سلام #امام_زمان مهربانم✋🌸
تو تنها حضور همیشه حاضری
که حتی
لحظهای رهایمان نکردهای
وما...سالهاست
که به غفلت از حضورت
خو گرفتهایم!!
#حجاب
#لبیک_یا_خامنه_ای
🌸 زنده یاد مرحوم کافی نقل می کرد که:
🍃 شبی خواب بودم که نیمه های شب صدای در خانه ام بلند شد از پنجره طبقه دوم از مردی که آمده بود به در خانه ام پرسیدم که چه می خواهد؛ گفت که فردا چکی دارد و آبرویش در خطر است.
می خواست کمکش کنم.
🍃لباس مناسب پوشیدم و به سمت در خانه رفتم، در حین پایین آمدن از پله ها فقط در ذهن خودم گفتم: با خودت چکار کردی حاج احمد؟ نه آسایش داری و نه خواب و خوراک؛ همین.
🍃رفتم با روی خوش با آن مرد حرف زدم و کارش را هم راه انداختم و آمدم خوابیدم. همان شب حضرت حجه بن الحسن (عج) را خواب دیدم...
🍃فرمود: شیخ احمد حالا دیگر غر میزنی؛ اگر ناراحتی حواله کنیم مردم بروند سراغ شخص دیگری؟
🍃آنجا بود که فهمیدم که راه انداختن کار مردم و کار خیر، لطف و محبت و عنایتی است که خداوند و حضرت حجت (عج) به من دارند...
🍃وقتی در دعاهایت از خدا توفیق کار خیر خواسته باشی، وقتی از حجت زمان طلب کرده باشی که حوائجش بدست تو برآورده و برطرف گردد و این را خالصانه و از روی صفای باطن خواسته باشی؛ خدا هم توفیق عمل می دهد، هرجا که باشی گره ای باز میکنی؛
ولو به جواب دادن سوال رهگذری
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
لبخند پیامبر صلی الله علیه و آله
روزی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله، به طرف آسمان نگاه میکرد، تبسمی نمود. شخصی به حضرت گفت:
یا رسول الله ما دیدیم به سوی آسمان نگاه کردی و لبخندی بر لبانت نقش بست، علت آن چه بود؟
رسول خدا فرمود:
- آری! به آسمان نگاه میکردم، دیدم دو فرشته به زمین آمدند تا پاداش عبادت شبانه روزی بنده با ایمانی را که هر روز در محل خود به عبادت و نماز مشغول میشد، بنویسند؛ ولی او را در محل نماز خود نیافتند. او در بستر بیماری افتاده بود.
فرشتگان به سوی آسمان بالا رفتند و به خداوند متعال عرض کردند:
ما طبق معمول برای نوشتن پاداش عبادت آن بنده با ایمان به محل نماز او رفتیم. ولی او را در محل نمازش نیافتیم، زیرا در بستر بیماری آرمیده بود.
خداوند به آن فرشتگان فرمود:
تا او در بستر بیماری است، پاداشی را که هر روز برای او هنگامی که در محل نماز و عبادتش بود، مینوشتید، بنویسید. بر
من است که پاداش اعمال نیک او را تا آن هنگام که در بستر بیماری است، برایش در نظر بگیرم.
•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🚨 جذب به روش ابراهیم
⭕️خواهر شهید ابراهیم هادی میگفت:
💠 یک روز موتور شوهر خواهرم را از جلوی منزلمان دزدیدند، عدهای دنبال دزد دویدند و موتور را زدند زمین. ابراهیم رسید و دزد زخمی شده را بلند کرد، نگاهی به چهره وحشت زدهاش انداخت و به بقیه گفت: اشتباه شده! بروید.
ابراهیم دزد را برد درمانگاه و خودش پیگیر درمان زخمش شد. آن بنده خدا از رفتار ابراهیم خجالت زده شد. ابراهیم از زندگیاش سوال کرد، کمکش کرد و برایش کار درست کرد.
💠 طرف نماز خوان شد، به جبهه رفت و بعد از ابراهیم در جبهه به شهادت رسید.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
21.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 داستان تکان دهنده جوانی که #امام_زمان را در خواب دید...
امام زمان غریبم...🥺😭
🎤 حجتالاسلام دانشمند
حتما ببینید وبرای همه دوستان صمیمی واقوام خودتان بفرستید التماس دعا
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
بحث علمى در مسافرت
ونيز نوشته است مرحوم حاج آقا حسين قمى هر موقع مى خواست به جائى مسافرت كند با كسانى كه در بحث خصوصى او شركت مى كردند مسافرت مى نمود تا در سفر مشغول بحث شود.
من كراراً او را به اين كيفيت ديدم. ايشان مى فرمودند: چگونه من از سهم مبارك امام استفاده كنم در حالى كه پول مخصوص طلبه اى است كه مشغول به تحصيل باشد و من مباحثه و مدرسه را ترك كرده باشم، هر چند در راه تحصيل هستم (۵۶).
و نيز فرموده اند: همراه مرحوم شيخ ميرزا محمد تهرانى صاحب كتاب مستدرك البحار به خارج شهر مى رفتيم، وى در تمام طول شب مشغول نوشتن مستدرك بود و من هر چه بيدار مى شدم مى ديدم او مشغول نوشتن است با اينكه پير و ناتوان و چشمهايش ضعيف شده بود (۵۷).
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍پادشاهی از دنیا رفت و پسرش بر سر قبر پدر میگریست. مردی بر او گذشت و گفت: تو برای چه گریه میکنی وقتی پدرت پادشاه کشور بود و در دنیا لذتی نماند که نبرده باشد و رنجی نبود که بکشد؟
پسر گفت: پدرم ناکام مُرد. مرد پرسید: مگر کامی در دنیا ماند که او آن را نچشیده باشد؟
پسر گفت: پدرم در آرزوی حمله و تصرف فلان شهر بود تا بر مردم آن شهر هم پادشاهی کند، حیف ناکام و در حسرت از دنیا رفت....
مرد گفت: واقعاً که دنیا، دنیای آرزوهاست! حتی شاه هم با آرزو و در حسرت نرسیدهای از دنیا میرود. پس همان بهتر که آرزویی در دنیا نکنم و حسرت چیزی نکشم!!!
🔘بهش گفتن به امام توهین کن تا اعدامت نکنیم، گفت: این حرفها رو برای ننهات بزن! من با بچه حضرت زهرا س در نمیافتم.
فردا شب، وقتی میبُرندش برای اعدام گفت: محمد آقا! اگه یک روز خمینی رو دیدی، سلام منو بهش برسون و بگو خیلیها شما رو دیدند و خریدند، ما ندیده شما رو خریدیم
#طيب
✍ابوذر بیوکافی
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
💟 داستان کوتاه
روزی شاگرد یک استاد از او خواست که به او درسی به یاد ماندنی دهد. استاد از شاگردش خواست کیسه نمک را نزد او بیاورد. سپس مشتی از نمک را داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست همه آن آب را بخورد. شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آب داخل لیوان را بخورد، آن هم به سختی.
استاد پرسید: «مزه اش چطور بود؟»
شاگرد پاسخ داد: «خیلی شور و تند است، اصلاً نمی شود آن را خورد.»
استاد از شاگردش خواست یک مشت از نمک بردارد و او را همراهی کند. رفتند تا رسیدند کنار دریاچه. استاد از او خواست تا نمکها را داخل دریاچه بریزد. سپس یک لیوان آب از دریاچه برداشت و به شاگرد داد و از او خواست آن را بنوشد. شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید. استاد این بارهم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید. شاگرد پاسخ داد: «کاملا معمولی بود.»
استاد گفت: «رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو می شود همچون مشتی نمک است و اما این روح و قدرت پذیرش انسان است که هر چه بزرگتر و وسیعتر می شود، می تواند بار آن همه رنج و اندوه را براحتی تحمل کند. بنابراین سعی کن یک دریا باشی تا یک لیوان آب.»
•✾
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
😰کشف حجاب مرد ٥٢ساله
سلام
بنده ۵۲ سالمه امروز رفتم فیزیوتراپی دیدم سه تا خانم راحت کشف حجاب کردن و یک آقایی از پرسنل هم اونطرف تر نشسته و چنتا مشتری خانم و یک پیرمردی هم توسالن نشسته بودند من وارد که شدم سلام دادم و کمی جا خوردم نکنه اشتباهی وارد سالن خواهران شدم دیدم نه چنتا مرد هم هستند جواب سلام مرا دادند و گفتند بفرمایید یک نگاه عاقل اندر سفیه کردم و گفتم تموم شد !!!!! به حالت تعجب و سوالی گفتم ،،، گفتند چی؟ کمی مکث کردم و گفتم نظام جمهوری اسلامی ؛؛؛؛ آقاهه گفت تموم میشه اگه ...... منم گفتم آخه راحت شدیم رعایت قانون سخته واقعا،، پیراهنم را در آوردم فقط رکابی داشتم و بعدش شلوارمو در آوردم همه با تعجب نگاهم کردند گفتند اقا لطفاً وقتی نوبت فیزیوتراپی شما شده لباساتون را در بیارین اینجا هم در نیارید رو تخت در بیار،
زشته از سن و سالت هم خجالت بکش
گفتم یعنی چه ؟ این طرز صحبت کردنه؟ مگه شما که کشف حجاب کردین خجالت کشیدین؟
مگه خواهان آزادی نیستید ؟؟ منم می خواهم آزاد باشم اشکال کار من چیه؟
اون آقاهه پاشده اومده منو بندازه بیرون من مقاومت کردم کمی اونجا بهم ریخت سروصدا بالا گرفت منشی خواست زنگ بزنه ۱۱۰ بقیه نزاشتن گفتن براتون بد میشه درب مطب پلم میشه..... بعد از نیم ساعتی از من خواستند لباسامو بپوشم گفتم یا حجاب کامل یا هیچ😏😏
مجبور شدن حجاب کامل را رعایت کنند
بعضی ها فقط زبون خودشان را می فهمند عاجزند از درک حقیقت
با عرض پوزش🙏🙏
ـ ـ ـ ـ ـــــــــــــــــ{🕊}ــــــــــــــــ ـ ـ ـ
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
#پندانه
✍ فقط خدا روزیرسان است
🔹هارونالرشید به بهلول گفت:
مىخواهم روزى تو را مقرر كنم تا فكرت آسوده باشد.
🔻 بهلول گفت:
مانعى ندارد ولى سه عیب دارد!
1. نمىدانى به چه چیزى محتاجم تا مهیا كنى؛
2. نمىدانى چه وقت مىخواهم؛
3. نمىدانى چه قدر مىخواهم.
🔸ولى خداوند هر سه اینها را مىداند.
🔹با این تفاوت كه اگر خطایى از من سر بزند تو حقوقم را قطع خواهى كرد ولى خداوند هرگز روزى بندگانش را قطع نخواهد کرد.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
🏴آیتالله بهجت و سیدالشهدا
✍آنچه معاویه و یزید بالفعل داشتند، ما بالقوه داریم. خیلی به خود مغرور نشویم. اینطور نیست که آنها از جهنم آمده باشند و ما از بهشت. به خدا پناه میبریم!
وای بر کسانی که مدعی قرب به خدا هستند؛ اما ولیّ او را نمیشناسند! در آخرالزمان این دعای فرج را که دعای تثبیت در دین است، بخوانیم: «یا اللهُ،یا رَحْمَنُ،یا رَحیمُ، یا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ،ثَبِّتْ قَلْبی عَلی دینِک» (ای خدا، ای رحمتگستر، ای مهربان، ای زیروروکنندۀ دلها،دل مرا بر دینت ثابت و استوار گردان)
همیشه حق و باطل مثل حسین(ع) و یزید وجود دارد و کار مردم هم یا جنگ در کنار یزید یا در رکاب امامحسین(ع) است. این کسانی که میگویند: این مداحی چیست؟ مصیبتخوانی چیست؟ اشک ریختن چیست؟اینقدر احمق هستند که نمیفهمند این اشک طریقۀ تمام انبیا(ص) بود برای شوق لقاءالله،برای تحصیل رضوانالله
ما باید اهل محاسبه باشیم،هرچند اهل توبه نباشیم،خودِ محاسبه مطلوب است.اگر بدانیم فلان روز حسینی و فلان روز یزیدی هستیم، بهتر از این است که اصلاً ندانیم یزیدی هستیم یا حسینی.
📚بریدههایی از کتاب رحمت واسعه آیت الله
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
✳ خدایا دیر آمدم اما...
✍ دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: «قاسم! تو مرا دوست داری؟» در حالی که با خود فکر میکردم چرا این سؤال را میپرسد، گفتم: «آقا بر منکرش لعنت.» به دیوار تکیه داد و گفت: «من اگر چیزی بگویم قول میدهی عمل کنی؟» با سرعت گفتم: «آقا شما جان بخواهید.» گفت: « از امشب بلند شو و #نماز_شب بخوان.» نفسم در سینه حبس شد. پس از بهتی طولانی گفتم: «آقا شما میدانید که من اصلا نماز نمیخوانم! چه رسد به اینکه بخواهم نماز شب بخوانم... تا دیروقت در قهوهخانه هستم و صبح اصلا بیدار نمیشوم...» گفت: «هر ساعتی که نیت کنی، من بیدارت میکنم.»
.. برخلاف هرروز که تا بعد از طلوع آفتاب میخوابیدم، در نیمهی شب بیدار شدم. از جایم بلند شدم، دمپایی را پا کردم و بهسوی حوض آب در وسط حیاط رفتم. خدایا این چه انقلابی بود که در من بهپا شده بود؟ من که بودم؟ #قاسم_فاسق که بود؟ چشمانم را رو به آسمان گرفتم و از سویدای دلم جوشش چشمهای را احساس کردم که با حقیقت لایزالی و آسمانیِ #عشق تکلم میکرد و میگفت: «خداوندا قاسم دیر آمده ولی مردانه چاکر درگاهت خواهد بود.»
📚 از کتاب #کهکشان_نیستی | داستانی بر اساس زندگی #آیت_الله_قاضی_طباطبایی
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
#موعظه_بزرگان
#درس_اخلاق
#راهکارهای_معنوی
🆔 @Alnafs_almotmaenah
♦️مشاوره مذهبی انلاین رایگان☝️
♦️مشاوره مذهبی تلفنی باهزینه☝️
🌟کانال اختصاصی آیتاللهبهجت(ره)🔗
📒 @ayatolahbahjat
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
#یک_پند_یک_معرفت
✍در حدیث نبوی از نبی مکرم اسلام (ص) آمده است: ابلیس گفت: من زحمت زیادی میکشم تا بنی آدم را به گناهی تشویق و عامل میکنم، و سپس او را میبینم که گناه بودن کار خود را چون میداند توبه و استغفار میکند، و خدای او طبق وعدهاش به راحتی توبه او میپذیرد و میبخشد؛ آن گاه زحمات خود بر باد رفته میبینم و ناله میکنم. مرا راهی دیگر باید یافت و آن، این است بنی آدم را در اموری مورد معصیت و نافرمانی خالقشان قرار میدهم که نسبت به گناه بودن این امور جاهل باشند و پیوسته نافرمانی خدای خود کنند و ندانند گناه میکنند تا توبه هم نتوانند بکنند.
بدانیم که معنای گمراهی و اغواء این است و بدعتها نمونه بارز این ترفند شیطان هستند. پس این دعا را همیشه بخوانیم و از خدا طلب کنیم:
💫ربَّنَا اغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا اَلَّتِي جَاهِلٌ بِذَنْبِهَا وَ جَعَلْنَا عَالِماً بِذُنُوبِنَا مِن فَضْلِکَ یَا أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
خدایا! ببخش بر ما گناهانمان را که به گناه بودن آن جاهلیم و ما را از فضل و کرمات آگاه به گناهانمان فرما، ای مهربانترین مهربانان!
