eitaa logo
داستان راستان🇵🇸
27.7هزار دنبال‌کننده
34.8هزار عکس
28.9هزار ویدیو
327 فایل
تقدیم به روح پاک و مطهر متفکر شهید استاد مرتضی مطهری‏‏‏‏‏‏‏‏ تبلیغات‌ ارزان با بازدهی عالی :👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1735000081Ce431fec0ab
مشاهده در ایتا
دانلود
اول سرگذشت شنیدنی بلعم باعور👇👇 🖌بَلعَم باعور (به عبری: בִּלְעָם) که درقرآن دو آیه اشاره به وی داردشخصیتی در داستان‌ها و روایت‌های یهودی و اسلامی است. او را داننده اسم اعظم دانسته‌اند که از این دانش خود سوء استفاده کرد. برخی او را با بلعام بن بعور که داستان آن در فصل 22 سفر اعداد آمده‌است یکی دانسته‌اند. 🌿ماجرای بَلْعم باعورا: ⚡️بلعم باعور در زمان موسی نبی می‌زیست و خداوند او را به مقام مستجاب‌الدعوه رساند تا بتواند با بنی اسرائیل به فلسطین غلبه کند اما آن‌ها او را نفرین کردند و دچار عذاب الهی شدند. ✨شرح داستان: بلعم باعورا از علمای بنی‌اسرائیل بود، و کارش به قدری بالا گرفت که اسم اعظم می‌دانست و دعایش به استجابت می‌رسید. روایت شده: موسی با جمعیتی از بنی‌اسرائیل به فرماندهی یوشع بن نون و کالب بن یوفنا از بیابان تیه بیرون آمده و به سوی شهر (بیت‌المقدس و شام) حرکت کردند، تا آن را فتح کنند و از زیر یوغ حاکمان ستمگر عمالقه خارج سازند. وقتی که به نزدیک شهر رسیدند، حاکمان ظالم نزد بلعم باعورا (عالم معروف بنی‌اسرائیل) رفته و گفتند از موقعیت خود استفاده کن و چون اسم اعظم الهی را می‌دانی، در مورد موسی و بنی‌اسرائیل نفرین کن. بَلْعَم باعورا گفت: «من چگونه در مورد مؤمنانی که پیامبر خدا و فرشتگان، همراهشان هستند، نفرین کنم؟ چنین کاری نخواهم کرد.» 💫آن‌ها بار دیگر نزد بَلْعم باعورا آمدند و تقاضا کردند نفرین کند، او نپذیرفت، سرانجام همسر بلعم باعورا را واسطه قرار دادند، همسر او با نیرنگ و ترفند آنقدر شوهرش را وسوسه کرد، که سرانجام بَلْعم حاضر شد بالای کوهی که مشرف بر بنی‌اسرائیل است برود و آن‌ها را نفرین کند. بَلْعم سوار بر الاغ خود شد تا بالای کوه رود. الاغ پس از اندکی حرکت سینه‌اش را بر زمین می‌نهاد و برنمی‌خاست و حرکت نمی‌کرد، بَلْعم پیاده می‌شد و آنقدر به الاغ می‌زد تا اندکی حرکت می‌نمود. بار سوم همان الاغ به اذن الهی به سخن آمد و به بَلْعم گفت: «وای بر تو ای بَلْعم کجا می‌روی؟ آیا نمی‌دانی فرشتگان از حرکت من جلوگیری می‌کنند.» ✍ادامه دارد... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔥بلعم باعور دوم بَلْعم در عین حال از تصمیم خود منصرف نشد، الاغ را رها کرد و پیاده به بالای کوه رفت، و در آنجا همین که خواست اسم اعظم را به زبان بیاورد و بنی‌اسرائیل را نفرین کند اسم اعظم را فراموش کرد و زبانش وارونه می‌شد به‌طوری‌که قوم خود را نفرین می‌کرد و برای بنی‌اسرائیل دعا می‌نمود. 👈به او گفتند: چرا چنین می‌کنی؟ گفت: «خداوند بر اراده من غالب شده‌است و زبانم را زیر و رو می‌کند.» در این هنگام بَلْعم باعورا به حاکمان ظالم گفت: اکنون دنیا و آخرت من از من گرفته شد، و جز حیله و نیرنگ باقی نمانده‌است. آنگاه چنین دستور داد: «زنان را آراسته و آرایش کنید و کالاهای مختلف به دست آن‌ها بدهید تا به میان بنی‌اسرائیل برای خرید و فروش ببرند، و به زنان سفارش کنید که اگر افراد لشکر موسی خواستند از آن‌ها کامجویی کنند و عمل منافی عفّت انجام دهند، خود را در اختیار آن‌ها بگذارند، اگر یک نفر از لشکر موسی زنا کند، ما بر آن‌ها پیروز خواهیم شد.» آن‌ها دستور بلعم باعورا را اجرا نمودند، زنان آرایش کرده به عنوان خرید و فروش وارد لشکر بنی‌اسرائیل شدند، کار به جایی رسید که «زمری بن شلوم» رئیس قبیله شمعون دست یکی از آن زنان را گرفت و نزد موسی آورد و گفت: «گمان می‌کنم که می‌گویی این زن بر من حرام است، سوگند به خدا از دستور تو اطاعت نمی‌کنم.» 💥آنگاه آن زن را به خیمه خود برد و با او زنا کرد، و این چنین بود که بیماری واگیر طاعون به سراغ بنی‌اسرائیل آمد و همه آن‌ها در خطر مرگ قرار گرفتند. در این هنگام «فنحاص بن عیزار» نوه برادر موسی که رادمردی قوی‌پنجه از امرای لشکر موسی بود از سفر سررسید، به میان قوم آمد و از ماجرای طاعون و علّت آن باخبر شد، به سراغ زمری بن شلوم رفت. هنگامی که او را با زن ناپاک دید، به آن‌ها حمله نموده هر دو را کشت، در این هنگام بیماری طاعون برطرف گردید. در عین حال همین بیماری طاعون بیست هزار نفر از لشکر موسی را کشت. موسی بقیه لشکر را به فرماندهی یوشع بازسازی کرد و به جبهه فرستاد و سرانجام شهرها را یکی پس از دیگری فتح کردند. 🌹در قرآن نام بلعم باعورا صریحاً ذکر نشده، لکن بسیاری از مفسران مضمون آیات ١٧5 و ١٧6 سوره اعراف را دربارهٔ او دانسته‌اند. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
داستان راستان🇵🇸
💥ماجرای شنیدنی بلعم باعور
اول سرگذشت شنیدنی بلعم باعور👇👇 🖌بَلعَم باعور (به عبری: בִּלְעָם) که درقرآن دو آیه اشاره به وی داردشخصیتی در داستان‌ها و روایت‌های یهودی و اسلامی است. او را داننده اسم اعظم دانسته‌اند که از این دانش خود سوء استفاده کرد. برخی او را با بلعام بن بعور که داستان آن در فصل ۲۲ سفر اعداد آمده‌است یکی دانسته‌اند. 🌿ماجرای بَلْعم باعورا: ⚡️بلعم باعور در زمان موسی نبی می‌زیست و خداوند او را به مقام مستجاب‌الدعوه رساند تا بتواند با بنی اسرائیل به فلسطین غلبه کند اما آن‌ها او را نفرین کردند و دچار عذاب الهی شدند. ✨شرح داستان: بلعم باعورا از علمای بنی‌اسرائیل بود، و کارش به قدری بالا گرفت که اسم اعظم می‌دانست و دعایش به استجابت می‌رسید. روایت شده: موسی با جمعیتی از بنی‌اسرائیل به فرماندهی یوشع بن نون و کالب بن یوفنا از بیابان تیه بیرون آمده و به سوی شهر (بیت‌المقدس و شام) حرکت کردند، تا آن را فتح کنند و از زیر یوغ حاکمان ستمگر عمالقه خارج سازند. وقتی که به نزدیک شهر رسیدند، حاکمان ظالم نزد بلعم باعورا (عالم معروف بنی‌اسرائیل) رفته و گفتند از موقعیت خود استفاده کن و چون اسم اعظم الهی را می‌دانی، در مورد موسی و بنی‌اسرائیل نفرین کن. بَلْعَم باعورا گفت: «من چگونه در مورد مؤمنانی که پیامبر خدا و فرشتگان، همراهشان هستند، نفرین کنم؟ چنین کاری نخواهم کرد.» 💫آن‌ها بار دیگر نزد بَلْعم باعورا آمدند و تقاضا کردند نفرین کند، او نپذیرفت، سرانجام همسر بلعم باعورا را واسطه قرار دادند، همسر او با نیرنگ و ترفند آنقدر شوهرش را وسوسه کرد، که سرانجام بَلْعم حاضر شد بالای کوهی که مشرف بر بنی‌اسرائیل است برود و آن‌ها را نفرین کند. بَلْعم سوار بر الاغ خود شد تا بالای کوه رود. الاغ پس از اندکی حرکت سینه‌اش را بر زمین می‌نهاد و برنمی‌خاست و حرکت نمی‌کرد، بَلْعم پیاده می‌شد و آنقدر به الاغ می‌زد تا اندکی حرکت می‌نمود. بار سوم همان الاغ به اذن الهی به سخن آمد و به بَلْعم گفت: «وای بر تو ای بَلْعم کجا می‌روی؟ آیا نمی‌دانی فرشتگان از حرکت من جلوگیری می‌کنند.» ✍ادامه دارد...
