eitaa logo
داستان آموزنده 📝
17.2هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
تبلیغات و ارتباط👇👇 @ad_noor1 داستانهای مذهبی و اخلاقی درسی برای زندگی روزمره را اینجا بخوانید👆👆 ☆مشاوره اخلاقی=> @Alnafs_almotmaenah . .
مشاهده در ایتا
دانلود
✍امام صادق (ع) میفرماید:در گذشته قومی بود که در کنار رودخانه بزرگ و پر آبی زندگی می کردند و در نعمت غوطه ور شده بودند. آن چنان که مغز گندم را تهیه می کردند و از آن، نانی درست می نمودند که به عنوان وسیله تطهیر نجاست مورد استفاده قرار می دادند و به وسیله آن، نجاست کودکان خود را پاک می نمودند. تا جایی این کار را انجام دادند که کوهی بزرگ از این نان های نجس فراهم آمد! روزی مردی صالح بر آنها عبور کرد و در این هنگام، زنی مشغول پاک کردن نجاست کودکش به وسیله نان بود. آن مرد به آنان گفت وای بر شما، از خدا بترسید و نعمتی را که به شما ارزانی داشته تغییر ندهید. آن زن در جواب او گفت گویا تو می خواهی ما را از گرسنگی بترسانی، هان! تا زمانی که آب رودخانه ما جاری است، به هیچ وجه ترسی از گرسنگی نداریم. آنگاه امام صادق (علیه السلام) فرمود پس خداوند عزتمند بر آنها خشم آورد و آن رودخانه را بسیار کم آب نمود و باران را از آنان دریغ فرمود و گیاهان زمین را نرویاند. پس آنها آنچه در اختیار داشتند خوردند. سپس در اثر گرسنگی، مجبور شدند از آن کوه نان استفاده نمایند و آن نان های نجس را به طور دقیق با ترازو بین خود تقسیم کنند. 📚 بحارالانوار، ج14، ص144 ‌‌‌‌💯 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔴🌹ملاقات امام زمان با دلاک سید محمد موسوی رضوی نجفی از شیخ باقر بن شیخ هادی کاظمی نقل کرد: شخص صادقی که دلاک بود و پدر پیری داشت که در خدمتگزاری به او کوتاهی نمیکرد. حتی آنکه برای پدر آب در مستراح حاضر میکرد و منتظر می ایستاد که او بیرون آید و به مکانش برساند. همیشه مواظب خدمت او بود مگر در شب چهارشنبه که به مسجد سهله میرفت. تا اینکه مسجد رفتن را ترک نمود. علت ترک کردن مسجد را از او جویا شدم. گفت: چهل شب چهارشنبه به مسجد رفتم، چون چهارشنبه ی دیگر شد بخاطر خدمت به پدر میسر نشد به مسجد بروم تا اینکه شب شد، عازم مسجد شدم، در راه شخص اعرابی را دیدم که بر اسبی سوار است، چون نزدیکم رسید رو به من کرد و از مقصد من پرسید.گفتم: مسجد سهله. فرمود: "اوصیک بالعود اوصیک بالعود" (یعنی: وصیت میکنم تو را به پدر پیرت) و آن را سه مرتبه تکرار کرد. آنگاه از نظرم غایب شد. دانستم که او مهدی است و آن جناب راضی نیست به جدا شدن من از پدرم، حتی در شب چهارشنبه. پس دیگر به مسجد نرفتم... 📚 منتهی الامال، باب۱۴، ص۱۳۵۸ ‌‌