┈┄┅
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#سلامامامزمانم✋🏻
هر صبح ڪہ سلامت میدهم
و یادم می افتد که صاحبی
چون تو دارم:↯
کریم، مهربان، دلسوز، رفیق،
دعاگو، نزدیک...
و چھ احساسِ نابِ آرامش بخش
و پر امیدی است داشتنِ تـو...🕊
سلام ا؎ نور خدا در تاریڪی ها؎ زمین
#امام_زمان عج
#لبیک_یا_خامنه_ای
▪️ولا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ﴿۱۶۹﴾
▪️و هرگز گمان مبر آنها كه در راه خدا كشته شده اند، مردگانند؛ بلكه آنها زندگانى هستند كه نزد پروردگارشان روزى داده مى شوند.
▪️سوره مبارکه آل عمران آیه ۱۶۹
🏴 #ایران_تسلیت
🏴 #شیراز_تسلیت
#امام_زمان
📚 حکایتیبسیارزیباوخواندنی
صاحب دلى، براى اقامه نماز به مسجدى رفت
نمازگزاران همه او را شناختند؛ پس از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید.
صاحب دل پذیرفت که جماعت را پندی دهد…
نماز جماعت تمام شد، چشم ها همه به سوى او بود.
مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود،
آن گاه خطاب به جماعت گفت :
مردم! هرکس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد!
کسى برنخاست !
گفت : حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد!
باز کسى برنخاست !!!
گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید!
💼قربون بند کیفتم، تا پول داری رفیقتم !!💵
مردی ثروتمندی پسری عیاش داشت. هرچه پدر نصیحت می کرد که با این دوستان ناباب معاشرت مکن و دست از این ولخرجی ها بردار اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمی کرد تا اینکه لحظه مرگ پدرفرا می رسد.
پسرش را خواسته و میگوید فرزند با تو وصیتی دارم، من ازدنیا می روم ولی درمطبخ (آشپزخانه) را قفل کردم و کلید آن را به تو می دهم، آنجا یک طناب از سقف آویزان است و هر وقت از زندگی ناامید شدی و راه به جایی نبردی برو و خودت را دار بزن.
پدراز دنیا می رود و پسر در معاشرت با دوستان ناباب و زنان آنقدرافراط می کند که بعد از مدتی تمام ماترک و ثروت بجا مانده به پایان میرسد.
کم کم دوستانش که وضع را چنین می بینند از دوراو پراکنده می شوند. پسر در بهت و حیرت فرومی رود و به یاد نصیحت های پدرمی افتد و پشیمان می شود اما سودی نداشت.
روزی در حالی که برای ناهار گرده نانی داشت کناری می نشیند تا سد جوع (رفع گرسنگی) کند، در همان لحظه کلاغی از آسمان به زیر آمده و نان را برداشته و میرود.
پسرناراحت و افسرده با شکم گرسنه به راه میافتد و در گذری دوستانش را میبیند که مشغول خنده و شوخی هستند. نزد آنها رفته سلام میکند و آنها به سردی جواب او را میدهند.
سرصحبت را باز می کند ومی گوید گرده نانی داشتم کلاغی آن را برداشت وحال آمدم که روزخود را با شما بگذرانم. رفقایش قاه قاه خندیدند و مسخره اش کردند.
پسر ناراحت و دلشکسته راهی منزل می شود و در راه به یاد حرف های پدرمی افتد کلید مطبخ را برداشته قفل آن را باز میکند و به درون میرود. چشمش به طناب داری میافتد که از سقف آویزان است.
چهارپایه ای آورده طناب را روی گردنش می اندازد و با لگدی چهارپایه را به کناری پرت میکند که در همان لحظه طناب از سقف کنده شده او با گچ و خاک به همراه کیسه ای کف زمین می افتد.
با تعجب کیسه را باز کرده درون آن پراز جواهر و سکه طلا میبنید. به روح پدر رحمت فرستاده و از فردای آن روز با لباسهای گرانقیمت در محل حاضر میشود و دوستانش همدیگر را خبر کرده و یکی یکی از راه میرسند و گردش را گرفته و شروع به چاپلوسی میکنند.
او هم وعده گرفته و آنها را برای صرف غذا به منزل دعوت کرده و از طرفی ده نفر گردن کلفت با چماق در گوشه ای پنهان میکند و وقتی همه آنها جمع میشوند به آنها میگوید:
دوستان بزغاله ای برای شما خریده بودم که ناگهان کلاغی از آسمان بزیر آمد و بزغاله را برداشت و فرار کرد. دوستان ضمن تائید حرف او دلداریش دادند که مهم نیست از این پیش آمدها میشود و امروز ناهار بازار را میخوریم که در این لحظه پسر فریاد میزند:
قرمساق ها، پدرسگ ها در روزگار فقر و محنت بشما گفتم نان مرا کلاغ برد به من خندیدید، حال چطور باور میکنید که کلاغ بزغاله ای را برده است؟
و چماق دارها را خبر می کند و آنها هجوم آورده کتک مفصلی به رفقایش می زنند و از آن روز به بعد طریق درست زندگی را پیش میگیرد.
✓
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
🚨 خواب عجیب علامه امینی درباره عذاب شمر
✍علامه امینی میگوید: مدتها فکر میکردم که خداوند چگونه شمر را عذاب میکند؟ در عالم رویا دیدم، آقا امیرالمؤمنین علیهالسلام در مکانی خوش آب و هوا، روی صندلی نشسته و من هم خدمت آن جناب ایستادهام. دو کوزه نزد ایشان بود. فرمود: این کوزهها را بردار و برو از آنجا آب بیاور. اشاره به محلی فرمود که بسیار با صفا و طراوت بود؛ استخری پر آب و درختانی بسیار شاداب در اطراف آن بود. کوزهها را بر داشته و رفتم آنجا و آنها را پر آب نمودم. ناگهان دیدم هوا گرم شد و هر لحظه گرمی هوا و سوزندگی صحرا بیشتر میشود. دیدم از دور کسی رو به من میآید. هر چه او به من نزدیکتر میشود هوا گرمتر میگردد؛ گویی همه این حرارت از آتش اوست. در خواب به من الهام شد. که او #شمر، قاتل حضرت سیدالشهداء علیهالسلام است. وقتی به من رسید. دیدم هوا به قدری گرم و سوزان شده است که دیگر قابل تحمل نیست. آن ملعون هم از شدت تشنگی، به هلاکت نزدیک شده بود رو به من نمود که از من آب را بگیرد. مانع شدم و گفتم، اگر هلاک هم شوم نمیگذارم از این آب قطره ای بنوشد. حمله شدیدی به من کرد و من ممانعت مینمودم .دیدم اکنون کوزهها را از دست من میگیرد؛ آنها را به هم کوبیدم. کوزهها شکست و آب آنها به زمین ریخت و بخار شد. او که از من ناامید شد رو به استخر نهاد. من بیاندازه غمگین و مضطرب شدم که مبادا آن ملعون از آن استخر بیاشامد و سیراب گردد. به مجرد رسیدن او به استخر، چنان آب استخر ناپدید شد که گویی سالهاست یک قطره آب در آن نبوده است؛ درختان هم خشکیده بودند. او از استخر مأیوس شد و از همان راه که آمده بود بازگشت هر چه دورتر میشد، هوا رو به صافی و شادابی رفت و درختان و آب استخر به طراوت اول بازگشتند. به حضور حضرت علی علیه السلام شرفیاب شدم، فرمودند: خداوند متعال این چنین آن ملعون را جزا و عقاب میدهد. اگر یک قطره آب آن استخر را مینوشید از هر زهری تلختر، و از هر عذابی برای او درد ناکتر بود. بعد از این فرمایش، از خواب بیدار شدم.
📚داستان دوستان، ج 3، ص 163
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
بدانم و بميرم بهتر است
دانشمند مشهور و نامى (ابوريحان بيرونى) در بستر بيمارى افتاده بود و ساعات آخر عمر را مى گذرانيد، (فقيه ابوالحسن على بن عيسى) به بالينش آمد.