🔥بلعم باعور دوم بَلْعم در عین حال از تصمیم خود منصرف نشد، الاغ را رها کرد و پیاده به بالای کوه رفت، و در آنجا همین که خواست اسم اعظم را به زبان بیاورد و بنی‌اسرائیل را نفرین کند اسم اعظم را فراموش کرد و زبانش وارونه می‌شد به‌طوری‌که قوم خود را نفرین می‌کرد و برای بنی‌اسرائیل دعا می‌نمود. 👈به او گفتند: چرا چنین می‌کنی؟ گفت: «خداوند بر اراده من غالب شده‌است و زبانم را زیر و رو می‌کند.» در این هنگام بَلْعم باعورا به حاکمان ظالم گفت: اکنون دنیا و آخرت من از من گرفته شد، و جز حیله و نیرنگ باقی نمانده‌است. آنگاه چنین دستور داد: «زنان را آراسته و آرایش کنید و کالاهای مختلف به دست آن‌ها بدهید تا به میان بنی‌اسرائیل برای خرید و فروش ببرند، و به زنان سفارش کنید که اگر افراد لشکر موسی خواستند از آن‌ها کامجویی کنند و عمل منافی عفّت انجام دهند، خود را در اختیار آن‌ها بگذارند، اگر یک نفر از لشکر موسی زنا کند، ما بر آن‌ها پیروز خواهیم شد.» آن‌ها دستور بلعم باعورا را اجرا نمودند، زنان آرایش کرده به عنوان خرید و فروش وارد لشکر بنی‌اسرائیل شدند، کار به جایی رسید که «زمری بن شلوم» رئیس قبیله شمعون دست یکی از آن زنان را گرفت و نزد موسی آورد و گفت: «گمان می‌کنم که می‌گویی این زن بر من حرام است، سوگند به خدا از دستور تو اطاعت نمی‌کنم.» 💥آنگاه آن زن را به خیمه خود برد و با او زنا کرد، و این چنین بود که بیماری واگیر طاعون به سراغ بنی‌اسرائیل آمد و همه آن‌ها در خطر مرگ قرار گرفتند. در این هنگام «فنحاص بن عیزار» نوه برادر موسی که رادمردی قوی‌پنجه از امرای لشکر موسی بود از سفر سررسید، به میان قوم آمد و از ماجرای طاعون و علّت آن باخبر شد، به سراغ زمری بن شلوم رفت. هنگامی که او را با زن ناپاک دید، به آن‌ها حمله نموده هر دو را کشت، در این هنگام بیماری طاعون برطرف گردید. در عین حال همین بیماری طاعون بیست هزار نفر از لشکر موسی را کشت. موسی بقیه لشکر را به فرماندهی یوشع بازسازی کرد و به جبهه فرستاد و سرانجام شهرها را یکی پس از دیگری فتح کردند. 🌹در قرآن نام بلعم باعورا صریحاً ذکر نشده، لکن بسیاری از مفسران مضمون آیات ١٧۵ و ١٧۶ سوره اعراف را دربارهٔ او دانسته‌اند.
داستان راستان🇵🇸
#داستان زیبای حضرت هود(ع) •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
اول 💥قبیله عاد در سرزمین احقاف1بین یمن و عمان، روزگاری متمادی در زندگی سرشار از خوشی و نعمت بسر می بردند. خدا نعمتهای فراوان و بركات زیادی به آنان عطا كرده بود، این قوم در آنجا قناتها حفر كردند، زمین را زراعت و باغهایی ایجا كردند و كاخهایی محكم بنا نمودند. یكی از نعمتهایی كه این قوم از آن برخوردار بودند؛ اندامهایی نیرومند و هیكل هایی تنومند و مقاوم بود. خدا به این ملت نعمتهای فراوانی عطا كرده بود كه كمتر قومی از آن برخوردار بود، ولی این مردم به مبدا آفرینش و بخشنده این نعمتها فكر نكردند تا او را بشناسند و به جای سپاس و حق شناسی خدای یگانه، تنها به این نتیجه رسیدند كه بتهایی را انتخاب و آنها را معبود خویش قرار دهند. آنها در پیشگاه این خدایان تواضع می كردند و صورتهای خود را به خاك می ساییدند. هر گاه به نعمتی دست می یافتند، برای شكرگزاری نزد همین بتها می شتافتند و به هنگام گرفتاری و بیماری از همین موجودات بی جان استمداد و كمك می طلبیدند. ✨هود كه از نظر شرافت خانوادگی و محاسن اخلاق و حلم و بردباری در میان قوم خود ممتاز بود، برای رسالت از میان این قوم بت پرست برگزیده شد، تا امین رسالت و صاحب دعوت خدا باشد، شاید افكار گمراه آنان را به راه راست هدایت كند و فساد اخلاقی ایشان را بر طرف سازد. 💫هودعلیه السلام به وظیفه خود قیام كرد و برای رسالت خویش مهیا گشت و همانند دیگر صاحبان دعوت و شریعت، خود را به سلاح بلاغت، حلم و سعه صدر و پشتكار مسلح كرد. هود با عزمی كه كوهها را منهدم و حلمی كه جاهلین نادان را شكست می داد، بپا خواست و قیام كرد و به مخالفت با بتهایشان پرداخت و عبادتشان را بی فایده و از روی جهل و نادانی دانست. 💫هود علیه السلام به قوم خویش گفت: مردم! این سنگ هایی كه تراشیده اید و آنها را عبادت می كنید و به آن پناه می برید چیست؟ ضرر و نفع این كار كدام است؟ این بتها كه برای شما نفعی ندارند و فسادی را از شما بر طرف نمی سازند، این كار شما علامت كوته فكری و ضعف شان و شخصیت و غفلت شما است. برای شما خدایی است یكتا و شایسته پرستش و پروردگاری است لایق بندگی و خضوع و او همان كسی است كه شما را بوجود آورده و روزی داده است، اوست كه شما را آفریده و روزی شما را از این جهان می برد. اوست كه در روی زمین به شما قدرت داده، زراعت شما را می رویاند و به شما كالبدی نیرومند برای فعالیت روی زمین عطا كرده است و گوسفندان و حیوانات را به شما ارزانی داشته و از عزت و شوكت بر خوردارتان ساخته است. به این خدا ایمان آورید و هوشیار باشید كه چشم از حق نپوشید و با خدای یكتا، عناد و دشمنی نورزید كه در این صورت ممكن است همان عذاب نوح متوجه شما گردد، هنوز از سرگذشت قوم نوح و عذابی كه متوجه آنان شد زمان زیادی نگذشته و شما آن را بخاطر دارید! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨هود پیامبر دوم 💫هودعلیه السلام و اتهام دیوانگی! هود علیه السلام به امید این كه گفتار او به اعماق روح و دل آنان راه یابد و ایمان آورند و سخنانش به قلبهای آنان نفوذ كند و ایشان را به تفكر و تعقل وا دارد، آنان را پند و اندرز داد، ولی بر خلاف انتظار زمانی كه هود با آنان سخن می گفت غیر از صورتهای برافروخته و چشمهای خیره چیز دیگری ندید. گویا قبلاً چنین سخنانی را نشنیده اند و مطلبی غیر منتظره بر آنها عرضه شده است كه با منطق آنها سازگار نیست. 