eitaa logo
داستان راستان🇵🇸
28.1هزار دنبال‌کننده
35.9هزار عکس
30.4هزار ویدیو
332 فایل
تقدیم به روح پاک و مطهر متفکر شهید استاد مرتضی مطهری‏‏‏‏‏‏‏‏ تبلیغات‌ ارزان با بازدهی عالی :👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1735000081Ce431fec0ab
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❣ 🌼🍃به "یک روز" بعد از مردنم فکر می کنم؛ به آدم هایی که بیتابِ جای خالی من، گریه می کنند، به خاطراتم که ناباورانه در ذهن عزیزانم، مرور خواهد شد 🌼🍃به "یک سال" بعد از مردنم فکر می کنم؛ به آدم هایی که آخرین اشک هایشان را برای نبودنم می ریزند، و آماده می شوند برای فراموش کردنم، برای دلبستگی ها و دلخوشی های تازه! 🌼🍃به "پنج سال" بعد از مردنم فکر می کنم؛ به آدم هایی که دیگر مرا یادشان رفته، و به دنیایی که بدونِ وجود من هم پا برجاست! 🌼🍃چه بیهوده زمانم برای دردهایی سپری شد که از من نبود، برای دغدغه هایی که هیچ فایده ای برایم نداشت، و افکار آزار دهنده ای، که فقط حواس مرا از زندگی ام پرت می کرد! 🌼🍃چه رویاهایی که تا این لحظه در پستوی باورم سرکوب شد، و چه کارهایی که باید می کردم اما نکردم ! 🌼🍃از همین ثانیه با خودم عهد می کنم برای آرزوهایم بجنگم. برای بهتر شدن، برای مفید بودن، برای تمام اتفاقاتی که حال خودم و حال جهان را خوب می کند 🌼🍃دیگر ثانیه ای را هدر نخواهم داد! وقتی می دانم که قرار است یکی از همین روزها بی صدا بمیرم و بی رحمانه، لابلای چرخ دنده های زمان، فراموش شوم! 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🌼🍃"صاحبدلی" روزی به "پسرش" گفت: برویم زیر "درخت صنوبری" بنشینیم. پسر در کنار پدر "راهی" شد. 🌼🍃پدر دست در "جیب" کرد و مقداری "سکه طلا" از جیب خود بیرون آورد و بر زمین نهاد. 🌼🍃 گفت: پسرم می خواهی "نصیحتی" به تو دهم که عمری تو را کار آید یا این سکه ها را بدهم که "رفع مشکلی اساسی" از زندگی خود بکنی؟ پسر فکری کرد و گفت: 🌼🍃پدرم بر من "پند را بیاموز،" سکه ها را نمی خواهم، سکه برای رفع "یک مشکل" است ولی پند برای رفع مشکلاتی برای "تمام عمر." 🌼🍃پدرش گفت: سکه ها را بردار... پسر پرسید: "پندی ندادی؟!" پدر گفت: 🌼🍃وقتی تو "طالب پندی" و سکه را گذاشتی و پند را بر داشتی، یعنی می دانی سکه ها را کجا هزینه کنی.! و این؛ 🌼🍃"بزرگترین پند من برای تو بود." پسرم بدان "خدا" نیز چنین است... اگر "مال دنیا" را رها کنی و دنبال "پند و حکمت" باشی، دنیا خودش به تو "رو می کند." 🌼🍃ولی اگر "دنیا را بگیری" یقین کن، "علم و حکمت" از تو "گریزان" خواهد شد. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 اگر میخواهید خداوند شما را دوست داشته باشد این کلیپ رو باهم ببینیم ┉┉┉┅━❀ نوای قرآن ❀┉┉┉┅━ ❀┉┉┉┅━❀❀┉┉┉┅━❀┉┉┉┅━❀ 👇 #JOIN ✅ 🆔 @NavayQuran