❤️دست بالای دست بسیار است بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم متوکل فکر همه جا را کرده بود و می خواست به گونه ای ماهرانه آبروی امام را بریزد. به شعبده باز هندی گفت: - می توانی کاری بکنی که علی بن محمد کنف شود؟! - چه جور کاری؟ نمی دانم! هر کاری که می توانی انجام بده تا سرافکنده شود. اگر چنین کنی، هزار دینار به تو می دهم. شعبده باز از شنیدن پاداش «هزار دینار» دست و پای خود را گم کرد. پول چنان او را سرمست کرده بود که سر از پا نمی شناخت. نقشه اش را به متوکل گفت. متوکل قهقهه سر داد و گفت: - آفرین، آفرین بر تو! ببینم چه می کنی! به دستور شعبده باز نان های سبکی پختند و سر سفره ی ناهار گذاشتند. از امام دعوت کرد برای صرف ناهار به قصر بیاید. وقتی امام وارد شد و سر سفره نشست، شعبده باز کنار امام نشست و منتظر ماند. بفرمایید. بخورید. بسم الله. امام به محض این که دست به سوی نان دراز کرد، شعبده باز با حرکاتی عجیب و تکان دادن دست هایش، نان را به عقب پرتاپ کرد. حضرت دست به سمت نان دیگری دراز کرد. دوباره نان به هوا بلند شد و عقب تر افتاد. این کار سه بار تکرار شد. حاضران که از درباریان و دوستان متوکل بودند، از خنده روده بر شده بودند و نیششان تا بنا گوش باز بود.. ❌ادامه در پست های بعدی...
امام فهمید هدف چیست. آن گاه برخاست و همه را از نظر گذراند. آن گاه به شیر نری که یال و کوپال مهیبی داشت و روی پشتی نقش بسته بود، اشاره کرد و گفت: - او را بگیر. امام به شعبده باز اشاره کرد. شیری واقعی و خشمناک از پشتی بیرون جهید و به شعبده باز حمله کرد. این کار به قدری با سرعت انجام شد که امکان حرکتی به هیچ کس نداد. شیر درنده او را درید و خورد. سپس به جای اولش بازگشت و دوباره به پشتی نقش بست! برخی از حاضران از دیدن صحنه ی وحشتناک خورده شدن شعبده باز توسط شیر، نزدیک بود قالب تهی کنند. چند نفری غش کرده بودند. گروهی زبانشان بند آمده بود و نمی دانستند چه بگویند. اصلا انتظارش را نداشتند و آنچه را دیده بودند، باور نمی کردند. متوکل که اوضاع را خراب دید، برخاست و به حضور حضرت آمد و عرض کرد:ای علی بن محمد! حقا که تو از او شعبده بازتری! آفرین! خواستیم مزاح کرده باشیم. حال بنشین غذایمان را بخوریم. واقعا که دست بالای دست بسیار است! - به خدا قسم! شعبده بازی نبود. این، قدرت خدا بود و دیگر هیچگاه شعبده باز را نخواهید دید. وای بر متوکل! آیا دوستان خدا را به دشمنانش می فروشی؟ آیا دشمنان را بر ما ترجیح می دهی؟! امام این سخنان را گفت و رفت. خون شعبده باز روی زمین ریخته بود و حاضران هنوز به حال عادی باز نگشته بودند؛ حتی از نزدیک شدن به عکس بی جان شیر وحشت داشتند. بحارالانوار، ج 50، ص 147 ➥ 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
📚 داستان کوتاه 👈 مهربانی ✅ 👨 فردى ازدواج کرد و به خانه جديد رفت، ولی هرگز نمی توانست با همسر خود کنار بیاید، آنها هرروز باهم جروبحث می کردند. روزی نزد داروسازی قدیمی رفت واز او تقاضا کرد سمی بدهد تا بتواند با آن همسر خود را بکشد. 🧪 داروساز گفت اگر سمی قوی به تو بدهم که همسرت فورأ کشته شود همه به تو شک میکنند پس سم ضعیفی می دهم که هر روز در خوراک او بریزی و کم کم اورا از پای درآورى و توصیه کرد در این مدت تا می توانی به همسرت مهربانی کن تاپس از مردن او کسی به تو شک نکند. 🌡 فرد معجون را گرفت و به توصیه های داروساز عمل کرد هفته ها گذشت مهربانی او کار خود را کرد و اخلاق همسر را تغییر داد، تا آنجا که او نزد داروساز رفت و گفت من او را به قدر مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد او بمیرد دارویی بده تا سم را از بدن او خارج کند. 😄 داروساز لبخندی زد و گفت آنچه به تو دادم سم نبود، سم در ذهن خود تو بود و حالا با مهر و محبت آن سم از ذهنت بیرون رفته است.☺️ 👌مهربانی موثرترین معجونیست که به صورت تضمینی نفرت و خشم را نابود می کند... 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔴 زندگی به سبک شهید حاج قاسم سلیمانی ✍اگر در یک روز جمعه خانه بودند،صبح خیلی زود از خواب بیدار میشدند و خودشان صبحانه‌ای که دوست داشتند درست میکردند. بعد همه را به نظم و ترتیب تشویق میکردند و معمولاً از فضای شخصی هرکس شروع میشد و کم‌کم به صورت فراگیر تمام خانه را تا ظهر دربر میگرفت. صدای رادیو نیز در خانه طنین ملایمی داشت و ناهار را نیز دوست داشتند خودشان آماده کنند؛ حضورشان گرمابخش کانون خانواده بود. پدری مهربان و نکته‌سنج و در بعضی مسائل سختگیر و همسری قابل اتکا و قابل اعتماد به اعلای درجه ممکن، دلسوز و عاشق خانواده بود... 📚نقل از : نرجس سلیمانی 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🌸پس کو این امام جماعت؟ همه به‌ردیف نشسته بودند تو صف نماز جماعت. آقای صفری گفت: پس کو این شیخ مهدی؟ اکبر کاراته گفت: داشت شنا می‌کرد. آقای صفری گفت: شنا؟ و بعد با اکبر کاراته و من اومد، رفتيم تا شیخ مهدی رو بیاریم. شیخ مهدی انگار نه انگار وقت نمازه، وسط کانال آب برای خودش شنا می‌کرد. آقای صفری را که دید، از آب دوید بیرون. زود لباسشو پوشید و دوید طرف سنگر. آقای صفری گفت: خجالت بکش شیخ مهدی! شیخ مهدی دوید، ایستاد جلوي بچه‌ها تا دو رکعت نماز مستحبی بخونه. اکبر کاراته نگاهش می‌کرد. رفت به رکوع؛ که ديدند خیسی شورتش زده به شلوارش. اکبر کاراته بلند گفت: بچه‌ها نماز نخونید. نمازتون باطله! حاج عباس‌علی گفت: چرا اکبر؟ اکبر کاراته گفت: مگه نمی‌بینید؟ شیخ مهدی جیش کرده صدای خنده سنگرو پر کرد. شیخ مهدی نتونست خودشو کنترل کنه. خندید و خندید و بعد نشست. اکبر کاراته گفت: حالا امام جماعت خوب می‌خواید، من. برم جلو؟ طاهری گفت: نه بابا، این که شیخمون بود این بود، وای به حال تو!