در آن حال ابوريحان از فقيه پرسيد: حساب جدّات فاسده را كه موقعى براى من گفتى اينك بازگوى كه چگونه بود؟
فقيه گفت: با اين شدّت بيمارى اكنون چه جاى اين سؤ ال است؟
ابوريحان گفت: (اى مرد بمن بگو كدام يك از اين دو بهتر است، اين مسئله را بدانم و بميرم، يا نادانسته و جاهل در گذرم؟ )
فقيه مى گويد: مسئله را گفتم و او فرا گرفت، از نزد وى باز گشتم هنوز قسمتى از راه را نپيموده بودم كه صداى شيون مرگ از خانه ابوريحان بلند شد.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨
✅مرحوم آخوند کاشی مشغول وضوگرفتن بودند..
✍که شخصی باعجله آمد، وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد... با توجه با این که مرحوم کاشی خیلی بادقت وضو می گرفت و همه آداب و ادعیه ی وضو را بجا می آورد؛ قبل از اينكه وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود...! به هنگام خروج، با مرحوم کاشی رو به رو شد. ایشان پرسیدند: چه کار می کردی؟ گفت: هیچ. فرمود: تو هیچ کار نمی کردی!؟ گفت: نه! (می دانست که اگر بگوید نماز می خواندم، کار بیخ پیدا میکند)!آقا فرمود: مگر تو نماز نمی خواندی!؟ گفت: نه!آخوند فرمود: من خودم دیدم داشتی نماز می خواندی...!
گفت: نه آقا اشتباه دیدید! سؤال کردند: پس چه کار می کردی؟ گفت: فقط آمده بودم به خدا بگویم من یاغی نیستم، همین! این جمله در مرحوم آخوند (ره) خیلی تأثیر گذاشت...تا مدت ها هر وقت از احوال آخوند می پرسیدند، ایشان با حال خاصی می فرمود:
💥من یاغی نیستم
خدایا ما خودمون هم می دونیم که عبادتی در شان خدایی تو نکردیم... نماز و روزه مان اصلاً جایی دستش بند نیست!... فقط اومدیم بگیم که: خدایا ما یاغی نیستیم. بنده ایم. اگه اشتباهی کردیم مال جهلمون بوده. لطفا همین جمله را از ما قبول کن.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚#داستان_کوتاه
روزی جوانی نزد پدرش آمد و گفت:
دختری را دیده ام و میخواهم با او ازدواج کنم
من شیفته زیبایی این دختر وجادوی چشمانش شده ام،
پدر با خوشحالی گفت این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم؟
پس به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته او شد و به پسرش گفت: ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست وتو نمیتوانی خوشبختش کنی، او را باید مردی مثل او تکیه کند، پسر حیرت زده جواب داد، امکان ندارد پدر کسیکه با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما!
پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به قاضی کشید ماجرا را برای قاضی تعریف کردند. قاضی دستور داد دختر را احضار کنند تا از خودش بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند قاضی با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی او شد و گفت: این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته شخص صاحب منصبی چون من است پس این بار سه نفری با هم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند
وزیر با دیدن دختر گفت او باید با وزیری مثل من ازدواج کند و قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید به شخص امیر، امیر نیز مانند بقیه گفت این دختر فقط با من ازدواج میکند!!
بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت راه حل مسئله نزد من است، من میدوم و شما نیز پشت سر من بدوید اولین کسیکه بتواند مرا بگیرد با اوازدواج خواهم کرد!!
و بلافاصله شروع به دویدن کرد و پنج نفری پدر؛ پسر ؛قاضی ؛وزیر و امیر بدنبال او، ناگهان هرپنج نفر با هم به داخل چاله عمیقی سقوط کردند
دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت آیا میدانید من کیستم؟!!
من دنیا هستم!! من کسی هستم که اغلب مردم بدنبالم میدوند و برای بدست آوردنم با هم رقابت میکنند و در راه رسیدن به من از دینشان ، معرفتشان غافل میشوند و حرص و طمع انها تمامی ندارد تا زمانیکه در قبر گذاشته میشوند در حالیکه هرگز به من نمیرسند.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande