eitaa logo
داستان آموزنده 📝
17.3هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
6 فایل
تبلیغات و ارتباط👇👇 @ad_noor1 داستانهای مذهبی و اخلاقی درسی برای زندگی روزمره را اینجا بخوانید👆👆 ☆مشاوره اخلاقی=> @Alnafs_almotmaenah . .
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅 ✍️ همیشه وقت برای جبران نیست 🔹کلاس را همهمه گرفته بود تا اینکه استاد وارد کلاس شد. کلاس را سکوت فراگرفت. از اینکه روز اول دانشگاه بود هیجان خاصی داشتم؛ رشته حقوق. 🔸برای واردشدن به این رشته خیلی تلاش کرده بودم و این باعث می‌شد احساس غرور کنم. 🔹در همین افکار به‌سر می‌بردم که ناگهان گویی استاد ذهن تمام دانشجوها را خوانده بود، با صدایی رسا قبولی در کنکور و قبولی در این رشته را به همه تبریک گفت. 🔸ایشان یکی از استادهای باتجربه بودند که از آوازه زیاد بی‌نصیب نبودند. آن روز برایمان خاطره‌ای را تعریف کردند که باعث شد تمامی سال‌هایی که مشغول به تحصیل بودم، خط‌ومشی من قرار بگیرد. 🔹استاد یک مرد میانسال با موهای جوگندمی بود که در منصب قضاوت قرار داشت. از آن روز سال‌ها می‌گذرد اما به‌خوبی خاطره‌ای که برایمان تعریف کرد ملکه ذهنم است. 🔸استاد سرفه‌ای کرد، سینه‌اش را صاف کرد و با لحن آرامی گفت: دانشجوهای عزیزم، می‌دانم که همه شما رویای قضاوت و وکالت را در سر دارید و به این امید وارد این رشته مقدس شده‌اید. ولی آگاه باشید وظیفه شما بسیار سنگین است. وجدان بیدار می‌خواهد که هر لحظه شما را نهیب بزند. 🔹آهی کشید. دستی بر موهای لختش کشید و این بار با افسوس گفت: سال‌ها پیش قاضی یکی از شعبه‌ها بودم. تازه‌کار نبودم اما مثل الان خبره هم نبودم. روزی برای پرونده‌ای مجبور به صدور حکم اعدام شدم. 🔸آن روز را هنوز به یاد دارم. بسیار ناراحت و غمگین بودم. یک ماهی گذشت و بعدا مشخص شد شخص به ناحق این حکم برایش صادر شده. 🔹سعی در شکستن حکم کردیم اما متاسفانه دیر شده بود. بعضی اشتباه‌ها قابل جبران نیست. 🔸روزها گذشت تا اینکه روزی وقتی خواستم از شعبه خارج شوم، خودکارم روی زمین افتاد. مردی سیاه‌پوش فریاد زد: آهاااااای اسلحه‌ات افتاد. 🔹با خشم نگاهش کردم و او در جواب نگاهم گفت: تو با همین قلمت پدر مرا کشتی و به چوبه دار آویختی. 🔸اشک در چشمان استاد حلقه بست. آهی کشید و گفت: مراقب باشید، شاید اشتباه شما هیچ‌وقت قابل جبران نباشد. ✾. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔅 ✍️ بوی بد کینه را از دلت پاک کن 🔹معلم یک کودکستان به بچه‌های کلاس گفت می‌خواهد با آن‌ها بازی کند. 🔸او به آن‌ها گفت فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدم‌هایی که از آن‌ها بدشان می‌آید، سیب‌زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. 🔹فردا بچه‌ها با کیسه‌های پلاستیکی به کودکستان آمدند. در کیسه بعضی‌ها دو، بعضی‌ها سه و بعضی‌ها پنج سیب‌زمینی بود. 🔸معلم به بچه‌ها گفت تا یک هفته هر کجا که می‌روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند. 🔹روز‌ها به همین ترتیب گذشت و کم‌کم بچه‌ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب‌زمینی‌های گندیده. به‌علاوه، آن‌هایی که سیب‌زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. 🔸پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه‌ها راحت شدند. 🔹معلم از بچه‌ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب‌زمینی‌ها را با خود حمل می‌کردید چه احساسی داشتید؟ 🔸بچه‌ها از اینکه مجبور بودند سیب‌زمینی‌های بَدبو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند، شکایت داشتند. 