🔴 هفت سال حبس بسم الله الرحمن الرحیم مرحوم آیت الله سید محمد باقر مجتهد سیستانی، پدر آیت الله العظمی حاج سید علی سیستانی، دامت برکاته، در مشهد مقدّس، برای آن که به محضر امام زمان (عج) شرفیاب شود، ختم زیارت عاشورا را چهل جمعه، هر هفته در مسجدی از مساجد شهر آغاز می کند. ایشان می فرمود: «در یکی از جمعه های آخر، ناگهان، شعاع نوری را مشاهده کردم که از خانه ای نزدیک به آن مسجدی که من در آن مشغول به زیارت عاشورا بودم، می تابید. حال عجیبی به من دست داد و از جای برخاستم و به دنبال آن نور، به در آن خانه رفتم. خانه کوچک و فقیرانه ای بود که از درون آن، نور عجیبی می تابید. در زدم. وقتی در را باز کردند، مشاهده کردم که حضرت ولی عصر امام زمان (عج)، در یکی از اتاق های آن خانه، تشریف دارند و در آن اتاق، جنازه ای را مشاهده کردم که پارچه ای سفید روی آن کشیده بودند. وقتی که من وارد شدم و اشک ریزان سلام کردم، حضرت، به من فرمودند: «چرا این گونه به دنبال من می گردی و این رنج ها را متحمّل می شوی؟! مثل این باشید (اشاره به آن جنازه کردند) تا من به دنبال شما بیایم.» بعد فرمود: «این، بانویی است که در دوره بی حجابی (دوران رضا خان پهلوی)، هفت سال از خانه بیرون نیامد تا مبادا نامحرم او را ببیند!»[1] پی نوشت [1] شيفتگان حضرت مهدى(عج)، ج 3، ص 158. و نيز ر. ك: عنايات حضرت مهدى(عج) ...، صص 361- 370. منبع : میر مهر جلوه های محبت امام زمان(علیه السلام)، ص: 43 ➥
❤️داستان‌ زیبا مردى از انصار نزد امام حسين علیه السلام رفت تا از ایشان درخواست کمک کند... امام علیه السلام به او فرمودند: اى برادر انصارى، آبروى خود را از درخواست حضورى حفظ كن و حاجتت را در نامه‌اى بنويس؛ من حاجت تو را خواهم داد... مرد در نامه نوشت: یا اباعبدالله، فلان شخص پانصد دينار از من طلبكار است و بر گرفتن آن اصرار می‌ورزد، به او بگویید به من مهلتى بدهد. امام علیه السلام نامه را خواندند؛ به منزل رفتند و كيسه‌اى آوردند كه هزار دينار در آن بود، همه را به مرد فقير دادند و فرمودند: با پانصد دينار آن، وام خود را بپرداز و با بقیه‌اش زندگى خود را اداره كن و جز از يكى از اين سه كس درخواست نكن: انسان ديندار، يا انسان جوانمرد، يا اصيل و خانواده‌دار، زیرا آنان همراه برطرف کردن حاجتت، آبروى تو را حفظ می‌كنند.💚 ➥ 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔴قابل توجه کسانی که سال ها و ماه و روزها را شوم و نحس میدانند! 🔰حسن بن مسعود، یکی از یاران امام هادی علیه السلام میگوید: 🌺به محضر مولایم حضرت ابوالحسن الهادی(علیه السلام) رسیدم، درحالیکه در آن روز، چند حادثه ی ناگوار برایم رخ داده بود... ⚡️ انگشتم زخمی شده و شانه ام در اثر تصادف با اسب سواری صدمه دیده و در یک نزاع غیرمترقبه لباسهایم پاره شده بود... 🔆به این خاطر با ناراحتی تمام در حضور حضرت گفتم: ⛔️لعنت به امروز، عجب روز شومی برایم بود! خدا شرّ این روز را از من باز دارد!! 🌻امام هادی(علیه السلام) فرمود: ❗️ای حسن، این چه سخنی است که میگویی! بااینکه تو با ما هستی،گناهت را به گردن بی گناهی می اندازی!(روزگار چه گناهی دارد...) 🔴ای حسن روزها چه گناهی دارند که شما هر وقت به خاطر خطاها و اعمال نادرست مجازات می‌شوید(و گاهی امتحان میشوید)،به ایام بدبین شده و به روز بد و بیراه میگویید! 🔷گفتم: ای پسر رسول خدا، برای همیشه توبه میکنم و دیگر عکس العمل رفتارهایم را به روزگار نسبت نمیدهم. ♥️امام فرمود: ای حسن، به طور یقین خداوند متعال(در ازای کارها) پاداش می‌دهدو عقاب می کند و در مقابل رفتارها در دنیا و آخرت مجازات می کند... 📚بحارالانوار،ج 56،ص2 💯 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🐂داستان گاو زرد بنی اسراییل در قرآن و پندهای آن در قرآن کریم در سوره بقره آیات 67 تا 71 به داستان زیبایی از بنی اسراییل می پردازد که در تورات هم آمده است و علت نامگذاری سوره بقره به این نام، به علت این داستان است. داستان چنین است که، مردی در بنی اسراییل به طور مشکوکی کشته شد ، و قاتلش پیدا نشده و این امر باعث بدبینی طوایف به هم شده و کشت و کشتار راه افتاد. نزد موسی آمدند تا چاره ای بیندیشند و قاتل را پیدا کنند. حضرت امر کردند، گاوی را بکشید تا من بخشی از بدن او را به آن میت بزنم تا او زنده شود و او زنده شده و قاتل خود را معرفی کند. آنها پیامبر را به سخره گرفته و گفتند از خدایت بپرس که چگونه گاوی را انتخاب کنیم؟ موسی گفت:خداوند فرمود،نه پیر باشد نه زیاد جوان، باز پرسیدند، از خدایت بپرس چه رنگی باشد؟ خداوند فرمود، زرد . دوباره عناد ورزیده و سوال کردند، بپرس چگونه گاوی باشد، ما نفهمیدیم. تا این که خداوند فرمود، همانا آن گاوی است که نه چنان رام باشد که زمین را شخم زند و نه کشتزار را آبیاری کند. از هر عیبی برکنار است و هیچ لکّه‌ای در (رنگ) آن نیست. بالاخره دست از عناد برداشته و آن گاو را ذبح کردند. در این آیات حکمتی پنهان است که به آن می پردازیم: خداونددر وحله اول فقط امر به کشتن گاوی کرده بود اما در اثر عناد و پرسیدن سوالات زیاد، خداوند هم بر آنها سخت گیری کرده و دایره اختیار آنها را محدود کرد. پس نباید در برخی مسایل انسان بی خود و بی جهت، ذهن خود را به چیزهایی که زیاد مهم و مفید نیست گسترش دهد و سوال کندـ درصورت پرسشگری انسان،درذات حضرت حق،واینکه معاذالله خداوند از کی تابحال بوده وجایگاه خداوند وبعضی کارهای خداوندچگونه است تکلیف انسان راسخت تر وگاهی بوسیله وسوسه های شیطان،انسان را به سمت کفر سوق میدهد. پس وظیفه اصلی ما بندگی کردن و پرهیزگاری وانجام عمل صالح است وهمین بس که بدانیم نیرویی مافوق تمام نیروهای عالم وجود دارد که هر لحظه آن نیرو برما وافعال واعمال ما احاطه دارد. ➥ 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
❣ 📖 السَّلاَمُ عَلَى الْمَهْدِيِّ الَّذِي وَعَدَ اللَّهُ بِهِ الْأُمَمَ... 🌱سلام بر آن مولایی که نام و یادش مرهم زخم های مومنان هر امّت در طول تاریخ بوده است. سلام بر او و بر روزی که همه ستم دیدگان، آمدنش را جشن خواهند گرفت. 📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ماجرای شفای کودک سنی مذهب با توسل به مولا امیرالمومنین علیه السلام توسط علامه امینی 🎙آیت الله فاطمی نیا رحمة الله علیه 👌بسیار زیبا 💌برای عاشقان مولا امیرالمومنین علیه السلام ارسال کنید. ━━━━━━━━🌺🍃━       
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫💫به جز از علی نباشد💫💫 ☘به جز از علی نباشد به جهان گره‌گشایی 🌿طلب مدد از او کن چو رسد غم و بلایی ☘چو به کارخویش مانی در رحمت علی زن 🌿به جز او به زخم دل‌ها ننهد کسی دوایی ☘ز ولای او بزن دم که رها شوی ز هر غم 🌿سر کوی او مکان کن بنگر که در کجایی ☘بشناختم خدا را چو شناختم علی را 🌿به خدا نبرده‌ای پی اگر از علی جدایی علی ای حقیقت حق علی ای ولی مطلق 🌿تو جمال کبریایی تو حقیقت خدایی ☘نظری ز لطف و رحمت به من شکسته دل کن 🌿تو که یار دردمندی تو که یار بینوایی ☘همه عمر همچو “شهری” طلب مدد از او کن 🌿که بجز علی نباشد به جهان گره‌گشایی 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
❤️ جود و بخشش کریم اهل بیت (علیه السلام) بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم شخصی خدمت امام مجتبی(علیه السلام) رسید و عرض کرد: ای فرزند امیر مؤمنان! تو را به خدایی که به شما نعمت فراوان داده، به فریاد من برس که دشمنی ستمکار دارم که نه حرمت پیران را پاس می دارد و نه به خردی صغیران ترحم می کند. حضرت که تکیه داده بودند، با شنیدن این سخن، برخاستند و نشستند و فرمودند: «کیست این دشمن تا داد تو را از او بگیرم؟» عرض کرد: دشمن من، فقر و پریشان حالی است. حضرت اندکی سر به زیر افکندند و سپس سر برداشتند و به خدمتکار خود فرمودند: «آنچه مال نزد تو موجود است، بیاور» او نیز پنج هزار درهم آورد و به آن مرد داد و امام در پایان فرمود: «تو را به خدا سوگند می دهم که هرگاه بار دیگر این دشمن به تو حمله ور گردید و ستم ورزید، او را نزد من بیاور تا او را از تو دور گردانم» محمد رضا غیاثی کرمانی، سیره اخلاقی امام حسن مجتبی(علیه السلام)، مؤسسه انتشارات حضور، 1385، چ1، صص24و25؛ به نقل از: بحارالانوار، ج43، ص 350 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔆 ✍ گرمای مهربانی از طوفان خشم راه‌گشاتر است 🔹روزی باد به آفتاب گفت: من از تو قوی‌ترم. 🔸آفتاب گفت: چگونه؟ 🔹باد گفت: آن پیرمرد را می‌بینی که کتی بر تن دارد؟ شرط می‌بندم من زودتر از تو کتش را از تنش درمی‌آورم. 🔸آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد به‌صورت گردبادی هولناک شروع به وزیدن گرفت. هرچه باد شدیدتر می‌شد پیرمرد کت را محکم‌تر به خود می‌پیچید. سرانجام باد تسلیم شد. 🔹آفتاب از پس ابر بیرون آمد و با ملایمت بر پیرمرد تبسم کرد. طولی نکشید که پیرمرد از گرما عرق کرد و پیشانی‌اش را پاک کرد و کت را از تنش درآورد. 🔸در آن هنگام آفتاب به باد گفت: دوستی و محبت قوی‌تر از خشم و اجبار است. 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔘 داستان کوتاه بچه که بودم عموم برام یه کتونی خرید که سفید بود، با بندای مشکی، عاشقش بودم! آخه مامانم هیچ وقت برام کفش سفید نمیخرید؛ میگفت زود کثیف میشه. ولی این وسط یه مشکلی بود؛ دو سایز برام بزرگ بود. مامانم گذاشتش تو انباری، گفت یکم که بزرگتر شدی بپوشش. خلاصه دو سال گذشت! مامانم گفت فکر کنم دیگه اندازت شده. اونقدر ذوق داشتم واسه پوشیدنش که داشتم بال درمیاوردم! آخه توو کل این دو سال، هر کفشی میخریدم با خودم میگفتم عمرا به اون کتونی سفیده نمیرسه! رفت و از انباری آوردش بیرون با ذوق در جعبه رو باز کردم، ولی خشکم زد! اصلاً اونی نبود که فکر میکردم! یعنی توو کل این دو سال اونقد واسه خودم بزرگش کرده بودم که قیافه ی واقعیشو یادم رفته بود! با خودم گفتم: "این بود اون کفشی که به خاطرش رو همه ی کفشا عیب میذاشتم؟! این بود اون کفشی که به عشق این که بپوشمش این همه منتظر موندم؟" یکم فکر کردم دیدم همیشه همینه! یه سری چیزارو، یه سری آدمارو تو ذهنمون بزرگش میکنیم که واقعیتشونو فراموش میکنیم ولی وقتی باهاشون دوباره رو به رو میشیم، تازه میفهمیم اصلا ارزش نداشتن که این همه وقت، فکرمونو مشغولشون کردیم...! . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨ ✍پیر مرشدی با سه شاگرد مکتب‌اش در حجره‌ای زندگی می‌کردند‌. یکی از شاگردان روزها در گرمای ظهر به پشت بام می‌رفت و زیر آفتاب می‌خوابید و شب هنگام که می‌شد به داخل حجره آمده و در داخل استراحت می‌کرد. شاگردان دیگر بر کار او خرده می‌گرفتند و می‌گفتند: تو چرا معکوس عمل می‌کنی، و به جای آن که روز را در حجره بخوابی، پشت بام می‌خوابی و شب را که در پشت بام می‌شود خوابید تو در اتاق می خوابی؟! شاگرد گفت: شما را توان درک کارهای من نیست، من مشغول ریاضت نفس خود و اصلاح آن هستم. شاگردان شکایت آن شاگرد به استاد کردند و از استاد خواستند تا او را نصیحت کند. استاد گفت: صبر کنید!!! روزی استاد که از بیرون به داخل حجره آمد شاگرد را نیافت. دوستان‌‌اش گفتند: طبق معمول در پشت بام خوابیده است. استاد گفت: به پشت بام بروید و با دقت بنگرید تا مطمئن شوید خواب‌اش برده است یا نه؟! شاگردان چون به پشت بام رفتند او را در خواب عمیق یافتند. منتظر شدند تا استاد، شاگرد را نصیحت کند ولی استاد سخنی از نصیحت او به میان نیاورد. ⬅️در پاسخ شاگردان‌اش در علت سکوت خود گفت: کسی که در برابر آفتاب سوزان ظهر، در زیر نور آن می‌تواند بخوابد و خواب‌اش می‌برد، شک‌ نکنید سخنان مرا نوری نباشد که قوی‌تر از آن آفتاب، که او را بتواند از خواب غفلت و جهل‌اش بیدار سازد. ↶ 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
❤️ داستانهایی از امام رضا (ع) آخرین طواف راوی: موفّق (یکی از خادمان امام علیه السلام ) حضرت جواد علیه السلام پنج ساله بود. آن سفر، آخرین سفری بود که همراه با امام رضا علیه السلام به زیارت خانه خدا می رفتیم. خوب به یاد دارم... حضرت جواد را روی شانه ام گذاشته بودم و به دور خانه خدا طواف می کردیم. در یکی از دورهای طواف، حضرت جواد خواست تا در کنار «حجرالاسود» بایستیم. اوّل حرفی نزدم، امّا بعد هرچه سعی کردم از جا بلند نشد. غم، در صورت کوچک و قشنگش موج می زد. به زحمت امام رضا علیه السلام را پیدا کردم و هر چه پیش آمده بود، گفتم. امام، خود را به کنار حجرالاسود رساند. جملات پدر و پسر را خوب به یاد دارم. «پسرم! چرا با ما نمی آیی؟» «نه پدر! اجازه بدهید چند سؤال از شما بپرسم، بعد به همراه شما می آیم». «بگو پسرم!» «پدر! آیا مرا دوست دارید؟» «البته پسرم!» «اگر سؤال دیگری بپرسم، جواب می دهید؟» «حتما پسرم». «پدر!... چرا طواف امروز شما با همیشه فرق دارد؟ انگار امروز آخرین دیدار شما با کعبه است». سکوت سنگینی بر لب های امام نشست. یاد سفر امام به خراسان افتادم. به چهره امام خیره شدم. اشک در چشم امام جمع شده بود. امام فرزندش را در آغوش گرفت. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و... . 📚گنجینه معارف پایگاه اطلاع رسانی حوزه ➥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣 طرف نماز نمی خونه ،میگه عبادت جز خدمت به خلق نیست صدقه و زکات نمیده میگه چراغی که به خونه رواست به مسجد حرامه نگاه به نامحرم میکنه ،میگه یه نگاه ضرر نداره حجاب رو رعایت نمیکنه،میگه یه تار مو عیبی نداره امر به معروف و نهی از منکر نمیکنه میگه مراقب خودم باشم جونم سلامت میگیم طلا برای مرد حرامه ،میگه دلت باید صاف باشه جشن عروسی میگیره هزاران نفر عریان میبیننش میگه یه شب که هزار شب نمیشه شاید اینجا بتونیم با این بازی ها از زیر خیلی از کارها شونه خالی کنیم و خودمون و گول بزنیم،، اما امان از روزی که در محضر الهی حاضر بشیم و تمام اعضا و جوارحمون بر ضد ما شهادت بدن و پرونده تمام نمای افکار و گفتارمون رو جلوی چشمامون ورق بزنن،.عجب روزیه روز محشر،چه بد روزیه برای کسایی که یک عمر رو با دروغ و فریب گذرونده و به متاع دنیا دل خوش کرده.. اومده در محضر الهی و دستاش خالیه. هیچی با خودش نیاورده آبروش رفته و زمانو از دست داده. 👈مواظب باشیم به هرکی بتونیم دروغ بگیم به خودمون و خدامون نمیتونیم دروغ بگیم مواظب قدم هایی که روی زمین بر میداری باش! ➥
از مردی از اهالی اصفهان به نام عبدالرحمان که معتقد به تشیع بود پرسیدند چرا امامت امام هادی (علیه السلام) را پذیرفته‌ ای؟ پاسخ داد من صحنه ای را دیده ام که باعث شد به امامت امام هادی (علیه السلام) ایمان بیاورم. من مردی فقیر بودم و اهالی اصفهان از من به دلایلی نزد متوکل، خلیفه عباسی شکایت کرده بودند. روزی کنار قصر متوکل بودم که شنیدم متوکل، امام هادی (علیه السلام) را احضار کرده است. از مردمی که آنجا بودند پرسیدم این مردی که احضار شده کیست؟ گفتند مردی از خاندان امام علی (علیه السلام) است که شیعیان به امامت او معتقد هستند. من با خود گفتم از جایم حرکت نمی کنم تا او را ببینم. مردم دو طرف مسیر، منتظر امام هادی (علیه السلام) ایستاده بودند که دیدیم سواره‌ ای می‌ آید. چون او را دیدم، محبتش در دلم افتاد و دعا کردم خداوند شر متوکل را از سر او دور سازد. در این حال، آن امام در حالی که به یال اسب خویش نگاه می کرد و توجهی به راست و چپ نداشت، جلو آمد و نزدیک من که رسید فرمود خداوند دعایت را مستجاب کند و عمرت را طولانی و مال و فرزندانت را زیاد فرماید. پس از آن به اصفهان برگشتم. خداوند ثروت فراوانی به من عنایت کرد و اکنون تنها داخل خانه‌ ام یک میلیون درهم سرمایه و ده فرزند دارم و تا به حال هفتاد و اندی عمر کرده ام. آری، من معتقد به امامت مردی هستم که آنچه را در ذهنم بود دانست و خداوند دعایش را در حقم مستجاب فرمود. 📚 بحارالانوار اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