💥مخالفین هود در جواب گفتند: این چه راهی است كه در پیش گرفته ای و خود را به آن آلوده ساخته ای؟ چگونه ممكن است كه ما خدای یكتا را بدون شریك پرستش كنیم؟ ما این بتها را می پرستیم تا ما را به خدا نزدیك سازند و در پیشگاه او شفیع ما شوند. 💫هودعلیه السلام آنان را مخاطب قرار داد و چنین گفت: خدای یكتا شریكی ندارد، عبادت او جوهر و خلاصه عبادتها است، حقیقت ایمان، عبادت اوست. این خدا به شما نزدیك است و شما نیازی به شفیع ندارید. او به شما از رگ گردنتان نزدیكتر است و بدانید این بتها كه برای تقرب و وساطت پیش خدا پرستش می كنید، شما را از راه صحیح و تقرب به خداوند یكتا دور می سازد. این عبادت نه تنها موجب تقرب شما به خدای یكتا نیست، بلكه موجب دوری از خداوند و دلیل بر نادانی و جهل شما است. 💥قوم هود از او روی گردانده و گفتند: تو مرد جاهلی هستی و عقل خود را از دست داده ای كه عبادت ما را سفیهانه می دانی و روش پدران ما را عیب می شماری. تو درمیان ما چه مزیتی داری؟ امتیاز تو بر دیگران چیست؟ تو نیز مانند ما غذا می خوری و آب می آشامی، سنن و قوانین زندگی تو با ما یكی است. چه شد كه خدا تو را برای رسالت برگزید و برای دعوت خود اختصاص داد. ما غیر از دروغگویی درباره تو گمان دیگری نداریم. ✨هود گفت: ای قوم! مرا به سفاهت متهم نكنید، من روزگاری طولانی در بین شما زندگی كردم و شما عیبی بر من نگرفتید، هیچگاه سوء رفتار و تندخویی از من ندیده اید. تعجبی ندارد كه خدا یك نفر را از میان قومی برای رسالت انتخاب كند و او را پرچمدار دعوت خود نماید، بلكه تعجب دراین است كه مردم بدون رسول و راهنما باشند و خداوند سرنوشت آنها را بدست هرج و مرج بسپارد و آنان را بدون قانون و آیین بگذارد. سپس هود علیه السلام قوم را خطاب قرار داد و گفت: از خداوند استغفار کنید تا باران رحمت را بر شما بباراند و نیرویتان را چند برابر کند وبدانید كه پس از مرگ زنده می شوید، هر كس كار نیكو انجام داده باشد، سود می برد و هر كس به كار زشت پرداخته باشد به كیفر می رسد. برای نجات خویش تدبیری كنید و برای رستاخیز خود توشه ای بیندوزید. من ماموریت خود را درباره شما به پایان رساندم و به وضوح رسالت خود را به شما اعلام كردم. 👈قوم هود گفتند: بدون تردید یكی از خدایان ما بر تو غضب كرده وعقل تو را مختل نموده و طرز تفكر تو را در هم ریخته است و به همین دلیل هزیان می گویی، به تصوراتی كه فقط در ذهن خودت وجود دارد زبان می گشایی و خیالبافی می كنی و به بیان خرافات می پردازی. 💥قوم هود گفتند: آن استغفاری كه پس از آن باران می آید و به ثروت ما افزوده می گردد و نیروی ما دو چندان می شود چیست؟ و آنروز قیامتی كه گمان می كنی پس از پوسیدن استخوانهای ما و متلاشی شدن كالبدمان برپا می شود، چیست؟ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💫هود پیامبر سوم افسوس كه وعده ها و پند و اندرزهای تو بعید و غیر معقول است ! ما غیر از زندگی دنیوی و طبیعی چیز دیگری نداریم. ما طبق قوانین طبیعت بوجود می آییم، زندگی می كنیم و می میریم و همه چیز در دست طبیعت است. 💥بعلاوه آن عذابی كه ما را به آن تهدید می كنی و انتظار داری كه ما به آن گرفتار شویم چیست؟ ما گفتار تو را تصدیق نمی كنیم، از عبادت خدایان خود باز نمی گردیم، اگر راست می گویی آنچه ما را به آن تهدید می كنی بیاور و آن عذاب كذایی را بر ما نازل كن. ☄آنگاه كه هودعلیه السلام لجاجت را از گفتارشان و اصرار به مخالفت را از اعمالشان دریافت، ایشان را خطاب كرد و گفت: من خدای خود را گواه می گیرم كه وظیفه خود را انجام دادم و در ابلاغ رسالت خود كوتاهی نكردم. هیچگاه بر اثرترس، دست از كار خود بر نداشتم و در راه این رسالت آسمانی و جهاد مقدس نهایت سعی خود را به خرج دادم. ⚡️من از جمعیت شما باكی ندارم، از غضب شما نمی ترسم، از این به بعد علیه من هر طرح و نقشه ای دارید اجرا كنید و هر آنچه در قدرت دارید بكار گیرید، توكل من به خدایی است كه پروردگار من و شما است. آن خدایی كه زندگی هر جنبده ای در ید قدرت اوست، و پروردگار من بر صراط مستقیم، و حكیم است. 🌪عذاب قوم هود ✨هود علیه السلام به دعوت خود و قوم او به اعراض خود ادامه دادند. تا اینكه مخالفین هود در آسمان، ابر سیاهی را دیدند كه آسمان نیلگون را تاریك ساخت، قوم چشمها را به ابر دوختند و برای دیدار آن شتافتند زیرا مدتی بود كه باران نباریده بود و گفتند: این ابری كه در آسمان است بزودی برای ما باران می آورد. سپس آماده بهره برداری از باران شدند و كشتزارهای خود را مهیای آبیاری نمودند. 💫هود چون وضع قوم را چنین دید، گفت: این سیاهی كه در آسمان می نگرید، ابر رحمت نیست، بلكه باد عذاب است. این همان عذابی است كه برای ارسال آن عجله می كردید. بادی است كه عذابی دردناك و كشنده به همراه دارد. 💥چیزی نگذشت كه طوفانی هولناك شروع به وزیدن كرد و قوم دیدند كه حیوانات و اموال و ابزار آنان كه در بیابان بود، از زمین بلند و به مكانهای دور دستی پرتاب می شود. این حادثه قوم را به وحشت انداخت و ترس و هراس آنان را فرا گرفت و با سرعت به خانه ها پناه بردند و درها را به روی خود بستند. این قوم عذاب زده فكر می كردند كه بدین وسیله می توانند جان خود را حفظ كنند ولی این عذاب، بلایی عمومی و همگانی بود. بادی كه می وزید، رملهای بیابان را با خود می آورد و تا هفت شب و هشت روز بطور متوالیوزش این باد ادامه داشت! و سرانجام قوم مانند تنه نخل خشكیده به خاك هلاكت افتادند، نسل آنان ناپدید و آثارشان بكلی متلاشی و از صفحه تاریخ بر چیده شد. " فراموش نكنید خدای تو هیچ قوم و اهل دیاری را در صورتی كه مصلح و نیكوكار باشند به ظلم هلاك نمی كند". اما در این طوفان عذاب، یاران و پیروان هود به وی پناه بردند و اطراف وی گرد آمدند. باد اطراف آنان می چرخید و رملها را پراكنده می ساخت ولی آنان مطمئن و آسوده خاطر بودند، تا اینكه باد آرام شد و سرزمین آنان به وضع عادی بازگشت و هود و یارانش به حضرموت كوچ كردند و بقیه عمر را در این سرزمین بسر بردند. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
داستان راستان🇵🇸
💫قصص الانبیا حضرت ابراهیم(ع) •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💐حضرت ابراهیم(ع) اول ✨آن‌ حضرت‌ در زمان‌ نمرود كه‌ در عجم‌ به‌ كيكاوس‌ معروف‌ بود،زندگي‌مي‌كرد.نمرود مردي‌ باقوت‌ وحشمت‌ بود.سپاه‌ بسيار داشت‌ ودر سرزمين‌ بابل‌ آن‌زمان‌ وكوفة‌ زمان‌ ما حكومت‌ مي‌كرد.چهارصد صندلي‌ طلا داشت‌ كه‌ برروي‌ هريك‌جادوگري‌ نشسته‌ وجادو مي‌نمود. 🌙او يكشب‌ در خواب‌ ديد كه‌ ستاره‌اي‌ در افق‌پديدار شد ونورش‌ بر نورخورشيد غلبه‌ نمود.نمرود وحشت‌ زده‌ از خواب‌ بيدار شدو جادوگران‌ را احضار نموده‌ وتعبير خواب‌ خود را از آنان‌ جويا شد.گفتند طفلي‌دراين‌ سال‌ متولد مي‌شود كه‌ سلطنت‌ تو بدست‌ او نابود مي‌شود.وهنوز آن‌ طفل‌ ازصلب‌ پدر به‌ رحم‌ مادر منتقل‌ نشده‌ است‌.نمرود دستور داد كه‌ بين‌ زنان‌ ومردان‌جدايي‌ اندازند و كودكي‌ كه‌ در آن‌ سال‌ متولد ميشود،اگر پسر است‌،بكشند.واگردختر است‌،باقي‌ بگذارند. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 💥تارخ‌ كه‌ يكي‌ از مقربّان‌ نمرود بود شبي‌ پنهاني‌ نزدهمسرش‌ رفت‌ ونطفه‌ ابراهيم‌ بسته‌ شد.هنگام‌ تولد كودك‌،مادر ابراهيم‌ (ع‌) به‌ داخل‌غاري‌ رفت‌ وابراهيم‌ (ع‌) در آنجا متولد شد.مادر،كودكش‌ را درغار گذاشت‌ وبه‌ شهرمراجعت‌ نمود.او همه‌ روزه‌ به‌ غار مي‌رفت‌ وبه‌ فرزندش‌ شير مي‌داد وبرمي‌گشت‌.رشد يك‌ روز آن‌ حضرت‌ مطابق‌ يكماه‌ كودكان‌ ديگر بود.پانزده‌ سال‌ گذشت‌ودراين‌ مدت‌ ابراهيم‌ (ع‌) جواني‌ قوي‌ شده‌ بود.روزي‌ با مادرش‌ به‌ طرف‌ شهرحركت‌ كردند .در راه‌ به‌ گله‌ شتري‌ رسيدند.ابراهيم‌ (ع‌)از مادر پرسيد:خالق‌ اينهاكيست‌؟گفت‌ آنكه‌ آنهارا خلق‌ كرد و رزق‌ مي‌دهد وبزرگ‌ مي‌نمايد.ابراهيم‌ (ع‌) درشهر با گروههاي‌ بت‌ پرست‌ وارد بحث‌ مي‌شد وآنها را محكوم‌ مي‌نمود.واقرار به‌خداي‌ ناديده‌ كرد.به‌ مصداق‌ آية‌ شريفة‌ «فلما جن‌ّ عليه‌ الليل‌ راي‌كوكباً...»چون‌ مذاهب‌ آنهاراباطل‌ ديد وباطل‌ نمود،فرمود:انّي‌ وجهّت‌وجهي‌...»بعد ابراهيم‌ (ع‌) را به‌ دربار نمرود بردند.نمرود مرد زشترويي‌ بود ولي‌ دراطرافش‌ غلامان‌ وكنيزان‌ زيبا بودند.ابراهيم‌ (ع‌) از عمويش‌ آذر پرسيد:اينها چه‌كسي‌ هستند؟آذر گفت‌ اينها غلامان‌ وكنيزان‌ وبندگان‌ نمرودند! ابراهيم‌ (ع‌) تبسمي‌كردوگفت‌ چگونه‌ است‌ كه‌ بندگان‌ و كنيزان‌ و غلامان‌ از خدايشان‌ زيباترند؟آذر گفت‌از اين‌ حرفها نزن‌ كه‌ تورا مي‌كشند.آمده‌ است‌ كه‌ آذر بت‌ مي‌ساخت‌ وبه‌ ابراهيم‌ (ع‌)مي‌داد تا بفروشدوابراهيم‌ (ع‌) هم‌ طناب‌ به‌ پاي‌ بتها مي‌بست‌ ومي‌ گفت‌:بياييدخدايي‌ را بخريد كه‌ نمي‌خورد و نمي‌بيند و نمي‌آشامد و نه‌ نفعي‌ مي‌رساند ونه‌ضرري‌!با اين‌ تعريف‌ ابراهيم‌ (ع‌) كسي‌ بتها را نمي‌خريد.وبتها را به‌ نزد آذر برمي‌گرداند. 🪓بت‌ شكن‌ دربتخانه‌ 🔥نمروديان‌ سالي‌ دوبار در فروردين‌ جشن‌ مي‌گرفتند.در يكي‌ از جشنها موقع‌خروج‌ از شهر،آذر به‌ ابراهيم‌ (ع‌)پيشنهاد نمود كه‌ او هم‌ به‌ جشن‌ برودتا شايد جشن‌آنهارا تماشاكرده‌ وزبان‌ از بدگويي‌ بتها بردارد.ولي‌ روز بعد موقع‌ رفتن‌،ابراهيم‌(ع‌)گفت‌ من‌ مريض‌ هستم‌!لذا همه‌ با زينت‌ تمام‌ از شهر بيرون‌ رفتند بجز ابراهيم‌ (ع‌)كه‌ تبري‌ برداشت‌ و به‌ بتخانه‌ رفت‌ وهمة‌ بتهارا شكست‌. ✍ادامه دارد... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💫سرگذشت حضرت ابراهیم(ع) دوم 🪓سپس‌ تبر را بر دوش‌ بت‌بزرگ‌انداخت‌. «فجعلهم‌ جُذاذاً الاّ كبيراً لهم‌»همة‌ بتهارا خورد كرد مگر بُت‌بزرگ‌ را.وقتي‌ نمرود ونمروديان‌ باز گشتند وبه‌ بتخانه‌ آمدند تا خود را تبرك‌كنند،همة‌ بتهارا شكسته‌ ديدند غير از بُت‌ بزرگ‌.به‌ روايتي‌ شيطان‌ به‌ آنها اطلاع‌ دادكه‌ ابراهيم‌ (ع‌)خدايان‌ شمارا شكسته‌ است‌.صداي‌ ناله‌ وفرياد مردم‌ بلند شد.نزدنمرود رفتند كه‌اي‌ نمرود!خدايان‌ مارا شكسته‌اند. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 🔥نمرود دستور داد تا به‌ هركه‌ شك‌داريد نزد من‌ بياوريد.همه‌ گفتند كار ابراهيم‌ (ع‌) است‌.حضرت‌ را احضار كردندوبه‌او گفتند:«أ انت‌ فعلت‌َ هذا بآلهتنا ياابراهيم‌قال‌ بل‌ فعلهم‌ كبيرهم‌ هذافاسئلوهم‌ اِن‌ كانوا ينطقون‌»»آيا تو اين‌ عمل‌ را نسبت‌ به‌ خدايان‌ مابجاآوردي‌؟گفت‌ بت‌ بزرگ‌ اين‌ كار را كرده‌ است‌ از او بپرسيد اگر حرف‌ مي‌زند!نمروديان‌ گفتند اي‌ ابراهيم‌ (ع‌) اين‌ بتها سخن‌ نمي‌گويند.سپس‌ همگي‌ خجل‌وشرمنده‌ و سر به‌ زير انداختند.بعد ابراهيم‌ (ع‌)فرمود چيزي‌ را عبادت‌ مي‌كنيد كه‌نه‌ نفعي‌ مي‌رساند ونه‌ ضررو نه‌ حرف‌ مي‌زند.چون‌ نمروديان‌ از جواب‌ عاجزشدند،همگي‌ گفتند اگر كمك‌ كار خدايان‌ خود هستيد،ابراهيم‌ (ع‌) رابسوزانيد. 🔥نمرود دستور داد ديواره‌اي‌ در دامنه‌ كوه‌ درست‌ كردند وبمدت‌ يكماه‌هيزم‌ آورده‌ ودر آن‌ قرار دادند تا پرشد.بعد گفتند چگونه‌ ابراهيم‌ (ع‌) رادر آتش‌بياندازيم‌؟شيطان‌😈 بصورت‌ آدمي‌ ظاهر شد وگفت‌ منجنيق‌ بسازيد!تا آن‌ زمان‌منجنيق‌ نساخته‌ بودند لذا به‌ آنها يادداد كه‌ چگونه‌ اين‌ وسيله‌ را بسازند.چهارصد نفر آمدند وهردونفر يك‌ طناب‌ راگرفتند و ابراهيم‌ (ع‌) را بالا بردند.دراين‌ هنگام‌ در ميان‌ فرشتگان‌ غلغله‌اي‌ افتاد وبه‌پيشگاه‌ الهي‌ عرضه‌ كردند كه‌ خدايا از شرق‌ تا غرب‌ يكنفر،تورا عبادت‌ مي‌كندواوراهم‌ كه‌ مي‌خواهند بسوزانند.دستور بده‌ تا اورا ياري‌ كنيم‌. 💫خطاب‌ آمد:برويد اگراز شما ياري‌ خواست‌ اورا كمك‌ كنيد.ابتدا ملك‌ باد نزد ابراهيم‌ (ع‌) آمد وگفت‌:من‌موكل‌ باد هستم‌.اگر امر بفرمائيد به‌ باد امر كنم‌ تا آتش‌ را به‌ خانة‌ نمرود ببرد ونمروديان‌ را بسوزاند.ابراهيم‌ (ع‌)فرمود پناه‌ من‌ خداست‌ وبتو نيازي‌ ندارم‌.ملك‌ ابرآمد وگفت‌ اي‌ ابراهيم‌!اجازه‌ بده‌ تا به‌ ابر امر كنم‌ آتش‌ را خاموش‌ كند.ابراهيم‌(ع‌)گفت‌ امر خود را به‌ خداي‌ ناديده‌ واگذاردم‌.ملك‌ كوه‌ آمد وگفت‌ اي‌ابراهيم‌!اجازه‌ بده‌ كوه‌ بابل‌ را بر سرشان‌ خراب‌ نمايم‌ وهمه‌ را هلاك‌ كنم‌.ابراهيم‌ (ع‌)گفت‌ بتو نيز محتاج‌ نيستم‌.بعد جبرئيل‌ آمد وگفت‌ اي‌ ابراهيم‌!هيچ‌ احتياجي‌نداري‌؟گفت‌ دارم‌ اما نه‌ بتو.گفت‌ به‌ كه‌ داري‌؟گفت‌ او از همه‌ بهتر به‌ حال‌ من‌ آگاه‌است‌.بعد از آن‌... ✍ادامه دارد... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💫سرگذشت حضرت ابراهیم(ع) سوم 💖از طرف‌ خدا ندا آمد:«يانار كوني‌ برداً وسلاماً علي‌ ابراهيم‌» ابراهيم‌ از پيامبراني‌ است‌ كه‌ خداوند او را بيش‌ از ديگران‌ با عظمت‌ ياد نموده‌است‌ واو را با القابي‌ چون‌ :حنيف‌،مسلم‌، حليم‌، اوّاه‌، منيب‌،صديق‌ياد كرده‌ و بااوصافي‌ چون‌:شاكرو سپاسگزار نعمتهاي‌ خداوند،قانت‌ و مطيع‌ خالق‌ توانا،داراي‌قلب‌ سليم‌،عامل‌ و فرمانبردار كامل‌ خدا،بندة‌ مؤمن‌ و نيكوكار،شايسته‌ و صالح‌درگاه‌ خدا و...وي‌ را ستوده‌ است‌.و به‌ منصبهايي‌ چون‌:امامت‌ وپيشوائي‌مردم‌،برگزيده‌ در دوجهان‌ و خليل‌ اللهي‌ مفتخر داشته‌ است‌. ✨از جمله‌ الطاف‌ الهي‌ بر ابراهيم‌ آنست‌ كه‌: او را از پيامبران‌ اولوا العزم‌ قرار داد. پيامبري‌ را در ذريه‌ او قرار داد. علم‌ وحكمت‌ وشريعت‌ بوي‌ داده‌ است‌. اورا امّت‌ واحده‌ خواند. و خانة‌ كعبه‌ بدست‌ او تجديد بنا شد. مقام‌ امامت‌ به‌ او تفويض‌ شد مدت‌ عمر ابراهيم‌ دويست‌ سال‌ بوده‌ و در شهر خليل‌ الرحمن‌ فلسطين‌ اشغالي‌مدفون‌ است‌. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 💚ابراهيم در قرآن 👌به‌ قسمتي‌ از گفتگوي‌ ابراهيم‌ با نمروديان‌ توجه‌ نمائيد: «ابراهيم‌ به‌ پدرش‌ گفت‌:چراچيزي‌ كه‌ نمي‌شنود و نمي‌بيند و تورا از چيزي‌بي‌ نياز نمي‌كند را عبادت‌ مي‌كني‌؟اي‌ پدر!من‌ به‌ دانشي‌ مطلع‌ شده‌ام‌ كه‌ تو به‌ آن‌دست‌ نيافته‌اي‌ .پس‌ از من‌ پيروي‌ كن‌ تا تورا به‌ راه‌ راست‌ هدايت‌ كنم‌.اي‌پدر!شيطان‌ را نپرست‌ كه‌ شيطان‌ معصيت‌ خدا را نمود.اي‌ پدر!من‌ مي‌ترسم‌ تو دچارعذاب‌ الهي‌ شوي‌ وجزو ياران‌ شيطان‌ گردي‌!پدرش‌ جواب‌ داد:آيا از خدايان‌ من‌رويگردان‌ شده‌اي‌؟اگر دست‌ از اين‌ حرفها برنداري‌ تورا سنگسار مي‌كنم‌!وتورا ازخود مي‌رانم‌!ابراهيم‌ گفت‌ با تو خداحافظي‌ نموده‌ واز خدا برايت‌ طلب‌ آمرزش‌مي‌نمايم‌ كه‌ خدا به‌ من‌ مهربان‌ است‌. واز شما و معبودانتان‌ دوري‌ مي‌كنم‌ و خداي‌واحد را مي‌خوانم‌ تا شايد با اين‌ دعا از درگاه‌ خدا دور نشوم‌» 👈«ابراهيم‌ به‌ پدرش‌ وقوم‌ پدرش‌ گفت‌:اين‌ تنديسها چيست‌ كه‌ به‌ آنها روي‌آورده‌ وآنها را عبادت‌ مي‌كنيد؟گفتند:پدران‌ ما اينها را عبادت‌ مي‌كردند.ابراهيم‌گفت‌:شما وپدرانتان‌ در گمراهي‌ آشكار بوديد.گفتند:آيا براي‌ ما حق‌ آورده‌اي‌ يا ازبازيگراني‌؟ابراهيم‌ گفت‌ خداي‌ شما پروردگار آسمانها وزمين‌ است‌ كه‌ آنها را آفريده‌ومن‌ بر اين‌ مطلب‌ شهادت‌ مي‌دهم‌.بخداقسم‌:وقتي‌ نبوديد براي‌ بتهاي‌ شما چاره‌اي‌خواهم‌ انديشيد!پس‌ به‌ بتخانه‌ رفته‌ وبتهاي‌ آنان‌ را بجز بت‌ بزرگ‌ را تا شايد سراغ‌ اوبروند شكست‌.» «ابراهيم‌ به‌ آنها گفت‌:آيا غير از خدا،چيزي‌ را مي‌پرستيد كه‌ نه‌ به‌ شما سودي‌دارد ونه‌ ضرر؟اُف‌ بر شما وبتهايتان‌ چرا تعقل‌ نمي‌كنيد؟آنها گفتند كه‌ :او رابسوزانيد وخدايانتان‌ را ياري‌ كنيد اگر كمك‌ كننده‌ به‌ خدايانتان‌ هستيد!» «ابراهيم‌ به‌ پدرش‌ و قومش‌ گفت‌:چه‌ مي‌پرستيد؟گفتند:بتاني‌ را مي‌پرستيم‌ وپيوسته‌ سر بر آستانشان‌ داريم‌.ابراهيم‌ گفت‌:آيا وقتي‌ آنها را صدا مي‌زنيد صداي‌شما را مي‌شنودند؟آيا سود وزياني‌ براي‌ شما دارند؟آنها گفتند:بلكه‌ پدرانمان‌ را اين‌چنين‌ يافته‌ايم‌.ابراهيم‌ گفت‌ آيا نمي‌دانيد كه‌ بتهاي‌ شما وپدرانتان‌ با من‌ دشمن‌منند.ولي‌ پروردگار عالميان‌ كسي‌ است‌ كه‌ مرا آفريد و هدايت‌ كرد.او كسي‌ است‌ كه‌غذا وآشاميدني‌ به‌ من‌ مي‌دهد.و چون‌ مريض‌ شوم‌ مرا شفا مي‌دهد و اميدوارم‌ كه‌روز قيامت‌ خطاهاي‌ مرا ببخشد.» 💫«ابراهيم‌ به‌ پدرش‌ گفت‌:چرا چيزي‌ كه‌ نمي‌شنود و نمي‌بيند و تورا از چيزي‌بي‌ نياز نمي‌كند را عبادت‌ مي‌كني‌؟اي‌ پدر!من‌ به‌ دانشي‌ مطلع‌ شده‌ام‌ كه‌ تو به‌ آن‌دست‌ نيافته‌اي‌ .پس‌ از من‌ پيروي‌ كن‌ تا تورا به‌ راه‌ راست‌ هدايت‌ كنم‌.اي‌پدر!شيطان‌ را نپرست‌ كه‌ شيطان‌ معصيت‌ خدا را نمود.اي‌ پدر!من‌ مي‌ترسم‌ تو دچارعذاب‌ الهي‌ شوي‌ وجزو ياران‌ شيطان‌... ✍ادامه دارد... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💫سرگذشت حضرت ابراهیم(ع) چهارم وجزو یاران شیطان 🔥گردي‌!پدرش‌ جواب‌ داد:آيا از خدايان‌ من‌رويگردان‌ شده‌اي‌؟اگر دست‌ از اين‌ حرفها برنداري‌ تورا سنگسار مي‌كنم‌!وتورا ازخود مي‌رانم‌!ابراهيم‌ گفت‌ با تو خداحافظي‌ نموده‌ واز خدا برايت‌ طلب‌ آمرزش‌مي‌نمايم‌ كه‌ خدا به‌ من‌ مهربان‌ است‌. واز شما و معبودانتان‌ دوري‌ مي‌كنم‌ و خداي‌واحد را مي‌خوانم‌ تا شايد با اين‌ دعا از درگاه‌ خدا دور نشوم‌» 💫پيروزي‌ ابراهيم‌(ع‌)بر نمروديان‌ ↙️آن‌ حضرت‌ در زمان‌ نمرود كه‌ در عجم‌ به‌ كيكاوس‌ معروف‌ بود،زندگي‌مي‌كرد.نمرود مردي‌ باقوت‌ وحشمت‌ بود.سپاه‌ بسيار داشت‌ ودر سرزمين‌ بابل‌ آن‌زمان‌ وكوفة‌ زمان‌ ما حكومت‌ مي‌كرد.چهارصد صندلي‌ طلا داشت‌ كه‌ برروي‌ هريك‌جادوگري‌ نشسته‌ وجادو مي‌نمود.او يكشب‌ در خواب‌ ديد كه‌ ستاره‌اي‌ در افق‌پديدار شد ونورش‌ بر نورخورشيد غلبه‌ نمود.نمرود وحشت‌ زده‌ از خواب‌ بيدار شدو جادوگران‌ را احضار نموده‌ وتعبير خواب‌ خود را از آنان‌ جويا شد.گفتند طفلي‌دراين‌ سال‌ متولد مي‌شود كه‌ سلطنت‌ تو بدست‌ او نابود مي‌شود.وهنوز آن‌ طفل‌ ازصلب‌ پدر به‌ رحم‌ مادر منتقل‌ نشده‌ است‌.نمرود دستور داد كه‌ بين‌ زنان‌ ومردان‌جدايي‌ اندازند و كودكي‌ كه‌ در آن‌ سال‌ متولد ميشود،اگر پسر است‌،بكشند.واگردختر است‌،باقي‌ بگذارند.تارخ‌ كه‌ يكي‌ از مقربّان‌ نمرود بود شبي‌ پنهاني‌ نزدهمسرش‌ رفت‌ ونطفه‌ ابراهيم‌ بسته‌ شد.هنگام‌ تولد كودك‌،مادر ابراهيم‌ (ع‌) به‌ داخل‌غاري‌ رفت‌ وابراهيم‌ (ع‌) در آنجا متولد شد.مادر،كودكش‌ را درغار گذاشت‌ وبه‌ شهرمراجعت‌ نمود.او همه‌ روزه‌ به‌ غار مي‌رفت‌ وبه‌ فرزندش‌ شير مي‌داد وبرمي‌گشت‌.رشد يك‌ روز آن‌ حضرت‌ مطابق‌ يكماه‌ كودكان‌ ديگر بود.پانزده‌ سال‌ گذشت‌ودراين‌ مدت‌ ابراهيم‌ (ع‌) جواني‌ قوي‌ شده‌ بود.روزي‌ با مادرش‌ به‌ طرف‌ شهرحركت‌ كردند .در راه‌ به‌ گله‌ شتري‌ رسيدند.ابراهيم‌ (ع‌)از مادر پرسيد:خالق‌ اينهاكيست‌؟گفت‌ آنكه‌ آنهارا خلق‌ كرد و رزق‌ مي‌دهد وبزرگ‌ مي‌نمايد.ابراهيم‌ (ع‌) درشهر با گروههاي‌ بت‌ پرست‌ وارد بحث‌ مي‌شد وآنها را محكوم‌ مي‌نمود.واقرار به‌خداي‌ ناديده‌ كرد.به‌ مصداق‌ آية‌ شريفة‌ «فلما جن‌ّ عليه‌ الليل‌ راي‌كوكباً...»چون‌ مذاهب‌ آنهاراباطل‌ ديد وباطل‌ نمود،فرمود:انّي‌ وجهّت‌وجهي‌...»بعد ابراهيم‌ (ع‌) را به‌ دربار نمرود بردند.نمرود مرد زشترويي‌ بود ولي‌ دراطرافش‌ غلامان‌ وكنيزان‌ زيبا بودند. ✨ابراهيم‌ (ع‌) از عمويش‌ آذر پرسيد:اينها چه‌كسي‌ هستند؟آذر گفت‌ اينها غلامان‌ وكنيزان‌ وبندگان‌ نمرودند! ابراهيم‌ (ع‌) تبسمي‌كردوگفت‌ چگونه‌ است‌ كه‌ بندگان‌ و كنيزان‌ و غلامان‌ از خدايشان‌ زيباترند؟آذر گفت‌از اين‌ حرفها نزن‌ كه‌ تورا مي‌كشند.آمده‌ است‌ كه‌ آذر بت‌ مي‌ساخت‌ وبه‌ ابراهيم‌ (ع‌)مي‌داد تا بفروشدوابراهيم‌ (ع‌) هم‌ طناب‌ به‌ پاي‌ بتها مي‌بست‌ ومي‌ گفت‌:بياييدخدايي‌ را بخريد كه‌ نمي‌خورد و نمي‌بيند و نمي‌آشامد و نه‌ نفعي‌ مي‌رساند ونه‌ضرري‌!با اين‌ تعريف‌ ابراهيم‌ (ع‌) كسي‌ بتها را نمي‌خريد.وبتها را به‌ نزد آذر برمي‌گرداند. ✍ادامه دارد... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
داستان راستان🇵🇸
💫سرگذشت حضرت ابراهیم(ع) #پارت چهارم وجزو یاران شیطان 🔥گردي‌!پدرش‌ جواب‌ داد:آيا از خدايان‌ من‌روي
💫سرگذشت حضرت ابراهیم(ع) پنجم 🪓بت‌ شكن‌ دربتخانه‌ 🔥نمروديان‌ سالي‌ دوبار در فروردين‌ جشن‌ مي‌گرفتند.در يكي‌ از جشنها موقع‌خروج‌ از شهر،آذر به‌ ابراهيم‌ (ع‌)پيشنهاد نمود كه‌ او هم‌ به‌ جشن‌ برودتا شايد جشن‌آنهارا تماشاكرده‌ وزبان‌ از بدگويي‌ بتها بردارد.ولي‌ روز بعد موقع‌ رفتن‌،ابراهيم‌(ع‌)گفت‌ من‌ مريض‌ هستم‌!لذا همه‌ با زينت‌ تمام‌ از شهر بيرون‌ رفتند بجز ابراهيم‌ (ع‌)كه‌ تبري‌ برداشت‌ و به‌ بتخانه‌ رفت‌ وهمة‌ بتهارا شكست‌.سپس‌ تبر را بر دوش‌ بت‌بزرگ‌انداخت‌. «فجعلهم‌ جُذاذاً الاّ كبيراً لهم‌»همة‌ بتهارا خورد كرد مگر بُت‌بزرگ‌ را.وقتي‌ نمرود ونمروديان‌ باز گشتند وبه‌ بتخانه‌ آمدند تا خود را تبرك‌كنند،همة‌ بتهارا شكسته‌ ديدند غير از بُت‌ بزرگ‌.به‌ روايتي‌ شيطان‌ به‌ آنها اطلاع‌ دادكه‌ ابراهيم‌ (ع‌)خدايان‌ شمارا شكسته‌ است‌.صداي‌ ناله‌ وفرياد مردم‌ بلند شد.نزدنمرود رفتند كه‌اي‌ نمرود!خدايان‌ مارا شكسته‌اند.نمرود دستور داد تا هركه‌ راشك‌داريد نزد من‌ بياوريد.همه‌ گفتند كار ابراهيم‌ (ع‌) است‌.حضرت‌ را احضار كردندوبه‌او گفتند:«أ انت‌ فعلت‌َ هذا بآلهتنا ياابراهيم‌قال‌ بل‌ فعلهم‌ كبيرهم‌ هذافاسئلوهم‌ اِن‌ كانوا ينطقون‌»»آيا تو اين‌ عمل‌ را نسبت‌ به‌ خدايان‌ مابجاآوردي‌؟گفت‌ بت‌ بزرگ‌ اين‌ كار را كرده‌ است‌ از او بپرسيد اگر حرف‌ مي‌زند!نمروديان‌ گفتند اي‌ ابراهيم‌ (ع‌) اين‌ بتها سخن‌ نمي‌گويند.سپس‌ همگي‌ خجل‌وشرمنده‌ و سر به‌ زير انداختند.بعد ابراهيم‌ (ع‌)فرمود چيزي‌ را عبادت‌ مي‌كنيد كه‌نه‌ نفعي‌ مي‌رساند ونه‌ ضررو نه‌ حرف‌ مي‌زند.چون‌ نمروديان‌ از جواب‌ عاجزشدند،همگي‌ گفتند اگر كمك‌ كار خدايان‌ خود هستيد،ابراهيم‌ (ع‌) رابسوزانيد.نمرود دستور داد ديواره‌اي‌ در دامنه‌ كوه‌ درست‌ كردند وبمدت‌ يكماه‌هيزم‌ آورده‌ ودر آن‌ قرار دادند تا پرشد.بعد گفتند چگونه‌ ابراهيم م‌ (ع‌) رادر آتش‌بياندازيم‌؟شيطان‌ بصورت‌ آدمي‌ ظاهر شد وگفت‌ منجنيق‌ بسازيد!تا آن‌ زمان‌منجنيق‌ نساخته‌ بودند وشيطان‌ هنگاميكه‌ به‌ آسمانها راه‌ داشت‌ از جهنم‌ ديدار كرده‌وديده‌ بود جهنميان‌ را با منجنيق‌ درون‌ آتش‌ مي‌اندازند،ياد گرفته‌ بود.لذا به‌ آنها يادداد كه‌ چگونه‌ اين‌ وسيله‌ را بسازند.چهارصد نفر آمدند وهردونفر يك‌ طنبا را گرفتندو ابراهيم‌ (ع‌) را بالا بردند.در اين‌ هنگام‌ در ميان‌ فرشتگان‌ غلغله‌اي‌ افتاد وبه‌ پيشگاه‌الهي‌ عرضه‌ كردند كه‌ خدايا از شرق‌ تا غرب‌ يكنفر،تورا عبادت‌ مي‌كند واوراهم‌ كه‌مي‌خواهند بسوزانند.دستور بده‌ تا اورا ياري‌ كنيم‌.خطاب‌ آمد:برويد اگر از شماياري‌ خواست‌ اورا كمك‌ كنيد. ✨ ابتدا ملك‌ باد 🌪نزد ابراهيم‌ (ع‌) آمد وگفت‌:من‌ موكل‌باد هستم‌.اگر امر بفرمائيد به‌ باد امر كنم‌ تا آتش‌🔥 را به‌ خانة‌ نمرود ببرد و نمروديان‌ رابسوزاند.ابراهيم‌ (ع‌)فرمود پناه‌ من‌ خداست‌ وبتو نيازي‌ ندارم‌.ملك‌ ابر🌩 آمد وگفت‌اي‌ ابراهيم‌!اجازه‌ بده‌ تا به‌ ابر امر كنم‌ آتش‌ را خاموش‌ كند.ابراهيم‌ (ع‌)گفت‌ امر خودرا به‌ خداي‌ ناديده‌ واگذاردم‌.ملك‌ كوه‌⛰ آمد وگفت‌ اي‌ ابراهيم‌!اجازه‌ بده‌ كوه‌ بابل‌ رابر سرشان‌ خراب‌ نمايم‌ وهمه‌ را هلاك‌ كنم‌.ابراهيم‌ (ع‌) گفت‌ بتو نيز محتاج‌نيستم‌.بعد جبرئيل‌ آمد وگفت‌ اي‌ ابراهيم‌!هيچ‌ احتياجي‌ نداري‌؟گفت‌ دارم‌ اما نه‌بتو.گفت‌ به‌ كه‌ داري‌؟گفت‌ او از همه‌ بهتر به‌ حال‌ من‌ آگاه‌ است‌.بعد از آن‌.... ✍ادامه دارد... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💫سرگذشت حضرت ابراهیم(ع) ششم ❤️از طرف‌خدا ندا آمد:«يانار كوني‌ برداً وسلاماً علي‌ ابراهيم‌»ابن‌ عباس‌ گفت‌ اگر خدانمي‌فرمود سلاماً آتش‌ چنان‌ سرد مي‌شد كه‌ ابراهيم‌ (ع‌)از سرما هلاك‌مي‌گرديد.پس‌ به‌ فرشتگان‌ امر نمود تا بازوي‌ ابراهيم‌ (ع‌) را گرفتند وآهسته‌ در ميان‌آتش‌ 🔥قرار دادند ودرميان‌ آتش‌،چشمه‌هاي‌ آب‌ آفريد.آمده‌ است‌ كه‌ نمروديان‌ هرچه‌مي‌كردند ابراهيم‌ (ع‌) را داخل‌ آتش‌ بياندازند ابراهيم‌ (ع‌) نمي‌افتاد. 😈شيطان‌ بصورت‌آدمي‌ به‌ آنها گفت‌ دو زن‌ عريان‌ نزديك‌ منجنيق‌ بردند.يك‌ مرتبه‌ ابراهيم‌ (ع‌) داخل‌آتش‌ افتاد.علت‌ را از شيطان‌ پرسيدند گفت‌ دو ملكي‌ كه‌ ابراهيم‌ (ع‌) را گرفته‌ بودندبا ديدن‌ دوزن‌ عريان‌،از ترس‌ خداوند بر خود پيچيدند واز ابراهيم‌ (ع‌)غافل‌شدند.ابراهيم‌ (ع‌)چهل‌ روز در آن‌ حال‌ بود سپس‌ از آتش‌ خارج‌ شده‌ وبطرف‌ شام‌حركت‌ كرد.در راه‌ به‌ شهر فزان‌ رسيد.ديد كه‌ مردم‌ شهر همه‌ زينت‌ مي‌كنند. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ⁉️علت‌ راپرسيد.گفتند كه‌ شاه‌ ما دختري‌ دارد كه‌ در زيبائي‌ بي‌ نظير است‌.اما هرچه‌ از طرف‌پادشاهان‌ براي‌ او خواستگار آمده‌ است‌،قبول‌ نمي‌كند.وگفته‌ كسي‌ را كه‌ خودبخواهم‌ بشوهري‌ انتخاب‌ مي‌نمايم‌.هشت‌ روز است‌ كه‌ مردان‌ اينجا خود را زينت‌كرده‌اند ودختر هم‌ آنهارا تماشا مي‌كند شايد يكي‌ را بپسندد!ولي‌ تاكنون‌ كسي‌ راانتخاب‌ نكرده‌ است‌.ابراهيم‌ (ع‌)با لباس‌ پشمينه‌ در كنار ميداني‌ نشست‌. ناگاه‌ دخترترنج‌ بدست‌ ولباس‌ كذايي‌ پوشيده‌،با تعدادي‌ كنيز بطرف‌ آنجا آمدند. ازدواج‌ ابراهيم‌(ع‌) چون‌ نور محمدي‌(ص‌)رادر پيشاني‌ ابراهيم‌ (ع‌) مشاهده‌ كرد،ترنج‌ را بطرف‌ ابراهيم‌(ع‌) رها كرد ورفت‌.پس‌ غلامان‌ آمدند و ابراهيم‌ (ع‌) را نزد شاه‌ بردند.شاه‌ تا ابراهيم‌(ع‌) را ديد ،گفت‌ دخترم‌!شوهر خوبي‌ انتخاب‌ كردي‌.پس‌ دختر كه‌ ساره‌ نام‌ داشت‌به‌ عقد ابراهيم‌ (ع‌) درآمد.بعد از چندي‌ ابراهيم‌ (ع‌) به‌ همراه‌ ساره‌ حركت‌ كردندوبه‌ شهر خمس‌ رسيدند.طبق‌ دستور شاه‌ آنجا يك‌ پنج‌ اموال‌ مسافرين‌ رابزورمي‌گرفتند. ابراهيم‌ (ع‌) ساره‌ را در صندوقي‌ قرار داده‌ بود تا از نامحرمان‌ حفظ‌شود.مأمورين‌ شاه‌ ابراهيم‌ (ع‌) وصندوق‌ را نزد شاه‌ بردند.شاه‌ از ابراهيم‌ (ع‌) پرسيداين‌ زن‌ كيست‌؟ابراهيم‌ (ع‌) گفت‌ خواهرم‌ است‌.شاه‌ خواست‌ به‌ ساره‌ جسارتي‌ كندكه‌ ناگاه‌ زمين‌ اورادر برگرفت‌.از ابراهيم‌ (ع‌) خواهش‌ كرد كه‌ اورا آزاد كند. ✍ادامه دارد... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
داستان راستان🇵🇸
💫سرگذشت حضرت ابراهیم(ع) #پارت ششم ❤️از طرف‌خدا ندا آمد:«يانار كوني‌ برداً وسلاماً علي‌ ابراهيم‌»ا
💫سرگذشت حضرت ابراهیم(ع) آخر 🌹ابراهيم‌ (ع‌)هم‌ دعا كرد وزمين‌ اورا رها نمود.شاه‌ كنيزي‌ داشت‌ كه‌ آن‌ را به‌ ساره‌ بخشيد.وگفت‌:هااجرك‌. يعني‌ اين‌ پاداش‌ توس. ديگر نام‌ كنيز هاجر شد.سپس‌ ابراهيم‌ (ع‌) با همراهان‌به‌ بيت‌ المقدس‌ رفتند. 👌ببينيد بزرگان‌ چگونه‌ امتحانهاي‌ الهي‌ را پشت‌ سر گذاشتند.ازخوف‌ لنبلونّكم‌ بشي‌ء من‌ الخوف‌ كه‌ آتش‌ ترس‌ دارد.ترس‌ از سوختن‌.ولي‌لقاءاللهبي‌ اجر نمي‌شود.وقتي‌ ابراهيم‌ (ع‌) با ساره‌ وهاجر به‌ بيت‌ المقدس‌ رسيدند، هلاكت‌ نمروديان‌ از طرف‌ خدا ندا رسيد كه‌اي‌ ابراهيم‌!به‌ بابل‌ برو و نمرود را به‌خداپرستي‌دعوت‌نما. ✨حضرت‌ به‌ بابل‌ كه‌ كوفه‌ امروزي‌ است‌،نزد نمرود رفت‌ واورا به‌ خداپرستي‌دعوت‌ نمود.نمرود گفت‌ اي‌ ابراهيم‌!مرا بخداي‌ تو احتياجي‌ نيست‌.من‌ مي‌خواهم‌پادشاهي‌ را از خداي‌ تو بگيرم‌ واورا هلاك‌ نمايم‌!!اين‌ بود كه‌ دستور داد تا اطاقكي‌به‌ تعليم‌ شيطان‌ ساختند وخود درون‌ آن‌ قرار گرفت‌ وچهار كركس‌ اورا بل ند كردندوبالابردند.چون‌ بالا رفت‌ تيري‌ بطرف‌ آسمان‌ انداخت‌.جبرئيل‌ آن‌ تير را به‌ خون‌ماهي‌ آغشته‌ كرد.ماهي‌ ناليد خدايا تيغ‌ دشمن‌ را به‌ خون‌ من‌ آغشته‌ كردي‌.ندا رسيدكه‌ تيغ‌ را تا قيامت‌ بر شما حرام‌ كردم‌.بعد نمرود تير خونآلود را كه‌ ديد ،گفت‌ كارخداي‌ ابراهيم‌ را ساختم‌.ابراهيم‌ (ع‌) گفت‌ از اين‌ حرف‌ برگرد كه‌ مردن‌ براي‌ خدانيست‌.نمرود گفت‌ اگر خداي‌ تو زنده‌ است‌،من‌ لشكر جمع‌ آوري‌ مي‌كنم‌ به‌ خدايت‌بگو كه‌ لشكر جمع‌ كندتا با يكديگر جنگ‌ كنيم‌!پس‌ نمرود از اطراف‌ عالم‌ لشكربزرگي‌ كه‌ سيصد فرسخ‌ لشكرگاه‌ آنها بود جمع‌ كرد.ابراهيم‌ (ع‌) دعا كرد كه‌ خدايا اين‌ملعون‌ را هلاك‌ كن‌.خداوند به‌ عدد لشكر نمرود پشه‌ فرستاد كه‌ بر سر هر يك‌پشه‌اي‌ نشست‌ و در اندك‌ زماني‌ اورا هلاك‌ نمود. 🔥نمرود به‌ زنش‌ گفت‌ اين‌ پشه‌ها لشكر مرا هلاك‌ كردند .دست‌ برد تا پشه‌ ایی که روی زانوش بود رابکشد🦟 كه‌پشه بلند شد ولب‌ بالا و لب‌ پايين‌ نمرود را نيش‌ زده‌آورد و به دماغ‌ نمرود وارد شد وبه‌ داخل‌مغز نمرود نفوذ كرده‌ ومشغول‌ نيش‌ زدن‌ شد!صداي‌ فرياد نمرود بلند شد و ازشدت‌ درد خواب‌ وخوراك‌ از او سلب‌گرديدغلامانش‌ مرتب‌ بر سرش‌ مي‌زدند تاپشه‌ از حركت‌ بايستد.همانجور او را اذيت‌ نمود تا به‌ درك‌ واصل‌ شد.واین چنین بود که سپاهیان نمرود پس از این معجزه آشکار الهی به‌ ابراهيم‌ (ع‌) ايمان‌ آوردند. 💥پایان •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
اول سرگذشت شنیدنی بلعم باعور👇👇 🖌بَلعَم باعور (به عبری: בִּלְעָם) که درقرآن دو آیه اشاره به وی داردشخصیتی در داستان‌ها و روایت‌های یهودی و اسلامی است. او را داننده اسم اعظم دانسته‌اند که از این دانش خود سوء استفاده کرد. برخی او را با بلعام بن بعور که داستان آن در فصل 22 سفر اعداد آمده‌است یکی دانسته‌اند. 🌿ماجرای بَلْعم باعورا: ⚡️بلعم باعور در زمان موسی نبی می‌زیست و خداوند او را به مقام مستجاب‌الدعوه رساند تا بتواند با بنی اسرائیل به فلسطین غلبه کند اما آن‌ها او را نفرین کردند و دچار عذاب الهی شدند. ✨شرح داستان: بلعم باعورا از علمای بنی‌اسرائیل بود، و کارش به قدری بالا گرفت که اسم اعظم می‌دانست و دعایش به استجابت می‌رسید. روایت شده: موسی با جمعیتی از بنی‌اسرائیل به فرماندهی یوشع بن نون و کالب بن یوفنا از بیابان تیه بیرون آمده و به سوی شهر (بیت‌المقدس و شام) حرکت کردند، تا آن را فتح کنند و از زیر یوغ حاکمان ستمگر عمالقه خارج سازند. وقتی که به نزدیک شهر رسیدند، حاکمان ظالم نزد بلعم باعورا (عالم معروف بنی‌اسرائیل) رفته و گفتند از موقعیت خود استفاده کن و چون اسم اعظم الهی را می‌دانی، در مورد موسی و بنی‌اسرائیل نفرین کن. بَلْعَم باعورا گفت: «من چگونه در مورد مؤمنانی که پیامبر خدا و فرشتگان، همراهشان هستند، نفرین کنم؟ چنین کاری نخواهم کرد.» 💫آن‌ها بار دیگر نزد بَلْعم باعورا آمدند و تقاضا کردند نفرین کند، او نپذیرفت، سرانجام همسر بلعم باعورا را واسطه قرار دادند، همسر او با نیرنگ و ترفند آنقدر شوهرش را وسوسه کرد، که سرانجام بَلْعم حاضر شد بالای کوهی که مشرف بر بنی‌اسرائیل است برود و آن‌ها را نفرین کند. بَلْعم سوار بر الاغ خود شد تا بالای کوه رود. الاغ پس از اندکی حرکت سینه‌اش را بر زمین می‌نهاد و برنمی‌خاست و حرکت نمی‌کرد، بَلْعم پیاده می‌شد و آنقدر به الاغ می‌زد تا اندکی حرکت می‌نمود. بار سوم همان الاغ به اذن الهی به سخن آمد و به بَلْعم گفت: «وای بر تو ای بَلْعم کجا می‌روی؟ آیا نمی‌دانی فرشتگان از حرکت من جلوگیری می‌کنند.» ✍ادامه دارد... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔥بلعم باعور دوم بَلْعم در عین حال از تصمیم خود منصرف نشد، الاغ را رها کرد و پیاده به بالای کوه رفت، و در آنجا همین که خواست اسم اعظم را به زبان بیاورد و بنی‌اسرائیل را نفرین کند اسم اعظم را فراموش کرد و زبانش وارونه می‌شد به‌طوری‌که قوم خود را نفرین می‌کرد و برای بنی‌اسرائیل دعا می‌نمود. 👈به او گفتند: چرا چنین می‌کنی؟ گفت: «خداوند بر اراده من غالب شده‌است و زبانم را زیر و رو می‌کند.» در این هنگام بَلْعم باعورا به حاکمان ظالم گفت: اکنون دنیا و آخرت من از من گرفته شد، و جز حیله و نیرنگ باقی نمانده‌است. آنگاه چنین دستور داد: «زنان را آراسته و آرایش کنید و کالاهای مختلف به دست آن‌ها بدهید تا به میان بنی‌اسرائیل برای خرید و فروش ببرند، و به زنان سفارش کنید که اگر افراد لشکر موسی خواستند از آن‌ها کامجویی کنند و عمل منافی عفّت انجام دهند، خود را در اختیار آن‌ها بگذارند، اگر یک نفر از لشکر موسی زنا کند، ما بر آن‌ها پیروز خواهیم شد.» آن‌ها دستور بلعم باعورا را اجرا نمودند، زنان آرایش کرده به عنوان خرید و فروش وارد لشکر بنی‌اسرائیل شدند، کار به جایی رسید که «زمری بن شلوم» رئیس قبیله شمعون دست یکی از آن زنان را گرفت و نزد موسی آورد و گفت: «گمان می‌کنم که می‌گویی این زن بر من حرام است، سوگند به خدا از دستور تو اطاعت نمی‌کنم.» 💥آنگاه آن زن را به خیمه خود برد و با او زنا کرد، و این چنین بود که بیماری واگیر طاعون به سراغ بنی‌اسرائیل آمد و همه آن‌ها در خطر مرگ قرار گرفتند. در این هنگام «فنحاص بن عیزار» نوه برادر موسی که رادمردی قوی‌پنجه از امرای لشکر موسی بود از سفر سررسید، به میان قوم آمد و از ماجرای طاعون و علّت آن باخبر شد، به سراغ زمری بن شلوم رفت. هنگامی که او را با زن ناپاک دید، به آن‌ها حمله نموده هر دو را کشت، در این هنگام بیماری طاعون برطرف گردید. در عین حال همین بیماری طاعون بیست هزار نفر از لشکر موسی را کشت. موسی بقیه لشکر را به فرماندهی یوشع بازسازی کرد و به جبهه فرستاد و سرانجام شهرها را یکی پس از دیگری فتح کردند. 🌹در قرآن نام بلعم باعورا صریحاً ذکر نشده، لکن بسیاری از مفسران مضمون آیات ١٧5 و ١٧6 سوره اعراف را دربارهٔ او دانسته‌اند. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•