🔹آن‌گاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی این‌چنین توضیح داد: کینه آدم‌هایی که در دل دارید و همه جا با خود می‌برید نیز چنین حالتی دارد. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود می‌برید. 🔸حالا که شما بوی بد سیب‌زمینی‌ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید، پس چطور می‌خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟ ‌‌‌‌✅کانال استاد دانشمند •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔅 ✍️ همیشه وقت برای جبران نیست 🔹کلاس را همهمه گرفته بود تا اینکه استاد وارد کلاس شد. کلاس را سکوت فراگرفت. از اینکه روز اول دانشگاه بود هیجان خاصی داشتم؛ رشته حقوق. 🔸برای واردشدن به این رشته خیلی تلاش کرده بودم و این باعث می‌شد احساس غرور کنم. 🔹در همین افکار به‌سر می‌بردم که ناگهان گویی استاد ذهن تمام دانشجوها را خوانده بود، با صدایی رسا قبولی در کنکور و قبولی در این رشته را به همه تبریک گفت. 🔸ایشان یکی از استادهای باتجربه بودند که از آوازه زیاد بی‌نصیب نبودند. آن روز برایمان خاطره‌ای را تعریف کردند که باعث شد تمامی سال‌هایی که مشغول به تحصیل بودم، خط‌ومشی من قرار بگیرد. 🔹استاد یک مرد میانسال با موهای جوگندمی بود که در منصب قضاوت قرار داشت. از آن روز سال‌ها می‌گذرد اما به‌خوبی خاطره‌ای که برایمان تعریف کرد ملکه ذهنم است. 🔸استاد سرفه‌ای کرد، سینه‌اش را صاف کرد و با لحن آرامی گفت: دانشجوهای عزیزم، می‌دانم که همه شما رویای قضاوت و وکالت را در سر دارید و به این امید وارد این رشته مقدس شده‌اید. ولی آگاه باشید وظیفه شما بسیار سنگین است. وجدان بیدار می‌خواهد که هر لحظه شما را نهیب بزند. 🔹آهی کشید. دستی بر موهای لختش کشید و این بار با افسوس گفت: سال‌ها پیش قاضی یکی از شعبه‌ها بودم. تازه‌کار نبودم اما مثل الان خبره هم نبودم. روزی برای پرونده‌ای مجبور به صدور حکم اعدام شدم. 🔸آن روز را هنوز به یاد دارم. بسیار ناراحت و غمگین بودم. یک ماهی گذشت و بعدا مشخص شد شخص به ناحق این حکم برایش صادر شده. 🔹سعی در شکستن حکم کردیم اما متاسفانه دیر شده بود. بعضی اشتباه‌ها قابل جبران نیست. 🔸روزها گذشت تا اینکه روزی وقتی خواستم از شعبه خارج شوم، خودکارم روی زمین افتاد. مردی سیاه‌پوش فریاد زد: آهاااااای اسلحه‌ات افتاد. 🔹با خشم نگاهش کردم و او در جواب نگاهم گفت: تو با همین قلمت پدر مرا کشتی و به چوبه دار آویختی. 🔸اشک در چشمان استاد حلقه بست. آهی کشید و گفت: مراقب باشید، شاید اشتباه شما هیچ‌وقت قابل جبران نباشد. ‌‌‌‌. •┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈• 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم' اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨ ✅ تو زندگی‌ات دنبال مقصر نباش، مقصر اصلی خودتی ✍پیرزنی در خانه‌ خود نشسته بود که دزدی از بالای درب به درون خانه پایین پرید. به ناگاه میخِ پشتِ در به چشمش خورد و چشمش درآمد. پیرزن گفت: برخیز نزد قاضی برویم. دزد گفت: دست مرا رها کن، من از تو شاکی هستم.هر دو نزد قاضی رفتند. قاضی تا چشمِ خون‌آلود و کورِ دزد را دید، تکانی خورد. پیرزن گفت: من از این دزد شاکی هستم، برای دزدی به خانه من آمده است. قاضی گفت: مگر چیزی هم دزدیده؟ پیرزن گفت: نمی‌توانست؛ چون هم کور شد و هم من دستگیرش کردم. قاضی گفت: ای پیرزن تو ساکت باش. چپس رو به دزد کرده و پرسید: چشم تو کجا کور شد؟ دزد گفت: میخ پشت درِ خانه‌ این پیرزن کورم کرد. قاضی رو به پیرزن گفت: حال می‌دهم چشم تو را کور کنند. پیرزن باهوش وقتی فهمید قاضی چیزی از قضاوت نمی‌داند و فقط دنبال کور کردن چشم کسی است، سریع لحن کلام خود را عوض کرد. وی گفت: آقای قاضی اکنون فهمیدم من مقصرم. اما گناه من نبود، گناه آهنگر است که این میخ را پشت درب خانه‌ من گذاشت. من که از آهنگری چیزی نمی‌دانم. قاضی گفت: آفرین ای پیرزن. دستور داد رهایش کنند و سراغ آهنگر بروند. آهنگر را آوردند. آهنگر گفت: آقای قاضی اگر یک چشم مرا کور کنید، چه کسی است که بر لشگریان امیر شمشیر و زره بسازد؟ قاضی گفت: پس کسی را معرفی کن و خود را نجات بده. آهنگر گفت: شاه یک شکارچی دارد که موقع شکار یکی از چشمانش را لازم دارد و دیگری را می‌بندد. اگر یک چشم او را درآورید مشکلی برای شاه پیش نمی‌آید. قاضی گفت: آهنگر را رها کنید و شکارچی را بیاورید. شکارچی را آوردند و گفتند: چشمی درآمده، باید چشم تو را درآوریم چون نیاز نداری. شکارچی گفت: آقای قاضی، من در زمان کشیدن کمان یک چشم خود را می‌بندم و برای جست‌وجوی شکار باید دو چشمم باز باشد. قاضی گفت: کسی را می‌توانی معرفی کنی؟ گفت: بلی. شاه یک نی‌زن دارد که وقتی نی می‌زند دو چشم خود را می‌بندد و هر دو چشمش اضافه است و یکی نباشد چیزی نمی‌شود. شکارچی را رها کردند. نی‌زنِ شاه را آوردند و گفتند: دراز بکش که چشمی درآمده و چشم تو را باید درآوریم و از تو واجدِ شرایط‌تر نیافتیم.ما نیز گاهی وقتی خسارتی می‌بینیم، به هر عنوان هر کسی جلویمان بیاید از او تقاص می‌کشیم. کاری نداریم که در بسیاری از خطاهایمان، مسبب خودمان هستیم و نباید دنبال یافتن متّهم و مجازات احدی باشیم. ‌‌‌‌✅. •┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈• 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم' اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔅 ✍️ درون آد‌هاست که جایگاهشان را مشخص می‌کند 🔹در یک شهربازی پسرکی سیاه‌پوست به مرد بادکنک‌فروشی نگاه می‌کرد.  🔸بادکنک‌فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدین‌وسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می‌کردند، جذب خود می‌کرد. 🔹سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد. 🔸بادکنک‌ها سبک‌بال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند. 🔹پسرک سیاه‌پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود! 🔸تا اینکه پس از لحظاتی به بادکنک‌فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می‌کردید آیا بالا می‌رفت؟ 🔹مرد بادکنک‌فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود، برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت. 🔸پس از لحظاتی گفت: پسرم آن چیزی که سبب اوج‌گرفتن بادکنک می‌شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد. 💢 زندگی هم همین طور است. چیزی که باعث رشد آدم‌ها می‌شود رنگ و ظاهر آن‌ها نیست. مهم درون آدم‌هاست که تعیین‌کننده مرتبه و جایگاهشان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشند، جایگاه والاتر و شایسته‌تری نصیبشان می‌شود. ‌‌‌‌. •┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈• 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم' اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✅عمری را که همچون دقایق می‌گذرد غنیمت شمار 🔸پدر پیری در حال احتضار و در بستر بیماری فرزندش را نصیحتی کرد. پدر گفت: پسرم! هرگز منتظر هیچ دستی در هیچ‌جای این دنیا مباش و اشک‌هایت را با دستان خود پاک کن، چراکه همه رهگذرند. پسرم! زبان استخوانی ندارد ولی این‌قدر قوی است که بتواند به‌راحتی سری سخت را بشکند. پس مراقب حرف‌هایت باش. فرزندم! به کسانی‌ که پشت‌ سرت حرف می‌زنند بی‌اعتنا باش؛ آن‌ها جایشان همانجاست، دقیقا پشت‌ سرت، و هرگز نمی‌توانند از تو جلوتر بیفتند. پس نسبت به آنان گذشت داشته باش. پسرم! سن من 80 سال است ولی مانند هشت دقیقه گذشت و دارد به پایان می‌رسد؛ پس در این دقیقه‌های کوتاه زندگی، هرگز کسی را از خودت ناراحت نکن و مرنجان! پسر عزیزم! قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته‌هایت را پیش خدا شکوه و گلایه کنی، نظری به پایین بینداز و از داشته‌هایت شاکر باش! . •┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈• 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم' اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨ 🔴 شیطان با یادآوری زینت‌های دنیا ما را از اندیشهٔ آخرت دور می‌کند ✍در تشییع جنازه یکی از آشنایان ثروتمند برای رضای خدا و تنبیه نفس حاضر شدم. خاطری ملکی مدام مرا یاد مرگ و نداشتن عمل صالح و کثرت گناهان انداخت و حالت معنوی و صلوات عجیبی از رحمت الهی داشتم. به ناگاه در آخر دفن کسی بلند ندا داد: دوستان! برای ناهار تالار ... منتظرتان هستیم. هوای نفس و شیطان با یادآوری غذاهای لوکس که رسم میزبان ثروتمند است، مرا دوباره به دنیا مشغول کرد و با تداعی لذتی از دنیا‌، دوباره لذت اندیشه به مرگ را از من گرفت. آری، شیطان به‌راستی چنین قصد دارد که حال و هوای معنوی ما را در همه جا با ذکر دنیا از ما سَلب کند. 💠 امام باقر (علیه‌السلام) می‌فرمایند: دعوت به تشییع جنازه را بپذیر که مرگ و آخرت را به یاد تو می‌اندازد، و حضور در ولیمه را اگر هم‌زمان با تشییع جنازه به آن دعوت شده بودی نپذیر که ذکر دنیا و غفلت در آخرت، در آن است./بحار الأنوار ‌‌‌‌. •┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈• 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم' اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔅 ✍️ پاسخی برای آن‌ها که زود می‌رنجند 🔹خردمندی با مردی در راهی سفر می‌کرد. آن مرد سعی داشت تا با بی‌احترامی، توهین و واکنش‌های تند و زننده، این معلم بزرگ را بیازماید. 🔸در سه روز اول، هرگاه خردمند سخن می‌گفت آن مرد، او را ابله می‌نامید و به‌گونه‌ای گستاخانه این انسان بزرگ را مورد تمسخر قرار می‌داد. 🔹سرانجام در پایان روز سوم، آن مرد تاب نیاورد و از خردمند پرسید: با وجود اینکه در سه روز گذشته من فقط به تو بی‌احترامی کرده‌ام و تو را رنجانده‌ام، چطور می‌توانی رفتاری سرشار از عشق و مهربانی نسبت به من داشته باشی؟ 🔸هرگاه سبب آزار و اذیت تو می‌شدم در پاسخ، رفتاری سرشار از عشق دریافت کردم. چطور چنین چیزی امکان‌پذیر است؟ 🔹خردمند در پاسخ سوال آن مرد، از او پرسید: اگر کسی هدیه‌ای به تو پیشنهاد کند و تو آن را نپذیری، آن هدیه به چه کسی تعلق خواهد داشت؟ 💢 سوال این انسان بزرگ، نگرش جدیدی به آن مرد بخشید. ‌‌‌‌✅
🔅 ✍️ آنچه خدا به تو داده امانتی‌ست که روزی آن را پس می‌گیرد 🔹پیرمردی که ۸٠سالگی خود را پشت‌سر گذاشته، بیمار می‌شود. دست‌هایش لرزش عصبی گرفته و دیگر قادر به برداشتن درست اشیا نیست. 🔸از آن روز غذاخوردنش هم دچار مشکل شده است. چشم‌هایش هم بر اثر آب‌مروارید و کهولت‌سن بسیار کم‌سو شده و عینک هم درمانش نمی‌کند. 🔹یک روز صبح که از خواب برمی‌خیزد می‌بیند پاهایش هم دیگر برای همیشه از او قبل از مرگش خداحافظی کرده‌اند و او دیگر قادر به راه‌رفتن هم نیست و برای بیرون‌رفتن در روستا، پسرش باید او را روی کول خود سوار کند. 🔸برای بار اول که پسرش او را سوار بر کول خود می‌کند تا برای رفع دلتنگی از خانه بیرون رود، پیرمرد شدید گریه‌اش می‌گیرد. 