـلام خواهر"بود📨
از بعدے ها دیگر نـمیـگـویـم🙊
فقطیڪ سوال⁉️
هنوز هم #نامحرم را خواهر... صدا مۍزنی؟؟🥀
اللهم ارزقنے شهادت فے سبیل الله...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
☘☘☘
🌹شهیدمحمّدرضادهقان🌹
⭕️شهیدی که محل و نحوه ی شهادت خود را به مادرخود نشان داد
#مادر_شهید تعریف میکرد:
از نحوه شهادتش هیچ کسی چیزی به من نمیگفت و دوستش که در #سوریه با او بود از جواب دادن طفره میرفت
هنوز پیکر محمدرضا دفن نشده بود,
در شب شهادت امام رضا حالم خیلی بد شد و خوابیدم همین که سرم را روی بالش گذاشتم محمدرضا به خوابم آمدو به صورت واضح میگفت:
«فلانی را اینقدر سوالپیچ نکن وقتی سوال میکنی اون غصه میخوره,دوست داری نحوه شهادت من را بدانی من بهت میگویم»
و من را برد به آنجایی که شهید شده بود و لحظه شهادت و پیکرش را به من نشان داد که حتی بعد از این خواب نحوه شهادت را برای فرماندهانش توضیح دادم آنها تعجب کردند
و گفتند شما آنجا بودید که از همه جزئیات با خبر هستید
🌹شهید محمدرضا_دهقان🌹
🌹شادی روح مطهرهمه شهدابخوانیم فاتحه مع الصلوات 🌹
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#خاطرات_شهید
از آنجایـے ڪہ بہ شهید محمودرضــا بیضایـے خیلے علاقہ داشت، از همان #سوریـــــــہ اسم پسرش را محمودرضا انتخاب ڪرد،،
بعد از اینڪہ پسرش محمودرضا بہدنیا آمـــــــد، برادرم قصد داشت به ایـــران بیاید، امّـا وقتے بہ فرودگاه دمشق رسید درگیرے سختے پیش آمد و دوباره بہ جبهہے مقاومت بازگشت..
از آنجا پیام کوتاهے براے پسرش مےفرستد و مےگوید:" بـــــــابــــــا، محمودرضا!
من الان بعد از #صــــد_روز به فرودگاه دمشق آمدم تا بیایم ڪرمـان و تو را ببینم،
...ولے دو ساعت مانده به پرواز خبر دادند ڪه دوباره حمله شده و من باید برگردم..
{محمودرضا، من تو را خیلے دوست دارم، بابا، ڪار #بـےبـےزینب رو زمین است..
#شهید_غلامرضا_لنگری_زاده
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•