✨﷽✨ ⚜حکایت‌های پندآموز⚜ 🔻نماز بی‌وضو🔻 ✍فردی تعریف می کرد که در وضو خانه مسجد شاهد بودم امام جماعت از دستشویی بیرون آمد و یکراست به محراب مسجد رفت و بدون وضو نماز خواند!! از آن مسجد بیرون رفتم و جای دیگری نماز خواندم! از آن به بعد به همه دوستان و آشنایان گفتم که در فلان مسجد نماز نخوانید چون امام جماعت آن آلزایمر گرفته!! و نماز بی وضو می خواند!! این رویداد گذشت تا یک زمان به علت بیماری؛ آمپولی تزریق کردم و هنگام نماز با خود گفتم یکبار دیگر محل تزریق را در دستشویی ببینم تا از طهارت لباس و بدن اطمینان داشته باشم. وقتی از دستشویی بیرون آمدم و آماده نماز شدم؛ گویی به من الهام شد: شاید آن روز هم امام جماعت مسجد؛ مشابه من به قصد دیگری وارد دستشویی شده است. از خودش این را پرسیدم. حرفم را تایید کرد. 💥اما چه فایده من آبروی او را پیش افراد زیادی برده بودم! 📚مجموعه شهرحکایات
🍂🍂🍂🍂🍂 ❣بسیار عبرت آمـــوز👇 🌼🍃من مهدی ۲۵ سالمه چند وقت پیش برای کاری رفتم تهران خونه یکی از دوستای بابام زمستون بود و حسن آقا و خانمش میرفتن سر کار 🌼🍃آنها یک دختر به نام هما داشتن که پشت کنکور مونده بود و صبحها خونه تنها بود و تمام کار خونه را انجام میداد و واقعا یه پارچه خانم ... 🌼🍃 تا اینکه یه روز من ساعت ده کارم تموم شد برگشتم خونه ، طبق معمول در حیاط باز بود من یا الله گفتم و وارد خونه شدم ، دیدم هما نیست ، اما صدای آب میاد من هم گفتم بهتره همینجا بشینم تا از آشپزخونه بیاد و منو ببینه چند دقیقه ای گذشت هما در حمومو باز کرد منو دید گفت: آقا مهدی ببخشید میشه برین تو اون یکی اتاق تا من برم تو اتاقم ؟ 🌼🍃من هم گفتم چشم رفتم تو اون یکی اتاق ، یهو صدای جیـــغ اومد !!! من دویدم طرف اتاق هما ، ولی یه لحظه خشکم زد ... 🌼🍃هما بیهوش شده بود اونم بدون روسری ترسیدم وارد اتاقش بشم با خودم گفتم: ی دفعه پدر و مادرش میان می بینند آبروم میره ، ولی نتوانستم بمونم ، وارد اتاق هما شدم ، اولین کاری که کردم روسریشو گذاشتم و ی ملافه روش کشیدم 🌼🍃همین که ملافه رو کشیدم صدای خنده اتاق را برداشت ، دیدم سه تا از دوستای هما در گوشه اتاق پشت پرده هستن که میخندن ، من داشتم دیوانه میشدم که چرا هما این کار و با من کرد 🌼🍃وقتی در بین اینا خودمو گم کرده بودم هما چشاشو باز کرد و زد زیره خنده ، من ناراحت شده بودم که چرا هما با من چنین کاری کرد ، با عصبانیت از اتاق بیرون رفتم 🌼🍃هما فهمید که من ناراحت شدم ، پشت سرم بدو بدو آمد آقا مهدی ببخشید ببخشید اشتباه از من بود من با دوستام شرط بسته بودم روی اخلاق و نزاکت شما ، ولی اونها باور نمیکردن و میگفتن حتماً مهدی واکنش منفی انجام میده 🌼🍃 ببخشید آقا مهدی من اشتباه کردم برگشتم با صدای بلند سرش فریاد کشیدم هما تو میدونی چکار کردی اگر در آن لحظه پدر و مادرت از در وارد میشدن چه فکری میکردن هما ...؟؟!! 🌼🍃هما با فریاد من زد زیره گریه ، آقا مهدی اشتباه کردم چیزی به بابام نگید تو را خدا بابام بفهمه منو میکشه ، اصلا غلط کردم آقا مهدی ببخشید ببخشید ... من با عصبانیت و ناراحتی خونه رو ترک کردم ، خدایا شکرت که بخیر گذشت خدایا شکرت اگه شیطان فریبم میداد اگه اشتباهی از من سر میزد ، خدایا اگه در همون لحظه پدرش میدید چی میشد ... ؟ 🌼🍃با هزار فکر و خیال داشتم دیوانه میشدم که چرا هما چنین کاری باید بکنه برای چی ، چه فکری داشتن ؟ آیا واقعاً منو امتحان میکرد یا ... استغفرالله استغفرالله ، لعنت بر شیطان 👺 🌼🍃بعد از اون دیگر کمتر به خانه هما میرفتم پدر و مادرش هم همیشه میگفتن چی شده آقا مهدی دیگه پیش ما نمیایی ؟ حرفی از ما شنیدی منم سرم می انداختم پایین و میگفتم: نه بخدا فقط گرفتارم و وقت نمیکنم همین ... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
✨﷽✨ ⚜حکایت‌های پندآموز⚜ 🔻نماز بی‌وضو🔻 ✍فردی تعریف می کرد که در وضو خانه مسجد شاهد بودم امام جماعت از دستشویی بیرون آمد و یکراست به محراب مسجد رفت و بدون وضو نماز خواند!! از آن مسجد بیرون رفتم و جای دیگری نماز خواندم! از آن به بعد به همه دوستان و آشنایان گفتم که در فلان مسجد نماز نخوانید چون امام جماعت آن آلزایمر گرفته!! و نماز بی وضو می خواند!! این رویداد گذشت تا یک زمان به علت بیماری؛ آمپولی تزریق کردم و هنگام نماز با خود گفتم یکبار دیگر محل تزریق را در دستشویی ببینم تا از طهارت لباس و بدن اطمینان داشته باشم. وقتی از دستشویی بیرون آمدم و آماده نماز شدم؛ گویی به من الهام شد: شاید آن روز هم امام جماعت مسجد؛ مشابه من به قصد دیگری وارد دستشویی شده است. از خودش این را پرسیدم. حرفم را تایید کرد. 💥اما چه فایده من آبروی او را پیش افراد زیادی برده بودم! 📚مجموعه شهرحکایات
✨﷽✨ ✅سند ذکر «وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ» کجاست؟ ✍برخی میپرسند عبارت «وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ» که پس از صلوات بر محمد و آل محمد (ص) فرستاده میشود، آیا در احادیث معصومان(ع) وارد شده و مَنصوص است و یا از چیزهایی است که علاقه مندان و ارادتمندان به آقا امام زمان(عج)، خودشان، پس از صلوات، آن را اضافه کرده اند؟ در پاسخ به این پرسش، به حدیث زیر توجه کنید که امام صادق علیه السلام می فرمایند: . «مَنْ قالَ بَعدَ صَلوةِ الْفَجْرِ و بَعدَ صَلوةِ الظُّهرِ اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد و اَلِ مُحَمَّد و عَجِّل فَرَجَهُمْ لَمْ یَمُتْ حَتّی یُدْرِکَ الْقَائِمَ مِن اَلِ مُحَمَّد صلی الله علیه و آله و سلم؛ هر کس پس از نماز صبح و نماز ظهر بگوید: «اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم»، از دنیا نمیرود مگر آن که قائم آل محمد (ص) را درک می کند. 📚بحار الانوار ج 53 ص176 ‌
✨﷽✨ ✍🏻 روزی بهلول داشت از کوچه ای می‌گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می‌گوید: من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم. 🔻یک اینکه می گوید خدا دیده نمی‌شود. پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد. 🔻دوم می گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد. 🔻سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد. ✍🏻 بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد. اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند. ✍🏻 خلیفه گفت : ماجرا چیست؟ استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می کند. بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟ گفت : نه بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد. ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم. 👌استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت 📚 مجموعه شهرحکایات ┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
📛 ۵ رفیق ناباب❗️ ❤️✨امام سجاد علیه السلام: ✍🏻فرزندم با پنج کس همنشینی و رفاقت مکن: 1⃣ از همنشینی با پرهیز کن؛ 👈🏻 زیرا او همه چیز را بر خلاف واقع نشان می دهد، دور را نزدیک و نزدیک را به تو دور می نمایاند. 2⃣ از همنشینی با گناهکار بپرهیز، 👈🏻 زیرا او تو را به بهای یک لقمه یا کمتر از آن می فروشد. 3⃣ از همنشینی با برحذر باش، 👈🏻 که او از کمک مالی به تو آنگاه که بسیار به آن نیازمندی، مضایقه می کند. 4⃣ از همنشینی با ( کم عقل ) اجنتاب کن، 👈🏻 زیرا او می خواهد به تو سودی رساند؛ ولی به زیان تو می انجامد. 5⃣ از همنشینی با ( کسی که با خویشاوندان قطع رابطه نموده است ) بپرهیز، 👈🏻 که او در سه جای قرآن لعن و نفرین شده است. 📚مجموعه ورام/ج۲/ص۱۵ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌸🍃🌸🍃 یکی از دوستان نقل می‌کرد. به مادرم گفتم برای من دختری برای ازدواج پیدا کند. دختری پیدا کرد قرار شد با خواهر و مادرم برای دیدنش خانه آنها برویم. وقتی دختر چایی آورد دیدم علی‌رغم سفارش من به مادرم که گفته بودم خوش‌تیپ و زیبا باشد، نیست. در اتاقی کمی صحبت کردیم. بیرون آمدم. مادر دختر از من عذرخواهی کرد. فهمیدم آن دختری که چایی آورده از شوهر اوست که مادرش فوت شده است. دختر اصلی را که دختر خودش بود و مادرم دیده بود به من نشان داد که واقعا بلند قد و زیبا بود و گفت: دختر ناتنی من اصرار کرد آمد، من می‌دانم او برای تو مناسب نیست. 4 سال هم از دختر من بزرگتر است. حق دادم نامادری بود و فکر دختر خودش بود. گفتم من آن دختر را پسند کردم. مراسم خواستگاری انجام شد و ما ازدواج کردیم. همیشه با خودم می‌گفتم، خدایا من با توکل بر تو پا جلو گذاشتم وقتی آن دختر برای دیدن من آمد تو فرستادی و تو هرگز برای کسی که توکل به تو کرده است، حواله‌ای جز نیک نمی‌فرستی و او سرنوشت من بود. بعد از یک‌سال از ازدواج من، خواهر همسرم هم ازدواج کرد. گاهی که زیبایی و ادب و قد و قواره او را می‌دیدم از دلم می‌گذشت، می‌توانستم با او هم ازدواج کنم... در این حال می‌گفتم، خدایا توکل بر تو کردم و تو صلاح من را بهتر از من میدانی. بعد از 5 سال از این داستان، خواهر همسرم با وجود داشتن دو فرزند، مشیت الهی بر این شد با سرطان روده دست و پنجه نرم کند و بعد از این‌که شوهرش هر چه داشت فروخت و هزینه درمان او کرد، خوب نشد و از دنیا رفت و شوهرش ماند با دو یتیم و کلی بدهی ... و این سرنوشت من بود اگر آن روز به رضای خدا راضی نشده بودم و خواهر بزرگ‌تر را نگرفته بودم. بعد از ده سال به درستی یقین کردم کسی که به خدا توکل کند هرگز ضرر نمی کند. @DastaneRastan_ir
💌 رحمت خدا واجب‌تر از هوا #پیام_معنوی
#اين_جملات_عاليه جواب سلام را با علیک بده ، جواب کینه را با گذشت، جواب بی مهری را با محبت، جواب ترس را با جرأت، جواب دروغ را با راستی، جواب دشمنی را با دوستی، جواب زشتی را به زیبایی، جواب توهم را به روشنی، جواب خشم را به صبوری، جواب سرد را به گرمی، جواب نامردی را با مردانگی، جواب همدلی را با رازداری، جواب پشتکار را با تشویق، جواب اعتماد را بی ریا، جواب بی تفاوت را با التفات، جواب یکرنگی را با اطمینان، جواب مسئولیت را با وجدان، جواب حسادت را با اغماض، جواب خواهش را بی غرور جواب دورنگی را با خلوص، جواب بی ادب را با سکوت... 🔰🔰🔰🔰