🔹پسرش از او می‌پرسد: پدرجان! چرا گریه می‌کنی؟ 🔸می‌گوید: پسرم! قاعده دنیا بر آن است که آدمی را در ابتدای تولدش دست‌ها را قادر به برداشتن اشیا می‌کند و سپس پاها را قادر به حرکت‌کردن در سن کودکی کرده و به او برای ورود به دنیا و حرکت در آن خوش‌آمد می‌گوید. 🔹من دیدم که در پیری هم، همه آن‌ها را به‌ترتیب از من گرفت. ابتدا قدرت از دست‌هایم و اکنون که قدرت راه‌رفتن را از پاهای من گرفت یعنی به من هشدار می‌دهد که از روی زمین من بلند شو، بر پای دیگران باید راه بروی و به‌سوی خانه قبر و آخرتت حرکت کنی. ↶. •┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈• 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم' اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✍️ کار هر اندازه سخت باشد، حساب‌وکتاب آن آسان‌تر است 🔹وکیل سلطان امر کرد در شهر جار زنند و برای دربار سلطان دعوت به خدمت نمایند. 🔸دو برادر در مغازۀ کوچکی در شهر جواهرسازی می‌کردند که شنیدند سلطان جواهرساز هم نیاز دارد. پس به دربار رفتند و ثبت‌‌نام نمودند. 🔹برادر بزرگ‌‌تر که پخته‌‌تر بود به اسم هیزم‌‌شکن ثبت‌نام کرد و برادر کوچک به نام جواهرساز شغل خود در دربار ثبت نمود. 🔸برادر کوچک‌تر بر بزرگ‌تر خرده گرفت که چرا وقتی تو را هنری نفیس است در شغلی ثبت‌نام کردی که سنگین است و برای بی‌هنران است؟ 🔹برادر بزرگ‌تر گفت: صبر کن تا علت را بدانی! 🔸هیزم‌شکن هر روز صبح تا شب به جنگل می‌رفت و برای دربار و مطبخ آن هیزم جمع می‌کرد ولی برادر کوچک در حجرۀ خود در دربار سلطان از بیکاری مشغول استراحت و خوش‌گذرانی بود. 🔹یک سال به این منوال گذشت. روزی سلطان را نگین انگشترش افتاد. آن را به وکیل داد تا به جواهرساز قصر برای جاانداختن و محکم‌کردن نگین بدهد. 🔸برادر جواهرساز بعد از یک سال کاری یافت آن هم برای یک ساعت! ولی در همین یک ساعت بود که یک ضربه نسبتا سنگین چکش به دیوارۀ انگشتر باعث شکسته‌شدن نگین پادشاهی شد و همان بود که سر برادر زیر تیغ شمشیر جلاد دربار برد. 🔹هرچه تلاش کردند واسطه شوند شاه وساطت کسی را نپذیرفت. 🔸قبل از مرگ برادر هیزم‌شکن بر بالین برادر جواهرساز رفت و گفت: حال دانستی که چرا من هیزم‌شکنی را انتخاب کردم؟! چون کار هر اندازه سنگین و سخت باشد، حساب‌وکتاب آن راحت و خطای آن سبک و بخشودنی است. 🔹برعکس کاری که هر اندازه سبک و به مفت‌خوری نزدیک‌تر باشد خطای آن بزرگ و مجازات آن سنگین است. 🔸بدان روزهایی که تو در دربار در حال استراحت بودی، روزهای استراحت تو قبل از مرگت بود و روزهایی که من هیزم می‌شکستم روزهای قبل از زندگی من بودند. ‌‌‌‌ . •┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈• 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم' اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨ ✍ دعا کن خدا بهت توفیق بده... 🔹بزرگی می‌گفت: اگر کسی برای درخواست کمک، برای حل مشکلی پیش تو اومد؛ 🔸هرگز نگو: فلانی هم که هر وقت کاری داشته باشه فقط ما رو می‌شناسه! 🔹بلکه بگو: الحمدلله که خدا به من توفیق برطرف‌کردن نیازهای مردم رو عنایت کرده. 👤 امام حسین علیه‌السلام در این باره می‌فرمایند: 🔺برآوردن حاجت و برطرف‌كردن مشكلات مردم به دست شما از نعمت‌های خداوند است نسبت به شما، بنابراین با منت‌گذاری و اذیت آنان، جلوی این نعمت‌ها را نگیرید. 📚بحارالانوار، ج۷۴، ص۳۸ ‌‌‌‌ Q. •┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈• 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم' اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande